جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۹۵

در مذمت فضولي

تا مرز سكته رفتم يعني
آخرش دلو زدم به دريا
ويندوز سيستمم رو ريستور كردم
با اين فرض كه كل سيستم سر فعال كردن اكانت اوت لوكم تركيد

😖
دقيقاً اين شكلي بودم تمام مدت
بالا كه اومد تازه نفسم آزاد شد

همه پسووردام پريد ولي به خودم گفتم، تا تو باشي انقد با همه چي ور نري
فضولي هم يه حدي داره

الان می ترسم خاموشش کنم حتی
یعنی اعتماد به نفس تا این حد !!!g

Delay

يه چيز بانمك بگم جداي نق نق هاي اين دو هفته ام
دوتا ازهمكارام كه يه پدر و دختر هم هستن، لُرن.
يعني كلي فاميل دارن از همدان و خرم آباد و مهاباد و حوالي خوزستان
بعد هر وقت كه از مسافرت بر مي گردن اتوماتيك لُري حرف ميزنن
قبلا چون ارتباطم باهاشون كم بود خيلي متوجه نمي شدم، اما الان يكي از لذت بخش ترين بخش هاي كارم اينه كه سروكارم به اين دوتا(مخصوصاً پدر) بيفته و با هم يا با من لُري حرف بزنن و منم بال دربيارم از شيريني اين گويش و ميون كيفش هم سعي كنم بفهمم چي دارن بهم مي گن.
الان ديگه حتي ازشون نمي خوام كه باهام فارسي حرف بزنن؛ به لُري مي گن حرفاشونو، من فارسي جواب مي دم، ولي هنوزم وسط فهميدنم تاخير دارم.

موقعيت بانمكيه
اوني كه تجربه كرده مي فهمه من چي دارم مي گم

😁

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۵

يك رويي

داشتم فكر مي كردم، اين اواخر خيلي وقتا تو حرفام - چه گفتاري و چه نوشتاري - آوردم كه بيشتر سوءتفاهم هاي ما از سر اينه كه با هم درست و حسابي و رو در رو حرف نمي زنيم.
نمي فهمم چرا انقد با حرف زدن هدفمندي كه بر پايه عقل و قانون باشه، مشكل داريم؟
چرا ترجيح مي ديم تو روي طرفمون بگيم حق با توئه، اما ته ذهنمون به چيزي كه مي گيم نه فقط باور، بلكه اعتقاد هم نداريم؟
تو هميشه از اين مي ترسي كه آدمايي رو كه دوست داري از دست بدي، اما گاهي از خودت بپرس، كسي هست كه ترس از دست دادن تو رو داشته باشه؟

ماهي

تو اين جامعه هرچي بي اعتناتر، كاهل تر، از زير كار در رو تر و نون به نرخ روز تر باشي، انگار ارج و قرب بيشتري داري اما وقتي نشون مي دي كه مي فهمي و داري تلاش مي كني كه تغيير ايجاد كني و به زبون مياري كه داري چنين تلاشي مي كني، احمق تر و بي اهميت تر به نظر ميايي.

گاهي به خودم مي گم، ول كن همه چيو بچسب به زندگيت، به چيزايي كه دوست داري؛ به تو چه كه اينقد داري براي هيچ چي تلاش مي كني! كه چي بشه آخرش؟؟؟ هيچي هيچ جايي به اسم تو تموم نميشه.

بعد تو بدترين حالت موجود ياد داستان بازار ماهي فروش هاي سياتل تو كتاب ماهي ميفتم. به خودم مي گم تو وقتي رشد مي كني كه همه با تو رشد بكنن؛ تو وقتي حالت خوب باشه بقيه ام حالشون خوب ميشه؛ تو وقتي تغيير كني، بقيه هم تغيير مي كنن.

#ماهي_نوشته_استفان_لاندين

پ ن.:
فرازهایی از کتاب:

*زندگی ارزشمندتر از آن است که فقط به امید فرا رسیدن دوران بازنشستگی کار کنیم.
*در محیط کارتان از رنگها بیشتر استفاده کنید و روح و انرژی را از طریق رنگها به محیط کار خود به ارمغان آورید.
*میتوانید روش انجام دادن کارتان را انتخاب کنید، حتی اگر حق انتخاب نوع کار را نداشته باشید.
*برای اکثر ما این که به چشم یک هنرمند به خود نگاه کنیم کاری بسیار دشوار است، اما حقیقت آن است که هر یک از ما هنرمندی هستیم. با هر انتخاب، هر روز، کار هنری منحصر به فردی خلق میکنیم.
*علت آن که متولد شدیم و به دنیا آمدهایم این است که اثری ماندگار و جاویدان از خود در دنیا بگذاریم.

اعلام انزجار

از دروغ گفتن بدم مياد. نه فقط بدم مياد كه تو گفتنش هم مهارت ندارم. ترجيح مي دم اون چيزي كه فكر مي كنم، ازم سر بزنه؛ اينطوري انرژي كم و وقت نداشته ام رو صرف نقش بازي كردن و تظاهر به چيزي كه نيستم، نمي كنم.
از پشت سر بد گفتن هم همينطور؛ هر چند كه اينجا وقتي كه داري از عملكرد كسي هم انتقاد مي كني، همون معني رو مي ده.
با اين حال تو اين مدت هر حرفي هم كه شده، هميشه تهش به بچه ها گفتم صبر كنيد. زوده الان بخوايم قضاوت كنيم.
با همه اينا هنوزم داستان دارم سرش و كلي حرف مي شنوم
😐

ديروز يكي از پسرا داخليمو گرفت وگفت: وقتتو نذار واسه توضيح دادن به اينا. نه مي فهمن و نه منافعي توش براي خودشون مي بينن.
گفتم: چي شده؟ 
گفت: چيزي نشده، حالا برات تو تلگرام مي نويسم.
چند دقيقه بعد خودم براش نوشتم:
شخصاً خيلي علاقه اي به اين تغيير ندارم؛ حداقل به اينكه خودم يه پاي قضيه باشم؛ كي از راحت طلبي بدش مياد كه من؟ ديوانه ام از صبح تا شب خودمو درگير كنم با همه و دوزار مي خوام خرج كنم، تا مرز سكته برم كه مبادا فردا روزي ازم حساب كشي كردن، نتونم جواب بدم؟ سرم درد مي كنه واسه درد سر؟؟؟
 
نوشت:
اصلاً نگران نباش. ببين موضوع اينه كه تو الان به عنوان يه مدير داري كار مي كني و از همه مهمتر برات بايد كارت باشه كه هستش و تا الانم خوب انجامش دادي. مطمئناً مهندس هم در جريان قرار مي گيره ولي بالاخره اينجا خودت مي دوني، حرف و حديث خيلي زياده؛ كلي مي گم: آدما پشت يكي حرف مي زنن ولي بلافاصله با ديدن اون طرف كلاً يه آدم ديگه ميشن. واقعا زير و روي اينجا معلوم نيست. من چون مي بينم، داري زحمت مي كشي، بهت مي گم، براي بچه ها توضيح نده از اينكه قراره چه اتفاقي بيفته در آينده يا برات مهم نباشه كه مي گن تو جيك تو جيك هستي با بقيه يا هر چي ديگه؛ بايد الان كه مهندس نيست، كاراتو جلو ببري، چون چيزي هست كه مهندس اينجوري خواسته. تو تا اومدن مهندس كاراتو بكن كه داري مي كني. به حواشي كاري نداشته باش؛ هر چي مهندس تشخيص بده همون ميشه.

نوشتم:
ببين من مي دونم بچه نگرانن؛ ولي من بيشتر نگرانم. مساله اينه كه اينا بايد از فضاي مديريتي دور بشن. كوچكترين حرفي كه زده ميشه در جريان قرار مي گيرن. مستقيم هم ازم مي پرسن. تا چند روز پيش خودمو به نشنيدن مي زدم، اما ديدم به پيغام شبانه با مهندس كشيده، واسه همين بهشون گفتم مي دونم با مهندس حرف مي زنيد. با اين وضعيت نمي شه كار كرد. تصميم گرفتم از حالت خريت بيام بيرون. بهشون گفتم من مي دونم.

نوشت:
منم همينو مي خوام بهت بگم. هر چي بيشتر بخوان به اين موضوع بپردازن اوضاع بدتر ميشه. به قول تو منم ديدم هر روز ميان مي گن با مهندس حرف زديم. آخه اشتباهه اينكار. همه هم مي فهمن. حالا تو بايد اصلاً به هيچكس حرفي نزني. البته من هر كدومشون درباره جور شدن تو با مديرا بگه بهم، بهش مي گم كه منم بودم اينكارو مي كردم. چون مهندس ازم خواسته فقط هم موضوع كاريه و تمام.

ادامه ندادم. فقط براش نوشتم: مي فهمم. ممنون بهم گفتي.

تو دلم فقط گفتم: متنفرم از اينكه خودمو احمق و نفهم نشون بدم.

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۵

ورطه بي اسمي

جلوي تلويزيون خوابم برد؛
شايد چند دقيقه فقط.
بيدار كه شدم شبكه اي يه فيلم كلاسيك از اورسون ولز گذاشته بود. همينطوري كه داشتم فكر مي كردم كه كدوم فيلمشه، اين سوال به ذهنم اومد كه: *چطور ميشه كسي ادعا كنه كسي رو دوست داره و به راحتي و تو چند ساعت تصميم بگيره زن يه نفر ديگه بشه؟؟؟*

🤔

پ ن.:
بعضي چيزا هيچ اسمي ندارن؛ اگه بخوايم براش اسم بذاريم، به يه ورطه اي ميفتيم كه اونم هيچ اسمي نداره.

سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۵

ناز كردن

ديشب با عصبانيت برگشتم خونه؛ همه چيزو مي تونم تحمل كنم جز صفحه گذاشتن، موذي بازي پشت سر بقيه و زيرآبي رفتن رو. متنفرم از آدمايي كه فكر مي كنن خيلي شاخ و زرنگن و بقيه هالو.

رسيدم خونه، تو تلگرام واسه رئيسم كه دوهفته رفته مسافرت نوشتم:
"سلام؛ من فكرامو كردم؛ اين دو هفته تا شما برگرديد، دفتر رو كنترل مي كنم، بعد كه برگشتيد دنبال يه مدير اداري مناسب باشيد. شخصاً ترجيح مي دم فكر و ذهنم آروم باشه"
چند دقيقه بعد ديدم نوشت: 
"بسيار خوب هر طور صلاح ميدونى"
نوشتم: 
"مرسي، براي من بهتره، براي شما هم همينطور. نهايت مي خواييد بگيد كه گوشه گير و تك رو هستم. اينم مهم نيس"
نوشت: 
"من كى اين حرفو زدم؟ نظر من اين نيست. تا اونجا كه بتونم جلوى اين مطلب مي گيرم. باشه تا بيام. از مطلب بيا بيرون. تك رو يا جمع رو، تو با احساس هستى و مسئوليت سرت ميشه؛ اين نگرانى براى مسئوليتته. با هم حرف مي زنيم. تو كه از منطق  فرار نمي كنى. اگر لازم باشه تغيير هم مي ديم. به همين سادكى  مي خواى كوتاه بياى؟"
نوشتم:
"من دارم روي فرم ها مرخصي ها و اضافه كاري ها و ماموريت ها و هزينه ها كار مي كنم؛ اين شده دليل جيك تو جيك من با بعضيا. داريم سعي مي كنيم كاغذ رو حذف كنيم؛ داريم سعي مي كنيم، مكاتباتمون الكترونيك بشه؛ من مجبورم كه با مديرا صحبت كنم؛ من كوتاه نيومدم فقط اگر واقعا اعتقاد داريد، دفترتون بايد تغيير رو حس كنه مسئوليت ها و وظايف هم بايد تغيير كنه؛ من سيزده ساله اتحاديه ام؛ هميشه فكر مي كردم آدم يه مشاور خوب باشه، ارزشش بيشتر از جايگاه مديريتي و عنوان و مقامه. واسه پول اتحاديه نموندم. اينو شما بهتر از كسي مي دونيد"
نوشت:
"متوجه نمي شم. چه كسى اين فكرو مي كنه يا كى حق داره اين فكر رو بكنه؟ اين فكر ها چيه؟ باز هم مي گم كمى تحمل كن"
نوشتم: 
"اتفاقاي خوب داره تو دفتر ميفته؛ اينا يعني اينكه حضور شما و بقيه مديرا موثره و من اينو مي فهمم. به هر حال از خودتون ياد گرفتم، به اتفاقاي خوب دفتر افتخار كنم. اگه به من اعتماد كرديد، لطف كرديد. نظر شخصيم اينه كه اگه آدم كار خوبي داره، بايد براش انگيزه خوبي هم داشته باشه و براي موقعيتش تلاش كنه. كمتر دفتري مثل دفتر ماست. بايد براي كسايي هزينه كنيم كه قدرشو مي دونن. صرفه جويي واقعي اينجاست. شما بهتر از هر كسي مي دونين تو دفترتون كي براي كار انگيزه داره. روز خوبي داشته باشيد"
نوشت: 
"تحليلت درسته شب بخير"

امروز غروب ديدم برام نوشته: "از جلسه هيئت مديره بگو"

پ ن.:
١)
بچه هاي دفتر معلقن. نمي دونن چي قراره بشه. منم نمي دونم. اما فرق من با اونا اينه كه رو جايي كه فكر مي كنم مشكل داريم، دست مي ذارم و سعي مي كنم با حرف زدن مشكل رو به مساله تبديل كنم؛ اما بعضياشون (كه اتفاقاً مونث هم هستن) دقيقاً از همونجا سوءاستفاده مي كنن و اگر هم نتونن اينكارو بكنن، متوسل مي شن به پشت سر گويي.
٢)
يه بار رو در روشون كردم كه از صفحه گذاشتن پشت هم دست بردارن؛ اما به نظرم خيلي تو اين داستان موفق نبودم.

محبوب

اكثراً صدام مي كرد محبوب
مي گفت فقط من حق دارم تو رو محبوب صدا كنم 
نمي دونم چي شد يهو ياد اين افتادم
شايد تاثير اين غزل سعدي بود كه با اين بيت شروع مي شه:

*گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل*
*گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل*

اين روزا ديگه خودمو "چرا پيچ" نمي كنم
اين دنيا مرامش اينه كه اون موقعي چيزي ازش مي خواي، محل سگ هم بهت نذاره.

نغزيات

ديشب كه منقبض و خشمگين برمي گشتم خونه، تو راه به يه آقاي راننده اي كه  مربي فوتسال منطقه است و قبلا گاهي منو مي برد دفتر، برخوردم. بهم گفت پات چي شده؟ گفتم: مشكل داره. مال زياد نشستن رو صندليه.
بعد صحبت ورزش شد، گفت من اگه نرم باشگاه شب خوابم نمي بره. همكارامم بهم مي گن تو كه مشكلي نداري تو زندگيت...
بهش گفتم: *آدم اگه حالش خوب باشه مشكلم داشته باشه، هميشه براش راه حل پيدا مي كنه* 

الان داشتم فكر مي كردم عجب جمله اي از خودم گفتم. چرا ديشب كه مي خواستم سر به تن بعضيا نباشه، به فكرم نرسيد؟
🤔

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۵

گفتم تغییری کردم؟

گفت: برق تو چشم هاتو از دست دادی و زن شدی. مثل زن ها حرف مي زني. بي ادب شدي. دلم براي اون موقعي كه مثل دختر ها حرف مي زدي تنگ شده.
خاصيتِ عشق آن است كه حيرانت مي كند
نه خود را در ظرفي مي ببيني و نه گذشته و آينده را در خود
اما
معيارِ عقل و حسابگري است
...
در نهايتِ اين ستيزه گري
سرزنش پاداش اين است و 
سكوت تمامِ حرفِ آن ديگري

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۵

گاهي وقتا فكر مي كنم من به سن مامان بزرگم برسم، يه گوشه تنها ميفتم مي ميرم و هيشكي هم نيست ضبط و ربطم كنه، بعد نهايت شهرداري و آتش نشاني ميان با كاردك از رو زمين جمعم مي كنن.
خيلي از فاصله ها را نمي شود با سفر پر كرد...
این منم که همیشه می مانم
و این تویی که همیشه می روی 
نمی دانم بگویم در انتظار تو یا در حیرت صبر خودم،
اما گاهی چقدر خشم مرا می خورد؛
و چقدر خودم آماج این خشمم
تنها خودم
گاهي يادمون مي ره كه زندگي يه كتاب يا يه نمايشنامه نيست كه همه كاراكترهاي اونو يه نويسنده نوشته باشه. 
زندگي مثل يه ورك شاپ مي مونه. هر كسي يه گوشه ي اونو مي گيره و اتود خودشو ميزنه؛ هر كسي توي اون يه نقشي داره و نقش خودشو داره؛ نقش ها روي هم تاثير مي ذارن، اثر هم رو خنثي مي كنن يا حتي تركيب. 
و هر لحظه داستان تغيير مي كنه.

شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۵

آدمي بعضي وقتا دلش مي خواد هوشمندي رو كنار بذاره و گوش يكيو بگيره و از دفتر پرتش كنه بيرون
همين
😶😑

پ ن.: 
دختره سه هفته است داره يه صورتجلسه دو ساعته مي نويسه؛ بهش دو خط نامه دادم، ميگه نامه تايپ كردن وظيفه منه؟؟؟
يعني فقط يه نفس عميق كشيدم كه دهنم وا نشه.

بعد من تو اين يه هفته پيش رو ٧ تا جلسه داخلي و ٥ تا جلسه خارجي دارم با حدود ١٥٠ نفر مهمون و پذيرايي و هماهنگي ها و نامه نگاري هاي قبل و بعدش؛ 
رئيسمم رفته بلاد كفر تا دو هفته، كاراي دفتر هست، نامه ها هست، پيگيري ها هست، جلسه هاي هيات مديره هست، دو تا همايش هم هست، حواسمم بايد به اضافه كاري ها و مرخصي هاي بچه هام باشه، سيستم اتوماسيون اداري و ثبت و صدور نامه ها و پيام هاي داخلي رو هم راه انداختم و بايد مراقب باشم كسي از زبرش در نره؛ گزارش همه اينا رو هم شب به شب بايد براي رئيس بفرستم كه دوازده ساعت بعد بفهمه كي داره چي كار مي كنه.
يعني حوصله تنها چيزيو كه ندارم، عشوه خركيه.

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۹۵

مهر كه مي آيد...

شايد گاهي بايد فقط اون چيزي رو كه خوشبختمون مي كنه انجام بديم و نه اون چيزي رو كه شايد بهترينه.

سرشماري

برادرم ميگه: بايد بريم تو سايت سرشماري اطلاعاتمونو پر كنيم بعد بيان در خونه مدارك ديگه شونو بگيرن.
ميگم: اگه نريم پر كنيم چي مي شه؟
ميگه: هيچي نميشمرنت؛ يه نفر از هشتاد ميليون كم مي شه.
😁

درد بي دردي

يه وقتايي كه نگراني هامو مي نويسم تا ذهنم آروم بشه، بعدش كه مي خونمشون به خودم مي گم: عجب چرندي!!! تو خجالت نمي كشي؟؟؟ اينام شد مشكل؟؟؟

١) 
فكر مي كنم، اعتماد به نفسم به شدت پايين اومده؛ دقيقاً تو تمام اتفاقاتي كه اطرافم ميفته اينو حسو دارم.
رئيسم پريروز بهم مي گفت، تو خيلي واسه من عزيزي. اين حرفيه كه اكثراً در مورد تو بهم مي گن. اما مي خوام بهت بگم با اينكه تو كار تك نفره عالي هستي، ولي بايد ياد بگيري كار گروهي انجام بدي. به اختيار خودت دفتر و آدما و هزينه هاشو منيج كن؛ بايد بتوني با اينا كار كني!!! بهشون بگو چي كار كنن. ازشون بخواه.
😕😑
واقعاً نمي دونم چرا فكر مي كنه من ذاتاً آدم منزوي و گوشه گيريم؛
من فقط زياد حرف نمي زنم. يعني تا مجبور نشم، حرف نمي زنم.

هفته گذشته تو اوج رفت و آمدها و شلوغي دفتر، تو بدترين شرايط روحيم، به اين فكر مي كردم كه سابقه كاري و تجربه ارتباطم با آدما نبوده كه اداره داخلي دفتر رو سپردن دستم؛ مي خواستن منو از لاك خودم در بيارن و كارهايي رو كه دست من بوده رو بسپرن به بقيه كه اونا از بيكاري دربيان.
بعدش به خودم گفتم، جمع كن خودتو مشنگ! كدوم كارفرمايي وقت و پول اضافه داره واسه مشكلات روحي و رواني و خوددرگيري هاي كارمنداش؟؟؟

٢)
يه چيزي كه به شدت آزارم مي ده شلوغيه؛ پنج تا دختراي دور و برم به شدت شلوغ و پرحرفن. كنترل كردنشون برام مصيبت شده. 
اين يه نمونه اش:
يه پيرمرده راننده آژانسه، آويزون يكيشون شده و چپ و راست براي جلب توجهش كاراي عجيب و غريب مي كنه. چند روز پيش برداشته دو تا از اين گلدوناي شيويدي براش آورده (دقيقا به طول و عرض و ارتفاع نيم متر). اين دخترام دسته جمعي اسگولش كردن و كلي  سر اين موضوع دستش انداختن. اينش به من ربطي نداره اما ورداشتن گلدونا رو گذاشتن روي لبه پارتيشن ها. منم يه مرضي دارم، خودم بهش مي گم: *فوبياي جاي شلوغ* روانم مي ريزه بهم وقتي روي ميزا شلوغ و درهم باشه. تپش قلب مي گيرم.
چند روز پيش همين دختره داشت تلفني با پيرمرده صحبت مي كرد، از پشت ميزم بلند گفتم، حواست باشه، آت و آشغال دوباره برداره بياره، همونجا مي كوبم تو سرت، گفته باشم. خيلي جدي و واقعي گفتم، ولي ديدم همشون يهو زدن زير خنده.

فردا بايد يه فكري به حال اين گلدونا بكنم. به اين خز و خيلا باشه، اونجا رو مي كنن، آشغال دوني.

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۵

مدرسه

" نظم از آزادی زاده می شود، اجازه دهید کودکان براساس طبیعت خود آزادانه رشد کنند"                                                                                                  

ماریا مونتسوري
☘☘☘☘☘

مهر ماه كه ميشه یکی از بزرگترین خوشحالی ها و لذت بخش ترين لحظاتم فكر كردن به اينه كه ديگه مجبور نيستم اول مهر برم مدرسه؛
اين يه حقيقته كه اين روزها توي زندگيم وجود داره و دارم با غرور بهش فكر ميكنم و بعدش هم يه نفس راحت مي كشم.

اولين بار كه با معلم ديني درگير شدم اول راهنمايي بودم. با اومدن مامان و تعهد و اين چيزا آدم نشدم. خرداد بهم داد ٤؛ تمام تابستون اون سالمو خراب كرد كه بفهمم ١٤ بوده و دهگانشو يادش رفته بنويسه. 

بعداً از شانسم همون آدم شد معاون دبيرستاني كه مي رفتم. وچه عذابي بود كه هر روز بايد مي ديدمش و سعي مي كردم تو صورتش چنگ نكشم و چشماي زاقشو در نيارم. 

يادم مياد اون روزا براي اينكه زنده بمونم، سه تا كار كردم: 
يك- تو هيچ برنامه اي شركت نمي كردم، نه اردو، نه جشن، نه ختم، نه زيارت عاشورا، نه روضه و ورزش و مسابقه
دو- سوال كردن رو به كلي گذاشتم كنار
سه- تمرين كردم كه به وقتش نه بشنوم و نه ببينم

اين ها باعث شد كه تو پرونده اعتقاديم نوشته بشه، بي تفاوت رو به منفي؛ حتي يادم نمياد اينو از كي شنيدم و چه عكس العملي بهش نشون دادم؛ اما قطعاً باعث شد تا مدت ها از خودم بپرسم، *آيا اين عبارت من بودم؟؟؟*

دانشگاه كه قبول شدم، چند ترم اول باورم نمي شد اين منم و اين نمره ها و اين ترجمه ها و تحقيق ها و داستانا و تلخيص ها مال منه. تا مدت ها تو اوج به به و چه چه ديگران، فكر مي كردم، همه شون شانسين و از زير دستم در رفتن.

از زماني كه سر كار رفتم، به خودم فهموندم كه "بايد" خودم باشم و تو هيچ قالبي نرم مگر اينكه انتخابش كرده باشم. از اين به بعد، هر وقت به عقب بر مي گردم و گذشته رو نگاه مي كنم، هيچي حتي يادآوري بدترين اشتباهاتم برام آزاردهنده نيست؛ *اما دلم هرگز براي مدرسه تنگ نميشه*.

پ ن.:
١)
كسي چه مي دونه:
يه "نمره تك" ناقابل مي تونه يه بچه ١٠-١١ ساله رو تا مرز بي آبرويي و خودكشي برسونه؛ 
يا بعدترها، چرا تو يه روز سرد زمستوني هنوز هم عذاب وجدان مي گيري كه روسريتو تو كاپشنت مي ذاري يا زيپ كاپشنت رو مي بندي؛ 
يا چرا وقتي داري كفش كتوني و جوراب مي خري، دلت ضعف مي ره واسه كتوني و جوراب سفيد اما يه رنگ ديگه برمي داري؛ 
يا وقتي تو روزاي تعطيلت كتاب مي خوني، فكرت مي ره يه جايي كه بعدش از خودت مي پرسي، اين كتاب چي داشت كه به خاطرش اخراج شدي
😶

٢) 
به خاطر چيزي كه هستم، مديون مامانمم.

انسان

ذهنم اين روزا مشغول مجموعه اي از مفاهيم شده؛ شاید به خاطر اینکه شکل ارتباطم با آدم ها داره تغییر می کنه... 
شاید هم چون این روزها به نوعی جدی تر درگیر یادآوری رویاها و لمس واقعیت های زندگیم شدم. 
درگیری، شاید هم سردرگمی؛ 
شاید هم شروع بحران میان سالی؛

اولین بار حدود شش ماه پیش این فیلم رو دیدم. و بعد چند بار دیگه. و امروز دوباره. و باز همون سوال ها و باز همون مفاهیم...

انسان؛
وجودی پر از مفاهیم نسبی؛
قضاوت
اخلاق
قانون
اجتماع
غريزه
امنیت
خشنوت
سیاست
منفعت
ترس
ضرورت
وظیفه
اجبار
احساس
عدالت
عشق

با چیستی و چرایی مفهوم انسان درگیر شده ام؛ موجودي كه هر چیزی که هست، از مجموعه اي پر از سوال ساخته شده و با هر تغييري كه تو المنت های ذهنيش ميده، اين سوال ها هم در ذهنش تغيير مي كنن. اما در نهايت اتفاقي كه ميفته، اینه: 
خودشه كه با خودش درگير ميشه؛ 
خودشه كه خودشو قضاوت مي كنه.


The King's Whore (Mistress to the King) – 1990
Director: Axel Corti
Music composed by: Gabriel Yared
Produced by: Maurice Bernart
Cast: Timothy Dalton, Eleanor David
Written by: Axel Corti, Frederic Raphael, Dominique Saint-Alban, Daniel Vigne



يكم مهر

دلم می خواد یه روزی بیاد که اگه بچه داشتم نترسه از بروز احساسش، از بیان طرز تفکرش، از آدمای دور و برش و از قضاوت های دیگرانی که تو زندگیش فقط در حد یک "عبور" تاثیر دارن.
دلم می خواد باور کنه که ارزش آدم بودن به "خودش بودن"ه نه اون چیزی که ازش می خوان باشه.

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۵

دلتنگی های قدیمی

برام اينو فرستاد و نوشت: اينو گوش بده
نوشتم: يك عالم نوار كاست قديمي دارم
اين مال همون وقتاست؛ چرا حال و هواي اون وقتا انقدر دلتنگي مياره واسه آدم؟ دنياي عجيبيه كه حوصله هيچيو نداريم جز همون وقتا.
نوشت: آره خداييش.

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۵

من نه آدميزادم

مامان خانم برگشته بهم ميگه: به احترام منم كه شده بايد بيايي؛ زشته...
 گفتم: تو مي دوني كه در طول هفته دايم اينور و اونور از اين جلسه تو اون جلسه ام؛ وقتي خونه ام دلم مي خواد كاملاً مال خودم باشم؛ اصلاً حوصله پاي منبر نشستن موجودات همه چيز فهم و تاكيداتشون روي اصول خانواده پايدار و ديد و بازديد الكي و رفع تكليفي و دراز كردن خاطرات آدم هاي شونصد سال پيش رو ندارم؛ مامان جان ديگه بچه نيستم كه بخوام هر جا شما مي خواين برين، راه بيفتم دنبالتون؛ پس يه كاري نكن مجبور بشم، هر بار يه حرفايي بزنم كه هم تو ناراحت بشي هم خودم مچاله بشم و بيفتم يه گوشه.
با نارضايتي گفت: هر جور ميل خودته؛ يه روزي مي فهمي كه اشتباه فكر مي كردي.
😶🤐
پ ن.:
١)
واقعاً اجالتاً تا اون روز بياد، كه بفهمم، همينم كه هستم؛ با همين اخلاق گند و كثافتي كه دارم.
٢)
تقصير من نيست كه فكر مي كنم، تلفن مال كار ضروريه نه اينكه صبح به صبح گزارش كل فاميل رو بدم به خلايق و صله رحم يك ساعت، حداكثر دوساعت؛ نه ٨ -٩ساعت بشيني يه گوشه و محتويات يخچال ميزبانتو مستمر ببلعي.
٣)
و باز تقصير من نيست كه فكر مي كنم آدما به جاي قربون - صدقه دوزار ده شاهي بايد اون جايي كه نياز هست دست همو بگيرن وگرنه حرف زدن مفت و غيبت كردن و به رخ كشيدن فضايل خويش پندارانه رو كه همه بلدن.
٤) 
اگه همه اينا يعني اينكه من دور از آدميزادم، آره هستم.
گاهي فكر مي كنم
كاش مثل من لحظه را مي چشيدي
مي داني 
براي من لحظه تنها باور جاده در امتداد زمان نبود
پايبندي به قراري بود كه وزنش را تاب نياورديم.
آن روز كه چشم ترت را ديدم،
آرزو كردم اي كاش هيچگاه لرزش دستانت را نمي شناختم.
اتفاقي كه افتاد اين است:
زمان من و تو را بلعيد.
تنها  تو می دانی و من
میان ما چیزی است 
شبیه هیچ؛
در این چشم ها چیزی هست 
که مرا غرق می کند و تو را دور؛
در این چشم ها 
زمان خلاصه می شود در نگاهی
و بعد
دیگر هیچ.

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵

گاهي برايت مي نويسم "نرو"
بعد يادم مي آيد رفتن دليل نمي خواهد،
ماندن بهانه.

قاراشميش

عصر يه مسيري رو تا خونه پياده اومدم؛ تو راه داشتم به حرف رئيسم در مورد نوشتن فكر مي كردم؛ ديدم راست ميگه؛ 

مني كه ركور نوشتن ٢٥٠ تا نامه تو يه روز رو داشتم، الان مي خوام پيش نويس  نامه هامو بنويسم و بدم يكي ديگه تايپ كنه، هنگ مي كنم. قبلاً مثلاً بهم مي گفتن فلان نامه رو  ... جيك ثانيه بعدش پيرينت و امضا شده داشت ارسال مي شد؛ الان نامهه پيوست يا ارجاع داشته باشه، اولين نفري كه عزاشو مي گيره، خودمم؛ چون كسي اونجا غير از خودم نامه ها و گزارش ها رو نمي خونه
😭😭😭

بلد نيستم هنوز به بقيه بگم چي كار بكنن چي كار نكنن؛ به جايي كه صداشون كنم بيان پشت ميزم، كارو تحويل بگيرن، من ميرم پشت ميزشون؛  كارم كه دارن، جلو مراجع هام به اسم اول صدام مي كنن و من هنوز نمي دونم بايد بهشون تذكر بدم يا نه؛  اما عصباني مي شم و نمي تونم نشونش بدم.

*بيشتر وقتم به حرف زدن و توضيح دادن مي گذره تا فكر كردن*
*تو چنين وضعيتي نوشتن تو قالب رسمي برام معضل شده؛ در حاليكه قبلاً اصلا چنين مشكلي نداشتم*

الان داشتم با خودم فكر مي كردم چي مي شه وقتي دارم تو شلوغي روي كاغذ مي نويسم كه بدم برام تايپ كنن، اولش حس موجود خنگي رو پيدا مي كنم كه هيچي بلد نيست🤔

بعد اينا يادم اومد:

***
صبح دقيقاً دوساعتم تو آبدارخونه گذشت (خدا هيچ موجودي رو گير يه آدم "ورراج"  و "كوتاه نيا" و "غر زن" نندازه؛ چند بار اومد تو دهنم سرش داد بزنم "همينه كه هست"؛ بعد يادم مي افتاد كه اصلا. پيشنهاد خودم بود كه بياد زير نظر يه نفر و از يه نفر خط بگيره و سر همين پيشنهاد بستنش بيخ ريش خودم. از نظر من كثافت اون آبدارخونه رو برداشته و اگر بخوام به روش خودم اونجا رو درست كنم، بايد يه ليست بلندبالا بدم كه بخرن و نمي خوام الان اينكارو بكنم.😢)

***
بعدش تا اومدم خودمو جمع كنم و برم سر كارتابلمو و تقسيم كاراي بچه ها، يه نفر اومد دنبال مشكل صادراتيش كه گمرك براش حكم زده بود گريسش ٤٠٪ با نفت گاز مشابهت داره و رسماً قاچاقچيه)
😖
هيچي ديگه اول صبحمون با گمرك نازنين شروع شد

***
بعد مهندس داره مي ره مسافرت تا دو هفته  هم نيست،  اونوقت دفتر شده مثل آخر سال بانك ها؛ اين ميره - اون مياد؛ وسطش هم بروس هي مياد مي گه: آب ببرم؟ ... چايي بذارم؟ ... ناهار مي مونن؟ ... خرما نداريم... بيسكوييت رژيميمون تموم شده ها!!! ... اسكاچ مي خوام....سيب هايي كه خريده انباريه... هلوهاش سفته... 😶

***
پرونده عضويت برام مياد؛ بعد يادم ميفته كه ديگه نبايد كار اجرايي بكنم و بايد بدمش به دختره كه مسئول كميسيون ها شده؛ و اين يعني اول مصيبت... 
بعد از ٥ سال كار هنوز نمي دونه فرق شركت توليدي با صادراتي چيه... شناسه ملي چيه... كد اقتصادي رو كجا نوشتن... كارت بازرگاني چه شكليه... (تهيه كاور يك عدد پرونده عضويت يك ساعت وقتمو گرفت با يك عالم سوال، آخرم مديرعامله زنگ زد گفت نمي تونم بيام پروندمو بذارين واسه ماه بعد؛ دختره هم از خداخواسته پرونده رو نصفه پرت كرد يه گوشه)

***
بعد دو خط نامه نوشته بودم، يهو چشمم افتاد به گوشيم؛ فكر كردم دارم اشتباه مي بينم؛ بهش يه كم خيره شدم ديدم  رئيس بزرگ داره زنگ مي زنه به گوشيم؛ اين زنگ زدن ها تازه شروع ماجرا بعد از سي و يك شهريوره.

***
تا كار رئيس بزرگ انجام شد؛ مهندس صدام كرد برم تو جلسه؛ چند تا كار واسه زماني كه مسافرته بهم گفت كه پيگيري كنم و جلسه هاشو بذاريم.

***
داشتم كارتابلمو چك مي كردم، اومدن بهم گفتن يكي از بچه ها فشارش رفته رو ١٨؛ 😱 تا بردنش دكتر و آمپول و دوا درموننش كردن، دوساعت هم كار اون طول كشيد.

***
اخر ماه و وقت حقوق و بيمه ماليات بچه هاست؛ دخالت كردن من به صورت مستقيم الان درست نيست؛ فقط با مالي هماهنگ كردم كه از اين ماه بچه ها حداكثر تا سي ام حقوقشون واريز شده باشه.

پ ن،:
١)
مطمئن نيستم اين شلوغي ها موقتين يا قبلاً هم همين وضع رو داشتيم و من متوجهش نبودم. تا دوهفته پيش اصلاً چنين وضعيت درهمي نداشتم؛ تو اين دو هفته عمده وقتمو زمان بندي ها و حكم هاي ماموريت و ترتيب و تنظيم كاراي دبيرخونه گرفته.

٢)
اگه بخوام انتخاب كنم، كار دفتر و جلساتش اصلا برام مشكلي نيست؛ مشكل اصليم آبدارخونه و تداركاته. 

٣)
يعني خودنويسم تنها دلخوشيم تو اين وضعيت قاراشميشه.
اخلاق گند میدونین چیه؟؟؟
اینه که یه وقتی پدربزرگتون بهترین کباب کوبیده دنیا رو جلوی چشمتون درست می کرده و داغ داغ می ذاشته تو دهنتون، اما حالا که با التماس دو تا سیخ کباب و گوجه رو میارن جلوتون رو میزتون می ذارن، وقتی نون روشو بر می دارین حالتون فقط از بوش بهم نمی خوره، اون گوجه کپک زده کنارش رو نمی دونین تو حلق کی بکنین.

فقط نگاهش می کنین و با حرص می گین حیف پول!!!

پ ن.:
یعنی فقط اگه سور نامزدی نبود...
سر شام برادرم فلفلا رو گرفته طرفم مي گه اگه راست مي گي اين چهارتا رو با هم گاز بزن
مي گم: اگه به انتخاب باشه من بين شيريني و فلفل، فلفلو انتخاب مي كنم.
برگشته رو به مامانم مي گه: اين هيچيش به آدم نرفته اصن
مي گم: يعني چي؟
مي گه: واقعاً تو فكر مي كني عادي هستي؟
مي گم: فكر مي كنم😕
مي گه: به نظرت كسي كه چله تابستون جوراب از پاش در نمياد، عاديه؟؟؟؟
من: 😶
به مامانم مي گم اگه خواهر داشتم شايد از اين مهموني رفتنا لذت مي بردم
ولي نمي برم
حاضرم روز تعطيلم بهم بگن بيا سر كار ولي مجبور نباشم برم جايي كه دو ساعت بعدش حوصله ام سر مي ره
نگام مي كنه و ميگه: تو اصلا از آدما خوشت نمياد
من: 😶

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۵

شيطان زيبا

چند وقتي بود مي خواستم بدونم چرا به ماري استوارت ملكه اسكاتلند مي گفتن "شيطان زيباي اسكاتلند"
تو جستجوهام جواب سوالم رو خيلي دقيق  و مشخص پيدا نكردم؛ اما در كنارش با دو تا شخصيت عجيب و البته به نوعي ديوانه قدرت آشنا شدم كه در رقابت با هم دست به اعمال هولناكي زدن، طوري كه در نگاه اول آدم باور نمي كنه اين كارها از زن هايي با روحيات لطيف ( اونطوري كه عموم مردم از اونا انتظار دارن) سر زده باشه.

تو داستان ها طوري از ماري گفته شده كه باورمون ميشه قرباني البزابت بوده. در نظر عمومي مردم، همونقدر كه ماری حقیقت زندگي رو فقط در مذهب کاتولیک خلاصه مي كرده، الیزابت لياقت تاج و تخت و منزلتی رو که بهش به ارث رسيده بوده، نداشته.

با اين حال به لحاظ تاریخی شخصیت واقعی ماری، دور از شخصيت یک فرشته قرباني بوده و در مقابلش الیزابت  ملكه اي قدرتمند بوده و می تونسته هر چیزی رو در اختيار داشته باشه؛ همه چيز، جز عشق مردي كه دوستش داشته

تو گشت و گذارهاي اينترنتي و كاغذي ام اين فيلم رو پيدا كردم كه تماشاش جالبه

Mary, Queen of Scots 1971

https://m.vk.com/video-103612427_171073990

#بيايم_باهم_فيلم_ببينيم

 پ ن،:
تمام مدت تماشاي فيلم داشتم به اين فكر مي كردم اون روزي نياد كه دو تا زن به هر دليلي از هم خوششون نياد؛ همه چيزو تا مرز ويروني پيش مي برن. 
باور دارم، خشونت پنهان زن ها به هم هولناك ترين نيروييه كه در دنيا وجود داره

تعبير خواب

داشتم تعبیر خواب گم شدن رو می خوندم 

دیدم نوشته:
1- اگر خواب ببینید داخل اداره گمرک می شوید، نشانه آن است که برای رسیدن به مقامی تلاش می کنید.
2- اگر خواب ببینید از اداره گمرک بیرون می آیید، دلالت بر از دست دادن مقام یا شکست در کارهای تجاری دارد. 

یعنی تا این حد؟؟؟
از کجا می دونستین من هر روز بدبخت این گمرکم و کلی فحش نثارش می کنم تا بر گردم خونه.
پس اونجایی که من توش گم شده بودم، گمرک بود؟؟؟

وای اصلاً مجذوبتون شدم با این تفاسیر عجیب!!!
یعنی زمان ابن سیرین می دونستن یه جایی هست به اسم گمرک؟؟؟
واییییی 
...

فرار

مدت ها بود خواب ترسناك نديده بودم
اونم با اين همه تنوع فضايي و سايه و روشن

اولش تو منطقه جنگي جايي نزديك مرزهاي عراق بودم و بعد (تو يه لحظه كوتاه كمي اونطرف تر) بندر هرمزگان ( هرمزگان بود چون هر وقت احساس مي كردم گم شدم، يهو از روي زمين بلند مي شدم و مثل كسي كه داره از رو نقشه نگاه مي كنه كه بفهمه كجاست روي زمين و جاده ها و بندر نگاه مي كردم) و بعد  دريا و بعد بندر.

همه آدما داشتن به يه سمتي فرار مي كردن 
اون وسط مردي رو ديدم كه  با لباس سربازي روي زمين افتاده و صورتش خورده شده...خون رو صورتش دلمه شده بود.
يه سريا هم از شدت خستگي مرده رو زمين افتاده بودن و حركت نمي كردن

تو اين هير و ويري يه دكتره داشت از مردم بدبخت پول مي گرفت تا درمونشون كنه و اينو از صحبتاي پشت تلفنش كه داشت كثافت كاريشو واسه كسي تعريف مي كرد، فهميدم.

دو تا سرباز هم بودن كه باهاشون درگير شده بودم و مي گفتن تو حكم فرمانده رو نداري كه بخواي چيزيو هماهنگ كني و ما هم گوش بديم.

بين اون دكتره و سربازا در رفت و آمد بودم اما زورم نمي رسيد بهشون؛ حكم كتبي ازم مي خواستن.

آخر سر گوشي بي سيم رو از يكيشون گرفتم و داشتم با عصبانيت ماجراي اين بدبختي رو براي اون فرماندهه (كه بهش مي گفتن سروان) توضيح مي دادم كه يهو صداش قطع شد... 
بعد نگاه كردم ديدم فضا هم عوض شد؛ از وسط اون بيابون و ازدحام آدم هاي در حال فرار و مرده و بي حال حتي، فضا مثل تو فيلم ها فيد شد به فضاي شهري.
تو نگاه به اطراف ديدم جايي درست تو خيابون تخت طاووسم. درست كنار همون ساختمون بانك سپه سر قائم مقام ( زمان جنگ اون ساختمون خرابه فروشگاه كوروش و سه طبقه زير زمينش پناهگاه بود و من غير از يكي دو بار اونجا و توي اون تاريكي ها و راه پله هاش نرفتم) به اطراف نگاه كردم ديدم پنج شش نفر كه دو تاشون قطعاً زن بودن و مردها هم لباس هاي سربازي آستين كوتاه، اتو كشيده (با خط اتو روي آستين ها) و تميز و شلوارهاي تيره رنگ به تن داشتن و ريش نداشتن و سبيل هاي ماركسيستيشونو فقط يادمه، دارن تعقيبم مي كنن؛ يه سري مدرك و كاغذ و آلبوم تو دستم اومده بود (نمي دونم از كجا) كه توي يه كيسه پلاستيك پاره گذاشته شده بودن و منم همه جا با خودم مي بردمشون...

از اينجا به بعدش دنبال مخفي شدن بودم كه پيدام نكنن. اما هر جا مخفي مي شدم - تو هر حفره اي حتي - يهو يه نوري ميومد و مخفيگاهم از بين مي رفت... حس بد و ترسناك از همينجا شروع شد... قبلش فقط عصباني بودم از يه وضعيت انساني سخت اما الان خودم در خطر بودم... 
انگار مي دونستم اينا باعث لو دادن بقيه شدن و الان دارن نقشه مي كشن (واسه كي يا چي نمي دونم، شايد واسه من يا اون مدارك) آواره زيرزمين ها و راه پله ها و راهروها و دالون هاي بي سر و ته شده بودم با يه كيسه پلاستيكي كه توش كلي مدرك بود و وسط فرار و حركت من صداش در ميومد...

آخرش اومدم از شر كيسه خلاص بشم و بندازمش يه گوشه، يكي از زن ها منو پيدا كرد. بهم گفت نترس مي توني طبقه بالا تو اتاق من بموني. بعد وقتي داشت منو از راه پله شيك و پر از نور خونه ( كه تضاد زيادي با فضاي فرار من داشت) بالا مي برد كه به اتاقش برسيم، بقيه اون مردهايي كه داشتم ازشون فرار مي كردم رو سر يه ميز پر از خوراكي و شمع ديدم كه با خنده به من نگاه مي كردن و زن منو تو همون حالت از پله ها بالا مي برد.
تو فاصله اي كه داشتم فكر مي كردم "من كه داشتم از دست اينا فرار مي كردم، حالا چي شده كه بايد باهاشون غذا بخورم؛ از من چي مي خوان؛ اينجا كجاست" از خواب پريدم.
😶

پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۵

طنین صدایی بیاید و برود 
کلام تا هست 
ملال ره نبرد در این خانه

گلایه

نفس نفس...
و زمان در گذر بي اراده ما
گلايه ما هميشه هست
اما
تو خوش باش
از تو براي ما يادي به يادگار
همين

قاب عكس

داشتم يه پست +ای لیا رو تو فيس بوك مي خوندم، كه حواسم رفت يه جاي ديگه
https://www.facebook.com/iliya.ali.M/posts/1030020380452559


گاهي شبي - نيمه شبي بيدار مي شدم، مي ديدم يك عالم متن نوشته و تو فاصله اي كه من خواب بودم و نمي تونستم جواب بدم، فرستاده برام.
اون موقع ها فكر مي كردم براي اينكه حرصمو دربياره يا حتي صدامو، اينا رو مي نويسه؛ اما الان كه حرفاشو به خاطر ميارم، بدون اينكه تحليلشون كنم مي گم: 
راست مي گفت. 
راست مي گفت.

يه بار نوشته بود، مردن مگه چيه كه تا ازش حرف مي زنم انقد وحشي ميشي؟ آدم ازت مي ترسه خو. 
به نظرم خيلي وقت نبود كه خوابم برده بود، اول حرفاش بود... كلمه مردن رو كه ديدم، بقيشو نخونده، نوشتم: باز شروع كردي؟
نوشت: صبر كن...
برام نوشت كه يكي از دوستاش يه گل خوشبو رو تو صحرا خورده و بر اثر مسموميت مرده.
(هميشه همين طوري ام؛ وقتي خبر مرگ جوون ها و بچه ها رو مي شنوم از تو خالي ميشم؛ اين اواخر كه براي دفن پيرترها هم رفتم، همين حال بهم دست داد؛ نمي تونم توصيفش كنم اصلا؛ مخصوصاً مراسم تلقين خارج از سطح درك و تحملمه. به نظرم خيلي نااميد كننده و سنگدلانه است. اين وقتا ناخودآگاه به يه گوشه خيره مي شم و خفه خون مي گيرم. بي گريه، بي جيغ و داد، بي ناله و نوحه)
بگذريم؛
بين حرفاش وقتي داشتم سعي مي كردم ذهنشو از موضوع منحرف كنم. يهو نوشت: 
نكنه منم سمي ام؟؟؟؟!!!!
گفتم: چرت نگو
نوشت: هستم
گفتم: بس كن. يه اتفاقي بوده. ظرف زندگيش همين بوده. عجبا!!!
نوشت: نگرفتي
(مي دونستم دوباره مي خواد بگه من زندگي تو رو تلف كردم و از اين حرفا)
گفتم: ولش كن.
حوصله جر و بحث هم نداشتم. اما چند دقيقه بعد دوباره نوشت: از مردن بيشتر وحشت داري يا اينكه شاهد مرگ عزيزت باشي؟؟؟
گفتم: هيچكدوم. از اينكه حسرت لحظه هايي رو بخورم كه از دستشون دادم. آدم نبايد زندگيشو فداي چهارچوب هاي ذهني  و احتمالات و حدسياتش كنه. اينكه چون ممكنه فردا بميري، پس بي خيال زندگي امروزت بشي، يعني از دست دادن امروز. بعد اگه فردا شد و نمُردي، حسرت ديروزه كه رو دلت مي مونه.

چقدر اين حرف ها اين روزا برام خالي و بي معنيه؛ گاهي از همه يك آدم تنها يه تصوير برامون مي مونه؛ شايد آخرين تصوير...
تصوير چشم هايي قهوه اي در يك صورت خسته؛ لب هايي كه  ديگه نمي خندن و پيراهني به رنگ آسمان؛ همه در يك قاب چوبي.

نامه يازدهم


گاهی با خودم فکر می کنم، در میان این همه بهم ریختگی، این همه صدا، این همه مساله که باید بی راه حل نمانند، حتی یک نگاه گذرا هم نیست که مرا به خود جذب کند. 
گاهی از خودم می پرسم، عجیب نیست که میان این همه شلوغی بی اختیار به دنبال تو می گردم، در حالیکه می دانم که نیستی؛

یادت هست یکبار برایت نوشتم:
*لطفاً کمی دور تر بایست! هر وقت که با من مهربان تر می شوی، هر وقت که رویاهایت را برایم تصویر می کنی، هر وقت که از آینده برایم می گویی، بیشتر دلم تنگ می شود*

یادت هست؟

حالا فقط به خودم می گویم، چه تفاوتی کرد با آن روزها، وقتی که هنوز هم دلتنگی.

#نامه_ها

چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۵

گاهي چقدر فكر داري و حس مي كني چقدر دست هايت از لمس فكرهايت دورند
و مي ترسي
اگربيدارباشي ازترس هايت فرار مي كني اما در خواب چاره اي جز تسليم نداري
ديشب خواب ديدم زلزله آمده و من درآسانسور بودم
زندگي انگارهمين است
تو آسانسور را مي سازي كه ماشين خيالت را از چيزهايي راحت كند و درست در همان لحظه يك زلزله مي آيد و با هرچه در ذهن توست تقابل مي كند
به همين راحتي
در كسري ازثانيه
بي هوا
يهو
انكار نمي كنم كه ترسيده بودم
از تنهايي و ضعف خودم بيشتر از هرچيز ديگر
اما لحظه بعد تمام ذهنم را حضور كساني پركرده بود كه دوستشان داشتم
دوست داشتن نجاتم داد به همين راحتي
و ترسم را بُرد.
خواب مرگ مي دونين چيه؟؟؟
همونه كه از در خونه نيومده تو، همونجا جلوي در آشپزخونه جان به جان آفرين تقديم كنين، تااااااااا همين الان  و مامانتون يه بار هم وسطش صداتون نكنه...

همينقدر توش حيووني و بيچاره به نظر بيايين كه در اولين حركت هاي ناشي از برگشت به حيات، وقتي دارين با تعجب نگاش مي كنين، بهتون بگه:
دلم نيومد صدات كنم؛ گفتم بذار بخوابه.

خوشبختي

خوشبختي به معني به دست آوردن همه چيزهايي نيست كه آدم مي خواهد، بلكه خوشبختي داشتن كساني است كه آدم به آنها نياز دارد؛
كساني كه از اشتباهاتت چشم پوشي مي كنند؛ گريه هايت را مي فهمند؛ لبخندهايشان را با تو تقسيم مي كنند و زماني كه تو به آنها نياز داري، كنارت هستند.

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۵

ديشب داشتم از روي متن دستنويسش طرح دو تا پروپوزال رو براش در مي آوردم؛ خودم بدون اينكه بهم بگه، بهش پيشنهاد دادم، اينكارو براش بكنم. 

اين روزا كه درگير مامان و بيمارستانه، مي دونم كه وقت زيادي نداره واسه اين جور كارا. اما موقعيت حساس كاريشو بيشتر از خودش درك مي كنم. موقعيتي كه ممكنه تو بيست سال آينده اش تاثير بذاره.

بهش گفتم كه پروپوزالتو من مي نويسم. فقط دستنويس بده بهم. عكس بگير بفرست تو تلگرامم.

كارم كه تموم شد براش فرستادم كه ببينه و اصلاحش كنه. 
راستش خيلي هم وقتمو نگرفت. خوب بلدم با واژه ها و عبارت ها بازي كنم و از توش داستان مختصر و مفيدشونو بكشم بيرون.

داشتم فايل دوم رو مي فرستادم براش كه ديدم نوشت:
*راستی نظرت رو نسبت بهم بگو*

خودمو به نشنيدن زدم. دوباره نوشت:
می گم نظرتو بگو. 
نوشتم: نظر چي؟ طرحت خوبه ديگه
نوشت: یعنی طوری هست که دکتر قانع بشه؟
نوشتم: ممكنه ازت بخواد كه جزئيات كار و بدي؛ اونوقت بايد توضيحاتتو كامل كني؛ به نظرم واسه هر موضوع همين يه صفحه رو بده. ببينيم چي ميگه. بهش بگو انتخاب كنه بعد طرح كامل رو ظرف يك يا دوهفته مي دي.

(چرت و پرت بود حرفم؛ در واقع از زير درخواستش در رفتم كه حرفمون كشيده نشه به تحليل هاي شخصيتي. فاصله بايد حفظ بشه، مخصوصاً تو رابطه هاي همكاري)

چند دقيقه بعد ديدم دوباره نوشت: الان آزادی یا خودتم کار داری ؟
نوشتم: دارم نمايشنامه مي خونم.
(داشتم نمايشنامه The Barretts of Wimpole Street رو مي خوندم)
نوشت: آخرین خواهشم. می دونم پر رویی هست. به خاطر کار درستی تو، میشه يه چك بكني و ايراداشو بگيري؟ من فقط كار اجرایی بلدم، اینا رو طبق تجربیاتم نوشتم.

(عصبي مي شم وقتي كسي واقعاً توانايي داره و خودشو دست كم مي گيره؛ برعكشم هست؛ دلم مي خواد موجوداتي رو كه زياد منم - منم مي كنن، بتركونم)

نوشتم: لوس نباش، هركي يه كاري بلده.
منو ببين! از اعداد هيچي نمي فهمم. دو رديف رو به زور با هم جمع مي بندم. تازه به خنگ بودنمم تو اين زمينه افتخار مي كنم.
نوشت: من اعتبار تو بخش دولتی نفت، گاز و پتروشیمی، گمرک و...دارم، می خوام وارد بازی بخش خصوصی بشم.
نوشتم: اينا سخت اعتماد مي كنن. واسه همين سخته كاركردن باهاشون. من اگر موندم چون كنارشونم نه مقابلشون. تضاد منافع ندارن با من؛ اما بدون پاي منافع باشه، موجودات غريبي مي شن. واسه همينه كه كار سختيه. يواش يواش پيش برو.
نوشت: درسته. بخاطر همینه ازت کمک می خوام. پس دیدی خنگ نیستی. مغز متفکر و نشون دهنده راهی به من. واقعا مدیونتم  از همه چیز.
فقط نوشتم: ديني نيس.

آخر شب ديدم نوشته: *خیلی مردی* کم آوردم جلوت. شبت بخیر مهربان.

پ ن.:
😶

مردي

هيچوقت نفهميدم مرد بودن يعني چي
اين روزا خيلي از اطرافم  (از طرف آقايان ) مي شنوم كه :
*خيلي با معرفتي و رفيقي*
*خيلي مردي*
*رفاقتو تموم كردي*
(حداقل همين امروز تو اوج كار سه بار اينو از آدماي مختلف شنيدم)
راستش نمي دونم وقتي به به زن مي گن *خيلي مردي* بايد چه حسي پيدا كنه؛ 
اما من فقط ساكت مي شم. 
بعدش ته ذهنم از خودم مي پرسم، تو چه دنيايي زندگي مي كنيم، كه چند دقيقه همراهي ميشه مصداق رفاقت و مردانگي.

مي گويند،
آينده چشم انداز گذشته است.

خوب مي دانم، جدا شدن از آنچه هستيم دشوار است.
همين است 
كه 
گاهي دلم براي خودم مي سوزد...
كه
گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود...

اين روزها روزهاي آرامي نيست...

اين روزها 
در رویای آینده ای هستم
که در آن هیچ گذشته ای نباشد
...

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۵

بت

شوهر خاله ام از بچگي منو *محبوبه نازي* صدا مي كرد؛ طوري كه اين اسم از طرف همه فاميل مادريم رو من مونده؛ هنوزم هم تو خصوصي ترين و احساسي ترين موقعيت ها اسمم اينه.
بعدها وقتي با معرفيش رفتم سر كار، جذبه و قدرت تصميم گيريش و جايگاه تشكيلاتيش چنان منو احاطه كرد كه جرات نمي كردم، چيزي نه بيشتر از قالب خانم آشوري باشم و بمونم؛ در واقع نه او چنين اجازه اي به من مي داد و نه من پامو از حيطه رابطه كاريمون جلوتر مي ذاشتم. چنان براي من تصويري ذهني نه بيشتر از يك رئيس مقتدر و به روز رو ساخته كه همه اين سال ها به معني واقعي كلمه مجذوبش شده ام. جالبه انقد اين شكل از رابطه بين ما قوي شده كه چند باري خودش صداش به اعتراض بلند شده كه تو خودتو كنار مي كشي.

امروز بعد از نزديك يك ماه كه برگشته ايران، جرات كردم و براش اس ام اس فرستادم. براش نوشتم:
*سلام عموجان؛ ديروز شنيدم رفتيد دفتر خيلي خوشحال شدم. دلم براتون تنگ شده. ايشالا فرصتي پيش بياد ببينمتون. دوستتون دارم. مراقب خودتون باشيد*
چند دقيقه بعد برام نوشت:
*سلام عزيزم منم دوستت دارم مرسى از تو*

همين و نه بيشتر؛ حتي جرات نكردم، زنگ بزنم بهش.

پ ن.:
بعضي آدم هاي خاص زندگي با تو كاري مي كنن كه تاثيرش براي هميشه تو وجودت مي مونه؛ جوري كه دوست داري بتي كه برات از خودشون ساختن، همينطور عجيب، جذاب و دست نيافتني باشه.

یاد را از آدمی بگیر،
دیگر نه می شنود، نه می اندیشد...


پ ن.:
نارادا گفت «بالاتر از هوا هم چیزی هست؟»
سانتارکومار گفت «آری، یاد از هوا بالاتر است. یاد را از آدمی بگیر، دیگر نه می‌شنود، نه می‌اندیشد، و نه می‌فهمد. یاد را به او بازگردان، دوباره می‌شنود، می‌اندیشد، و می‌فهمد.»

اوپانیشادها؛ کتاب‌های حکمت، ترجمه‌ مهدی جواهریان و پیام یزدانجو، نشرِ مرکز، 1387، صفحه‌ 248
كاش تمام دنيا قدر يك لحظه از آغوش تو بود

نامه دهم


خيلي حرف ها را نمي توان گفت
و خيلي از احساس ها را نمي توان چشاند
يا حتي فهماند
در اين زندگي نبرد با موجي كه تلاش مي كند از تو آدم ديگري بسازد، بزرگترين نبرد دنيا نه، بزرگترين تصميم دنياست. 
تو به من آموختي نبايد از كنارش بي اعتنا بگذرم.
وقتي آدمي مي پذيرد با موجي همراه شود، اولين و بديهي ترين تغيير زندگيش پايبندي است.

#نامه_ها

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۵

هميشه صدام مي كرد ماهي
بعضي موقع هام بهم مي گفت ماه من

اين روزا هر كي به نام اول صدام مي كنه، اولين چيزي كه به ذهنم مياد اينه كه:
مثل اون نيست. 
مثل اون نبود.
به نظر من هیچ کاری آسونتر ازانجام یه برنامه روتین که پیشینه قبلی یا الگوی مناسب داره، نیست.
اما الان یک ماهه دارم به این دختره می گم برنامه اطلاع رسانی های کمیسیون ها چطوریه و باید هرچی که می خواد ایمیل کنه قبلش به صورت نامه شماره دار ثبت بشه.

باز موقعی که داره یه کاری انجام می ده می پرسه:
لازمه نامه بزنم؟؟؟
لازمه بدم امضا بشه؟؟؟
لازمه اس ام اس بشه؟؟؟
لازمه...
لازمه و کووووفت!!!

یعنی دق می ده آدمو تا یه کاری تا تهش انجام بشه.
و جالب اینجاست که تمام مدت که داره کار می کنه، من باید نفس عمیق بکشم و نقش یه معلم صبور و دلسوز رو بازی کنم؛ در صورتی که در واقع احساس درونی ام چیز دیگه ای می گه.
:/

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۵

آسفالت الهي


خيلي سخته بخواي با حرف زدن و گوش دادن كسي رو آروم كني؛ اونم وقتي كه مي دوني حرفاي اميدواركننده ات تغييري تو اصل يه ماجراي بحران زده نمي ده.

تمام هفته گذشته مي خواستم بهش اس ام اس بدم و از اوضاع و احوالش بپرسم، اما هر بار بي خيال شدم؛ به خودم مي گفتم: مگه تو كيشي؟

امروز حدود ساعت ١١ داشتم تو گوشيم دنبال چيزي مي گشتم كه ديدم يكساعت قبلش تو تلگرام پيغام داده: سلام، خوب هستي؟ انشاالله هفته خوبی شروع کرده باشی.
براش نوشتم: سلام، صبح به خير؛ مامانت چطوره؟
نوشت: حالش جالب نیست.
نوشتم: عملش انجام شد؟ هفته پيش مي خواستم ازت پرسم،اما گفتم شايد نخواي در موردش صحبت كني؛ ولي نگرانش بودم.
نوشت: عملش کردن، ولی تومور زیاده شده؛ دکتر هم میگه کاریش نمیشه کرد، اگر دست بزنه احتمال رفتن تو کما داره.
يخ كردم.
اصلاً نمي دونستم چي بايد بگم؛ من خودم به شدت بچه مامانيم؛ برام درك و شنيدن چنين چيزي هولناك بود.

نوشتم: حالا بايد چي كار كرد؟ شيمي درماني؟
نوشت: اره ولی ضعیف شده بدنش. چه حکمتی داره قربون کرامت و بزرگیش نمی دونم.
نوشتم: ايشالا كه جواب بده، فقط بايد قوي باشي.
نوشت: برای شیمی درمانی به نظرت کسی جز من هست ؟ همشون دنبال کار و شغل خودشون هستن. اینجور جاها تنهایی باید پیش ببرم. برام دعا کن کم نیارم.
نوشتم: نگران نباش. اين موقع ها فقط بايد يكي تصميم بگيره. مهم نيس؛ هركسي خودش بايد شعورش برسه و وظيفه شو بفهمه.

چند دقيقه بعد زنگ زد به گوشيم؛ فكر مي كنم يك ساعت بيشتر حرف زديم؛ بيشتر اون گفت و بيشتر من شنيدم. در مورد مصاحبه هايي كه رفته بود برام تعريف مي كرد و قراري كه فردا و پس فردا داره... از مامانش؛ از خواهر و برادرش؛ از پدرش كه سعي مي كنه قوي باشه ولي يهو تو ماشين مي زنه زير گريه...

گفتم: الان كجايي؟ 
گفت: اومدم خونه با سوپروايزر بخش بحثم شد؛ اتاق خصوصي و يه تخته اومده مي گه مرد نبايد تو بخش زن ها باشه؛ زنگ زدم به دكتره گفتم حاليش كن تا اون روي سگ من بالا نيومده... منو فرستاده خونه به زور؛ اومدم خونه چشمت روز بد نبينه...
گفتم: ديگه چي شده؟
گفت: لوستر برنزي وسط حال خود به خود اومده پايين، طوري كه سنگ هاي كف پوش ترك خوردن
گفتم: يعني چي؟
گفت: نمي دونم؛ اين چهار ساله اون بالا بوده؛ هيچي نشده؛ اومدم خونه سرايداره تا منو ديد، بهم گفت مهندس ديشب يه چيزي تو خونتون تركيد. اومديم بالا ديديم اوضاع اينطوريه؛ ولش كردم به حال خودش؛ اومدم اينور.
گفتم: خدارو شكر كسي خونه نبوده 
گفت: چي بگم؛ همه چي پشت سر هم داره بد مياد؛ كارم ، مامان، اوضاع خونه، من به كسي بد نكردم به خدا؛ حق كسي رو هم نخوردم كه يهو اوضاع بهم ريخته...
گفتم: حرف بي خود نزن؛ نشين تو خونه به فكر و خيال؛ باور كن... باور كن همه چيز اين دنيا موقتيه... جز اون چيزي كه به خودت مربوط ميشه. فقط صاحب هموني
گفت: مي دونم؛ منم بيكار نشستم. كلي آدمو اين چند وقته ديدم كه اين دو سه تا موقعيت كاري درست شده
گفتم: دقيقاً كار درست همينه... تلاشتو بكن كه بعداً سرتو بالا بگيري پيش وجدان خودت...

پ ن.:
١)
گاهي اوقات درست وقتي كه فكر مي كني دنيا داره تموم ميشه، راه جديد ... روزنه تازه خودشو نشون مي ده... ولي به قول مامان خانم، خدا هيشكيو اينطوري امتحان نكنه؛ اين اسمش امتحان نيس؛ خمير كردنه!!!
٢)
كاش كار بيشتري از دستم بر ميومد.
اين تبليغ ماشين لباسشويي سامسونگ هست
يه خانمي داره اولش لباس مي ذاره تو ماشين كه كلاً منشوري و محو شده كه ماها كاراي بي ادبي ياد نگيريم؛
برادرم داشت صحنه رو برامون توضيح مي داد، گفتم، نيست آخه جور همه لباس چرك هاي دنيا رو مردا به جون مي خرن، زنها بايد محو بشن!!!
وسط چنين بحث كارشناسي اي برگشته مي گه: اگه به مردا باشه، با بيل لباسا رو مي ريزن تو ماشين
😁😂
يعني عاشق اين سطح از صداقتشم

جبر و مثلثات

نقشه کشیدن خیلی سخته؛
گاهی ساعت ها وقت صرف پیدا کردن یک راه حل برای يك مسئله بغرنج می کنیم و آخرش از شدت خستگی بی خیالش می شیم و ولش می کنیم به حال خودش.

اما می دونید لذت بی حد و اندازه کجا به آدم دست می ده؟؟؟
اونجایی که راه حل یهو مثل یه جرقه میاد سراغ آدم. 
یهو...
دقیقاً همینجوری
درست مثل حل کردن مسئله های جبر و مثلثات توی خواب...

همین وقتاست که از شدت ذوق مرگی نمی دونی، باید جیغ بکشی یا چی...
چقدر حس خوبیه این حس.

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۵

داشتم فكر مي كردم اگه اين گوسفنده حواسش پرت بشه با جفت پا بياد پايين چي ميشه
😖

ادوكولون

ازم پرسيد: براي تولدش چي گرفتي؟
گفتم: ادوكولون و يه كتاب شعر از اريش فريد
گفت: خوبه، ولي...
گفتم: ولي چي؟
گفت: هيچي ولش كن. خوشش اومد؟
گفتم: دوستش داره، هميشه تو كيفشه؛ چرا حرفتو نصفه گفتي؛ خو درست بگو.
گفت: ناراحت نشيااا؛  مي گن هديه دادن عطر و ادوكولون جدايي مياره؛ البته اين حرفا همه اش مفته؛ تو جدي نگير.

اون موقع چيزي نگفتم. 
اما هنوزم گاهي وقتا تو اوج شلوغي يا حتي تنهايي، به خودم مي گم، اگر براش ادوكولون نمي گرفتم، شايد...

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۵

اين پنجشنبه هاي دلخوشي

يه پنجشنبه با هزار اميد و آرزو اومديم دوساعت بيشتر بخوابيم؛ نشون به او نشون كه تا خود صبح خواب رئيس هيات مديره و نوچه بي سمت رسمي و پرافاده اش رو مي ديديم.
بعدم تا اومد چشمامون گرم بشه، پاشديم رفتيم فروشگاه دنبال خريد خرت پرت هاي دوماهانه مون و همين الان تازه مراسم كهن قصابي و شست و شومون تموم شد و الانه تو مود افقي داريم دنيا رو رصد مي كنيم كه از تجدد جا نمونيم.

گاهي آدم دلش براي دنياي ساده پيش از اين و راه حل هاي ساده اش تنگ ميشه؛
يكي اين وسط بايد بياد ناز زمانو بكشه كه بي خيال ساعت ها و دقيقه ها بشه و باور كنه، ما فقط دلمون به همين پنجشنبه ها خوشه. يه گوشه بي سروصدا وايسه خو؛ اتفاقي نميفته.
😶

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۵

مديريت

برادرم ميگه اينطور كه تو پيش ميري، آخرسر توالت ها رو هم بايد خودت بشوري
بهش مي گم: بده اول به فكر سلامتيشون بودم؟؟؟ روزي هشت ساعت دارن اونجا زندگي مي كنن خو؛ اين تغييرات كوچكي كه دادم، تاثيرگذاره چون خودم از هيچكدوم از سرويس هاي دفتر تو اين ١٣ سال استفاده نكردم و همه هم اينو مي دونن؛
نه اونجا غذا خوردم
نه سر يخچال رفتم
نه به ميوه و شيريني ها ناخنك زدم
نه تو همايش ها سر دوتا قاشق باقالي پلو و ژله بستني بيشتر نق زدم و قهر كردم.
اما روز اولي كه اين كارو سپردن دستم، رفتم در كابينت ها و كشوها رو وا كردم ديدم كثافت همه جا رو برداشته. بايد تمام شير و شلنگ هاي زنگ زده عوض مي شد (كه هنوز نشده)؛ وايتكس رو ممنوع كردم؛ روزنامه باطله ها رو جمع كردم و سبد گرفتم كه ظرف هاي خيس و شسته شده روي روزنامه ها چيده نشن؛ تو قفسه هاي كابينت ها كفش پوش كذاشتم. تازه هنوز به طبقه پايين نرسيدم و كلي كار داره كه انجام نشده...

اين قضايا ربطي به مرد يا زن بودن نداره. اين قضيه فقط انتخاب بين درست و غلطه و با سلامتي يه صنف در ارتباطه و بايد درست مي شد.

پ ن.:
همونقد كه اقتصاد و صادرات و پول و قيمت نفت و قير و روغن مهمه، اينام مهمه؛ فقط نمي فهمم كه تو اين مدت چرا اين مسائل تو حيطه مديريت اداريشون ديده نشده اصلاً
🤔
زندگي جز اين نيست. 
گاهي خنده، گاهي گريه؛ گاهي هم سكوت. 
سكوت درخششي است پيش رويمان... در تاريكي... در ندانستنها و ترس ها؛ 
سكوت پژواك حرف ها و قول و قرارهاست. 
سكوت درد تمام كلام هاست. 
كسي چه مي داند، شايد تنها گزينه قابل دفاع باشد. 
سكوت گاهي پيشدرآمد آينده است.
متنفرم بعد بوقي يه روز تعطيل بهم مي خوره، بعد چند تا موجود خودخواه پرش كنن با چرت و چرند گفتن هاي فاميلي  و غيبت كردن
يعني هر بار اين بلا رو سرم ميارن و هر بار هم من كلي غر مي زنم و هيشكي هم به هـيچ جاش نمي گيره
😕

درگير تلرانس

نمي دونم اين خاصيت زبان ماست يا زبان هاي ديگه هم همينطورن.
اما هنوز هم گاهي شگفت زده مي شم از اين همه تلرانس معنايي.

فقط همين يك جمله ساده چند مدل مي تونه  نوشته و خوانده و فهميده بشه...

"بدجور هستی"

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۵

تا حالا شده واسه يه ربع خواب به التماس خودتون بيفتين؟؟؟
من الان تو همين مرحله ام

درست تو همين وضعيت رقت بار موقعي كه چشمام  داشت گرم مي شد، مامان خانم اومده بالا سرم كه پاشو برو سرجات بخواب!!!

هزار بارم بعضي چيزا رو بهشون بگيم، باز كار خودشونو مي كنن
😡😡😡

آمين

مصيبت مي دونين چيه؟؟؟
اينكه چپ دست باشين و بخواين اداي راست دستا رو در بيارين؛
نهايت سعيتونم مي كنين ها، اما بعضي صبحا كه هنوز ويندوزتون بالا نيومده ولي مجبورين برنامه هاتونو به زور باز كنين، يهو متوجه مي شين كه باي ديفالت قاشق عسل رو گرفتين دست چپتون و دارين مي چرخونينش؛ اما خو اون نمي چرخه.
اونوقته كه نمي دونين با تنها لباس رسمي و تميز عسليتون اونم تو روزي كه جلسه هيات مديره دارين، چه گلي به سرتون بگيرين
😕
فقط مي تونم آرزو كنم چپ دست نشين هيچوقت

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۵

باقيات و صالحات

امروز از صبح تا نزديكاي عصر داشتم هماهنگ مي كردم براي انتخابات كميسيون انرژي اتاق مشترك ايران و عراق (فردا)
اين موقع ها هميشه يه سري با هم متحد ميشن كه يه سري ديگه راي نيارن؛ اي كاش سر ساختن يه چيزي اينطوري با هم هدف مشترك تعريف مي كردن.
بگذريم؛

روزاي زوج كه بچه ها دو ساعت كلاس زبان دارن، من يه تايم آزاد و بدون بكن - نكن و چك و چونه دارم واسه كاراي عقب مونده يا اونايي كه نياز به فكر كردن دارن.

الان دو - سه روزه تقريباً از تايپ كردن خلاص شدم. مي نويسم، مي دم تايپ بشه.
خوشحاليم از اينه كه يه نيروي زبلِ حرف گوش كنِ بي ناز و ادا گذاشتن واسه دفتر كه مي تونم اونجوري كه خودم مي خوام، بارش بيارم.

صبحي حدود ساعت ٩ بود ديدم مهندس اومد بالا؛ تلفنم كه تموم شد، رفتم تو اتاقش ببينم چي كارم داره.
برگشت بهم گفت: راحت شديم اين چند روز. دفتر خيلي آروم شده.
گفتم: واقعاً؟
گفت: بچه ها كه خيلي راضين.

تو دلم گفتم:  *باشه براي باقيات و صالحاتمون، فعلاً كه سر حراست از آرمان هاي تشكلاتيمون رسماً آسفالت شده ايم*
😁

پ ن.:
انصافاً حرف زدن خيلي سخته (مخصوصاً براي من)؛ اما چطور حرف زدن ديگه رسماً ويرانگره. گاهي وقتا به چشم خودم مي بينم كه موتورم چند لحظه خاموش شده و يادم نمياد چند دقيقه است، كه به يه جايي خيره شدم و دارم سعي مي كنم، يه چيزيو به ياد بيارم كه نمي دونم چيه.

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۵

- رفتي مصاحبه؟
= آره. کولی می خوان. فعلا همه قصد سوءاستفاده دارن تا كار
- 🤔
= راست مي گم. رفتم مصاحبه طرف میگه بیا برای من شخصی کار کن. دومی رو نرفتم. الان سه تا دیگه مونده. دیگه کار خداست که ازش می خوام کارم زود درست بشه.
- حساس شدي. الان استعداد عجيبي تو درب و داغون كردن داري. بايد حواستو جمع كني. خودتو آروم كن كه بتوني درست تصميم بگيري.
= فعلاً كه دارم مي جنگم. عمراً کم بیارم.
- اين خوبه
= ولي خداييش سخته.
- سخته اما نااميدي هولناكه؛ نذار به اون مرحله برسي. من جاي تو بودم مزرعه بابام هم بود مي رفتم اونجا. از سرمم زياد بود.
= من تو جوب و خیابون می خوابم ولي پیش پدر و مادرم نمی رم برای کار و پول
- مغروري
= نه. مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه.
- لوس نباش انقد!
= نه فکر می کنی. بچه بودم دعوام شد از خونه زدم بیرون. يه وصیت نامه نوشتم که هیچ ارث و اموالی از پدر و مادرم نمی خوام. همشو بخشیدم به خواهر و برادرم. کلاس دوم راهنمایی بودم؛ هنوز بعضی وقتا خواهر و برادرم بهم یادآوری می کنن. ببین من چی بودم که تا آخرش سر حرفم می مونم.
- كله شق!!! خوبه ولي. روش تو اينه و درستش همينه. فقط لطف كن ديگه وصيت نامه ننويس.

پ ن.:
يه روزي از خواب بيدار مي شي و ديگه زماني براي چيزايي كه هميشه مي خواستي انجام بدي، نداري. همين الان انجامشون بده.

من از ياد دادن متنفرم


ديگه امروز از كوره در رفتم
سر بچه ها يه نيمچه دادي زدم؛
گفتم خجالت بكشين!!! ياد بگيرين يه چيزايي رو.
ديگه آپديت كردن اپليكشين هاي گوشياتون چيه كه مي گين نمي شه و منو صدا مي كنين؟
اصلاً كدوم گوشي اپليه كه واسه به روز كردن ios فيلترشكن مي خواد؟
نمي فهمم من وقتي پشت اين سيستما مي شينم، چرا هيچي هيچ مشكلي نداره
ولي شما مي شينين يا هنگ مي كنه يا اصلاً روشن نميشه 
(رفتم زير ميز ديدم پاش خورده به رابط يا پاشو گذاشته روش و كليدش خاموش شده)

فوق ليسانس دارن ولي هنوز نمي دونن ورد ٢٠١٣ و ٢٠١٠ و ٢٠٠٧ و ٢٠٠٣ همديگه رو ساپورت مي كنن؟؟؟

واي ي ي ايميل فرستادانشون 🤕😱 
پياماي تلگراميشون
به تمام معني وحشتناكه

به يكيشون گفتم، اين سومين پيشنويس نامه ايه كه دادم بهت، هيچ كدوم از علامتايي كه من گذاشتمو تايپ نكردي، چرا؟؟؟

يكي ديگه شون دوساعت وقت تلف كرد سر يه پاورپوينت شش صفحه اي؛ كلاً بيخيالش شدم. گفتم اصلاً هر جور خودت دوست داري تنظيمش كن؛ من مي رم طبقه پايين ببينم اوضاع آبدارخونه چطوره
شنيدم برگشت گفت: آخه همه كه مثل تو نيستن كه سر از كامپيوتر دربيارن
گفتم: اگه بخوايين هم ياد مي گيرين هم انجام مي دين.

پ ن.: 
واسه تو كابينت ها حدود ٦ متر كف پوش گرفته بودم. نمي دونم چطور بريده بودن كه از ٦ تا كشو واسه ٢ تا از كشوها كم اومده بود
ديگه حوصله چونه زدن با اونا رو نداشتم. 
گفتم مي رم  دوباره مي خرم.

به بروس مي گم چيزي كم و كسر نداري؟ خريدات انجام شد؟
ميگه آره، هلو هاش خوبه ولي سيباش كوچيكه؛ مجلسي نيست
گفتم تو رو جدت تو يكي ديگه گير نده؛ همينه كه هست؛ بايد خريد كردنو ياد بگيره.
(اينجاش تصويري بود. فقط فحش نداد)

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۵

حس آرامش

+ من اگه خودمو چشم نزنم، همه چيز زندگيم سرجاشه. 
- خدا رو شكر؛ خوشحالم كه احساست اينه
+ واقعاً همينه؛ كارم كه خوبه، حقوقش هم اگه كمه اما محيطش سالمه؛ وقتي هم كه سر كار نيستم دربست مال خودمم؛ حال مي كنم از چيزي كه هستم و دارم؛ اينم بگم بي خيال و الكي خوش نيستم؛ اصلاً كدوم آدميه تو زندگيش غم و غصه و مشكل نداشته باشه؛ اما زندگي همينه؛ بايد بتوني از پسش بر بيايي. ده سال پيش اينطور فكر نمي كردم، اما اينو به خودم فهموندم كه آرامش تو اينطوري فكر كردنه.
- وقتي با تو حرف مي زنم حالم عوض ميشه؛ انگار همه حرفايي رو مي گي كه تو ذهن خودم بوده.
+ يه چيزي بهت بگم و بحث و تموم كنم... آدم وقتي از يه چيزي زياد داره مي تونه ببخشه... وقتي محبت رو فهميده و ياد گرفته مي تونه محبت كنه؛ وقتي به پولش فقط به چشم وسيله اي براي بهتر شدن زندگيش نگاه مي كنه، مي تونه ببخشه؛ اما درست وقتي كمبود داره (تو هر چيزي) دچار حرص و حسادت مي شه. پس اگه ديدي كسي دنبال بهانه است كه تو رو براي خودش فرصت كنه، خوشحال باش؛ تو چيزي داري كه اون نداره.

#از_دسته_نطق_هاي_فلسفي_منبري

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۵

این دو گرگ

یک سرخ پوست چروکی پیر با نوه کوچکش کنار آتش بزرگی نشسته بود. می خواست برای دختر کوچولو چیزی از زندگی تعریف کند. به او گفت: در زندگی دو گرگ وجود دارند که همیشه با هم در حال جنگند؛
اولی گرگ نفرت، بی اعتمادی، ترس، دشمنی و نزاع و دومی گرگ عشق، اعتماد، دوستی، امید و صلح است.
دختر کوچولو مدتی به آتش نگاه کرد و بعد پرسید: کدام گرگ برنده می شود؟
سرخ پوست پیر سکوت کرد.  پس از چند لحظه  گفت: گرگی که به او غذا بدهی.

فكر مي كنم  زندگي همينه
مي دوني مثل چي مي مونه؟؟؟ مثل فيلم جومانجي... تاس مي ندازي، اتفاق ميفته اما تو بايد بازي كني
اينجاشه كه سخته.
بعد از يكسال و اندي برگشته كه همينجا بميره.
واقعيت ماجرا به همين تلخي و سرديه.

سختي ماجرا اونجاييه كه نه جذبه اش، نه مديريتش، نه جايگاه صنفي و سازمانيش، نه مال و نه داراييش و نه روابط خانوادگيش نتونسته و ديگه نمي تونه جلوي اين ماجرا رو بگيره.

تو اين مدت روزي نبوده كه كسي زنگ نزنه دفتر و حالشو ازم نپرسه و من متوسل به ندونستن شدم
حالا هم روزي نيست كه چشم روي هم بذارم و خوابي منو مرتبط نكنه به اين ماجرا...
شدم مثل كسي كه خودش داره جون ميده؛ همه خاطرات گذشته يكي يكي و بي دعوت ميان جلو و تهش بهم ميگن، خودتو بكشي هم كاري نميشه كرد.

نگرانم و هر لحظه منتظرم كه تلفني زنگ بخوره و بگن تموم شد.
دارم به لحظه اي فكر مي كنم، كه مجبورم آگهي تسليتشو بنويسم.
😕
كاش تا وقت هست برگرده همونجايي كه ازش اومده.

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۵

امروز داشتم نقل قول هايي رو از برنامه خندوانه كه آقاي ناصر چشم آذر اومده بود مي خوندم. يه سري هوچي چه وامصيبتايي راه انداخته بودن كه ايشون به به مولانا توهين كرده و از اين داستانا
يه كلمه برگشته بود كه به نظر من شعرهاي مولانا خودخواهانه است.

دقيقا اينو گفت: "انسان ها بنا به تقديري كه دارن،  در يك زمان هاي خاصي با هم آشنا مي شن. مثلاً اگر هيتلر با شمس تبريزي ما آشنا شده بود، هيچوقت انقد آدم نمي كشت. يا مولانا جلال الدين بلخي اگر ويكتور هوگو رو ديده بود، انقد خودخواه نمي شد؛  از نظر من مولانا يه موجوديت ادبي خودخواهي داشته. شعراش خودخواهانه بود"

حرف تو حرف اومد و ادامه نداد كه چرا اينطوري فكر مي كنه...
حالا اين جو واسه حرفي پيش اومده كه نصفه مونده...

بهتره يه كم عاقل بشيم. صبوري پيشكش هممون.
امروز رفتم واسه آبدار خونه خريد
سبد و سيني گرفتم تو سه سايز كه ظرفا رو ديگه روي روزنامه نچينه آيينه چراغ كنه رو كابينت
و يه ظرف در دار واسه اون بيسكوييت رژيمي هاي سوسكي كه باز و ول شده بود تو كمد😱
يه فكري هم بايد واسه كثافتاي تو كابينت ها بكنم

چهارشنبه رفتم در كابينت رو باز كردم، چهار تا چهار ليتري وايتكس گرفته بود گذاشته بود اونجا...
😱😱😱
به نظرم شب به شب دوش ميگيره با وايتكس
😧

با مهندس صحبت كردم شيرالات دستشويي ها و آبدارخونه هم بايد عوض بشه. زبوني قبول كرد. ولي فكر كنم سر وايتكس بازي بروس خان يه دو سه تومن فقط بايد شير و شلنگ و دستگيره بخريم.😐

نكته جالب اين مسئوليت تازه اينه كه هر كدوم از بچه ها از كنارم رد مي شن، يه چيزي يادشون مياد و بهم در ارتباط با بروس هشدار مي دن...

همه هم حرفاشون با اين جمله شروع ميشه كه: *بهش بگو...*

يكي ميگه ممنوع كن براش با بچه ها حرف بزنه
يكي ميگه بهش بگو بحث ديني و مذهبي و صدا روضه تعطيله
يكي ميگه حواست باشه جلوش كم نياري هرچند هنوز روش تو روي تو وا نشده
يكي ميگه خريدكردن رو ازش بگيري ديگه نمياد سراغ بچه ها به چونه زدن
يكي ديگه مي گه تبعيدش كن پايين اون يكيو بيار بالا
يكي ميگه بيست ساعت اضافه كارش بيشتر پرداخت نميشه؛ كارشو سر ساعت تموم كنه
مهندس...
از همه بدتر خود مهندس؛ مي گه حواست باشه دم پر من نياد. حق نداره پاشو تو اتاق من بذاره. بهش هم بگو اين چند روز كه نبوده كامل از حقوقش كم ميشه. خودت مي دوني و خودش.
به مهندس گفتم: مهندس شما نبودي مي گفتي گناه داره...
گفت: دختر جون من چهل پنجاه ساله كارم اينه؛ باهاشون راه نياي دوتا اخ تف هم ميندازن تو چاييت. تازه تا من اومدم در موردش تصميم جدي بگيرم، خود تو اولين نفر اومدي وساطت... هم زمين خوردم، هم دستم ضرب ديد، هم كلي داستان و جر و بحث و دلخوري بچه ها... يادت نره، تعهد كتبي ازش بگيري، از بچه ها هم دونه دونه بايد عذرخواهي كنه

خلاصه شنبه اول وقت داستان دارم با بروس لي
لابد مثل هميشه مي خواد بگه خانم محترم من سي ساله كارم اينه... تو كه چيزي از كار من نمي فهمي
راستش الان كه خوب فكر مي كنم، بايد يه كاري كنم وقتي كه دارم باهاش حرف مي زنم، رو صندلي بشينه؛ وقتي دست به كمر و طلبكار بالاي سر آدم وايميسته، احساس سلطه گري و همه چيز دونيش مي زنه بالا🤔
تازه بايد جرات كنم بهش بگم يا سير بخور يا ادوكلن بزن.
🤕😕

#بدبخت_من

دليلي باش كه مردم بگن: هنوزم آدماي خوب تو دنيا هستن.
بزرگترين غصه این روزام اینه که تابستون داره تموم میشه، دوباره میفتیم به پرتقال و نارنگی سق زدن .