شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۵

مامانم بيشتر اوقات بهم گير ميده كه چرا وقتي خونه اي، خودتو تو اتاق و با كتابا و كلمات مشغول مي كني
واسه همين شبيه ارواح سرگردان بين اتاقا و اشپزخونه و يخچال و تراس در رفت و آمدم.
تو فاصله اي كه تو هال هستم، مصلوبم به زق زق اين تلويزيون
يعني دريغ از يه جو خلاقيت!!!
اين شبا كه داره *پريا* رو پخش مي كنه ديگه سنگ تمومه از اشك و آه و كلكسيون جانداران بيشعور

اما واسه خودمم جالبه كه بين همه اينا، كيوان رو دوست دارم. يه جورايي به دلم مي شينه. مخصوصاً نگاهش. 

امشب تو يه صحنه اي حسودي اش شده بود به گريه پريا براي بدبختي شوهر سابقش.
مامان و برادرم داشتن بحث مي كردن كه اينا چقد بيشعورن و مادرزنه چرت انقد رو مخه  و اين پسره چرا انقد داغون بازي در مياره و...
گفتم اتفاقاً من اين حسادت كيوان به احساس زنش رو دوست دارم. چون احساس طبيعيشه. خيلي خوب درش آورد.
آدم وقتي عاشق باشه حتماً اين نوع حسادت خاص رو تجربه كرده... عاشق به تغييرات صداي معشوقش حساسه... به پرش تمركزش... به مشكلاتش... به هر چيزي كه اونو از احساس عاشقانه ميانشون دور مي كنه...
عاشق كه باشي، فكر نمي كني؛ همه وجودت دله.