چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۵

آدمي شيرخام خورده

ديروز صبح بدون اينكه منتظر تلفن خاصي باشم بهم زنگ زد؛ سلام از دهنم در نيومده گفت: دختر چقد دستت سبكه؛ من هر روز بايد بيام دم شركت ده تومن دشت سر صبح ازت بگيرم. بهت قول مي دم، سر سال نشده ميليونر شدم.
از شدت ذوق زدگيش خنده ام گرفته بود؛ ازش پرسيدم چطور مگه؟ چي شده؟
گفت: ديروز كه ازت قرض گرفتم رفتم شركت واسه تسويه بعد مديرم از اوضاع و احوالم پرسيد؛ داستان بستري شدن مامان رو براش تعريف كردم.  سريع دستور داد مراحل تسويه مو انجام بدن؛ ازم پرسيد كم و كسر ندارم، بهش گفتم از يكي از همكارام كه يه خانمه قرض كردم ، فعلا مشكلي نيس؛ آقا سيريش شد كه از اولش هم داد ميزد تو دلت يه جا گيره. از ما انكار، ولي مگه ول كرد. پا شد با من اومد بيمارستان. بعد برگشت به مامان گفت اين پسرت يك كلمه حرف نمي زنه چه دردي داره... منم يه دوست دختر پولدار و خوشگل مثل اين داشتم، معلوم بود محل هيشكي نمي ذاشتم. چرا دست براش بالا نمي زنين
گفتم: يعني چي؟؟؟😁
گفت: هيچي ديگه گير داده بود كه من يه دوست دختر دارم كه هر وقت كارم گير مي كنه به اون مي گم. مامانم اون وسط رو تخت بيمارستان مي گفت، حرف كه نمي زنه، اگه بگه كيه همين فردا مي ريم خواستگاري.
گفتم: تو چي گفتي؟
گفت: گفتم كاش دوست  دخترم بود؛ از خواهرم بهم نزديك تر و عزيزتره. خلاصه اينكه زنگ زدم بهت بگم دستت درست. 
گفتم: خوب حالا شلوغش نكن؛ اگه بازم كاري از دستم بر مياد بهم بگو. 
گفت: هر وقت با تو حرف مي زنم، همه ناراحتي هامو فراموش مي كنم؛ سر مامان اصلاً كم آوردم. برادر و خواهرام چسبيدن به زندگي خودشون. با هركي هم حرف بزني مي خواد يه جوري خودشو بچسبونه به آدم.
گفتم: از كجا مطمئني منم مثل بقيه نيستم. جاي تو بودم، به اندازه يه درصد شك جا مي ذاشتم واسه طرفم.
گفت: بچه اي؟؟؟ من طرفمو نشناسم؟؟؟ آدم چند كلمه با تو حرف مي زنه مي فهمه هيچي جز هموني كه هستي تو سرت نيس
گفتم: اميدوارم همينطور باشه كه تو مي گي. 
گفت: مي دونستي همكارات بهت حسادت مي كنن؛ به رابطه هات؟ 
گفتم: واقعاً؟
گفت: اين دختره همكارت چندبار به بهانه هاي الكي پي ام مي داد، جوابشو ندادم. بعد آخرش برداشته برام نوشته چرا جوابمو نمي دي؟ اگه خانم آشوري بود فرق مي كرد نه؟
گفتم: تو چي گفتي؟
گفت: بهش گفتم اگه جواب ندادم لابد كار داشتم. بعدم درست مي گي اگه خانم آشوري بود فرق مي كرد. هشت نه ساله ميشناسمش، دو كلمه مزخرف و پرت و پلا ازش نشنيدم. هر وقت هر كاري بوده تمام و كمال و بي چشمداشت انجام داده
گفتم: خيلي خب ديگه تعريف نكن
گفت: ببين من حسادت دخترا رو به هم مي فهم. مخصوصاً بهش گفتم حساب خانم آشوري با هر كسي فرق داره. از خواهرم برام عزيزتره؛ همين شد؛ ديگه رفت پي كارش.
گفتم: زدي تركونديش كه ... واقعاً درباره من اينجوري بهش گفتي؟
گفت: واقعيتو گفتم؛ وقتي مي بينم با بهانه ميان طرفم ديوانه مي شم. 
گفتم: ول كن بابا... طبيعيش همينه كه آدما دنبال فرصت مناسبن؛ كي از تو بهتر؛ تازه بايد خوشحال هم باشي...فرق من با بقيه اينه كه سعي مي كنم با آدما با خط كشي رفتار نكنم. برام مهم نيس زن هستن يا مرد؛ بزرگترن يا كوچيكتر؛ آدم بودنشون برام مهمه. انتظارم ندارم همه مثل من باشن. اتفاقاً رفتار اونايي كه تو ازشون فرار مي كني طبيعي و نرماله نه من. من دنياي خودمو دارم اينه كه تو روابطم دنبال رابطه هاي مبتني بر سود و زيان نيستم. فرصت اگه فرصت من باشه تو رابطه مياد سراغم؛ به زور اگه بخوام فرصت بسازم و بيارم تو قالب ذهني خودم، مي زنه قالب و پالب رو مي تركونه بابا.
گفت: چقدر شبيه من فكر مي كني
...

پ ن.:
١)
واقعاً نمي دونم چي شد كه اين همه حرف زدم و اين همه حرف زد. آدمي شير خام خورده يه وقتايي سر از كار خودش و ديگران درنمياره و هيچ نتيجه اي هم نمي تونه از حرفايي كه زده و شنيده بگيره.
٢)
آدم واقعاً بايد خوشحال بشه وقتي ميشنوه ديگراني هستن كه بهش حسودي مي كنن يا بايد حرص بخوره؟

مهندس صبح منو دیده میگه امروز یه کاری کردی صورتت عوض شده... ابروهاتو دست زدی؟؟؟ صورتت بازشده.
خندیدم. 
گفت: خوشحالم که می بینم حال و هوات عوض شده. چند روزه کاملاً عوض شدی. خیلی خوبه از حال و هوای گذشته بیرون اومدی.
گفتم: گذشته هست با این تفاوت که پذیرفتم که زندگی همینه؛ ولی چند روزه داره اتفاق های خوب میفته. 
گفت: چی؟ خبریه؟ کسی پیدا شده؟
گفتم: نه از اون لحاظ... یه پیشنهاد ضمنی دارم از یه موسسه فرهنگی که تو کار انتشار کتاب صوتیه. قراره من یا مثل منی کتاب هایی که قراره فایل صوتی بشن، بخونیم و تلخیص کنیم و نقش هاشو در بیاریم.
گفت: تو مگه وقت این کارا رو هم داری؟
گفتم: حتی اگه نتونم، چنین پیشنهادی حالمو خوب می کنه... با رشته تحصیلی و علاقه ام مرتبطه و همین خوشحالم می کنه. 

تو این دنیا کوچکترین چیزها ممکنه شادی های بزرگ برامون داشته باشه...
همینکه تو رو به خاطر چیزی که هستی دوست دارن و می خوان، همین عالیه.

میگن مدیریت اخلاق آدمو عوض می کنه راست می گن.

الان سه روزه دارم نقشه می کشم که بروس لی چطور به خط برگرده با کمترین تلفات ممکن.
چه اختیاراتی بهش بدم و چه وظایفی رو ازش بخوام.

مهندس چند تا شرط گذاشته و اولیش اینه که حق نداره تو اتاق من بیاد... نه آب، نه چایی، نه ناهار نه  پذیرایی مهمون ها... اصلاً هیچ حرفی با من نداره؛ تحت هیچ شرایطی

مسئولیتشو کامل سپرد به من...
به عنوان اولین دستور ممنوع کردم کسی جواب تلفناشو بده و کسی باهاش حرفی جز حرف کاری بزنه. می شنوم تو این روزا به همه بچه ها زنگ زده ... به همه جز من.

تو این چند روزه هیشکی جوابشو نداده و غیرمستقیم بهش رسوندن که هر کاری داری باید با خانم آشوری هماهنگ کنی.

خانم آشوری ...
می ترسم به جایی برسم که خودمو دیگه نشناسم. 

از سی و یک شهریور به بعد باید قالبمو عوض کنم.

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۵

رئيس بزرگ ديروز داشت مثلاً بچه ها رو ترغيب مي كرد به تغييرات دفتر بعد بهشون گفت به خاطر همين چندسالي كه ازتون بزرگتره و تجربه اش بيشتره، كنارش باشين و كمكش كنيد (منو مي گفت) بعد يهو پرسيد چند سال راستي؟؟؟
گفتم با اجازتون ده سال
شوك شد و حرفو عوض كرد.

پ ن.:
اگه اون قديما دنبال درس و اين قرتي بازيا نمي رفتيم، الانه بچه مون كنكوري بود
همينقد كهنساليم؛
فقط خوب مونديم.

كسي كه اين توانايي را به دست بياورد كه زيبايي را درك كند، هرگز پير نخواهد شد.
منو کشید کنار و گفت، دنیا جای گـُهیه، بهتر از اینی هم که می بینی نمیشه، تو برو یه فکری به حال خودت بکن!
بعضی وقتا آدم واقعاً ته ذهنش به همین نتیجه می رسه؛ اما همون وقتا هم باید شعور داشته باشه و به زبونش نیاره.

نمی دونم چطور میشه اما در مواجه با چنین موجوداتی تبدیل می شم به یه جانداری که دیگه نمی بینه طرفش کیه و ارتباطش باهاش چیه
فقط دلم می خواد، بزنم داغونش کنم.
تحمل آدمای منفی بین و مستاصل رو ندارم.

تو این دنیا فقط مرگه که چاره نداره.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

لعنت به دهاني كه بي موقع باز شود


داستان اون لاك پشته يادتونه كه مي خواست پرواز كنه بعد وسط زمين و آسمون دهنشو وا كرد پخش زمين شد؟؟؟

ديروز به رئيس هفتادساله گفتم: مهندس ملاطفت خوبه اما طرفت بايد جنبه هم داشته باشه؛ وقتي نداره، خون به جيگر بقيه مي كنه از شدت طلبكاري .
كلي داستان سر هم كرد كه بايد مردم دار باشي و من پنجاه ساله بر قلب ها حكومت كردم و بعد از اين همه سال نمي تونم، رفتار مديريتيمو عوض كنم و از اين جور چيزا...

موضوع از اين قرار بود كه بروس لي سر غذاي چهارشنبه پيچيده بود به پرو بال همه و كلي چرت و چرند گفته بود پشت سر اين و اون. 
اين بحث تا امروزم ادامه داشت تا اين كه رفت رو مخ دخترا و دست به يكي كردن و يكي يكي رفتن پيش مهندس و اين شد مهندس اون روش بالا اومد و بهش مستقيم گفت كيفشو برداره و بره.

ديديم از در رفت بيرون. اما چند دقيقه بعد ديديم دوباره برگشت و صاف نشست رو صندلي جلوي در ورودي تو لابي. 
تنها كسي كه لي لي به لا لاش نذاشته بود ( نه قبلاً و نه الان) من بودم. اين بود كه رفتم ببينم چرا برگشته دوباره. صلاح نبود تو اون جو اونجا باشه. بهانه آورد كه اومدم كليداي دفتر و بدم به مهندس. گفتم مهندس گفته اصلا نمي خواد بري تو اتاقش كليدو بده من. كلي آسمون ريسمون كرد كه من اينجا نماز خوندم و وضو دارم ( چه ربطي داشت نفهميدم) كليداي دفترو از خودش گرفتم و بايد به خودش هم پس بدم. 
گفتم مهندس ممنوع كرده بري پيشش پاشو برو تا بيشتر از اين شر نشده... حرف از دهنم در نيومده بود كه ديدم مهندس عصباني اومد بره طرفش، يهو تعادلشو از دست داد و رو سراميك ها با زانوهاش خورد زمين. 
جيغ بدي زدم و دويدم طرفش. مي گفت چيزي نيس  نترسين. جلوي چشم بقيه خم شدم بازوشو گرفتم بلندش كردم. از صداي گرومپ زمين خوردنش بچه هاي پايين دويدن بالا. تمام تنم مي لرزيد. برگشت جلوي همه بهم گفت، تقصير توئه كه مي گي بايد عكس العمل نشون بدم. نتيجه عصبانيت اينه.
گفتم: يه كم بشينين راه نريد.
گفت: خوبم؛ نترس.
نگاه كردم به بنداي بِرِسكِش كه به كفش و كمرش وصل بودن، ببينم اوضاعش چطوره؛ اين كمر آسيب ديده تو جنگ به اندازه كافي داغون بود كه با همچين اتفاقي نشه فاجعه رو جبران كرد. 
وقتي كه بلند شد و رفت تو اتاقش، فقط تونستم بشيم رو يه صندلي كه حال خودم جا بياد. 

خلاصه كه بروس لي ساكت ننشست و مستقيم زنگ زد به رئيس هيات مديره ...

من و مهندس از ١٢ پشت سر هم ٣ تا جلسه داشتيم تو هر جلسه هم دست كم ١٥-٢٠ نفر بودن. اين وسط رئيس هيات مديره دخترا رو صدا كرد ببينه داستان از چه قراره... منم به زور نشوند رو صندلي و نذاشت برگردم تو جلسه؛ 
از ٨ نفرمون ٦ نفرمون نظرمون اين بود كه رفتارش بده و نه كارش و بايد اصلاح بشه. دو نفر هم كه كلاً مي گفتن بايد بره. 
به دكتر گفتم بين اين جمع با تنها كسي كه نه سر موضوع غذا نه سر هيچي ديگه جر و بحث نكرده و نمي كنه، منم چون اصولاً حوصله اين جور بحثا رو  ندارم؛ بهشم بر مي خوره هميشه از رفتار من، اما فكر مي كنم هميشه بايد يه فاصله اي رو بين من و خودش حس كنه.

همين ديگه... نتيجه اين حرف اين شد كه من شدم مسئول مستقيم بروس لي و هيچ كس حق نداره تحت هيچ شرايطي باهاش حرف بزنه، جز من.
😶😖😱
انقد مشغله ذهني دارم كه حتي نمي خوام به تبعات دستور دكتر فكر كنم.
به نظرم سر يك ماه اگه دوام آوردم كه هيچ؛ اگه نه بايد فكر نوشتن وصيت نامه ام باشم.

#بدبخت_من

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۵

ديوار

میلاد راستاد نامی (نمی شناسمش اصلاً) یه آهنگ داده به اسم تشیع جنازه

واقعاً هر کاری کردم خودمو راضی کنم، برم گوشش بدم و ببینم چرا به یه کسی باید اجازه بدن با همچین اسمی بره تراک موسیقی ضبط کنه و بده بیرون، راضی نشدم.
دارم می بینم چه تبلیغی هم دارن براش می کنن تو نت

پ ن.: 
شخصاً تا زور بالا سرم نباشه، طرف قبر و قبرستون و تشیع جنازه و مسجد و پیام تسلیت و حلوا و خرما و این داستانا نمی رم.
فازشون چی بوده از این اسم، خدا می دونه
نکنه آهنگ دیسکوئه !!!؟؟؟؟؟
:/
استادم به من میگفت: اگر از چيزي نمیترسی، پس عاشق چيزي نيستي.

ترس...ترس ...ترس ... 
ترس از افتادن 
ترس از نبودن 
ترس از نشدن
ترس از نخواستن ... 
در گذشته گاهي ترس توان لذت بردن از لحظههایم را از من میگرفت؛ پس فاصله را ساختم تا حاشيه ناامن اين زندگي را کم کنم.
درست یا اشتباه گذشته گذشت.

این روزها اما فکر میکنم، بزرگترین ترسهای ما در زندگی، میتوانند به مهمترین انگیزههایمان در همین زندگی تبدیل شوند.
اين روزها براي كشف همه آن چيزهايي كه در گذشته از آنها هراس داشتم، مینویسم؛
و برای یادآوری رویاهایم.
و برای ساختن رویاهایم.

اين روزها... 
من دچار هزار ترس مبهمم.
و همین یعنی که زندگی جریان دارد...

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۵

زيرخاكي

یه کسایی هستن که معمولاً خودشون کارای خودشونو می کنن، بی نیاز ار بقیه آدمای دور و برشون.
اینجور موردا معمولاً جزو تنهاترین ها توی دنیا هستن.

اغلب وقتی سراغ این جور آدما می رن که کاری جایی گیر کرده ... کاری که نمی دونن یا نمی تونن چطور انجام بدن و نیازشون وادارشون کرده که تو حافظه بلندمدت و فراموش شده بگردن دنبال راه حل. 
اونوقته اطلاعات این تیپ آدما تو اولین سرچ میاد بالا...

چقدر حال و هوای این جور آدما رو می شناسم ...
اینا همونایی هستن که اغلب تو هیاهوی اطراف دیده نمی شن و اگه بر حسب اتفاق دنبالشون بگردن، حتما یه گوشه روی پشت بام، یا ته حیاط یا توی انباری یا پشت پنجره با پرده انداخته پیدا می شن.
 
جایگاه این جور آدما تو زندگی چیزی شبیه واژه نامه توی کتابخونه یا آچار شلاقی تو جعبه ابزاره. 
کار دیگران که باهاشون تموم بشه، دوباره بر می گردن سر جای خودشون و دوباره تا سال ها خاک می خورن؛
 تااااا 
دوباره بر حسب اتفاق یکی یه کاری براش پیش بیاد...
:/
زمان... زمان...زمان
مني كه اين همه سال حتي ساعت به دست نمي بستم،
حالا
هر ثانيه
هر لحظه
هر دم
هر نفس 
برايم رودي است ناشناخته، 
درونش افتاده ام و بايد که شنا كنم.
تا بمانم.
تا برسم.
باور كن ايمانم هنوز سر جايش هست.
کسی چه می داند؛
شاید هنوز هم عاشقم.
تنها از اين همه صبر كردن، از اين همه انتظار، خسته ام.

وقتي به دنيا آمده ام گريه نكرده ام؛
اين را آنهايي كه ديده اند، گفته اند.
انگار از همان روز اول
مي دانستم
به دنيا آمده ام
تا نا آرام باشم
حس وهم و سكون ناگهاني در یک غروب جمعه نزدیک به پاییز 
همان قدر گَس و هضم ناشدنی است
كه يادآوري يك روياي خيس و دور در يك شبانه  از  پاييز؛
چقدر واقعيات اين دنيا هراسناكند.
اينكه سالي گذشت و به جمعه اي رسيده ايم 
كه تو 
براي هميشه رفتي
و من 
براي هميشه ماندم

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۵

يك كلام

يادتونه گفتم يه رئيس دارم به زور جواب تلفن ميده؟؟؟
ديروز صبح زنگ زده بود به رئيس هفتاد ساله و گفته بود يكي از مديركل هاي قديمي سازمان توسعه داره هماهنگ مي كنه با يه هيات سرمايه گذار لبناني تو حوزه فراورده كه  بيان دفتر ما. وسط اين همه ذوق مرگي از نجات اقتصاد كشور، بدبختياي بعدش افتاد گردن ما(!) من (حالا ديگه "ما")
رئيس هفتاد ساله كه يا درست گوش نداده بود يا حال نداشت يا حتي وقت، فقط مي خواست شر ماجرا رو از سر خودش باز كنه (كه اينام خيلي اهميت نداره و اصولاً اين وقتا ما بايد خودمون بفهميم كه درستِ ماجرا چيه و درست انجامش بديم) پس منو صدا كرد كه اطلاعيه شو بنويسم و هماهنگ كنم... نشون به اون نشون كه تا من بفهمم سفارش كار از  سازمان توسعه بوده نه اتاق تهران، شد بعد از ظهر ساعت ٤-٥. 

تو اين هير و ويري هم كلي آدم هم اونجا بودن، ناهار خوردن، جلسه داشتن، طرح دادن  و نوشتن با مقدار متنابهي داستان و حرف و حديث كه هركدوم پشت اون يكي داشتن.

آخرش زنگ زدم به رئيسِ تلفن جواب نده. زنگ دوم نشد كه جوابمو داد و خدا خيرش بده كه مجهول ماجرا  رو هم حل كرد و موضوع از سازمان توسعه پيگيري شد. اما آخر حرفاش يه چيزي در مورد گزارش مجلس در خصوص برنامه ششم گفت كه من گيج و حواس پرت شنيدمش اما گوشش ندادم.
شب حدود ساعت ١/٥ با صداش از خواب پريدم كه بهم گفت: *گزارشو برام ايميل نكردي؟؟؟*
معلومه كه نه. 
نمي دونم چقد طول كشيد كه فهميدم تو خواب ديدم رئيس داره باهام حرف مي زنه؛ از شدت هول كردگي يخ هم كرده بودم؛  با اين حال نصفه شب كه هيچ غلطي نمي تونستم در مورد گزارش انجام بدم.

صبح كه رفتم اولين كاري كه كردم پيشنويس گزارش رو فرستادم براش و عذاب وجدانم خوابيد.

از لحاظ جايگاه علمي تو علم اقتصاد جوريه كه اگر ساير مديرا منافع مالي مشترك هم باهاش نداشته باشن، اما نظراتش رو در هيچ شرايطي نمي تونن ناديده بگيرن. با اين حال از موقعي كه يادمه، يه چيزايي اين وسط بوده كه گفتني نيست فقط حس كردنيه. و چون هم مي دونم و هم حسش مي كنم، آزارم ميده؛
از نظر من سفيد سفيده و سياه سياه؛ شخصاً نمي تونم شير احتراممو به ديگران بر اساس منافعم تنظيم كنم اما من اين اخلاق رو به وفور در روابطي كه به خصوص پايه و اصول مالي و تجاري دارن، مي بينم و متاسفانه نتونستم تا الان بپذيرمش. 

خلاصه اينكه چون من پنج سال مستقيم با رئيسِ تلفن جواب نده كار كردم، قلق كاري و رفتار مديريتيشو مي شناسم و مي دونم وقتي حرفي مي زنه، فقط يه بار مي زنه و اون يه بارو امروز پشت تلفن به من گفته بود، وقتي به بقيه مديرا گفتم كه دكتر داره گزارشو مي خونه و تا شب نظرشو مي فرسته براي من، جوش آوردن. اصرار مي كردن كه دوباره بهش زنگ بزنم و بگم كه تا شب ديره و اصلاً خودشو گرفته كه نيومده حضوري حرفاشو بگه و از اين داستانا. 
با علم به اينكه ديگه تلفن جواب نمي ده و به اصرار اونا زنگ زدم بهش؛ و البته جواب نداد.
منم زبون دراز، به بقيه گفتم، من باهاش كار كردم، وقتي ميگه تا شب مي فرستم يعني تا شب مي فرسته و حرفش عوض نميشه. تلفنم جواب نميده.
و قيافه هاشون ديدني بود😁

از ساعت ٤ كه دستنويساشو تو واتس آپ برام فرستاد و با اعمال شاقه تبديل به متنش كردم، مشغول بودم تا همين الان؛ اما نكته ماجرا اينجاست كه با لذت تمام اين كارو كردم... عاشق اينم كه يه كاري پيش بياد و مجبور بشم مستقيم باهاش كار كنم. 
نمي دونم با همه اينطوره يا فقط با من؛ ولي وقتي ازش سوال مي كنم، با اينكه از اقتصاد و مديريت همونقدر مي دونم كه از جراحي مغز و اعصاب، اما جوري برام مسائل رو توضيح مي ده كه مي تونم كاري رو كه دارم، انجام مي دم، بفهمم.

نظراتشو به گزارش اضافه كردم و همين الان تموم شد و براي بقيه فرستادم.

مي تونم الان قيافه بعضياشونو تصور كنم كه از شدت حسادت كبود شدن.

پ ن.: 
١)
اساس كار گروهي اعتماد و قلب گشاده و صبره؛ و مهم تر از همه اينا درك تفاوت ها و تلاش براي رسيدن به هدف مشتركه. و حسادت روح و فكر آدمو كدر مي كنه.
٢)
به نظرم اينايي رو كه گفتم، اگه تنهايي و بدون اين تفاسير خونده بوديد فكر مي كرديد در مورد كيفيت زندگي مشتركه لابد.
😊
اگر راهی که می ری، زیباست و تو رو خوشبخت می کنه،  نپرس که تو رو کجا می بره، بلکه بذار ادامه پیدا کنه.

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۵

تمام روز چيزي نخورده بودم؛ رسيدم خونه ساعت حدود ٧/٥ بود. از ساعت ١١ جلسه داشتم. رئيس يكي از كميسيون هاي مجلس و سه تا از كارمنداش اومده بودن دفترمون. حدود ٢٠ نفر از مديراي خودمونم بودن... تو اون جمع مردانه تك افتاده بودم اما چاره اي نبود. خيلي هماهنگي با چنين جوي برام سخت نيست كه ادا و اصول ها و بلاتكليفي ها و بي نظمي هاشون...بگذريم؛ قصدم نق زدن نيست.  
در كل جلسه خارج از انتظاري برام بود؛ حتي خارج از تصور همه؛ يه جورايي همگي شوك شديم كه با تمام مرزبندي هاي سياسيشون انقد نسبت به بخش خصوصي ما منعطف و باز برخورد كردن. 

جلوي تلويزيون دراز كشيده بودم و فكر مي كردم كه بايد براي جمع بندي نظرات صنف و رسوندنش به نظر كميسيون در مورد برنامه ششم تا شنبه، پنجشنبه و احتمالاً جمعه هم بريم دفتر. و اگه سود اين كار گروهي رو همه صنف ببرن، خيلي هم عالي ميشه.
داشتم واسه مامان تعريف مي كردم كه بروس لي بعد از ناهار زمين رو تي كشيده بود و رئيس بزرگ پاش ليز خورد و اون وسط من فقط جيغ نزدم... از وحشت اتفاقي كه ممكن بود بيفته يخ كرده بودم... تلفنم كه تموم شد دويدم طرفش كه ببينم، چه بلايي سرش اومده؛ خدايي اگه يه كم ديرتر خودشو كنترل مي كرد، حتماً با سر مي خورد به ستون . بنده خدا به شوخي و خنده گذروند، اما سياتيكش كار دستش داد و نمي تونست درست راه بره.
يهو مامان پرسيد: ناهار خوردي؟
گفتم: نه، من هيچوقت باهاشون غذا نمي خورم. 
(مطمئن نيستم با سرزنش اما) گفت: همين اخلاقا رو داري كه هميشه جدا ميفتي.
گفتم: چاره چيه، هر كسي يه اخلاق و اعتقادي داره. منم همينم. ترجيح مي دم از چيزي كه مي خورم، مطمئن باشم. 
همسفرگي رو ذات آدم تاثير مي ذاره... يهو مي بيني از چيزي كه قبلاً بودي، تبديل شدي به يه چيزي كه نمي شناسيش و دليلش رو هم نمي دوني.

دلتنگي

*کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود*
*چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود*
______________
______________

گاهي وقتا دم سحر يا نزديك غروب دلم يهو تنگش ميشه؛
اون وقتا تو همين زمان ها انگار بيشتر از هر وقت ديگه به هم نزديك مي شديم. 
نمي دونم چه حسي بود ولي وقتي نماز مي خوند، دوست داشتم تماشاش كنم.
بعدها كه فاصله مون بيشتر از گذشته شد، گاهي دم سحر تو جاده براي نماز صبح توقف مي كرد بعد عكس هاي امام زاده اي رو كه نمي دونم اسمش چي بود برام مي فرستاد يا حتي صداي اذانشو يا حتي فيلمشو...
شده بود حتي عصر واسه كاري بهش زنگ مي زدم، بعد براي اينكه بهم بگه چي كار داره مي كنه و ناراحت نشم كه جوابمو نداده، گوشيشو روشن مي ذاشت و صداي نماز خوندنشو گوش ميدادم.

بعضي وقتا كه دير ميام خونه و از كنار مسجدي رد ميشم و داره اذان مي گه، دلم هواي اون روزا رو مي كنه. 

داشتم فكر مي كردم، گاهي وقتي كسي كسي رو دوست داره، با همه تفاوت هاش دوست داره. اونوقته كه تفاوت ها فاصله ايجاد نمي كنن؛ اونوقته كه همون تفاوت ها جزئي از خاطرات دوست داشتني آدم ميشن.

پ ن.:
افشین یدالهی

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۵

تو دهنم اومد هرچي فحشه جلوي فك و فاميلش بهش بدم... تو دهنم اومد بگم اگه دق كرد از نسناسي هاي بي شرفي مثل تو بود؛ لازم نكرده بيايي زير عكسش بنويسي، خدا رحمتش كنه. تو زنده بودنش محتاج تو نبود، حالا هم نياز به دعاي تو نداره.
دهنمو بستم.
فقط نوشتم: 
*مي گن مُرده ها بيشتر از زنده ها گُل دريافت مى كنن، چون افسوس قوى تر از قدرشناسيه ؛ منصف اگر باشيم از خودمون مي پرسيم، كي اين روزا دچار افسوس نيست ؟؟؟*

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۵

كشك

تو ايستگاه تاكسي داشت باهام حرف مي زد يهو نگاهش كردم ديدم اشك تو چشماش حلقه زد و همينطوري گوله - گوله اومد پايين.
بهم گفت: تو كه مي دوني از بعد نمايشگاه يه كلمه هم باهاش حرف نزدم اما انقدر بي شعوره كه با اين غرور و خودخواهيش كاري مي كنه كه از كار بيكارش كنن. يكي نيس بهش بگه سرتو بنداز پايين و كارتو بكن الاغ.
گفتم: خب به تو چه؟ مگه تو وكيل و وصيشي؟؟؟ (نگام كرد، ادامه دادم) بذار رو راست بهت بگم؛ تو دو راه بيشتر نداري؛ يا خودتو آزار بدي واسه كسي كه هنوز بعد چند سال آشنايي در مورد تو يه تصميم محكم و مطمئن نگرفته، يا همينطور كه تا الان پيشرفتي بري جلو و برات مهم هم نباشه كه رفتاراش چه عواقبي داره و خودتو درگير مسائلش نكني.
گفت: مي دوني تنها كاري كه تو زندگيش كرده اينه كه آدمايي رو كه بهش نزديكن با حرفا و رفتاراش برنجونه.
گفتم: اين آدم همينه؛ چي كار مي توني بكني؟
گفت: من به خاطر اين آشغال نمي تونم در مورد آينده ام تصميم بگيرم و بايد از هر كسي هم حرف بشنوم.
گفتم: اشتباه مي كني؛ تصميم بگير!!!! بزن تو دهن هر كسي هم كه حرف مفت مي زنه؛ گور باباي بقيه؛ لازم نيس در مورد احساست به كسي جواب بدي؛ تو اگه به مزخرف ترين آدم دنيا هم احساسي داشته باشي، اون احساس از نظر من قابل احترامه و هيچ چيز از شخصيت تو كم نمي كنه، چون دل آدما و اون چيزي كه توشه، براي من، شخصاً، ارزشمنده؛  اگر هم  با عقلت هم تصميم بگيري كه كسي كه تو زندگيت اومده، برات مناسب نيست، بازم قابل احترامه. پس بريز بيرون حرف مردمو. 
خودتو از اين برزخ در بيار. 
به خودت بفهمون وظيفه نداري به زور به كسي كمك كني كه كمك تو و بودن تو رو كنارش با ارزش نمي دونه.

سوار تاكسي كه شدم داشتم فكر مي كردم آدم فقط به كسي كه دوست داره، بارها و بارها و بارها فرصت ميده. اين حرفام همه اش كشكه.
😑
قصه خاله پيرزنه يادتونه كه هركدوم از حيوونا تو اون شب باروني ميومدن سراغش و مثلاً مي گفتن من كه جيك جيك مي كنم برات، بذارم برم؟؟؟

اوضاع اين روزاي دفترمون همينه؛
يك شير پاك خورده اي هوس كرد و يهو گفت *چارت*، سه ماهه آسفالت شديم رسماً سرش.

امروز عصر ديگه صدام در اومد؛
به يكيشون گفتم چرا همه تون حرفاتونو به من مي گيد؟؟؟ من اين وسط طرف كدومتونو بگيرم كه اون يكيتون دلخور نشه؟؟؟ يك هفته است دارم رو مخ اين مديرا كار مي كنم كه كسي گوشت قربوني نشه؛ لااقل آدم باشين پشت سر هم حرف نزنين. گِل لقد نكردم كه بردمتون طبقه پايين و رو در روتون كردم. انقد سخته تو روي هم حرف بزنين؟؟؟

اگه فهميدن😕
ماشالا همه هم صاحب نظر و صاحب حق

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۵

آخر وقت رفتم تو اتاق رئيسم؛
رئيس بزرگ هم بود.
اين وقتا معمولاً گوش هامو هم مي بندم كه يه وقت حرف اضافه اي نشنوم چه برسه به اينكه اظهارنظري كنم. اينطوري راحت ترم. يه نامه بايد امضاء مي شد كه دادم بهش و گفتم: اين همون نامه اي بود كه سراغشو گرفتين.
يهو رئيس بزرگ بي مقدمه گفت: يه كم بيشتر بخند (مستقيم تو چشماش نگاه كردم، تكيه داده بود به صندلي و معلوم بود مدتيه داره نگاهم مي كنه؛ ادامه داد) براي آينده ات لازمه. خنده بيشتر به صورتت مياد.
چي مي تونستم بهش بگم؟؟؟!!! 
نفس عميقي كشيدم كه تلخندش كمرنگ بشه. گفتم: چشم.
گفت: زنده باشي.

پ ن.:
آدم خيلي حرفا تو دلشه. ولي چاره چيه... 
اصلاً كي مي تونه درك كنه، چيزي كه تو رو انقد تلخ و بسته كرده كه از پشت ظاهر رسمي و منضبطت مي زنه بيرون- اونم طوري كه خودتم متوجهش نيستي - گفتني نيست.

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۵

دلم يك لحظه بي تاب است
فقط يك لحظه ي كوتاه 
و بعد 
يك لحظه ي ديگر 
و بعد 
يك لحظه ي ديگر 
...
نمي دانم چه اصراري است در تقويم اين روزهاي ما
اصرار است يا اجبار 
يا انكار حتي...
نمي دانم
فقط يك لحظه بي تابي است انگار
و
يك تاريخ دلتنگي
و قطره اشك هايي كه با خود رودربايستي دارند، حتي
مامانم بيشتر اوقات بهم گير ميده كه چرا وقتي خونه اي، خودتو تو اتاق و با كتابا و كلمات مشغول مي كني
واسه همين شبيه ارواح سرگردان بين اتاقا و اشپزخونه و يخچال و تراس در رفت و آمدم.
تو فاصله اي كه تو هال هستم، مصلوبم به زق زق اين تلويزيون
يعني دريغ از يه جو خلاقيت!!!
اين شبا كه داره *پريا* رو پخش مي كنه ديگه سنگ تمومه از اشك و آه و كلكسيون جانداران بيشعور

اما واسه خودمم جالبه كه بين همه اينا، كيوان رو دوست دارم. يه جورايي به دلم مي شينه. مخصوصاً نگاهش. 

امشب تو يه صحنه اي حسودي اش شده بود به گريه پريا براي بدبختي شوهر سابقش.
مامان و برادرم داشتن بحث مي كردن كه اينا چقد بيشعورن و مادرزنه چرت انقد رو مخه  و اين پسره چرا انقد داغون بازي در مياره و...
گفتم اتفاقاً من اين حسادت كيوان به احساس زنش رو دوست دارم. چون احساس طبيعيشه. خيلي خوب درش آورد.
آدم وقتي عاشق باشه حتماً اين نوع حسادت خاص رو تجربه كرده... عاشق به تغييرات صداي معشوقش حساسه... به پرش تمركزش... به مشكلاتش... به هر چيزي كه اونو از احساس عاشقانه ميانشون دور مي كنه...
عاشق كه باشي، فكر نمي كني؛ همه وجودت دله.
از بعد بحث چهارشنبه با بچه هاي دفتر كه ديوار فاصله بينمونو با كولي بازي شكستم، جو عوض شده؛ 
احساس مي كنم پچ پچه هاشون كم شده. آروم شدن. راحت و بلند با هم حرف مي زنن. 
در طول روز هر وقت نگاهشون كردم پشت ميزشون نشسته بودن و كاراشونو مي كردن. البته شايد فقط يه احساسه... 

امروز بيشتر وقتمو داشتم به منشي مون ياد مي دادم كه كاراي كميسيون ها رو چطور هماهنگ كنه. 

براي خودمم عجيب بود. نديده بودم انقدر پيگير و پرسشگر باشه. هر چي مي گفتم، مي نوشت. دقيقاً كاري كه هميشه از زيرش در مي رفت. 
اول صبح احساس كردم تو پرسيدن مردده و ازم فاصله مي گيره. 
بهش گفتم: چرا وايستادي، بشين همه چيزو برات توضيح بدم.
از تقويم جلسات و هماهنگي ها تا ارسال دعوتنامه ها رو براش گفتم. مي ديدم گيج شده. گفتم يه ماه آزمايشي با من كار كن، ببينيم چطور پيش ميريم.

قيافه بچه ها تماشايي بود.
به نظرم انتظار نداشتن انقد راحت همه چيو واگذار كنم.

آخر وقت داشتم به يكيشون مي گفتم، براي من كه به ندرت حرف مي زنم، خيلي سخته بخوام درس هم بدم.
گفت: به نظرم تو خيلي خوب و كامل توضيح ميدي و حوصله داري كه اين همه سوالو جواب مي دي.

تو دلم گفتم، حالا خدا كنه وسط كار نبُره. من خودمم بعضي وقتا نمي دونم مغزم چطور اين همه زمان و كار و آدم ها و خواسته هاشونو باهم هماهنگ مي كنه. 

واسه فردا يه صفحه پُر چك ليست براش نوشتم كه پيگيري كنه. از ترسم همشو تو سررسيد خودمم نوشتم كه چيزيو جانندازه.
😁

اگه راه بيفته، مي تونم كارمو از اجرا شيفت كنم به كنترل كردنش. اما به نظرم اگه بتونم اول بايگاني الكترونيك رو بهش ياد بدم، شايد نزديك ٣٠ ٪  كار رو باهاش پيش بردم. چون لازمه براي كارايي كه مي خواد بكنه، مدام به عقب برگرده و سوابق رو مرور كنه.

🙄

تمام شهر را هم که دور بزنی،  نه دردهای دلت آرام می گيرند، نه درددل هایت هضم مي شوند؛
بعدِ تمام دور زدن هايت كه به خانه برمي گردي،
درست وقتي كه صورتت را در نرمي بالش فرو مي كني، تازه سوت اول فلسفه بافي هاي شبانه ات به صدا در مي آيد.

مي داني؟ ديشب دوستي نوشته بود:
*هر ماده اي میتواند به انرژی تبدیل شود و هر دوستی اي به یک رابطه عاشقانه. اما بازگشت يك رابطه عاشقانه به آن دوستی قبلی، همانقدر حرف است که تبدیل انرژی به ماده*

گاهي فكر مي كنم، اگر دوست مي مانديم...

آه كه نمي داني، چقدر دلم مي خواهد اين فلسفه بافي ها را رها كنم و تا خود صبح زير باران قدم بزنيم.
حيف كه نه باراني هست و نه تو.

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۵


يه سايه از آخرين خداحافظي

آخرين باري كه ديدمش، پنجشنبه بود؛
يه پنجشنبه نمناك و باروني تو سي و چهارسالگيش.
با اصرار منو رسوند خونه؛ هميشه همينطور بود؛ تا خيالش از همه چي جمع نمي شد، ول كن ماجرا نبود. جلوي در خونه بغلش كردم و بوسيدمش؛
قرار بود شنبه اش باهم بريم دنبال خونه
با بنگاه قرار گذاشته بودم كه بريم خونه اي رو كه پيدا كرده بودم ببينيم.
ولي همين...
آخرين بار بود؛
كمتر از يكسال بعد براي هميشه رفت.
بي درد
تو خواب
براي هميشه خوابيد.

اين روزا كه نوشته حسين وي داره تو نت پخش ميشه در مورد همسايه ٣٩ ساله اش، به اين فكر مي كنم، دنيا به همين اندازه بي اعتباره. همه قرارهاي ما هم به همون نسبت بي اعتباره.
حالا روزهاست كه با شتاب همه كارهامو تا شب جمع مي كنم كه اگه فردايي نبود، چيزي از قلم نيفته. اما هميشه چيزي هست، چيزي كه نگاهت پشتشه، چيزي كه با بقيه فرق داره؛ 
شايد اين حرف كه مي خوام بگم سنگدلانه باشه اما واقعيت اينه كه داستان براي بقيه كه مي مونن، سخت هست؛ ولي بعد از مدتي عادت مي كنن، به نبودن، به نشدن، به پذيرش زندگي و همينه كه هست. و از اونايي كه رفتن فقط يه سايه مي مونه؛
يه سايه از آخرين خداحافظي

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۵

Amour

دو شب پیش که فیلم An Act of Reprisal (یک عمل تلافی جویانه) رو داشتم می دیدم، مثل همیشه که "این موضوعات کاملاً اتفاقی زندگی هستند که منو بیشتر از موضوعات برنامه ریزی شده درگیر خودشون می کنن"، یه چیزی ته ذهنم گیر کرد.
یه چیزی تو این تصاویر سیاه و سفید بود که رهام نمی کرد. برای همین دیروز عصر نشستم و فیلم رو دوباره و دوباره تماشا کردم. 
انتهای فیلم که فریمن و دختر جوان کشته می شن، جمله ای هست که کشیش یونانی رو به خدا می گه که به نظرم پاسخش از رازهای کشف نشده این دنیاست و برای همیشه هم خواهد بود.
 تو این دنیای شلوغ  و درهم و برهم، انگار، همیشه همه پرسش های ما آدما پاسخ قانع کننده ای ندارن؛ و اگر هم دارن، اون پاسخ هایی نیستن که ما انتظار داریم بشنویم.

کشیش بالای سر فریمن می شینه و رو به خدا میگه:
It is amour. It is. Why my God? Why?
این عشقه... عشقه... چرا خدای من؟ چرا؟

پ ن.: 
1)
شاید بی ربط باشه اما یاد اون صحنه معروف از کرخه تا راین افتادم که سعید رو به خدا اعتراض می کنه.
2)
عشق های از دست رفته انگار تم همیشگی داستان زندگی آدم ها بوده. اما نكته جالب اینجاست كه هنوز هم وقتي كسي عاشق ميشه، هيچ كس نمياد بگه، خوب عاشق شده، آخر و عاقبت اين عشق معلومه. هنوز هم – هنوز هم - در مواجهه با عشق، اميدواريم.

به مادر خانم مي گوييم: در اين پنجشنبه يخبندان اَمردادي كه اينگونه قنديل بسته ايم و دندان هايمان به چيليك چيليك افتاده اند، آش رشته مي چسبد، ولي تو دست از سر ما و اين آلبالوپلو برنمي داري؛
مي گويد آش رشته باشد به اول مهر.
مي گوييم: وعده سر خرمن مي دهي مادرجان؛ گناه ما چيست كه كشك بادمجان و آش رشته دوست مي داريم و پسر جانت بادي بيلدينگش را كوفيده بر سر در آشپزخانه؟!!! بگذريم كه اين آلبالوپلو اصولاً خوراك بي تكليفي است و هر بارش يك مزه مي دهد و يك سر و ريخت دارد.
مي گويد: امروز براي تو سيب سبز گرفته ايم.
😶🤐
گفتم كاش مي شد واسه زندگي يه دستورالعمل داشت...
گفت اون دستورالعمل هايي كه خودت خلق مي كني از همه بهترن

عاشق که باشی هر چیزی بهانه می شه برای وصل

دارم آهنگ وفا رو گوش می دم
دلم خواست برای شما هم بذارم
آدم نمی دونه این وسط طرف سعدی جان رو بگیره یا شجریان نازنین رو

عاشق که باشی هر چیزی بهانه می شه برای وصل

هشیارکسی باید، کَز عشق بپرهیزد/ وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی / گر هر دو جهان باشد، در پای یکی ریزد
گر سیلِ عِقاب آید، شوریده نَیَندیشد/ ور تیرِ بَلا بارَد، دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه‌ی سودا/ عشقِ لبِ شیرینت بس شور برانگیزد
بی بخت چه فَن سازم تا برخورم از وصلت؟/ بی‌مایه زبون باشد هر چند که بِستیزد
فضلست اَگَرَم خوانی، عدلست اگرم رانی/ قدر تو نداند آن، کز زجرِ تو بُگریزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم / جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز/ ور روی بگردانی، در دامنت آویزد
یه ویندوز نو و تازه
یه کیس ترو تمیز و جمع و جور و سبک 
مونیتور نازنینم که چکش کردم و سالم بود و نمونه اش رو تا حالا هیچ جایی ندیدم و هر کی دیده گفته چقدر خوشگله...
دو تا هارد خالی و خلوت که جون میده برای یک عالم فیلم و موزیک جدید 
و صدای قمر که داره آتش جاویدان رو می خونه
همه اینا حس خوبی بهم می ده.

به مامان خانم می گم نفس کشیدم سر این کامپیوتره. ارزشو داشت که یهو دست بزنم به عملیات انتحاری؛ ببین چِل بازی همیشه هم خیلی بد نیستااااا :D

برام یه دونه سیب سبز آورد (می دونه که من عاشق سیب سبزم) دیدم داره نگام می کنه و می خنده. 
نگاهش شبیه نگاه به بچه ای بود که از آب نبات جدیدش ذوق زده است و داره جیغ می کشه و بالا و پایین می پره

سر در گم

وقتي آدم تمام سعيشو مي كنه كه كامل و بي نقص باشه، پيش مياد كه سر يه اتفاق مسخره يه اشتباهي مي كنه و كل ماجرا تا مدت ها مثل خوره مي پيچه بهش و هي به خودش ميگه اين چه غلطي بود كه كردم؟؟؟

الان دو روزه دارم اتفاقات اين چند ماه دفتر رو بي نتيجه شخم مي زنم و به هيچ جايي هم نمي رسم.
برخورد پريروز رو هم از خودم نمي تونم ببخشم؛ هر چقدر هم كه تو زمانش احساس قرباني شدن داشتم. 

ناراحتم چون هم قضاوت كردم و هم حكم كردم؛ اونم براساس شنيده هاي مجهول، نه گزاره هاي واقعي.

امروز بعد از مدت ها از خودم براي بچه هاي دفتر گفتم. چون منشي مون يه حرفي بهم زد كه يه جور بدي شدم و نمي تونستم ( و تا همين الانم نتونستم) از ذهنم بيرونش كنم؛ آزارم مي داد(و هنوزم ميده).

بهم گفت: "بس كه تو سعي مي كني همه چيو كامل و تمام و كمال انجام بدي، من مقابل تو همه اش فكر مي كنم، هر كاري مي كنم اشتباهه. ناقصه، از كاري كه انجام ميدم، اصلاً لذت نمي برم".

وقتي حرفش تموم شد، بهش گفتم: حق داري. من تمام اين سال ها با اين موضوع  در درون خودم كلنجار رفته ام (و البته اينو نگفتم كه اين ريشه در گذشته هاي خيلي دور داره... زماني كه مد بود پدر و مادرها بچه هاي فاميل رو با هم مقايسه مي كردن و يكيو تو سر بقيه مي زدن) ولي چي كار كنم؟؟؟ من همينم. تو مي دونستي، من دو ترم آخر دانشگاه سر كلاس نمي رفتم اما هيشكي برام غيبت رد نمي كرد... آخر سرشم خيلي اتفاقي با معدل ١٩ اومدم بيرون و درس رو هم ول كردم. 
گفتم، تمام اون سالها فكر مي كردم چقدر موجود ضعيف و بي اعتماد به نفس و ناموفقي هستم اما در كمال تعجب مي ديدم، ترم بالايي ها بدون اينكه من بشناسمشون، منو به اسم مي شناختن و به هم نشون مي دادن كه اين همونه ها كه فلان متن رو نوشته يا فلان استاد تو فلان كلاس كارشو خونده. من همونيم كه كوچكترين متني كه در حد يه كار كلاسي از روي "از سر وا كردن تكليف" مي نوشتم، اما بعد مي ديدم تو گروه دست استادا مي گرده. 
گفتم، من همونيم كه موقع امتحانا يا اول همه يا آخر همه برگه امتحانمو تحويل مي دادم كه چشم تو چشم كسي نشم. 
بهش گفتم، من احساس تو رو درك مي كنم چون عمريه كه از تابلو شدن فرار كردم و سر همين داستان با كسي هم رفت و آمد خاصي ندارم، اما همين كناره گيري و احتياطم تو نديده شدن، بيشتر دست و بالمو بسته و خفتم كرده. 
بهش گفتم، من تنها كاري عامدانه تو زندگيم كردم اين بوده كه سعي كنم فاصله بين اون چيزي رو كه تو سرمه با اون چيزي كه تو رفتارمه، كم كنم. 
من همينم. اگه يه وقت تو كار چيزي مي گم، چون دلم مي خواد اگه قراره اينجا رشد كنيم، همه با هم رشد كنيم. 

جلوي همه  هم اينا رو بهش گفتم و مي ديدم همه اونا هم در سكوت نگاهم مي كنن. 
حرفام كه تموم شد، گفت نمي دونم چرا اين حسو بهم مي دي.
😑

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۵

تنها  تو می دانی و من
میان ما چیزی است 
شبیه هیچ؛
در این چشم ها چیزی هست 
که مرا غرق می کند و تو را دور؛
در این چشم ها 
زمان خلاصه می شود در نگاهی
و بعد
دیگر هیچ.
قصه آدم هايي كه يا در موقعيت هاي اشتباه سر راه هم قرار مي گيرند يا موقعيت هاي اشتباه سر از زندگي آنها درمي آورند...

داستان هاي كلاسيك هميشه حرف هايي را به زبان مي آورند كه در ناخودگاه ما آدم هاي مدرن ِ گرفتار ِ شلوغ گم شده اند.

و عشق...
هيچگاه توصيف دقيقي از عشق در جان آدم ها نيست؛ تنها جايي در ته ذهنشان مي دانند:
در بازي عشق
روزی
سرانجام
فرا می رسد
که برگ برنده دل می شود.
و دیگر كسي حاکم نیستی.

#جرمي-برت
#بيايم-باهم-فيلم-ببينيم



https://youtu.be/enYSFBugVb0
بعد از قشون كشي صبح كه اومديم بالا، واسه كاري رفتم تو اتاق رئيسم
بعد نمي دونم از كجا فهميده بود كه ما دخترا سعي كرده بوديم مسائلمونو حل كنيم. حتي ازش پرسيدم؛ گفت: من صبح به صبح كه ميام دفتر از جواب سلام تو مي فهمم چته. 
داشتم ميومدم بيرون يهو زدم به صحراي كربلا.
گفتم: مهندس من كاري به تصميم شما سر چارت ندارم، اما يه كم هواي پسرا رو داشته باشين. من اصلاً نگران دخترا نيستم. دخترا بلدن مشكلاتشونو چطور حل كنن؛ اما اگه پسرا حرف نمي زنن دليل نميشه كه مشكل ندارن. درك كنين كه پسرا خيلي طفلكين. در موردشون بر اساس عملكردشون قضاوت كنين نه رابطه هاشون.
خنده اش گرفت از حرفم. 
گفت: چشم. چون تو مي گي چشم.

پ ن.: 
اميدوارم پاي حرفش وايسه
4 تا بچه های طبقه بالا رو جمع کردم بردم پیش 4 تا بچه های طبقه پایین.
اوتیماتوم دادم از این به بعد هر چی از در و دیوار  بشنوم رو در رو می کنم.
در حد جلسه اضطراری 
در حد کارکنان
مرگ یه بار شیون هم یه بار

پ ن.: 
با منشی دفتر هم جلوی بقیه صحبت کردم. فعلاً ظاهراً دلخوری رفع شده.
پسرا دلخورن، خیلی از شفاف حرف زدن خوششون نمیاد.
دخترا استقبال کردن
فکر می کنم، این کار اگر یک حُسن داشته باشه، اینه که دیگه کسی جلوی من از کسی بد نمی گه منم چنین جراتی نمی کنم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۵

بعد از تو ...
بعدي نيست.
تمام تو خلاصه مي شد در باران و جاده
حالا ديگر مدت هاست كه باران نباريده است و جاده ...
ديگر چه اهميت دارد كه مي رود يا مي آيد؛
مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
بعد از تو تمام جاده هاي دنيا بي انتها مانده اند.

عجب اوضاع كثافتي!!!

عصري تو راهرو ارزيابمون اومد جلوي منو گرفت گفت، بهم گفتن تو از دست من ناراحتي؟ خواهش مي كنم هر مطلبي با من داري به خودم بگو
منو مي گي، دهنم وامونده بود چي بگم. 
گفتم: كي ؟ من؟
نگاه ناراحتي بهم كرد. به ندرت چنين نگاهي از كسي ديده ام؛ پر از شك، ترديد، پر از سوءظن
مثل كسي ديوار اعتمادش يهو شكسته باشه.
وقت نداشتم توضيح بدم. مستقيم تو چشماش نگاه كردم و فقط  گفتم: شما كسي هستيد كه تو چشماي طرفتون نگاه كنيد مي فهميد داره راست مي گه يا دروغ. من تو شش ماه گذشته سه بار اومدم پيشتون. از پريروز هم كه آماراي صادرات رو براتون ايميل كردم، يك كلمه نه در مورد شما نه با شما حرف نزدم.

مستقيم تو چشمام نگاه كرد و سرشو تكون داد.
امروز رئیسم صدام کرد. داستان کنتاکت دیروز رو می دونست. 
گفت: می دونم تذکری که دادی درست بوده، اما باید یه کم سیاست داشته باشی. 
گفتم: سیاست مال موقعیه که منفعتی یا مصلحتی توش باشه. شترسواری که دولا دولا نمیشه. یه کار درست داریم یه کار غلط. من جلوی کار غلط دیوارم. طرف با سر می خوره تو دیوار من. وقتی برداشت منشی شما از جملاتی که با "لطفا" و زحمت بکش" و خواهش می کنم" شروع میشه اینه که داره برای چهار خط نامه تایپ کردن به من لطف می کنه، ولی وظیفه اش نیست، این مشکل من نیست. اونم منی که حداقل هفته ای بین 5-7 گزارش واسه هیات مدیره و کمیسیون های تخصصی آماده می کنم. من این اداها رو نمی فهمم. اومدم امروز بهتون بگم تا شهریور یکیو جای من پیدا کنید. خسته شدم از این بازیا. 
گفت: بشین سر جات حرف بی خود نزن.
گفتم: به من بگید تو شرح وظایف مسئول دفتر شما تایپ کردن نیست، من تکلیفمو بدونم. در عوض به چشم مشاوره خاصه هیات مدیره بهش نگاه می کنم که با یک کلمه آدم جا به جا کنه.
گفت: کی اینو بهت گفته؟ کی اینجا کی تصمیم می گیره که کی کجا باشه؟
گفتم: تو چارت شما تصمیم گیرنده این، ولی این دختره هوا برش داشته که چهارتا کلمه از هیات مدیره شنیده، کاره ایه تو دفتر. سه ماهه همه رو سر این خبر بردن و آوردناش به جون هم انداخته. دیگه دیروز طاقتم تموم شد و علنی بهش تذکر دادم. حالا اگر عقده ای بودن من به خاطر نداشتن تعدد رابطه با این و اون و اتفاقیه که پارسال برای خودم و زندگیم افتاده...
نذاشت حرفمو تموم کنم گفت: تو می دونی که من تو رو جدای کار خیلی دوست دارم. با غصه های تو هم غصه خوردم و دلم نمی خواد اخمای تو رو ببینم. ازت می خوام تحمل کنی تا این یکی دو ماه هم بگذره. اگه آروم می شی، الان می گم بیاد ازت رسماً عذرخواهی کنه.
گفتم: بحث من کاملاً کاری بوده. دلیل این رفتارش اینه که دو سه ماه پیش سر داستان چارت وقتی برگشت ذوق زده بهم گفت من قراره بیام جای تو، تو قراره بری جای مدیر اداری، زدم تو دهنش جلوی همه که جلوی این حرفا گرفته بشه. اما دیروز موضوع رو شخصی کرد. تو این سیستم از من رابطه دار تر کسی نیست، اما اگه (اینطور که منو متهم کرد) می خواستم خبرچینی کنم، 13 سال یه جا دوام نمی اوردم، اونم تو یه سیستم کاملاً مردانه. نیازی به عذرخواهی نیست. من کسی رو برای همیشه ایگنور کنم، برای همیشه است. اما موضوع کاری متفاوته. بهش تذکر بدید بفهمه جایگاهش کجاست.
گفت: لازم نیست اینا رو به من بگی. سال اولی نیست که می شناسمت. اما تحمل کن تا این بحران بگذره.
جايي خوندم اینکه آدما دردهایی که ما می شناسیم رو تجریه نمی کنن، معنیش این نیست که بی درد هستن؛ اما دارم به اين فكر مي كنم، گاهي بعضي آدم ها هيچ مشكلي با هم ندارن و تنها به همين دليل ساده است كه تبديل به جنايتكارهاي عجيب و غريبي مي شن كه قبلا هيچ جايي نديده بودن.
درد بعضي آدم ها درد بي درديه.
نه هيچ سخن عاشقانه اي
نه هيچ باراني كه ببارد
نه هيچ سرمستي 
تو هم كه نيستي
اين شب چگونه بگذرد

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۵

مسخره است نه؟؟؟
اینکه هنوز هم امیدوارم همه این داستانای يكسال پیش، مثل داستانای تو فیلم های پلیسی - جنایی باشه و وقتی دارم بین گریه ها و فریاد هام خودمو جمع و جور می کنم، که بفهمم چه اتفاقی افتاده، تو با همون خنده های همیشگی بهم بگی مصلحت این بوده که تو فکر کنی من زنده نیستم. اما حالا می بینی که زنده ام و سالمم و دارم بر می گردم پیشت.
خیلی خیال بافم نه؟؟؟
دیوانه حتی؟؟؟
اسمشو هر چی می خوای بذار.
اما واقعاً دلم می خواست این اتفاق بیفته و تو باشی
هر جوری که خودت می خواستی 
فقط باشی

عقده-اي

عقده اي

مسخره است واقعاً
هميشه مي گفتم *اين حرف مربوطه كه درد داره نه حرف نامربوط*
از عصري اومدم خونه سر اينكه بهم برگشته گفته "عقده اي" اشكام بند نمياد.

به خودم مي گم، دختره خل و چل!!! شدي مثل اونوقتا كه با هم بازياي دخترت سر يه موضوع مسخره به دعوا و قهر ابدي مي كشيد كارت. خودتو جمع كن!!!

بعد اين يادم مياد تو همون دوران هر روز با پسرا از در و ديوار بالا مي رفتم و وسط كوچه دسته اي با هم خرس وسطي و زو بازي مي كرديم و خاطرم نيس با هيچ پسري حتي يك بار دعوام شده باشه.

پ ن.:
تو ذهنم اين سوال تكرار ميشه كه اگر كسي فارغ از زن يا مرد بودن همه رابطه اش رو با محيط كاري فقط بر پايه رابطه كاري تعريف كنه، كجاي اين داستان نشونه عقده اي بودنشه. 
اشكالم اينه كه من تو كار كاملاً موجود موفقيم، اما تو روابط فردي بسته و خط كشي شده عمل مي كنم. همين شده نقطه ضعفم.
در ما هميشه خيال *او*يي هست كه گاه و بي گاه مي رود و مي آيد.

اشك هاي پيوسته و گاه به گاه اما،
ثابت مي كنند، 
او براي هميشه نيست.
به دختره گفتم تا وقتي چيزي (سر چارت) قطعيت پيدا نكرده، در موردش حرف نزن

هيچي ديگه شست منو.

#دخترتهرونيِ بدبخت
در ما هميشه خيال *او*يي هست كه گاه و بي گاه مي رود و مي آيد.

اشك هاي پيوسته و گاه به گاه اما،
ثابت مي كنند، 
او براي هميشه نيست.

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۵

يه وقتايي كه حالم گرفته است، فقط كل كل با مامان خانمه كه حالمو سر جاش مياره
گاهي فكر مي كنم، دلخوشي هاي اين زندگي مي تونه همينقد بزرگ و عميق باشه.

خريت

نمي دونم اينجا اينطوريه يا اين قانون همه جايي دنيا صادقه. 
اما فكر مي كنم هر آدمی خرترین کسیه که تو زندگی خودش وجود داره. 

اينجا كه بعضي موقع ها(نه هميشه) لطف مضاعف وظيفه مي شه و تو اگه تونستي به وقتش اينو به خودت بفهموني، حق اعتراض داري؛ وگرنه چشمت كور، دندهات نرم... همينه كه هست، حقته كه از چپ و راستِ آسمون و زمين برات بباره.

كليد خاموشي

يه جا توی سیزن هاي جديد شرلوك هلمز ( سيزن ٣ به گمانم) هست که شرلوک يه بمب  رو خنثی میکنه. 
واتسون ازش میپرسه: «چه چطوری این کار رو کردی؟»
هلمز بهش میگه: «همیشه یه کلید خاموش هست»

#شرلوك-هلمز

پ ن.:
باید گشت و کلید دنياي اين روزا رو پیدا کرد و واسه يه مدتی خاموشش کرد.
يا نه؛ يه راه بهتر ... بايد گشت يه چيزي شبيه ساعت برنارد اختراع كرد؛ اين راه مطمئن تره.

راستش ديگه خيلي داغون شده
به سختي ميشه توش نفس كشيد
😶

سس

مي گه: مزه اش (لوبيا پلو) چطوره؟
مي گم: خوب مثه هميشه
مي گه: از اين سس جديده ريختم توش
همينقدر متحير و شاكي مي گم: باز چشمت افتاد به سس هاي من؟؟؟😑

پ ن.:
من ميرم مي گردم، سس جديد پيدا مي كنم، مامان خانم مي ريزه تو چاشني خوراك هاش.

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۵

يه سري از نوشته ها هست كه تو آرشيوهاي قديمي وان نوتم يا گوگل ريدر يا آرشيو فيس بوكم به چشمم مي خوره، يا يه گوشه پرتي ته دفتراي روزانه ام نوشته ام؛ بعد بعضي وقتا مي بينم كه چقدر با اتفاقي كه همين روزا افتاده يا حرفايي كه اين روزا تو ذهنمه، همخوني داره؛ بعدش دوباره با يه كم تغيير اينجا مي نويسمش. 
درست همين وقتاست كه يهو به سرم مي زنه سرچ كنم ببينم اثري ازش تو نت هست يا نه.

وقتي مي بينم كه نوشته اي هفت - هشت سال پيش مثلا تو درفت هاي وبلاگم بوده و حالا تو نت پُره، هيچ حس بدي بهم نميده جز اينكه بهش فكر كنم كه يادم بياد، چه وقت و كجا و به چه بهانه اي نوشتمش.
 يه وقتايي هست كه يادم نمياد؛ تصوير ذهنيم خيلي مه آلوده و خوندن نوشته هاي پس و پيشش هم كمكي نمي كنه؛ اينجاست كه ناراحت ميشم. مي گم نكنه منم از يه جايي بي منبع برش داشتم...

اين روزا خيلي به اين موضوع فكر مي كنم. اين كانال google+ دقيقاً باعث شده كه هر روز به اين موضوع فكر كنم. 

با خودم قرار گذاشتم حتي اگه يه درصد به منبع نوشته اي شك داشتم، پايينش بنويسم نوشته من نيست. حتي اگه ته آرشيواي قديمي و روزانه خودم باشه.

دوست ندارم يه جايي ... يه وقتي... به دزدي ادبي متهم بشم. 

وقتي دارم مي نويسم، ولو براي يه نفر، بايد شعورشم پيدا كنم.

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۵

تنهايي

ديروز حال خوبي از شنيدن ترانه جديد داريوش داشتم؛ اينكه يه ترانه عاشقانه با يه صداي خوب بشنوي، كلي حال خوبه؛ دلم مي خواست حال خوبمو به بقيه هم بدم. 
ترانه رو براي همه كسايي كه دوستشون داشتم فرستادم. 

شب حدود ١١-١٢ ديدم يكي تو تلگرام برام نوشت: "خوش به حالت؛ يه كار خوب داري تنهاييتو پر كني"

منو مي گي خون جلو چشمامو گرفت. چه ربطي داشت اصلاً؟؟؟🤔

اين اواخر هر وقت چيزي عصبانيم مي كنه، چشمامو مي بندم و تا ده مي شمرم؛ گاهي هم كه خيلي اوضاع خرابه، مي گردم دنبال يه صداي خوب، يه بازي خوب از يه بازيگر خوب يا ويدئوهايي از دريا و موج و صخره ها...

اما ديشب ماتم برد به اين دوخط. هيچ كاري هم نكردم. فقط عصباني شدم، حتي نفهميدم از چي. 

نمي دونم اين حالت چقدر طول كشيد ...
آخرش فقط براش نوشتم: 
*من تنها نيستم كه با چيزي پرش كنم*

صبحي ماجرا رو كه واسه مامانم تعريف كردم، گفت: چرا از كارت براي همه مي نويسي خو؟ وقتي از زندگيت براي همه مي گي، بايد منتظر اين چيزا هم باشي ديگه.

شايد حق با مامان باشه؛ ناخواسته سرم براي دردسر درد مي كنه و هر چقدر هم دور و بر خودمو خلوت مي كنم، دردسر خودش سراغم مياد. 
اما راستش اين سال ها، نوشتن "فكر كردن" رو بهم ياد داده و فكر كردن باعث شده، سعي كنم با اتفاق هاي عجيب و غريب زندگي منطقي برخورد كنم كه سرشت شلوغ، عجول و هيجانيم  اين وسط كنترل بشه و شرش گريبانمو نگيره.

هم مامان و هم خودم مي دونيم كه قصدم  از نوشتن به رخ كشيدن يا پز دادن نيست. اگه الان اينجام ( كه اگه اسمش يك جايگاه اجتماعي مناسب باشه)، قبلش سال هاي زيادي براش وقت گذاشتم و زحمت كشيدم، حتي از خيلي چيزا هم گذشتم به خاطرش. تازه اينم اصلاً مهم نيست و منتش هم سر كسي نيست. 
منم مثل هر آدم ديگه، كلي اشتباه تو زندگيم كردم، موفقيت كسب كردم و شكست خوردم، پيشرفت كردم، عاشق شدم، به دست آوردم و از دست دادم؛ اما نكته مهم برام تو اين مسير (كه يه بخشش هم كارمه) روابط آدما و رفتاراشون در قبال خودشون و بقيه است. اصلاً نكته مهم خود آدمان.

اين سال ها فهميدم كه اين رفتار آدما(جداي جنسيتشون) هست كه خيلي چيزا رو بهتر و بيشتر از حرفاشون به ما ثابت مي كنه و بايد براي شناخت بهترشون به رفتاراشون دقت كرد.

پ ن.:
موجود پر شر و شوري و غلو شده اي نيستم، اما خب سر نوشته هام اين داستانا رو هم دارم ديگه. 


مرض بي درمون كافه گردي...

دوستي هست به كنايه بهم مي گه تو اصلاً تفريحات سالمي نداري؛  
خبر نداره من سال هاست به تلخي كافي آلرژي دارم...

پ ن.:
دلم گرفته از زمانه اي كه به ميل ما نمي چرخه
آدم هايي پر از حرف نگفته و نشنيده
پر از حرف ها و ژست هاي مقلوب
دنبال دنجي گوشه اي براي خود مي گردن اما نه براي درك مفهوم خود بودن
آدم هايي كه تمام روياهاي گذشتشون رو ريختن تو جاده اي كه بعد از كلي ناهمواري حالا صاف و مستقيم داره به سمتي مي رن كه تهش هم معلوم نيست

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۵

اقتضا

در بعضي آدم ها
گاهي يك رگه اي هست
درست مثل رگه ي عميقي در يك ياقوت خفته
بايد احتياط كني؛
اگر ناشي باشي و بتراشيش،
ترك بر مي دارد؛
خرد مي شود.
عاشق كه باشي، گوهرت را به اقتضايش مي تراشي.

نگاه

*نگاه*

آدم ها گاهي موجودات عجيبي مي شن.
آدم ها گاهی منتظر یک اشاره ان، تا با سر بدون یا نه، دست رد بلند کنن
آدم ها گاهی منتظر یک" بله" و "نه" شنیدنن.
آدم ها گاهی منتظر یک "بمان" و "نرو" گفتنن.
آدم ها گاهي منتظر يك نگاه هستن که بخوان یا بگذرن.

بعضي وقت ها از رد نگاه آدم ها خيلي چيزها رو مي تونيم بفهميم؛
گاهی یک *نگاه* خيلي حرف ها داره كه تو خودش ريخته و منتظر يه نيشتره تا هرچه که درونش پنهان کرده، بيرون بريزه؛
گاهی یک نگاه پستی و بلندیهای روح رو از بَره؛
نقاط شکننده قلب رو شناسایی كرده و بزرگي هاي طلايي روح رو ميپرسته؛
با ضعف هاش هم كنار مياد.

از نگاهی می گم که با تو مثل يک آبگينه قيمتي رفتار مي كنه كه "نبايد" و "نشاید" که بشكنه.
اینجاست که زمین و زمان رو به هم مي دوزه؛
برق مي زنه؛
گاهی از تو دزديده ميشه؛
غمگين ميشه؛
شرمگين ميشه؛
گاهی از تو دور میشه، به خیال اینکه ترك برنداري؛
گاهی از ترس ها و نگرانیهاش نمی گه، تا تو نگران نشي؛
گاهي گرمِ گرم كنارت هست. هروقت تو خواستي، خواسته و هر وقت تو پاسخ دادي، پاسخ داده؛
اما گاهي هم مشفقانه، صبورانه حتی سختگیرانه در امتداد دلش دور شده؛
اين نگاه هروقت به تو ميفته با مراعاتِ همه اینها با تو روزگار می گذرونه؛
از دور سنگينيش رو حس مي كني و از نزديك در سياهي و بزرگيش گم ميشي.

اینگونه نگاهه كه بيشتر وقتا آدم رو بد عادت مي كنه. انقدر كه تا مدت ها با فكرش هم به لرزه ميافتي، چه برسه به اينكه "هدف"ش بشي.

تلخي اين روزگار اينجاست كه بخواي و بدوني كه خواسته شدي و ...نشدن رو درک کنی.

*آن چشم جادوانه عابـد فریب بین*
*کش کاروان سحر ز دنباله می رود*

بيچارگي

بعضي روزا اصلاً آدم نمي فهمه چطور تموم ميشه؛
يه عالم كار كردي اما  آخرش ازت بپرسن *خب چه خبر؟* هيچي نداري بهشون بگي.
اين اواخر داره تعداد اين چنين روزهايي برام زياد ميشه. 
بعضي روزا آخر وقت كه ميشه و همكارم مياد دنبالم كه با هم بريم خونه، بهش مي گم، كاش ميشد، شب همينجا مي خوابيدم دوباره مجبور نمي شدم، صبح بيدار بشم بيام دفتر.
يعني انقد خسته و له ميشم كه اين رفت و آمد توي خيابون ها خارج از سطح تحمل و توانمه.

اين روزاي تابستوني بعد از تحريم ها كه همه دارن تلاش مي كنن به ضرب و زور و فشار، تازه خودشونو برسونن به جايي كه هشت - نه سال پيش بودن، روزي رو ندارم كه اين صادركننده هاي سردرگم، سر داستان گمرك و استاندارد زنگ نزنن به دفتر ما😕 امروز اما، ديگه آخر بيچارگي و درماندگي رو با يه شركت توليدي - صادراتي تجربه كردم و تا مرز سكته پيش رفتم.

فكر كنيد بعد از گذشتن از هفت خوان رستم صداقتتونو تو كارتون ثابت كردين و حالا ديگه مي تونيد از يه امتياز صادراتي استفاده كنين. تا دو ماه پيش هم مي دونستين هر سال يه بار مداركتونو ببريد و تاريخ استفاده از امتيازتونو تمديد كنين. حالا اومدن بهتون لطف كنن، گفتن شماها كه اسمتون تو يه ليسته كه ديگه لازم نيست مدرك بيارين واسه تمديدش تا وقتي كه خلافي نكردين.

تا اينجاي ماجرا خيلي هم عالي. 
بوس بهشون اصلاً.

اما بدبختي از اونجايي شروع مي شه كه جايي كه بايد اسم بدها و خوب ها رو اعلام كنه، اسم شركت شما رو جا مي ندازه. (و البته عمدي هم توش نيس😶) نه مي توني بگي چرا؟ نه مي توني بگي تقصير كيه، نه مي توني فحش بدي، نه مي توني داد بزني، نه مي توني گريه كني حتي...
خلاصه كه بارتون مي خوره به پنجشنبه و جمعه و چون اسمتون تو ليست مجوزدارها نيست، بايد جريمه دموراژ و خواب كالا رو سر يه اتفاق سهوي بدين تا شنبه ظهر كه بفهمين خدا و بنده خدا چي مي خوان براتون.

تو چنين اوضاعي كه:
- هر چند دقيقه تلفن دفتر و موبايلم زنگ مي خوره و من بايد جواب اونور خط رو هم بدم. 
- طبقه هم پايين دفتر حدود ده تا توليدكننده جمع شده ان كه يه جور ديگه مشكلات استانداردسازيشونو جمع بندي كنن. من ديگه نمي رسم برم تو اون جلسه؛ از همكارم كه مهندس شيميه خواهش مي كنم كه بره اونجا تا بتونه بحثاي آزمايشگاهيشونو جمع و جور كنه. 
- رئيسم ماشين گرفته بره يه جاي ديگه جلسه، اما نگهش مي دارم تا نامه منو امضا كنه؛ 
- دفتر اون مدير كل هيچ رقم فكس قبول نمي كنه، اما من با پرروگي ٥ صفحه فكس مي كنم اونجا. 
- كارشناس اون دفتر در حالت عادي تلفني جواب كسي رو نمي ده، ولي من ١٠ دقيقه تلفني باهاش حرف مي زنم تا قول بگيرم كار شركت رو فوري پيگيري كنه (با اجازتون اين برادر اسم منم ياد مي گيره 🤐).

تو همين وضعيت، من فقط تونستم ماجرا رو يه جوري بنويسم كه هم به اوني كه اشتباه كرده (من اسمشو اشتباه مي ذارم) بر نخوره و هم اوني كه بهش خسارت خورده حرف و دردشو بي خشم و متلك بگه. اما...اما  كاش مي شد كاري كرد(كار بيشتري از ايني كه انجام شد) خيلي زور داره آدم جريمه اشتباه يه جاي ديگه رو از جيب خودش بده.

اين سال ها يه چيزو در حد درك خودم از اقتصاد فهميدم؛ اينكه *دو چيز تو اين مملكت از نون شب براي حركت اقتصادي ما واجب تره ١- توليد ٢- صادرات*

تمام تلاشم تو كار اينه كه در حد و توان خودم چوب از لاي چرخ اين دو قشر در بيارم. اما به چه قيمتي؟؟؟ مگه چند نفر مثل من فكر مي كنن؟؟؟ چند نفر مثل من هر روز - هر روز - به چشم خودشون مي بينن كه صادركننده تحصيل كرده و داراي فكر و انديشه كه سرمايه شخصيشو توي اين كار گذاشته، داره تو بروكراسي اداري و سر گردنه هاي عجيب و غريب خوار و خفيف ميشه و التماس مي كنه كه كارش راه بيفته، ولي يه عده اي اين وسط خيلي راحت هر آشغالي رو در تناژ بالا وارد مي كنن و تيشه به ريشه توليد مي زنن. چند نفر مثل من اين داستان براشون مهمه اصلاً؟؟؟ اصلاً مگه زور من به تنهايي به جايي مي رسه؟؟؟

تو اين نيم ساعت آخر انقدر حرص خوردم كه مديرعامل شركته حرفي نداشت بهم بگه. گفت باشه ديگه چاره اي نيس، تا شنبه

سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۵

روز تولد

اين روزا فكر مي كنم، غربت شايد دلتنگي صداييه كه روياهاتو ساخته، اما براي هميشه خاموش شده.

اين اولين ساليه كه روز تولدش رسيده و خودش نيست.

اين روزا همون آدم هايي كه تنهاش گذاشتن، دارن به اسمش خودنمايي مي كن. بيا و نگاه كن كه دارن، چه جولاني مي دن!!! 😧 انجمن بين المللي تاسيس مي كنن، شركت مي زنن، موسسه خيريه باز مي كنن...
همون فك و فاميلي كه تا پارسال كلي چرت و چرند مي ساختن پشت سرش و براش مي زدن...
همونايي كه منو نديده و نشناخته، انگ دختر تهروني بهم مي زدن... 
همونايي كه تو قبرستون درست شكل دستگاه ايكس ري چشم از من بر نمي داشتن...

ديشب يهو عصباني شدم و به خواهرش گفتم حسينيه و مسائل ديني جاي خودش اما آدما بايد جنبه  فكري و اجتماعي زندگيشون رشد كنه؛ با هر نگرش و اعتقادي. 

بعدش پشيمون شدم از حرف زدن و زود دهنمو بستم كه حرف ناجور ازش ببرون نياد. خواهرش گناهي نداره. مسبب اين داستان جانوريه كه راست راست داره راه مي ره و گردنشو كلفت مي كنه اما تو نفهمي خودش غرقه و هر چندوقت يه بار خبر كثافت كاري هاش در مياد، طوري كه بقيه بايد دوره بيفتن و جمعش كنن.

به اين باور رسيدم كه آدما هميشه نون قلبشونو مي خورن. حتي وقتي كه مي ميرن، ميشه از ميزان حسرت و دلتنگي آدماي اطرافشون فهميد كه طرف چي بوده و چي كاره بوده.

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۵

دوستي داشته باشي كه صبح اول وقت (قبل از هر كس ديگه و قبل از اينكه از قالب شلخته و ولوي خودت بري تو قالب اتوكشيده و جدي اداريت) برات يهو و بي مقدمه و بي دنباله حتي، بنويسه:

*سلام. خوبي انشاالله امروز آروم ِ خوشی برات از آسمان بباره*

بعد يهو دلقك درونت سر كوچه شركت از خواب بيدار بشه و خميازه كشان بنويسه: سلام صبح به خير، برسم دفتر معلوم ميشه😁

#يهويي-هاي-اين-زندگي
چند وقت پيش فلش برادرم ويروسي شده بود، همه اطلاعاتشو هايد كرده بود. بعد اومد بهم گفت، اطلاعات شركت و انبار كارخونه و عكسام همه توش بوده.
گفتم، بذار ببينم چي كار مي تونم بكنم.
گذاشته بود به حساب اينكه زار و زندگيش پريده و داشت دنبال يه فلش ديگه مي گشت.بهش گفتم تو نمايشگاه و دم عيد برام چندتايي آوردن ديگه نخر.
خلاصه اطلاعاتشو برگردوندم و موضوع جستجو هم متوقف شد.

امروز عصر مامان خانم برگشته بهم گفت: اون روز فلش مي خواستين، پيدا كردم براتون. كشوتونم مرتب كردم.
به شوخي گفتم: يعني ديگه نميشه چيزي پيدا كرد نه؟؟؟
گفت: بچه پرو! عوض دستت درد نكنه شه. به شماها باشه شتر با بارش اونجا گم ميشه.

(چند دقيقه بعد ديدم يواش دوباره اومد طرفم. گفت) الان نه، ولي يه روز وقت بذار اين خرده كاغذاتو كه لاي كتابا و روي قفسه ها گذاشتي، نگاه كن و بهش سر و سامون بده.
گفتم: كدوما؟؟؟ اونا درفته، واسه صورتجلسه نوشتن آوردم خونه.
گفت: اونا نه ؛اون ياداداشت هات كه نوشته هاي خودته.
😁

بوس بهش يعني. 
به نظرم دفتر روزانه مو هم تا ته خونده.😁😅
اين جغرافيا نيست که جهان سومي بودن را تعيين ميکند. آدمها هستند!
اشتباه نکنيم! 
جهان سوم جا نيست، شخص است. 
جهان سوم منم. 
جهان سوم ماييم. 
جهان سوم طرز تفکر ماست … 
نه آن مرزهايي که داخلش زندگي ميکنيم
بامشاد رو یادتونه هر دفه از دست اردل حرص می خورد و زیر لب بهش بد و بیراه می گفت؟؟؟
حالا منو می تونید تصور کنید وقتی این منشیه رو هر روز می بینم.

دیروز از شدت کار داشتم خفه می شدم، بعد تو اون وضعیت که 30 -40 تا خبرنگار اومده بودن اینجا و داشتم آمارهای صادراتی رو برای مصاحبه هیات مدیره سر و سامون می دادم، یادش افتاده بود، سطح اطلاعات پایه وعمومی پتروشیمی و آماریشو بالا ببره؛ هی می پرسید چطوری آمارا رو در میاری؟ از کجا؟ فایلشو چطوری تننظیم می کنی؟ چطوری تحلیلش می کنی...
؟؟؟
تو شلوغی خودمو زدم به نفهمی و نشنیدن و گذشت.

عصرش جلسه کمیسیون بود، خانم اومد، کنار من نشست. بعد وسط جلسه دیدم داره نوت بر میداره، قیمت ها رو جدول بندی می کنه، جملات خاص رو يادداشت می کنه، جمله فراموش شده مدیرا رو تکمیل می کنه...

منم دهنم باز که "این" چرا یهو انقدرعوض شده و از لاک"خِنفولَنگی [خنگ و فضولی]" و "هیچی نمی دونم" همیشگیش در اومده.

خلاصه اینکه جلسه  که تموم شد، جلوی چشمای از حدقه دراومده ما برگشت گفت: *آدم باید پیشرفت کنه عزیزم، دارم تلاش می کنم، جایگاهمو تو سازمان تغییر بدم*
:/

پ ن.:
همین آدم امروز اومده معرفی نامه های پلیس +10 یه شرکتی رو پرت کرده رو میز من که: *چقدر زنگ بزنم بیان ببرن، وقتی براشون مهم نیست. خودت یه کاریش بکن*

#خِنفولَنگیسم

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۵

به جاي سلفي گذاشتن *خويش انداز*
به جاي آپانديس گذاشتن *آويزه*

اوليش كه بيشتر بهش مياد، يه چيزي شبيه كمبايني، گاوآهني  يا فوق فوقش يه نوع تراكتور دنده اتوماتيك باشه.

اما دوميش...🤔

مثلا نصفه شب با درد بري اورژانس، بعد دكتر عموميه خوابالو بهت بگه:
*مشكوك به تركيدن آويزه اي، آ كن ببينم تصدقت*

يا مثلا تخصص كشف آلام و امراض تو خودت داشته باشي و سر ميز شام عروسي و وسط خوردن باقالي پلو و ژله ات به دكتر خانوادگيت كه داره بال مرغ گاز مي زنه، بگي:
*دكتر جون از سر شب نمي دونم چرا دلم انقد آشوبه، نكنه آويزه ام چركيده باشه هان؟؟؟ اصن حالشو داري بريم يه سر مطبت معاينه ام كني، يه سيگاريم باهم دود كنيم؟؟؟*
يا
*قربون دستت يه ملاقه بيف استراگانوف بريز بغل بشقابم، من برم سر وقت اون شيرين پلوئه تا اين اراذل تهشو در نياوردن؛ راستي دكتر چي كار كنيم آويزه مون باد نكنه؛ ميگن بد درديه نه؟؟؟*
🤒
خاطره هاي نا تمام؛
چقدر خاطره ناتمام دارم من.
آدم هاي اين روزهاي ما
عادت دارند، غافلگيري هاي زندگيشان را تقدير و حكمت بنامند؛
اما هراس اين روزهاي من 
تنها
از فراموشي است.
تقدير يا حكمت يا جبر زمانه
هيچكدام به اندازه فراموشي صدايت هولناك نيست.
هنوز حواسم به تو هست؛
هنوز.
من جايي درست ميان واژگان و سكوت تو گم شده ام؛
جايي درست در امتداد قرار پنجشنبه هايمان.

اين روزها
شعر هم كه مي آيد، زياد نمي ماند؛
مي داند، اينجا ديگر بهانه اي براي توقف واژه ها نيست.

اين روزها 
در گيرودار زندگي ام.
زندگي مگر چيست؟
جز تعبير ساده اي از دوست داشتن تو
جز انعكاس حضورت 
حتي در ازدحام بي وقفه اين دنيا،
حتي در سكوت شبانه
؟

چه كرده اي با من كه گمان مي كنم، عمري با تو زيسته ام!؟

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۵

گريستن هميشه دليل شرمساري نيست؛
گريستن شايد 
تاثير نگاه عميق به دلي باشد 
كه مدت هاست تصوير خود را در آيينه نديده است.
ورزش دوستان عزيز نخندين بهماااا
اطلاعات ورزشيم در حد چهار تا فحشيه كه جمعه به جمعه به ورزش و مردم مي دم و بس؛

ولي از صبح سرم شلوغ بود، نتونستم دق دلمو اينجا خالي كنم؛

صبحي داشتم از خونه مي رفتم بيرون، اين پسره كه تازه آوردنش شبكه سه كردنش مجري ورزشي (اسمشم نمي دونم درست - ميثاقي گمونم- ) داشت از شيرين كاري هاش تو اردوي المپيك تعريف مي كرد و وسط حرفاش فيلمشم پخش مي كرد؛
القصه همون وسطا رفت سراغ دكتر نوروزي در مورد زيكا ازش پرسيد كه چه تمهيداتي واسه اين بيماري پيش بيني كردين و از اين جملات قلمبه -سلمبه.
بعد فكر مي كنين، آقاي دكتر چي گفت؟؟؟
گفت: از اين اسپري ها با خودمون آورديم
پسره: پرسيد استفاده هم كردين؟؟؟ (پِس پِس مثل دئودورانت پاشيد به سر و صورت خودش)
دكتر: نه فعلاً كه پشه نديديم اينجا؛ هنوز استفاده نكرديم. اميدواريم هرچي اسپري با خودمون آورديم برگردونيم به كشورمون

هيچي ديگه 
چي بگيم خو😮
مام اميدواريم 😵🤐

پ ن.: 
١)
درد و مرض كم داشتيم، از يه ماه ديگه باهاس زيكا هم به دردامون اضافه كنيم.
٢)
واقعاً كي به اينا مسئوليت ميده؟
٣)
تو گلوم گير كرده بود از صبح😕

#دكتر-نفهم
*براي اينكه باور كني بهتريني 
بايد شگفت انگيز باشي؛
در نگاهت و در دلت بايد آتشي باشد
كه بدان
 فكر كه مي كنند حتي 
وجودشان را بسوزاند*

اين جملات را يادت هست ؟

آااااه، چندين قرن پياپي بايد بياد و برود تا اين دنيا از وجود چون تويي دوباره گرم شود؟

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۵

از موقعي كه اسم اكانتمو تغيير دادم، يه دردي افتاده به جونم در حد خوره؛
راستش خيلي مي ترسم از برداشت هاي احتمالي، كپي كاري ها، حرف هاي دوست و آشناها، همكارا، مزاحمت ها 
اما دليل مهمش اين بود كه تمرين كنم، مسئوليت حرفامو جدي تر از گذشته به عهده بگيرم.
و راستش مرگ يه بار، شيون هم يه بار.

پ ن.:
 اسم مستعار خيلي هم بد نيست اما مدتيه داشتم به دوتا چيز فكر مي كردم:
١- خيلي خوب مي شد اگه نوشته هامونو گاه به گاه با دست خط خودمون مي نوشتيم؛ دست خط ها كلي حرف واسه گفتن دارن.
٢- تو خود حجاب خودي و باقي داستان...

ذوق مرگانه

يه پيشنهاد باحال بهم شده  كه هنوز اجرايي نشده، دارم از شدت ذوق مرگي خفه مي شم.

چهارشنبه حدود ٤ دفترو پيچوندم كه برم كافي شاپ سر كوچه شركت، ديدن دوست هنرمندي.😁

مي دونستم مدتيه با لگد زده زير تدريس تاريخ هنر و فن بيان تو آموزشگاه ها و تو راديو هم كمتر كار مي كنه. منم شش ماهي مي شد، از نزديك نديده بودمش و فقط گاهي تو تلگرام با هم حرف مي زديم. اين بود كه ديدم اس ام اس داد "وقت داري همو ببينيم"، مثل نديد- بديدا پريدم سر كوچه.

از در و ديوار و زمين و آسمون با هم صحبت كرديم
اون قهوه تلخشو مي خورد و منم با شيك شكلاتيم بازي مي كردم و محو صداي استريوفونيك و لايوش بودم.

وسط حرفامون بهم گفت كه مشاور هنري يه شركتي شده كه قراره كتاب هاي رمان و شعر رو به صورت حرفه اي و جدي و با صداي گوينده ها و بازيگراي معروف به صورت فايل صوتي منتشر كنن و فروشش هم اينترنتي باشه. الان كارشون در حد معرفي نمونه ها و تبليغاته كه برسن به جايي كه يه برند بشن.

بهش گفتم خيلي خوشحالم براتون. اگه كمكي از دستم بر مياد حتماً بهم بگين.
يهو گفت كسي رو لازم داريم كه كتابا رو بخونه و خلاصه كنه و شخصيتاشو در بياره كه بر اساسش ببينيم، كتاب به صداي كي مي خوره، كارو بديم دست اون كه بخونه. مي خوام اين كارو تو بكني.
من خوره كتاب هم چشم بسته قبول كردم. 😁

چي از اين بهتر كه كتاب هاي جور و واجور بياد تو دستم و تهش يه كار خوب بياد تو دست مردم كتاب نخون !!! 🤐
تازه اين كار بوي نفت هم نميده😑
(حالا نه به باره. نه به داره؛ ولي با همينقدرش كلي حال كردم)

پ ن.:
١)
اين دو روزه تعطيل براي نمونه، داشتم يكي از رمان هاشونو تو ٤٩ فصل و حدود ١٢ ساعت خوانش داستان گوش مي دادم.
 نكته جالب اين بود كه سانسور حداقل تو اين ماجرا جايي نداشت و داستان رو با كمترين دخل و تصرف و بهترين ترجمه موجود اجرا كردن. 
٢)
راستش بس كه همه زندگيمون  دچار سانسوره، انتظار غير از اينو نداريم و در مواجهه باهاش شاخ در مياريم.
من دلتنگ تو مي شوم؛
تو مرا فراموش مي كني؛
زندگي همين است.
يعني شايد در طول هفته دوبار هم كامپيوترو روشن نكنم، اما فقط كافيه يه چيزي يه جاييش درست كار نكنه، روانم ميريزه بهم.

امروز نمي دونم چه مرگش شد يهو كانكشن اينترنتش پريد.
بعدم هرچي كد بهش دادم، اطلاعات ISP ريختم تو حلقش، مودمو ريست كردم، كانكشنو دوبار نصب كردم، به راه راست نيومد؛
آخر سر دو تا فحشش دادم و خاموشش كردم.

شيطونه مي گه هاردشو بردارم و بقيه شو از همين پنجره پرت كنم وسط حياط كه مجبور بشم يه تازه شو بگيرم.

در باب ترويج پذيرش نفهميدگي سنتي


ديشب درگيري تاريخي آقاي بابا با كولر سر ساعت ١٠ سبب خاموش شدنش شد و نصفه شب حدود ٣ تو اوج دم كردگي و كلافگي دوباره روشن شد.
طوري كه تا دم صبح تا حد انجماد پيش رفتم و ديگه خوابم نبرد.

صبح داشتم مراتب اعتراض خودمو با هيجان و آب و تاب (براي بالا بردن ميزان تاثيرگذاري *همون كولي بازي خودمون* ) به مامان خانم  مي گفتم؛ ديدم خودشو مشغول معجون قرمه سبزي از دو روز پيش بار گذاشته و شستن ريشه ها و شاخه هاي بامبوش كرد؛  
حرصم گرفت و گفتم من چه گناهي كردم هر روز ٨ ساعت درگير بروس لي و چيلر و چراغ روشن كردناي پي در پيش هستم، اونم وقتي پنجره اتاقم يه باغچه بزرگ و هواي در جريان و  يه آفتاب محشر داره، بعد تو اوج گرماي عصر و دود و دم ميام خونه، تا ميام به نور كم و هواي اين خونه عادت كنم، اين شوهر تو مياد مي زنه زير كاسه و كوزه ما.

اينا رو كه گفتم و تموم شد، يهو زد زير خنده. فقط گفت: تو غر بزن، ولي كاري نميشه كرد. نمي فهمن.

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۵


معرفي مي كنيم
هندوانه گريل شده

شايد اينجوري بشود كه كمي بي دغدغه و حسرت هندوانه خوريم و وسط تابستون به سگ لرزه و يخ زدن ارگان هاي داخلي نرسيم و از طرفي كمتر اسباب شعف، تفريح و تمثيل فك و فاميل رو فراهم آوريم.
و البته طوري بشود كه اميدوار باشيم 
شايد 
كمتر از گذشته اشانتيون دم دستي براي معرفي گونه هاي منقرض شده فاميل واسه برخي موجودات متفكر، كنجكاو، مبلغ و هندوانه شناس قوم و خويش خودمان گرديم.
البته شايد
گريستن هميشه دليل شرمساري نيست؛
گريستن شايد 
تاثير نگاه عميق به دلي باشد 
كه مدت هاست تصوير خود را در آيينه نديده است.
يه گروه تلگرام داشتيم تو يك سال و نيم گذشته مال مديراي نفتي بخش خصوصي بود.
من اول عضوش بودم اما بعدش اومدم بيرون چون راستش حوصله ام سر مي رفت. ايميل ها خبرهايي كه خودم مي نوشتم و براشون ايميل مي كردم، بيشتر خونده مي شد.
مدير گروه مدير روابط عموميمون بود(بگذريم كه بيشتر تاجره تا رابطه ساز و رابطه نگه دار؛ سر يك دعواي دو نفره از ٥ سال پيش تا الان حتي يه سلام هم به هم نكرديم )

خلاصه دو هفته پيش دو تا از مديرا (يكي خانم چيتان فيتان و موفق البته و يكي آقاي برادر و تسبيح به دست و رو ميز نگاه كن) با هم دعواشون ميشه و فحش خارمادري نبوده كه نثار هم نكنن. اين شد كه به فرموده در گروه رو بستيم و يه كانال زديم.

حالا منم گذاشتن يكي از شش تا ادمينش. هي هم مي گن چيز (منظورشون خبره) بذارين شلوغ بشه.
من تنها كاري كه از پريروز كردم اين بود كه يه اطلاع رساني اس ام اسي فرستادم و كانال رو معرفي كردم. در عرض يه ساعت تعداد اعضا از ٨٠ نفر رسيد به ١٥٠ نفر. هرچي هم تا الان به نظرم رسيده، بهشون گفتم و تا حد معقولي اجرا شده.

اينا رو گفتم كه به اينجا برسم:
 كار گروهي فكر و درك مديريتي مي خواد(من ادعايي ندارم تو اين بخش جز اينكه از كار گروهي لذت مي برم) بايد هدف رو هم براي خودت تعريف كني هم براي ديگران. 
و البته قوانين رو هم براي كارت تعريف كني و هم خودت اول همه - آشكارا (در حد الگو) - قوانين وضع شده رو رعايت و اجرا كني.
ما در مملکتی زندگی می کنیم که روي بليط هاي اتوبوسش مي نوشتن : "به دنبال حقیقت باشید نه سوال"

يادتونه چند روز پيش در مورد معلمي نوشتم كه تو تلويزيون اومده بود و مي گفت به بچه ها نبايد اجازه داد بپرسن " چرا " چون پرده ها و حرمت ها ميفتن
؟؟؟

پ ن .:
١)
جلوي رواج چنين تفكرهايي رو بايد گرفت. از خونه هاي خودمون حتي.

٢)
بسیاری از مردم الکل مینوشند، اما هیچکس نمیخواهد "الکلی" نامیده شود و درست به همین دلیل، اولین مرحله از برنامه مرحلهای ترک ِ الکل، آن است که شخص قبول کند که الکی است. از همین رو آدم ِ بیشعور، اولین گام درمان و بهبودیاش را حتما باید با گفتن ِ "من بیشعورم" آغاز کند.

بیشعوری / خاویر کرمنت / محمود فرجامي
تنها بودن آدمو بالغ میکنه 
بزرگ ميشي
درست تر مي بيني
دقيق تر مي شناسي 
يه جورايي رشد میکنی با سکوتت...
يه جورايي حال مي كني با خودت...
حتي اگه سال ها هم اينطوري فكر كني، آخرش يه جايي به اين نتيجه مي رسي كه دوست داشتن (هر نوعش) - وراي نيازهاي خودت - از تو آدم بهتری میسازه
تو اين بهتر بودن كلي حرف هست، اما حداقلش اينه كه دست از يه سري خودخواهي هاي راديكاليت بر مي داري و سعي مي كني در عين اجتماعي شدن خودتو جمعو جور كني، جايي دورتر از خودتو ببيني و به چيزايي فراتر از خودت فكر كني.

چي ميشه اگه از اين كپكي كه رو زندگيمون كشيده شده، يه جايي پنسيلين در بياد
...

چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۵

بی خوابی

در میان بی خوابی های شبانه، گاهی به جایی می رسی که ساعت 2 نصفه شب از خواب بیدار می شی و دوباره خوابت نمی بره؛ بعد به این نتیجه می رسی که در چنین سکوتی بهترین کاری که میشه کرد اینه که یه فیلم از آلفرد هیچکاک ببینی. :/

حالا چرا هیچکاک و اونم نصفه شب؟؟؟ نکته قابل تاملیه برای خودش.

حدود سال های نوجوانی فیلم ربکای هیچکاک رو دیده بودم. همون موقعی که پنجشنبه شب ها اکبرعالمی هنرهفتم رو 12 شب به بعد اجرا می کرد. همون سال هایی که تلویزیون ها لامپی بودن و فیلم ها سیاه و سفید و پر از سایه و روشن؛ همون سال هایی که بین "دلهره بیدار شدن اهالی خونه از شدت و تفاوت نورها و تاریکی ها" و "کشش و تشنگی برای تماشای کارهای کلاسیک" انتخاب می کردم که با پرروگی جلوی تلویزیون لم بدم و هر لحظه مثل دزدها منتظر باشم که یکی سر برسه و مچمو بگیره.
بعد از این همه سال، تماشای دوباره فیلم برام جذاب بود؛ کتابش رو هم همین اواخر تموم کردم. 

اما راستش اگر بخوام انتخاب کنم، سریال چهار قسمتی بی بی سی رو می پسندم. آرامشی که تو کار بی بی سی احساس می کنم، تو کار هیچکاک درک نمی کنم.
اینی روکه می گم، میشه از نحوه بیان دیالوگ های بازیگرهای دو تا کار به خوبی فهمید.
(البته شاید یه علتش تفاوت مدیوم ها باشه که یکی برای سینما و دیگری برای تلویزیون ساخته شده)



The Complete BBC Series: Rebecca- 1979https://www.youtube.com/playlist?list=PLCc-k9_Bkz6uIfO2v8kgJrZqVibkxT-tb

Rebecca Directed by Alfred Hitchcock-1940
https://youtu.be/7cf0-GsXDzI

#بیایم-باهم-فیلم-ببینیم 
#جرمی-برت


سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۵

هر دارو که علاج بود
در خانه داشتم
اما تنم در باد
به تماشای غزل های آخر می رفت 
امروز را بی تو خفتم
فردا که خاک را به باد بسپارند
تو را یافته ام
مگر تو نسیم ابر بودی
که تو را در باران گم کردم؟

احمدرضا احمدی
----------------------------------

شوهرخواهرش عصري زنگ زد بهم. گفت معدني كه پارسال داشت روش كار مي كرد به بهره برداري رسيده. گفت مي خواستم كمك كني براش مشتري پيدا كنيم.
محترمانه قبول نكردم.
نمي تونم.

پارسال موقعي كه رفتم كرمان، از برادرش قول گرفتم كه كار ناتمومشو تموم كنه و حالا انفجار معدن انجام شده و كارگرا دارن توش كار مي كنن.

چقدر دق خورد سر اين معدن
چقدر خون جگر خورد سر حقوق كارگرا
چي شد آخرش؟؟؟

*همه چيز بر سر مدار آمد با عالمي خاطره بي قرار*

جلوي خودمو گرفتم كه بغضم نشكنه... گفتم خيلي خوشحالم كردين كه بهم گفتين. همه آرزوش اين بود كه اين كار راه بيفته. طفلي قسمتش نبود به چشم خودش ببينه.
🙄😑

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۵

هر هفته بعد از يك بحث سازنده با مديريت آبدارخانه مان به اين نتيجه مي رسم، كاري به كارش نداشته باشم تا اعصاب خودم سالم بمونه؛ اما دوباره يكشنبه و سه شنبه كه ميشه، مياد سراغ من كه چند نفرن، كي هستند، چي بگيرم، چند تا بگيرم، كجا بچينم...
يكي نيست بهش بگه، تو كه پشت سر من بر ميگردي مي گي از كار خونه و پذيرايي هيچي سرش نميشه، چرا ميايي سراغ من؟؟؟😕
اين اواخر واسه اينكه از سر بازش كنم، هندزفري رو مي ذارم تو گوشم و بهش مي گم برو از مهندس بپرس( مي دونه هندزفري تو گوشمه، ديگه چيزي نمي شنوم)؛ هر دفه هم مهندس شاكي كه چرا اينو مي فرستين سراغ من.
اون موقع كه بهش مي گفتيم، پر روش نكن، گوش نمي كرد، حالا دست پروده شو تحويل بگيره.

پ ن.:
١)
مامان خانم مي گه با مردم مدارا كن، خدا رو خوش نمياد. 
ميگم: مامان خانم من فقط باهاش حرف نمي زنم. يه سلام يه خدافظ فوقش !!! 
فقط (يه قلمش) سه سال طول كشيده تا بهش بفهمونم، تو سطل ها بايد كيسه بذاره؛ حالا بعد سه سال، عصر به عصر تو سطل هاي زير پامون آشغال هم نباشه، همه كيسه ها رو در مياره ميندازه دور. ولي دلم مي خوام بري سطل هاي دستشويي ها رو ببيني. بروس لي از همه امور تميزكاري فقط بلده رو شيرآلات استيل و سراميك ها وايتكس بپاشه. همين.
٢)
هيچي ديگه، همينطوري نگام مي كنه(تو عيد بردمش دفترمون، مي دونه چي مي گم).

می گن خدا خرشو می شناسه که بهش شانس نداده
حالا حکایت ماست
اینجا هیشکی نیست بهمون بگه خرت به چند اصن.

این همه آدم میان اینجا و میرن و این همه جلسه و پیش جلسه داریم
یه دورم باید جلساتمونو باید با بروس لی چک کنیم، ببینیم اجازه می دن بهمون یا نه. وقت دارن یا نه. مهمات دارن یانه...
وگرنه درجا قورتمون میدن.
:/