شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۶

شوهر خاله ام از بچگي منو محبوبه نازي صدا مي كرد؛ طوري كه اين اسم از طرف همه فاميل مادريم رو من مونده؛ هنوزم هم تو خصوصي ترين و احساسي ترين موقعيت ها اسمم همينه.
بعدها وقتي با معرفيش رفتم سر كار، جذبه و قدرت تصميم گيريش و جايگاه تشكيلاتيش چنان منو احاطه كرد كه جرات نمي كردم، چيزي نه بيشتر از قالب خانم آشوري باشم و بمونم؛ در واقع نه او چنين اجازه اي به من مي داد و نه من پامو از حيطه رابطه كاريمون جلوتر مي ذاشتم. چنان براي من تصويري ذهني نه بيشتر از يك رئيس مقتدر و به روز رو ساخته كه همه اين سال ها به معني واقعي كلمه مجذوبش شده ام. جالبه انقد اين شكل از رابطه بين ما قوي شده كه چند باري خودش صداش به اعتراض بلند شده كه تو خودتو كنار مي كشي.

امروز هفت روزه که برای همیشه رفت.
خوابید. خسته بود؛ خسته، اما نگران...
نگران همه چیزهایی که پشت سر گذاشت

پ ن.:
بعضي آدم هاي خاص زندگي با تو كاري مي كنن كه تاثيرش براي هميشه تو وجودت مي مونه؛ جوري كه دوست داري بتي كه برات از خودشون ساختن، همينطور عجيب، جذاب و دست نيافتني باشه.

خواب ديدم زلزله اومده
تو دفتر كارم بودم و چشمم به كليد زير ميز بود كه داشت مي لرزيد
بعد انگار خونه و دفتر يه جا بود يا به هم نزديك بود؛ دوستاي زمان مدرسه ام هم بودن، حتي پدر و مادر و خواهر و برادرشون
صداي پدر پژمان رو شنيدم كه گفت، بريم تو حياط مسجد. اونم بهش گفت، آخه به قيافه من مياد پامو تو مسجد بذارم؟؟؟
ولي من همونطوري وايستاده بودم كليد رو نگاه مي كردم
بعد كه به خودم اومدم تنها كاري كه تونستم اين بود كه يه جوراب بردارم و به يكي بگم كاپشنمو برام بياره. جوراب، اما هر كاري مي كردم پام نمي رفت.
يكي از يه طرف گفت شوفاژو ببند. گفتم، سرد ميشه.
همه دور هم تو حال خونه قديميمون نشسته بوديم و منتظر بوديم سقف بياد رو سرمون. 
به ساعت نگاه كردم. شش و ده دقيقه صبح بود و هوا هنوز تاريك بود.

من برگشتم تو دفترم. از شدت دلشوره فقط گفتم، خدايا يا همه مون بميريم يا هم زنده بمونيم. اينطور نشه كه يكيمون باشه و يكي نه. 
بعد تصوير رفت روي مامانم كه روي تخت خواب بود...

از خواب كه بيدار شدم، تازه ترس همه وجودمو گرفت. تازه لرزه ها و نگراني ها يادم اومد... بلاتكليفي و انتظار... رنگ ها و صداها... احتمال نبودن مامانم...درگيري هميشگي من با جوراب و كليد و پيچ شوفاژ و سرماي هوا...

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۶

(ف) به یکی از بچه ها گفته بود ، زنگ بزن لیست شرکت های عضو انجمن بازیافت رو بگیر و دعوتنامه دوره آموزشی تجزیه تحلیل فرایندهای صادراتی رو براشون بفرست.
دختره اومد حرف (ف) رو بهم گفت.
از قضا (ف) مشاور انجمن و مدیر اجرایی دوره آموزشی ما هم هست.

تو یه هفته گذشته هروقت باهاش صحبت کردم، کل حرفش این بوده:
نمیشه... بی فایده است... ولش کن...وقتتو سر این کار نذار...

موضوع دوره و انجمن اما دو تا قضیه جدا از همه، البته غیر از اینکه یه پای (ف) تو هردوش هست.

گرفتن لیست از انجمن برام کاری نداشت.
چاره اش یه تلفن بود.

ذاتا متنفرم از اینکه دائم “نه” بشنوم “نخواستن” ببینم. واسه همین خودم دو هفته است دارم چراغ خاموش هر چی مطلبه در مورد مالیات و بازیافت روغن کارکرده و تولید و آمار تولید و صادرات روغن پایه می خونم.
نکته رنج آورش اینه که شونصد تا آدم مدعی تو این صنف هستن، به جرات می تونم بگم به ندرت دوتاشون سر به چیزی یه نظر مشترک داشته باشن؛ بعد اونوقت من این وسط ویرم گرفته برای اینا طرح توجیهی بنویسم که صنفشون به فنا نره.

تو این حجم شلوغی اطلاعات پراکنده و مسئولیت های خودم، به عقلم نرسیده بود، برم ببینم اصلا نابغه های این انجمن فکسنی کیا هستن. لیست رو که دیدم، ناخودآگاه برای (ف) نوشتم: “من ليست انجمن رو گرفتم. اينا كه همه اش ٢٢ تا شركت هستن!!!”
چند دقیقه بعد دیدم نوشت: “می‌شه‌زنگ‌بزنی”

بچه های دفتر در گیر سفارش روسری و کفش و ست کردنش برای همایش بودن. تا کارم باهاشون تموم شد، طول کشید. بالاخره بهش زنگ زدم.

ناغافل و یهو گفت: “تو چرا زنگ نمی زنی بهم؟”
گفتم: “چی شده مگه؟”
گفت:”آخه باید بشینیم حرف بزنیم، ولی همه حرف من و تو خلاصه شده به چند خط نوشتن کوتاه”
گفتم: “من معمولا زنگ نمی زنم به موبایل کسی، بعدم شما معمولا شلوغید یا تو جلسه... من کارمو با چند کلمه راه می ندازم”
گفت:”الانم تو یه جلسه ام، تموم شد، زنگ می زنم بهت، باید مفصل با هم صحبت کنیم”

پ ن.:
دلم می خواد اشتباه کنم. اما از عصری دارم فکر می کنم کاری رو که میشه با یه جمله سوال پرسید و جواب گرفت، چرا باید با صحبت تلفنی کشش داد که تهش هم بهمون بگن: « ولش کن، این کار شدنی نیست؟؟؟»

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۶

موجود هولناکی به اسم فرید و شورانداز ژنتیکی که منم😑

امروز گویا تهران تعطیل بود ولی من یه ربع به هشت دفتر بودم. 
بیست و شش دی ماه همایش سالانه مونه و چون از مدیر محترم روابط عمومی شانس میاریم همیشه و ایندفه قهر کرد و دست همه رو گذاشت تو پوست گردو، مجبوریم که به صورت هیئتی آب خورش رو زیاد کنیم که غذا به همه برسه.
خلاصه که اینجوری...
تا بچه ها برسن دفتر، شد حدود ٩/٥ -١٠ 
بگذريم كه غير از خودم كه ديشب تخت گرفتم خوابيدم، همه شون تا صبح تو خيابون بودن.😶

حدود ساعت يك باهاش قرار داشتم. اين روزا داريم يه پروژه اي رو شروع مي كنيم كه به بازيافت روغن کارکرده و حفظ محيط زيست مربوط ميشه. 
براي اينكه مطمئن بشم، مياد، تو تلگرام براش نوشتم: سلام، شما مطلبی در مورد سامانه برام فرستادید؟
نوشت: سلام. كجایی؟
نوشتم: دفتر
نوشت: نذاشتن بخوابیم که. تا صبح بیدار بودیم. تا کی هستی؟
نوشتم: فعلا هستم. من که دیشب خوابیدم
تخت.
نوشت: از جنس نیمایی دیگه. می گه چرا نخوابیدی؟ کدوم زلزله؟ 😂😂
(نیما رئیس سابق من و دوست صمیمی و شریکشه) اوکی. منم بلند شم جم و جور شم. اول میام پیش تو.

خلاصه که تا بیاد من دو تا صورتجلسه نوشتم. 

از در اومد تو جواب سلام نداده، برگشت بهم گفت، تو ول کن نیستیاااا... برو بگیر تو خونه ات بشین؛ چی می خوای از جون این بدبختا تو این هوا کشوندیشون اینجا؟؟؟

فرید کلا شخصیت راحت و هولناکی داره. بسیار احتیاط می کنم که از یه حدی باهاش جلوتر نرم. 
کارایی رو که تا الان کرده بودم، بخشنامه های محیط زیست و بازیافت رو که خونده بودم، نتیجه اکتشافاتم تو قوانین مالیاتی رو همه براش توضیح دادم. گفتم نگرانم. باید یه کاری کنیم که اساسی باشه و بشه ازش دفاع کرد. همه رو گوش داد. آخر صحبت های امروز بهم گفت که هیچ کاری نکن. من تا یکشنبه دموی کارو برات می فرستم.

تا عصری به فاصله های مختلف تو تلگرام سر طرح سامانه صحبت می کردیم. خوشم میاد وقتی که بهم می گه درستش می کنیم... راه حل داره...نگران نباش...فلان کارو می کنم، نتیجه رو بهت میگم... 

شخصیت این آدم اصلا شخصیت بسته ای نیست. اما هولناکه، چون نمی دونم چطوری فکر می کنه. امروز بین حرفاش می گفت، من عاشق اینم که بهم حمله بشه... خدا رو چه دیدی... بهو دیدی هوس کردم اومدم دبیرکلتون شدم.

خلاصه این همه حرف و جلسه این شد که یکشنبه دموی سامانه رو بهم بده. 

آخرش برام نوشت: مراقب خودت باش. شب یلدای خوبی داشته باشی.

نوشتم: زمانی که همه خانواده به هوای هم دور هم جمع می شدن، گذشته. به هر حال مرسی

غیر منتظره نوشت: باز هم دم رو غنیمت بشمریم و پناه ببریم به حضرت حافظ ببینیم پندش برای امروز ما چیه. صبح سلام می کنیم به خورشید و تولد دوبارش رو بهش تبریک می گیم. ازش می خوایم مثل قبل گرماش رو ازمون دریغ نکنه هر چند که ما ناسپاس بودیم و لطفش رو ندیدیم. آرزو کنیم بختمون هم مثل روزای زمستون اگر سردم هست روشنتر باشه و بلندتر و با امید به رسیدن بهار و دیدن دوباره غنچه های گیلاس روزا رو یکی یکی بشمریم و منتظر بخت بلندمون بشینیم.

نوشتم: Nicht mein Wille, der Deine geshehe!
خواسته من نه، آنچه تو مي خواهي اتفاق بيفتد

یه ربع بعد دیدم فایل صوتی رئیس سابق هیئت مدیره رو برام فرستاد که به فرید می گفت امروز با من صحبت کرده و می خواد که کار سامانه رو اجرایی کنه و در این مورد شنبه یه جلسه بذاره باهاش.
(من امروز صبح زنگ زده بودم به دکتر و گفته بودم که اوضاع چقد ضخیمه و محیط زیست که به فنا رفته، شما و تشکلتونم داره به همون سمت میره و فقط یه نفره می تونه از پس این داستان بربیاد و از این داستانا)

براش نوشتم: Denn bis jetzt geschehe es, was ich will
پس تا الان اون چیزی اتفاق افتاد که من می خواستم
😁

تو تمام شلوغی و حرفای امروز این نکته اش خیلی برام جالب بود... 

برام نوشت: 😁😁😁
نمی دونم خودت خبر داری یا نه اما یه طنز زیر پوستی باحالی داری. خیلی هم پخته و جا افتاده است. منو یه وقتایی واقعا از ته دل می خندونه حرفات.
نوشتم: دنیا نویسنده بزرگی رو از دست داد سر اتحادیه.
نوشت: 😁😁😁آره موافقم.

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۶

بزرگترین درسی که تا الان یاد گرفتم اینه:
*تو نمی تونی تو زندگی رو هیچکس حساب کنی، جز خودت*

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۶

داشتيم با هم در مورد اتحاديه حرف می زديم و اينكه من از اينكه می تونم بعضی رابطه ها و زير آبی ها رو حس كنم و رد بعضی ديگه رو هم بگیرم و به سرنخ های دیگه برسم، هم ناراحتم و هم رنج می کشم.

برام نوشت: اتحادیه باید یک فضای سالم در اختیار افراد بگذاره تا بر پایه تصمیم و برنامه خودشون رو نشون بدن. نه اینکه پشت پرده زد و بند کنن. و این فرصت باید به صورت برابر در اختیار اشخاص قرار بگیره. بدون هیچگونه رانتی. منی که وقت می ذارم‌ مطالعه می کنم و نقطه نظرات قابل قبولی دارم، باید فرق داشته باشم با یه لمپن.
براش نوشتم: حرفاتونو قبول دارم
چون درسته؛ اما نمي دونم ميشه بهتون اعتماد كرد يا نه؛ چون خيلي نمي شناسمتون. با اين حال من فكر مي كنم سياست داشتن يه بحثه براي منفعت بردن، اما سياست بازي يه بحث ديگه است. آدم اگه می خواد بازی کنه، بکنه، اما بازی کثیف فقط یه جنگ فرسایشی راه میندازه.
نوشت: ببین محبوب پیشرفت یک مسیر استاندارد داره. طبیعتا باور پذیری همه ما نسبت به ادعاهای هم به شدت دچار خدشه شده. زمان حلال مشکلات و نشوندهنده واقعیت هاست.

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۶

من تو را بهتر از خودم می شناسم. همانقدر كه آرامی، همانقدر وحشی و بكری.
برای نخواستنت بهانه بیاور؛ قبول
برای دل نبستنت بهانه بیاور؛ قبول
برای اعتماد نکردنت بهانه بیاور؛ قبول
اما به عمد تصویر خودت را نشکن
اگر تو بشکنی، چه کسی دیگر عشق را باور خواهد کرد؟

پ ن.:
چقدر باور این واژه ها دشوار است

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۶

خيلی به این موضوع فکر نمی کنم؛ اما گاهی میاد سراغم. اینکه چرا وقتی بهم اعتماد می کنن، خوشحال نمی شم؛ می ترسم.
بعضی وقتا هم تو ذهنم از طرفم می پرسم: تو واقعا در مورد من چی فکر کردی؟؟؟
بعد از خودم می پرسم: تو واقعا استعداد خلاف کاری نداری یا اینطوری وانمود می کنی؟؟؟