شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۶

شوهر خاله ام از بچگي منو محبوبه نازي صدا مي كرد؛ طوري كه اين اسم از طرف همه فاميل مادريم رو من مونده؛ هنوزم هم تو خصوصي ترين و احساسي ترين موقعيت ها اسمم همينه.
بعدها وقتي با معرفيش رفتم سر كار، جذبه و قدرت تصميم گيريش و جايگاه تشكيلاتيش چنان منو احاطه كرد كه جرات نمي كردم، چيزي نه بيشتر از قالب خانم آشوري باشم و بمونم؛ در واقع نه او چنين اجازه اي به من مي داد و نه من پامو از حيطه رابطه كاريمون جلوتر مي ذاشتم. چنان براي من تصويري ذهني نه بيشتر از يك رئيس مقتدر و به روز رو ساخته كه همه اين سال ها به معني واقعي كلمه مجذوبش شده ام. جالبه انقد اين شكل از رابطه بين ما قوي شده كه چند باري خودش صداش به اعتراض بلند شده كه تو خودتو كنار مي كشي.

امروز هفت روزه که برای همیشه رفت.
خوابید. خسته بود؛ خسته، اما نگران...
نگران همه چیزهایی که پشت سر گذاشت

پ ن.:
بعضي آدم هاي خاص زندگي با تو كاري مي كنن كه تاثيرش براي هميشه تو وجودت مي مونه؛ جوري كه دوست داري بتي كه برات از خودشون ساختن، همينطور عجيب، جذاب و دست نيافتني باشه.

خواب ديدم زلزله اومده
تو دفتر كارم بودم و چشمم به كليد زير ميز بود كه داشت مي لرزيد
بعد انگار خونه و دفتر يه جا بود يا به هم نزديك بود؛ دوستاي زمان مدرسه ام هم بودن، حتي پدر و مادر و خواهر و برادرشون
صداي پدر پژمان رو شنيدم كه گفت، بريم تو حياط مسجد. اونم بهش گفت، آخه به قيافه من مياد پامو تو مسجد بذارم؟؟؟
ولي من همونطوري وايستاده بودم كليد رو نگاه مي كردم
بعد كه به خودم اومدم تنها كاري كه تونستم اين بود كه يه جوراب بردارم و به يكي بگم كاپشنمو برام بياره. جوراب، اما هر كاري مي كردم پام نمي رفت.
يكي از يه طرف گفت شوفاژو ببند. گفتم، سرد ميشه.
همه دور هم تو حال خونه قديميمون نشسته بوديم و منتظر بوديم سقف بياد رو سرمون. 
به ساعت نگاه كردم. شش و ده دقيقه صبح بود و هوا هنوز تاريك بود.

من برگشتم تو دفترم. از شدت دلشوره فقط گفتم، خدايا يا همه مون بميريم يا هم زنده بمونيم. اينطور نشه كه يكيمون باشه و يكي نه. 
بعد تصوير رفت روي مامانم كه روي تخت خواب بود...

از خواب كه بيدار شدم، تازه ترس همه وجودمو گرفت. تازه لرزه ها و نگراني ها يادم اومد... بلاتكليفي و انتظار... رنگ ها و صداها... احتمال نبودن مامانم...درگيري هميشگي من با جوراب و كليد و پيچ شوفاژ و سرماي هوا...

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۶

(ف) به یکی از بچه ها گفته بود ، زنگ بزن لیست شرکت های عضو انجمن بازیافت رو بگیر و دعوتنامه دوره آموزشی تجزیه تحلیل فرایندهای صادراتی رو براشون بفرست.
دختره اومد حرف (ف) رو بهم گفت.
از قضا (ف) مشاور انجمن و مدیر اجرایی دوره آموزشی ما هم هست.

تو یه هفته گذشته هروقت باهاش صحبت کردم، کل حرفش این بوده:
نمیشه... بی فایده است... ولش کن...وقتتو سر این کار نذار...

موضوع دوره و انجمن اما دو تا قضیه جدا از همه، البته غیر از اینکه یه پای (ف) تو هردوش هست.

گرفتن لیست از انجمن برام کاری نداشت.
چاره اش یه تلفن بود.

ذاتا متنفرم از اینکه دائم “نه” بشنوم “نخواستن” ببینم. واسه همین خودم دو هفته است دارم چراغ خاموش هر چی مطلبه در مورد مالیات و بازیافت روغن کارکرده و تولید و آمار تولید و صادرات روغن پایه می خونم.
نکته رنج آورش اینه که شونصد تا آدم مدعی تو این صنف هستن، به جرات می تونم بگم به ندرت دوتاشون سر به چیزی یه نظر مشترک داشته باشن؛ بعد اونوقت من این وسط ویرم گرفته برای اینا طرح توجیهی بنویسم که صنفشون به فنا نره.

تو این حجم شلوغی اطلاعات پراکنده و مسئولیت های خودم، به عقلم نرسیده بود، برم ببینم اصلا نابغه های این انجمن فکسنی کیا هستن. لیست رو که دیدم، ناخودآگاه برای (ف) نوشتم: “من ليست انجمن رو گرفتم. اينا كه همه اش ٢٢ تا شركت هستن!!!”
چند دقیقه بعد دیدم نوشت: “می‌شه‌زنگ‌بزنی”

بچه های دفتر در گیر سفارش روسری و کفش و ست کردنش برای همایش بودن. تا کارم باهاشون تموم شد، طول کشید. بالاخره بهش زنگ زدم.

ناغافل و یهو گفت: “تو چرا زنگ نمی زنی بهم؟”
گفتم: “چی شده مگه؟”
گفت:”آخه باید بشینیم حرف بزنیم، ولی همه حرف من و تو خلاصه شده به چند خط نوشتن کوتاه”
گفتم: “من معمولا زنگ نمی زنم به موبایل کسی، بعدم شما معمولا شلوغید یا تو جلسه... من کارمو با چند کلمه راه می ندازم”
گفت:”الانم تو یه جلسه ام، تموم شد، زنگ می زنم بهت، باید مفصل با هم صحبت کنیم”

پ ن.:
دلم می خواد اشتباه کنم. اما از عصری دارم فکر می کنم کاری رو که میشه با یه جمله سوال پرسید و جواب گرفت، چرا باید با صحبت تلفنی کشش داد که تهش هم بهمون بگن: « ولش کن، این کار شدنی نیست؟؟؟»

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۶

موجود هولناکی به اسم فرید و شورانداز ژنتیکی که منم😑

امروز گویا تهران تعطیل بود ولی من یه ربع به هشت دفتر بودم. 
بیست و شش دی ماه همایش سالانه مونه و چون از مدیر محترم روابط عمومی شانس میاریم همیشه و ایندفه قهر کرد و دست همه رو گذاشت تو پوست گردو، مجبوریم که به صورت هیئتی آب خورش رو زیاد کنیم که غذا به همه برسه.
خلاصه که اینجوری...
تا بچه ها برسن دفتر، شد حدود ٩/٥ -١٠ 
بگذريم كه غير از خودم كه ديشب تخت گرفتم خوابيدم، همه شون تا صبح تو خيابون بودن.😶

حدود ساعت يك باهاش قرار داشتم. اين روزا داريم يه پروژه اي رو شروع مي كنيم كه به بازيافت روغن کارکرده و حفظ محيط زيست مربوط ميشه. 
براي اينكه مطمئن بشم، مياد، تو تلگرام براش نوشتم: سلام، شما مطلبی در مورد سامانه برام فرستادید؟
نوشت: سلام. كجایی؟
نوشتم: دفتر
نوشت: نذاشتن بخوابیم که. تا صبح بیدار بودیم. تا کی هستی؟
نوشتم: فعلا هستم. من که دیشب خوابیدم
تخت.
نوشت: از جنس نیمایی دیگه. می گه چرا نخوابیدی؟ کدوم زلزله؟ 😂😂
(نیما رئیس سابق من و دوست صمیمی و شریکشه) اوکی. منم بلند شم جم و جور شم. اول میام پیش تو.

خلاصه که تا بیاد من دو تا صورتجلسه نوشتم. 

از در اومد تو جواب سلام نداده، برگشت بهم گفت، تو ول کن نیستیاااا... برو بگیر تو خونه ات بشین؛ چی می خوای از جون این بدبختا تو این هوا کشوندیشون اینجا؟؟؟

فرید کلا شخصیت راحت و هولناکی داره. بسیار احتیاط می کنم که از یه حدی باهاش جلوتر نرم. 
کارایی رو که تا الان کرده بودم، بخشنامه های محیط زیست و بازیافت رو که خونده بودم، نتیجه اکتشافاتم تو قوانین مالیاتی رو همه براش توضیح دادم. گفتم نگرانم. باید یه کاری کنیم که اساسی باشه و بشه ازش دفاع کرد. همه رو گوش داد. آخر صحبت های امروز بهم گفت که هیچ کاری نکن. من تا یکشنبه دموی کارو برات می فرستم.

تا عصری به فاصله های مختلف تو تلگرام سر طرح سامانه صحبت می کردیم. خوشم میاد وقتی که بهم می گه درستش می کنیم... راه حل داره...نگران نباش...فلان کارو می کنم، نتیجه رو بهت میگم... 

شخصیت این آدم اصلا شخصیت بسته ای نیست. اما هولناکه، چون نمی دونم چطوری فکر می کنه. امروز بین حرفاش می گفت، من عاشق اینم که بهم حمله بشه... خدا رو چه دیدی... بهو دیدی هوس کردم اومدم دبیرکلتون شدم.

خلاصه این همه حرف و جلسه این شد که یکشنبه دموی سامانه رو بهم بده. 

آخرش برام نوشت: مراقب خودت باش. شب یلدای خوبی داشته باشی.

نوشتم: زمانی که همه خانواده به هوای هم دور هم جمع می شدن، گذشته. به هر حال مرسی

غیر منتظره نوشت: باز هم دم رو غنیمت بشمریم و پناه ببریم به حضرت حافظ ببینیم پندش برای امروز ما چیه. صبح سلام می کنیم به خورشید و تولد دوبارش رو بهش تبریک می گیم. ازش می خوایم مثل قبل گرماش رو ازمون دریغ نکنه هر چند که ما ناسپاس بودیم و لطفش رو ندیدیم. آرزو کنیم بختمون هم مثل روزای زمستون اگر سردم هست روشنتر باشه و بلندتر و با امید به رسیدن بهار و دیدن دوباره غنچه های گیلاس روزا رو یکی یکی بشمریم و منتظر بخت بلندمون بشینیم.

نوشتم: Nicht mein Wille, der Deine geshehe!
خواسته من نه، آنچه تو مي خواهي اتفاق بيفتد

یه ربع بعد دیدم فایل صوتی رئیس سابق هیئت مدیره رو برام فرستاد که به فرید می گفت امروز با من صحبت کرده و می خواد که کار سامانه رو اجرایی کنه و در این مورد شنبه یه جلسه بذاره باهاش.
(من امروز صبح زنگ زده بودم به دکتر و گفته بودم که اوضاع چقد ضخیمه و محیط زیست که به فنا رفته، شما و تشکلتونم داره به همون سمت میره و فقط یه نفره می تونه از پس این داستان بربیاد و از این داستانا)

براش نوشتم: Denn bis jetzt geschehe es, was ich will
پس تا الان اون چیزی اتفاق افتاد که من می خواستم
😁

تو تمام شلوغی و حرفای امروز این نکته اش خیلی برام جالب بود... 

برام نوشت: 😁😁😁
نمی دونم خودت خبر داری یا نه اما یه طنز زیر پوستی باحالی داری. خیلی هم پخته و جا افتاده است. منو یه وقتایی واقعا از ته دل می خندونه حرفات.
نوشتم: دنیا نویسنده بزرگی رو از دست داد سر اتحادیه.
نوشت: 😁😁😁آره موافقم.

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۶

بزرگترین درسی که تا الان یاد گرفتم اینه:
*تو نمی تونی تو زندگی رو هیچکس حساب کنی، جز خودت*

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۶

داشتيم با هم در مورد اتحاديه حرف می زديم و اينكه من از اينكه می تونم بعضی رابطه ها و زير آبی ها رو حس كنم و رد بعضی ديگه رو هم بگیرم و به سرنخ های دیگه برسم، هم ناراحتم و هم رنج می کشم.

برام نوشت: اتحادیه باید یک فضای سالم در اختیار افراد بگذاره تا بر پایه تصمیم و برنامه خودشون رو نشون بدن. نه اینکه پشت پرده زد و بند کنن. و این فرصت باید به صورت برابر در اختیار اشخاص قرار بگیره. بدون هیچگونه رانتی. منی که وقت می ذارم‌ مطالعه می کنم و نقطه نظرات قابل قبولی دارم، باید فرق داشته باشم با یه لمپن.
براش نوشتم: حرفاتونو قبول دارم
چون درسته؛ اما نمي دونم ميشه بهتون اعتماد كرد يا نه؛ چون خيلي نمي شناسمتون. با اين حال من فكر مي كنم سياست داشتن يه بحثه براي منفعت بردن، اما سياست بازي يه بحث ديگه است. آدم اگه می خواد بازی کنه، بکنه، اما بازی کثیف فقط یه جنگ فرسایشی راه میندازه.
نوشت: ببین محبوب پیشرفت یک مسیر استاندارد داره. طبیعتا باور پذیری همه ما نسبت به ادعاهای هم به شدت دچار خدشه شده. زمان حلال مشکلات و نشوندهنده واقعیت هاست.

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۶

من تو را بهتر از خودم می شناسم. همانقدر كه آرامی، همانقدر وحشی و بكری.
برای نخواستنت بهانه بیاور؛ قبول
برای دل نبستنت بهانه بیاور؛ قبول
برای اعتماد نکردنت بهانه بیاور؛ قبول
اما به عمد تصویر خودت را نشکن
اگر تو بشکنی، چه کسی دیگر عشق را باور خواهد کرد؟

پ ن.:
چقدر باور این واژه ها دشوار است

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۶

خيلی به این موضوع فکر نمی کنم؛ اما گاهی میاد سراغم. اینکه چرا وقتی بهم اعتماد می کنن، خوشحال نمی شم؛ می ترسم.
بعضی وقتا هم تو ذهنم از طرفم می پرسم: تو واقعا در مورد من چی فکر کردی؟؟؟
بعد از خودم می پرسم: تو واقعا استعداد خلاف کاری نداری یا اینطوری وانمود می کنی؟؟؟

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۶

خیال و خواب را چه کنم
که خواب خوشی بودی؛ بدخواهی تو را ربود.
خیال تو نیز دیگر اقتضای من نیست.
تنها رفته ای.
بغض فروخورده ای و اشک نریخته
ببار!

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۶

خواهر کوچکش بعد از يك سال حتی بیشتر یه پیام برام تو تلگرام گذاشت. از همینایی که همه واسه هم فوروارد می کنن. 
اما همین بهانه ای شد برای چند خط احوال پرسی. 
اصل حرفش این بود که عید هفته دیگه عروسیشه و اگه دوست دارم برم کرمان.
ازم پرسید، هنوز به خوابت میاد؟ 
گفتم نه.
ساکت شدم. تو اوج اون همه شلوغی و تلفن و آدمی که میومدن تو دفترم و می رفتن بیرون، نمی دونم چی شد که یهو حس کردم دارم سکته می کنم و نفسم بالا نمیاد.
خیلی سخت گذشت.

گاهی آدم حسرت چیزایی رو می خوره که ساخته خودشه و تا اومده نتیجه شو بگیره، یه اتفاق بی هوا از اساس زده زیر کاسه کوزه اش. بعدش تا مدت ها زمین و زمان رو می جوره که بفهمه:«چرا؟؟؟چرا واسه من؟؟؟»
آخرش هم تنها چیزی رو که خیلی خوب می فهمه اینه: «همینه که هست؛ واسه خیلیا پیش میاد، تو هم یکیش»
همه ما گناهكاريم
از همان گاهي جاي كلام و سكوت را تغيير داده ايم

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۶

بهم گفت: می خوام یه چیزی بهت بگم ...
حس کردم داره سبک سنگینش می کنه. نگاهش کردم.
گفت: بیین همیشه که من اینجا نیستم، اما تو حالا حالاها زمان داری و باید کار کنی. پس باید یه کم سیاست داشته باشی.
گفتم: دارید در مورد امروز می گید که زدم تو برجک فلانی؟
نگام کرد. هر وقت که احساس می کنه، الانه که بریم تو فاز پشت سر گویی یا سکوت می کنه یا حرف رو عوض می کنه. این بار سکوت کرد. 
ادامه دادم: می دونید من بدم میاد طرف منو بکنه ابزار اطلاعاتیش برای منافع خودش. احساس کنم پاشو داره از گلیمش جلوتر میذاره، دمشو می چینم.اگر هیچی نگم اما ناخودآگاه از صورتم می فهمه غلط زیادی کرده. زنگ زده به کارمند من زیر زبون کشی کرده، انتظار داره، بهش بخندم؟؟؟
گفت: اینطوری پیشرفت نمی کنی.
گفتم: من روزی ۱۴ ساعت دارم کار می کنم، اونم تو مملکتی که میانگین ساعت کاری ۲ ساعت هم نیس. اصلا اعصاب کسی که انگشت کنه تو جایی که بهش مربوط نیس رو ندارم. حداقلش اینه که گوش شنواش نمی شم.
گفت: اتفاقا زمانی که بتونی همین آدمو مدیریت کنی، می تونی باور کنی که مدیر موفقی شدی.
Und wenn wir uns irgendwann sehen, schenke ich dir alle Küsse, die ich dir geben wollte, als ich dich vermisst habe.
و اگر زمانی (دوباره) همدیگر را ببینیم، تو را به اندازه تمام زمان هایی که دلتنگت بوده ام، خواهم بوسید.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۶

دنياي اين روزها
دنياي قول و قرارها نيست
دنياي لحظه هاست
در لحظه همه چيز تغيير مي كند
نه فقط تغيير،
گاهي انقدر همه چيز در هم مي پيچد كه فقط مي داني
تو هيچ چيز نيستي، جز ذره اي گمشده... در نوسان
و در اين دنيا همين دانسته تنها دارايي توست.
گاهي همه چيز دست به دست هم ميدن تا
بي گناه باشي
اما
مقصر
بعضی ها تو فضاهای مجازی آدمو بدجور از خودشون ناامید می کنن
آدم یه حساب دیگه روشون وا می کنه. فکر می کنه، سطحشون یه کم بیشتر از بقیه هست؛ یه کم باشعور ترن از بقیه... یه کم با مرام تر
یه کم متفاوت تر
اما یهو سر یه کامنت ... یه اظهار نظار نظر مخالف... حتی یه بی محلی و ندید گرفتن عمدی اون روی خودشونو نشون می دن.

دقیقا همینان که ذهن آدمو ساعت ها مشغول می کنن و دائم به خودش می گه، آخه این دیگه چرا.

چقد این جور جاها براشون مهمه!!!
چقد محتاج تایید و به به چه چه هستن!!!
چقد کمبود دارن که با چهارتا کلمه و باید و نباید خودشونو خالی می کنن و سر یه خط چنان زمین و زمان رو بهم می دوزن و داد وامصیبتاشون بالا می ره، بیا و ببین!!!

پ ن.:
دیدم بچه هایی رو که کلی فحش خاف دار و کاف دار از سر و روی صفحه شون می باره، اما یه وقتایی چیزایی ازشون می بینیم و می شنویم که به با مرام بودنشون ایمان میاریم
نوشت: من تو کار شبیه خودتم. برادر و پسر خاله و دوست نمی فهمم. طرف باید تو کارش جدی باشه. به هیچکس رحم نمی کنم. حتي به خودم.
نوشتم: جنگ نداریم آخه. ولی باید بتونی همونقد که اختیار میخوای پاسخگو هم باشی
نوشت: درسته. اتفاقا من می گم جنگم داریم.
نوشتم: کار یه جور بده بستانه. حالا تو زندگی شخصی هم همینه؛ ولی واقعا سعی کردم اسیب و ازار نرسونم. زندگی به اندازه کافی مسخره هست گاهی آدم مسخره ترش مي کنه با این بازیا. بعدم یه چیزی هست: من خیلی درگیر پول نیستم، واسه همین همونقد که خوب درمیارم.خوب هم خرج می کنم. حتی گاهی تا ته حسابم. اما راضیم
نوشت: محبوب کوتاه نیا.
نوشتم: :ِ)
نوشت: یا بخند یا اخم‌کن. بلاتكليفيم.

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۶

فحش و فیلان و فضیحت بار مرد جماعت نکنین از چیزی که می خوام بگمااا

شخصا با مردا راحتترم تا زن ها؛
اما این چیزی که امروز شنیدم تا همین الان ناراحتم کرده.
یکی از سه تا دخترایی که استخدام کردیم تازه نامزد کرده و اصالتا اهل سنندجه.

یکی از اعضای هیئت مدیره خودمونم معرفیش کرده بود. منم ازش خوشم اومد. دختر آروم و بی سروصداییه و کارشم تا الان خوب و کامل انجام داده.

روز اول موقع مصاحبه دیدم یه پسره موخرمایی باهاش اومد و صاف نشست جلوی در اتاق من. عادت ندارم در اتاق رو ببندم. هر کی هروقت بخواد، میاد تو. 
حواسم به حرکت های پسره بود.
حتی با مدیرم هم صحبت کردم و بهش گفتم، درسته که شرایط دفتر ما تو اوضاع کاری این مملکت ایده آله، ولی پسره یه کم نگرانم کرده. گفت نه خیالت راحت؛ بچه های آروم و بی حاشیه ای هستن. دختره حقوق خونده و پسره فوق لیسانس میکروبیولوژی.

خلاصه که امروز یه ماه از اومدنشون گذشت و فردا اولین حقوقشونو می گیرن.
امروز بعد از چند روز تعطیلی برام از سنندج یه کم شیرینی سوغاتی آورده بود.
بین حرفاش بهم حرفی زد که حالمو تا الان بد کرده. 
گفت یه مدت با پسره درگیره سر اینکه ما دو تایی اومدیم تهران واسه کار. حالا که من کار پیدا نکردم تو هم باید کارتو ول کنی برگردی سنندج.

دلم می خواد که شرایط پسره رو بفهمم
دلم می خواد که شرایط متاهلی رو بفهمم
دلم می خواد که مفهوم تعهد رو بفهمم
دلم می خواد که قضاوت یه طرفه نکنم
اما آخه خودخواهی تا این حد؟؟؟ اونم با این لفظ؟؟؟
چرا انقد که انتظار فهمیدگی داره، از خودش چیزی بروز نمی ده که آدم دلش خوش بشه؟
بعد از تو ...
بعدي نيست.
تمام تو خلاصه مي شد در باران و جاده
حالا ديگر مدت هاست كه باران نباريده است و جاده ...
ديگر چه اهميت دارد كه مي رود يا مي آيد؛
مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
بعد از تو تمام جاده هاي دنيا بي انتها مانده اند.
و من دیگر نمی خواهم این اتفاق بیفتد...

مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود، اما بر مداري مدام و بي وقفه خودش را تكرار و پايان بندي اجباريش را برايم تعبير مي كند.

می دانی چگونه؟ 
تصور يك تكرار كار خيلي دشواري نيست. 
هوش زيادي نمي خواهد
حتي حافظه قوي
از پس تمام آن تكرار ها مي توانم تمام جزئياتش را از پيش مرور كنم و حدس بزنم.

درست مثل گاهی است كه
جایی در انتهای ذهنم يك روياي قديمي را براي بار چندم ديده ام و باور دارم، اين بار هم همه چیز فقط یک خواب بوده است؛
و قرار است مثل هر هر بار پس از تماشای آن بیدار شوم...
و کمی در رختخواب بغلتم
و خودم را راضی کنم که از جایم بلند شوم
و صورتم را بشویم
و لباس بپوشم
و پشت میز کارم کنار پنجره بنشینم
و با نامه ها و واژه هایم سرگرم شوم،
همان وقت ها که دوباره به خانه بر می گردم
و دور خودم می چرخم
و شب هنگام سعی که می کنم که به خوابی بی خیال فرو بروم؛
و تو قرار است هر بار پس از تماشای آن باشي و زندگی کنی...

آري؛ همين تو
همين تو
مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود؛
رويايي كه درست در همان انتهای ذهنم
هر روز، هر روز و هر روز با آن زندگی می کنم
و هر روز، هر روز و هر روز به آن فکر می کنم
و هر روز، هر روز و هر روز با فکر آن به خواب می روم
و هر روز، هر روز و هر روز با فکر آن بیدار می شوم
و هر روز، هر روز و هر روز آرزوي مي كنم پايان اين رويا تغيير كند؛
اما نمي كند.

آري؛ همين تو مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود؛
و خودت می دانی که این رویا یا اتفاق هر چه که هست، هر روز اتفاق می افتد؛
هر بار بي تغيير؛

و من 
هر روز که از خواب بیدار می شوم به خودم مي گويم دیگر نمی خواهم حادثه تو از نو اتفاق بیفتد.

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۶

ديروز رفتم تئاتر
اجراي اول بود. صبح همون روز تازه دكور زده بودن. صدا تنظيم نبود. 
موسيقي بلندتر از حدي بود كه بشه صداشونو واضح شنيد.

با ديد منتقدانه ولي جلو نرفتم. دلم مي خواست همه حواسم بهش باشه. مثل قديما. داستانشونو دوست داشتم.

تمام مدت تو چشمام نگاه مي كرد و ديالوگ هاشو مي گفت. 
نمي تونستم مستقيم نگاهش كنم. 
حتي نمي تونستم نگاهش نكنم.

براش نوشتم، بهتر نبود از ميكروفون پرتابل استفاده مي كردين؟
نوشت: میکروفن در تیاتر غلطه
نوشتم: تكنولوژي بده؟؟؟ صداتون آسيب ببينه درسته نه؟
نوشت: نه. تیاتر آداب خودشو داره. مشکل باید طور دیگه ای رفع بشه

پ ن.:
مشكل اينجاست كه پول همه جا حرف اولو مي زنه.
اولين دوره آموزشيمون امروز برگزار شد.
كارشناس هاي صادراتيمون استقبال عجيبي ازش كردن
مدرسمون مي گفت من جاهاي زيادي درس دادم، حتي تو دانشگاه؛ اما اينا تا لحظه آخر انرژي داشتن 

عصر ساعت ٤/٥ راضي و خسته برگشتم خونه؛ با همون لباساي بيرون پخش زمين شدم و خوابم برد.

بيدار كه شدم، ديدم زنگ زده. گفتم بي خيال، چي كار مي تونه اصلاً با من داشته باشه؛ زنگ بزنم، يه ساعتم به چرت و پرت گفتن مي گذره. 
مسيج هامو چك كردم؛ ديدم اس ام اس هم داده. 
برام نوشته:

Hi my dear .How r u darling? Hope to u everything is good and see u soon dear ; take care darling

به خودم گفتم، اينا رو براي من نوشته؟؟؟

فاز آدما از حالت كاملاً رسمي كه تغيير مي كنه، نگران و هراسان مي شم؛ ولي عكس العملم درست مثل جانوريه كه تو يه قفسه اما هنوز ترجيح مي ده حمله كنه تا اينكه تسليم بشه.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۶

این روزها درگیر برنامه ریزی برای یک سری دوره های آموزشی تخصصی هستم. حجم کار بالاست و زمان برای نقشه کشیدن با دل سیر کم. 
خیلی ها بهم گفتن این کار برای تو یه دردسرجدیده، اما واقعاً فکر می کنم، هرچی آدما بیشتر بدونن، اعتماد به نفس شخصی و اجتماعیشون بالا می ره.
ابزار کارم شده یک ماژیک و یه بورد شیشه ای که روی دیوار اتاقم جلوی چشم همه نصب کردم و هرچی که به ذهنم می رسه، روش می نویسم یا حتی می کشم.

چند روز پیش به کسی که درخواست برگزاری مشترک دوره ها رو بهم داده بود گفتم، ممکنه هدف ما هم در نهایت مثل خیلی از موسسات کسب درآمد بشه، اما واقعاً اگر در دوره زمانی مشخصی باعث بشیم که افق دید آدم های اطرافمون به کاری که دارن انجام می دن تغییر کنه، این بخشش برای من لذت بخشتره.

چیزی که برای خودم جالبه اینه که رئیس هیئت مدیره جدید کاملاً روشش حمایتیه و از هر پیشنهادی که باعث بشه این آدم ها و شرکت ها به هم نزدیک تر بشن، استقبال می کنه.

این روزا که بحث زلزله و این داستانا مطرحه، هیچ اظهار نظری نکردم. آدما تو فضای مجازی آدمای منصفی نیستن. از روی نوشته ها درباره شخصیت واقعی آدم ها قضاوت می کنن. اونم از پشت اسامی ساختگی و حجم تصوراتی که با دنیای واقعی خیلی متفاوته. واقعاً با نشستن پشت صفحه مونیتور و فشاردادن چند تا دکمه و خالی کردن هیجان های درونی کاری از پیش نمی ره. 

فقط همینقدر بگم که همکارا و مدیرای همراهی دارم که هنوز هم تو زمان های خاص می شه رو کمکشون حساب کرد.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۶

تغيير جهان مهم است، نه تفسير آن

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۶

شاقول گم شده


براش نوشتم: دعوتنامه سمينار رگولاتوري رو گرفتين؟ تاكيد كردم حتماً به اسمتون بفرستن.
نوشت: بله ممنونم ازت. دلم می خواد ببینم‌چی می گه.
نوشتم: دكتر س. معرفيش كرده.
نوشت: آهان. خودش اوستای این داستانه.
نوشتم: آره. بگذريم كه ما اصولاً اوستا زياد داريم. فقط شاقول مون گم شده.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۶

گاهي از اصرار خودم به رخ دادن يك اتفاق احساس بدي بهم دست مي ده كه بيشترش تو وجود خودم نيست؛ 
نگاهي كه آدما از بيرون به من، خواسته ام و نحوه عملكردم مي ندازن، يه جور خاصي برام ناخوشاينده... هميشه همينطور بوده... اما دليلشو نمي فهمم. 
هميشه انگار كاريو كردم كه هيشكي انتظارشو نداشته، اما فقط من بودم كه جديش گرفتم. 
حس بديه؛ يه جوري كه انگار تو دلشون بهم گفته باشن: "عجب ابلهي!!!" و من شنيده باشمش.

داستان از اين قرار بود كه:
هفته ديگه داريم يه دوره آموزشي برگزار مي كنيم در مورد ضرورت ايجاد نهاد رگولاتوري(تنظيم مقررات) در صنعت نفت، گاز و پتروشيمي. بعد يه سري آدماي خاصي رو دعوت كرديم كه تو اين دوره حضور داشته باشن. 
پريروز برام نوشت: برای من رگولاتوری رو چرا نفرستادی؟
تو شلوغي دفتر نفهميدم چيه منظورش؛ واسه همين پرسيدم: رگولاتوري چي بوده موضوش؟
نوشت: بابا یه نامه فرستادين، من دیدمش.
نوشتم: آها، فكر نمي كنم مشكلي باشه براي اومدنتون. دوست دارين بيايين.
نوشت: نه برای من باید دعوتنامه مجزا بفرستین.

امروز صبح براش نوشتم كه براي دوره رگولاتوري به بچه ها گفتم براتون دعوتنامه بفرستن.
عصري در جواب من برام نوشت: ممنونم
نوشتم: قابلي نداره. من عادت ندارم به كسي كه خودش مي خواد اتفاقي رخ بده بگم نه.شما خواستيد؛ پس بايد بشه. به همين سادگي
نوشت: نگران شدم. نکنه قراره اتفاقی اونجا بیوفته.
نوشتم: واسه چي؟
نوشت: از کلمه اتفاق استفاده کردی آخه 😁
نوشتم: ها؛ مسئله اينه كه من به همه چي به شكل يه اتفاق نگاه مي كنم. مطمئن باشيد كسي براتون نقشه نكشيده. خواستم بگم. اين خواسته خودتون بود. همين
نوشت: بازم ممنون به هر حال.

پ ن.:
توضيح بي موردي دادم. اينكه آدمي بخواد در برنامه اي مشاركت كنه، اما نشون بده كه بهش اعتقادي نداره و تو هم وقتي متوجه اين موضوع مي شي كه همه چي رو براي تحقق خواسته چنين آدمي مهيا كردي، هر چي كه نباشه، ناخوشاينده.

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۶

آخه اگه اهل پيجوندن بودم دلم نمي سوخت خو😧


اوه اوه نبودين امروز اون روي مامان خانم رو ببينين. يعني در عرض جيك ثانيه تمام جلال و جبروت مديريتيم پريد رو هوا.

صبحي مثل هر روز و عين بچه آدم پاشدم رفتم دفتر. ٧/٥ كارت زدم. ساعت ١٠-١٠/٥ بود ديدم برادرم زنگ زد گفت: تو صبح شركت نرفتي؟؟؟
گفتم: يعني چي؟ با هم رفتيم كه. تو يه ماشين بوديم 
گفت: زنگ بزن مامان. تق گوشي رو كوفيد زمين.
زنگ زدم خونه. گفتم چي شده؟
مامانم خانم عصباني هاااا... داد زد سرم. گفت: زنگ زدم بهت گوشيت خاموش بود. زنگ زدم دفتر مي گم با خانم آشوري كار دارم. يه پسره برداشته مي گه هنوز نيومده... ١٠ به بعد تماس بگيرين. تو نمي گي دل آدم هزار راه مي ره؟؟؟
گفتم: من صبح ٧/٥ كارت زدم كجا دارم برم اصلاً. صبح همه شونم منو بالا ديدن
گفت: تو چطور مديري هستي كه كارمندت زير گوشت اينطوري مزخرف جواب آدمو ميده و هيچي بهش نمي گي؟
هيچي ديگه... كلاً ريست كردم.

از خلال گفت و گوهاي شبانه

- تو بحث آموزش اگه مجوز آموزشگاه بگيريم طرح درست و درمون مي تونيد بديد؟
= چرا که نه. با مشارکت هم‌بگیریم.
- گاهي فكر مي كنم خودمو خيلي درگير مي كنم. اما اخرش هم هيچي راضيم نمي كنه. دنبال يه راه درست براي تغيير روش هايي هستم كه تا الان هزار بار طي كردن و بازم مي رسن به جايي كه اين بهترين راهه درصورتي كه اگه بخوان يه تغيير بزرگ ايجاد كنن، ساده ترين راه اينه كه يه تغيير كوچك تو خودشون بدن.
= تو بذار من و تو با هم می تونیم. کمی صبر و حوصله می خواد. این معاونت آموزشی که گفتی خوبه. میام تو و آموزشگاه رو هم با هم راه میندازیم. من تو رو می شناسم. اگر کمی بریم جلو و تو با توانایی های من آشنا بشی، شاید راحتتر بتونی به من اعتماد کنی و اون موقع می تونیم با هم کار کنیم.
- از كجا مي شناسيد؟ چقدر مي دونيد از من؟
= من؟ از همینقدر که دیدم... کار من ارزیابی دقیق آدمهاست. من روی تو حساب می کنم. ببین واقعیت اینه که حرکت رو به جلو نیاز به ابزار داره نه فقط مفهوم.
- من تو يه سال تغيير زيادي ايجاد كردم
اما مطمئنم دو سال ديگه كسايي هستن كه همينو خرابش مي كنن.
= شما به عنوان یک سیستم فرعی می تونی برنامه خودت رو برای اثر گذاری روی همین آدما طراحی و به مرور اجرا کنی. البته با شناخت دقیق از بحث ماهیت قدرت. این همون تواناییه که به من اجازه می ده با همه اینا به راحتی دیل کنم. شناخت دقیق از حوزه قدرت. من با شناخت دقیقم از ماهیت قدرت می تونم تو سطحی با آدما تعامل کنم که بالاترین سطح ممکنه و حضورم اونها رو به مخاطره نندازه.
- بحث من حضور اين آدما نيست. بحث توزيع قدرته. اينكه قدرت رو جوري تعريف كني كه با حكومت رو ناآگاهي ها خودشو تعريف كنه غلطه.
= دقیقا. این هدف منه. من به رانت باور ندارم. به شایسته سالاری باور دارم. می شه پلنی رو طراحی کرد که یک ساختار معیوب رو با حفظ کانون قدرت به مرور تغییر داد بدون اینکه حساسیتی رو بر بینگیزه. خلاصه من به تو می گم تو مسیر پیش رو یا باید تاثیر گذار بود یا تاثیر پذیر. سرت رو درد آوردم. ولی یه بار لازم بود. من فعلا دارم می رم. مراقب خودت باش.
- بحث جالبي بود. جداي تحليل شما از بازي قدرت من هنوزم فكر مي كنم بايد هدف مشترك تعريف كرد . اينكه هدف يه جمع منفعت حداكثري باشه، خوبه اما اينكه كارو خراب كني كه يه عده سود نبرن، اسمش قدرت نيس. به قول لينكلن اگه مي خواي كاراكتر كسي رو درك كني، بهش قدرت بده. به هر حال من دارم يه تصميم جدي مي گيرم.اين صحبت ها هم فقط براي اينه كه زودتر تمومش كنم.
= روی منم حساب کن. هر وقت نیاز به کمک بود من هستم. ارادت.
- با اين كه مثل هم فكر نمي كنيم ولي از وقتي كه مي ذاريد ممنونم. فعلا
= فعلا. شبت خوش.
Akzeptiere alles wie es ist.

همه چيز را همانطور كه هست بپذير.
يوهان ولفگانگ فون گوته

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۶

اينم بگم و پاشم برم سراغ يه روز شلوغ و پر از غرولند؛

يكي از سه تا بچه هايي كه اومدن دفترمون سر سه روز داره شمه هايي از خلق و خوش رو نشون ميده. 
ديروز يه سري تغيير تو تركيب نشستن و مسئوليت هاي طبقه بالا و پايين دادم كه بين اين ١٤ نفر فقط يكي اعتراض كرد. البته اعتراض نه به من، به دوتا جديدا كه طبقه پايين هستن. بعد از زبون من به بچه هاي قديم يه چيز گفته از زبون منشي قديمي به من و بچه هاي جديد يه چيز ديگه گفته...

خلاصه كه وارد مرحله جديد آسفالتينگ مي شويم.

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۶

امروز عصر جلسه كميسيون كه تموم شد ديدم آقاي دكتر رفت تو اتاق دبيركل و بعد يكي ديگه هم رفت تو و در و بستن. تو اتاق كار داشتم. در زدم. لاي در و كه باز كردم، يكيشيون با خنده گفت: "صبر كن جوكش تموم شه بعد بيا تو"
بعد از اونجايي كه ما ايرانيا، جداي تعريف كردن جوكاي چيز دار، عادت داريم حرفاي مهممونو موقع خداحافظي و جلوي در و با كلي هارهار بزنيم، يه پارت هم اومدن بيرون و جلوي در وايستادن به هرته كره.

خيلي بي منظور و آروم به دكتره كه يه شال سبز هم انداخته بود دور گردنش و داشت متلك بار اين و اون مي كرد، گفتم: "دكتر سيد شدين؟!!!"
گفت: "آخه دارم مي رم عراق."
گفتم: "شما كه انقد پولدارين چرا پولاتونو خرج همينجا نمي كنين؟"
گفت: "همينجا خرج شماها كرديم كه يكي يه دونه مدرك دانشگاه آزاد گذاشتن كف دستتون."
گفتم: "شرمنده اخلاقتون دكتر. من يكي دانشگاه تهرانيم."

هيچي ديگه...
بعضي وقتا اگه جواب آدم بي شعور و نديم، واسه هميشه حناق ميشه تو گلومون.

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۶

سيستمت كه مالشي باشه، فرقي نمي كنه طرفت آدم باشه يا گلدون روي ميزت.
بايد مالشو بدي كه كارتو راه بندازن.
😁
اما خب يه تفاوت هاي مويرگي دارن با هم

آدمه اسمش روشه؛ در جا هروقت اراده كني و اون روتو كه بالا آورد، مي توني، بزني فك مكشو اساسي بياري پايين كه بعدش يه نفس عميق بكشي و خون اكسيژن دار رو به مغزت برسوني.

ولي با گلدون زبون بسته ات كه نمي توني اينطوري عمل كني...
اينه كه مجبوري نازش كني، قربون صدقه اش بري، خاك رو برگاشو پاك كني كه باور كنه باهاش قهر نيستي و بهت لطف كنه بعد از سه ماه تو يه هفته سه تا جوونه جديد بزنه كه تو هم ذوق مرگ بشي.

اون كوچولوهه كه ديگه سورپرايز بود امروز✨🌟💫💥



چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۶

ما جماعتي هستيم كه همگي نيتمون خيره
مخصوصاً وقتي ميفتيم رو خط فضولي

من چي كاره بيدم؟؟؟


الان ديدم دوشنبه عصر اس ام اس داده و نوشته: "هرچي فكر كردم چيزي به ذهنم نرسيد جز اينكه بگم خيلي بيمعرفتي"

دو روزه دفتر منو با فضولي و خاله زنك بازيش سر چندرغاز پاداش بچه ها كه من اصلاً تو پرداختش كوچكترين نقشي نداشتم و حتي مخالفش بودم، بهم ريخته؛ 
بعدم با وقاحت تمام برام يه چنين اس ام اسي فرستاده.

يعني انقد اين دو روز اوضاعم بد بود، حتي حالشو نداشتم گوشيمو چك كنم . يعني حتي الانم حالشو ندارم بهش فكر كنم چه برسه جوابشو بدم. 

تمام اين دو روز جداي استرس ياددان كار به بچه هاي جديد و جلسه هاي جور وار جور دفتر و صبحانه و ناهار مديرا و جا به جايي دكور و ميز و صندلي هاي دو طبقه و سفارش در توري واسه ٨ تا پنجره دو طبقه و داكت كشي هاي مجدد و تنظيم خط هاي تلفن سانترال و شبكه و خريد وسايل جديد براي نيروهاي جديد و فرستادنشون به اداره بيمه و بستن قرارداداشونو و تنظيم كامپيوتراشون و ست كردن ايميل هاي كاريشون، فقط راه رفتم و با همه بچه هاي قديمي جدا جدا و باهم حرف زدم و كلي چرت و چرند بهم بافتم كه همديگه رو در جا نخورن ... هي از پايين دويدم بالا و از بالا دويدم پايين و تو فضاهاي خاليم گوله گوله اشك ريختم. 
بعيد مي دونم روزي ١٤ ساعت كار منو پاي بي معرفتيم گذاشته باشه. حتماً دليلش چيز ديگه اي بوده.
دو روز جنگيدم تا اوضاع دفتر آروم بشه
سياست بي محلي روش دردناكيه.
شخصاً ترجيح مي دم، طرف رو با خاك يكسان كنم تا با جانور خاله زنك تعامل كنم. اما خب نميشه انگار.
در نتيجه براي اينكه بفهمم دنيا دست كيه يا بايد بازي كنم يا بلوف بزنم.
مديريت اعصاب مي خواد و اگه نتوني دست و فكر طرفتو بخوني، ناچار بايد به آزمون و خطا متوسل بشي و نقشه بكشي كه طرفت خودشو رو كنه.

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۶

سرگيجه اين زندگي آنجايي تمام مي شود كه تو ديگر براي ادامه تلاش نخواهي كرد؛
آنجايي كه ديگر دنبال چيستي و چرايي ها نمي گردي؛
شايد نفس عميقي بكشي و بگذري.

مي داني 
گاه گاهي كه به تو فكر مي كنم، تمام حق هاي دنيا را به تو مي دهم؛ اما ديگر چيزي براي اثبات و شگفت زدگي ميان اين همهمه كور و بي دليل نمي بينم. 
بسامد صدا هميشه از حدي كه بالاتر برود، ديگر آن را نمي شنوي، اما درد و گيجي اش را حس مي كني
و تاريكي،
آنگاه كه به آن عادت كردي، بهانه اي براي تماشا نمي گذارد. اين را هم زماني مي فهمي كه روزنه را ميان تاريكي مي بندند تا عادت و خواب چشم ها بهم نريزد.
در ميان صورتك هايي كه از واقعيت تنها اسمي را نشان مي دهند، نمي تواني دنبال چيستي ها بگردي؛ آنوقت براي كاوش چرايي ها هم دليل نمي خواهي.

مي داني
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
آشفته ام از این همه صورتك و اين هجوم لبخند زورکی...
مي دانم درست آن لحظه که می بُری از هر چه هست و نیست، ديگر دستت به خودت هم نمی رسد. و همين بر رنجيدگي ات مي افزايد.

گاهي كه دلم تنگ مي شود، آرزو مي كنم، گاش مي شد، دنيا بار ديگر با تو بخندد.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۶

ياددادن كاري كه به اندازه عمر يه بچه پونزده ساله به صورت تجربي ياد گرفتي، اونم به سه تا نيرويي كه مثل برگه كاغذ سفيد مي مونن، خيلي سخته. هولناك حتي.
همه اش با خودم درگيرم. به خودم مي گم، حواست باشه، اگه كوچكترين اشتباهي كني، براي هميشه خط خورده مي شن.
خل شدم به نظرم...
اين روزا همه اش رفتارايي رو كه تو اين سال هاي گذشته با خودم شده، مرور مي كنم و بعد به اين نتيجه مي رسم كه مثلاً فلان رفتار در شان من نبوده، بعد تازه داستان پيدا كردن راه جديد شروع مي شه؛
چشم وا مي كنم، مي بينم به بهانه فكر كردن ساعت ها قدم زدم و از پله هاي دفتر بالا و پايين رفتم يا چند دوري دور پارك سر كوچه چرخيدم.
بعد وقتي برگشتم سر جام، يهو يه فكر از دهنم بيرون مياد كه نمي دونم از كجا بوده و پايه اساسش چي بوده و همون مي شه راه حل همه مون .
راستش عصبي مي شم. چون فكر مي كنم كارا و تصميماتم پايه و اساس علمي نداره. همه اش در حد آزمون و خطاست.


پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۶

من فكر مي كردم فوقش يه نيرو استخدام كنيم. چشم باز كردم ديدم شدن سه تا. 
سه تا نيروي كاملاً صفر. از دانشگاه مستقيم اومدن دفتر ما. 
نكته اش اينجاست كه اوني كه بايد راهشون بندازه منم. منم كه كلاً احترام خاصي براي معلما قائلم!!!
خلاصه اينكه شنبه روز اول كاري هر سه تاشونه و نمي دونم از كجا بايد شروع كنم. 

از روز اول كاري خودم سه تا چيز يادمه:
١- ميز و صندلي هايي كه هنوز پلاستيك هاي بسته بسندي شون باز نشده بود
٢- صداي جيرجير كفش هاي چرمي مديراداري مون رو سراميك ها
٣- كامپيوتر قديمي يكي از مديرا كه با آژانس فرستاد دفتر و به من گفتن وصلش كن

سوال:
من بايد چي يادشون بدم؟
- بهتر نیست کسی ندونه من معرفیش کردم؟ این موضوع کمی منو ناراحت می کنه. مثلا بگی از آگهی‌پیداش کردم.
= مشكلي نيس. از من با واسطه تر و با رابطه تر كسي اونجا نيس.
- ممنونم. من یه اشتباهی کردم تو یه مقطعی خودمو بین یکی دو نفر اونجا تابلو کردم. کارمندا رو می‌گم. نمی خوام این اشتباه تکرار بشه. مطمئنم تو درک می کنی.
= من فقط مي دونم هر كسي جايگاه خودشو مي سازه.شايد يه چيزي كه خيلي ها در ارتباط با شما خوششون نمياد اين باشه كه به رخشون مياريد كه چي رو نمي دونن. شايد براي اينكه منوجه بشيد كه راه پيشرفت آدم  رشد كردن آدماي اطرافه، زمان لازم داشتيد. وقتى باد تغيير مى وزه، بعضى آدم ها بادبان مى سازن و بعضى بادگير.
- من کمی خودرایم. ولی کار کردن با من واقعا آسونه. چون واقع گرا هستم. ولی خوب مثل هر کس دیگه ای اشتباهات و مشکلاتی دارم.
= خصوصيت قوميتيتونه و البته اين ايرادي نداره
- قبول دارم. ممکنه.
= به هر حال موقعيتيه كه بايد هموارش كنيد. بهتره با تعامل و آرامش انجام بشه 
انقد تجربه داريد كه اون سماجت و خودرايي رو جهت بديد. من تجربه كمي تو كاراي مديريتي دارم. اما اينو امتحان كردم و نتيجه گرفتم. وقتي برام نفع داشته كه نفع اطرافمم درنظر گرفتم. از اين لحاظ فكر مي كنم موفق بودم
- نکته ظریفیه. بهش فکر خواهم کرد. ممنونم از راهنماییت.
= فقط يه تجربه شخصي بود.
- مفید بود.

پ ن.:
گاهي خودمم مي مونم اين حرفا رو از كجام درميام. 😶 اصلاً چطور جرات مي كنم؟😳
Wir sind Reisende auf einer kosmischen Reise ~
Sternenstaub, der sich in Wirbeln dreht und tanzt und Wasserwirbel der Unendlichkeit.
Wir haben einen Moment angehalten, um einander zu treffen, zu begegnen, zu lieben, zu teilen.
Dies ist ein wertvoller Augenblick, er ist ein kleines Wunder in der Ewigkeit. 

~ Paulo Coelho ~


ما مسافراني در يك سفر كيهاني هستيم~ ذره غباري در چرخش كه مي گردد و مي رقصد و در ابديت غوطه ور مي شود؛
ما دمي (در آن) براي ديدار، ملاقات، عاشق و سهيم شدن توقف مي كنيم. 
اين (توقف)، لحظه اي است ارزشمند؛ معجزه كوچكي در ابديت
نوشته: "اشکال نداره بدون سلام و تشریفات با هم در تماس باشیم؟ من یکم راحتم اگر اذیتت می‌کنه لطفا بگو. مثلا اگر می گم تو و یا چیزایی شبیه اون. هر جور بگی همونجوری تنظیم‌می کنیم"
حقش اين بود كه در جا آويزونش مي كردم. اما به نظرم خيلى وقته كه ديگه كرك و پرم ريخته. نه حالش هست، نه حسش.فقط خوندمش. بدون حتى يه اِهنى... اوهونى. هيچى.
معضل ويران كننده اين روزامون اينجاست كه اكنون فقط مي دونيم چي نمي خواييم؛ و هنوز وقت نكرديم بريم سر وقت اون چيزايي كه مي خواييم.🙄
فاصله را بايد پُر كرد
مباد كه فاصله تمامِ تو شود
كه از خود گريزان و در دامِ خود اسير
تنها نصيبِ اين انتظار است
عشق جواني ام نبودي كه حرف بسيار باشد و استدلال اندك.
بايد به آنها كه سرزنشم مي كنند، بگويم، تعبير تو از عشق ناز و نياز نبود؛
تعبير تو از عشق ديوانگي هايي بود كه فاصله ها را پُر مي كرد.

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۶

دیشب خواب دیدم دارم از دست یه خرس گریزلی قهوه تو کوچه های خونه زمان بچگیم فرار می کنم.

بعد همون دیشب داشتم چک می کردم تعبیرش چی میشه، نتیجه این جستجو خیلی گیج کننده بود:

"خرس به خواب، مردی بدبخت و دیوانه است. اگر خرس ماده بیند، زنی بدبخت و دیوانه بود. اگر بیند خرس ماده را بگرفت، دلیل که زنی بدین صفت به نکاح بخواهد. اگر بیند که خرس به خانه او آمد، دلیل که زنی بخواهد اگر ماده بود. اگر نر بود مردی بدین صفت به خانه او درآید. اگر بیند خرس را بکشت یا بر وی نشست، دلیل که بر دشمن ظفر یابد."

سوال:
معبر محترم، اجالتاً یادمون نمیاد خرس مربوطه نر بود یا ماده؛ يعني حواسمون نبود كه اصلاً ريزه كاريا رو چك كنيم. بقيه خوابمون هم بماند
فلذا چه گِلی تجویز می کنین، همونو بگیریم؟
یه آقای دکتری هست تو سازمان استاندارد تو سطح معاونت. شغل اصلیش پزشکی بوده اما چون مواد شناسه، الان تو سطح ارزیابی کیفیت پشه بخواد بپره، باید زیر بالشو حتماً دکتر امضا کنه.

یعنی حیف که اسلام دست و بالمو بسته وگرنه هر بار که می بینمش یه دل سیر ماچ مالیش می کردم انقدر که عاشقشم. بعد همین آقای دکتر، یه حالی از قاچاقچی جماعت گرفته که جیگر آدم با تماشاش حال میاد. 
خلاصه که سه -چهار بار دیدمش و هربار به نوعی این مثال رو زده که: دزد نگرفته، پادشاهه
هر وقت هم که اینو میگه برادرای قاچاقچی رو می بینم که مخلصانه دعا به جونش می کنن.
به خودم گفتم فقط يه بار ديگه اين منشيه زنگ بزنه چنان از پشت گوشي حلق آويزش كنم كه حساب كار دست رئيسش بياد.
حيف!!! شانس آورد كه براي بار پنجم زنگ نزد.
الان ديدم رئيسش voice گذاشته تو تلگرام

پ ن.:
يعني حالا بشينه تا من جوابشو بدم.
مردك حجيم!!! جلوي كل هیئت مديره مستقيم بهش گفتم: من آنلاين نيستم، براي من تو تلگرام پيام نده. 
اگه فهميد🤢
خودش و منشيش از صبح دفتر ما و شركت نفت رو به توبره كشيدن.


خیلی باید سخت باشه که ظرافت داشته باشی، وقتی که مرگ خیلی نزدیکه

Bobby Deerfield-1977

Directed by Sydney Pollack
Produced by Sydney Pollack
Starring: Al Pacino, Marthe Keller, Anny Duperey

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۶

ديگه از گفتن "بله حق با شماست" خسته شدم؛ جواب مي دم به قيمت اخراجم
يه طوري كه تهش چيزي شبيه گور باباي همه تون رو هم خودشون بخونن

١)
پنجشنبه ١٠ صبح
سلام. ببخشيد من ديروز خيلي شلوغ بودم.
الان يادداشت هامو داشتم نگاه مي كردم ديدم نوشتم شما تماس گرفتيد و با من كار داشتيد

٢)
جمعه ١١ شب
سلام شب بخیر.در یادداشت ها ،ابتدا و انتها وجود داره،به هرحال من بودم.اگر زنگ نزدی پس نبودم . سوالی داشتم که از مهندس پرسیدم.مواظب خودت باش.💐😊

٣)
شنبه ٦ دقيقه صبح
سلام. نه راستش زنگ نزدم چون زمان زيادي ازش گذشته بود. من چهار شنبه حدود ٧ تا جلسه داشتم تا ٧ شب
شما حدود ١٢ زنگ زدي. من ٥ شنبه صبح يادم افتاد. به هر حال ظاهرا داره تعداد اين داستانا زياد ميشه و هميشه هم من مقصرم. اينم لابد دليل خودشو داره.
در هر صورت ديگه داره خسته كننده ميشه.
پريروز مدير پالايشگاه تهران اومده بود دفترمون و مي خواستن راضيش كنن با واحد توليدي ها بيشتر مدارا كنه. اونم نامردي نكرد و خيلي محترمانه و علمي شستشون و پهنشون كرد رو بند كه حرفاي شما علمي و راه حل هاتون هم كاربردي نيس. بعدم رو به اون همه آدم مبهوت گفت، جلسه دارم و وسايلشو جمع كرد و رفت.

يكي از مديرا جلوي در يهو طبع شاعريش گل كرد و گفت:
به قول سهراب من الاغي را ديدم يونجه را مي فهميد...
يكي ديگه شون هم برگشت شعر رو كامل كرد كه: در چراگاه نصيحت گاوي را ديدم سير...
يهو رئيسم برگشت گفت: انگار زمان سهراب هم مشكل خوراك پتروشيمي ها و واحدهاي توليدي بوده هااا

پ ن.:
هيچي ديگه ...
خود گويي و خود خندي ... 
آري پس از دو هفته تلاش و هماهنگي براي جلسه مشترك، بر ما اين چنين گذشت😬🤐

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۶

از نتايج روش بي محلي كردن

- سلام. امیدوارم روز خوبی رو تا الان داشته باشی. قرارداد امضا شد.
= سلام سپاس
- اگر فردا هستی که بیام.
= فردا دفتر تعطيله.
- امروز تا کی هستی؟
= تا پاسي از شب
- 😂😂😂. از خنده های من شاکی نمی شی که؟
= خوبه كه . چرا بايد شاكي شد؟ يكي هم پيدا ميشه كه مي خنده بايد خوشحال بود.
- خوبه. تو کارت درسته. پس آخر وقت میام. حدوداي شيش. البته قبلش زنگ می زنم.
= باشه . اگه تونستيد زودتر هم بيايد بهتره. چون اينا جلسه هاشون كه تموم ميشه تازه كار من شروع ميشه.
- اوکی. i'll do my best

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۶

روش هاي زنانه براي كشف حقيقت روش هاي خوفناك و پرهزينه ايه. 
در ساده ترين حالت براي شناخت بيشتر دست به به تفتيش عقايد از طريق كاربرد افعال مقلوب مي زنن. ناخودآگاه هم اينطور عمل مي كنن.
مثلاً ازشون مي پرسي، نظرت در مورد اين تي شرت چيه؟ ميگه: به نظرم اصلاً به من نمياد. رنگ يه جوريه. بعد طرف احتمالاً دو تا واكنش نشون ميده:
- اوكي پس بازم مي گرديم🤐
- نه فكر نمي كنم... اين رنگش خيلي بهت مياد...

اينو نوشتم كه يادم بمونه گاهي كه برنمي گردم به حالت كارخونه اي و همه چيز رو همون طوري كه هست و واقعي، از خودم بروز مي دم، نبايد خجالت بكشم يا خشمگين بشم، چون سعي كردم متمدنانه رفتار كنم و با اين روش تكليف مخاطبمم روشن شده؛ 
اما اون وقتي كه افتادم به روش زير زبون كشي با افعال مقلوب، جداي اينكه بايد هزينه اونم بدم، ولي حداقل انرژي نمي ذارم كل ماجرا رو از ته به سر مرور كنم و ببينم اشكال كارم چي بوده و كجا.

پ ن.: 
روش "سوال و ابراز عقيده مستقيم" روش بسيار ساده تر و كاربردي تريه. مخصوصاً تو روابط اجتماعي.

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۶

مرحمت فرموده ما را ول كنيد!

بهش گفتم چيزي در مورد شما منو نگران مي كنه.
گفت: چي؟ تو مي توني در مورد من تا حد تخطئه (!) پيش بري.
براش نوشتم: شما خيلي از آدما و مديراي صنف رو مي شناسيد. به كار بردن اين عبارت كه "فلاني تعطيله" درون يه مجموعه اونم وقتي كه مي دونيم اينا تكه هاي لِگُو هاي ما هستن و بايد ازشون استفاده كنيم يا به جايي برسن كه اصلاح بشن كه بتونيم باهاشون كار كنيم، كار درستي نيست. 

يه كم صبر كرد و بعد نوشت: من اصولاً با كسي راحت نباشم، نمي تونم باهاش كار كنم. از بيرون مجموعه با صراحت ازشون انتقاد مي كنم، اما مي دونم داخل مجموعه بايد تعامل كرد. به نظرم اين حرف زدن من و تو در حد تمركز روي آينده يا بلند بلند فكر كردنه. نه عوارضي داره و نه نتيجه اي. ولي به هرحال به حرفات فكر مي كنم.

پ ن.:
از اينكه مجبور شدم رك و بي پرده حرفمو بگم، پشيمون شدم. يه جورايي براي نيمساعتي قلبم درد مي كرد و تمركزم به هم ريخته بود... احتمال اينو مي دادم كه اگه ظرف يه مدت كوتاه تصميم بگيرن بيارنش بالا سرمون، با اين حرفاي درشتي كه بارش كردم (اينكه بهش گفتم اگه فقط فكر منفعت خودت باشي به درد دبيركلي نمي خوري)، چه بايد بكنم... 
انقد خراب بودم كه حتي تمام نوشته هاي اين چند روزه مون رو پاك كردم كه جلوي چشمم هم نباشه هي برم از سر نو بخونمشون.
بعد يادم اومد كه رئيس بزرگ خيلي سربسته بهم هشدار داده بود: "شما خودتو درگير ايشون نكن. به اندازه كافي مشغله داري"
اما از اونجايي كه من اصولاً مرض دارم و در مقابل هر حركت جديد و نويي دست و پام شل مي شه و باز از اونجايي كه اصلاً تحمل ندارم تا آدما خودشونو واسم رو كنن، پس دستمو انقد فشار مي دم رو نقاط حساسشون كه اون روي خودشونو نشون بدن، يه حركتي كردم كه طرف ظرف ٤ روز گارد بگيره و الان منتظرم ضربه شو بزنه.

الان ولي راستش خوشحالم. چون يا احتمالاً فكر مي كنه، اينم يه اسگوليه مثل بقيه و در حد تجربيات و دانسته هاي من نيست يا نه، مي دونه كه بلند بلند فكر كردن به شرطي مناسب و كارآمده كه هدف دو نفر تبادل مطالبي باشه كه به صورت مشترك ذهنشونو درگير كرده. 
در هر دو حالت اميدوارم دست از سر من يكيِ گرفتار برداره و بره يه جاي ديگه چتر وا كنه.
هنوز هم سحرگاه منتظرم كه صدايم كند؛
هنوز هم؛
هنوز هم همان عطر سحرگاه پاييزي و دلشوره قديميِ بي دليل هست
هنوز هم اضطراب براي چه گفتن و انتظار چه شنيدن هست
اما بيدار كه مي شوم ...

اما هيچ.
جايي براي حرف ديگري نمانده جز
عطر صبح جمعه و
خاطره چشماني كه به تمام سرگرداني هاي من به مي خنديدند...
مي خواي كاراكتر كسي رو درك كني، بهش قدرت بده

آبراهام لينكلن

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۶

براش نوشتم: پيش نويس قرارداد رو لطفاً برام بفرستيد. مي خواين يه جلسه هماهنگي بذاريم؟
نوشت: امروز به شدت سرم شلوغه. سعی می کنم شب تنظیم کنم و برات ارسال کنم. فردا جمع بندی می کنیم.
نوشتم: ازم در مورد دوره پرسيدن؛ خواستم كه زمان بدن.
نوشت: اوكي. ممنون
نوشتم: ما بايد ممنون باشيم.
ده دقيقه بعد نوشت: بدون تعارف اگر تلاش های تو نبود امکان نداشت.
بي فكر نوشتم: منم يه جور ديگه تعطيلم؛ فقط فرقم با بقيه اينه كه چيزي رو بخوام بايد بشه.

پ ن.:
هيچ دليلي ندارم كه چرا يهو اينو براش نوشتم. اگه كمتر منو در اين كار موثر مي دونست، يا حتي اگر كه ته دلش واقعي نيست، كمتر چنين جملاتي رو به زبون مياورد، آروم تر بودم... بيشتر خودم بودم. احساس مي كنم يه چيزي از طرف من سرجاش نيست. خودم نيستم.
تو از عشق توقع داری. در حالی که این عشق است که از تو توقع دارد. تو می‌خواهی که عشق به تو ثابت کند وجود دارد. چه اشتباهی! این تو هستی که باید ثابت کنی آن وجود دارد.

اریک امانوئل اشمیت
چقدر دردناک است ...
:((
زمانه ما زمانه بدي شده است
تمام دیالوگ هايمان دارند به مونولوگ تبدیل مي شوند
بهش گفتم، اگه مي خواي يه تغيير درست و حسابي ايجاد كني، يه حكم درست و درمون بگير. تغيير وقتي ايجاد مي شه كه زير پات محكم باشه و ديگران هم معني "بايد" رو بفهمن.
گفت: راستش من مي خواستم با چند تا دوره شروع كنم و نتيجه واقعي كار علمي رو نشونشون بدم. اما دارم فكر مي كنم حرفت درسته. من همين الانم طرح يه بخش پژوهشي قوي رو دارم و مي تونم برات آماده كنم. ما دو سال وقت داريم كه يه كار اصولي با هم انجام بديم. فقط دارم بهت مي گم، وقتتو الكي با برنامه هاي بي خودي پر نكن. بذار ذهنت آزاد باشه براي كار خودمون.

پ ن.:
با نگاهي بدبينانه، لابد نامبرده منو يه چيزي در حد علفي مي دونه كه ميشه روي صخره مشت كرد و ازش بالا رفت.
با نگاه خوشبينانه هم انگار نه چك زده نه چونه من يهويي جزئي از تيمش شدم؛ ديگه خبر نداره، چه مفلوكانه دو خط نامه مي خوام بنويسم، عزاي عظمي ورم ميداره، بس كه وسطش از هر طرف صدام مي كنن.

اصلاً چشمم كور!!! تقصير خودمه كه بلند - بلند فكر مي كنم.
😑
تنها راهي كه ميشه جنگ رو برد، اينه كه به اندازه دشمن كثيف شد. تنها نگرانيم اينه كه چشمامونو باز كنيم و ببينيم از اونم كثيف تريم.

توپ هاي ناوارون ١٩٦١
در جایی از داستان موبی دیک کاپیتان ای هب شب و روز رو گم کرده ... استاربوک معاونش میاد و صداش می کنه. بهش می گه که بهتره بخوابه. 
ای هب تخوات خوابشو به تابوت تشبیه می کنه. می گه خواب براش یک نوع مرگه. بعد ای هب داره برای استاربوک از برنامه اش برای شکار نهنگ تعریف می کنه. می گه همونقدر که در مورد رگ های دستاش می دونه، در مورد مسیرهای دریایی می دونه و می تونه مسیر حرکت نهنگ ها رو پیش بینی کنه. اما همه این ها رو موکول می کنه به کشتن موبی دیک و از اون به عنوان "کار اصلی" نام می بره. 
استاربوک بهش می گه هدف ما صید نهنگه نه انتقام از موبی دیک و در راه این هدف حاضره هر کاری بکنه.
با هم بحثشون میشه اما ای هب کوتاه نمیاد و می گه این انتقام رو با پول نمیشه مقایسه کرد. اما قلبشو آروم می کنه. 
استار بوک بهش می گه، کینه داشتن به حیوانی که صرفاً از روی غریزه کاری رو کرده، کفرآمیزه. ای هب می گه، حتی اگه خورشید هم ناراحتش کنه، بهش حمله می کنه. میگه تمام اشیای مرئی فقط نقاب هایی بی دوام هستن. تنفرش از نهنگ سفید از چیزیه که پشت این نقابه. چیزیه که بهش احساس ضعف داده و گذاشته با احساس ضعفش زنده بمونه و هر روز اونو در خودش تحمل کنه. 
و استاربوک تنها بهش می گه که با اینکه مخالف این تصمیمه، اما لازم نیس که ازش بترسه. بهتره ای هب از ای هب بترسه.

چقدر این جمله تأثیر گذار و شگفت انگیزه!!! 
به راستی آدم باید فقط از هیولای درون خودش بترسه.



جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۶

ديشب از دانشگاه و استادم تو اون دوره و نگاهش به خودم گفتم. ١٥ سال از اون روزا گذشته. و من اين روزا دارم فكر مي كنم اصلاً مثل اون وقتا كله خراب و بز نيستم. 
الان تقريبا از همه اون ديوونه بازيا فقط هارت و پورتش مونده و يك چيز ديگه:
"ياد گرفتم چطور به راحتي نه بگم"
احساس مي كنم اين روزاست كه كمي به اون حال و هوا احتياج دارم، اما انگار به قدر ١٥ سال پير شدم.

دلتنگي ناخوانده

سيزده - چهارده سالم بود (شايد هم كمتر) كه يكي از آدم بزرگ هاي فاميل مستقيم با من در مورد ازدواج صحبت كرد...
يادمه توي آشپزخونه داشتم يه چيزي رو از تو كابينت در مي آوردم ( و البته نه تصور كنيد كه من به شيوه خانمانه در كابينت رو باز كردم و اون چيزو آوردم پايين؛ اون موقع ها من از نظر ظاهري هيچ تفاوتي با پسرها نداشتم و اصولاً خيلي ماهرانه تر از اونا از ديوار راست بالا مي رفتم و قطعاً روش هام كاملاً پسرانه بود) خلاصه كه عمه خانم با ديدن من كه روي كابينت نشسته بودم و يه لباس اسپرت و شلوار كوتاه و كفش ونس پام بود و خيلي اتفاقي در حال انجام يه كار متفاوت بودم گفت: چقد دلم مي خواد عروس خودم بشي.

و هيچوقت اين اتفاق نيفتاد. 
همه ما بزرگ شديم و هر كدوم رفتيم يه گوشه دنيا...
پارسال بعد از ٢٦ سال كه همديگه رو تو يه مراسم ختم ديديم، هر كدوم از اون پسرا زن و زندگي خودشونو داشتن و ديگه تصويري از اون روزاي بچگي نبود. همه همو با لفظ "شما" صدا مي كردن و حواسشون بود كه حريم چهل سانتي مجاز رو نشكنن.
امروز صبح اما تو خوابم، همه ما - در قد و قواره آدم بزرگانه مون - دوباره تو همون خونه قديمي بوديم و دوباره داشتيم سر فوتبال تو سرو كله هم مي زديم. بعد يهو مامانم گفت: " الان داشتم با عليرضا تلفني صحبت مي كردم، بهم گفت تيممون گل زده، يه جيغي تو تاكسي زدم كه نگو"

و من يهو از خواب پريدم و يادم اومد عليرضا شش ماهه كه ديگه نيست. 
عجيب دلتنگش شدم. نه مثل يه زن كه مردي رو دوست داره... مثل كسي كه يهو دلتنگ كسي ميشه كه واقعيت نبودنش رو تو بيداري آوردن جلوي چشماش. 
و عليرضا همون كسي بود كه مامانش يه وقتي منو براش كانديد كرده بود.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۶

بهانه اي واسه بلند فكر كردن

سر قضيه دوره آموزشيه ديروز چهارتا از كارشناس هاي صادراتي رو انتخاب كرده بودم، آوردمشون دفتر تا دوره رو بر اساس تجربه هاي كاريشون مدل سازي كنن. 

انقد كه تو اين سال ها خودمونو زير بار مسائل و مصائب توليد دفن كرديم، طفلكي ها از شنيدن اصطلاحات كاري خودشون تو حوزه صادرات و البته تو فضاي كاري ما شوك شده بودن. به وضوح مي ديدم چشماشون برق مي زنه.

ولشون مي كرديم، تا خود صبح بحث ها و سوال ها رو ادامه مي دادن.

***

بعد از اينكه جلسه تموم شد، بهم گفت من خيلي به اين دوره اميدوارم. اين كاريه كه مي مونه. 
گفتم: من خسته ام از اين رويه اي كه اينجا داريم... اينكه آدما دور هم جمع بشن هي از مشكلاتشون حرف بزنن اما راه حل از توش درنياد. منم مي خوام تغيير ايجاد كنم اما راستش با اين آدما و تو اين سياسي بازيا شك دارم كه بشه ...
گفت: با هم درستش مي كنيم.

كاري در مقابل حرفش نمي تونم بكنم جز نگاه كردن. انقد مطمئن و با انرژي حرف مي زنه، من بيشتر وحشت مي كنم. دقيقا حس روزاي دانشگاهمو برام زنده مي كنه؛ درست روشي رو با من پيش گرفته كه استادم تو اون سالها با من داشت. در واقع باور داره من چيزي هستم كه خودم براي اولين باره دارم از خودم مي شنومش. اينكه چرا منو انتخاب كرده يه سواله اما اينكه چرا فكر مي كنه من موجود خاصيم بين اين همه آدم، خيلي دهشتناكه. 

ديشب داشتيم با هم تو تلگرام در مورد كار صحبت مي كرديم، بعد بهش گفتم من از نقشه كشيدن براي آدما و سوء استفاده ازشون بدم مياد. تمام اين سال ها تمام حساسيتمو گذاشتم رو اين كه دروغ از دهنم درنياد كه اعتماد آدما خدشه دار بشه. اما مشكل اينجاست كه آدماي دور و برم و بعضاً مديرا اين طور عمل نمي كنن. اينجور آدما از يه اسم گنده و دهن پر كن مثل اتحاديه واسه خودشون كلاه نمدي دوختن و مي دوزن. تو بازياشون طوري برنامه ريزي مي كنن كه ديگران بهاشو بدن. اينه كه با ديد بدبينانه من و با آدماي موجود، سرمايه گذاري رو اتحاديه كار عاقلانه اي نيست.

نوشت: این حرفت حرف درستیه.

نوشتم: من بيشتر از هر كسي انگيزه دارم كه اتحاديه رو براي هميشه بذارم كنار؛ چون عاشقانه اين فضا و زحماتي كه براش كشيده شده رو مي فهمم و دوست دارم. اما نگرانم. و چون قبول كردم با شما كار كنم، خواستم كه بدونيد.

فقط نوشت: باید بیشتر صحبت‌کنیم.

پ ن.:
١)
اين وضعيت كه ندوني اخرش چي ميشه، هم خيلي هيجان انگيز و نفس گيره و هم خيلي هولناك. دلم مي خواد يه كار خاص بكنم. يا حداقل جزئي از يه پروژه خاص باشم. اما با آدماي فرصت طلبي كه سر منفعتشون آدماي ديگه رو به راحتي معامله مي كنن، چه شانسي ميشه داشت؟
٢) 
گاو پيشوني سفيد مي دونيد چيه؟؟؟ من !!! يعني تمام نگرانيم اينه كه اين همه هيجان و استرس و آدرنالين يهو بياد پايين و نتيجه اش تحمل پوزخنداي اطرافيان باشه.
٣) 
اخ چقد خودمو سرزنش مي كنم كه چرا زودتر به فكر تقويت زبانم نيفتادم. مهر بعضي حماقت ها تا ابد رو پيشوني آدم مي مونه 
دلم از راه پر است
راهي كه ديگر
تو از آن نمي آيي
چه تفاوتي دارد
وقتی ديگر همه راه ها به جايي ختم مي شوند كه تو زودتر از آنجا رفته اي؟
کاش خطی ... ربطی ... نازی ... نگاهی از تو مانده بود.
بی انصاف!!!
طوری از این زندگی رفته ای، انگار از ابتدا نبوده ای.
حال تو بگو!
چه را باور کنم؟
نبودنت را
یا خاطرات پراکنده ای را که پاییز برایم از تو با هر نسیم می آورد
؟

فوتبال حرفه اي


دو تا از اعضاي هيئت مديره هستن از من چهار سال كوچكترن. به معناي واقعي علي مردان خان بعد يه جورايي يه نبرد پنهان بين ما سه تا شروع شده. ضعف من اينه كه عضو هيئت مديره نيستم ضعف اونا اينه كه مستقيم با من كار نمي كنن.
خلاصه كه كار ما سه تا شده اره بده تيشه بگير

*
يكيشون روزي شيرين ده تا نامه و فكس و voice و پي ام برام جاهاي مختلف مي ذاره... منم مي خونمشون ولي جواب نمي دم. خلاصه كه اوضاع جوري شده اون تو كار قيره ولي منم كه آسفالت مي كنم. ديروز حاج آقا رئيس يه خط كشيد رو كل كاراي ارجاعيش و بهم گفت تا وقتي ياد نگيره سيستم اداري يعني چي، همه چيو نگه مي داري و مي فرستي كميسيونشون.(يعني عاشقشم كه درست تو مواقع حساس حال اساسي به آدم مي ده؛ بوس بهش كلاً)

اون يكي از كيس اول كمي پيچيده تره. دردسرشم بيشتره. ددي پولدار و رده بالاش يه كم اعتماد به نفسشو بالا برده. ولي مشكل اساسيش اينه كه ظاهر موجه و با وقار داره اما مثل ريگ دروغ مي گه. و اين دروغ هاش جداي خرده فرمايش ها و دم به دم چتر واكردن ها و تلپ شدن هاش به هواي جلسه تو دفتره، اونم جوري كه بساط ناهارش پاي ما باشه. 
پريروز بين حرفاش داشت تعريف مي كرد كه زنش بهش گير داده چرا انقد دير مياد خونه؟ اونم جدول جلسات تا اخر ماهشونو (كه خودم براي همه شون تنظيم كرده بودم)، نشونش داده بود كه ببين ما چقدر كار داريم. خيلي گرفتاريم اين روزا 🙄

خلاصه اينكه ديروز پرونده اين يكي رو هم پيچوندم پيش حاج آقا جون. نتيجه اش اين شد امروز چهارتا نامه نوشتم فرستادم تو كانالشون. 
با اين مضمون كه موظفن جلسه مي رن گزارشش رو هم كتبي بدن وگرنه كار اجرايي نداره. 

پ ن.:
جيك هيچكدومشون در نيومده تا الان. بعيد مي دونم يه خط گزارش از توشون در بياد، ولي توپو شوت كردم تو زمين اونا.
😁
اين چند روزه مشغول خوندن يه كتاب بودم كه به بررسي رفتارهاي مختلف آدم ها مي پردازه. 
تو يه بخشي اش تحت عنوان "راهكارهاي مديريت برداشت" اومده كه اكثر آدم ها از دو روش خودافزايي(self-enhancement) و دگر افزايي(other-enhancement) برداشت هاي ديگران نسبت به خودشون رو مي سازن و تعيير مي دن. 
در خودافزايي جذابيت و مقبوليت خودشون رو براي ديگران بالا مي برن (مثلا خوب و مرتب لباس مي پوشن و قشنگ و منطقي حرف مي زنن) و در دگر افزايي كاري مي كنن كه ديگران احساس خوبي نسبت بهشون پيدا كنند (مثلا چاپلوسي طرف رو مي كنن).
اما يه جايي بدشانسي ميارن و كارشون در برداشت ديگران اثر عكس ايجاد مي كنه كه به اثر لجن مالي (slime effect) معروفه. اين جور آدما از بالا ليس مي زنن و به پايين لگد. مثلا در محيط كار تملق بالادستي ها رو مي گن و با پايين دستي ها با تحقير و بي حرمتي رفتار مي كنن.

پ ن.: 
دلم براي اين دسته آخر خيلي مي سوزه. عبارت بهتري از دلسوزي واسشون پيدا نكردم.

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۶

رازهای جهان را تنها به تو می گویم
که دست هایت گرم است ...
و صدايت
و آغوشت كه بي نهايت است
بگو كه هنوز هواي اين دل تنگ را داري
به وقت بي تابي
دلي كه مي داند چرا تنگ مي شود و بهانه مي گيرد
دليل خوبي دارد براي تپيدن
دلش مي خواهد
همين
دنياي آدم هاي خودخواهِ معكوس جايي است كه شيشه ها را يا به عمد مي شكنند يا از روي تظاهر مي لرزانند؛
دنيايي كه در آن - اگر به چار يا به ناچار - به خود پناه ببري،
چه در جمع باشي و چه در خلوت،
چه در هياهو و چه در سكوتي خودخواسته،
بازهم تنهايي.
و تنهايي مگر چيست؟
جز اينكه در وضعيتي قرار بگيري كه حرف مشتركي نيست؟؟؟

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۶

برای خوردن يك سیب چقدر تنها مانده ایم.

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۶

آخرین سنگر هرآدمي غرور اوست؛ ‬
‫وقتي غرورش شكست، شكسته است ديگر.‬
‫آ‌نوقت ديگر تضميني نيست،همان آدم قبل بماند.‬
‫در بهترين حالت تلخ ميشود و گزنده.‬
چه ساده دل بوده ايم كه گمان مي كرديم دنيا روزي به كام ما خواهد گشت...
چشم گشوده ايم، از آنچه كه بوده ايم، خاطره اي مانده است.

از دسته نگراني هاي مشترك شبانه

از دسته نگراني هاي مشترك شبانه
يا چطور يه بهانه پيدا كنيم براي تشريك مساعي

- سلام یه نکته ای رو خواستم بهت یادآوری کنم
= چي؟
- به نظرم سه شنبه برای گرفتن تایید استخدام روی کمبود نیرو برای دوره مطلبی بیان نکنی. مقاومت الکی ایجاد نشه. نظرت چیه؟
= نه خيلي شلوغن. تا اخر مهر٢٥ تا جلسه دارن. مغزشون نمي كشه. مصوبشو ولي سه شنبه مي گيرم تا برم سر بحث مصاحبه ها.
- همش می ترسم این دوره شهید بشه.
= منم نگرانم. نياز به كار اصولي داره.
- من برات برنامه های بهتری دارم. با هم‌می تونیم تغییرات ایجاد کنیم۰ من می دونم تو به کار اتحادیه تسلط داری. ولی به من اعتماد کن.
= نگرانم؛ چون براي هيشكي جز من كار علمي مهم نيس. امروز يه نمونه شو ديديد
- چطور؟
= تا وقتي كه غضنفر هست احتياجي نيس كسي دنبال مارادونا بدوئه.
- 😂😂😂 می شه تا حدودی اصلاحش کرد. من امروز خیلی ازت تعریف کردم
= خدا به خير كنه
- گفتم اگر نباشه واقعا کار می خوابه. باید بدونن . گفتم به اندازه همشون کار می کنه و کار بلده
= البته یه شیطنتم کردم
- چي؟
= گفتم‌ حاج آقا هواشو دارین دیگه؟ چون نیروهایی که سرسختن اگر ناراضی باشن بروز نمی دن یه دفه کارو ترک می کنن.
- بحث ماليش اصلاً برام مهم نيس. ساختارش بايد درست بشه
= من برای منافع مالیش گفتم. وگرنه می دونم برو نیستی 😊
- من از پول بدم نمياد. ولي چگونگيش از چيستيش مهمتره
= 👆 اینه. اوکی شبت بخیر.
- شب به خير