یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸


شايد نوشتن توي اين وضعيت يه كم ظلم باشه به بقيه كه دارن با هر صدايي به اين طرف و اونطرف مي‌دوند و گوشه اي از كاري رو مي گيرن، هر سال تير ماه كه ميشه، همه در گير مجامع عمومي شركت هاشون ميشن و من توي اين 5 سال تقريباً 10 تا مجمع عمومي و فوق العاده رو ديدم و تو تيم اجرايي و هماهنگي اش بودم. پس وقتي كه ميگم توي اين شلوغي بيكار پشت ميزم نشسته ام، مي دونم چه حسي دارم. دچار يه عذاب وجدان مديريتي شده ام. سخته دائم جلوي خودتو بگيري و از ديگران بخواي كه مثلا فلان كار رو بكنن و ببيني اونا هم بدون اينكه در مورد كاري كه بهشون محول شده فكر كنن، ميرن جلو و تو دائم حرص مي خوري كه اگه وقتي رو كه صرف توضيح دادن اون كار كرده بودي، صرف انجامش مي كردي،‌ تا حالا تموم شده بود و رفته بود پي كارش.
امسال اما به قيمت اعصاب خردي خودم تصميم گرفتم، اينكار رو بكنم. (جلوي خودم رو گرفتم، تازه شدم اين!!!)به يكي از همكارام هم سپردم كه اگه ديدي دارم قاطي مي‌كنم و مي زنم توي خاكي، چوب رو بردار يا چيزي تو مايه هاي نيشگون برام بفرست كه يادم بيفته كه امسال تو قراردادم چي نوشتن.
اما خوب توي اين موقعيت پشت ميز نشستن و اصطلاحاً مديريت كردن، عذاب وجداني به جونم انداخته كه نگو نپرس. راستش هنوز هم منتظرم كه هر لحظه يه بلاي اسماني سهمگين از يه جايي كه انتظارش رو ندارم، بر سرم نازل بشه، در چنين وضعيتي تنها كاري كه مي‌تونم بكنم، چون هنوز به تغيير وضعيت فعلي عادت نكردم و ديگران هم اونطوري كار نمي كنند كه من مي خوام. اينه كه خودم و با نوشتن مشغول كنم.
چند دقيقه بعد...
نخير...بي فايده است. به طرز وحشتناكي دور و برم و حتي توي دستم خاليه (منظورم از نظر مالي نيست ها، از نظر كاري)؛ به ندرت پيش مياد كه كاري كه فقط مربوط به خودم ميشه برا انجام دادن نداشته باشم. از همون لحظه هاي سِر شدنه كه قبلاً توضيحش داده بودم. تمام روز دويدم و حالا... واقعيتش خودمو زدم به رگ بي خيالي و سعي كردم كمترين ارتباط ديداري و شنيداري‌اي با بقيه بچه ها داشته باشم. هد فون رو روي گوشم گذاشتم كه مثلاً صدايي كه تو گوشم مي پيچه، يه كم ارومم كنه، اما اينم فايده نداره، بيكاري ذهني خودم جدا از تلفن هاست، درواقع جواب دادن به تلفن ها اصلا كار محسوب نمي شه...دقه (دقيقه)اي يه بار اين تلفن نفس بريده زنگ مي زنه و چون ظاهراً هيچكس مثل من از همه چي خبر نداره، صاف و بدون سوال و جواب همشون وصل مي‌شن به من. يعني اي كيو در حد دمپايي،‌ حتي به خودشون زحمت نمي دن چند تا ايميل بخونن يا چند تا سايت اقتصادي رو ورق بزنن يا چه مي دونم يه نگاهي به نامه هايي كه در طول روز برامون مي‌فرستند، بندازن ببينن آخه دنيا دست كيه. دقت كردم كه فقط براي چيزي خوردن يا دستشويي رفتن از پشت ميزشون بلند مي شن. بقيه وقتشون رو يا دارن با دوستاشون چت مي كنن يا تجربيات آشپزي و بچه داريشون رو به هم انتقال مي‌دن. البته بايد يه كمي هم بهشون حق بدم، چون وقتي انتظارات كاري از ادم مشخص نباشه، احساس مسئوليت كردن در قبال هر چيزي بي‌معنيه.
اما بعضي موقع‌ها تو اوج تنهايي و فشار كاري اي كه اموري مثل پاسخ گويي به يه سري منشي و كارمند گيج تر از بچه هاي خودمون يا برگزاري كلاس اموزشي تلفني اينكه چه طور بعضي مديرها ايميل هاشون رو چك كنن يا چطور پيوست هاي ايميل هاي منو پرينت بگيرن يا چطور فرم هاي فلان سازمان رو پر كنن، بهم تحميل مي‌كنه، به اين موضوع فكر مي‌كنم كه اگه ازدواج كرده بودم، الان بچه‌‌ام كلاس پنجم بود و داشتم براش دنبال يه مدرسه راهنمايي خوب مي‌گشتم يا چه مي دونم حداقل داشتم تو فلان ايالت از فلان كشور براي خودم كنار ساحلي يا بالاي كوهي حال مي‌كردم.
ديشب هم توي خونه حس مشابهي داشتم...بيرون اتاق همه مشغول صحبت بودن‌، گاهي بحثي، گاهي خنده‌اي، اما من در واقع خودمو توي اتاقم حبس كرده بودم. توي بدترين حالت فكر مي كنم وقتي چيزي براي گفتن به بقيه ندارم، حداقل جايي رو هم اشغال نكنم. اما خوب عذاب وجدان نبودن توي جمع هم چيزي نبود كه بشه حسش نكرد. خلاصه مثلاً داشتم يه كتاب جديد مي خوندم، از نويسنده كه خيلي دوستش دارم،‌ در واقع از فيلمساز و فيلم نامه نويسي كه خيلي دوستش دارم... معمولاً حالم خوب باشه ياد بد، فرقي نمي كنه، هميشه يه چيزي براي خوندن دارم، اگر نداشته باشم، حتماً چند صفحه اي مي نويسم. اما راستش نمي دونم ديشب حالم به جا نبود يا اصلاً چه مرگم بود كه خلاصه تنها حسي كه هر لحظه ممكن بود، برام پيش بياد، حس تهوع بود. دركي از مفهوم عشقي كه نويسنده داشت سعي مي كرد برام توضيح بده، نداشتم. واژه ها همون واژه هاي هميشگي بودن، تم متن هم آروم و گزارشي بود و آميخته به طنزي كه من با آن غريبه نبودم، حتي خلاقيت ساخت واژه‌هاي جديد فارسي تو دستگاه هاي آوايي غربي هم كه تخصص اوست، نتوانست منو سر ذوق بياره و بكشونه كه بيشتر از 100 صفحه از اين رمان رو بخونم(تازه 100 صفحه اش رو خوندم!). كتاب را بستم و محترمانه يك گوشه اي پرتش كردم و بعد انگار كه بخوام بچه گول بزنم، خودمو راضي كردم كه چون الان خوابم مياد و خسته‌ام، فردا بقيه اش رو مي خونم.
اما خوابم نبرد كه نبرد. فكرم مشغول بود. به همه چيز فكر مي كردم، به چهره ها، به اونايي كه دوستشون داشتم و ديگه نيستن، به اونايي كه دوستشون ندارم و هستن، به اونايي كه در ارزوي بودن با اونا هستم ولي شرايط زندگيم اجازه مانور بيشتر بهمو نمي ده، به اونايي كه بهم نزديك ميشن درست مثل اون موقعي كه كريستف كلمب به امريكا نزديك شد، اول كنجكاو و بعد كاشف و بعد مهاجم، به اونايي كه خيال مي كنن من هندوستانم اما يه كم بعد كه دوري توي اين زمين مي زنن، مي فهمن امريكا هم نيستم و اين سرزمين دست نخورده محض رضاي خدا يك دونه سرخپوست هم براي كشتن نداره،‌ به مامان جان كه ساكته و دانا، به بابا خان كه تو عوالم خودش سير مي كنه،‌ به برادرم كه تازه تو بيست و پنج سالگي داره پر وبال باز مي كنه و خودم گهگاه پرش مي دم كه يه دوري بزنه توي اين عالم، به همشاگردي قديمي‌ام كه پرستاره و اين جمله دايي جان ناپلئون بدجوري درموردش صدق مي كنه كه "قاسم، اون چيزي كه نهايت نداره، خريته" و بماند كه چه مي كنه و چه طور هم مي كنه و كجا مي كنه، به خواهر ناتني دوستم، فكر مي‌كنم كه مي‌خواد به خاطر رفتن از ايران شوهر ‌كنه و اصولاً براش فرقي هم نداره اين خارج عراق باشه يا آلمان يا هونولولو، از من مي خواد بهش الماني درس بدم و از عراقيه مي خواد كه عصر ها باهاش بره كافي شاپ يا تئاتر كه وقتش بگذره و از اون يكي خدا مي دونه چي مي‌خواد. به اون پسري فكر مي كنم درگير روزنامه نگاريشه و هر وقت سوژه كم مياره مياد سراغ من كه تو الي و بلي و اگه من تو رو نداشتم تا حالا صد بار خودكشي كرده بودم و تو منبع الهامات ناب مني و از اين دسته خزعبلات كه يكي به خودش بگه طرف رو از لوستر كريستال وسط پذيراييشون دار مي‌زنه؛‌
خدارو شكر كه توي اين مدت اس ام اس ها هم قطعه و وير اين به جونم نمي‌افته كه وقتي از يه جمله اي خوشم مي‌اد يا فكر مي كنم ممكنه به درد ديگران بخوره، اونو اس ام اس كنم كه بعدش به همين دليل ساده به خيلي چيزها متهم بشم... فقط هم به خاطر خودداري‌ام از وارد شدن به حوزه يكي سري از بحث هاي مهم با افراد خاص اما بي‌نتيجه براي خودم، كه فكر كردن بهشون وقت زيادي ازم مي‌گيره و كلي سوال بي‌جواب توي ذهنم سرازير مي كنه.
دردناكه چون از طرف همين ادم هاي خاص بارها به چيزهايي متهم مي‌شم كه حتي در حالت عادي هم از ذهنم نمي‌گذره... . متهم مي‌شم به اينكه دارم با سكوتم ادم هاي اطرافم رو بازي مي دم. متهم مي‌شم به اينكه از بازي دادن ديگران كيف مي كنم، متهم مي‌شم كه چون خودم چيزي براي ارائه ندارم يا قدرت اجراي خواسته هامو ندارم ارتباطاتم به گرفتن اطلاعات از اونا خلاصه مي‌شه و در اين بين دنبال كسي مي‌گردم كه توانايي برآورده كردن خواسته هاي من يا افكار منو داشته باشه. متهم مي‌شم كه چون نتونستم از اون دسته ادم هاي به اصطلاح "توانا" به صورت منطقي عبور كنم، به مرورحذفشون مي كنم يا هر وقت كه مي خوام بايد باشن و هروقت كه نمي خوام نبايد يا چه مي دونم هر چيزي كه درواقع تعبيرهاي ذهني خودشون از سكوت منه .
خلاصه اينكه اين ذهن لعنتي به همه چي فكر مي كنه الا به سكوت و ارامش. الا به يكي دو دقيقه هواي تازه، الا به يكي دو تا نفسي كه با ارامش بالا و پايين بره بي دغدغه ...
هرچي بخوام خودمو گول بزنم كه هيچيم نيست، اوضاع بدتر ميشه، خر كه نيستم، خودم كه مي دونم كه يه مرگي دارم و بدبختانه يا خوشبختانه مي دونم كه چي مرگمه و باز هم مي دونم كه درموني هم نداره غير از گذر زمان.
جايي يكي از بچه ها برام نوشته بود:
آدم‌های عاشق، خلاقند. عاشق ترها خلاق تر. وقتی هیچ راهی به جز گفتن چند کلمه پیش پا افتاده پیدا نمی کنی که عشقتوا بگی، حداقل به دنیا بد نگو، چون دیگه عاشق نیستی.

شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۸


گاهي گمان نمي كني و مي شود
گاهي نمي شود كه نمي شود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود
گاهي گداي گدايي و بخت نيست
گاهي تمام شهر گداي تو مي شود

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

امروز اینو خوندم؛ فقط می تونم سکوت کنم!
"نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت پاک کردن حافظه آن است. باید کتاب‌هایش را، فرهنگش را از بین برد. بعد باید کسی را داشت که کتاب های تازه ای را بنویسد، فرهنگ تازه ای را جعل کند و بسازد. تاریخ تازه ای اختراع کند. کوتاه زمانی بعد، ملت آنچه را که هست و آنچه را که بوده فراموش می کند. دنیای اطراف آن نیز همه چیز را با سرعتی بیشتر فراموش می کند."
میلان کوندرا(خنده خاموشی)

اين اعداد لعنتي

چند وقت پیش داشتم کتاب شازده کوچولو رو می خوندم...( من اصولاً هر چیزی رو می خونم. فرقی نمی کنه. واژه ها برام حکم لگو رو دارن، گاهی وقتی با اونها بازی می کنم، به شکلی منظم در میان و گاهی هم نه) کتاب رو که ورق می زدم به جایی رسیدم که نوشته بود:
بزرگ ها از ارقام خیلی خوششان می اید، مثلاً وقتی به آنها می گویید، دوست جدیدی پیدا کرده ام، هیچوقت درباره موضوعات مهم درمورد او سؤال نمی کنند. هرگز از شما نمی پرسند صدایش چطور است؟ چه بازی هایی را بیشتر از همه دوست دارد؟ آیا پروانه جمع می کند؟ ... به جای اینگونه سؤال ها می پرسند: چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ درآمد پدرش چه اندازه است؟ تصور می کنند فقط از روی این ارقام می توانند همه اطلاعات را به دست بیاورند...
جالبه! من هم همیشه از سؤال های مستقیم شوکه می شم.اما حقیقت درون جملات ساده این کتاب چیزیه که هر روز داره اتفاق می افته. واقعاً برای این آدم ها که من هر روز چشم در چشم آنها می شوم، معیار فقط با /چقدر/ یا /چند سال/ یا /چه اندازه/ مشخص میشه؟

هیچوقت از اعداد خوشم نیومده. آدم مجبوره تا اخر اونها رو بشمره و هیچوقت هم تموم نمی شن. اعداد زورگو هستند. آدم فرصت نمیکنه کمی میون این شمردن ها نفس تازه کنه و خودش باشه.

كاغذ ديواري

در يك بازي، زماني مي توني مطمئن باشي كه برنده هستي كه به حريفت بقبولوني كه از تو قويتره .
من وقتي داشتم اين جملات رو مي نوشتم ساعت ها به آنچه كه از ذهنم گذشته بود فكر كردم؛ به درستي وغلطيش وبه بدي و خوبيش؛ در اين چند سالي كه از عمرم گذشته يك چيزو خوب فهميدم... اين كه هدف از زندگي تعليم است و تفريح و بازي ها بهترين وسيله براي تعليم و تفريحند. تجربه هاي گذشته ام به من آموخته كه تنها زماني وارد بازي بشم كه مطمئن هستم، برنده ميشم؛ و همين تفكر هم باعث شده كه اصلاً آدم محتاط يا به قول بعضي ها بدبيني بار بيام . جايي از ولتر خوندم كه گفته بود: درباره انسان ها از روي سوالاتي كه مي پرسند قضاوت كن و نه پاسخ هايي كه مي دن . به نظر من بهترين مترجم كسي است كه سكوت ديگران رو ترجمه كنه نه كلامشون رو.
ادم ها هميشه با سكوتشون چيزهايي رو مي گن كه در درونشون مي گذره و كلامشون در اكثر مواقع اگر اغشته با احساساتشون باشه، مثل كاغذ ديواري روي ديوار مي مونه. روي ديوار رو مي پوشونه ولي همه مي دونن كه فقط يه كاغذ ديواريه.
چقدر عالي مي شه كه يا خودمون اين كاغذ ديواري رو از روي خودمون برداريم يا بدون اينكه مجبور به برداشتنش از روي ديگران بشيم، مترجم خوبي بشيم. اونوقت شايد، البته شايد، اين همه انرژي اي رو كه صرف بازي انتقال افكار و پنهان كردن احساساتمون مي كنيم صرف لذت بردن از هم و بودن با هم بودن بكنيم، بدون اين بازي هايي كه اغلب جاي لذت هامون رو گرفته.
گاهي سخت ترين كار در زندگي اين است كه تو تصميم بگيري كه بايد از روي كدام پل رد شوي و كدام پل را بايد خراب كني چيزي كه مسلم است اينست كه اگر كاري را كه واقعاً مي خواهي انجام دهي و نمي تواني... به اين معناست كه موردي هست كه تو آن را نمي داني؛ واين ساده ترين و قابل فهم ترين دليلي است كه براي مكث تو وجود دارد انجام هركاري سخت است، اما مطمئناً شدني است.

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۸

روز-داخلي-شركت



من وسايلم رو ميز كنفرانس پخش و پلا است و طراحي كه باهاش كار مي كنم داره مي زنه تو سر خودش، حالاچرا؟ چون رئيس من فرصت نداشته طرح ذهني خودش رو بعد از پنج ماه روي كاغذ بياره يا حتي به ما بگه كه چي ميخواد يا حتي فرصت نكرده كه ايميل هاشو چك كنه كه پيشنهاد هاي ناقص ما رو ببينه و اشكالاتش رو بهمون گوشزد كنه؛
و صد البته طرح ما رو هم كه عمراً نمي پسنده و ماها اصلاً در حد اين حجم عظيم ايده‌ي در حال فوران از چنين ذهن فعال و پوياي هزاره سوميش نيستيم كه. در نتيجه از ديروز تا امروز دوازده ساعتي مي‌شه كه هيچكدوم از ما دو تا نخوابيديم و داريم نبوغ بي حد و حصر ذهن خلاق رئيس رو روي كاغذ مياريم، مي‌افرينيم يا مي‌پردازيم(يا پردازش مي كنيم يا پرداخت مي كنيم يا پر...چه مي دونم بابا). وصد البته كه حق كپي رايتش مال اونه و لاغير؛
حالا كه اجالتاً اوضاع من آچار فرانسه اينگونه است: من دو تا جلسه همزمان دارم. تلفنم دائم زنگ مي زنه. از شركت بيمه دائم با موبايلم تماس مي گيرن. هر كدوم از اعضاي هيات مديره هم كه البته كار فوري دارن. يكي امار مي خواد، يكي مجله، يكي فلان مقاله رو از فلان سايت كه براش ايميل كنم، يكي تشنشه، يكي جيش داره( واي ببخشيد)، انواع و اقسام صدا ها هم دور و برم هستن، زنگ موبايل، تلفن، پرينتر، فكس، آژير دزدگير ماشين هايي كه تو خيابون پاركن و خنده هاي مديران و هرچي كه فكرش رو مي كنين... من چند تا ايميل فوري هم دارم بايد بفرستم و بين هر كلمه اي كه تايپ مي كن يكي از يه جايي صدام مي‌كنه. پي ام هاي پي در پي مسنجرم هم به علت خاموش كردن چراغم كم كم دارن تبديل مي شن به بد و بيراه، چون باورشون نمي شه كه من تو دل شهر تو وضعيت جنگي گير افتادم؛
وسط چنين مخمصه اي يكدفعه همه جا ساكت مي‌شه. ديگه هيچ صدايي نمي شنوم. سكوت محض...من اين حالت رو خوب مي شناسم. بارها برام تكرار شده...بذارين براتون توضيح بدم كه چه طوريه... شده تا حالا دچار دل درد شديدي شده باشين و يه دوساعتي روي زمين يا توي تختتون به خودتون پيچيده باشين، طوري كه نفستون بالا نياد و حتي نتونيد ناله كنيد، بعد از كلي تقلا و خوتون رو به در و ديوار كوبوندن و ساير مخلفات، يه دفعه همه چي تموم ميشه، بدنتون نسبت به درد زياد يه جور حالت بي حسي و سري پيدا مي كنه و در بهترين حالت يه دفعه از حال مي‌رين... حالا دقيقاً چنين حالتي براي من پيش مياد. در حاليكه اوضاع بقيه همكارام هم از من بهتر نيست، روي يكي از صندلي هاي ميز كنفرانس روبروي اون همكار طراحم مي‌شينم يا بهتر بگم مي افتم و همينطور كه اون طراحه داره براي من توضيح مي ده كه از ديشب ساعت ده چي بهش گذشته و چي كار كرده و من چي كار كردم و نكردم، من هم همينطور كه دارم بهش نگاه مي كنم سرمو ميذارم رو پشتي صندلي، همچين ريلكس بهش خيره مي شم. هيچي نمي‌شنوم، فقط نگاهش مي كنم. تو اين هير و ويري ويبره موبايلم به يادم اورد كه حس لامسه ام هنوز سر نشده. ديگه به ميسدكال ها و زنگ ها ننداختم فقط ديدم رو صفحه موبايلم نوشته هتل تهران...جواب دادم؛
چند ثانيه شايد بعد تر
*سلام خانمي
**سلام
*چراجواب نمي‌دي؟ اين‌رزروشنه ديونه شد بس كه گفتم تو رو برام بگيره، كم مونده بيان منو از همون بالا پرت كنن وسط خيابون
**خوبي؟
*عالي. تو چطور؟
**سرم شلوغه، من بهت زنگ بزنم؟
*نه نمي خواد... امروز مي بينمت؟
**نمي دونم، فكر نمي كنم. مگه قرا نبود بري دانشگاه...الان ساعت دوازدهه، نيمساعت ديگه بايد اونجا باشي
*بيا دنبالم با هم بريم
**نه، امروز نه. كار دارم، نمي تونم
*مسخره، من دو روز ديگه بيشتر نيستم؛تو اين هفت روز تو رو هم فقط يه بار تو لابي هتل ديدم، اونم شبيه چوب خشك، امشب(با مكث و تاكيد) بايد با من باشي
**نمي تونم، واقعاً نمي تونم. ببين من الان جلسه دارم، نمي تونم باهات حرف بزنم
اما او اصلا نمي شنوه من چي دارم ميگم. حوصله اش رو ندارم، بهانه هام هم تموم شده و اونم خريدار بهانه هاي من نيست، سرم هم يه كم گيج مي ره. پس براي چند لحظه اونو هم وارد دنياي سكوت و سري جادويي خودم مي كنم و بهش اجازه مي‌دم تا مرز جنون عصباني بشه.

بعد فقط براي اينكه چيزي گفته باشم و اين گفتگو رو تموم كنم، مي گم:
**نمي تونم... گفتم كه جلسه دارم
*لعنت به اون جلسه، لعنت به تو، بگو چقدر مي گيري براش، من سه برابر... نه پنج برابر بهت ميدم،(با تاكيد خشم آلود) نقد، فقط با من حرف بزن

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

داستانها هرگز به پایان نمی‌رسند، راوی ست که معمولا صدایش را در نقطه ی جذاب و هنرمندانه ای قطع می‌کند. کلا همه اش همین است
نغمه غمگین/ جی. دی. سلینجر

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

این رودخانه است رودخانه با آب­هایِ سهمگین :
دو مرد در ساحل­اندیکی به آب می­زند،
دیگری درنگ می­کندآیا یکی دلیر است و دیگری ترسو؟
آن سویِ رودخانه همین که خطر گذشت،
یکی معامله­ای می­کند پیروز،
ساحل تسخیرشده را می­پیماید به ملکِ خود پا می­نهد ،
و میوه­ی تازه­ای می­خورد،
اما دیگری،
همین که خطر گذشت از نفس افتاده،
هیچ نمی­یابد و ناتوان،
آماجِ هزاران خطر است
آیا هر دو دلیرند؟
آیا هردو خردمندند؟
دریغا! با هم بر رودخانه چیره گشته­اند
اما در ساحل تسخیرشده فقط یکی پیروز می­شود
آن که می­گوید ما، مقصودش تو و من نیست
ما بر رودخانه چیره می­شویم .
اما تو بر من چیره می­شوی
برتولد برشت، استثنا و قاعده

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

چیزهایی وجود دارند که آنقدر جدی هستند که فقط می توان در موردشان جوک ساخت
نيچه مي گه اگر مي خواهي عمق درياچه كم عمقت معلوم نشود، آب را گل آلود كن .
و گوبلز مي گفت چنان دروغ بگو كه مردم در راستي اش شك نكنند.

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۸

قيژك كولي

راست در پرده اندوه و مقام باران
می زند بی که نگاهی فکند بر چپ و راست
رفته از دست و در افتاده زمستی از پای
قیژک کولی کوک است در این تنگی عصر
پرده دیگر مکن و راه مگردان کولی
هم مگر همره این زخمه تند تو کنم
دلی از گریه سبکسار در این تنگ غروب
شفیعی کدکنی

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۸

خداوندگارا
من نمی‌خواهم تو را رنج دهم
تنها مرا، همان گونه که هستم
پذیرا باش!

انتوان دوسنت اگزوپري

عادي بودن يا نبودن؛ مساله اين است

گاهي اوقات دلم مي خواهد عادي باشم، اصلاً دلم براي عادي بودن تنگ مي شود عادي؟ يعني معمولي بدون تفاوت حالا هر چي همان عادي عادي، انقدر عادي كه حتي يك لحظه هم به خودم و آن چيزي كه هستم، شك نكنم...سعي نكنم خودم را اثبات كنم...چه از راه مستقيم و چه از راه برهان خلف؛ سعي نكنم خودم را توضيح بدهم، خودم را انچنان كه هستم ترسيم كنم، نه آنچنان كه صلاح است و بايد. اصلا چرا تازگي ها مواردي كه به صلاح من است انقدر زياد شده‌اند كه حس موميايي خشك شده اي را پيدا كرده‌ام كه اتفاقاً انقدر خوشبخت هست كه درون محفظه شيشه اي نگهش مي دارند؛ دلم مي خواهد بپرم، بي ترس از افتادن؛ دلم مي خواهد از هر درختي كه دلم مي خواهد بالا بروم، بي هراس از نگاه هاي ديگران؛ دلم مي خواهد بشنوم، بي آنكه فكر كنم كه لايق آن شنيده ها هستم. چرا انقدر تغيير كرده ام...يعني زمان هميشه انقدر خلق و خوي آدم ها را تغيير مي دهد كه خودشان هم در مواجهه با خودشان با هيولايي غريبه روبه رو مي شوند كه هر دم تنوره مي كشد؟
اين روزها چقدر دلم براي كوه تنگ شده است. دلم مي خواهد دوباره شجاعت خودم را جمع كنم و به آن پناه ببرم.
كوه...
كوه...
اين روزها ياد خيلي چيزهايي مي افتم كه فراموششان كرده بودم. ياد اين يكي اما دردناك‌تر از بقيه است... كوه زماني بخشي از هويت من بود؛ بخشي از نگاه من، بخشي از نياز من، بخشي از احساس من و تمام انچه كه من از زندگي فهميدم در آن صخره هاي سخت و تيز خلاصه مي شد؛ ...و كافه عبود...سر آن پيچ و آن شيبي كه هميشه از آن بالا مي رفتم به سربالايي جاده كوتاه تنگ كه مي رسيدم، تقريباً مي دويدم...هر بار ...هربار تند تر از گذشته...بعد پيرمردي قد بلند با يك دست يونيفورم ارتشي قديمي كه مي گفت تنها چيزي است كه از پسرش مانده، با يك ليوان چاي داغِ داغ هميشه انجا حاضر مي شد. هر جا كه بودم سرو كله اش پيدا مي شد. انگار كه مي دانست كه بايد از دست خودش ليوان چايم را بگيرم كه حالم سرجايش بيايد... انگار كه مي دانست كه اين مشتري بي كله و پررويش كه اوايل از شدت تنهايي به كوه پناه اورده بود، حالا فقط به عشق اوبودكه به قيمت تلف شدن ازسرما هر هفته آن طرف ها تلپ مي شود. گاهي كه سر ذوق بود و من هم سر ظهر آن حوالي پيدايم مي شد، لحظه اي به درون اتاقك خود مي رفت در حالي كه غرولندي مبسوط حواله من مي كرد كه باز سر غذا پيدام شده، كاسه اي عدسي تند و داغ را توي دست هاي يخ زده ام مي گذاشت و من هم پررو برايش شيرين زباني مي كردم...واي چه حسي داشتم آن وقت ها...ديگر مطمئن مي شدم هفته بعد به عشق آن كاسه عدسي هم كه شده دوباره اينجا خواهم امد و بهش سفارش مي كردم كه هفته بعد تندترش كند... عبود كه رفت عدسي خوري ما هم تمام شد. بهش انقدر عادت كرده بودم كه حتي فكر هم نمي كردم روزي نبودنش را بتوانم ببينم چه برسد به اينكه باورش هم بكنم. سه هفته اي بود كه براي ترجمه كاري(يا به قول استادي، خرجمه) فرصت نكرده بودم، به او سربزنم...اما انقدردلم تنگ شده بود كه به خودم گفتم فقط مي روم ببينمش و بر مي گردم... راستش بيشتر از خودش هوايي آن كاسه هاي عدسي تند وداغش شده بودم. به كافه كه رسيدم، هيچكس آنجا نبود...امكان نداشت كه آن موقع روز انقدر آنجا سوت و كور باشد...اما بود...اما بود؛ به حق دوستي هم كه شده بود، رفتم دم اتاقك و در زدم...چند بار ...صدايش هم كردم...اما كسي نبود...يادم نيست كه چند ساعت روي تخت چوبي جلوي كافه نشستم به انتظار...اما نيامد...ديگر عصباني شده بود...بعد از سه هفته من آمده بودم اينجا و آنوقت او بي خبر از من كجا غيبش زده بود؟ بي پيغام؟ بي خبر؟ غروب شد. او نيامد. كجا بايد دنبالش مي گشتم؟ سردم بود...برف هم مي باريد...بايد بر مي گشتم انگار، به خودم كه امدم يك ساعت ديگر هم بود كه انجا بودم و خبري از او نشده بود... حالا ديگر برف روي زمين نشسته بود... چندبار آن پله هاي ليز و يخ زده را بالا و پايين كردم خوب بود؟ چند بار رفته باشم در اتاقك و با اينكه مي دانستم كه كسي آن تو نيست، در زده باشم و سكوت شنيده باشم خوب بود؟ عبود هميشه براي اين لحظه هاي يخ زدگي من كلي حرف عاشقانه داشت، به خصوص وقت هايي كه دمق بودم و مي خواست مرا سر حال بياورد، زمزمه هاي عاشقانه اش سوزناك تر مي شدند...گاهي فقط براي اينكه حرفي نزنم سرم را پايين مي انداختم تا صورت سرخ شده ام را پنهان كنم. حس عجيبي بود براي من...انگار نه انگار كه من دختري نوزده- بيست ساله بودم و او پيرمردي شصت ساله...انگار نه انگار كه من براي رها شدن از چنين زمزمه هايي فراري و كوه و سنگ شده بودم و حالا او از عشق برايم مي گفت...خوب كه داغ مي كردم، آب يخي بود يه با يك جمله يا نگاه روي سرم مي ريخت و خوب هم اينكاررا بلد بود... انقدر اين زمزمه هايش جدي به نظرمي آمدند كه كه حتي فرصت فكركردن هم پيدا نمي كردم، چه برسد به برخوردن...انقدر كه گاهي فكر مي كردم واقعاً عاشقم هست...شايد هم بود... كسي چه مي داند؟ هيچوقت كه نگفت نيست...هيچوقت هم كه نگفت هست؛ اين روزها كه بدجور هوايي شده ام، تمام حرف هايش به من هجوم مي آورند و من ساعت ها با آنها مشغولم؛ يادم هست كه هر وقت كه جلوي در كافه اش را آب پاشي مي كرد و منِ پررو از ليز خوردن گله مي كردم و غر مي زدم، جلو مي آمد و دست هاي منو توي دست هاي پوشيده در آن دستكش هاي دانه در رفته اش مي گرفت و مي ماليد و كمكم مي كرد كه آن چند قدم وامانده را هم بالا بيايم، همان چند قدم، گام‌هايش را با من هماهنگ مي كرد و گاهي انقدر به من نزديك مي شد كه گرمي ران‌ها و ساق پاهايش را روي پاهاي خودم حس مي كردم. بعد انگار كه مي فهميد من معذبم، با همان لهجه جنوبي سر به سرم مي گذاشت كه "ليز خوردن بهانه اي است كه تو دست كسي را كه دوست داري محكم تر در دست‌هايت بگيري". بعد وقتي كه من چپ چپ نگاهش مي كردم با همان لهجه غريبش مي گفت:"پدر سوخته، مونو سيا نكن، بدت كه نمي ان جاي من چولوسيده يه ژيگولوي قرطي اين حرفهانو تو گوشت بخونه، ها؟" و بعد در حالي كه با صداي بلند قهقهه سر مي داد، دست هاي مرا محكم تر مي گرفت و با خودش مي برد. داشتم ديوانه مي شدم...پس چرا نمي آمد؟ نكند رفته بود بندِر؟ ولي نه، بارها به من گفته بود كه كسي را توي بندِر ندارد كه به آنجا برگردد. خيلي صبر كردم، اما او نيامد...شب شده بود...توي تاريكي داشتم از پله ها پايين مي امدم كه انگار يك روح سرگردان و پوشيده و كمي خشن از كنارم گذشت...تنه محكمي بهم زد و چند پله سنگي را باهم پايين رفتم. صداي شكستن ناخن هايم را هنوز به خاطر دارم وقتي كه داشتم خودم را نگه مي داشتم كه حداقل سرم به جايي نخورد. اما مردك ژوليده حتي برنگشت به من نگاه كند. فقط شنيدم كه با زبان نفرين گفت: خدا ازت نگذره عبود...حالا وقت مردن بود؟ چند وقت پيش وقتي به اضطراري دوباره همان حوالي پيدايم شد...وقتي داشتم از همان مسير بالا مي رفتم، وقتي داشتم از اون پله ها مي گذشتم... از جلوي همون كافه اي كه حالا كلي هم تغيير كرده بود( حوضي و چند تا گلدان شمعداني و چند تا جوون شلوار جين پوش و مو ژل زده كه حالا توي كافه بودن)، انگار عبود اينبار به جاي ريختن همان آب يخ معروفش روي سرم مرا در استخري پر از يخ فرو كرده بود. طفلكي همراهم خيلي سعي كرد كه مرا ازآن حال بيرون بياورد، اما بي فايده بود. حال خودم كه گرفته بود و حال او را هم بدجور گرفتم. اگر عبود بود، شايد اتفاق ديگري مي افتاد بين ما...اما عبودده سالي بود كه ديگر نبود. زمستان بود زمان اين بازگشت به قفس تنهايي سالهاي گذشته ام، اما زمستان بدون عبود هم انگار برف نداشت. حالا ديگر مفهوم كوه و سنگ ها و تنهايي برايم تغيير كرده بود. تغييرش به اندازه ده سال بود... ده سال پيري من و ده سال نبودن عبود... چقدر دلم براي زمزمه هاي عاشقانه اش تنگ شده بود. قدم هايم مي لرزيدند... روي سنگها مي لغزيدند ولي دستي نبود كه دست هاي مرا محكم تر بگيرد. انقدر به زمين خيره شده بودم كه همراهم گذاشت به حساب ترسم از كوه. درحاليكه من فقط جرات نگاه كردن به انچه كه ديگر نبود را نداشتم. چقدر دلم مي خواست قوي باشم ...مثل گذشته ...مثل گذشته...وقتي كه عبود بود. اما من هم تغيير كرده بودم. ديگر از شلوغي جمعيت لذت نمي بردم. حالا ديگر نگران نفس‌هايي بودم كه ياري ام نمي كردند، نگران خوني بودم كه گاه و بيگاه به بيرون مي جهيد و كلافه ام كرده بود، نگران دردي بودم، كه در درونم بي امان مي پيچيد و مي دانستم كه به همراهم مربوط نيست كه بداند در من چه مي گذرد، نگران سرماي خشكي بودم كه كسي نبود مرا با حرف‌هايش حتي با گامهايش گرم كند، نگران حسي بودم، كه نبايدهايم هر لحظه آن را مي كشت و دوباره جنازه ان را به من برمي گرداند، نگران چشمي بودم كه شادابي و شيطنتش در آن همراهي ناگزير و پر سوال هر لحظه درد مرا ريشخند مي كرد و من توان بيان خيلي از خيلي‌هاي گفتني زندگي‌ام را به او نداشتم.
اين سوال در سرم بارها تكرار مي شدكه آيا اين مني كه ده سال بعدش را مي گذراند و براي نا تواني‌اكنونش دليل دارد، براي غمش و براي دردش و هيچ نمي گويد، آيا سكوتش حريم اوست يا گناه او؟ ...كوه بله، كوه زماني بخشي از هويت من بود، همانطور كه دريا، كه كوير... بخشي از فرياد من، بخشي از انديشه من ولي حالا...حالا ديگر روح من ظرفيت اعجاز كوه را ندارد. به سكته مي افتد. شايد اگر همراه خوبي چون عبود با من بود...حالا ديگر فقط سخاوت كوير مانده برايم...بي رحم است، داغ است...اما مهربان و بخشنده...زخمي هم اگر مي‌زند، شيرين است...كوير مرا عاشق عرياني‌اش مي كند...
چيزي كه در اين سالها فهميده ام اينست كه گاهي اوقات بايد فقط سرمان را پايين بيندازيم و گذر كنيم. پرورش يك ذهن پرسوال و كنجكاو گاهي يه خروار سوال بي جواب را به تو هديه خواهد داد كه نمي داني چه روزي به دردت خواهند خورد، به خصوص وقتي كه عبودي نباشد كه پاسخت را عاشقانه بدهد؛
امروز سال يازدهمي است كه ديگر دايي عبود نيست...گفتن خيلي حرف‌ها نمك پاشيدن است و نگفتنش نوستالژي بي رحمي است كه مدام در تكرار خود مرا حل مي كند و دوباره بيرون مي كشد. چه مي گفتم؟ هان...مي گفتم دلم مي خواهد عادي باشم. دلم مي خواهد همانقدر نيازمند باشم كه در بي نيازي‌ام هستم...و همانقدر آرام باشم كه درونم پر از هيجان است؛ اما مگر مي شود؟ گاهي وقت ها آدم نمي تواند جلوي تقدير و تصميمش را بگيرد، همانطور كه نمي تواند جلوي خواسته ها و نيازش را بگيرد. آنوقت است كه مي شود عين مرد هاي دوزنه، هم مي خواهد و هم نمي خواهد؛ هم عاشق است و هم متنفر؛ تقدير اينگونه است ديگر، با اينكه بي نيازي در عين نياز رقم مي خورد، اما تصميم سبب مي شود نيازت در بي‌نيازي‌ات گم شود و همينطور هيجانت در آرامشت؛ بي فايده است، هيچ حسي از عادي بودن ندارم؛ عبود هميشه مي گفت: من يك آدم عادي هستم براي همين هيچوقت كسي مرا نمي بيند، و اين موهبتي است كه خدا به من داده. وقتي كه ديده نمي شوي، فرصت بيشتري براي بودن داري، براي زندگي كردن، براي لذت بردن، دخترك من، انسان بودن يعني اين که وقتي با کسي مشتاقانه کوهي را بالا رفتي اما روي قله حس کردي که ازش بي نياز شدي يادت نرود که آن پايين چقدر به او نياز داشتي

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو؟
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست
او را به باغ‌ها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هرکس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
دیوان شمس