پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸


زندگی به من آموخته است بیاندیشم اما اندیشیدن به من راه زیستن را نیاموخته است

آلکساندر هرتسن

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸


حدیث حیرانی


حیرانم. حیران واژه ی غریبی است. همزمان هم بودن است، هم نبودن. یکجور راه رفتن روی لبه تیغ... می دانی راه رفتن روی لبه ی تیغ آداب دارد. اول شرطش آن است که بدانی می خواهی بگذری یا دلت با یمین و یسار است و راه رفتن و حفظ تعادل را بهانه کرده ای تا بلغزی، بی تقصیر بلغزی. اینجاست که نادانی و حیرانی یاران قدیمی اند.

حیرانم. حیرانی جوری همتای سرگردانی است. آدم وقت هایی سرگردان است چون نمی‌داند می خواهد کجا برود و زمان هایی سرگشتگی از آن روست که نمی داند چرا می‌خواهد آنجا برود. مقصد مشخص است سردرگمی در چرا رفتن است، اینجاست که سرگردانم.

روح آدمی چهره های بسیاری دارد. عمر می گذاری و فکر می کنی خود را شناخته ای، بلند و پستت را، شوق و بی میلی، تولّا و تبرّایت را...اما همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند. حیرانی باید از جنس همین غافلگیری ها باشد. مرزهایی که خودت را با آنها تعریف می کردی ناگهان برداشته می شوند و وسعت منظره ی پیش رو حیرانت می کند که چون بروی و چرا بروی...حیرانم و دارم سعی می کنم با حیرتم رفاقت کنم. حیرانم، از جنس همان حیرتی که می خواندش: نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی؟ مابقی حرف ها همه بهانه است!

از وبلاگ تلخ،مثل عسل

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸


وقتی بعضی چیزها در خاطراتت و یا در تصوراتت می‌پوسند، قوانین سکوت دیگر کار نمی‌کنند. این درست مثل این است که خانه دارد در آتش می‌سوزد و تو دلت می‌خواهد فراموش کنی که خانه در حال سوختن است. اما نبودن آتش هم تو را نجات نمی‌دهد. سکوت دربارۀ یک مسئله فقط آن‌را بزرگ‌تر می‌کند، رشد می‌دهد و همه چیز را می‌پوشاند.

گربه روی شیروانی داغ
تنسی ویلیامز

اين روزها روزهاي عجيبي هست. دارم مي بينم كه دور وبري هام ي انقدر براي خودشون مشغله ذهني دارن كه ديگه كار براشون امر مهمي محسوب نمي شه؛ حتي خودم هم همينطور شدم. دارم يه كم شيطنت مي كنم و يه كم هم لذت مي برم.
شايد تا همين چند وقت پيش دنيام كار بود و كار بود و كار. اما الان ديگه اينطور فكر نمي كنم. گذشته نزديكم گذشته شيريني نبوده،‌ گذشته دورم هم راحت نبوده، خاطرات گذشته‌ام و يادآوري اونا حسي از يك ترس رو به جانم مي‌اندازه. ترس از تكرارشون بيشتر از وقوعشون آزارم ميده، اما چاره‌اي نيست. اين ترس سالهاست كه با منه.
سال گذشته اين موقع ها ساعت هاي شيريني رو نگذروندم و دلم نمي خواد به انها فكر كنم.
شايد يه روزي جرات كنم  و دفتر هاي روزانه سال گذشته رو يه ورقي بزنم. اما مطمئنم كه الان نمي تونم.

اين روزها...
من همون ادمم  با يك تفاوت بزرگ...

اين روزها...
 ترجيح ميدم كه حوادث غافلگيرم كنن تا خودم اونا رو  مثل تكه هاي پازل تو زندگي‌ام بچينم.

اين روزها...
درباره همه اون چيزهايي كه يه روزي خط قرمزهاي من بودند، صحبت مي كنم و مي‌شنوم.

حس عجيبي دارم.  حس بچه كوچك كنجكاوي كه با يه شيء يا موجود ناشناخته مواجه شده و داره سعي مي كنه امتحانش كنه. 

ديگه دوست ندارم سكوت كنم.

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

با روحتان هماهنگ باشيد، وقتي غمگين يا سرگردان است، مجبورش نكنيد به تميز و مرتب و خنده رو بودن.

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

پادشاه "م"

سلام دوست من. می خوام برات یه قصه بگم. یه قصه ی خوب با پیام اخلاقی. برات از یه پادشاه می گم. برات از پادشاه "مفیوکما" می گم. می دونی، پادشاه "م" خیلی وقت پیش قلمرو بزرگی داشت. یک عالمه سرزمین و رعیت داشت. فقط آب کافی در یکی از قسمت های قلمرو اش نداشت. یه جایی مثل بیابون بود. توجه کردی؟

پادشاه "م"، پادشاه خوبی بود. پس یه روز خدا بهش گفت:" مفیوکما، تو پادشاه خوبی هستی. به همین خاطر من به تو اون چیزی رو که واقعا بهش نیاز داری می دم. من به تو یه رودخانه عطا میکنم تا دیگه اونقدر ها کمبود آب نداشته باشی، خوبه؟"
پادشاه "م" گفت:" خوبه! ممنونم خدا!"
بعد از اون منتظر رودخانه نشست. خیلی زود رودخانه جاری شد، ولی در قسمتی از قلمرو جاری شد که چندان کم آب نبود. پادشاه "م" با خودش فکر کرد شاید خدا فراموش کرده که کجای قلمرو من واقعا به آب نیاز داشته. پس یه قشون کارگر دست و پا کرد و اونها عمری رو صرف چرخوندن مسیر رودخانه کردند. هنوز از پایان این کار خسته کننده خیلی نگذشته بود که مشکل به وجود اومد. آب رودخانه خشک شد. پس پادشاه "م"، که حالا از پیری و ناامیدی تحلیل رفته بود، رو کرد به خدا و گفت:
"خدایا! چرا رودخانه رو پس گرفتی؟"
خدا جواب داد:"من پس نگرفتم!"
پادشاه کنجکاوی کرد:"پس کجا رفته؟"
خدا ریز ریز خندید و گفت:" فرزندم مفیوکما، تو رودخانه رو به بیابون دادی، مگه نه؟ اون بیابون از خیلی وقت پیش از تو تشنه بود. من اینو می دونستم اما تو نمی دونستی!"
دوباره پادشاه "م" با ناراحتی ناله کرد:"خدایا! تو که می دونستی بیابون تموم رودخانه رو سر میکشه، چرا وقتی داشتم رودخانه رو منحرف می کردم اون طرف بهم هشدار ندادی؟ تو که قادر به انجام هر کار هستی، چرا بیابون رو سیراب نکردی تا تمام رودخانه رو ننوشه؟"
خدا آه عمیقی کشید که تمام قلمرو پادشاه "م" رو به لرزه در آورد. بعد گفت:" مفیوکما، مشکل شما انسان ها همینه، شما درک نمی کنید!"

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.

پابلو نرودا

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۸


- عزيزم چرا ما نمي تونيم ميكروب جمعيت آدم ها رو كشف كنيم؟

- شايد چون انقدر احمقي كه نمي توني...

- اينكه چرا ما نمي تونيم به حماقت خودمون پي ببريم، بيشتر غم انگيزه تا مضحك

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸




اگر توانستید به رنج یک نفر معنا دهید، رنج اش تمام می شود.

ویکتور فرانکل


خوب که نگاه می کنم هر گوشه ای از وجودم شده سهم یکی. حقي مسلم از دیگری. سهم من هم از عشق و آرامش بماند کنار همه آن آرزوهام که برای دیگران محقق شد و خودم موندم در ردپايي كه از اونها باقي موند تو زندگيم؛ ردپا هنوز هست... اما من توي اين زندگي گير كردم...

جاي صدات توي زندگي من خيلي خاليه. اينو مي دونستي؟



سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸




معلم‌های مدرسه‌ام در طول سال‌ها بیهوده با من حرف زدند. از آنچه به من آموختند هیچ یاد نگرفتم شاید به این دلیل که حرف‌های آن‌ها از باوری قاطعانه سرچشمه می‌گرفت و از جهلِ شادابِ روحشان برنمی‌خاست.


اسیر گهواره- کریستین بوبن
ترجمه  مهوش قویمی


دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸


We don't need a list of rights and wrongs, tables of do's and don'ts: we need books, time, and silence. "Thou shalt not" is soon forgatten, but "Once upon a time" lasts forever.

Phillip Pullman

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸


اين حكمت روزگاره
وقتي آدم دست و پنجه داره، دل نداره
وقتي دل داره، دست و پنجه نداره

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸


من یك جهان سومی هستم

بعضی سوختن ها جوری هستند كه تو امروز می‌سوزی، اما فردا دردش را حس می‌كنی، داستان كیفیت زندگی و رشد آدم‌ها در جاهایی كه جهان سوم نامیده می‌شوند، مثل همین جور سوزش هاست. از هر دوره كه می‌گذری، می‌سوزی و در دوره ی بعد دردش را می‌فهمی!

شادی ها و دغدغه های كودكی ما :
در همان گوشه دنیا كه جهان سوم نامیده می‌شود، شادی های كودكی ما درجه سه است، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یك، شادی كودكیمان این است كه كلكسیون پوست آدامس جمع كنیم، یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای پیدا كنیم و با چوبی آن را برانیم، توپ پلاستیكی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر دروازه درست كنیم و در كوچه های خاكی فوتبال بازی كنیم، اما دغدغه هایمان ترسناك‌تر بود، اینكه نكند موشكی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی‌ات خط بزند و تو را از آینده ناكامت كند!
از دیفتری می‌ترسیدیم، از وبا، از جنون گاوی، مدرسه، دغدغه ما بود، خودكار بین انگشتان دستمان كه تلافی حرف‌های دیروز صاحبخانه به معلممان بود، تكلیف‌های حجیم عید، یا كتاب‌هایی كه پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انار می‌داد!

شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما :
دوره ای كه ذاتا بحرانی بود و بحران جهان سوم بودن هم به آن اضافه شده، در این دوره شادی های‌مان جنس ممنوعی دارند، اینكه موقتی عاشق شوی، دوست داشتن را امتحان كنی، اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگذار می‌كردیم، در خیالمان عاشق می‌شویم، همخوابه می‌شویم، می‌بوسیم، كلا زندگی یك نفره ای داریم با فكری دو نفره، این می‌شد كه یاد بگیریم جهان سومی شادی كنیم، به جای اینكه دست در دست دخترك بگذاریم، با نگاهی مسموم تشویش را در او زنده می كردیم، برای آنكه با او قدم نزنیم بدنبالش راه می افتادیم، یا به جای اینكه نگوییم دوستت دارم می گفتیم امروز خانه خالی دارم!
در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند، اینكه از امروز كه 15 سال داری، باید مثل یك مرتاض روی كتاب‌های میخی مدرسه‌ات دراز بكشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی، بترسی از این كه قرار است چند صفحه پر از سوالات چهار گزینه ای، آینده ی تو، شغل تو، همسر تو و لقب تو را تعیین كند، تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری و بس!

شادی ها و دغدغه های جوانی ما :
شادی ها كمرنگ تر می‌شود و دغدغه ها پررنگ تر، شاید هم این باشد كه شادی‌هایت هم، شكل دغدغه به خودشان می‌گیرند، مثلا شادی تو این است كه روزی خانه و ماشین می‌خری، اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه می‌شود، رسیدن به آنها برای تو هدف می‌شود، هدفی كه حتما باید جهان سومی باشی كه آنرا داشته باشی، و هیج جای دیگر برای كسی هدف نیستند.
معيارهای آدم خوب بودن جهان سومی هم دغدغه تو می‌شود، اینكه سر پا مثانه را خالی كنی یا نشسته، اینكه موهای كجای بدنت را می‌تراشی و كجا را نمی‌تراشی، و می‌ترسی از اینكه نكند كسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاكمه كند.
بعضی از شادی هایت غیر انسانی می‌شود، با پول شهوتت را می‌خری، با گردی سفید مست می‌شوی ولی نه با شراب، با دود دغدغه هایت را كمرنگ تر می‌كنی و هستی ات را غبار آلود می سازی.
اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی می‌شود، اینكه در سال چند بار لبخند می‌زنی، در روز چند بار گریه می‌كنی، راهی كه تو را به بهشت و جهنم می‌رساند، و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست.
در این دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یك زن هم میتواند براحتی تو را خطاكار كند و قلبت را به تپش وادارد، در این دنیا سلام به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست، لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست!
در این جهان سوم، كسی را نداری كه به تو بگوید چقدر مسواك و خمیردندان، واكسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند، اینكه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و كسی قرار نیست برای این كار به تو كمك بكند، و اینكه همیشه جهان اول، طاعون جهان سوم نیست.
گاهی فكر می‌كنی كه به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت كنی تا از جهان سومی بودن رها شوی، اما می‌فهمی كه با مهاجرتت شادی‌ها، دغدغه ها، جهان بینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر می‌كنند، گاهی می‌مانی كه این جهان سوم است كه كیفیت تو را تعیین می‌كند یا اینكه تو با افكارت جهان سوم را درست می‌كنی؟

پ ن: از يكي از رايانامه(نامل/پست الكترونيك/ ايميل)هايم
نويسنده فراموش كرده بنويسه كه ما اينجا تو جهان سوم براي هر كلمه فرنگي و غير فرنگي حداقل چند تا معادل داريم و به فراخور تجربه و نياز هر جور حال بكنيم افكار مشعشعانه‌مون رو مي‌ريزيم رو داريه(همون دايره)...

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

آدم‌ها
بزرگ که می‌شوند
ديگر بلندپروازی‌های بزرگ ندارند
اشتباهات بزرگ نمی‌کنند
حماقت‌های بزرگ هم

آدم‌بزرگ‌ها
بلندپروازی‌های کوچک دارند
اشتباهات کوچک
حماقت‌های کوچک

اَلِساندرو ايلِخا

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸



باور كنيد كه آنشب، شب وحشتناكي بود! وحشتناك چرا شب وحشت بود! وحشت از تنهايي فرياد شكني كه هيچ دلش نمي خواست مرا تنها بگذارد! وحشت از جيغ و داد بادهاي سرگردان كه در و ديوار كلبه محقرم را ديوانه وار بگريه انداخته بودند...
اصلا من آنشب از همه چيز مي ترسيدم: حق داشتم! براي اينكه آنشب همه و هرآنچه در اطراف من بود، از ديوار ترك خورده اي كه داشت بر سرم خراب مي شد، تا گل سرخ پژمرده اي كه گلدان سرشكسته ام، تابوت طراوت از ياد رفته ی او بود، برهمه چيز سايه سنگيني از وحشت يك فاجعه پيش بيني نشده موج مي زد.
قلبم داشت در چهارچوب سينه ام منفجر مي شد... ضربان قلبم آنقدر شديد بود كه ساعت رنگ پريده ام را از نفس مي انداخت. نمي دانستم چه كار كنم؟ بلند شدم، به هر فلاكتي بود خودم را به پنجره رساندم... پنجره بيچاره احساس مي كردم كه مي خواهد از لابلاي ديوار فرار كند! محكم چسبيدمش كه اگر رفت مرا هم ببرد. ولي نرفت! نظري به آسمان افكندم... خاك بر سر آسمان! دلش صدبار بدتر از دل طپش رميده سينه دريده ي دردآفريده ی من، گرفته تر بود. ستاره ها همه مرده بودند.... فكر كردم پهنه آسمان چقدر به زندگي من شبيه است! چه ستاره ها كه در پهنه زندگي من در گمنامي يك سرنوشت گمنام مردند... و چه آرزوهاي لطيف تر از لطافت ماه كه در پژمردگي جواني جوان مرده ام، ناكام و تيره فرجام پژمرده اند... دلم مي خواست مي توانستم خودم را كمي بيشتر تا صبح با اينگونه خيالات مشغول ميكردم، ولي مگر مي شد؟ آن وحشت مبهم استخوانهايم را آب مي كرد... ناگهان فكر خوبي به نظرم رسيد: تصميم گرفتم براي نخستين بار همسايه ام را بخوانم تا در تحمل اين تنهايي طاقت فرسا مرا ياري كند.
گفتم همسايه من... شما كه نمي دانيد همسايه من كه بود... پس گوش كنيد. بگذاريد اول به طور مختصر شما را با او آشنا كنم... همسايه من بيوه زن زيبايي بود كه بيست وچهار پاييز بيشتر نديده بود. اينكه نمي گويم بيست وچهار بهار براي اينست كه در طبيعت انسانهاي گرسنه بيشتر از دو فصل وجود ندارد: پاييز و زمستان! در سرتاسر زندگي محنت زده شان اين پاييز لخت و دوره گرد است كه صورت زندگي بخت برگشته شان را نوازش مي دهد و زمستان هنگامي فرا مي رسد كه قلب انسان گرسنه در سينه سرمازده فقر مثل مرغ سر بريده جان مي كند.
باري... اين بيوه زن بدبخت بر عكس بخت زشتي كه داشت، آنقدر زيبا بود كه من از ترجمان زيباييش عاجزم. نگاهش مظهر يك حسرت بي تمنا بود، لبانش ترجمان سكوت ناكامي يك عشق، موهايش پريشاني يك مشت فرياد پريشان كه شيون سكوت در بدرشان كرده بود!
خودش يكبار به من گفت كه نامش لائورا است. لائورا ظاهرا هيچ كس جز دختر سه ساله اش را كه پاكنويس تمام عيار مادرش بود نداشت!... در عرض يك سالي كه با او همسايه بودم هيچ كس حتي يك بار سراغ او را نگرفت، خودش هم جز براي خريد از سر كوچه پا از منزل بيرون نمي گذاشت!
در تمام مدت يك سال تنها يك بار با من حرف زد و آن روزي بود كه دخترش از پله ها افتاد و پاي چپش شكست... تنها آن روز بود كه از من خواست تا به سراغ طبيب بروم... رفتم با چه اشتياقي، چه شوري...خدا مي داند! براي اينكه ميدانستم لااقل با اين وسيله مي توانم براي نخستين بار داخل زندگي او شوم... وشدم. همان روز وقتي طبيب كار خود را انجام داد و رفت، سر صحبت را با او باز كردم... ولي در مقابل هر صد كلمه اي كه حرف مي زدم تنها يك كلام پاسخ مي شنيدم: «نه»...«شايد»...«خدا مي داند»...همين!
ولي خوب من از همين كلمات ناقص و نارسا خيلي از چيزها را مي توانستم بفهمم. وانگهي اتاق او...از سرگذشت دردناك دو انسان تيره بخت داستانها داشت... سرگذشتي آميخته با عشق، عشقي آميخته از چوبه دار ناكامي!
در يك طرف اتاق تختخواب رنگ و رو رفته فرسوده اي بود كه قشر ضخيمي از گرد، رختخواب درهم ريخته آن را مي پوشاند. معلوم بود كه از مدتها پيش كسي در اين بستر آشفته نخفته بود...و آن قشر گرد از چند قطره عرق سردي كه انسان محتضري به عنوان آخرين قطرات يك مشت اشك راه گم كرده تحويل داده بود، حكايت مي كرد. بالاي آن تختخواب در واقع تنها زينت اتاق يك تابلوي گرد گرفته نقاشي بود. تابلو گاريچي پيري را نشان مي داد كه چرخ گاري اش به گل فرور فته بود و گاريچي بدبخت دستي به ريش سپيد گذاشته، به صورت اسب نحيف خود نگاه مي كرد، مثل اينكه از اسب خواهش مي كرد كه :« به هر وسيله اي هست چرخ گاري را از گل بيرون بكش...بچه ام گرسنه است.»
مدتها به اين تابلو نگاه كردم. دلم مي خواست مي دانستم كار كيست؟ با چشمان اشك آلود پرسيدم: خانم اين تابلو... نگذاشت حرفم تمام شود، بلند شد، آهسته بيرون رفت و من از پشت در صداي او را شنيدم كه زارزار گريه مي كرد. وجود من در آن لحظات يكپارچه تاثر بود. دلم داشت كباب مي شد. بلند شدم، پيشاني بچه اي را كه داشت بي سروصدا مي ناليد بوسيدم و بدون آنكه خداحافظي كنم به اتاق خود رفتم. فراموش نكنم كه علاوه برآنچه درباره اتاق او گفتم، پيانوي كهنه اي هم در پرت ترين گوشه اتاق ديدم كه دو شمع يكي نيم سوخته و ديگري تمام سوخته در دو طرف آن از دندانه هاي سپيد پيانو پاسداري مي كردند. اين دو شمع.... كه مي داند؟؟؟ شايد مظهر دو قلب آتش گرفته بود. دو قلبي كه يكي شان پاك خاكستر شده و رفته بود و ديگري داشت خاكستر مي شد.
بيش از آنچه در بالا گفتم من ديگر هيچ چيز درباره لائورا نمي دانستم. اصولا شايد اگر موضوع پيانو نواختن او نبود هيچ وقت يادم نمي آمد كه موجود زنده اي در همسايگي من وجود دارد... لائورا هر شب بدون استثنا درست راس ساعت 12 با پيانوي خود آهنگ غم انگيز تريستس شوپن را مي نواخت. هر شب، هر نيمه شب، در سكوت مطلق، تريستس شوپن! اين آهنگ براي من صورت لالائي پيدا كرده بود... من هرشب تا نيمه شب مي نشستم و تا ناله پيانو تمام نمي شد چشمان من به خواب نمي رفت...
باري برگرديم برويم سراغ آن شب. همان شبي كه گويي همه امواج جان گرفته بودند تا شاعري را كه نمي خواست گمنام بميرد با خود به گور ببرند! گفتم آن شب از فرط تنهايي... تنهايي نه ...از فرط وحشت تنهايي تصميم گرفتم كه لائورا را بخواهم.
تصميم خوبي بود ولي مگر مي توانستم انجامش دهم؟ هرچه به گلوي خود فشار مي دادم مگر صدايم بيرون مي آمد؟! ولي يكبار اتفاقي رخ داد كه در انجام تصميم براي من كمك بزرگي شد. همانطور كه به اتاق لائورا نگاه مي كردم يكباره نظرم به كوچه افتاد. اين بار ديگر رعب و وحشت تا اعماق همه سلول هاي ناراحتم رخنه كرد
نميدانيد... ديدم سايه موجودي افتان و خيزان در كوچه سرگردان است. مثل اينكه سراغ خانه اي رامي گيرد... به هر دري كه مي رسيد با مشقت كمرشكني بلند مي شد، نگاهي به سر و روي در مي كرد، بعد نا اميد و حسرت زده به زمين مي افتاد. دلم داشت از جا كنده مي شد! اين بار ديگر سكوت براي من جنايت بود...يكباره تمام قواي پراكنده ام را متمركز كردم و با صدايي كه سكوت شب را به لرزه مي انداخت فرياد كردم: لائورا...لائورا
اي خاك بر سر من! كاش فرياد در گلويم ناله مي شد و ناله به سينه ام برمي گشت و همانجا مي مرد! تعجب نكنيد اگر اين حرف را مي زنم. چون فرياد من به جاي آنكه زن همسايه را به كمك من آورد، سايه سرگردان را ديوانه كرد! سايه وقتي صداي مرا شنيد، جان گرفت، بلند شد و يكسره به طرف خانه اي دويد كه آنشب قبرستان وجود مادر مرده من بود! احساس كردم كه دارم همان طور ساده مي ميرم. زانوهايم سست شد. سايه داشت در را با شدت هرچه تمام ترمي كوبيد... بيش از اين تحمل جايز نبود. من احساس كردم كه واقعا مرگ از سر من دست بردار نيست. فكر كردم خوب لااقل بگذار ببينم كيست؟ شايد خود مرگ است، خانه مرا گم كرده! بروم او را راهنمايي كنم. هم او را راحت كنم و هم خودم را! چراغ را به دست گرفتم، چه عمل احمقانه اي! براي انيكه هنوز پا به دهليز نگذاشته، باد چراغم را خاموش كرد! ساعت رنگ و رو رفته ديوار اتاق من كه تنها يادگار پدر از دست رفته ام بود، يازده و نيم را اعلام كرد. من چون با همه جاي خانه آشنا بودم همانطور در تاريكي رفتم كه در را باز كنم. در اين هنگام لائورا پنجره را باز كرده بود و نگران به اتاق من نگاه مي كرد.
شما را به خاطر هركه دوستش داريد، به خاطر هركه دوستتان دارد از من مخواهيد كه هرآنچه در منزلمان ديدم به طور مفصل شرح دهم. براي اينكه باور كنيد دلم به حال خودم مي سوزد. براي اينكه من سراينده دردهاي ملتي هستم كه پريدگي رنگ صورتشان را يا تازيانه ستم سرخ مي كند يا سيلي پنجه فقر، يا سرخي تب سل...
به طور خلاصه مي گويم كه وقتي در را باز كردم در گير و دار وحشيگري باد، جوان ژوليده، گل آلوده غرق در خوني را ديدم كه آخرين نفسهاي يك زندگي بي نفس را با تك سرفه هاي خون آلود به اين محيط نكبت بار پس مي داد. با دو دست لرزان او را از زمين بلند كردم و آهسته آهسته به سوي اتاقم روان شدم... با كمك پاي راستم رختخواب خودم را در قلب تاريكي پيدا كردم و جوان مسلول را با احتياط روي آن خواباندم. يك لحظه بعد چراغ روشن بود. وقتي چراغ را روشن كردم و نگاهم به سر و صورت مهمانم افتاد، براي نخستين بار ظلمت را ستايش كردم...اي كاش چراغ نداشتم! نمي ديدم...يك مشت استخوان پوك درهم برهم، چند لكه خون سياه، پيراهني صدپاره و آن وقت...گل...تا نوك پا...
درنگ جايز نبود... با سطل آب آوردم، سر و صورتش را، دستهايش را، پاهايش را با آب شستم. آهسته چشمانش باز شد و آهسته خنديد. بعد يكباره خنده در گوشه لبانش يخ بست. تكاني به خود داد و نگاهي به سر و پاي من افكند. آمد كه چيزي بپرسد... سرفه شروع شد و همراه سرفه...خون.
نمي دانستم چه كار كنم. باز لكه هاي خون را پاك كردم. آهسته دستم را بر پيشاني اش گذاشتم. مي خواستم كلمه اي اميدبخش به زبان بياورم اما نمي توانستم. زبانم بند آمده بود، لال شده بودم. نفس عميقي كشيد، باز آهسته خنديد و گفت: شما.... سراپا گوش بودم، دلم مي خواست حرف بزند ولي ديگر نتوانست. ضعفي شديد وجودش را احاطه كرده بود. اين بار آهسته سر از روي متكا برداشت...نشست... با اشاره آب خواست. دادم و با چه لذتي سركشيد... بعد شروع كرد به حرف زدن...
من نقاش بودم، نقاش مرده هاي متحركي كه زندگي را مسخره مي كنند و زندگان نفس مرده اي كه بر مرگ غالب اند. من در تابلوهاي خودم درد بي پايان ملتم را نشان مي دادم و در خم و پيچ رنگها دروازه هاي سعادت گمگشته را بر روي آنها كه كلمه اي سعادت، افسانه اي بيش برايشان نيست مي گشادم!
من نقاش بودم ولي چه كار كنم كه به خاطر انسانيتي كه داشتم در عنفوان جواني به چنگ مرگ موسوم به زندگاني افتادم. پدر من كارگر راه آهن بود. يك روز خبر مرگش را براي من و مادرم آوردند. پدرم در زير چرخهاي ترن له شده بود، من آنوقت هجده ساله بودم. مادرم در اثر شنيدن اين خبر ودر نتيجه استيصال يك سال پس از مرگ پدرم ديوانه شد! درست به خاطر دارم وقتي براي نخستين بار براي ديدن مادرم به دارالمجانين رفتم وقتي مرا ديد اصلا نشناخت و از من يك مشت كبريت خواست...داد و از رئيس دارلمجانين پرسيدم كه موضوع چيست؟ او گفت: ديوانه عجيبي است! از همه كس اين خواهش را مي كند. چوب كبريت را مي گيرد و در يك گوشه اتاق با گريه و خنده آميخته به هم با آنها خط آهن درست مي كند؟!
در اينجا شدت گريه به مهمان مسلول من اجازه نداد كه سخنانش را ادامه دهد..مدتها اشك ريخت و سرفه كرد. به ساعت نگاه كردم. ده دقيقه بيشتر به نيمه شب نمانده بود
سرفه ها كه دست كشيدند باز ادامه داد: پس از ديوانه شدن مادرم و پس از ديدار او بود كه احساس كردم مي خواهم به هر وسيله اي كه هست فرياد بكشم. من نقاش بودم و نقاش به دنيا آمده بودم. رفتم سراغ قلم و رنگ. يك سال گذشت...يعني چهار سال پيش بود كه اتفاقا دختري مسيحي را در كارگاه يكي از دوستان نقاشم ديدم. هر دو بدون اينكه بدانيم چرا در يك لحظه دل به هم سپرديم . براي يكديگر به جاي يكديگر مرديم! اسم آن دختر «لائورا» بود.
لائورا!...
وقتي اين كلمه را شنيدم بي اختيار از آنجايي كه نشسته بودم پريدم دو سه بار بيرون رفتم و آمدم. به ساعت نگاه كردم. نزديك نيمه شب بود. فكر كردم چند دقيقه بعد فرياد شوپن از لابلاي دندانه هاي سپيد پيانو بلند مي‌شود و آن وقت تكليف من با اين انسان نا كام چيست؟
اعصاب خود را كنترل كردم، رفتم كنارش نشستم و گفتم: معذرت مي خواهم من شاعر هستم و گاهي اوقات تأثرات مرا ديوانه مي كند.
ادامه داد: عشق من و لائورا از همان كارگاه شروع شد و در همان كارگاه پايان يافت. اينكه مي گويم پايان يافت مقصودم اين است كه با هم ازدواج كرديم. ازدواج ما سرو صداي عجيبي در محافل مسيحي و مسلمان به راه انداخت... من داشتم ديوانه مي شدم! چه طور مي توانستم به اين انسانهاي از خود راضي بفهمانم كه احساس و فهم متقابل بالاتر از اين حرفهاست. من او همديگر را مي فهميديم. شش ماه به اين وصف گذشت و علي رغم همه تهمت ها من و لائورا در كنار هم، به خاطر هم زندگي مي كرديم و او تا آنجا كه نفس داشت در پرورش استعداد من مي كوشيد. چون من به شوپن علاقه داشتم هرشب نيمه هاي شب به خاطر من تريستس شوپن را مي نواخت.
همه شب، نيمه شب، تريستس شوپن! اي داد بيداد! ...غيرممكن است! مي خواستم فرياد بكشم كه خاموش! ديگر چيزي مگو، تعريف مكن، ديوانه شدم، ولي احتياج به گفتن من نداشت! سرفه ها به داد من رسيدند، اين بار سرفه ها شديدتر و خونين تر از دفعات گذشته بود، دلم مي خواست علي رغم ميل انساني من! ...او قبل از نيمه شب مي مرد!
تنها، به خاطر اينكه تريستس شوپن را نشوند...! ولي يك باره قلبم پارچه پارچه فرو ريخت! ساعت ديواري فريادش بلند شد كه: نيمي از شب گذشت! مهمان من سرفه مي كرد، كه ناگهان پيانو ناله كرد! ... شوپن، شوپن... نه... لائورا شكوه ي ديرينه اش را سر داد. شكننده بود! مرگ بود! جنون بود! سرسام بود و بدبختي ! شما نمي دانيد، شما چه نمي دانيد چه مي گويم؟ چه مي خواهم بگويم؟ مهمان من، نقاش بخت برگشته، يكدفعه لال شد! سرفه ها به زوزه تبديل شدند... بلند شد. همان مهمان من كه از جا نمي توانست تكان بخورد، يكدفعه از جا پريد، رفت به طرف پنجره اطاق لائورا. نقاش لحظه اي سراپا گوش دم پنجره ايستاد. سراپاي پيكر نحيفش در آن لحظه سئوال بود... برگشت نگاهي به صورت رنگ پريده من افكند. يكدفعه قهقهه اي ديوانه كننده سر داد، فرياد كشيد: «شما هم مي شونيد؟ اين آهنگ را مي گويم؟ شما نمي شنويد؟‌» يكدفعه خنده اش قطع شد و سيل سرشگ ديدگانش را با هرچه تمناي مبهم در حسرت بيكرانش بود، غرق آب كرد! من احساس كردم قبل از اينكه شاهد پايان ماجرا باشم، جانم دارد به لبم مي رسد. لائورا خونسرد و بي خبر از همه جا و همه چيز آهنگ را ادامه مي داد. ناگهان نقاش با صدايي كه من تصور نمي كردم از پيكري چنان درهم و شكسته بيرون آمدنش ممكن باشد، فرياد كرد: لائورا...آخ لائوراي من، مزن، ناله مكن، ديوانه شدم، مردم، مردم لائورا... نفسش بند آمد، سرفه ها شروع شدند، چند تك سرفه خون آلود، پيچ و تابي محتضرانه، آن وقت...سكوت
آهنگ پيانو قطع شد. همه جا سكوت، همه جا ساكت... تنها بادهاي سرگردان بودند كه فريادشان به شيون تبديل شده بود! شيون مرگ، مرگ يك انسان...انسان نقاش
نقاش بخت برگشته آخرين لحظات زندگي را در آغوش لرزان من طي كرد، نه حرف مي زد، نه سرفه مي كرد. همه تك سرفه ها ، تك نفس شده بودند... تك تك نفس مي كشيد... تقلا مي كرد. بلند شدم سرش را كه روي زانوانم بود، آهسته زمين گذاشتم، كمي آب به صورتش زدم... زنده شد، نفس عميقي كشيد و گفت: من رفتم اگر او را ديديد... دستش را به خاطر من بفشاريد... به او بگوييد كه من با همان آهنگي كه نخستين بار پس از پايان آن ترا بوسيدم... حالا... حالا... ديگر هيچ ... نه هيچ به او نگوييد كه من كجا و چگونه مردم. اصلا نگوييد كه مردم. دلم هيچ نمي خواهد دلش را، دل شكسته اش را بار ديگر بشكنم. اگر پرسيد چه بر سر من آمد، بگوييد... داشت حرف مي زد كه يكدفعه در اتاق باز شد! خاك بر سر من چه مي ديدم! خودش بود، بيجامه اي وصله كرده برتن، موههاي آشفته، سر و صورت رنگ آلود، ساكت، خيلي ساكت. همه اش تو فكر اين بودم كه حالا چه خواهد شد؟ از هرگونه پيش بيني عاجز بودم...اصلا دلم نمي خواست پيش بيني كرده باشم
لائورا همان طور ساكت دم در ايستاده بود، تا اينكه نقاش چشمش به او افتاد، سرش را آهسته بلند كرد، نتوانست نگه دارد... سرش با ضربت به زمين خورد، دوباره تلاش كرد، نشد. شروع كرد به خزيدن... لائورا همان طور مثل مجسمه ايستاده بود. نقاش بدبخت خزيده به طرف او مي رفت... آنقدر رفت تا به زير پايش افتاد... ديگر هيچ... همانجا افتاد... مرد.

* * * * * * *

امروز يك سال از آن شب مي گذرد. يك سال است كه دختر كوچولوي نقاش، شوهر لائورا در خانه من است. او از گذشته خودش، نه از مادرش، نه از پدرش هيچ خبري ندارد. مرا «پاپا» صدا مي كند و تنها هنگام خواب است كه دلش مادرش را مي خواهد. پس از مرگ نقاش، يادداشت كوچكي در جيب او يافت شد كه از گذشته او هيچ اطلاعي نمي داد. تنها در دو جمله ناقص خواسته بود كه او را در دامنه همان كوهي كه نخستين بار با لائوراي خودش شب را در آنجا گذرانده بود، به خاك سپارند و بر فراز مزارش فقط به خاطر ياد لائوراي خودش كه مسيحي بود، صليبي نصب كنند. من اين كار را كردم... ولي درباره لائورا چيزي از من نپرسيد.
همانقدر بدانيد كساني كه به دارالمجانين مي روند، بيش از همه دو ديوانه بدبخت موجبات تأثرشان را فراهم مي كند.
يكي پيرزني است كه مرتبا با چوب كبريت خط آهن مي سازد و ديگري زن زيباروي جواني كه عكس روي كبريتها را با زحمت مي كند و به ديوار مي زند و قوطي كبريت ها را بصورت دندانه هاي پيانو رديف مي چيند. به عكس هاي روي ديوار نگاه مي كند... و با انگشتان لرزان... روي قوطي كبريت ها پيانو مي نوازد.

آخرين آهنگ - اثر كارو
برگرفته از كتاب شكست سكوت
يك لحظه، يك لحظه، حتي يك لحظه هم اجازه ندهيد عاطفه از قلب سياست بگريزد

آتش بدون دود
نادر ابراهيمي

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسيار دردش آمد
یک کشیش او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای
یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت
یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پيدا کند
یک تقویت کننده فکراو را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بيرون آورد
...

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸



مسعود رسام عزیز از معدود آدم هایی بود که بلد بودند دوربین نگاهشان را به خوشی‌ها و خنده‌ها و امیدهای جامعه ی تلخ مان بیندازند. نشانمان دهند که اگر بخواهیم می توانیم همه ی دیوار های خانه مان را سبز کنیم. اگر بخواهیم می توانیم اتاقک کوچکی بالای پشت بام درست کنیم وبا آن که دوستش داریم در آن زندگی کنیم و خوش‌بخت باشیم . می توانیم قانون بگذاریم که موقع قهر آدم ها حق صحبت کردن با هم داشته باشند و همین حرف زدن٫ خشم را کم کم از یادمان ببرد و مهر را جانشینش کند.

که از دل انقلاب و ساواک و خون و خشونت می شود نشست و آدم هایی بیرون کشید که ژیان خنده دار داشته باشند و قیافه شان با نمک باشد و اسم مخفی شان سوسک سیاه و خرمگس باشد و بچه ها را بخندانند.
که بهداشت و تمیزی را با خنده و خوشی به بچه هایمان یاد دهیم. نترسانیم‌شان. (همان موقع ها که یک عده فکر می کردند هر چه بیم و هراس ماجرا بیشتر باشد نتبجه ی آموزش بهتر می شود.)
که درد و غم سهم همه مان است و این را همه می دانیم . اما به جای غصه خوردن و زهر ریختن به خودمان و دیگران و نشان دادن سیاهی ها و زخم زدن و زخم را بارها و بار ها کندن می شود چشم مان را به سیاهی ها ببندیم و سبزی و امید را در اتاق و خانه و شهرمان زنده نگه داریم.
...

یادش همیشه سبز خواهد ماند.

از وبلاگ مريم مؤمني

پ ن: خودم چند خطي نوشتم، ولي راستش پاكش كردم. حس و حال مرثيه نوشتن نداشتم، اونم تو اين زمونه كه يكي رو پيدا نمي كني كه بالاخره از يه چيزي راضي باشه...
رسام براي من خاطره سالهايي است كه ياد گرفتم بخندم، حتي اگه دلم شاد نيست. ياد گرفتم فكر كنم، اونم به چيزايي كه خيلي ها نمي‌بينن يا نمي‌خوان كه ببينن...
حالا ديگه فايده اي نداره كه بنويسيم، كي بود و چي بود... حالا فقط تكه كلامش تو سرم تكرار ميشه و تصوير قهقهه خنده‌اش با موهاي لخت و بلندش هي ازازسر و يوهو مي‌‍ره و مياد...مي‌ره و مياد...

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸


How true is the saying that man was forced to invent work in order to escape the strain of having to think.

Hercule Poirot

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

بعضی را برای دوست داشتن،
باید بیشتر شناخت؛
بعضی را کمتر.
 
مايه اش كمي زمان است و اندكي حوصله...
 
گاهي اما لحظه‌اي كوتاه مي‌رسد، كه مي‌ايستي، يك نفس عميق مي‌كشي، به كفش‌هايت خيره مي‌شوي و...
 
 و به اين نتيجه مي رسي كه سرت را بيندازي پايين و راه خودت را بروي. چون يا تو آدم اين كار نيستي يا تو را آنگونه كه مي‌خواهي دوست ندارند.
دو دو تا چهارتايي و... بعد مي‌بيني كه حوصله‌اي هم  نيست. پاشنه كفش‌هايت را بالا مي كشي و تصميم مي‌گيري خودت جاده را تا ته بروي.

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸


نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده‌ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.

پ.ن: اينم نظريه ايه براي خودش...

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸


فرصت کم است. خود این دلیل دیگری برای شتاب نکردن!

آدم خیلی زود به آخر خط می‏رسد.
بهتر است قدم‏های کوچک برداریم.

آلبر کامو



چگونه از عقايد احمقانه بپرهيزيم؟

اغلب موضوعات از این ساده تر به بوته آزمایش درمی‌آیند. اگر مثل اکثر مردم شما ایمان راسخ پرشوری نسبت به برخی مسائل دارید، روش‌هایی وجود دارد که می‌تواند شما را از تعصب خودتان باخبر کند. اگر عقیده مخالف، شما را عصبانی می‌کند، نشانه آن است که شما ناخودآگاه می‌دانید که دلیل مناسبی برای آنچه فکر می‌کنید، ندارید. اگر کسی مدعی باشد که دو بعلاوه دو می‌شود پنج، یا این که ایسلند در خط استوا قرار دارد، شما به جای عصبانی شدن، احساس دلسوزی می‌کنید، مگر آن که اطلاعات حساب و جغرافی شما آن قدر کم باشد که این حرفها در افکار شما تزلزل ایجاد کند. اغلب بحث‌های بسیار تند آنهایی هستند که طرفین درباره موضوع مورد بحث دلایل کافی ندارند. شکنجه در الاهیات به کار می‌رود، نه در ریاضیات؛ زیرا ریاضیات با علم سر و کار دارد، اما در الاهیات تنها عقیده وجود دارد. بنابراین هنگامی که پی می‌برید از تفاوت آرا عصبانی هستید، مراقب باشید؛ احتمالاً با بررسی بیشتر درخواهید یافت که برای باورتان دلایل تضمین کننده ای ندارید.

برتراند راسل

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸


آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به آن رو میکند؟

کاناپه ی قرمز- میشل لبر

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

بلد باش که وقتی باید بروی ، بروی

دوستي اينو برام كامنت گذاشته بود. بي مقدمه و بي پس و پيش. يك هفته اي هست كه دارم فكر مي كنم، چي مي تونه پشت اين چند كلمه باشه كه انقدر ذهن منو درگير كرده، اونم تو اين شلوغي كه سگ صاحابشو نمي شناسه... اصلا چرا من انقدر با اين واژه‌ها همذات پنداري مي كنم؟ قراره مگه من جايي برم؟ يا بايد مي رفتم و نرفتم؟
يه موقعي بود كه مي خواستم. خيلي هم جدي شده بود... اما همونقدر جدي شده كه الان خم مي‌شم زير تخت خوابم و چمدانم را اون زير مي بينم كه اون موقع لباس زمستاني‌هامو خيلي با دقت توش چيده بودم و الان با خنك شدن هوا كم‌كم بايد يكي‌يكي درشون بيارم.

بگذريم؛

داشتم مي گفتم...رفتن دليل مي خواد، همونطور كه موندن دليل مي خواد. گاهي هم آدم اصلا احتياج به دليل نداره؛ چه براي رفتن و چه براي موندن... فقط كافيه چشم هاشو ببنده و راه بيفته يا حتي نيفته. اول و اخرش به يه جايي مي رسه يا در يه جايي مي مونه ديگه، نه؟

يك مكتب پدر-مادر دار فلسفي وجود داره كه اگرچه اين روزها بين هارت و پورت‌هاي كانت و دكارت و سارتر يه كم كمرنگ شده، اما همچنان جزء مكاتب اصلي تفكر جامعه ما(در حد خودش) محسوب ميشه. دیدگاهی هست با عنوان «حالا بذار ببینیم چی مي‌شه». جديدا به خودم اومدم، مي‌بينم هركي كه دور و برم مي پلكه، يه جورايي شاگرد با اصالت و بي واسطه اين مكتبه. فرقي هم نمي كنه كه كي باشه، كجا باشه و چه كاره باشه و نسبتش با من چي باشه. خدا نگذره از باعث و باني اش...اما كاري كرده كه اين قوم واسه خودشون حالي مي كنن با اين طرز تفكر. اصولاً انگار تو هر كاري بايد بذاري ببيني اخرش چي ميشه و اگر بخواي خودت اخر يه چيزي رو تعيين كني، به قول امروزي ها خودتو اُس...(همون مچل قديمي ها) كرده اي.

قضيه خيلي جديه‌ها! طرف صبح مي خواد (گلاب به روتون)... آره، ميگه حالا بذار ببينم چي ميشه، خدا بزرگه... همه منتظرن يكي بياد و كارشونو انجام بده و خدا رو شكر چيزي هم كه تو اين مملكت زياده خره و همه هم دل گنده و ريلكس...

خدايي‌اش هيچكس ديگه به خودش زحمت فكر كردن نمي‌ده، به كل روزشون كه نگاه مي كني، به زحمت يك ساعت مفيد توش پيدا مي‌كني. تا اعتراض هم كه مي كني، اول مي گن سخت ميگيري، بعد هم كه سر حرف ميشه، همه مي‌خوان از اين مملكت برن، و اينجا هيچي براشون نداره و از اين حرف ها و بين خودشون هم تو رو يه وصله ناجور مي دونن...
چه عذابي ان اين جور ادما!...از حرف تا عملشون يه صد سالي طول مي‌كشه و سر كه مي گردوني، مي بيني بيخ گوشت چه روضه‌هايي است كه از تخصص بالفعل و پتانسيل بالا و حروم شدن تو اين شرايط خونده نمي‌شه... و باز فردا قصه از اول تكرار مي‌شود. كلي بگم...اين روزا اگه كسي هم اهل پيچ و پيچ گوشتي نبوده، خواه ناخواه شده...

دوستم راست ميگه، رفتن بلد بودن مي خواد. در غير اينصورت فقط وقتيه كه تو از خودت و ديگران تلف مي كني.

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸


در سکوت دریاها
در طغیان موج‌ها
دو ستاره می‌بینم، چون دو راهی به دو سمت
یکی به سوی طلوع آفتاب هدایتم می‌کند
و دیگری به ساحل و به سرزمین خود می‌خواند مرا
اما خوب نیست برایم در خانه ماندن
من خاکی نیستم، آبی‌ام
من دریانوردم و تو ماهی‌گیر
من و تو هیچ‌گاه به هم نخواهیم رسید

ترانه «دریاگرد»
گزمنوف

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

زماني که تصميم گرفتيد و زمان اجرا فرا رسيد ديگر توجهي به پيامدها و بازتاب‌هايش نداشته باشيد.
 ويليام جيمز

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸


اهلي كردن يعني چه؟

روباه گفت : سلام.
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت : من اینجا هستم زیر درخت سیب...
شازده کوچولو پرسید : تو که هستی؟ چه خوشگلی!
روباه گفت :من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن . من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت : من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت : ببخش! اما پس از کمی تامل باز گفت : اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت : تو اهل اینجا نیستی پی چه می گردی؟
شازده کوچولو گفت : من پی آدمها می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت :آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده اشان همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه من پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت : اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است. اهلي كردن يعني ایجاد علاقه کردن...
پرسيد: ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت : البته. تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی مثل صدها هزار پسر بچه دیگر و من نیازی به تو ندارم تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر.ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود....
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم...گلی هست... و من گمان می کنم آن گل مرا اهلی کرده است...
روباه گفت : ممکن است. در کره زمین همه جور چیز می شود دید...
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت: در سیاره دیگری است ؟
گفت:بله در آن سیاره شکارچی هم هست؟ -نه چه خوب... مرغ چطور؟
شازده كوچولو جواب داد: نه .
روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست. لیکن به فکر قبلی خود بازگشت و گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا.تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها یکسان. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.من با صدای پایی آشنا خواهم شدکه با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.بعلاوه خوب نگاه کن.آن گندم زارها را در آن پایین می بینی ؟من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده ایست. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند.اما تو موهای طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آنوقت که مرا اهلی کرده باشی .چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت آنوقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد آخر گفت: بیزحمت مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکانها می خرند اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست مانده اند.تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن.
شازده کوچولو پرسید برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید کمی صبور بود.تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می نشینی.من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کردو تو هیچ حرف نخواهی زد.زبان سرچشمه سو تفاهم است.ولی تو هر روز می توانی قدری جلو تر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می آمدی.تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد شد. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آنوقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نا معلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند که کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همین که ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: آه .....من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت : درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت : البته. شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت :به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود. و کمی بعد به گفته افزود:یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن آنوقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است.بعد برگرد و با من وداع کن و من به رسم هدیه رازی بر تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد به آنها گفت : شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید .کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید.شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آنوقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر.اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است. و گلهای سرخ رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:شما زیبایید ولی درونتان خالی است.به خاطر شما نمی توان مرد.البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه شما سر است.چون من فقط به او آب داده ام فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام فقط او را پشت تجیر پناه داده ام فقط کرمهای او را کشته ام چون فقط به شکوه و شکایت او به خودستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام.زیرا او گل سرخ من است...
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت: خدا حافظ.
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: آنچه اصل است از دیده پنهان است.
روباه گفت: آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمری است که من به پای او صرف کرده ام.
روباه گفت : آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هميشه درباره ان چيزي كه اهلي كرده اي، مسؤول خواهی بود. تو مسؤول گل خود هستی...

شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: من مسؤول گل خود هستم.


جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸


Physical consciousness is indispensable for the achievement of knowledge. All is within yourself know your most inward self and seek its equal in nature. The body is the shrine of divinity. Your body is the temple of knowledge. Sound skepticism is the necessary condition for the discovery of truth. Each truth you learn will be, for you, as new as if it had never been written.

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

هیچ وقت عاشق چیزهای وحشی نشوید، اصلآ نباید دل به چیز های رام نشدنی داد. هر چه بیشتر دلداده شان شوید، آنها قویتر می شوند. آنقـدر قوی که روزی سـر به بیشـه می گـذارند یا بالای درختـی می خـزند. بعد هم لابد از یک درخـت بلند تر بالا می روند. آخر هم پر می کشند به آسمان و این آخر و عاقبت شمایی خواهد بود که دل به یک چیز وحشی دادید، اینکه مدام چشمتان به آسمان باشد.

ترومن کاپوتی

Never love the wildling...
you can't give your heart to a wide thing:
the more you do, the stronger they get.
Until they're strong enough to run into the woods.
Or fly into a tree.
Then a taller tree.
Then the sky.
That's how you'll end up...
If you let yourself love a wilde thing.
You'll end up looking at the sky.


Truman Capote;
Breakfast at Tiffany's
A Short Novel and Three Stories


پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

بیست سال نتونستم چیز خاصی رو از خوشبختی تجربه کنم. این زندگی رو که من رو می‌بلعه کامل نشناخته بودم، و چیزی که من رو از مرگ می‌ترسونه اینه که یقین دارم زندگی، بدون من سپری خواهد شد.

مرگ خوش، آلبر کامو، احسان لامع

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

همان به که نبود این نیکی
آنجا که نیکان همه سرکوبند.
همان به که نبود این آزادی
آنجا که آزادگان چونان اسرا زیست کنند.
همان به که نبود این عقل
آنجا که نان، در سفره جاهل است.
جای نیکی کردن، نیک بودن آموزید
که دیگر، چنین، نیکی را نیاز نیفتد.
جای آزاده بودن، آزادگی را
آنجا که همه آزادند، آزادگی را نیاز نیست.
و جای تعقل، بی عقلی را
سودایی نمایید، سراسر بی سود.
برتولت برشت

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

بی خوابی یا وقتی که فحش های بشریت ته می کشن

دیشب یه چیزی توی دلم بود که...
بهتره اینطوری بنویسم... دیشب یه چیزی تو دلم به طرز ناجوانمردانه ای وول میخورد. خوب میشناسمش...غریبه نیست...وقتی سرم گرم کاره یا دارم تمام انرژیم رو تو کار می ذارم، خبری ازش نیست اما یه وقتایی مثل دیشب که بدجوری گورمو گم می کنم،این "چیز" تمام مدت توی دلم وول می خورد و جولانی می داد برای خودش که نگو، بدجوری کفری ام کرده بود... هر چند لحظه یه بار درست مثل بچه شیطونی که بهش خیره نگاه بکنم، که ببینم کی از رو میره و اروم می گیره، وقتی بهش فکر می کردم، یه کم صبر می کرد و بعد دوباره چنان با قدرت به هاری می افتاد که تنها کاری که باید می کردم، بی خیال شدنش بود. من این حس رو خوب می شناسم، قدیما شبای امتحان به سراغم می اومد... اما حالا دلیلی برای پیدا شدن سرو کله اش وجود نداره.
دیشب هر جونوری ای که می تونستم کردم ... یعنی هر کاری که می تونستم ... هر چی که به عقلم رسید، کردم که شاید خسته بشم و بتونم یه کم بخوابم: چند ده باری از پله ها بالا و پایین رفتم... یه کم طناب زدم... یادم افتاد که یه موقعی اون قدیم ندیم ها بارفیکس هم می رفتم، اما دیشب فقط تونستم ازش اویزون بشم، یه کم شنا رفتم، یه کم رو زمین غلت زدم... یه چند دوری کانال های تلویزیون رو بالا و پایین کردم... یه نیمساعتی زیر اب جوش دوش گرفتم، ماست و دوغ و خلاصه هرچی که می شد درقالب یه معجون فیل افکن عمل کنه، بلعیدم، اما نشد که نشد.
بعله... دیشب یه دردی به جونم افتاده بود که به هیچوجه خوابم نمی برد. آخر سر برای اینکه صدای همسایه ها در نیاد و فردا صبح تو راهرو جلومو نگیرن که : "هوی! هیچ معلوم بود دیشب چه مرگی گرفته بودی که ما رو هم گور به گور کردی" نتیجه این شد که چند کیلومتری رو هم تو اتاق از لب پنجره تا لبه تخت تو حالت رفت و برگشت رژه رفتم، انقدر که شاید خسته بشم و بتونم یه کم بخوابم. اما از اون شب هایی بود که دعام رو بدجوری گم کرده بودم.
چشم هام پر خواب بودند ها! اما تا سر جام دراز می شدم، تازه دنیام پر می شد از همهمه و پچ پچ صداهای آدم هایی که قبلا یه جاهایی از زندگیم بودن و حالا دیگه نیستن و حتی تمام کسایی که در طول روز ساعت ها باهاشون سر و کله میزنم. صداهاشونم واضح و کامل هم می شنیدم، طوری که انگار اصلا داشتن کنارم یا رو به روم صحبت می کردن.
از طرفی این روزها یا خواب مرده ها رو دیدم یا اونا به زور خودشونو چپوندن تو خوابم. یا خواب دیدم که کسایی که دوستشون دارم دارن تو خواب هام می میرن. اما دیشب دیگه اوج جولان دادنشون بود، زنده و مرده با هم. صداها با هم بلند بلند هم حرف می زدن، می خندیدن، گاهی فریاد می کشیدن، گاهی بدمستی می کردن و عربده شون بلند می شد... خلاصه که نمی ذاشتن کپه مرگم رو بذارم. راستش اخرش بی حال روی لبه تخت نشستم و پیش خودم گفتم:" این چند ساعت هم یه جوری میگذره و بلند میشم میرم سرکار. حداقل فردا شب با وجود چند شب بی خوابی حتماً بیهوش خواهم شد". همینطوری که داشتم به خودم وعده خواب یک نفس فردا شب رو میدادم و از این بشین-پاشو و بعدش هم از این پیاده روی شبانه لذت می بردم، چشمم افتاد به چند جلد کتاب نخوانده ای که مدتی بود خریده بودمشون و داشتن روی میزم خاک می خوردن. دستمو بردم جلو درست عین زبل خان که دستشو می کرد تو قفس شیره، دستمو اوردم بیرون با یکی از همونا که شاید یکماهی همونجا روی میزم مونده بودن. بعد همونطوری که ایستاده بودم لاشو باز کردم و در حالی که عینکم رو جابجا می کردم که بتونم بخونم...چشمم به این جملات افتاد:
**"فحش یکی از اصول ایجاد تعادل در آدمیزاد است. اگر فحش وجود نداشته باشد، آدمی دق می‌کند. از تعداد و نوع فحش هر زبانی می‌شود از اوضاع مردمی که در یک ناحیه زندگی می‌کنند، سر در آورد و رابطه بین‌شان را کشف کرد. زبان فارسی اگر هیچ نداشته باشد فحش آبدار زیاد دارد. ما که سر این ثروت عظیم نشسته‌ایم چرا ولخرجی نکنیم؟! "
نمی تونم بگم چه حسی داشتم وقتی این جملات رو خوندم... فقط بگم که کلی حال کردم. و حال مبسوط تری مینمودم اگر که خوابم نمی آمد و با هوشیاری تمام چند تا فحش آبدار حواله یکی دونفری می کردم که اساسا دق و دلی یکی دو ماه اخیرم دربیاد.
ادم های این روزهایم بی کنترل من دارن تو زمان بی نهایت من واسه خودشون جلو و عقب میرن و واسه خودشون زبون می ریزن و زبون می گیرن و من درست تو همین روزها ترجیح می دم، که سکوت کنم، حتی به قیمتی که فکر کنن بلد نیستم حرف بزنم.
اخرین باری که تو این مدت بدجوری از کوره در رفتم و یه متلک جانانه حواله یکی از اقایان دسته "مدیرجات" کردم( که فکر میکنن خدا تنها چیزی که افریده همین افتابه طلاست و اونا تنها نگهبان حاضر به یراق این آفتابه قیمتی هستند) همین چند روز پیش توی یکی از جلسات هیات مدیره بود. سر یه موضوعی داشتیم بحث می کردیم که دیدم داره خیلی افاضات تحویل منو بقیه میده و به این بهانه داره یه پالون نو تن من میکنه که خیلی ساده بهش گفتم: "ببخشید من به دلیل شرایط تحصیلی ام وقتشو ندارم که پیگیری این کار رو بکنم. ترجیح میدم وقتم بذارم سر کار خودم(منظورم رشته تخصصی خودم زبان بود که اونم میدونست من چی کاره ام)" که یه دفعه برگشت جلوی بقیه به تمسخر بهم گفت: " چه خبره انگلیسی...آلمانی؟؟؟" فقط نگاش کردم و ادامه دادم: " دیدم تو این مملکت کسی فارسی نمی فهمه، پیش خودم گفتم شاید آلمانی یا انگلیسی باهاشون حرف بزنم، بفهمن دارم چی می گم". این یارو یکی از همونایی هست که بدم نمی اد یه چند تا فحش اساسی حواله اش کنم.
خلاصه این از اوضاع ما... چاره چیه؟ هان؟ تا وقتی تو این مملکت اساس همه چی رو "دودره بازی" استواره، نصیب ما هم از این زندگی غرولند و بی خوابی و در بهترین حالتش فحش های شبانه است تازه اگه خوش شانس باشیم و روح صادق هدایتی پیدا بشه و به دادمون برسه و بهمون الهام کنه که " طفلک من می تونی یه وقت هایی فحش هم بدی ها!".

**صادق هدایت - آشنائی با صادق هدایت-نشرمرکز - فرزانه -1372

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم
این بار پیامبری بفرست
که تنها گوش کند...
گروس عبدالملکیان
هر شعبده بازی از سه مرحله تشکیل می‌شه: شعبده‌باز یه چیزی رو نشون می‌ده، یه چیز کاملا معمولی. بعد اون رو ناپدید می‌کنه. هنوز کسی دست نزده، چون ناپدید کردن تنها کافی نیست. باید اون رو برگردونی. بعد می‌خواهید بفهمید راز کار چیه. ولی نخواهید فهمید. چون درست نگاه نمی‌کنید. البته در اصل نمی‌خواهید بفهمید. دوست دارید گولتون بزنند.

فیلم پرستیژ، کریستوفر نولان، 2006

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

دنیای ماچنین است:
اگر شاهکار نباشی خواهی مرد.
اگر خارق العاده نباشی، کارت تمام است.
و دشمنان در انتظار خستگی تو
و همیشه، جنگجویان خسته تر
شکست خوردگانند.
برتولت برشت

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

داستان ها هرگز به پايان نمي رسند. اين راوي است كه معمولاً صدايش را در نقطه‌اي قطع مي كند. بعد تو مي ماني كه خودت داستان را تمام كني يا اينكه پايان داستان را باز بگذاري. بعد بايد يه تصميم ديگه هم بگيري. مي خواهي به شخصيت داستان تبديل شوي و خودت را به جريان آن بسپاري يا اينكه مي خواهي لگام داستان را خودت در دست بگيري.
سوال اينجاست:
آيا مي‌توني از لغاتي استفاده كني كه معني متفاوتي داشته باشند؟
برخی استعاره‌ها واقعی‌تر از مردمانی‌ست که در خيابان راه می‌روند. بر صفحات خميده‌ کتاب، اشکالی نقش بسته‌اند که واضح‌تر از اغلب مردان و زنان زندگی می‌کنند.
کتاب دل‌واپسی
فرناندو پسوآ
این که از دنیا توقع داشته باشی كه چون که آدم خوبی هستی، باهات منصفانه برخورد کنه، مثل این می‌مونه که از یه گاو وحشی انتظار داشته باشی، چون گیاه‌خواره، شاخت نزنه.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

در این دنیا، نکته‌ وحشتناک این است که همه برای خودشان دلایلی دارند.


قاعده‌ی بازی -ژان رنوار

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۸

مردان بزرگ

مردان بزرگ بسیار خزئبل می گویند

و مردمان را احمق می پندارند.
و مردم، بی اعتراضی از کنارشان می گذرند.
چنانکه زمانه می گذرد.

مردان بزرگ تا پشت چشمانشان می بلعند
چنانکه مردمان هم.

اسکندر برای تداوم زندگی به بابل نیاز داشت
و درست در همین اثناء
مردمان دیگری برای زندگی به بابل احتیاج نداشتند
و تو یکی از دومین دسته ای

کپرنیوس بزرگ با دوربینی در دستانش
بی که بخورد، که بیاشامد
چرخش خورشید به دور خودش را محاسبه می کرد
لاجرم باور کرد
آسمان را می فهمد.

برتولت برشت کبیر اما
عقلش حتی به ساده ترین چیزها نمی رسید
اما به مساله ای چون علف
ساعت ها می اندیشید
و ناپلئون را بزرگ می داشت
و در غذا خوردن چون او رفتار می کرد.

مردان بزرک چونان مردان بزرگ رفتار می کنند
و همیشه با صدای بلند صحبت می کنند.

ما همه باید به مردان بزرگ احترام بگذاریم
اما نباید مردان بزرگ را باور کنیم.

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

اگه یه روز کوسه ها آدم بشن

دختر کوچولوی صاحبخانه آقای «ک» ازش پرسید: «اگر یه روز کوسه ها آدم بشن، با ماهی کوچولوها مهربون تر می شن؟»
آقای «ک» گفت: حتماً! اگه یه روز کوسه ها آدم بشن، برای ماهی کوچولوها تو دریا سبدهای بزرگی می سازن که توی اونها همه جور غذا و گیاه و همه نوع حیوونی وجود داره. کوسه ها مواظبن که سبد ها همیشه آب تازه داشته باشن و همه نوع امکانات بهداشتی رو براشون فراهم می کنن. مثلاً اگه باله یه ماهی کوچولویی زخم شد، فوراً اونو پانسمان می کنن تا با مرگشون اونا رو از دست ندن.
برای اینکه ماهی کوچولو ها غمگین نشن، کوسه ها جشن های آبی بزرگی برپا می کنن، چون(معتقدن) ماهی های های خوشحال خوشمزه تر از ماهی های غمگین هستن.
طبیعتاً مدرسه هم در این سبدهای بزرگ وجود داره. در این مدرسه ها ماهی کوچولوها یاد میگیرن، چطوری تو گلوی کوسه ها شنا کنن. مثلاً برای اونا درس جغرافی می ذارن، که با اون بتونن کوسه های بزرک و تنبل رو که خوابیدن، هرجایی که هستن، پیدا کنن.
البته ... مساله مهم آموزش اخلاقی ماهی کوچولوهاست. اونا یاد می گیرن که اگه یه ماهی کوچولویی خودش رو شادمانه قربانی کنه، بزرگترین و زیباترین ماهی هاست.
اگه کوسه ها بگن که آینده زیبایی رو براشون تامین میکنن، (ماهی کوچولو ها) یاد میگیرن که قبل از هر چیز به اونها اعتماد کنن.
به ماهی کوچولوها یاد میدن که که این آینده زمانی تامین میشه، که اونها فرمانبرداری رو یاد بگیرن.
اونا باید یاد بگیرن که باید مراقب تمام گرایشات ماتریالیستی، اگوئیستی (خودپرستانه) و مارکسیستی خودشون باشن. و اگه یکی از اونها چنین گرایشاتی داشت، فوراً به کوسه ها خبر بدن.
اگه یه روز کوسه ها آدم بشن، مطمئناً بینشون جنگ هم میشه، تا سبدها و ماهی های غریبه رو تصرف کنن. اون موقع اونا ماهی های خودشون رو به جنگ می فرستن.
کوسه ها به ماهی کوچولوها یاد می دن، بین دیدگاه اونها و کوسه یه فرق بزرگ وجود داره: کوسه ها دستور میدن، ماهی های کوچولو به صورت آشکاری لال و گنگ باشن و به تمام زبون ها سکوت کنن. به همین دلیل اونا دیگه نمی تونن همدیگه رو بفهمن.
به هر ماهی کوچولو که در جنگ چند ماهی دشمن رو که اونها هم به زبان دیگه ای سکوت میکنن، بکشه، نشان کوچکی اعطا می کنن و به او لقب قهرمان میدن.
اگه یه روز کوسه ها آدم بشن، طبیعتاً هنر هم به وجود می‌ا‌د. عکس های زیبایی به وجود می‌ا‌‌د که در اونها دندون های کوسه ها تو رنگ های با شکوه و محوطه گلوهای اونا به عنوان گردشگاه های باصفایی که میشه تو اونا بازی کرد، به نمایش گذاشته می شن.
در تئاترهای ته دریا نشون داده میشه که چطور ماهی کوچولوها با جرات قهرمانانه ای در گلوی کوسه ها شنا میکنن و موسیقی انقدر زیباست که ماهی کوچولوها در طنین نغمه های اونا جلو دسته های موسیقی محلی که در گلوی کوسه ها اجرا میشه، در بهترین رویاها و افکار خود فرومیرن.
وقتی اونا ادم بشن، مذهب هم به وجود میاد. به ماهی کوچولوها یاد میدن که تو شکم کوسه ها زندگی سالمی رو آغاز کنن.
اگه یه روز اونا آدم بشن، همه ماهی کوچولوها مثل حالا مثل هم نبودن؛ بعضی از اونا پست و مقام به دست میاوردن و به دیگران مسلط میشدن؛ حتی بعضی از ماهی های بزرگتر میتونن ماهی های کوچتر رو بخورن. و چون کوسه ها اغلب دوست دارن تکه های بزرگ رو برای خوردن به دست بیارن، این اتفاق برای اونا لذت بخشه.
ماهی های بزرگ هم که پستی دارند، نظم بین ماهی های کوچولو رو تامین می کنن. معلم، افسر، مهندس، همه در ساختن سبدها شرکت می کنن.
و خلاصه اگه یه روز کوسه ها آدم بشن، در دریا یک فرهنگ به وجود میاد.

...Wenn die Heifische Menschen wären
Betolt Brecht /1898-1956

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

نفی کسانی که دوست‌ می‌داريم هميشه ما را کمی از ايشان جدا می‌کند. نبايد به بُت‌ها دست زد: رويه‌ی طلايی‌شان به دست می‌چسبد و کنده می‌شود.

مادام بوواری - گوستاو فلوبر

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

حلاوت در قال نيست، حلاوت در حال است.
آدم درخت‌هايي را مي‌بيند كه بلندند، راستند، انبوهند، شاخه هاي كشيده و بلند دارند و برگهاي فراوان! ‌درخت‌هايي را مي‌بيند كه كم‌رشدند،‌ گره دار و كج و كوله اند،‌ ظاهرشان توي ذوق مي‌زند! مگر جنگل براي خاطر اين جور درخت‌ها زندگي را به خودش حرام مي‌كند؟
پابرهنه ها- زاهاريا استانكو
بیست سال نتونستم چیز خاصی رو از خوشبختی تجربه کنم. این زندگی رو که من رو می‌بلعه کامل نشناخته بودم، و چیزی که من رو از مرگ می‌ترسونه اینه که یقین دارم زندگی، بدون من سپری خواهد شد.


مرگ خوش، آلبر کامو، احسان لامع

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

دنیای ما سرشار از سوء تفاهم است؛ می دانید چرا؟
شاید به این خاطر که زبان هم را نمی فهمیم، به حرف هم گوش نمی کنیم، هیچ متنی را دقیق نمی خوانیم، کلمات را با وسواس انتخاب نمی کنیم، خوب تجزیه و تحلیل نمی‌کنیم و از همه جالب تر، چون به هیچ عکسی خوب نگاه نمی کنیم.


ALLEM, WAS du EMPFINDEST, GIB DIE KLEINSTE GRÖβE

كمترين اهميتي نده، به هرآنچه كه احساس مي كني.


Er hat gesagt, ohne dich
Kann er nicht leben. Rechne also damit, wenn du ihn wieder triffst
Erkennt er dich wieder.
گفته است بدون تو نمي تواند زندگي كند.
تو اما بينديش كه او در ديدار دوباره
تو را به جا خواهد اورد!
Tue mir also den Gefallen und
liebe mich nicht zu sehr.
Als ich das letzte Mal geliebt wurde.
erhielt ich alle die Zeit über
Nicht die kleinste Freundlichkeit.
لطفي در حقم كن و زياد دوستم نداشته باش!
از آخرين باري كه زياد دوستم داشتند،
كمترين محبتي نديدم.

برتولت برشت

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

"عاشق بودن شفا بخشه، انتخاب کنین، عاشق باشین. مهم نیست طرفتون عاشق شما هست یا نه، ولی بهش بگين من همین که به تو عشق می ورزم شارژ می شم. اگر میخواين سالم باشین عاشق شین و عشق بورزین، بدون اینکه منتظر پاسخی باشین".

خانم “ف”

پ.ن: سر يكي از كلاس هاش وقتي اينو گفت، چرت كه سهله، برق سه فاز از سر هممون پروند

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

داشتم روزنامه ی گاردین رو مي خوندم؛ توي يكي از تحليل‌هاش در مورد ما ايراني‌ها نوشته بود که " عموما ایرانیان بیشتر میل به تغییرات ناگهانی دارند تا تغییرات تدریجی ".
اين خيلي قابل تامله.

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

حتا در مورد بهترين چيزها بايد آدم بتواند به موقع دست نگه‌دارد.

اين هفته كلي اتفاق ريز و درشت افتاد كه من فقط شاهدشون بودم، يعني خودم خواستم كه اينطوري باشم. راستش تصميم گرفتم كه تو تصميم هايي كه ديگران مي گيرند، نظر اصلاحي نداشته باشم، بذارم خودشون تجربه كنن؛ انگار توي فضاي فعلي جامعه ادم ها اهل پريدن از روي تجربه هاي مشابه نيستند و بايد خودشون -بد يا خوب- تجربه كنن.
قبلاًها حتي اگر خودم هم نمي‌خواستم، يه جوري بالاخره پام به موضوع باز مي‌شد، يا مي شنيدم، يا تو جمعي بودم كه ازم نظر مي‌خواستن، يا تجربه‌اي داشتم كه... به هر حال چون از اين اخلاقم به خصوص توي اين يكسال اخير بسيار كلافه بودم، پس به توصيه بعضي از دوستانم چهارچوب عملكردم رو اينطوري مشخص كردم كه يه جايي جلوي فوران اين خصوصيت...توانايي و از نظر خودم معضل ذاتي رو بگيرم و خودمو نجات بدم. و اتفاق هاي اين چند وقت و به خصوص اين هفته برام بهترين موقعيت رو براي اجراي تصميمم ايجاد كرد.
ايني كه دارم مي‌گم فقط يه حس درونيه... گاهي -يعني اغلب- وقتي كه خواسته يا ناخواسته خيلي خيلي درگير مسائل و پيچدگي هاي اونا مي‌شم، پيش مي‌اد كه بر خلاف خواست خودم يا بهتر بگم بر خلاف نياز و ذات خودم، دلم بخواد كه يه ادم معمولي با يه درك معمولي باشم. توي ذهنم آرامش رو در داشتن يه درك معمولي با يه احساس معمولي و نرمال و بدون توانايي تحليل داده‌ها ترسيم مي‌كنم. همين وقت‌ها به شدت از اينكه همه مسائل برام شبيه يه سري سرنخ توي يه داستان پليسي مي‌شن، خسته و سرگردون دنبال يه مسير انحرافي مي‌گردم. و اين كناره‌گيري هاي پي درپي من نتيجه همين نياز دروني‌ام به آرامشه. حالا اين ارامش رو ميشه براي هر چيزي و توي هر موقعيتي و براي هر طيف خاصي كه مربوط به من ميشه، ‌يا توش حضور دارم، تعريف كرد. اغلب كساني كه به صورت طولي باهام در ارتباط هستند، اين درگيري‌هاي ذهني رو نمي بينن ولي مشكل از جايي پيدا مي‌شه كه با افراد و موقعيت‌ها به صورت عرضي مواجه مي‌شم. اين آدم ها در هر دو حالت بهم اعتراض مي كنن، چه مواقعي كه خودم هستم و جلوي فكر كردنمو نمي گيرم چه وقتي كه مثل حالا خودمو از همه چي جدا مي‌كنم.

توي اين هفته بعد از يه دوره طولاني خودمو زدم به نشنيدن، حتي حرف نزدن، حتي نظرندادن، حتي درگير‌نشدن و حتي فكر نكردن(البته اين اخريش رو مطمئن نيستم).اينطوري كه طرف داره باهام حرف مي‌زنه، فقط نگاهش مي كنم، اما ‌رسماً نمي‌شنوم كه چي داره بهم مي‌گه. سعي كردم تمام حواسم رو بذارم رو موضوع كاري و تخصصي خودم يعني زبان و زبان شناسي... خيلي كتاب خوندم...خيلي متن هاي دوخطي-سه خطي كه برام مي‌فرستادن يا خودم تو وبلاگ‌ها به صورت گذري ديدمشون رو خوندم و جمع‌بنديشون كردم...شايد 65%وقت رو فقط خوندم و نوشتم...20% رو هم گذاشتم براي بحث آموزش زبان كه بسيار لذت بخشه برام و حاضر نيستم به هيچوجه از دستش بدم. مي‌موند 15% كه خوب... يه جورايي مصداق نيش عقرب نه از ره كين است، اقتضاي طبيعتش اينست مي‌شدم و از دستم در مي‌رفت و نتيجه‌اش شنيدن و حرف زدن و نظر دادن در مورد مسائل روز مي‌شد كه عمدتاً هم كاري بود... اما ... اما نه به شدت گذشته كه فقط در حد اشاره بود.

بر عكس خيلي ها كه يه مسيري رو تو زندگيشون اشتباه مي‌ان يا ازش منحرف مي‌شن، ولي اونو به هر طريقي ادامه ميدن، كسي هستم كه هيچوقت از اون چيزي كه ايده‌الم هست دست بر نمي‌دارم. حتي اگه تو يه مرحله‌اي قيدش رو بزنم و متوقفش كنم يا اصلا وارد يه مسير ديگه‌اي بشم. يعني ذاتم اينطوره. اگه به هر طريقي نشه، نتونم يا نرسم، انقدر زمان صرفش مي كنم كه حقايق رو در جهت ذهنياتم تغيير بدم. من نتيجه اين طرز تفكر رو دارم به خصوص توي اين يكماهه به چشمم مي‌بينم و انقدر محسوسه كه خودم از ديد يه ناظر خارجي متعجب مي‌شم... و مثل يه بچه كوچولو كه اسباب بازي جديدي در اختيارش قرار دادن و داره با تمام توان زير و روش رو كشف مي كنه، هيجان ‌زده‌ام. و ... و به خاطرش بسيار خوشحال و شادم. حالا دارم تجربه‌اي رو به دست مي‌ارم كه خيلي براش وقت صرف كردم. حالا مي‌خوام كه ديگه براي خودم باشم... مي خوام‌ خودمو حس كنم. دوست دارم توانايي تحليل داده‌هام رو در جهت ذهنيات خودم به كار بگيرم. كاري ندارم كه ديگران چه كار مي كنن يا چه كار مي‌خوان بكنن...يا نه... اونا رو فقط در محدوده همون 15% نگه مي‌دارم نه بيشتر. درسته، شايد كمي خودخواهانه به نظر بياد. اما به اين نتيجه رسيدم كه آدم اگه خودشو دوست نداشته باشه، نمي تونه از ديگران انتظار داشته باشه كه دوستش داشته باشن. و اگر خودش از خودش احساس رضايت نداشته باشه، داشتن چنين انتظاري از ديگران زياد عاقلانه نيست.

از دوست داشتن گفتم... يه چيز جالب يادم اومد...ديروزيه نفر ديگه هم بهم حرفي رو زد كه اين اواخر شخص ديگه‌اي هم عينش رو بهم گفته بود، "با تقريب 90% با همين واژه‌ها". و من باز هم تعجب كردم...انقدر كه كمي از ته دل به حرفش خنديدم. و خنده من باعث شد كه اين آدم تحليش رو از من با واژه‌هايي واضح تر و روتر بهم بگه. گفت: "تو كسي نيستي كه به راحتي براي كسي وقت بذاري، اونم وسط كارهاي روزانه‌ات كه از اول صبح براي خودت تعريف كردي... ولي وقتي من ازت مي‌خوام اينكار رو برام مي‌كني، در صورتي كه مي‌دونم وقتي مي‌گي گرفتاري و زمان نداري، واقعاً گرفتاري و زمان نداري؛ حالا همين آدم گرفتار و بي زمان مياد و براي من سه ساعت وقت مي‌ذاره كه يه بحث تحليلي و نظري رو باهم پيش ببريم و كاربردي‌اش كنيم" انقدر... انقدر تعجب كردم كه ناخودآگاه - كاملاً ناخودآگاه و خيلي كودكانه و ساده- ازش پرسيدم كه چرا چنين تحليلي از من داري مي‌گي؟" و اونم خيلي ... هيچ توصيفي ندارم او اون چيزي كه بهم گفت، ظاهراً تو موقعيت ديگه و با آدم ديگه بايد بهم برمي‌خورد، عصباني مي‌شدم، چه مي‌دونم مي زدم تو دهنش كه حتي خودش هم اينو بهم گفت، اما هيچكدوم از اين كارها رو نكردم.
اون در جواب سوالم اينطور گفت: "چون دوسِت دارم. من هيچوقت ايني رو كه دارم الان بهت مي‌گم به اينايي كه اينجا هستن نمي گم. اما تو به شدت جاه طلبي. و به شدت هم سعي مي‌كني،‌ جاه طلبي‌ات رو پنهان كني؛ تو كسي هستي كه اگر چيزي رو بخواي، "بايد" - بايد بشه. تو كسي هستي كه براي رسيدن به خواسته‌هات فرمول هاي يه مساله رو بازسازي مي‌كني يا حتي بر اساس نياز خودت دوباره مي‌سازي... تا اون مساله رو درك نكني، نمي‌پذيريش...تا نخوايش از خودت نمي‌كُنيش... مال خودت نمي كُنيش...براي رد و پذيرشش دليل داري و من اين توانايي رو توي تو خيلي مي پسندم. مدير نيستي. اما توانايي تحليل داده‌ها رو داري و آدم هايي كه چنين خصوصيتي رو دارن، تو زندگيشون بسيار موفقن، و من به خاطر اين خصوصيات دوسِت دارم"

نمي دونم چقدر از اين تعاريف درسته...اما شنيدن چنين جملاتي در مورد خودم اونم از يه چنين آدمي با مشخصاتي كه من ازش تو ذهنم دارم و با نوع ارتباطي كه من باهاش دارم، يه كم...يه كم...نمي‌دونم يه‌جوريه ديگه...
يه جوري بودنش اونجايي بيشتر معلوم مي‌شه كه من ازش مي پرسم: "چرا اينو بهم گفتي، يا چرا ديگران اينو بهم مي‌گن؟". و اون جواب مي‌ده: "همه‌اش يه حسه، فقط يه حس".

بله، قبول دارم حتا در مورد بهترين چيزها بايد آدم بتونه به موقع دست نگه‌داره اونم وقتي كه خوب در مورد اون چيز فكر كرده، تحليل كرده، نياز خودش و طرف مقابل رو درك كرده و حالا بايد تصميم بگيره كه به اون پاسخ بده يا نه. با اين حال گمان نمي‌كنم كه اين موضوع مانع از اين بشه كه آدم حس واقعي‌اش رو به آدم هاي اطرافش بگه يا حتي بفهمونه. آدم‌ها با احساسشون زنده ان و اين احساس هميشه جنسي نيست، اونطوري كه ظاهرا ماها تا يكي حرف مي زنه، مي فهميم و برداشت مي كنيم، ضمن اينكه هميشه هم احساس دو نفر در يك رابطه حتي كاري كاملاً بر هم منطبق نمي‌شه و هيچ ضمانتي وجود نداره كه دو نفر بتونن بر اساس حسي كه نسبت به هم دارن با هم كار كنند و اين خودش هم جاي بحث داره.

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

كسي از آقای کوینر پرسید، خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت: به تو توصیه می‌کنم در این باب تامل کن که آیا رفتارت با دانستن جواب این سوال تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکرد این پرسش خودبه‌خود منتفی است. اگر تغییر کرد دستِ‌ کم می‌توانم کمكت کنم و به تو بگویم: تو دیگر تصمیم خود را گرفته‌ای، تو به یک خدا احتیاج داری.

برتولت برشت

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

وقتی می‌توانی ببینی، نگاه کن
وقتی می‌توانی نگاه کنی، رعایت کن.
ژوزه ساراماکو- کوری
...
شده بعضي وقت ها مي‌دوني ومطمئني تو ذهنت هيچي غير اون‌چيزي كه مي گذره، طبيعي تر و سالم تر نيست، بعد يه دفعه يكي پيدا مي‌شه تو رو جوري توصيف مي‌كنه كه يهو همه جا سفيد مي‌شه؟ يا نه سياه مي‌شه. و ديگه چشم هات اون چيزي رو كه هست نمي بينه و اونچيزي رو كه داري ميگي و مدام داري با خودت تكرار مي‌كني و بهش عمل مي‌كني، اصلاً نمي شنوه؟ شده تا حالا؟
بعد تو يه دفعه به خودت شك مي كني، هان؟ نه به خودت ها، به همه... به همه چي شك مي كني و انقدر دوز اين شك بالاست كه رسماً اوردوز مي‌كني و... .
چي شد اينو نوشتم اصلاً؟
به يكسال گذشته ام كه نگاه مي كنم و اين روابط تار عنكبوتي دور و برم رو كه مي‌بينم، خودم وحشت مي كنم از اينكه "چه همه" مي‌فهمم كه داره چه اتفاقي مي افته. بعضي وقت‌ها ارزو مي كنم كه اي كاش هيچي نمي فهميدم، اي كاش هيچي نمي ديدم يا اي كاش گوشم مثل گوش خيلي‌ها يك بعدي بود و فكر هموني رو مي‌شنيد كه شنيده. راستش خسته شدم بس كه تحليل هاي من از اين جور چيزها درست در مياد و اوني نيست كه بايد باشه. بله من چنين توانايي‌اي رو دارم...خوب كه چي؟ اما هيچوقت خوشحال نبودم كه مي تونم خوب بازي كنم يا حداقل اگه بازي نمي كنم اما مي تونم خوب استراتژي اطراف رو تشخيص بدم. حالا كه سكوت مي كنم، دليل اين نيست كه دائم جواب پس بدم. هان؟ از حرف زدن بيزارم. از بي‌خودي بي‌هدف و حرف زدن بيزارم. از اينكه حرف من بشه سند و مدرك و برگ برنده يه مشت...بيزارم.
...
... و من ديروز صبح دوباره ميون اين هلهله و شولوغي ذهني همون خواب هميشگي رو مي‌بينم، اما ايندفعه خيلي رنگي و واضح تر از هميشه؛
... توي همون جاده هميشگي هستم كه زمينش پر از برگ رنگي هست و بوي هيمه سوخته و برگ هاي نمناك و خاك تازه بارون خورده با هم مخلوط شده. من اين جاده رو خوب مي شناسم. بارها توي اون قدم زدم و خوب بالا و پايينش كردم. نمي دونم الان هم هست يا نه، اما اون موقع ها... شايد هفت تا ده سال پيش يه راه ميانبر بود بين عباس اباد و متل قو-شهسوار. جاده من در واقع راهي هست از حاشيه يه كوه و ديواره كوه تاجايي فقط انبوهي از ابر و مه را در اسمان ديده مي‌شه و درست به لبه جاده عموده. و حاشيه كنار ديواره از درختچه هاي سبز و بوته هاي رنگي پوشيده شده.
خلاصه اينكه من توي همون جاده هميشگي بودم...
يه لباس ساده تنمه. شايد يه مانتوي آبي رنگ نازك با شلوار جين و كفش كتاني كه يه كم هم گلي شده. حس مي‌كنم كسي پشت سرم حركت مي كنه، گاهي كه به عقب بر‌مي گردم فقط يه سايه رو مي‌بينم كه يا به درختچه‌اي تكيه داده يا خودشو پشت بوته اي مخفي كرده. يه كم جلوتر، كمي نزديك به انتهاي جاده يه زمين سكو مانند وجود داره كه درست روي اون يه كلبه چوبي ساخته شده. يه كلبه چوبي خالي، با دو اتاق كه با يه نيم طبقه از نشمين جداشده و فقط يه مبل بزرگ چرمي وسط نشيمن، درست وسط نشيمن قرار داره. هيچكس توي اين كلبه زندگي نمي كنه و از بيرون كاملا خزه بسته است.
به كلبه كه مي رسم، فقط يه نگاهي بهش ميندازم، به سقفش، ديوارهاش و پنجره هاي شيشه‌ايش... با اينكه بيرون از خونه هستم اما با همون نگاه كاملاً داخل خونه رو مي‌بينم...يه دوري توش مي‌زنم... اما وارد نمي شم. اروم و با احتياط از كنار كلبه عبور مي كنم.
يه كم جلوتر جايي كه انگار كه مقدار زيادي برگ و نخاله ساخت و ساز و بقاي هيمه هاي سوخته شده روي هم ريخته شده باشند، نظرم رو به خودش جلب مي كنه. حالا ديگه ديواره كوه تموم شده و طرفي كه قبلا كوه بوده از بوته هاي كوتاه شبيه شمشاد پوشيده شده. سمت چپ جاده هنوز كمي ادامه داره و به يه محوطه باز شبيه مرتع وصل ميشه. اين جايي كه گفتم، جايي بين اون بوته ها و اون محوطه باز جاده با چند تا تنه افتاده قطع شده. و درست كنار اون قطع شدگي، اون انبوه برگ و آت و آشغال ريخته شدن.
به اون جا كه نزديك مي شم، كمي از جاده خارج مي شم و از يه راه باريك كه كمي مرطوب و گله، ميرم اون طرف تنه هاي افتاده روي زمين. همينطور كه دارم به اون حجم انباشته نگاه مي كنم، لابلاي اونا تكه هايي از بدن يك يا چند تا آدم رو مي بينم كه مثله شدن... سر...دست...پا... اين تكه‌ها به طور عجيبي روي هم ريخته شدن. مثل...مثل ... آشغال. تكه‌هاي بريده و قطع شده اي كه ديگه خوني نيستن. سفيد شدن يه چيزي شبيه استخوان كه فقط يه لايه پوست مانند روشون كشيده شده باشن.اما حجم‌هاي جمجمه‌اي درست در جايي كه بايد چشمهاشون باشه و من مي تونم اونا رو تشخيص بدم، به من خيره شدن، درست مثل اينكه زنده هستند...نگاه عجيبي دارن...خيره...انگار كه مي‌خوان يا منتظرن كه چيزي بگم، يا باهاشون صحبت كنم...
كمي از اونجا فاصله مي گيرم. هيچ حسي ندارم، نترسيدم، وحشت نكردم، فقط دارم نگاهشون مي كنم؛ به عقب بر مي‌گردم. اون سايه هنوز با احتياط از پشت سرم مياد. مي ايستم و مستقيم بهش نگاه مي كنم. ديگه خودش رو از من پنهان نمي كنه. فقط به تنه درختي تكيه داده و به من خيره شده.
بعد من از خواب بيدار مي شم.
اين چه خوابيه كه داره با اين كيفيت و با اين سطح از جزئيات بارها برام تكرار مي‌شه؟ اونم درست تو مواقعي كه تصميم مي‌گيرم كه ديگه هيچي نبينم، نشنوم و نگم؟


مُرکب قرمز

روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می‌کند. او که می‌داند سانسورچی‌ها همهٔ نامه ها را می‌خوانند، به دوستانش می گوید:
بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه‌ای که از طرف من دریافت می‌کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته‌ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.
یک ماه بعد دوستانش اولین نامه را دریافت می‌کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است: اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه‌ها پر، غذا فراوان، آپارتمان‌ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم‌های غربی نمایش می‌دهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی- تنها چیزی که نمی‌توان پیدا کرد مرکب قرمز است.
به برهوت حقیقت خوش آمدید
اسلاوی ژیژک
ترجمهٔ فتاح محمدی

وقتي کسي به فکر دفاع از قلمرو اش نيست دو حالت وجود دارد: يا دیگر آنجا را قلمرو خودش نمي داند يا خيالش از بابت برج و بارو ها راحت است.

تجربه نشان داده که حداقل تصور دوم معمولا اشتباه است.
پ.ن: اينو امروز خيلي اتفاقي توي اين وبلاگ خوندم. بسيار قابل تامله.

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله، آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست، خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد.
استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد می‌توانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می‌کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را می‌توان مطالعه و آزمایش کرد وقتی‌که انرژی داشته باشد یا آ‌ن‌را انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث می‌شود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده می‌شوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که می‌توان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمی‌توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن می‌توان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"زیاد مطمئن نبود.
استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می‌شود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی می‌توان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید."
مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز، آلبرت اینشتاين!