شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۸


- عزيزم چرا ما نمي تونيم ميكروب جمعيت آدم ها رو كشف كنيم؟

- شايد چون انقدر احمقي كه نمي توني...

- اينكه چرا ما نمي تونيم به حماقت خودمون پي ببريم، بيشتر غم انگيزه تا مضحك

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸




اگر توانستید به رنج یک نفر معنا دهید، رنج اش تمام می شود.

ویکتور فرانکل


خوب که نگاه می کنم هر گوشه ای از وجودم شده سهم یکی. حقي مسلم از دیگری. سهم من هم از عشق و آرامش بماند کنار همه آن آرزوهام که برای دیگران محقق شد و خودم موندم در ردپايي كه از اونها باقي موند تو زندگيم؛ ردپا هنوز هست... اما من توي اين زندگي گير كردم...

جاي صدات توي زندگي من خيلي خاليه. اينو مي دونستي؟



سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸




معلم‌های مدرسه‌ام در طول سال‌ها بیهوده با من حرف زدند. از آنچه به من آموختند هیچ یاد نگرفتم شاید به این دلیل که حرف‌های آن‌ها از باوری قاطعانه سرچشمه می‌گرفت و از جهلِ شادابِ روحشان برنمی‌خاست.


اسیر گهواره- کریستین بوبن
ترجمه  مهوش قویمی


دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸


We don't need a list of rights and wrongs, tables of do's and don'ts: we need books, time, and silence. "Thou shalt not" is soon forgatten, but "Once upon a time" lasts forever.

Phillip Pullman

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸


اين حكمت روزگاره
وقتي آدم دست و پنجه داره، دل نداره
وقتي دل داره، دست و پنجه نداره

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸


من یك جهان سومی هستم

بعضی سوختن ها جوری هستند كه تو امروز می‌سوزی، اما فردا دردش را حس می‌كنی، داستان كیفیت زندگی و رشد آدم‌ها در جاهایی كه جهان سوم نامیده می‌شوند، مثل همین جور سوزش هاست. از هر دوره كه می‌گذری، می‌سوزی و در دوره ی بعد دردش را می‌فهمی!

شادی ها و دغدغه های كودكی ما :
در همان گوشه دنیا كه جهان سوم نامیده می‌شود، شادی های كودكی ما درجه سه است، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یك، شادی كودكیمان این است كه كلكسیون پوست آدامس جمع كنیم، یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای پیدا كنیم و با چوبی آن را برانیم، توپ پلاستیكی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر دروازه درست كنیم و در كوچه های خاكی فوتبال بازی كنیم، اما دغدغه هایمان ترسناك‌تر بود، اینكه نكند موشكی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی‌ات خط بزند و تو را از آینده ناكامت كند!
از دیفتری می‌ترسیدیم، از وبا، از جنون گاوی، مدرسه، دغدغه ما بود، خودكار بین انگشتان دستمان كه تلافی حرف‌های دیروز صاحبخانه به معلممان بود، تكلیف‌های حجیم عید، یا كتاب‌هایی كه پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انار می‌داد!

شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما :
دوره ای كه ذاتا بحرانی بود و بحران جهان سوم بودن هم به آن اضافه شده، در این دوره شادی های‌مان جنس ممنوعی دارند، اینكه موقتی عاشق شوی، دوست داشتن را امتحان كنی، اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگذار می‌كردیم، در خیالمان عاشق می‌شویم، همخوابه می‌شویم، می‌بوسیم، كلا زندگی یك نفره ای داریم با فكری دو نفره، این می‌شد كه یاد بگیریم جهان سومی شادی كنیم، به جای اینكه دست در دست دخترك بگذاریم، با نگاهی مسموم تشویش را در او زنده می كردیم، برای آنكه با او قدم نزنیم بدنبالش راه می افتادیم، یا به جای اینكه نگوییم دوستت دارم می گفتیم امروز خانه خالی دارم!
در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند، اینكه از امروز كه 15 سال داری، باید مثل یك مرتاض روی كتاب‌های میخی مدرسه‌ات دراز بكشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی، بترسی از این كه قرار است چند صفحه پر از سوالات چهار گزینه ای، آینده ی تو، شغل تو، همسر تو و لقب تو را تعیین كند، تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری و بس!

شادی ها و دغدغه های جوانی ما :
شادی ها كمرنگ تر می‌شود و دغدغه ها پررنگ تر، شاید هم این باشد كه شادی‌هایت هم، شكل دغدغه به خودشان می‌گیرند، مثلا شادی تو این است كه روزی خانه و ماشین می‌خری، اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه می‌شود، رسیدن به آنها برای تو هدف می‌شود، هدفی كه حتما باید جهان سومی باشی كه آنرا داشته باشی، و هیج جای دیگر برای كسی هدف نیستند.
معيارهای آدم خوب بودن جهان سومی هم دغدغه تو می‌شود، اینكه سر پا مثانه را خالی كنی یا نشسته، اینكه موهای كجای بدنت را می‌تراشی و كجا را نمی‌تراشی، و می‌ترسی از اینكه نكند كسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاكمه كند.
بعضی از شادی هایت غیر انسانی می‌شود، با پول شهوتت را می‌خری، با گردی سفید مست می‌شوی ولی نه با شراب، با دود دغدغه هایت را كمرنگ تر می‌كنی و هستی ات را غبار آلود می سازی.
اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی می‌شود، اینكه در سال چند بار لبخند می‌زنی، در روز چند بار گریه می‌كنی، راهی كه تو را به بهشت و جهنم می‌رساند، و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست.
در این دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یك زن هم میتواند براحتی تو را خطاكار كند و قلبت را به تپش وادارد، در این دنیا سلام به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست، لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست!
در این جهان سوم، كسی را نداری كه به تو بگوید چقدر مسواك و خمیردندان، واكسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند، اینكه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و كسی قرار نیست برای این كار به تو كمك بكند، و اینكه همیشه جهان اول، طاعون جهان سوم نیست.
گاهی فكر می‌كنی كه به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت كنی تا از جهان سومی بودن رها شوی، اما می‌فهمی كه با مهاجرتت شادی‌ها، دغدغه ها، جهان بینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر می‌كنند، گاهی می‌مانی كه این جهان سوم است كه كیفیت تو را تعیین می‌كند یا اینكه تو با افكارت جهان سوم را درست می‌كنی؟

پ ن: از يكي از رايانامه(نامل/پست الكترونيك/ ايميل)هايم
نويسنده فراموش كرده بنويسه كه ما اينجا تو جهان سوم براي هر كلمه فرنگي و غير فرنگي حداقل چند تا معادل داريم و به فراخور تجربه و نياز هر جور حال بكنيم افكار مشعشعانه‌مون رو مي‌ريزيم رو داريه(همون دايره)...

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

آدم‌ها
بزرگ که می‌شوند
ديگر بلندپروازی‌های بزرگ ندارند
اشتباهات بزرگ نمی‌کنند
حماقت‌های بزرگ هم

آدم‌بزرگ‌ها
بلندپروازی‌های کوچک دارند
اشتباهات کوچک
حماقت‌های کوچک

اَلِساندرو ايلِخا

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸



باور كنيد كه آنشب، شب وحشتناكي بود! وحشتناك چرا شب وحشت بود! وحشت از تنهايي فرياد شكني كه هيچ دلش نمي خواست مرا تنها بگذارد! وحشت از جيغ و داد بادهاي سرگردان كه در و ديوار كلبه محقرم را ديوانه وار بگريه انداخته بودند...
اصلا من آنشب از همه چيز مي ترسيدم: حق داشتم! براي اينكه آنشب همه و هرآنچه در اطراف من بود، از ديوار ترك خورده اي كه داشت بر سرم خراب مي شد، تا گل سرخ پژمرده اي كه گلدان سرشكسته ام، تابوت طراوت از ياد رفته ی او بود، برهمه چيز سايه سنگيني از وحشت يك فاجعه پيش بيني نشده موج مي زد.
قلبم داشت در چهارچوب سينه ام منفجر مي شد... ضربان قلبم آنقدر شديد بود كه ساعت رنگ پريده ام را از نفس مي انداخت. نمي دانستم چه كار كنم؟ بلند شدم، به هر فلاكتي بود خودم را به پنجره رساندم... پنجره بيچاره احساس مي كردم كه مي خواهد از لابلاي ديوار فرار كند! محكم چسبيدمش كه اگر رفت مرا هم ببرد. ولي نرفت! نظري به آسمان افكندم... خاك بر سر آسمان! دلش صدبار بدتر از دل طپش رميده سينه دريده ي دردآفريده ی من، گرفته تر بود. ستاره ها همه مرده بودند.... فكر كردم پهنه آسمان چقدر به زندگي من شبيه است! چه ستاره ها كه در پهنه زندگي من در گمنامي يك سرنوشت گمنام مردند... و چه آرزوهاي لطيف تر از لطافت ماه كه در پژمردگي جواني جوان مرده ام، ناكام و تيره فرجام پژمرده اند... دلم مي خواست مي توانستم خودم را كمي بيشتر تا صبح با اينگونه خيالات مشغول ميكردم، ولي مگر مي شد؟ آن وحشت مبهم استخوانهايم را آب مي كرد... ناگهان فكر خوبي به نظرم رسيد: تصميم گرفتم براي نخستين بار همسايه ام را بخوانم تا در تحمل اين تنهايي طاقت فرسا مرا ياري كند.
گفتم همسايه من... شما كه نمي دانيد همسايه من كه بود... پس گوش كنيد. بگذاريد اول به طور مختصر شما را با او آشنا كنم... همسايه من بيوه زن زيبايي بود كه بيست وچهار پاييز بيشتر نديده بود. اينكه نمي گويم بيست وچهار بهار براي اينست كه در طبيعت انسانهاي گرسنه بيشتر از دو فصل وجود ندارد: پاييز و زمستان! در سرتاسر زندگي محنت زده شان اين پاييز لخت و دوره گرد است كه صورت زندگي بخت برگشته شان را نوازش مي دهد و زمستان هنگامي فرا مي رسد كه قلب انسان گرسنه در سينه سرمازده فقر مثل مرغ سر بريده جان مي كند.
باري... اين بيوه زن بدبخت بر عكس بخت زشتي كه داشت، آنقدر زيبا بود كه من از ترجمان زيباييش عاجزم. نگاهش مظهر يك حسرت بي تمنا بود، لبانش ترجمان سكوت ناكامي يك عشق، موهايش پريشاني يك مشت فرياد پريشان كه شيون سكوت در بدرشان كرده بود!
خودش يكبار به من گفت كه نامش لائورا است. لائورا ظاهرا هيچ كس جز دختر سه ساله اش را كه پاكنويس تمام عيار مادرش بود نداشت!... در عرض يك سالي كه با او همسايه بودم هيچ كس حتي يك بار سراغ او را نگرفت، خودش هم جز براي خريد از سر كوچه پا از منزل بيرون نمي گذاشت!
در تمام مدت يك سال تنها يك بار با من حرف زد و آن روزي بود كه دخترش از پله ها افتاد و پاي چپش شكست... تنها آن روز بود كه از من خواست تا به سراغ طبيب بروم... رفتم با چه اشتياقي، چه شوري...خدا مي داند! براي اينكه ميدانستم لااقل با اين وسيله مي توانم براي نخستين بار داخل زندگي او شوم... وشدم. همان روز وقتي طبيب كار خود را انجام داد و رفت، سر صحبت را با او باز كردم... ولي در مقابل هر صد كلمه اي كه حرف مي زدم تنها يك كلام پاسخ مي شنيدم: «نه»...«شايد»...«خدا مي داند»...همين!
ولي خوب من از همين كلمات ناقص و نارسا خيلي از چيزها را مي توانستم بفهمم. وانگهي اتاق او...از سرگذشت دردناك دو انسان تيره بخت داستانها داشت... سرگذشتي آميخته با عشق، عشقي آميخته از چوبه دار ناكامي!
در يك طرف اتاق تختخواب رنگ و رو رفته فرسوده اي بود كه قشر ضخيمي از گرد، رختخواب درهم ريخته آن را مي پوشاند. معلوم بود كه از مدتها پيش كسي در اين بستر آشفته نخفته بود...و آن قشر گرد از چند قطره عرق سردي كه انسان محتضري به عنوان آخرين قطرات يك مشت اشك راه گم كرده تحويل داده بود، حكايت مي كرد. بالاي آن تختخواب در واقع تنها زينت اتاق يك تابلوي گرد گرفته نقاشي بود. تابلو گاريچي پيري را نشان مي داد كه چرخ گاري اش به گل فرور فته بود و گاريچي بدبخت دستي به ريش سپيد گذاشته، به صورت اسب نحيف خود نگاه مي كرد، مثل اينكه از اسب خواهش مي كرد كه :« به هر وسيله اي هست چرخ گاري را از گل بيرون بكش...بچه ام گرسنه است.»
مدتها به اين تابلو نگاه كردم. دلم مي خواست مي دانستم كار كيست؟ با چشمان اشك آلود پرسيدم: خانم اين تابلو... نگذاشت حرفم تمام شود، بلند شد، آهسته بيرون رفت و من از پشت در صداي او را شنيدم كه زارزار گريه مي كرد. وجود من در آن لحظات يكپارچه تاثر بود. دلم داشت كباب مي شد. بلند شدم، پيشاني بچه اي را كه داشت بي سروصدا مي ناليد بوسيدم و بدون آنكه خداحافظي كنم به اتاق خود رفتم. فراموش نكنم كه علاوه برآنچه درباره اتاق او گفتم، پيانوي كهنه اي هم در پرت ترين گوشه اتاق ديدم كه دو شمع يكي نيم سوخته و ديگري تمام سوخته در دو طرف آن از دندانه هاي سپيد پيانو پاسداري مي كردند. اين دو شمع.... كه مي داند؟؟؟ شايد مظهر دو قلب آتش گرفته بود. دو قلبي كه يكي شان پاك خاكستر شده و رفته بود و ديگري داشت خاكستر مي شد.
بيش از آنچه در بالا گفتم من ديگر هيچ چيز درباره لائورا نمي دانستم. اصولا شايد اگر موضوع پيانو نواختن او نبود هيچ وقت يادم نمي آمد كه موجود زنده اي در همسايگي من وجود دارد... لائورا هر شب بدون استثنا درست راس ساعت 12 با پيانوي خود آهنگ غم انگيز تريستس شوپن را مي نواخت. هر شب، هر نيمه شب، در سكوت مطلق، تريستس شوپن! اين آهنگ براي من صورت لالائي پيدا كرده بود... من هرشب تا نيمه شب مي نشستم و تا ناله پيانو تمام نمي شد چشمان من به خواب نمي رفت...
باري برگرديم برويم سراغ آن شب. همان شبي كه گويي همه امواج جان گرفته بودند تا شاعري را كه نمي خواست گمنام بميرد با خود به گور ببرند! گفتم آن شب از فرط تنهايي... تنهايي نه ...از فرط وحشت تنهايي تصميم گرفتم كه لائورا را بخواهم.
تصميم خوبي بود ولي مگر مي توانستم انجامش دهم؟ هرچه به گلوي خود فشار مي دادم مگر صدايم بيرون مي آمد؟! ولي يكبار اتفاقي رخ داد كه در انجام تصميم براي من كمك بزرگي شد. همانطور كه به اتاق لائورا نگاه مي كردم يكباره نظرم به كوچه افتاد. اين بار ديگر رعب و وحشت تا اعماق همه سلول هاي ناراحتم رخنه كرد
نميدانيد... ديدم سايه موجودي افتان و خيزان در كوچه سرگردان است. مثل اينكه سراغ خانه اي رامي گيرد... به هر دري كه مي رسيد با مشقت كمرشكني بلند مي شد، نگاهي به سر و روي در مي كرد، بعد نا اميد و حسرت زده به زمين مي افتاد. دلم داشت از جا كنده مي شد! اين بار ديگر سكوت براي من جنايت بود...يكباره تمام قواي پراكنده ام را متمركز كردم و با صدايي كه سكوت شب را به لرزه مي انداخت فرياد كردم: لائورا...لائورا
اي خاك بر سر من! كاش فرياد در گلويم ناله مي شد و ناله به سينه ام برمي گشت و همانجا مي مرد! تعجب نكنيد اگر اين حرف را مي زنم. چون فرياد من به جاي آنكه زن همسايه را به كمك من آورد، سايه سرگردان را ديوانه كرد! سايه وقتي صداي مرا شنيد، جان گرفت، بلند شد و يكسره به طرف خانه اي دويد كه آنشب قبرستان وجود مادر مرده من بود! احساس كردم كه دارم همان طور ساده مي ميرم. زانوهايم سست شد. سايه داشت در را با شدت هرچه تمام ترمي كوبيد... بيش از اين تحمل جايز نبود. من احساس كردم كه واقعا مرگ از سر من دست بردار نيست. فكر كردم خوب لااقل بگذار ببينم كيست؟ شايد خود مرگ است، خانه مرا گم كرده! بروم او را راهنمايي كنم. هم او را راحت كنم و هم خودم را! چراغ را به دست گرفتم، چه عمل احمقانه اي! براي انيكه هنوز پا به دهليز نگذاشته، باد چراغم را خاموش كرد! ساعت رنگ و رو رفته ديوار اتاق من كه تنها يادگار پدر از دست رفته ام بود، يازده و نيم را اعلام كرد. من چون با همه جاي خانه آشنا بودم همانطور در تاريكي رفتم كه در را باز كنم. در اين هنگام لائورا پنجره را باز كرده بود و نگران به اتاق من نگاه مي كرد.
شما را به خاطر هركه دوستش داريد، به خاطر هركه دوستتان دارد از من مخواهيد كه هرآنچه در منزلمان ديدم به طور مفصل شرح دهم. براي اينكه باور كنيد دلم به حال خودم مي سوزد. براي اينكه من سراينده دردهاي ملتي هستم كه پريدگي رنگ صورتشان را يا تازيانه ستم سرخ مي كند يا سيلي پنجه فقر، يا سرخي تب سل...
به طور خلاصه مي گويم كه وقتي در را باز كردم در گير و دار وحشيگري باد، جوان ژوليده، گل آلوده غرق در خوني را ديدم كه آخرين نفسهاي يك زندگي بي نفس را با تك سرفه هاي خون آلود به اين محيط نكبت بار پس مي داد. با دو دست لرزان او را از زمين بلند كردم و آهسته آهسته به سوي اتاقم روان شدم... با كمك پاي راستم رختخواب خودم را در قلب تاريكي پيدا كردم و جوان مسلول را با احتياط روي آن خواباندم. يك لحظه بعد چراغ روشن بود. وقتي چراغ را روشن كردم و نگاهم به سر و صورت مهمانم افتاد، براي نخستين بار ظلمت را ستايش كردم...اي كاش چراغ نداشتم! نمي ديدم...يك مشت استخوان پوك درهم برهم، چند لكه خون سياه، پيراهني صدپاره و آن وقت...گل...تا نوك پا...
درنگ جايز نبود... با سطل آب آوردم، سر و صورتش را، دستهايش را، پاهايش را با آب شستم. آهسته چشمانش باز شد و آهسته خنديد. بعد يكباره خنده در گوشه لبانش يخ بست. تكاني به خود داد و نگاهي به سر و پاي من افكند. آمد كه چيزي بپرسد... سرفه شروع شد و همراه سرفه...خون.
نمي دانستم چه كار كنم. باز لكه هاي خون را پاك كردم. آهسته دستم را بر پيشاني اش گذاشتم. مي خواستم كلمه اي اميدبخش به زبان بياورم اما نمي توانستم. زبانم بند آمده بود، لال شده بودم. نفس عميقي كشيد، باز آهسته خنديد و گفت: شما.... سراپا گوش بودم، دلم مي خواست حرف بزند ولي ديگر نتوانست. ضعفي شديد وجودش را احاطه كرده بود. اين بار آهسته سر از روي متكا برداشت...نشست... با اشاره آب خواست. دادم و با چه لذتي سركشيد... بعد شروع كرد به حرف زدن...
من نقاش بودم، نقاش مرده هاي متحركي كه زندگي را مسخره مي كنند و زندگان نفس مرده اي كه بر مرگ غالب اند. من در تابلوهاي خودم درد بي پايان ملتم را نشان مي دادم و در خم و پيچ رنگها دروازه هاي سعادت گمگشته را بر روي آنها كه كلمه اي سعادت، افسانه اي بيش برايشان نيست مي گشادم!
من نقاش بودم ولي چه كار كنم كه به خاطر انسانيتي كه داشتم در عنفوان جواني به چنگ مرگ موسوم به زندگاني افتادم. پدر من كارگر راه آهن بود. يك روز خبر مرگش را براي من و مادرم آوردند. پدرم در زير چرخهاي ترن له شده بود، من آنوقت هجده ساله بودم. مادرم در اثر شنيدن اين خبر ودر نتيجه استيصال يك سال پس از مرگ پدرم ديوانه شد! درست به خاطر دارم وقتي براي نخستين بار براي ديدن مادرم به دارالمجانين رفتم وقتي مرا ديد اصلا نشناخت و از من يك مشت كبريت خواست...داد و از رئيس دارلمجانين پرسيدم كه موضوع چيست؟ او گفت: ديوانه عجيبي است! از همه كس اين خواهش را مي كند. چوب كبريت را مي گيرد و در يك گوشه اتاق با گريه و خنده آميخته به هم با آنها خط آهن درست مي كند؟!
در اينجا شدت گريه به مهمان مسلول من اجازه نداد كه سخنانش را ادامه دهد..مدتها اشك ريخت و سرفه كرد. به ساعت نگاه كردم. ده دقيقه بيشتر به نيمه شب نمانده بود
سرفه ها كه دست كشيدند باز ادامه داد: پس از ديوانه شدن مادرم و پس از ديدار او بود كه احساس كردم مي خواهم به هر وسيله اي كه هست فرياد بكشم. من نقاش بودم و نقاش به دنيا آمده بودم. رفتم سراغ قلم و رنگ. يك سال گذشت...يعني چهار سال پيش بود كه اتفاقا دختري مسيحي را در كارگاه يكي از دوستان نقاشم ديدم. هر دو بدون اينكه بدانيم چرا در يك لحظه دل به هم سپرديم . براي يكديگر به جاي يكديگر مرديم! اسم آن دختر «لائورا» بود.
لائورا!...
وقتي اين كلمه را شنيدم بي اختيار از آنجايي كه نشسته بودم پريدم دو سه بار بيرون رفتم و آمدم. به ساعت نگاه كردم. نزديك نيمه شب بود. فكر كردم چند دقيقه بعد فرياد شوپن از لابلاي دندانه هاي سپيد پيانو بلند مي‌شود و آن وقت تكليف من با اين انسان نا كام چيست؟
اعصاب خود را كنترل كردم، رفتم كنارش نشستم و گفتم: معذرت مي خواهم من شاعر هستم و گاهي اوقات تأثرات مرا ديوانه مي كند.
ادامه داد: عشق من و لائورا از همان كارگاه شروع شد و در همان كارگاه پايان يافت. اينكه مي گويم پايان يافت مقصودم اين است كه با هم ازدواج كرديم. ازدواج ما سرو صداي عجيبي در محافل مسيحي و مسلمان به راه انداخت... من داشتم ديوانه مي شدم! چه طور مي توانستم به اين انسانهاي از خود راضي بفهمانم كه احساس و فهم متقابل بالاتر از اين حرفهاست. من او همديگر را مي فهميديم. شش ماه به اين وصف گذشت و علي رغم همه تهمت ها من و لائورا در كنار هم، به خاطر هم زندگي مي كرديم و او تا آنجا كه نفس داشت در پرورش استعداد من مي كوشيد. چون من به شوپن علاقه داشتم هرشب نيمه هاي شب به خاطر من تريستس شوپن را مي نواخت.
همه شب، نيمه شب، تريستس شوپن! اي داد بيداد! ...غيرممكن است! مي خواستم فرياد بكشم كه خاموش! ديگر چيزي مگو، تعريف مكن، ديوانه شدم، ولي احتياج به گفتن من نداشت! سرفه ها به داد من رسيدند، اين بار سرفه ها شديدتر و خونين تر از دفعات گذشته بود، دلم مي خواست علي رغم ميل انساني من! ...او قبل از نيمه شب مي مرد!
تنها، به خاطر اينكه تريستس شوپن را نشوند...! ولي يك باره قلبم پارچه پارچه فرو ريخت! ساعت ديواري فريادش بلند شد كه: نيمي از شب گذشت! مهمان من سرفه مي كرد، كه ناگهان پيانو ناله كرد! ... شوپن، شوپن... نه... لائورا شكوه ي ديرينه اش را سر داد. شكننده بود! مرگ بود! جنون بود! سرسام بود و بدبختي ! شما نمي دانيد، شما چه نمي دانيد چه مي گويم؟ چه مي خواهم بگويم؟ مهمان من، نقاش بخت برگشته، يكدفعه لال شد! سرفه ها به زوزه تبديل شدند... بلند شد. همان مهمان من كه از جا نمي توانست تكان بخورد، يكدفعه از جا پريد، رفت به طرف پنجره اطاق لائورا. نقاش لحظه اي سراپا گوش دم پنجره ايستاد. سراپاي پيكر نحيفش در آن لحظه سئوال بود... برگشت نگاهي به صورت رنگ پريده من افكند. يكدفعه قهقهه اي ديوانه كننده سر داد، فرياد كشيد: «شما هم مي شونيد؟ اين آهنگ را مي گويم؟ شما نمي شنويد؟‌» يكدفعه خنده اش قطع شد و سيل سرشگ ديدگانش را با هرچه تمناي مبهم در حسرت بيكرانش بود، غرق آب كرد! من احساس كردم قبل از اينكه شاهد پايان ماجرا باشم، جانم دارد به لبم مي رسد. لائورا خونسرد و بي خبر از همه جا و همه چيز آهنگ را ادامه مي داد. ناگهان نقاش با صدايي كه من تصور نمي كردم از پيكري چنان درهم و شكسته بيرون آمدنش ممكن باشد، فرياد كرد: لائورا...آخ لائوراي من، مزن، ناله مكن، ديوانه شدم، مردم، مردم لائورا... نفسش بند آمد، سرفه ها شروع شدند، چند تك سرفه خون آلود، پيچ و تابي محتضرانه، آن وقت...سكوت
آهنگ پيانو قطع شد. همه جا سكوت، همه جا ساكت... تنها بادهاي سرگردان بودند كه فريادشان به شيون تبديل شده بود! شيون مرگ، مرگ يك انسان...انسان نقاش
نقاش بخت برگشته آخرين لحظات زندگي را در آغوش لرزان من طي كرد، نه حرف مي زد، نه سرفه مي كرد. همه تك سرفه ها ، تك نفس شده بودند... تك تك نفس مي كشيد... تقلا مي كرد. بلند شدم سرش را كه روي زانوانم بود، آهسته زمين گذاشتم، كمي آب به صورتش زدم... زنده شد، نفس عميقي كشيد و گفت: من رفتم اگر او را ديديد... دستش را به خاطر من بفشاريد... به او بگوييد كه من با همان آهنگي كه نخستين بار پس از پايان آن ترا بوسيدم... حالا... حالا... ديگر هيچ ... نه هيچ به او نگوييد كه من كجا و چگونه مردم. اصلا نگوييد كه مردم. دلم هيچ نمي خواهد دلش را، دل شكسته اش را بار ديگر بشكنم. اگر پرسيد چه بر سر من آمد، بگوييد... داشت حرف مي زد كه يكدفعه در اتاق باز شد! خاك بر سر من چه مي ديدم! خودش بود، بيجامه اي وصله كرده برتن، موههاي آشفته، سر و صورت رنگ آلود، ساكت، خيلي ساكت. همه اش تو فكر اين بودم كه حالا چه خواهد شد؟ از هرگونه پيش بيني عاجز بودم...اصلا دلم نمي خواست پيش بيني كرده باشم
لائورا همان طور ساكت دم در ايستاده بود، تا اينكه نقاش چشمش به او افتاد، سرش را آهسته بلند كرد، نتوانست نگه دارد... سرش با ضربت به زمين خورد، دوباره تلاش كرد، نشد. شروع كرد به خزيدن... لائورا همان طور مثل مجسمه ايستاده بود. نقاش بدبخت خزيده به طرف او مي رفت... آنقدر رفت تا به زير پايش افتاد... ديگر هيچ... همانجا افتاد... مرد.

* * * * * * *

امروز يك سال از آن شب مي گذرد. يك سال است كه دختر كوچولوي نقاش، شوهر لائورا در خانه من است. او از گذشته خودش، نه از مادرش، نه از پدرش هيچ خبري ندارد. مرا «پاپا» صدا مي كند و تنها هنگام خواب است كه دلش مادرش را مي خواهد. پس از مرگ نقاش، يادداشت كوچكي در جيب او يافت شد كه از گذشته او هيچ اطلاعي نمي داد. تنها در دو جمله ناقص خواسته بود كه او را در دامنه همان كوهي كه نخستين بار با لائوراي خودش شب را در آنجا گذرانده بود، به خاك سپارند و بر فراز مزارش فقط به خاطر ياد لائوراي خودش كه مسيحي بود، صليبي نصب كنند. من اين كار را كردم... ولي درباره لائورا چيزي از من نپرسيد.
همانقدر بدانيد كساني كه به دارالمجانين مي روند، بيش از همه دو ديوانه بدبخت موجبات تأثرشان را فراهم مي كند.
يكي پيرزني است كه مرتبا با چوب كبريت خط آهن مي سازد و ديگري زن زيباروي جواني كه عكس روي كبريتها را با زحمت مي كند و به ديوار مي زند و قوطي كبريت ها را بصورت دندانه هاي پيانو رديف مي چيند. به عكس هاي روي ديوار نگاه مي كند... و با انگشتان لرزان... روي قوطي كبريت ها پيانو مي نوازد.

آخرين آهنگ - اثر كارو
برگرفته از كتاب شكست سكوت
يك لحظه، يك لحظه، حتي يك لحظه هم اجازه ندهيد عاطفه از قلب سياست بگريزد

آتش بدون دود
نادر ابراهيمي

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسيار دردش آمد
یک کشیش او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای
یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت
یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پيدا کند
یک تقویت کننده فکراو را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بيرون آورد
...

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸



مسعود رسام عزیز از معدود آدم هایی بود که بلد بودند دوربین نگاهشان را به خوشی‌ها و خنده‌ها و امیدهای جامعه ی تلخ مان بیندازند. نشانمان دهند که اگر بخواهیم می توانیم همه ی دیوار های خانه مان را سبز کنیم. اگر بخواهیم می توانیم اتاقک کوچکی بالای پشت بام درست کنیم وبا آن که دوستش داریم در آن زندگی کنیم و خوش‌بخت باشیم . می توانیم قانون بگذاریم که موقع قهر آدم ها حق صحبت کردن با هم داشته باشند و همین حرف زدن٫ خشم را کم کم از یادمان ببرد و مهر را جانشینش کند.

که از دل انقلاب و ساواک و خون و خشونت می شود نشست و آدم هایی بیرون کشید که ژیان خنده دار داشته باشند و قیافه شان با نمک باشد و اسم مخفی شان سوسک سیاه و خرمگس باشد و بچه ها را بخندانند.
که بهداشت و تمیزی را با خنده و خوشی به بچه هایمان یاد دهیم. نترسانیم‌شان. (همان موقع ها که یک عده فکر می کردند هر چه بیم و هراس ماجرا بیشتر باشد نتبجه ی آموزش بهتر می شود.)
که درد و غم سهم همه مان است و این را همه می دانیم . اما به جای غصه خوردن و زهر ریختن به خودمان و دیگران و نشان دادن سیاهی ها و زخم زدن و زخم را بارها و بار ها کندن می شود چشم مان را به سیاهی ها ببندیم و سبزی و امید را در اتاق و خانه و شهرمان زنده نگه داریم.
...

یادش همیشه سبز خواهد ماند.

از وبلاگ مريم مؤمني

پ ن: خودم چند خطي نوشتم، ولي راستش پاكش كردم. حس و حال مرثيه نوشتن نداشتم، اونم تو اين زمونه كه يكي رو پيدا نمي كني كه بالاخره از يه چيزي راضي باشه...
رسام براي من خاطره سالهايي است كه ياد گرفتم بخندم، حتي اگه دلم شاد نيست. ياد گرفتم فكر كنم، اونم به چيزايي كه خيلي ها نمي‌بينن يا نمي‌خوان كه ببينن...
حالا ديگه فايده اي نداره كه بنويسيم، كي بود و چي بود... حالا فقط تكه كلامش تو سرم تكرار ميشه و تصوير قهقهه خنده‌اش با موهاي لخت و بلندش هي ازازسر و يوهو مي‌‍ره و مياد...مي‌ره و مياد...