چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۲

براي بعضي آدم ها
یک جایی...
يك گوشه ای ...
هست دست نخورده و نهان؛
وجود دارد، گاهي آن را مي بينند و هست
و گاهي گمش كردند و با تمام وجود دنبالش مي گردند...
اين آدم ها این مکان خاص را خوب - خيلي خوب- می شناسند؛
مکانی که گل‌ها و داستان ها و آدم‌ها و صداها به گونه ای عجیب، در دل هم رشد می کنند...
در هم تنيده و پيچيده...
گاهي شبيه يك پيچك شاداب...
گاهي شبيه يك ويرانه ي خشكيده ...
گاه می‌رسد که خاطره این باغچه، تبسمي بر لب مي آورد و گاهي نمناكي اشك هاي غلتان را.
رویا و واقعیت گاه با فاصله ای حتی کمتر از مویي به هم نزدیک هستند.
گاهي با صبوری و امید، سنگ‌های به ظاهر بی ارزش ساحل، به زمرد و مروارید تبدیل خواهند شد و گاهي تمام گنج دنيا هم اگر باشند، دلتنگي يك عصر جمعه -در آن خلوت تنهايي- را تاب نمي آورند.

اين آدم ها بي قرار كه مي شوند، تمام قرارهايشان را يك به يك به ياد مي آورند.
اين روزها همه بي دليل و بادليل مي گريند... با اين تفاوت كه شيشه ترك خورده راهي براي چكيدن باز كرده...

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۲

وقتي دلت از خيلي چيزا پره، فقط سكوت مي كني
گاهي وقتا حتي حرف زدن معمولي هم كمكي بهت نمي كنه، چه برسه استدلال كردن
گاهي وقتا تو با روزگار كنار مياي،‌اما روزگار تو سكوت تو جبر خودشو بهت نشون ميده
سفت
سخت
دردناك
ناگزير
بي راهي براي گريز

...

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۲

هر كسي تو زندگيش اشتباهاتي داره كه وقتي بهشون فكر مي كنه، اولين چيزي كه از خودش مي پرسه،‌ اينه كه واقعاً اين من بودم كه اين كار رو كردم؟؟؟
حس خيلي بديه كه نتوني در موردش با كسي حرف بزني.
حس خيلي بديه كه وقتي ترس از قضاوت بيفته به جونت.

حس خيلي بديه كه نتوني خودتو ببخشي.

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۲

و باران بهانه بود
براي اولين بوسه
براي اولين گرماي نوازش
براي اولين زمزمه هاي عاشقانه
...

جذبه ای داشت همچون چشمه
وقتی که تب آلود پای در آن می گذاری.
....

و عشق
می بارید.
و
تمام دلش باران بود.
...

آرام قدم بر می داشت
چنگ باد در موهایش
...

و عشق
می بارید.
و
تمام وجودش دل بود.

...
يه روزي مياد كه به اين چيزي كه الان هستيم، نه باور داريم و نه اعتماد. با عقل اون روزمون شايد تنها چيزي كه نداريم، سلامتي و شادابي جسمي هست و تنها چيزي كه داريم، يه خاطره محو از گذشته...

ديروز داشتم تو خيابون، تو مسيري كه مي رفتم، دفتر، به اين فكر مي كردم كه مگه واسه من از حس و حال دو سال پيشم چيزي غير از خاطره اي خاكستري باقي مونده كه اون موقع از امروزم باقي بمونه. الان فقط مي تونم، كاري كنم كه در حد امكان عصباني نشم ... اگر شد، آروم باشم و از چيزاي خيلي خيلي كوچيك لذت ببرم.

داشتم فكر مي كردم، تو روابط اجتماعي و حتي خصوصي ام قائل به خودم هستم. فقط خودم. و كسي تو هيچ جزئي از زندگيم دخالت نمي كنه.

اما از يه چيزي نگرانم:
از اينكه يه روزي يه غريبه اي يا حتي يه آشنايي _مثلاً مامانم يا حتي نزديكترين دوستم_ از يه جايگاه قضاوتي با تصميمات مهم زندگي من برخورد كنه و من يا دروغ بگم يا اينكه از اون چيزي كه بودم و اون چيزي كه عمل كردم، شرمنده بشم.


در روابط آدم ها به اندازه تعداد آدم هاي دنيا روش زندگي وجود داره، اما قضاوت چه از نظر اخلاقي و چه از هر نظر ديگه اي، ماهيت اصلي اون روش زندگي رو اول زير سوال مي بره و بعد هم اگه نابود نكنه، تغيير ميده.

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲

فكر نمي كردم يه روزي برسه كه چون نمي خوام ذهنمو درگير فكر يا حرفهاي آدما كنم، گوشي موبايلمو خاموش كنم و عمداً جايي جا بذارم كه براي مدت ها دستم بهش نرسه.
جالبه...
آدم گاهي چيزايي تو خودش كشف مي كنه كه يك زماني هرگز فكر نمي كرده، حتي ذره اي از اون چيزاها تو وجودش باشه
آدم گاهي از شدت وحشت، وحشي ميشه.
يه جايي خوندم
گاهي

سخت ترين كار در زندگي اينه كه تصميم بگيري، كه بايد از روي كدام پل رد بشي و كدام پل رو بايد خراب كني