پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۵

سكته

مدیریت کار هولناکیه؛ 
اونم وقتی دست تنهایی.
اونم وقتی که کار هیشکیو قبول نداری.
اونم وقتی به خاطر خروجی کارت پای حیثیتت هم وسطه و هر لحظه ممکنه واسه عبرت بقیه و به هر بهانه ای حلق آویز بشی.

برای کسی که عادت نداره هیچ کاری رو هل هلکی و سر هم بندی انجام بده، امروز به تمام معنی فاجعه بود. 

تصور کنید در یک روز پنجشنبه نیمه تعطیلی که 3 روز دیگه اش مجمع عمومیه و یه روز جمعه هم صاف افتاده وسطش، باید 57 صفحه گزارش عملکرد یک ساله رو درست همین امروز جمع می کردم که بدم واسه  حدود 300 تا شرکت چاپ کنن؛

توش دو تا غلط تایپی پیدا کردم؛ اونم کی ؟ ساعت 10/5 شب.
هر وقت هل هلکی کار کردم، توش یه گندی دراومده. 

یعنی یک سال یادداشت روزانه و صورتجلسه و آمار و نمودار و گزارش مالی که  تو این چند صفحه خلاصه می شد یه طرف سه صفحه آخرش یه طرف.  

واقعاً دهن آدم بسته می مونه و هیچی نمی شه گفت به بازرسی که نیمساعت بعد از فرستادن فایل نهایی برای چاپ، گزارشش رو ایمیل کرده و اصرار داره که تو چند دقیقه هم بخونمش و هم نظرم رو هم در مورد نوشته اش بگم. 
اشتباه کردم که نخوندمش و فقط غلط های املایی و انشاییشو با نرم افزار چک کردم. وقت نداشتم. باید فایل اضافه تو چند دقیقه تنظیم می شد، غلط گیری می شد، چون طرف دم دست هم نبود، بايد امضاشو هم اسکن و دوباره اجراش می کردم که پایین گزارشش بذارم و دوباره براش بفرستم که تاییدش کنه و آخر سر هم بفرستم بره واسه چاپ.

با چنین وضعیتی دو تا غلط تایپی مثل آب یخی بود که ریخته شد رو سرم. 
دسترسی به هیچکدوم از مدیرها هم نبود. موبایل هاشون هم آنتن نمی داد.

عادت یادداشت کردنم نجاتم داد. یهو یادم اومد، شماره چاپخونه رو تو تلگرام دفتر ست کردم و براش فایل رو فرستادم.
...
به مرز سکته رسیدم تا تونستم داستان رو جمعش کنم.
تا این یکشنبه بیاد و تموم بشه، جون منم تموم میشه.
:/

معتاد

الان تلویزیون گفت
اگر در هفته بیشتر از 19 ساعت از اینترنت استفاده کنید، اعتیاد به نت پیدا کردید.

با مصرف هفتگی حدودا ٨٤  ساعت ( روزی  ١٢ ساعت)  من هر چي كه هستم، قطعاً یک مسافر نيستم

پ ن. : 
خواستم روزای تعطیل رو با تخفیف حساب کنم، ديدم فرقي با بقيه روزا ندارن؛ افتضاح ترم هستن،
امروزم اصلاً حساب نكردم چون از اون روزايي بود كه مبتكر يا مخترع اينترنت اگه دم دستم بود احتمالاً زنده نمي موند. 
تازه كانال تلگرام دفتر رو هم راه انداختم كه اگه اوضاع همينطور پيش بره بايد فكر يه دو طبقه يا سه طبقه شيك كنار جاده و نزديك به مترو و شير آب باشم؛ بعدم بايد برم جنس سنگ و سيمان دورش هم چك كنم يه بارون و برف كه مياد، مردم به مكافات نيفتن

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۵

سن آدم كه بالا مي ره و شر و شورش مي خوابه، كم كم ياد مي گيره حتي اگه كسي رو دوست داره، مي تونه كه به زبون نياره و همچنان دوستش داشته باشه.
شايد جوري ميشه كه ديگه به هر چي پيش مياد قانع ميشه و با همون چيزي دستش مياد ميسازه.
گاهي آدم به جايي مي رسه كه ديگه از هيچ اتفاق اين دنيا به هيجان نمياد و قلبش مثل اون روزي كه فقط خودش مي دونه، چه روزي بوده، نمي لرزه.
دوست داشتن براي چنين آدمي فقط يه حس نيست.  واقعيت، نه، ضرورت زندگيه. چيزي درست شبيه نفس كشيدن.
مگه ميگذره آدم از اوني كه زندگيشه...

الان چند شبه از گوش دادن به ترانه آخر "پهلوان" در مي رم
اما به محض اينكه به گوشم مي خوره، اشك هاييه كه ميان پايين
😭
امروز يكيو تو دفترمون  ديدم كه  از اساس به حس ديداري و آدم شناسي خود شك كردم.

اين آدمي كه مي گم تا چند سال پيش شريك جيك تو جيك شوهرخاله ام بود؛ با شناختي كه از شوهرخاله ام و اخلاقش داشتم، هميشه برام سوال بود كه اين دو تا چطوري با هم كار مي كنن.
ايشون از اون تيپ موجوداتي بود كه هميشه يه مشت ريش رو صورتش بود و كت و جليقه با هم مي پوشيد و يقه پيرهنشو تا خرتناق مي بست. بعد شوهر خاله من دقيقاً نقطه مقابل؛ خوش تيپ و متناسب. رنگ و طرح و جنس و مارك رو  در عين سادگي مي شد در همه شخصيت فردي و كاريش ديد.
اون يك به ظاهر معتقد پسيو و روي ميز نگاه كنِ تسبيح به دست، ولي شوهر خاله من يه به اصطلاح فوكل كراواتي كه هر جا حاضر مي شد فضا رو در حد زلزله از سكون و خر و پف در مياورد.
حالا تصور كنين همين موجود امروز اومد تو دفترمون اينطوري:
شلوار جين به تن، با يه پيرهن آستين كوتاه كه روي شلوار انداخته بود و يقه اش رو هم تا دوتا دكمه باز گذاشته بود. ريش هاشو هم از بيخ زده بود و موهاشو هم بلند كرده بود. به جرات مي تونم بگم حداقل ٢٠-٣٠ كيلو هم وزن اضافه كرده بود.

يعني من بايد اين حاج آقاي سابق رو مي شناختم با اين اوصاف؟؟؟؟
😶

مديريت

عزیزان دلم
با این اعصاب خیش خراشمال و ذهن ناآرامتون چه اجباری دارین بیاین مدیریت کنین!!!🤔
سكون زندگي ما رو بريزين به هم

مي دونين؟؟؟
مدیریت اصولاً یه فعالیت غیرانتفاعی و دلیه كه باهاش ميشه حس خود خادم پنداري مزمنتون رو ارضا كنين...
خُدام كه بزرگه پولشو مي رسونه
اصلا لازم نيس غير از حق مديريت آخر برجتون به چيزي فكر كنيدااا. خسته ميشيد خو!😐

مديريت یه جور عشق بی پايان به  از بيخ و بن فروريختنه اونم به روش لم دادن و جَو دادن و پيچوندن دست و پاي همه به هم 
چكار دارين راندمان يكي زير صفره و يكي داره بلانسبت خر بار مي بره؟؟؟!!!

اصن مديريت یه جور احساس لطیفی می خواد که هر کسی نداره خو...
یه جور بی خیالی در نگوشیدن 
و یه جور اشتیاق به حضور مستمر در سمیناهارهای فوق تخصصانه و یه جور ولنگاری در استفاده بهینه و دل به خواه از واژگان دم دستی و پا به ذهن ...

اصلاً مدیر خوب اونیه که (چه گُل بزنه و چه گند) فحش خورش ملس باشه، جنبه داشته باشه، لبخند بزنه و چنان دلبرانه كه آدم هوس كنه چپ و راست بپره و ماچش كنه. مرض نداره كه شر بخره واسه خودشو بقيه

چرا باید هر چیزی رو چند بار بهتون گفت...
خدا رو خوش مياد با اين افكار مشعشعتون تن آدمو اينطور  بلرزونين؟؟؟
😕😕😕🤕

پ ن.: 
- امان از روزي كه چون اول از روي ناخودآگاهت و بعد از روي انتخابت متفاوت رفتار كردي، خود واقعيت بودي اصلاً؛ مي دوني كه تحقيقاً به همين خاطر بوده كه ديده شدي و حالا هراسان افتادي به استنتاج و تحليل فضاي متلاطم اطرافت كه بفهمي تو كدوم خطي و بازي چندچنده.
- وحشتناك اون روزيه كه مي دوني داره يه چيزايي دور و برت تغيير مي كنه اما نمي دوني تو دقيقاً كجاي اين داستاني و نقشت چيه
- دلهره آوره وقتي بعد از يه جلسه هيات مديره  طوفاني فردا صبحش رئيس بزرگ زنگ مي زنه بهت و تو يه جمله بهت مي گه "خودتو آماده كن" و وقتي بهش مي گي از همين نگران بودم، فقط بهت مي گه "نترس هواتو داريم".
و  تو دقيقاً از همينه كه بيشتر از همه مي ترسي.

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۵

راستي چرا اينطوري عوضي شديم؟؟؟


از دوستان خارج نشينم خيلي چيزا در مورد تفاوت زندگي اينجايي و اونجايي و آدم هاي اينجايي و اونجايي شنيدم و مي شنوم.
(بگذريم كه خارج داريم تا خارج)
اما چند وقتيه كه به ديد يک جاندار اينجايي كه همه پوست و گوشت و روحش همينجا رشد كرده و داره سعي مي كنه فاصله فكر و عملش رو كم كنه، تناقض عجيب و غيرقابل فهمي رو تو مناسبات شخصي و اجتماعيمون مي بينم كه با هيچ منطقي قابل توضيح و توجيه نيست.
گاهي فكر مي كنم، انقد پيچيده، عجيب، بی دلیل و "يكهو"يي هستيم كه تا ساليان سال تئوري هاي روانشناختي و رفتار شناسي از درك و بيان عمق وجود ما عاجز مي مونن.

چند تا نمونه اي رو كه خودم اين اواخر به چشم ديدم اما نفهميدم، براتون مي گم شايد شما فهميدين چي شده كه اينطوري شده، به منم بگين

١)
 ميت مَردي كه شونصد سالش بوده، به اندازه يه حرم سرا هم زن داشته، يه تپه طيب و طاهر هم باقي نذاشته تو اطرافش، بعد حالا كه بعد بوقي رضايت داده و مُرده، سر كوچه حجله گذاشتن براش؛ چه برو و بيايي كه راه نيفتاده!!! چه تاريخچه و شجرنامه اي كه ازش نمي شنويم!!! چه  گوهر شب چراغِ ناشناخته اي بوده و ما خبر نداشتيم و از دستش داديم!!!

٢)
جانداري كه سال تا سال يه سَر به پدر و مادرش نمي زده، بگه، خَرِتون به چَند مَن، تا بندگان خدا سرشونو گذاشتن زمين و مردن، يادش افتاده كه چي ها رو از دست داده؛ گريه و زاري و اشك و آهش به كنار، براي اينكه به فك و فاميل بگه هميشه به يادشونه و داره از فراقشون جون ميده، از لحظه جون دادن اونا تا آخرين لحظه هاي كفن و دفن  رو با موبايل تبلت و دوربين فيلم گرفته و دقه یه بار مي ذاره تو يوتيوب و اينستاگرام و هرازگاهي "تگ-مال طور" شير مي كنه تو چش و چال خلايق

٣)
آمار رسميمون كه نشون ميده ميزان تصادفات همرا با جرح و مرگ زنهامون خيلي كمتر از مردهامونه و پليس هم گاه و بي گاه اينو مي گه؛ اما فقط كافيه پنج دقيقه تو يه تاكسي بنشينيم؛ راننده ای هزار تا تخلف ريز و درشت مي كنه و آخرش هم درحاليه دستش تا آرنج تو دماغش كرده، اينو ازش مي شنوي كه: كي به شما زن(ه)ا گواهينامه داده.

٤)
پسري كه در آنِ واحد با  nتا دختر جاست فرنده، بعد دنبال دختر آفتاب مهتاب نديده مي گرده، واسه زندگي عاشقانه و جوجه كشي

٦)
دختري كه در لحظه عاشق اونيه كه مدل ماشينش بالاتره و پول بيشتري واسش خرج مي كنه؛ اگر هم يك لحظه احساس كنه چيزي سرِ جاش نيست يا طرفش رفته تو پيچ، به قول خودش تو سيم ثانيه ميره سر كيس بعدي كه اصلاً بصرفه اين همه وقتي كه مي خواد بذاره واسش

٧)
مادري كه واسه پسرش فلورانس نايتينگله،  واسه دامادش هند جگرخوار، واسه دخترش سيمون دوبوار، واسه عروسش، زن تنارديه

٨)
پدري كه واسه پسرش دون ژوانه، واسه دامادش سيناي پارسا، واسه دخترش اسطوره اخلاق، و واسه عروسش تجسم وقار و اصالت خانوادگي

٩)
كارفرمايي كه حين انجام امور اقتصادي زيربنايي در نهايت صرفه جویی و امانت داري حساب ملت رو خالي مي كنه؛ بعد در حالیکه چپ و راست سوابق و رزومه کاری و تحصیلاتی(!)شو به رخ همه می کشه، درآمد ماهي چندميليونيش رو کاملاً حق مسلم خودش مي دونه، اما بنده خدا حق و حقوق كارگراشو نداره ماه به ماه بده.

١٠)
موجودي كه تو مناسبت ها و مراسم مختلف، ميليون ها تومان خرج شكم هاي پُري مي كنه كه تا سر كوچه نرسيده، ظرف هاي نذري و افطاري و خيرات رو با دوسوم محتوياتشو رو آسفالت كف خيابون و توي جوب خالي مي كنن؛ غافل از اينكه چند تا كوچه و خيابون پايين تر يكي فقط براي نون شبش به خودفروشي افتاده.

١١)
جماعتي كه از يه طرف عاشق فيلم هاي هاليوودي و كلاب  و ديسكوهاي دبي و سواحل تركيه و روابط باز اروپايي و اعتقادات و باورهاي انسان دوستانه شرقي و علوم پيشرفته غربين، از طرف ديگه  گير كردن بين علايق و واقعيت وجودي و ريشه هاي پرورشي و اعتقاديشون و هركي هم جرات كنه و جلوي باورهاشون سبز بشه، تا ريشه شو از بيخ نزنن، بي خيال نمي شن.

١٢)
دسته اي كه شعار انسان دوستي و خيرخواهي از دهنشون نميفته؛ طرفدار تساوي حقوق بشر و از بين بردن فواصل طبقاتي و مخالف كار كردن بچه ها هستن، اما پاي عمل كه مي رسه با ماشين چندصدميليوني شون نذري و افطاري مي دن واسه مردم فقير اطراف فرمانيه و قيطريه و فرمانيه و كامرانيه؛ پاي توجيه داستانشونم كه مي رسه، علم اعداد و منطق و رياضيات و سياست رو مي كنن تو چشم بقيه كه: ضرورت ايجاب مي كنه وگرنه ته دلمون هموني هستيم كه قبلا بوديم(!!!؟؟؟)
و...
و...
و...

پ ن.:
مي دونين؟؟؟ 
بايد باور كنيم هر طور كه با ديگران رفتار كنيم، اونا همونطور در مورد ما قضاوت مي كنن. تا اون وقت همين طور داغون و سوژه باقي مي مونيم.

شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۵

امروز رفته بودم تو دفتر رئيس جان كه مجابش كنم يه دستور پرداخت بده و مطمئن هم نبودم اصلاً توضيحات منو متوجه مي شه يا نه.
داشتم توضيح مي دادم كه مخابرات زده زير كاسه كوزه مون و قراردادهاي بلك ليست اس ام اس ها رو يه طرفه كنسل كرده و كسايي كه اس ام اس تبليغاتي ها رو توي گوشي هاشون غير فعال كردن، اس ام اس هاي ما رو هم نمي گيرن.

نذاشت ادامه بدم؛ گفت: تو تاييد كني، كافيه.
گفتم: پس دستورشو بديد تا اجالتاً از اين بدبختي "ايميل نگرفتيم" و "اس ام اس نديديم"  و  "اينترنت قطع بود" و "دستور جلسه ها رو فكس كنيد" و "زنگ بزنيد، يادآوري كنيد" دربياييم.
 زير يادداشت من نوشت: خانم آ... بعد يهو مكث كرد و پرسيد با الفه فاميلت يا با عين؟؟؟
با خنده گفتم: با الفه ولي شما هميشه با عين مي نوشتيد.
گفت: راست مي گي؟؟؟ آخه دو سه نفر كه برام كار مي كنن اونا با عينه فاميلشون. 
خنديدم. گفتم اتفاقاً اين بارو درست نوشتين.

تو دلم گفتم، بعد دوازده سال يه كم زود بود پرسيدي عزيز جان؛ ميذاشتي دوازده سال ديگه مي پرسيدي.

يهو گفت كجايي هستي تو؟ 
گفتم: از چند نفر شنيدم كه اجدادمون مال بين النهرين بودن و وقتي ميان ايران، مُغ و نگهبان آتش بودن؛ بعد يه گروهشون كه گله دار بودن، ميرن تو دشت قزوين و تشكيل اجتماع مي دن... بعضيام مي گن ريشه كُرد داريم ولي اون چيزي كه من مطمئنم اينه كه پدر پدربزرگم قزويني بوده ولي بچه هاي خودشو برادرش تهران بزرگ شدن
يه سري تكون داد و گفت جالبه. پس زردشتي بودين قبلاً.
گفتم: چي بگم  فعلا كه اجالتاً هر كدوممون يه سازي مي زنيم، بقيه باهامون مي رقصن. گل و بلبل.

(باز تو دلم گفتم امضا كن پدرجان برم پي كار و زندگيم؛ بعداً ميام مفصل قصه اجدادمو با جزئيات و رسم نمودار و شجره نامه برات تعريف مي كنم؛ دوست داشتي هم شب نامه اش هم مي كنيم بديم تو مجمع به دست خلايق  كه اطلاعات جامعه شناسي و تاريخيشون هم مثل اطلاعات تجاريشون بالا بره)

براي اولين بار تو عمر كاريم، گير نداد كه بحران داريم و به گِل نشستيم. بي حرف امضا كرد.

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۹۵

وحشت مغز

ذهن آدم كه درگير باشه...
محيطش كه مشوش باشه...
منتظر كه باشه...
خسته كه باشه...
يا هر چيزي كه شبيه اينا باشه، 
آدم بايد خودشو براي هر اتفاق غيرعادي و بدون كنترلي آماده بكنه. 
براي من هولناك ترين چيز در زندگي خفت شدن در خوابه؛ درست همون وقت كه مغز آدم از اختيارش خارج ميشه؛ حاكم مطلق ميشه؛ بعد چيزهايي رو مي بينه كه به طور شكفت آوري منظم و با برنامه اتفاق ميفتن، آدم منفعلانه در متنشون هست، بايد درونشون بازي كنه، اما كوچكترين قدرتي براي تغييرشون نداره. و همين كه نمي تونه از مخمصه اون چيزايي كه در ذهنش در حال رخ دادنن، فرار كنه، به وحشت ميفته و خوابيدن براش تبديل مي شه به عذاب.

تصور كنيد، چندين بار مجموعه اي از نشانه ها، رنگ ها، بوها، صداها حتي و تصاوير مرتبط با يك موضوع رو مي بينيد و هرشب منتظر قسمت بعدي سريال هستيد...

هولناكه وقتي نشانه هايي از آينده رو مي تونيم در خواب ها ببينيم و قدرت تغييرش رو نداريم.
هيچكس قادر به فرار از وحشت مغز نيست.

مجرد شايسته
سر آرتور كانن دويل

#شرلوك-هلمز

ابدیت

زمان بسيار آرام مي گذرد براي كسي كه منتظر است.
زمان بسيار با شتاب مي گذرد براي كسي كه هراسان است.
زمان بسيار كند مي گذرد براي كسي كه غمگين است.
زمان بسيار كوتاه مي گذرد براي كسي كه خوشبخت است.
اما زمان براي كسي كه عاشق است، يعني ابديت.


تیله بازی

تو سهروردی منتظر تاکسی بودم، که دربست بگیرم بیام خونه، یه پسر ۲۴-۲۳ ساله موتور سوار وایساد کنارم. گفت: جنس بخوای دارم ها

فکر کردم اشتباه شنیدم، رفتم چندمتر پایین‌تر یکی دیگه اومد جلو گفت: جنس خوب دارماااا، دراگ مراگ همه چی، مشتری شی ارزون بهت فاز میدم... 

دهنم وا مونده بود. 
اینکه به کجای قیافه‌ من با مانتو- شلوار و مقنعه و یه بغل کاغذ و زونکن و صورتجلسه می‌خوره مصرف کننده‌ باشم رو نمی‌دونم، اما حالم بد شد. زمان و مکانم قاطی شد یهو. 

کجا داریم می‌ریم ما؟؟؟ 
داشتم مثل کسایی که در مظان اتهام قرار گرفتن، تند-تند به خودم می گفتم: من روزی ۷-۸ ساعت سرکارم...نه قراری با کسی دارم نه دغدغه ای... همه دلخوشیم کارمه... ۲۳-۲۴ سالگی من پر بود از کتاب و داستان و شعر... این پسرا چی دیده بودن تو من؟؟؟ 

اومدم خونه... ولو شده بودم رو مبل... تلویزیون داشت اون بغل زق زق می کرد. اما حواسم جاي ديگه بود.

این‌روزها كه سطح دغدغه آقایون جوراب ساپورت زنا تو خیابون و مانتوهاي باز و بسته و رنگ ناخن دختراست و عکس زن و دختر مردم رو دست به دست که نه، چشم به چشم میکنن و به سمع و نظر عموم هم می رسونن؛ به هر بهانه اي پاي مردمو وا مي كنن به ساختمون وزرا؛ خانم هاي حافظ فرهنگشون دارن شب و روز وظیفه پرورشی و عاطفی و زایشی ما رو یاد آور میشن و آمار مي دن و بهمون هشدار مي دن كه زود باشين كه ترشيدين و بريد زن دوم و سوم بشين اشكالي نداره كه؛ 

درست همين روزا، معلومه كه اعتیاد و جووناي بيكار كنار خيابون تیله بازیه...

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۵

بي نظري كه ماييم

ما که حرفی نداریم اینجا اصن... 
فقط رد می شیم... 
خودمونو در طول روز بکُشیم كه آب تو دل مديرامون تكون نخوره و حقوقشون با دل خوش از گلوشون پايين بره؛ مام اين كنار-منارا:
- کارتابلشونو پر و خالی بکنیم( البته اگه تلفن ها و درد دلا و غم ركود واحدهاي توليدي و قيمت نفت و اندوه ناشي از افزايش نرخ ازدواج هاي نامتعارف و نامتناسب و نامتقابل و نامتشابه و اينا بذاره)
- ایمیلاشون چک کنیم (وقت ندارن خو)
- غلطای املایی و انشایی سهوی شونو ندید بگیریم (چه معني داره مدير دست به قلم باشه؟؟؟ مُخ مدير بايد كاركنه و حساب بانكيش)
- اعتراف کنیم که رنگ مو و لباسای بدن نمای ما حواسشونو پرت کرده كه آمار رشد اقتصادي رو تحت الشعاع قرار داده و بازار تركيده
- کنار گزارشاشون گل و بلبل و ستاره بکشیم
- کلی تعریف کنیم از تیپ های محشر و سلیقه تک خانم هاشون تو خانه داری و زنانگی و بچه داری و آشپزیشون و اينكه اصلاً فرق جنس اصل و فيك رو اونان كه مي فهمن نه مايي كه وقتي از در شركت در مياييم بيشتر شبيه تقي خاك اندازيم تا چيز ديگه."
- و كلي چيز ديگه.

انصافاً دمشون گرم که روزي هشت نه ساعت این همه آدمو بی منت و چشمداشتی میذارن سر کار و نونشونو ميدن... 

اما حالا یه وختایی که از اینجا که رد می شیم، شدیدا مستفیض هم می شیم از دست عناصر ذکور مجازی و صد البته دانشمون هم بالا میره... 

خیلی خوبه که یه جاهایی مثه اینجا یا فيس بوك یا گروه های تلگرامي هست که ایشون سر  برجستگی های خانم ها با هم بحث کنن و در نهایت به یه اجماع کلی برسن(فرض محال البته) یک وقت هایی هم درباره ی فوتبال حرف بزنن و روی برد و باخت تیم مورد علاقه شون شرط بندی کنن(اگر گرفتاریاشون بذاره البته) گاهی هم که حوصله شون که سر رفت یا وقت اضافه پیدا کردن احیاناً،  مثلا تو وقت ناهار و نماز(اصطلاحه ها!!! وگرنه اين روزا كه همه روزه ان و زبونشون از شدت عبادت به سقف دهنشون چسبيده) برای دختر ترشیده های همکار و زنای سبیلوی چاقی که از شدت زشتی شدن مدافع حقوق بقیه ی زنا شدن، جوک بسازن. 

ماها هم قول می دیم اثیری بمونیم و گاهی زیر نظرسنجی هاشون از عکس زن های لخت با انحناهای مقبول، لایک بزنیم یا قلب بفرستیم که قوت قلب بگیرن و رشد اقتصادی مون هم بالا بره. 

ايشالا كه به اين وقت عزيز (به قول مديرمون) اوضاع نفت هم خوب بشه مردم خوشحال بشن و ديگه از شدت بي كاري فيش هاي حقوق رو از روي كوته نظري و نادوني دست به دست نكنن.

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۵

راستي چرا؟؟؟

اين روزا يه چيزي خيلي ذهنمو قلقلك ميده...گهگاه نوشته هايي رو مي خونيم يا حتي خودمون يه چيزايي در مورد شرايطمون تو ايران مي‌نوسيم و بعد آخرش يه" مملكته داريم؟" هم مي‌ذاريم...
بعضاً جوري حرف مي‌زنيم حق به جانب
مثل كسي كه داره از يه جاي كثيف مي گذره و پايين شلوار يا لباسشو مي كشه بالا كه مثلا گلي نشه.

هر وقت در مورد ايران و ايراني با دوستام ياتو جمع خانواده حرف مي‌زنم و يا انتقاد مي‌كنم مامانم ميگه: مودب باش! مثلا خودت هم ايراني هستي ها

مثلا؟؟؟
به خدا من ايراني ام...

اما
حرفم اينه

چرا با اين همه گفتن و گفتن و گفتن و گاهي نوشتن چيزي تغيير نمي كنه؟

كشف

اوضاع از این قراره که دو هفته دیگه مجمع داریم با افطاری (!)
بعد اتاق ایران تو این هیر و ویری که سگ صاحابشو نمی شناسه، یه کار گذاشته رو دستم که نگو؛
از اون مسلمان نشود کفر نبیندها!!!
الان تو وضعیتی ام که هر پنج دقیقه دارم یه نفس عمیق می کشم و به نیمه پر لیوان نگاه می کنم.
نکته جالبی که کشف کردم اینه که شماره کارت بازرگانی اشخاص حقیقی و حقوقی با شناسه ملیشون یکی شده (از لحاظ چفت و بست و بيخ ديوار و جلوگیری از فرار مالیاتی و سه در هزار فروش و تمدید کارت بازرگانی و این داستانا)
😁
مصیبت کار اونجاست که واسه اینکه در بیارم طرف فعاله و یا نه، باید برم تو سایت شناسه ملی و روزنامه رسمی و از این دوجا چکشون کنم.
می دونید چی این وسط از فحش بدتر بود؟؟؟
اون تصویر امنیتی شیش عددی که بايد برای درآوردن اطلاعات هر سیصد تا شرکت یه بار وارد مي کردم.
:/
سه روزه فنر و دیفرانسیلم پیاده و پخش زمینه.

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۵

ترس از تنهايي

جايي از شل سيلوراستاين خوندم  كه مي گه:
 "در گريز از تنهايي و جدا افتادگي به دوست داشتن پناه مي بري و آن گاه كه دوست داشتن را يافتي آن را با هراسِ از كف دادنش، از هراس تنهايي و جدا افتادگي رنج آورش مي كني و سرانجام نيز از دست مي دهي اش. احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن، تنها مي ماني و گاه ته دلت حتي مي ترسي كه قطعه گم شده ات را پيدا كني كه مبادا دوباره گمش كني. تو از تنها ماندن مي ترسي و از همين رو تنها ميماني"

فكر مي كنم دوست داشتن كسي مثل دونه كاشتن مي مونه. بايد بزرگ شدن و ريشه دواندن اين دونه رو ابتدا ذره-ذره و با تمام وجودت احساس كني، براي هر لحظهاش برنامه داشته باشي و بعد بتوني ببخشيش. 

اما وقتي به كسي مي گي كه دوستش داري، انگار كه يه دونه جديد رو كاشتي
بايد مراقب اونم باشي

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۵

Agatha

Agatha 1979

Initial release: February 9, 1979
Director: Michael Apted
Music composed by: Johnny Mandel
Screenplay: Kathleen Tynan
Cast:
• Vanessa Redgrave as Agatha Christie
• Dustin Hoffman as Wally Stanton
• Timothy Dalton as Archie Christie
• Helen Morse as Evelyn Crawley
• Celia Gregory as Nancy Neele
• Paul Brooke as John Foster
• Carolyn Pickles as Charlotte Fisher
• Timothy West as Kenward
• Tony Britton as William Collins
• Alan Badel as Lord Brackenbury
• Robert Longden as Pettelson

آگاتا کریستی رو همه می شناسن. زندگی نامه اش به راحتی قابل دسترسه. اسم اصلیش آگاتا مری کلاریسا میلر(Agatha Mary Clarissa Miller )ه و در شهر تورکی در ناحیه دوون انگلستان در یک خانواده اشرافی به دنیا اومده. در سال ۱۹۱۴ با یک سرهنگ نیروی هوایی به نام آرچیبالد کریستی ازدواج می کنه که ازدواج موفقی نیست و بعد از ۱۴سال از هم جدا میشن. در سال 1926 به مدت ده روز ناپدید میشه و روزنامهها در این مورد جاروجنجال فراوانی به پا می کنن. اتومبیلش در یک گودال پیدا میشه ولی اثری از خودش پیدا نمی کنن...

این فیلم در واقع ماجرایه که تو اون ده روز اتفاق افتاده.


می تونید فیلم رو با کیفیت خوب از اینجا دریافت کنید:

http://vasha.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%A2%DA%AF%D8%A7%D8%AA%D8%A7-%DB%B1%DB%B9%DB%B7%DB%B9-agatha-1979/ 

تماشای این ویدئو از دیوید سوشه رو هم توصیه می کنم که در مورد زندگی و کارهای کریستی و تاثیر اونها بر روی بازیگر نقش پوآرو هست:

https://youtu.be/VUmbf2fMF5M?list=PLNUvfElOElJbFJV0O-BEatgT0mhFsWVGQ

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۵

آيينه دق

مامان خانم داشت گذشته اين سريال درپيت هاي ماه رمضوني رو برام تعريف مي كرد، نذاشتم.
مستقيم و گستاخانه بهش گفتم:
" برام تعريف نكن؛ اعصابشونو ندارم"

يكيشون زر زر و اشك و آه دم به دم
يكيشون ور ور و كل كل و تمسخر و بلاهت محض
اون يكي هم هرهر و خنده هاي زوركي و خُنُك

يعني تف تو روحتون با اين برنامه ها مناسبتيتون كه روان مردمو خرد و خمير كردين 
😡
كاش مي تونستم مامانمو مجاب كنم تلويزيونو از زندگيش حذف كنه.

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۵

انتظار منطقي

يكي از مديرامون تعريف مي كرد يه جلسه اي با آقاي پورنر مديرعامل شركت پورنر داشته كه طراح و مجري پالايشگاه هاي بزرگ تو همه  جاي دنيا است؛ بعد تو اون جلسه مديرا مي بينن كه خود آقاي پورنر يه فلاسك آب دستشه و براي اينكه دوباره برنگرده، تي بگ و نسكافه و شكر رو بين انگشتاش آويزون كرده و مياد داخل اتاق و حين پذيرايي جلسه رو هم شروع مي كنه. 
آخر جلسه اين مدير ما به پورنر ميگه، آقا اين چه وضعيه؟؟؟!!! شركت به اين بزرگي يه فكري براي براي پذيراييتون بكنين، چه كاريه آخه؟
پورنر بهش مي گه، نيروي كار اينجا زياد نيست، براي اين كارا حيفه به كشور لطمه بزنيم، من كه دارم ميام اينارم با خودم ميارم ديگه.

مديرمون مي گفت اينكارو  براي كم كردن هزينه هاي سربار انجام مي داده و كارش تو اون شرايط كاملاً منطقي بوده.

در يك سيستم سالم اين طرز فكر كاملاً منطقيه.
در واقع هر سيستمي بايد به فراخور شرايطش يك راهكار منطقي پيدا كنه كه هزينه هاشو كاهش بده اما اهدافش تحت هر شرايطي، حتي دشوارترين شرايط، محقق بشه.

داشتم فكر مي كردم از اونجايي كه ما در همه مراودات شخصي و اجتماعيمون فرم رو مي چسبيم و محتوا رو ول مي كنيم، انتظار زياديه كه منطقي فكر كنيم. 
آفت خيلي از سيستم هاي زندگي ما اسراف و ريخت و پاشه؛ اسراف و ريخت و پاشي كه به خصوص در سطح مديريتي انجام مي ديم، اونم فقط براي حفظ ظاهر؛ و البته تهش هيچي ازش برامون در نمياد و هميشه هم هشتمون گروي نهمونه. 
و جالب ترش اينجاس كه همه اينا رو هم مي دونيم و كاري براي درست كردنش نمي كنيم.

چه غمگينانه آزادي از آن وقتي كه بيداري


روزگارِ بي چرا و چگونه 
يعني
رَدِ پرسه هايِ شبانه من
يعني
طعمِ پريشاني هاي ناتمامِ تو؛
چه ساده 
در انتهايِ جاده،
اين حجم ِ سكوتِ گلوگير
بهانه تمامِ باران هاي نباريده ما شد؛
و اين پايان بنديِ داستانِ من و تو  بود.
به آسمان نگاه كن!
از دور دست، ابرِ خاكستري و سنگيني مي آيد
شايد يكي از هزاراني باشد كه برايِ باريدن دليلِ محكمي دارد.

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۵

مامانم گاهی از گذشته ها برام تعریف می کنه.
بعد معمولاً حرف مامان بزرگش که به میون میاد، این خاطره رو ازش می شنوم:
مامان پدرش که میومده تهران خیلی پایند اینجا موندن نبوده وهمیشه می خواسته زود برگرده. بعد بچه ها که اصرار می کردن بهش، می گفته من ممکنه همین روزا بمیرم. نمیخوام تو شهر شما منو خاک کنن. تو شهر شما مرده ها رو وایستاده خاک می کنن (نقل به مضمون)

داشتم، فکر می کرد، با اتفاقاتی که این روزا دور و برمون میفته، بعیدم نیست، نوبت ماها که بشه، همین بلا رو سرمون بیارن.


پ ن.: 
باز اون بنده خدا، یه دهی - روستایی - داهاتی چیزی داشت که بره اونجا آروم بگیره. ما باید چی کار کنیم که تا همین سن که رسیدیم، داریم قاچاقی خونه پدر و مادرامون زندگی و می کنیم و اگه بمیریم هم هیچ جایی جامون نیست.

شیدایی

عشق يه عطره. يه رايحه مخفي كه با يه نسيم تو وجودت مي پيچه... 
اینه که توي يه كوچه تاريك هم مي توني اونو حس كني و دنبالش بري 

مكالمات كارشناسانه

ما كه نتونستيم حريف مامان خانم بشيم معماي شاه رو نبينن؛ درنتيجه كلا متحملشيم.
هم با خودش درگيريم هم با بحث هاي كارشناسي بعدش.
حالا از اونجايي كه كارشون به جايي رسيده تكرارشو صبحاي كله سحر هم مي ذارن، سر ميز صبحونه شنبه ها بساط اونم پهنه.
همينطور كه داشتم گريم هاشو نگاه مي گردم، (دست زير چونه) گفتم: طرف اين همه خرج كرده كه دماغشو عمل كنه، بعد واسه بازي كردن يه نقش، مجبور شدن دماغ به اين گندگي بذارن رو صورتش كه نقش فاميلشو بازي كنه؟؟؟ چقد سخت و حرفه اي!!!
مامان خانم در حال گردگيري يهو دقيق شد به صفحه تلويزيون؛ عمل كرده؟؟؟!!!! نه !!!
گفتم: ماماااااان، دفه اولت نيس مي بينيش ها... تازشم اين توفيق اجباري و فرهنگي سر صبحي هميشه كه پيش نمياد. اينكه تا حالا متوجه چنين نكته كليدي و سرنوشت سازي نشدي، مال اينه كه از ساليان دور تلويزيون تو خونه ما حكم راديو داشته؛ بذار دو دقيقه ديگه نگاه كنم، نكته هاشو برات در بيارم.
گفت: لازم نكرده خودتو مسخره كن. به شماها باشه خونه رو گند ورميداره كه...

از دسته مكالمات كارشناسانه سر صبحي


شاعر که باشی...
هیچ کس حرف هايت را جدي نمی گیرد
حتی اگر بگویی "دوستش دارم"
می گویند وای چه شعر قشنگی!
شاعر اگر بودي 
هميشه شعرهايت را به نام كس ديگري بگو
...

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۵

آدمی که در سرزمین خودش غریب باشد، دیگر انتظاری از هیچ جای دیگر این دنیا ندارد.
من نمی فهمم این چه کاریه که ما می کنیم
این دوربین های کوفتی چرا اصلاً از دستمون نمیفته
حالا اگه یکی بنده خدا رو سوژه کرده و عکس گرفته که خودشو نشون بده، بد نیست ماها چند روزی آدم باشیم، احترام بذاریم و دست از شیر کردنهامون برداریم.

مامان بزرگم این موقع ها می گفت:
زنده بودم کاه و جوام ندادی، مُردم توبره در کونم نهادی

واقعیت این روزای ما اینه.

#شعور-داشته-باشیم
صبحی خواب دیدم خونه قدیمی مامان بزرگم پر از مهمونه و همه منتظر منن
دیر رسیده بودم اونجا انگار؛ در خونه رو که باز کردم، همه اومدن دورمو گرفتن که چرا دیر کردی و از این حرفا؛ درست مثل قدیما که همه پنجشنبه یا جمعه اونجا جمع می شدیم.
صبح تو کوچه کسی مرده بود و داشتن می بردنش
با صدای جمعیت از خواب بیدار شدم.
فکر نمی کردم خبر حیبب هم همین امروز بیاد.

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۵

خودخواهي

يكي نوشته بود:
تو وقتی از عشق حرف میزنی چه قدر دلنشین تر میشی

نوشتم:
در واقع نوشتن من يه جور ارضاي خودخواهيه.
راستش فكر مي كنم خيلي از ماها ارزش اون چيزايي رو كه داريم نمي دونيم. سركشي مي كنيم و بالقوه موجودات خودخواه و زورگويي هستيم. حتي وقتي فكر مي كنيم كه عاشقيم، طرف رو واسه دل خودمون ... حال خوب خودمون... رابطه خاص خودمون باهاش مي خوايم نه اون چيزي كه واقعاً بوده و هست.
اما وقتي از دستشون مي ديم يه حفره بزرگ تو دلمون باز ميشه و مي فهميم كه جاش براي هميشه درد مي كنه.
به قدمت تاريخ، سالهاست از اين جوراتفاق ها ميفته و هميشه كسي فكر نمي كنه كه براي خودشم ممكنه كه پيش بياد.
من تو صورت آدماي اطرافش مي خوندم كه باور نمي كردن اين آدم عاشق هم بوده. و اين يعني كه چقدر نمي شناختنش.

اگه گاه و بي گاه ازش مي گم، چون منم نمي شناختمش. فقط الان كه نيست، دلتنگيش برام مونده. در واقع هيچي ازش ندارم جز چند تا عكس و يكي دو خط آواز و يك عالم خيابون كه هر روز ازشون عبور مي كنم و خاطراتشو به يادم ميارن ...

و وقتي دلتنگي يعني چيزي رو مي خواستي كه ديگه نداريش و اين همون خوددخواهيه.

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۵


دنياي اين روزهاي ما دنياي نشانه هاست
چه شد كه ميان اين همه نشانه
به پلك بستني
 نشاني تو را گم كردم؟
من كجاي اين قصه گم شدم؟
شب
معدن 
جاده
كوير
هر كسي نداند،
تو خوب مي داني جهان من جايي ميان اين واژه ها جا مانده است؛
براي من
از تو تنها همين مانده
و گوشه دنجي از آسماني سمت تو كه آنجا 
برج اسد مي رقصد.

کورسوی امید

بالاخره بعد از یکماه و اندی که از اون دوره آموزشی نگارش گذشت، یک کورسوی امیدی پیدا شد که تلاشم ممکنه بی نتیجه نمونده باشه.
واقعاً امیدوارم؛ نه به خاطر عشق و حساسیتی که به ادبیات و نوشتن دارم؛ به خاطر این که فکر می کنم، آدم تا زنده است، باید به دنبال شیوه های کارآمد برای ایجاد ارتباط موثر با مخاطبش بگرده و نوشتن با رعایت قواعد و چهارچوب هاش یکی از مهمترین وسیله های ارتباطیه.

امروز دیدم منشی موقع تایپ نامه صدام کرد. رفتم بالا سرش. گفت: "اون نرم افزار ویراستاریار که معرفی کردی، جای کاماها رو تعیین یا اصلاح نمی کنه؟؟؟"
گفتم: "جای کاما به تناسب مکث در جمله ممکنه تغییر کنه، اینه که نرم افزار نمی تونه تشخیص بده تو کجا مکث داری"
گفت: "آخه اون مواردی که تو اون روز داشتی توضیح می دادی، خیلی زیاد بود. من گیج شدم. نمی تونم تشخیص بدم. مهمه اصلاً؟؟؟"
گفتم: "مهمه که اختراع شده. به دو دلیل، یک زیبایی نامه، دو کمک به خوندن نامه. بااین حال در" نامه اداری" تو فقط با دو نوعش سر و کار داری. اونجایی که تشخیص می دی جمله پایه کدومه، جمله پیرو کدومه و اونجایی که می خوای از جمله ها یا عبارت های معترضه یا واژه های هم نقش دستوری استفاده کنی.
گفت: "سخته"
گفتم: "اولش سخته؛ اما مهمه. نمی خوام بگم من خیلی بلدم، اما تا حدی بلدم. هرجا برات سوال بود ازم بپرس، توضیح می دم. بهت اطمینان می دم، به یه جایی می رسی که اتوماتیک تایپش می کنی.

پ ن.:
در نگاهش چیزی دیدم که خوشحالم.

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۵

شانس

به من بگو
اگر این شانس داشتیم که از نو شروع کنیم،
آیا این کار را می کردیم؟
از همان زمانی که همه چیز ساده بود،
به سادگی ما،
از همان جایی که به لبخندی
گوشه های ذهنمان را جا به جا می کردیم؛
تا فضای ذهنی مان نفس بکشد؛
تا دلمان بلرزد؛
تا دیگر عاقل نباشیم.
از همان جایی که خنده هایمان را جا گذاشتیم،
و عکس هایمان را،
و خودمان را؛
و دلمان را.
به من بگو
اگر این شانس داشتیم که از نو شروع کنیم،
آیا این کار را می کردیم؟
آیا می توانستیم؟

تقدير

به تو كه فكر مي كنم 
تنها رفتنت را به خاطر مي آورم
رفتي و مي دانستي، دلم به رفتنت نبود
گفتي دعا كن؛ دل خوشم به بودنت؛ خوشم با تو.
دل به دلت بودم 
دعا كردم؛
تو رفتي.
چند لحظه ديگر بايد بگذرد، بفهمم تقدير به خواستن است نه به دعا.

متلک

به رئیسم می گم مهندس چرا حرفتونو مستقیم نمی گید؟ اگه وقت ندارید، بگید ما هم تکلیفمون با این سیریش های بی کاری که دم به ساعت دنبال روغن سوخته و گازوئیل مفتی هستن، مشخص بشه. نصف روزمون فقط صرف سر و کله زدن با اجراجیف ایناس.
می گه: دخترم من تو عمر فعالیت 40-50 ساله ام اصلاً بلد نبودم به کسی نه بگم. الانم بلد نیستم.
گفتم: مهندس ولی به نظرم شما سر مسائل مالی خیلی خوب و قاطع بلدید نه بگید. از همون نه ها بگید و خلقی رو خلاص کنید.

اولش شوک شد. بعد خندید. بعد گفت: خیلی نامردی! 

الان منشی اومد بهم گفت: مصوبه شرح اختیارات و وظایفش و اسناد بن ماه رمضون پارسال رو خواسته.
گفتم: اگه می دونستم قلقش متلکه، زودتر اجراییش می کردم.
گفت: خوش خیال!!! الان بهش برخورده می خواد بگه من لارژم؛ چند روز دیگه که از این حال در بیاد، باز باقالی ها رو شیفت می ده به ما
:D

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۵

مصائب فضولی

يعني از روي فضولي اومديم آي كلودو رو سيستمون نصب كنيم ببينيم چه خبره اون تو، چشمتون روز بد نبينه.
هرچي آدرس ايميل تو كامپيوترم بود ريخت تو گوشيم؛ 
هر چي شماره تلفن بود، ريخت تو اوت لوكم؛
هرچي ترك موزيك بود، ايمپورت شد تو اَپ موزيك؛
هر چي عكس بود تو گوشيم ريخته شد تو كامپيوتر
...
يعني خوبه زبون نفهم نرفت سراغ فيلم هام، وگرنه فكر كنم گوشيم تو دستم منفجر مي شد.

پ ن.: 
١)
از عصري عين بدبختا نشستم به پاك سازي؛
٢)
يه وقتايي وقتي فضوليتون گُل كرد، قبلش ده تا نفس عميق بكشيد وگرنه وقتي مثل من كنتاكت هاي گوشيتونو مي بينيد، به مرز سكته ميفتين.

دبه

امروز در يك جلسه كميسيون تخصصي ياد گرفتم:
"دبه كردن از اصول كار بازرگانيه و همه بهش عادت كرديم."
وقتي داشت مي رفت، بهم گفت: منو ببخش، ازم بگذر. من اگه تو دنیا به دو نفر بدی کرده باشم مامانم بوده و تو

جوابی نداشتم. 
حرفی هم حتی... 

اما ته ذهنم فقط همین وول می زد: 
بخشندگیت بیشتر رذالته، وقتی که از روی ترحم باشه. همونقدر كه وقتي دوست داشتنت از روي ترحم باشه.

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۵

سال خالی

یه وقتایی - که دارید کارهای گذشتونو مرور می کنید و به فکر می افتید که یه گوشه جمعش کنید و سر و سامونی بهش بدید (از ترس اینکه - چه می دونم - مثلاً بلای گودر سر بلاگر یا پلاس یا فیس بوک بیاد) یا حتی به بهانه اینکه یه چیزایی رو مدتی بایگانی کنید که کمتر نمک روی زخم باشه - یکدفعه متوجه چیزای عجیبی این وسط می شید. 
مثلاً متوجه می شید که یک سال تمام هیچ کاری نکردید. یا اگر هم کردید، از روی عادت همیشگی ثبتش نکردید. یک سال از زندگیتون خالی مونده ... پاک شده حتی.
بعد فقط یادتون میاد، این یه سال، همون سالی بود که با خودتون و تمام دنیا سر لج افتاده بودید. 
مسخره ترش این که درست هم نمی دونید سر چی...
دیگه حتی مهم هم نیست. 
نه چیستیش نه چراییش.
دیگه برای هیچ کس مهم نیست.


پ ن.:

می دونید، وحشتناکه آدم تو زندگی به جایی برسه که چشم دیدن خودشو نداشته باشه.
الان که بهش فکر می کنم، به خودم می گم، اگه تمام دنیا آدمو تنها بذارن، دیگه کی می مونه براش جز خودش؟؟؟



باد

دوست داشتن دليل نمي خواهد؛
براي دوست داشتن فقط بايد دوست داشت.
هيچ لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی،
که اگر جهان را مثل تو نبيند، اما به يادت بياورد كه نبودش و سكوتش چه حجمي از اضطراب و دلشوره فلج كننده را به جانت خواهد ريخت.
كسي كه هر کاري می کند تا تو بخندی، تا تو شاد باشي، حتي با نبودنش، با سكوتش...
دوست داشتن مثل وزيدن باد است؛
آن را نمي بينيم؛ اما احساسش مي كنيم.

نجوا گر اسب

The Horse Whisperer

نجوا گر اسب

Release date: May 15, 1998 (USA)
Director: Robert Redford
Featured song: A Soft Place to Fall
Story by: Nicholas Evans
Music composed by: Thomas Newman, Gwilym Emyr Owen III


زیباست
اگه خواستید می تونید تمام فیلم رو از اینجا با کیفیت خوب ببینید



جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۵

مداد من می بینی؟
چه دنیای عجیبی شده است !!!
همانقدر عجیب که ما آدم ها بلاتکلیف؛ 

گاهی تمام دنیا را می گردیم و بعد خسته و از همه جا بریده گوشه ای کز کرده دانه های سکوت را می شماریم. 
می بینی چگونه از نوشتن باز مانده ام؟؟؟
هر چه که می نویسم تکراری از گذشته است
پر از فعل های ماضی که گذشته را از سر نو تکرار می کنند. 

تو بنویس
این روزها به بوی چوب و نم نم باران محتاجم 
از باران بگو از خیابان خیس از قرار پنجشنبه؛ 
اما از جمعه نگو جمعه برای من تلخي یک دلواپسي و يک سكوت ممتد است
از اشتياق قدم هايي كه زير دانه هاي باران فاصله ها را پر مي كنند، بگو
گاهي هست يك اتفاق ساده و عادي تا چند روز قلبتو مچاله مي كنه. تو دنبالش نبودي اما اون دنبالت اومده.

خيلي تو گوش خودم مي خونم بگذار و بگذر. ول كن. گور باباي اين زندگي. اگه دست تو بود يه چيزي اما چيزي دست تو نبوده؛ بسپرش به روزگار خودش روزي تو همون موقعيت قرار مي گيره ...

اما وسط اين پاك سازي هاي ذهني يه دفه يه عكس مسخره همه اين ياسين ها رو به باد ميده.
نگاه و ظاهر و تظاهر بعضي آدم ها رنج غريبي رو براي آدم مي سازه...رنجي كه به سادگي پاك نمي شه. گاهي احساسي ابديه. منجر ميشه به روشن شدن حس تنفر... حالت تهوع
اونوقت  به خودت مي گي اگه اين آدم تو حاشيه زندگيت نبود، اتفاق ها جور ديگه اي ميفتاد.
اما اين آدم بوده و اتفاق ها جور ديگه اي افتاده.

غم بزرگيه يكي مثل چنين موجودي خبر مرگ عزيزي رو بهت بده و نتوني بهش بگي تو باعث و بانيش بودي. توي جلسه كاري بنشيني كنارش و حركت دانه هاي تسبيحشو نگاه كني يا جانمازشو گوشه اتاق كارش پهن زمين ببيني و نتوني تو صورتش تف كني.

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۵

استعداد

کلاس پنجم دبستان یک خانمی معلمم بود به اسم خانم ریاحی. ریاضی و فارسی رو خیلی خوب درس می داد. چند تا چیز از این خانم بیشتر یادم نیست، اما همون چند تا چیز باعث شده که تا الان اسمش رو فراموش نکنم. ترس ازش و کتک های گاه و بی گاهش سر کلاس (اکه لبته من هیچ وقت این آخری رو شخصاً سر کلاسش تجربه نکردم ولی بارها شاهد زنده اش بودم؛ البته یک بارم موقع درس فارسی صفحه کتاب رو اشتباه باز کرده بودم و محکم زد تو سرم- فقط در همین حد!!!)

امروز صبح داشتم با مامانم در مورد نوشتن صحبت می کردم، حرف مدرسه و آموزش و کشف استعداد و این چیزا پیش اومد. بهش گفتم، من تا زمانی که رفتم دانشگاه، کسی بهم نگفت که تو خوب می نویسی. اما سال دوم وقتی داشتیم واحدهای نگارش پیشرفته آلمانی رو می گذروندیم، این اتفاق افتاد. توی اون 7-8 واحد متوجه شدم رفتار استادها با من عوض شده. نگاه ها... توجه ها... تکالیف... از یک موجود گوشه گیر و ساکت تبدیل شدم به کسی که برای یک سمینار 10 دقیقه ای بیشتر وقتشو در هفته تو کتابخونه می گذروند و بعد نتیجه کارش در دفتر گروه بین استادها دست به دست می شد.
به آلمانی نقد فیلم می نوشت...
داستان کوتاه می نوشت...
گاهی ترجمه می کرد...
گاهی موضوع پرتی رو انتخاب می کرد برای یک تحقیق کلاسی و در حد پایان نامه روش وقت می ذاشت...
احساس اون موقع من این بود که دارن در موردم اغراق می کنن. اما واقعاً رفتارشون با من اینو نمی گفت. حداقل الان که بهش فکر می کنم، باور دارم که اینطور بوده. 
با این حال با تمام اصرارهایی که بهم شد تا به هر نحوی در دانشگاه بمونم، انتخاب من چیزی دیگه ای بود و از سر یک اتفاق اومدم تو حوزه اقتصاد و بازرگانی.
گاهی در خلوتم علیرغم اینکه در زمینه فعالیت اجتماعی موجود موفقی هستم، کمی در مورد انتخاب های گذشته ام احساس گناه می کنم.

اینا رو که برای مامانم تعریف کردم، یک دفه گفت: "اون موقع خانم ریاحی هم همینا رو بهم گفته بود. می گفت که نگارش و خطش خیلی خوبه"
به مامانم گفتم: "سی و چند سال از اون روزها می گذره؛ اما کاش اینا رو همون موقع به خودم می گفت... چرا نگفت؟؟؟"
طفلی مامان پاسخی نداشت.
دیگه ازش نپرسیدم، تو خودت چرا هیچوقت بهم نگفتی. چرا الان؟؟؟ اگه همون موقع بهم می گفتید، شاید مسیر زندگیم عوض می شد. شاید باور می کردم که استعداد آدم ها تصادفی نیست. چیزیه توی وجودشون که باید کشف بشه... باید تقویت بشه. و البته در زمان کودکی.
نوشتن آرامم نمی کند و تو این را می دانی. پیش از این با هر واژه مرا می خواندی؛ اما اکنون بسیارمی نویسم و کسی نمی داند، آن شب بارانی، وقتی به چشمانت نگاه کردم و گفتم، "نترس" همان شب ترس واقعی را شناختم.
برق چشمانت در آن تاریکی ...

می دانی 
مفاهیم زندگی ما بسیار ساده اند؛ اما کم پیش می آید که سادگی شان را همانطور که هستند، درک کنیم.
من آن شب واقعیت ترس را دیدم. 
دلهره را
عشق را
فاصله را دیدم.
و فاصله تمام حرف هاي کالی بودند که همراه چشمان تو خفتند.


انجماد

با اينكه از دسته جانداران متولد تابستان هستم، اما سرما به طرز اسف بار( حتي رقت بار)ي در وجود من نهادينه شده؛ يعني در حد جوك و ضرب المثل در سطح جوامع كوچك و متوسط و البته خانواده.
اينطوري بگم كه دماي هواي ٣٥ درجه تابستاني براي من دماي ايده آليه و فكر مي كنم، زماني كه اون لك لك ها داشتن منو به اين دنيا مي آوردن، چند جفت جوراب پشمي هم تو قنداقم گذاشته بودن واسه روز مبادا.

پس حالا مي تونيد تصور كنيد كه تحت هيچ عنواني سراغ يخ و آب يخ و شربت هاي يخ دار و يخچالي نمي رم و اگه مثلا از سَرِ هوس و اتفاق، بستني بخورم، در يك لحظه شبيه كارتون تام و جري به حالت انجماد سريع و چيليك-چيليك دندون ها مي رسم  و در بعضي مواقع حساس هم كارم به بيرون كشيدن كاپشن و سوئيشرت و جوراب ساق دار و اينام مي كشه.

حالا اين شرح حال داغونو داشته باشيد؛

ديروز بعد بوقي براي اينكه يادم بمونه چيزي هم به اسم مرخصي ساعتي در مناسبات اداري ما وجود داره و مي شه ازش استفاده كرد حتي، نيمساعتي زودتر اومدم خونه؛
بعد چون همونطور كه قبلاً براتون گفته بودم، سر داستان مجمع ساليانه و رو كم كني هاي مديريتي دفترمون دشارژ هم شده بودم، بدون عوض كردن لباس هام به طرز مفلوكانه و حيووني طوري همونجا جلوي در اتاقم روي زمين ولو شدم. 
تو اين مواقع اتفاقي كه ميفته اينه كه در حد جسد بي حركتم، اما انگار فركانس صداها تغيير مي كنه يا چي، گوشم به كوچكترين صدايي حتي پچ پچه، نفس يا حركت هر چيزي حساس مي شه و بلندتر از اوني كه هست مي شنوه.
بين خواب و بيداري شنيدم كه آقاي بابا گفت:

"اين كه سردشه پتو انداخته روش، بيرونم داره باد مياد، بذار اين كولر يه كم نفس بكشه بدبخت"

هيچي ديگه
كولر بدبخت!!!🤐😶
بيچاره بقيه كه به پاي من مي سوزن و مي سازن

😓
#من-كولر-بابام

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۵

عصري كه اومدم خونه، داشتم تو سررسيدم يه سري كارهامو يادداشت مي كردم كه مامانم بهم گفت: فردا تعطيلي، بيا موهاتو رنگ كنم.
گفتم: حالا تا فردا بذار ببينيم، زنده هستيم يا نه.
گفت: ديوانه!!!

درسته كه اتفاقات يك سال كذشته، نگاهمو به زندگي عوض كرده و خيلي بيشتر از گذشته به رابطه  زندگي و مرگ فكر مي كنم؛ اما حرف امروزم اصلاً از روي فكر نبود؛ دقيقاً از ناخودآگاهم بيرون اومد.
راستش الان داشتم فكر مي كردم، چه پاسخ بدي دادم بهش؛ 
بدترين پاسخي كه ميشه به يك مامان داد.

ماهي آزاد

ماهي هاي آزاد براي زندگي بايد از مرزها عبور کنند.
زندگي همه آن چيزي است كه جريان دارد، وگرنه چه كشف و هيجاني را در سكون تل آب مي توان تجربه كرد؟!!!
براي تداوم زندگي می خواهم هنرم را به فراسوی فضا و زمانی ببرم که در آن زندگی می کنم. مرزهایی که در آن زندگی می کنم، مرا تعیین نمی کنند، من سعی می کنم مرزهایم را تعمیم دهم.
دوست دارم همانند آب جاری باشم. آب ساکن طعم خوبی ندارد. آب جاری می تواند تطهیر شود و پاک تر است.
گاهی گفتن “دور شو” بهتر از هر فراخواندنی برای “داشتن” است!
اين روزها هر كسي شجاعت اين را ندارد كه بگويد: مي خواهم بماني
آقايون برادر
درسته شما مردين و نمي شه بهتون حرف زد
اما واقعا كجاي دنيا با كت و شلوار جوراب نمي پوشن؟؟؟
نپوشين اينطوري 
اگه عكستونو از فاصله ٢٠ متري و از رو به رو در حالي كه پشت ميزتون نشستين، بگيرن، مي فهميد چرا

پ ن.:
البته اين توصيه مال غير از مواقعيه كه دمپايي پاتونه.
 پاي آدم بايد اصولاً هوا بخوره
🤐