چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۵

بيچارگي

بعضي روزا اصلاً آدم نمي فهمه چطور تموم ميشه؛
يه عالم كار كردي اما  آخرش ازت بپرسن *خب چه خبر؟* هيچي نداري بهشون بگي.
اين اواخر داره تعداد اين چنين روزهايي برام زياد ميشه. 
بعضي روزا آخر وقت كه ميشه و همكارم مياد دنبالم كه با هم بريم خونه، بهش مي گم، كاش ميشد، شب همينجا مي خوابيدم دوباره مجبور نمي شدم، صبح بيدار بشم بيام دفتر.
يعني انقد خسته و له ميشم كه اين رفت و آمد توي خيابون ها خارج از سطح تحمل و توانمه.

اين روزاي تابستوني بعد از تحريم ها كه همه دارن تلاش مي كنن به ضرب و زور و فشار، تازه خودشونو برسونن به جايي كه هشت - نه سال پيش بودن، روزي رو ندارم كه اين صادركننده هاي سردرگم، سر داستان گمرك و استاندارد زنگ نزنن به دفتر ما😕 امروز اما، ديگه آخر بيچارگي و درماندگي رو با يه شركت توليدي - صادراتي تجربه كردم و تا مرز سكته پيش رفتم.

فكر كنيد بعد از گذشتن از هفت خوان رستم صداقتتونو تو كارتون ثابت كردين و حالا ديگه مي تونيد از يه امتياز صادراتي استفاده كنين. تا دو ماه پيش هم مي دونستين هر سال يه بار مداركتونو ببريد و تاريخ استفاده از امتيازتونو تمديد كنين. حالا اومدن بهتون لطف كنن، گفتن شماها كه اسمتون تو يه ليسته كه ديگه لازم نيست مدرك بيارين واسه تمديدش تا وقتي كه خلافي نكردين.

تا اينجاي ماجرا خيلي هم عالي. 
بوس بهشون اصلاً.

اما بدبختي از اونجايي شروع مي شه كه جايي كه بايد اسم بدها و خوب ها رو اعلام كنه، اسم شركت شما رو جا مي ندازه. (و البته عمدي هم توش نيس😶) نه مي توني بگي چرا؟ نه مي توني بگي تقصير كيه، نه مي توني فحش بدي، نه مي توني داد بزني، نه مي توني گريه كني حتي...
خلاصه كه بارتون مي خوره به پنجشنبه و جمعه و چون اسمتون تو ليست مجوزدارها نيست، بايد جريمه دموراژ و خواب كالا رو سر يه اتفاق سهوي بدين تا شنبه ظهر كه بفهمين خدا و بنده خدا چي مي خوان براتون.

تو چنين اوضاعي كه:
- هر چند دقيقه تلفن دفتر و موبايلم زنگ مي خوره و من بايد جواب اونور خط رو هم بدم. 
- طبقه هم پايين دفتر حدود ده تا توليدكننده جمع شده ان كه يه جور ديگه مشكلات استانداردسازيشونو جمع بندي كنن. من ديگه نمي رسم برم تو اون جلسه؛ از همكارم كه مهندس شيميه خواهش مي كنم كه بره اونجا تا بتونه بحثاي آزمايشگاهيشونو جمع و جور كنه. 
- رئيسم ماشين گرفته بره يه جاي ديگه جلسه، اما نگهش مي دارم تا نامه منو امضا كنه؛ 
- دفتر اون مدير كل هيچ رقم فكس قبول نمي كنه، اما من با پرروگي ٥ صفحه فكس مي كنم اونجا. 
- كارشناس اون دفتر در حالت عادي تلفني جواب كسي رو نمي ده، ولي من ١٠ دقيقه تلفني باهاش حرف مي زنم تا قول بگيرم كار شركت رو فوري پيگيري كنه (با اجازتون اين برادر اسم منم ياد مي گيره 🤐).

تو همين وضعيت، من فقط تونستم ماجرا رو يه جوري بنويسم كه هم به اوني كه اشتباه كرده (من اسمشو اشتباه مي ذارم) بر نخوره و هم اوني كه بهش خسارت خورده حرف و دردشو بي خشم و متلك بگه. اما...اما  كاش مي شد كاري كرد(كار بيشتري از ايني كه انجام شد) خيلي زور داره آدم جريمه اشتباه يه جاي ديگه رو از جيب خودش بده.

اين سال ها يه چيزو در حد درك خودم از اقتصاد فهميدم؛ اينكه *دو چيز تو اين مملكت از نون شب براي حركت اقتصادي ما واجب تره ١- توليد ٢- صادرات*

تمام تلاشم تو كار اينه كه در حد و توان خودم چوب از لاي چرخ اين دو قشر در بيارم. اما به چه قيمتي؟؟؟ مگه چند نفر مثل من فكر مي كنن؟؟؟ چند نفر مثل من هر روز - هر روز - به چشم خودشون مي بينن كه صادركننده تحصيل كرده و داراي فكر و انديشه كه سرمايه شخصيشو توي اين كار گذاشته، داره تو بروكراسي اداري و سر گردنه هاي عجيب و غريب خوار و خفيف ميشه و التماس مي كنه كه كارش راه بيفته، ولي يه عده اي اين وسط خيلي راحت هر آشغالي رو در تناژ بالا وارد مي كنن و تيشه به ريشه توليد مي زنن. چند نفر مثل من اين داستان براشون مهمه اصلاً؟؟؟ اصلاً مگه زور من به تنهايي به جايي مي رسه؟؟؟

تو اين نيم ساعت آخر انقدر حرص خوردم كه مديرعامل شركته حرفي نداشت بهم بگه. گفت باشه ديگه چاره اي نيس، تا شنبه