چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸


No one ever won a chess game by betting on each move. Sometimes you have to move backward to get a step forward

هيچكس نمي تونه شرط ببنده كه با يه حركت قادر به برنده شدن در يه بازي شطرنجه، يه زمان هايي لازمه كه تو يه قدم عقب نشيني كني تا بتوني يه قدم به جلو برداري

پي نوشت: جنگ خيلي مهم تر از اونه كه به دست ژنرال ها بيفته.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸

من يه ذهن ثروتمند دارم



اين يه واقعيته
گاهي دردناكه و گاهي هم لذتبخش
اما همين ذهن ثروتمند باعث ميشه كه چه بخوام و چه نخوام پيش برم
درست پيش برم
چقدر بعضي وقت ها ذوق زده ميشم وقتي كه به اين موضوع فكر مي كنم
يا وقتي كه دارم به خودم نق مي زنم و اول و اخرش به اين نتيجه مي رسم
كه
من يه ذهن ثروتمند دارم
به يه بابايي گفتند چرا دكتر شدي؟
گفت من از اول خطم بد بود.
حالا حكايت منه

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

شاو می‌گوید: «آمریکایی سفید، فرد سیاه را در حد واکسی نگه ‌می‌دارد، و از این امر نتیجه می‌گیرد که سیاه فقط به درد واکس زدن می‌خورد.» این دور و تسلسل را در تمام موقعیت‌های مشابه می‌توان یافت: وقتی فردی با گروهی یا گروهی از افراد در وضع کهتری نگه ‌داشته ‌شود؛ واقعیت این است که این فرد یا گروه کهتر است، اما درباره‌ دامنه‌ کلمه‌ «بودن» باید به تفاهم رسید؛ سوءنیت مبتنی بر این است که به آن ارزشی ذاتی داده ‌شود، در حالی که واقعاً دارای معنای دینامیک هگلی است: بودن، یعنی شده بودن، یعنی ساخته‌شده بودن به گونه‌ای که شخص آشکار می‌شود. آری، زن‌ها در مجموع، امروزه پایین‌تر از مردان هستند، یعنی موقعیت آنان کمترین امکانات را در اختیارشان قرار می‌دهد: مساله این است که باید دانست آیا این وضع باید ادامه یابد؟

جنس دوم، سيمون دوبووار-ترجمه قاسم صنعوي، انتشارات توس
اي برادر
چون اقرار دوستي كردي، توقع خدمت مدار
كه چون عاشقي و معشوقي به ميان آيد، مالكي و مملوكي برخاست.

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸


کسانی هستند که برايشان انجام کارهای دست نيافتنی جذابيت خاصی دارد؛
در بهترين حالت ايشان را افرادی استثنايی و در بدترين حالت آنها را ديوانه خطاب مي کنند.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

کاش دنیا این همه آدم عاقل نداشت

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸

كدام پل؟


گاهي
سخت ترين كار در زندگي اين است كه تو تصميم بگيري
كه بايد از روي كدام پل رد شوي
و
كدام پل را بايد خراب كني
چيزي كه مسلم است اينست كه اگر كاري را كه واقعاً مي خواهي انجام دهي و نمي تواني... به اين معناست كه موردي هست كه تو آن را نمي داني؛
واين ساده ترين و قابل فهم ترين دليلي است كه براي مكث تو وجود دارد.
انجام هركاري سخت است، اما مطمئناً شدني است.

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

عطش


يك ماهي ميشود كه درگير كارهاي اجرايي نمايشگاه نفت هستم. اسمش اين هست كه يك غرفه داريم و 4 روز هم بيشتر نيست... كل مساله هم واقعاً همين هست، اما چيزي كه مثل هميشه قلقلكم مي دهد، جمعي از موجوداتي هستند كه ... خيلي جالبند... خيلي جالب... يعني اگر ادم مشكل كاري با انها نداشته باشد و فقط يك ناظر باشد، حسي را پيدا مي كند كه وقتي داريم يك فيلم كمدي ان هم از نوع اسلپ - استيك تماشا مي كنيم.جالب تر از اين ادم ها روش كارشان هست كه از يك پروژه تا يك پروژه ديگر حتي يك واو هم تغيير نمي كند. درست نمي دانم كه اگر روابط اين موجودات غريب را از انها بگيريم چه چيزي از انها باقي مي ماند.امروزوقتي شروع كردم به نوشتن مي خواستم در مورد همين موضوع بنويسم ... اما راستش منصرف شدم ... دنياي عجيبي شده واقعاً تمام امروزداشتم به اين فكر مي كردم كه چرا ادم ها در عين اينكه انقدر باهم تفاوت دارند، اما در يك چيز مشتركند و آن حس تملك است. تملك هر چيزي ، فرقي نمي كنه... ساعت ها دم از كلي اخلاق و معرفت و علم مي زنند و كلي ژست روشنفكري مي گيرند اما پاي منافعشون كه وسط مياد حاضرند همه چيز رو له كنند. شايد بعضي ها بگويند كه نه اينكه مي گويي همه گير نيست و استثناء هم داريم... اما واقعيت غير از اين نيست... ادمي زاده لابيرنت هزارتويي هست كه فقط خودش مي داند كه چيست. اينكه امروز چه شد و چرا اين متن رو نوشتم خيلي مفصل هست و چندين صفحه هم برايش كم است، فقط به اين سخن از بايزيد بسطامي بسنده مي كنم كه گقت:

روشن تر از خاموشي چراغي نديدم
وسخني به از بي سخني نشنيدم
ساكن سراي سكوت شدم
و صدر صابري درپوشيدم
مرغي گشتم
چشم او از يگانگي، پر او از هميشگي
در هواي بي چگونگي پريدم
كاسه اي بياشاميدم كه هرگز تا ابد
از تشنگي او سيراب نشدم

ما همه مي دانيم كه تشنه ايم اما دردمان اينست كه عطشمان را از راهش برطرف نمي كنيم. اينست كه سالها و سالهاست كه سرگردانيم و دائم مي چرخيم و فكر هم مي كنيم دنياست كه دارد دور ما مي چرخد، غافل از اينكه اگه اين چرخه به هر دليلي بايستد خود ما اولين كسي هستيم كه از آن به بيرون پرتاب مي شويم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸


نزد موجود زنده بسي چيزها ارجمند تر از خود زندگي است. از درون ارزش گذاري ها همانا خواست قدرت است كه لب به سخن مي گشايد... و آن كه مي بايد آفريدگار نيك و بد باشد، همانا كه نخست مي بايد نابودگر باشد و ارزش شكن

فريدريش نيچه

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۸


باهم قدم می زنیم، دست در دست، ساکت، غرق در دنیاهای خودمان، هرکس غرق در دنیاهای خود، دست در دست فراموش شده، این طور است که تا حالا دوام آورده ام. و امروز عصر هم انگار باز نتیجه می دهد، در آغوشم هستم، من خود را در آغوش گرفته ام، نه چندان با لطافت، اما وفادار، وفادار. حالا بخواب، گویی زیر آن چراغ قدیمی، به هم ریخته، خسته و کوفته، از این همه حرف زدن، این همه شنیدن، این همه مشقت، این همه بازی. متن هایی برای هیچ.

ساموئل بکت

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸


...
اسمان زمستان؛ اسمان خاموشي كه بسا در مورد خورشيدش نيز خاموشي مي گزيند!
جهشگاه همه چيزهاي خوب هزار توست. چيزهاي خوب بازيگوش از پي لذ ت به پهنه هستي مي جهند. چگونه تواند بود كه انان اين كار را تنها يكبار كنند؟
از جمله چيز هاي خوب بازيگوش خاموشي ديرپاست و همچون اسمان زمستان با روي روشن گردچشم نگريستن و چون او درباره خورشيد و اراده خورشيدي استوار خويش خاموشي گزيدن. همانا كه من اين هنر و بازيگوشي زمستاني را نيك اموخته ام
خوش ترين شرارت و هنر نزد من همين است كه خاموشي ام آموخته است با خاموش ماندن خود را فاش نكند.
با تقتاق كلمات و تاس ها منتظران باوقار را به بازي مي گيرم تا خواست و مقصودم از چنگ اين ناظران عبوس به در رود.
خاموشي روشن دير انجام را از آن رو بهر خويش بنياد كرده ام تا هيچ كس نتواند در بن و درخواست آخرينم فرونگرد، زيرا بسا مردم زيرك ديده ام كه روي در نقاب پوشانده و آب خويش را گل آلود كرده اند تا كسي نتواند درون و ژرفناي ايشان را بنگرد اما بد گمانان و فندق شكنان زيرك تر درست به سراغ ايشان امده و نهفته ترين ماهي ايشان را بيرون كشيده اند.
و اما زيركترين خاموشان نزد من روشنانند و راستان و شفافان. بن آنان چندان ژرف است كه صافترين آبها نيز آنان را فاش نتواند كرد. تو اي آسمان خاموش ريش برفي زمستان! اي گرد چشم سر سپيد، كه بر فراز مني! تو اي مثال آسمان روانم و بازيگوشي اش
مگر من نمي بايد همچون بلعيدگان خود را پنهان كنم تا روانم را از هم ندرند؟ مگر نبايد با چوبپا راه روم تا بلندي پاهايم به چشمشان نيايد؟ به چشم اين رشكوران و گزند آوران پيرامونم همه؛
اين روان هاي دود زده، گرم خانه نشين، ته كشيده، كپك زده،ماتم زده! رشك انان چگونه شادماني مرا تاب تواند آورد؟
ازين رو تنها يخ و زمستان قله هايم را نشانشان مي دهم؛ نه اين را كه كوهم ميان بندهاي آفتاب را همه بر گرد خويش بسته است؛
انان تنها توفِش بوران هاي زمستاني ام را مي شنوند و نه اين را كه من، چون بادهاي پراشتياق و سنگين و داغ جنوب درياهاي گرم را نيز درمي نوردم. به خاطر پيشامدهاي ناگوار و حادثه هايي كه بر من مي گذرد نيز دل مي سوزاند. اما كلام من مي فرمايد: حادثه را بهل تا كه نزد من آيد: او چون كودك خردسال بي گناه است.
آنان چگونه مي توانند شادكامي مرا تاب اورند اگر من پيشامدهاي ناگوار و بي برگي هاي زمستاني و كلاه هايي از پوست خرس و بالاپوش هايي از آسمان برفي را بر شادكامي خويش نمي پوشاندم؟
اگر خود بر رحم آوري ايشان رحم نمي آوردم؛ رحم اوري اين رشكوران و گزند اوران!
اگر خود دربرابرشان آه نمي كشيدم و از سرما به خود نمي لرزيدم و با شكيب خود را وا نمي گذاشتم كه در رحم اوري شان فروپوشانده شوم.
بازيگوشي و نيك خواهي خردمندانه روانم اين است كه زمستان ها و بوران هاي يخبندانش را پنهان نمي كند؛ و نيز سرمازدگي هايش را. تنهايي يكي را گريز يك بيمار است و ديگري را گريز از بيماران. بگذار اين دو نان تنگ چشم و مسكين پيرامونم همه بشنوند كه از سرماي زمستان لرزانم و آه كشان! با چنين آه و لرزي همچنان از اتاق هاي گرمشان گريزانم. بگذار بر من رحم اورند و با من به خاطر سرمازدگي هايم آه كشند و بنالند كه : سرانجام يخ دانايي او را خشك خواهد كرد.اما من در اين ميان با پاهاي گرم بر كوه زيتون خويش چپ و راست مي پويم و درگوشه آفتابگيركوه زيتون خويش آواز ميخوانم و بر رحم ها همه خنده مي زنم.

چنين گفت زرتشت

چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۸

خلاقيت



منطق كارش اثبات است اما خلاقيت كارش نو شدن و تازگي است.
خلاقيت تحول و تغيير در چيزهاي موجود است و در اين تحول يك چهره جديد از يك مفهوم ثابت به وجود مي اورد.
خلاقيت ايجاد يك زمينه جديد در زمينه هايي است كه بسته و محدود است.
و يكي از راه هاي خلاقيت استفاده از استعاره است. و استعاره يعني به يك چيز به جاي يك چيز ديگر بينديش.
خلاقيت يافتن يك چهره جديد در ميان چهره هاي كهنه است.

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

احساس رضايت از همه چيز يا مواظب باش نيفتي

معمولاً در درون بي نظمي و آشوب الگويي از نظم وجود داره كه به طور شگفت انگيزي زيباست
واقعاً اينكه ادم از درون يك بي نظمي نظمي رو كشف كنه، مي تونه لذت بيشتري به همراه داشته باشه يا اينكه همه چيز منظم و قابل پيش بيني باشه، درست مثل وقتي كه داريم يك پازل رو حل مي كنيم؟ چرا امروز اين سوال برام پيش اومد؟ شايد چون ديشب قطعه گمشده اي رو پيدا كردم كه اگر سرجاش بذارم مشكل خيلي ها حل بشه. قطعه گمشده تراش خورده شفافي كه من با دقت زمان صرفش كردم و فهميدم كه حدسم درست بوده. ادم ها موجودات عجيبي هستند، هرچه ساده تر و صاف تر باشند، زود تر حوصله ادم هاي ديگه رو سر مي برند، و هرچه پيچيده تر باشند، بيشتر مي شه ازشون چيز ياد گرفت. اين ميان ارتباط مثل يه طناب بند بازي مي مونه. به قول هاينريش بل يه دلقك مست زودتر از يه شيرواني ساز مست سقوط مي كنه. توي اين رابطه درست نمي دونم من دلقك بودم ي شيرواني ساز. در مست بونش اما هيچ شكي ندارم و هيچ پشيمان نيستم، من ياد گرفتم كه اگر بخوام ارتباطي برقرار كنم، ضمن اينكه بايد سعي كنم در انتقال تجربه هم اصلاً خساستي به خرج ندم و همراه و گوش شنواي خوبي باشم، نهايتاً اين منم كه تصميم مي گيرم كه چطور به نيازهاي ديگران از خودم پاسخ بدم، شايد ديگران هم همينطور باشند، اما من مهمترم، پس گور پدر بقيه.

امروز خيلي خوشحالم

توي يكسال گذشته امروز اولين صبحي هست كه وقت از خواب بيدار شدم حس كردم هوا چقدر باب ميل من شده. يه پيشنهاد كار خوب كه دارم، قبول شدن توي امتحاني كه در پيش هست هم اونو تكميل مي كنه. ب


سال گذشته تجربه خوبي داشتم، راضي ام. لذت بخش بود. امسال هم دارم خوب شروع مي كنم، مي خوام يادداشت هاي سال 80 و 81 امو مرتب كنم. نكاتي توي اون يادداشت ها هست كه مي دونم بهم انگيزه خوبي ميده، براي موفق شدن، من اصلاً براي موفق شدن به دنيا اومدم.

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸