حلاوت در قال نيست، حلاوت در حال است.
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸
پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸
ALLEM, WAS du EMPFINDEST, GIB DIE KLEINSTE GRÖβE
كمترين اهميتي نده، به هرآنچه كه احساس مي كني.
Er hat gesagt, ohne dich
Kann er nicht leben. Rechne also damit, wenn du ihn wieder triffst
Erkennt er dich wieder.
گفته است بدون تو نمي تواند زندگي كند.
تو اما بينديش كه او در ديدار دوباره
تو را به جا خواهد اورد!
Tue mir also den Gefallen und
liebe mich nicht zu sehr.
Als ich das letzte Mal geliebt wurde.
erhielt ich alle die Zeit über
Nicht die kleinste Freundlichkeit.
لطفي در حقم كن و زياد دوستم نداشته باش!
از آخرين باري كه زياد دوستم داشتند،
كمترين محبتي نديدم.
برتولت برشت
چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸
"عاشق بودن شفا بخشه، انتخاب کنین، عاشق باشین. مهم نیست طرفتون عاشق شما هست یا نه، ولی بهش بگين من همین که به تو عشق می ورزم شارژ می شم. اگر میخواين سالم باشین عاشق شین و عشق بورزین، بدون اینکه منتظر پاسخی باشین".
خانم “ف”
پ.ن: سر يكي از كلاس هاش وقتي اينو گفت، چرت كه سهله، برق سه فاز از سر هممون پروند
سهشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸
دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸
حتا در مورد بهترين چيزها بايد آدم بتواند به موقع دست نگهدارد.
اين هفته كلي اتفاق ريز و درشت افتاد كه من فقط شاهدشون بودم، يعني خودم خواستم كه اينطوري باشم. راستش تصميم گرفتم كه تو تصميم هايي كه ديگران مي گيرند، نظر اصلاحي نداشته باشم، بذارم خودشون تجربه كنن؛ انگار توي فضاي فعلي جامعه ادم ها اهل پريدن از روي تجربه هاي مشابه نيستند و بايد خودشون -بد يا خوب- تجربه كنن.
قبلاًها حتي اگر خودم هم نميخواستم، يه جوري بالاخره پام به موضوع باز ميشد، يا مي شنيدم، يا تو جمعي بودم كه ازم نظر ميخواستن، يا تجربهاي داشتم كه... به هر حال چون از اين اخلاقم به خصوص توي اين يكسال اخير بسيار كلافه بودم، پس به توصيه بعضي از دوستانم چهارچوب عملكردم رو اينطوري مشخص كردم كه يه جايي جلوي فوران اين خصوصيت...توانايي و از نظر خودم معضل ذاتي رو بگيرم و خودمو نجات بدم. و اتفاق هاي اين چند وقت و به خصوص اين هفته برام بهترين موقعيت رو براي اجراي تصميمم ايجاد كرد.
ايني كه دارم ميگم فقط يه حس درونيه... گاهي -يعني اغلب- وقتي كه خواسته يا ناخواسته خيلي خيلي درگير مسائل و پيچدگي هاي اونا ميشم، پيش مياد كه بر خلاف خواست خودم يا بهتر بگم بر خلاف نياز و ذات خودم، دلم بخواد كه يه ادم معمولي با يه درك معمولي باشم. توي ذهنم آرامش رو در داشتن يه درك معمولي با يه احساس معمولي و نرمال و بدون توانايي تحليل دادهها ترسيم ميكنم. همين وقتها به شدت از اينكه همه مسائل برام شبيه يه سري سرنخ توي يه داستان پليسي ميشن، خسته و سرگردون دنبال يه مسير انحرافي ميگردم. و اين كنارهگيري هاي پي درپي من نتيجه همين نياز درونيام به آرامشه. حالا اين ارامش رو ميشه براي هر چيزي و توي هر موقعيتي و براي هر طيف خاصي كه مربوط به من ميشه، يا توش حضور دارم، تعريف كرد. اغلب كساني كه به صورت طولي باهام در ارتباط هستند، اين درگيريهاي ذهني رو نمي بينن ولي مشكل از جايي پيدا ميشه كه با افراد و موقعيتها به صورت عرضي مواجه ميشم. اين آدم ها در هر دو حالت بهم اعتراض مي كنن، چه مواقعي كه خودم هستم و جلوي فكر كردنمو نمي گيرم چه وقتي كه مثل حالا خودمو از همه چي جدا ميكنم.
توي اين هفته بعد از يه دوره طولاني خودمو زدم به نشنيدن، حتي حرف نزدن، حتي نظرندادن، حتي درگيرنشدن و حتي فكر نكردن(البته اين اخريش رو مطمئن نيستم).اينطوري كه طرف داره باهام حرف ميزنه، فقط نگاهش مي كنم، اما رسماً نميشنوم كه چي داره بهم ميگه. سعي كردم تمام حواسم رو بذارم رو موضوع كاري و تخصصي خودم يعني زبان و زبان شناسي... خيلي كتاب خوندم...خيلي متن هاي دوخطي-سه خطي كه برام ميفرستادن يا خودم تو وبلاگها به صورت گذري ديدمشون رو خوندم و جمعبنديشون كردم...شايد 65%وقت رو فقط خوندم و نوشتم...20% رو هم گذاشتم براي بحث آموزش زبان كه بسيار لذت بخشه برام و حاضر نيستم به هيچوجه از دستش بدم. ميموند 15% كه خوب... يه جورايي مصداق نيش عقرب نه از ره كين است، اقتضاي طبيعتش اينست ميشدم و از دستم در ميرفت و نتيجهاش شنيدن و حرف زدن و نظر دادن در مورد مسائل روز ميشد كه عمدتاً هم كاري بود... اما ... اما نه به شدت گذشته كه فقط در حد اشاره بود.
بر عكس خيلي ها كه يه مسيري رو تو زندگيشون اشتباه ميان يا ازش منحرف ميشن، ولي اونو به هر طريقي ادامه ميدن، كسي هستم كه هيچوقت از اون چيزي كه ايدهالم هست دست بر نميدارم. حتي اگه تو يه مرحلهاي قيدش رو بزنم و متوقفش كنم يا اصلا وارد يه مسير ديگهاي بشم. يعني ذاتم اينطوره. اگه به هر طريقي نشه، نتونم يا نرسم، انقدر زمان صرفش مي كنم كه حقايق رو در جهت ذهنياتم تغيير بدم. من نتيجه اين طرز تفكر رو دارم به خصوص توي اين يكماهه به چشمم ميبينم و انقدر محسوسه كه خودم از ديد يه ناظر خارجي متعجب ميشم... و مثل يه بچه كوچولو كه اسباب بازي جديدي در اختيارش قرار دادن و داره با تمام توان زير و روش رو كشف مي كنه، هيجان زدهام. و ... و به خاطرش بسيار خوشحال و شادم. حالا دارم تجربهاي رو به دست ميارم كه خيلي براش وقت صرف كردم. حالا ميخوام كه ديگه براي خودم باشم... مي خوام خودمو حس كنم. دوست دارم توانايي تحليل دادههام رو در جهت ذهنيات خودم به كار بگيرم. كاري ندارم كه ديگران چه كار مي كنن يا چه كار ميخوان بكنن...يا نه... اونا رو فقط در محدوده همون 15% نگه ميدارم نه بيشتر. درسته، شايد كمي خودخواهانه به نظر بياد. اما به اين نتيجه رسيدم كه آدم اگه خودشو دوست نداشته باشه، نمي تونه از ديگران انتظار داشته باشه كه دوستش داشته باشن. و اگر خودش از خودش احساس رضايت نداشته باشه، داشتن چنين انتظاري از ديگران زياد عاقلانه نيست.
از دوست داشتن گفتم... يه چيز جالب يادم اومد...ديروزيه نفر ديگه هم بهم حرفي رو زد كه اين اواخر شخص ديگهاي هم عينش رو بهم گفته بود، "با تقريب 90% با همين واژهها". و من باز هم تعجب كردم...انقدر كه كمي از ته دل به حرفش خنديدم. و خنده من باعث شد كه اين آدم تحليش رو از من با واژههايي واضح تر و روتر بهم بگه. گفت: "تو كسي نيستي كه به راحتي براي كسي وقت بذاري، اونم وسط كارهاي روزانهات كه از اول صبح براي خودت تعريف كردي... ولي وقتي من ازت ميخوام اينكار رو برام ميكني، در صورتي كه ميدونم وقتي ميگي گرفتاري و زمان نداري، واقعاً گرفتاري و زمان نداري؛ حالا همين آدم گرفتار و بي زمان مياد و براي من سه ساعت وقت ميذاره كه يه بحث تحليلي و نظري رو باهم پيش ببريم و كاربردياش كنيم" انقدر... انقدر تعجب كردم كه ناخودآگاه - كاملاً ناخودآگاه و خيلي كودكانه و ساده- ازش پرسيدم كه چرا چنين تحليلي از من داري ميگي؟" و اونم خيلي ... هيچ توصيفي ندارم او اون چيزي كه بهم گفت، ظاهراً تو موقعيت ديگه و با آدم ديگه بايد بهم برميخورد، عصباني ميشدم، چه ميدونم مي زدم تو دهنش كه حتي خودش هم اينو بهم گفت، اما هيچكدوم از اين كارها رو نكردم.
اون در جواب سوالم اينطور گفت: "چون دوسِت دارم. من هيچوقت ايني رو كه دارم الان بهت ميگم به اينايي كه اينجا هستن نمي گم. اما تو به شدت جاه طلبي. و به شدت هم سعي ميكني، جاه طلبيات رو پنهان كني؛ تو كسي هستي كه اگر چيزي رو بخواي، "بايد" - بايد بشه. تو كسي هستي كه براي رسيدن به خواستههات فرمول هاي يه مساله رو بازسازي ميكني يا حتي بر اساس نياز خودت دوباره ميسازي... تا اون مساله رو درك نكني، نميپذيريش...تا نخوايش از خودت نميكُنيش... مال خودت نمي كُنيش...براي رد و پذيرشش دليل داري و من اين توانايي رو توي تو خيلي مي پسندم. مدير نيستي. اما توانايي تحليل دادهها رو داري و آدم هايي كه چنين خصوصيتي رو دارن، تو زندگيشون بسيار موفقن، و من به خاطر اين خصوصيات دوسِت دارم"
نمي دونم چقدر از اين تعاريف درسته...اما شنيدن چنين جملاتي در مورد خودم اونم از يه چنين آدمي با مشخصاتي كه من ازش تو ذهنم دارم و با نوع ارتباطي كه من باهاش دارم، يه كم...يه كم...نميدونم يهجوريه ديگه...
يه جوري بودنش اونجايي بيشتر معلوم ميشه كه من ازش مي پرسم: "چرا اينو بهم گفتي، يا چرا ديگران اينو بهم ميگن؟". و اون جواب ميده: "همهاش يه حسه، فقط يه حس".
بله، قبول دارم حتا در مورد بهترين چيزها بايد آدم بتونه به موقع دست نگهداره اونم وقتي كه خوب در مورد اون چيز فكر كرده، تحليل كرده، نياز خودش و طرف مقابل رو درك كرده و حالا بايد تصميم بگيره كه به اون پاسخ بده يا نه. با اين حال گمان نميكنم كه اين موضوع مانع از اين بشه كه آدم حس واقعياش رو به آدم هاي اطرافش بگه يا حتي بفهمونه. آدمها با احساسشون زنده ان و اين احساس هميشه جنسي نيست، اونطوري كه ظاهرا ماها تا يكي حرف مي زنه، مي فهميم و برداشت مي كنيم، ضمن اينكه هميشه هم احساس دو نفر در يك رابطه حتي كاري كاملاً بر هم منطبق نميشه و هيچ ضمانتي وجود نداره كه دو نفر بتونن بر اساس حسي كه نسبت به هم دارن با هم كار كنند و اين خودش هم جاي بحث داره.
یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸
كسي از آقای کوینر پرسید، خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت: به تو توصیه میکنم در این باب تامل کن که آیا رفتارت با دانستن جواب این سوال تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکرد این پرسش خودبهخود منتفی است. اگر تغییر کرد دستِ کم میتوانم کمكت کنم و به تو بگویم: تو دیگر تصمیم خود را گرفتهای، تو به یک خدا احتیاج داری.
برتولت برشت
آقای کوینر گفت: به تو توصیه میکنم در این باب تامل کن که آیا رفتارت با دانستن جواب این سوال تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکرد این پرسش خودبهخود منتفی است. اگر تغییر کرد دستِ کم میتوانم کمكت کنم و به تو بگویم: تو دیگر تصمیم خود را گرفتهای، تو به یک خدا احتیاج داری.
برتولت برشت
سهشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸
وقتی میتوانی ببینی، نگاه کن
وقتی میتوانی نگاه کنی، رعایت کن.
ژوزه ساراماکو- کوری
وقتی میتوانی نگاه کنی، رعایت کن.
ژوزه ساراماکو- کوری
...
شده بعضي وقت ها ميدوني ومطمئني تو ذهنت هيچي غير اونچيزي كه مي گذره، طبيعي تر و سالم تر نيست، بعد يه دفعه يكي پيدا ميشه تو رو جوري توصيف ميكنه كه يهو همه جا سفيد ميشه؟ يا نه سياه ميشه. و ديگه چشم هات اون چيزي رو كه هست نمي بينه و اونچيزي رو كه داري ميگي و مدام داري با خودت تكرار ميكني و بهش عمل ميكني، اصلاً نمي شنوه؟ شده تا حالا؟
بعد تو يه دفعه به خودت شك مي كني، هان؟ نه به خودت ها، به همه... به همه چي شك مي كني و انقدر دوز اين شك بالاست كه رسماً اوردوز ميكني و... .
چي شد اينو نوشتم اصلاً؟
به يكسال گذشته ام كه نگاه مي كنم و اين روابط تار عنكبوتي دور و برم رو كه ميبينم، خودم وحشت مي كنم از اينكه "چه همه" ميفهمم كه داره چه اتفاقي مي افته. بعضي وقتها ارزو مي كنم كه اي كاش هيچي نمي فهميدم، اي كاش هيچي نمي ديدم يا اي كاش گوشم مثل گوش خيليها يك بعدي بود و فكر هموني رو ميشنيد كه شنيده. راستش خسته شدم بس كه تحليل هاي من از اين جور چيزها درست در مياد و اوني نيست كه بايد باشه. بله من چنين توانايياي رو دارم...خوب كه چي؟ اما هيچوقت خوشحال نبودم كه مي تونم خوب بازي كنم يا حداقل اگه بازي نمي كنم اما مي تونم خوب استراتژي اطراف رو تشخيص بدم. حالا كه سكوت مي كنم، دليل اين نيست كه دائم جواب پس بدم. هان؟ از حرف زدن بيزارم. از بيخودي بيهدف و حرف زدن بيزارم. از اينكه حرف من بشه سند و مدرك و برگ برنده يه مشت...بيزارم.
...
... و من ديروز صبح دوباره ميون اين هلهله و شولوغي ذهني همون خواب هميشگي رو ميبينم، اما ايندفعه خيلي رنگي و واضح تر از هميشه؛
... توي همون جاده هميشگي هستم كه زمينش پر از برگ رنگي هست و بوي هيمه سوخته و برگ هاي نمناك و خاك تازه بارون خورده با هم مخلوط شده. من اين جاده رو خوب مي شناسم. بارها توي اون قدم زدم و خوب بالا و پايينش كردم. نمي دونم الان هم هست يا نه، اما اون موقع ها... شايد هفت تا ده سال پيش يه راه ميانبر بود بين عباس اباد و متل قو-شهسوار. جاده من در واقع راهي هست از حاشيه يه كوه و ديواره كوه تاجايي فقط انبوهي از ابر و مه را در اسمان ديده ميشه و درست به لبه جاده عموده. و حاشيه كنار ديواره از درختچه هاي سبز و بوته هاي رنگي پوشيده شده.
خلاصه اينكه من توي همون جاده هميشگي بودم...
يه لباس ساده تنمه. شايد يه مانتوي آبي رنگ نازك با شلوار جين و كفش كتاني كه يه كم هم گلي شده. حس ميكنم كسي پشت سرم حركت مي كنه، گاهي كه به عقب برمي گردم فقط يه سايه رو ميبينم كه يا به درختچهاي تكيه داده يا خودشو پشت بوته اي مخفي كرده. يه كم جلوتر، كمي نزديك به انتهاي جاده يه زمين سكو مانند وجود داره كه درست روي اون يه كلبه چوبي ساخته شده. يه كلبه چوبي خالي، با دو اتاق كه با يه نيم طبقه از نشمين جداشده و فقط يه مبل بزرگ چرمي وسط نشيمن، درست وسط نشيمن قرار داره. هيچكس توي اين كلبه زندگي نمي كنه و از بيرون كاملا خزه بسته است.
به كلبه كه مي رسم، فقط يه نگاهي بهش ميندازم، به سقفش، ديوارهاش و پنجره هاي شيشهايش... با اينكه بيرون از خونه هستم اما با همون نگاه كاملاً داخل خونه رو ميبينم...يه دوري توش ميزنم... اما وارد نمي شم. اروم و با احتياط از كنار كلبه عبور مي كنم.
يه كم جلوتر جايي كه انگار كه مقدار زيادي برگ و نخاله ساخت و ساز و بقاي هيمه هاي سوخته شده روي هم ريخته شده باشند، نظرم رو به خودش جلب مي كنه. حالا ديگه ديواره كوه تموم شده و طرفي كه قبلا كوه بوده از بوته هاي كوتاه شبيه شمشاد پوشيده شده. سمت چپ جاده هنوز كمي ادامه داره و به يه محوطه باز شبيه مرتع وصل ميشه. اين جايي كه گفتم، جايي بين اون بوته ها و اون محوطه باز جاده با چند تا تنه افتاده قطع شده. و درست كنار اون قطع شدگي، اون انبوه برگ و آت و آشغال ريخته شدن.
به اون جا كه نزديك مي شم، كمي از جاده خارج مي شم و از يه راه باريك كه كمي مرطوب و گله، ميرم اون طرف تنه هاي افتاده روي زمين. همينطور كه دارم به اون حجم انباشته نگاه مي كنم، لابلاي اونا تكه هايي از بدن يك يا چند تا آدم رو مي بينم كه مثله شدن... سر...دست...پا... اين تكهها به طور عجيبي روي هم ريخته شدن. مثل...مثل ... آشغال. تكههاي بريده و قطع شده اي كه ديگه خوني نيستن. سفيد شدن يه چيزي شبيه استخوان كه فقط يه لايه پوست مانند روشون كشيده شده باشن.اما حجمهاي جمجمهاي درست در جايي كه بايد چشمهاشون باشه و من مي تونم اونا رو تشخيص بدم، به من خيره شدن، درست مثل اينكه زنده هستند...نگاه عجيبي دارن...خيره...انگار كه ميخوان يا منتظرن كه چيزي بگم، يا باهاشون صحبت كنم...
كمي از اونجا فاصله مي گيرم. هيچ حسي ندارم، نترسيدم، وحشت نكردم، فقط دارم نگاهشون مي كنم؛ به عقب بر ميگردم. اون سايه هنوز با احتياط از پشت سرم مياد. مي ايستم و مستقيم بهش نگاه مي كنم. ديگه خودش رو از من پنهان نمي كنه. فقط به تنه درختي تكيه داده و به من خيره شده.
بعد من از خواب بيدار مي شم.
اين چه خوابيه كه داره با اين كيفيت و با اين سطح از جزئيات بارها برام تكرار ميشه؟ اونم درست تو مواقعي كه تصميم ميگيرم كه ديگه هيچي نبينم، نشنوم و نگم؟
مُرکب قرمز
روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا میکند. او که میداند سانسورچیها همهٔ نامه ها را میخوانند، به دوستانش می گوید:
بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامهای که از طرف من دریافت میکنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشتهام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.
یک ماه بعد دوستانش اولین نامه را دریافت میکنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است: اینجا همه چیز عالی است؛ مغازهها پر، غذا فراوان، آپارتمانها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلمهای غربی نمایش میدهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی- تنها چیزی که نمیتوان پیدا کرد مرکب قرمز است.
به برهوت حقیقت خوش آمدید
اسلاوی ژیژک
ترجمهٔ فتاح محمدی
وقتي کسي به فکر دفاع از قلمرو اش نيست دو حالت وجود دارد: يا دیگر آنجا را قلمرو خودش نمي داند يا خيالش از بابت برج و بارو ها راحت است.
تجربه نشان داده که حداقل تصور دوم معمولا اشتباه است.
پ.ن: اينو امروز خيلي اتفاقي توي اين وبلاگ خوندم. بسيار قابل تامله.
دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله، آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست، خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد.
استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد میکنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"زیاد مطمئن نبود.
استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید."
مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز، آلبرت اینشتاين!
بريدههايی از تکنيک نويسندگی در سيزده نهاده:
- میتوانی از نوشتههايت با ديگران سخن بگويی، اما تا کتاب تمام نشده است، چيزی از آن برای ديگران نخوان.
- در محيط کاریات از ميانحالیِ زندگی روزانه اجتناب کن. يک آرامش نسبی که همراه با سروصداهای کسلکننده است، خفتبار است.
- از نوشتافزارِ هر چه پيش آمد خوش آمد استفاده نکن، پافشاری در استفاده از نوع معينی کاغذ، قلم و مرکب سودمند است. دنبال تجمل نیاش، اما وفور اين ابزار شرط ضروری است.
- کلام، انديشه را فتح میکند؛ اما نوشتن است که بر آن مسلط میشود.
- اثر، صورتکِ مرگ برای طرحِ ذهنی است.
خيابان يکطرفه /والتر بنيامين
یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸
جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸
اين رابطه هاي...
چیزهایی وجود دارند که آنقدر جدی هستند که فقط می توان در موردشان جوک ساخت.
چیزهایی وجود دارند که آنقدر جدی هستند که فقط می توان در موردشان جوک ساخت.
نمي دونم اين جمله رو كي نوشتم يا كي خوندم. زمان زيادي ازش مي گذره. انقدر زياد، كه فقط يه خاطره خاكستري ازش باقي مونده. يه خاطره خاكستري كه حالا فقط وقتي بهش فكر مي كنم، شبيه خاطره اي از حضور دو ساعتهاي در سينماست براي تماشاي يك فيلم. چند سال گذشته راستي؟ يادم نمي اد اصلاً...يادم نمياد...
چند وقت پيش داشتم مطلبي رو كه نيوشا نوشته بود، مي خوندم، با خودم فكر كردم ممكنه يعني يه روزم براي من چنين چيزي پيش بياد؟ من كه تكليفم رو يك بار براي هميشه با خودم روشن كردم. من كه هرچي سنگ تو زمينم بود كندم و انداختم يه گوشهاي و حالابا خيال راحت مي تونم توي اين زمين قدم بردارم و افق رو نگاه كنم. اصلا براي همين كوير رو انتخاب كردم كه هيچ چيزي مانع رسيدن من به خورشيد نشه. اما انگار يه جاي كارم سوراخ داشت كه چنين تركي خوردم. به سختي بشه بندش زد.
اين چند هفته، به اندازه چند سال برام گذشت. ديگه ته دلم مي دونستم و لمس كردم و كامل شير فهم شدم كه نيوشا اون موقع چي ميگفت...
توصيفش برام خيلي سخته...شروعش هيچ اسمي نداشت غير از اتفاق...يه ديدار تصادفي بدون خاطره و بعدش...ادامه پيدا كرد تا ديروز. اگه اولش كنجكاوي بود، بازي بود، تازه بود، اما حالا ديگه بعد از چند سال حسش مي كردم، هر كسي هر اسمي مي خواد روش بذاره...
در گذشته چند باري چنين رابطه هايي رو تجربه كرده بودم كه خودم شروع كنندهشون نبودم، اما خودم تمومشون كردم، چون مي ديدم هيچ جوري ارزش وقت گذاشتن ندارن... فكر مي كردم كه حالا با اين تجربهاي كه پيدا كردم ديگه انقدر عاقل شدم كه اجازه ندم همينطوري و بي فكر و اتفاقي برام تكرار بشن و من هر بار فقط بازيگر باشم براي يه رل از پيش تعيين شده؛ به خودم قول دادم كه ايندفعه انتخاب ميكنم به جاي اينكه انتخاب بشم.
در گير زندگي كه شدم، يادم رفت كه چه قول و قراري با خودم گذاشتم. اصلا ديگه لازم نبود بهش فكر كنم. زندگي مشغولم كرده بود. 5-6 سال درگيري با كار و مسؤوليت هاي عجيب و غريب ديگه بهم فرصت رابطه ساختن هاي افلاطوني رو نداد و ديگه خودمم دنبالشون نبودم، حالا ديگه انقدر بزرگ شده بودم كه بفهمم مسؤوليت يه زندگي رو به عهده گرفتن يعني چي، اينكه دلم شور بزنه براي خيلي چيزاي مردانه كه مرداي زندگيم ازشون به راحتي شونه خالي مي كردن و مي كنن و با پرروگي اونا رو يكي از وظايفم مي دونستن و ميدونن. و من ... فقط براي اين پذيرفته بودمشون كه اختيار زندگيمو به دست بگيرم، حتي به قيمت ياد گرفتن يه سري چيزايي كه بايد به بهاي پذيرفتن اين مسؤوليت "مردانه" از دست ميدادم، بايد "مرد" مي شدم. براي همين هم وقتي كه جرقه اين رابطه پيش اومد، برام تازگي داشت. اصلاً شكلش تازه بود...مي دونستم به هيچوجه قرار نيست احساس توي اين رابطه دخيل باشه. پس خيالم راحت بود كه آزار و اذيت روحي در كارنيست. پس مطمئن تو اين راه قدم گذاشتم. بار اول بود كه يه نوعي رو تجربه مي كردم كه قبلا نديده بودم. ته ذهنم عمدا فراموش كرده بودم، يه موقعي چقدر براي حضور تو جمع هاي هنري و علمي و دوستي آنچناني دعوت مي شدم و چون بايد دائما يه مشت احمق سطحي نگر رو ساپورت حسي و فكري ميكردم، خسته شدم و ازشون بريدم. و از يادم برده بودم كه تركشون كردم فقط به خاطر اينكه دائماً بايد خواسته ها(هوس ها)شون رو از خودم بررسي مي كردم و سر يه مساله كوچيك ساعت ها بحث مي كردم كه چي درسته و چي انسانيه. اين رابطه جديد برام تازگي داشت... چون آدمشم برام تازگي داشت. من كه سعي كرده بودم جنسيت رو فراموش كنم و ياد بگيرم ادم باشم و باديگران صرفا چون ادمن ارتباط برقرار كنم، تصميم گرفتم توي محدوده كاري ام جايي براش باز كنم، خواستم كه باشه. بعد تر كنجكاو بودم نسبت بهش. چون ديدم شبيه هيچ كسي نيست، غير از خودش. چون خودش بود، اما ذهن بدبين رو هم داشتم كه به من اجازه نمي داد كه به اين راحتي تو يه سطح ديگه بپذيرمش. جلوتر، يه بار ديگه، خيلي يهويي، قول و قرارم با خودم يادم رفت...
من هم مثل نيوشا هيچوقت رابطه هاي يك طرفه رو دوست نداشتم. اما ايني كه خودم انتخاب كردم هم تو دسته همون رابطه هاي يك طرفه قرار گرفت. از همون هايي كه هيچوقت نمي فهمي طرف مقابلت ازت چي مي خواد و چطوري مي خواد كه بر اساس خواسته اون درجه حضورت رو تنظيم كني. بعد چون تو خودت شروع كننده اين رابطه نبودي و طبيعتا خواسته اي هم نمي توني داشته باشي، مي افتي به آزمون و خطا، كه كشف كني كجاي اين رابطه ايستادي. ضمن اين كه بايد حواست هم به خودت باشه كه يه وقت سوتياي ندي، كه نشه بعداً جمعش كرد. تا جايي كه اومدي و حالا مي توني برگردي عقب يه نگاهي بندازي، مي فهمي كه رابطه ات از اونايي هست كه طرفت داره تو يه دنيا سنتي و عرفي زندگي ميكنه، با تمام ويژگي هاي فكري و روحي خودش و من هم همونطور با تمام ويژگي هاي فكري و روحي خودم، اما تفكر گلوبال اون تو رو محو و شيفته خودش كرده، تفاوتش، افق نگاهش به پديدهها حداقل با اون چيزايي كه ازش شنيدي وديدي، بي حد و مرز بودنش احساسش، خارج از يه سري روابط خط كشي شده كسالت بار كه تو تا همين چند وقت پيش براي اينكه تو دامشون گير نكني، با احتياط از كنارشون عبور مي كردي. بعد تو پيش خودش فكر ميكني وايييي... اين چقدر همسو با من فكر مي كنه با يه دوز مخصوص خودش كه گاهي كفر تو رو هم در مياره!!! به جايي ميرسي كه ديگه انتخاب مي كني... نياز داري اين ادم بايد باشه. تو انتخاب مي كني كه اين حضور تازه رو در كنار خودت داشته باشي. سعي مي كني بشناسيش. متقابلاً اونم همينكار رو مي كنه، اما با ديگاه خودش كه البته با هوشمندي هم سعي ميكنه از تو پنهانش كنه و تو متوجه ميشي. بعد وقتي ميايي اون روي خودت رو كه در واقع هستي بهش نشون بدي يا حتي نشون ميدي، طرف وحشت ميكنه. تازه يادش ميافته كه داره تو چه جامعهاي زندگي مي كنه. بعد ديگه اون شكل رابطه رو نمي خواد. بهت مستقيم هم نميگه كه نمي خواد كه حداقل تكليف تو مشخص بشه باهاش. يا اگه ميگه قوانينش رو خيلي سفت و سخت رعايت نمي كنه. هر وقت كه لازمت داره، بايد باشي. اما تكليفت تو اون وقت هايي كه تو احتياج داري كه اون باشه، باز هم مشخص نيست. انگار باز هم تو وظيفهات بوده كه باشي و اون ...نه.
نيوشا راست مي گفت. اينجور رابطه ها بي حافظهان اصلاً. هزار بار مسائل درشون تكرار ميشه ولي به خاطر احتياط، ترس، پرهيز يا هر دليل لعنتي ديگه اي هيچوقت تجربه نمي شن. هزار بار هر دو طرف از فلان رفتار مشخص طرف ديگه ناراحت ميشن ولي اين فقط مال موقعي هست كه با همن. بعد از اون ديگه هيچ حسي نيست. هزار بار درباره اون مسائل صحبت ميشه و بعد دفعه بعد دوباره مسائل مثل يه معادله حل نشدني جلوي دوتاشون قرار مي گيرن. هزار بار موقع با هم بودن صميميتي عجيب درشون ايجاد مي شه و بعد موقع خداحافظي تمام ميشه و هر دو ميرن پي كارشون. بعد تو ديدار بعدي انگار كه تو غريبي يا كه اصلا اون غريبه است. بعد دوباره بايد زور بزني صميمت رو ايجاد كني، رابطه رو بسازي، دوباره اعتماد رو درون خودت و اون يكي رشد بدي...دوباره دوستيات رو به خودت و به اون بچشاني به اميد اينكه اينبار ديگه اين رابطه براي هميشه پايدار بمونه. بعد تو مجبور نشي از خودت بگي، اون مجبور نشه از خودش نگه...
تو اين رابطه ها آدم به سختي مي تونه خودش باشه، به سختي مي تونه احساس رها بودن داشته باشه. تو اين رابطه ها خود آدم و احساسش اولين چيزي هستن كه سانسور مي شن تا حداقل طرف ديگه نرنجه، كه مبادا با ابراز احساس همديگه رو از دست بدن، هر بار تو ديدارهاي بعد، واژه هاي قبلي معني ديگه اي مي گيرن و تمام اين آرزو رو چنان خرد مي كنن كه تركشهاشو رو سر و صورت و قلبت مي پاشه و هركدوم پيش خودشون مي گن كه ديگه تمومه، اين اخرين باره، ديگه ادامه نمي دم... اما اين حس لعنتي...حسي كه تو وجودشون ريشه كرده و هر كدوم به اون معنايي رو ميدن كه خودشون تو ذهنشونه، مانعشون ميشه...اين حس مي تونه هرچيزي باشه... پس حتي اگه خودشونو هم كنار كشيده باشن، فقط يه" سلام"، فقط يه سلام ساده اين ديوار(هرچي كه اسمش هست) رو ميريزه پايين.
تو اين رفتن و اومدن ها فقط شخصيت و احترام و احساسات آدم جريحه دار مي شن، اما شايد وابستگي آدم بيشتر از اوني هست كه بشه براي هميشه اين رابطه رو رهاش كرد يا حتي فكرش رو. بعد تو آخرين لحظه دنبال يه بهانه براي بودن مي گردن، هر چي كه باشه...با يه جمله ساده حتي ... شايد هركدوم منتظره اون يكي يه راهي پيشنهاد بده. اما راهي نيست. فقط خستگياي مونده از هرچي كه تو اين مدت به اونا گذشته. يكي بايد تمومش كنه ديگه نه؟ ...آخرش يكيشون ميگه: "فكر نمي كنم ديگه حرفي مونده باشه...و ...خداحافظ" و سريع دور ميشه.
حس اين لحظه همونيه كه سيلويا پرينت ميگه:
خداحافظی کردم و حواسم بود چههمه خداحافظیام نمیآيد.
تا ديروز فكر مي كردم، فقط بايد وارد بازي اي بشم كه ضريب بردش 100 باشه، اما حالا...حالا فكر مي كنم كه گاهي هم آدم بايد بازنده خوبي باشه. يعني بايد بلد باشه نه بشنوه، نه رو بفهمه، نشدن رو، نرسيدن رو، نبودن رو... بازنده خوب ضعف هاي خودشو مي بينه و اگه بتونه ترميمش مي كنه. گاهي عزاداري مي کنه اما خاکستر نشين نمي شه. بازنده خوب رنج دوري رو به خودش هديه ميده. گله نمي كنه، ياد مي گيره يه روزي بين حرف هاش گفته كه دوست داره مثل ققنوس باشه. اتيش بگيره و يه موجود تازه رو به وجود بياره. هنر بزرگيه كه ادم يه روزم بتونه با آغوش باز بازندگي خودشو بپذيره، لبخند بزنه و بگذره.
اميدوارم چند سال ديگه اين خاطره تبديل نشه به يكي از همون خاطره هاي خاكستري جدي كه فقط بايد باهاش جوك ساخت.
پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸
پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود.
پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم ميكنند.
پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي.
سالك گفت : چرا ؟
پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند.
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
پير مرد گفت : تا راست چه باشد.
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.
پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
سالك گفت : نه .
پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
سالك گفت : ندانم .
پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم .
سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم.
پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي.
سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم .
پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد .
سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟
پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند.
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند .
سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند .
پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد .
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست
پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري .
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم .
پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن .
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي .
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند .
پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد .
سالك روزي دگر بماند .
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت ، افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت .
سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه ، اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش .
پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم .
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم .
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي .
سالك گفت : هر چه باشد گردن نهم .
پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد .
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد .
پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود .
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند، و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم .
پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي .
سالك گفت : آري .
پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو .
سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ، او شهره است .
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي .
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود .
پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن، مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
سالك گفت : همان كنم كه تو گويي .
سالك رفت ؛ به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت .
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس .
سالك گفت : چرا ؟
مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند .
سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند .
مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن .
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد .
پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت .
پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي ...
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم .
پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن .
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي .
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند .
پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد .
سالك روزي دگر بماند .
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت ، افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت .
سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه ، اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش .
پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم .
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم .
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي .
سالك گفت : هر چه باشد گردن نهم .
پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد .
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد .
پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود .
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند، و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم .
پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي .
سالك گفت : آري .
پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو .
سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ، او شهره است .
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي .
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود .
پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن، مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
سالك گفت : همان كنم كه تو گويي .
سالك رفت ؛ به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت .
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس .
سالك گفت : چرا ؟
مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند .
سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند .
مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن .
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد .
پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت .
پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي ...
چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸
بعضی وقتها تو نه مسئولی نه مقصر. فقط محکومی. به جرم بودن اصلا محکومی. یک دردهایی هست که تو نخریدی، نخواستی، اما آمد. یک روز آمد. آمدند. در یک اتاق به جان تو، به روح تو آمیختند و ماندند. مثل آن مادری که بچه اش یک روز رفت. مادر سالها بعد میتواند بخندند و سیاه دیگر نپوشد،اما میگویند که هر بچهای، هر عروسی، هر دامادی یک بعض میچسباند ته گلویش. خودش که نخواست که بچهاش برود.
میشود داد و بیداد هم کرد. گریه کرد. به سبک خودت کولی بازی هم درآورد. جیغ و داد هم کرد. اینها مثل مسکن است. خب چند ساعت ساکت میشوی. یکی نازت میکند، قربان صدقه دردت میرود و تو سرت را میگذاری توی سینهاش و مسکن خوب است، اما همیشه که نمیتوانی سرت را آنجا نگه داری. لاجرم اثر استامنوفین که خوب است، مرفین هم باشد تمام می شود. بعد که تنها شدی چه؟ دوباره باید یا در اتاقت فریاد بکشی یا یک تکه پارچه بگذاری میان دندانهایت و بهم فشارشان دهی.
تو که میگویی قبول کردهای که تنهایی. آخرش تنهایی. بالا بروی، پایین بیایی تنهایی. درد هم درد جان خودت است. به جرم بودنت محکومی به تحملش. نباش و دیگر درد نکش. انتخاب با خودت. دیگر های و هویت برای چیست آخر . دمل دردت هم اگر بترکد، دردش به جانت. دم نزن. هنوز نفهمیدی که حق دم زدن هم نداری در این بازی. از روز اول نداشتی. جرمی نیست، خودت خواستی که باشی و به جرم بودنت محکومی. حالا برو سرت را یک گوشه بگذار و دردت را بخند.
میشود داد و بیداد هم کرد. گریه کرد. به سبک خودت کولی بازی هم درآورد. جیغ و داد هم کرد. اینها مثل مسکن است. خب چند ساعت ساکت میشوی. یکی نازت میکند، قربان صدقه دردت میرود و تو سرت را میگذاری توی سینهاش و مسکن خوب است، اما همیشه که نمیتوانی سرت را آنجا نگه داری. لاجرم اثر استامنوفین که خوب است، مرفین هم باشد تمام می شود. بعد که تنها شدی چه؟ دوباره باید یا در اتاقت فریاد بکشی یا یک تکه پارچه بگذاری میان دندانهایت و بهم فشارشان دهی.
تو که میگویی قبول کردهای که تنهایی. آخرش تنهایی. بالا بروی، پایین بیایی تنهایی. درد هم درد جان خودت است. به جرم بودنت محکومی به تحملش. نباش و دیگر درد نکش. انتخاب با خودت. دیگر های و هویت برای چیست آخر . دمل دردت هم اگر بترکد، دردش به جانت. دم نزن. هنوز نفهمیدی که حق دم زدن هم نداری در این بازی. از روز اول نداشتی. جرمی نیست، خودت خواستی که باشی و به جرم بودنت محکومی. حالا برو سرت را یک گوشه بگذار و دردت را بخند.
بلوتك
شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸
بعضي اوقات احساس مي كنم كه ميخوام از پشت بام بپرم. بله، بيشتر اوقات اين احساس رو دارم. كارايي كه ميكنم، كارايي هست كه نبايد بكنم يا كارايي هست كه عرف جامعه نمي پسنده اما خوب بنا به شرايط تشخيص ميدم كه بايد اينطوري عمل كنم. يه جور خودزني در واقع. من فقط به نتيجه فكر مي كنم. راه حل هام هم اكثر اوقات از نظر ديگران غير عادي به نظر مي آن و اكثراً مورد اعتراض واقع مي شم. اينه كه ميگم مثله اين هست كه هميشه روي پشت بام باشم؛ يا نه يه وقتايي انگار در حال افتادن باشم.
يكي از دوستام چند وقت پيش بهم گفت: گاهي وقت ها مثل فلاني بودن هم ضرري نداره ها! شايد راست بگه. شايد اگه يه كم بي خيال بشم، اوضاع نرم تر بگذره و خودمم با اطرافم نرم تر بشم. اما...من...
قضيه اينطوريه كه ادما توي يه نقطه اي از زندگيشون چشماشونو باز مي كنن و خودشونو اونطوري كه هستن ميبينن. بعد به خودشون ميگن "من اينم" و فقط در همين لحظه است كه توي اين جمله عشقي رو با تمام وجود احساس مي كنن از اينكه خودشونو شناختن.
اما اين "فقط" در اون آدم رخ ميده. فقط در اون آدم.
اما اين "فقط" در اون آدم رخ ميده. فقط در اون آدم.
اي كاش ديگران هم ميفهميدن كه اگر بخوان يا انتظار داشته باشن كه كسي در طول يك زمان معين اندازه اش رو عوض كنه و بشه اون چيزي كه اونا مي خوان، اولين واكنش طرف فقط گيج شدنه.
من ياد گرفتم كه تو تمام لحظات گيج شدنم، فقط يك جمله رو با خودم تكرار كنم:
توقف نكن!
من ياد گرفتم كه تو تمام لحظات گيج شدنم، فقط يك جمله رو با خودم تكرار كنم:
توقف نكن!
پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني ...
ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد.
پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست.
كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نميرسم. هيچگاه.
و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي...
خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود؛
و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد !
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي.
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت...
ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از «او» را با عشق بر دوش می كشيد...
ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد.
پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست.
كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نميرسم. هيچگاه.
و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي...
خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود؛
و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد !
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي.
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت...
ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از «او» را با عشق بر دوش می كشيد...
یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸
سارتر ميگه: گوشه گيران هوش و روشني مخصوصي در اختيار دارند كه به آنها اجازه ميدهد، تا ميان خودشان همديگر را بشناسند.
اتفاقات چند هفته گذشته باعث شده كه خيلي جدي تر به اين جمله فكر كنم. اما گاهي اوقات ادم دلش ميخواد هوشمندي رو كنار بذاره و فقط اعتماد كنه. با اين حال اين زندگي... هيچوقت... هيچ جاش كاملا تو مشت ادم نيست، درست مثل وقتي كه داريم سعي مي كنيم يه ماهي قزل الا رو از تو سبد بيرون بياريم و هي از بين انگشتهامون ليز مي خوره...
بايد ياد بگيرم كه به محرك ها پاسخ بدم، اما عكس العمل نشون ندم.
بايد يادم باشه كه نبايد به ديگران ثابت كنم كه چه كسي هستم. مردم حق دارند هر جور كه دلشون ميخواد، فكر كنن. اما ... لازم نيست كه من همونطوري فكر كنم كه اونا مي خوان.
اشتراک در:
پستها (Atom)