یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۴

گوشه هاي دنج

از خيلي قبل پيش، درست از زماني كه خودمو شناختم، فاصله گرفتن از جمع ها هم شروع شد؛
ابتدا كاملاً ناآگاهانه و ذاتي و حالا كاملاً آگاهانه و اختیاری؛

راستش الان مهارت خاصي پيدا كردم تو كشف و تصرف گوشه هاي دنج؛ 
بر خلاف خيلي ها اسمشو "گوشه گيري" يا "از موضع بالا نگاه كردن به دیگران" نمي ذارم، اما تو جمع شلوغ و حجم پيچيده همهمه ها، حس گَس و چسبنده اي پيدا مي كنم كه تا الان براش تعريف درستي پيدا نكردم...

اگر كسي منو به عنوان يه ناظر زير نظر داشته باشه، حتماً متوجه تغيير وضعيت هاي پي در پي و مضحك در من ميشه؛
(مي  تونيد تصور كنيد دو ساعت نشستن سر كلاس درس  يا موقع امتحان ها يا جلسات كاري چند ساعته چه مكافاتي مي تونسته باشه براي موجود ذاتاً بي قراري مثل من و چقدر دسته گل فجيع تو این وضعیت ها به آب نداده باشم خوبه؛ يه روز بايد وقت كنم و بعضي از شاهكاراي غير منشوريمو واسه عبرت آيندگان بنويسم)

معمولاً اينطوريه كه تو جمعي كه همه دارن با هم حرف مي زنن، مجموعه اي از صدا و واژه داري كه بالا و پايين مي رن و گاهي ميشنويشون و گاهي نه... گاهي محو مي شي توشون و گاهي به حدسِ پس و پيش همهمه هاي اطرافت ميفتي كه یهو توشون هل داده شدي... گاهي هم عامدانه سعي مي كني گوشتو كاملاً روي همه چي ببندي و اصلاً هیچ چی  نشنوي...

گوشه هاي دنج رو براي اين خيلي دوست دارم، چون اين امكانو بهم ميده، در فضايي كه كنترلش کاملاً دست خودمه، درگير صداها، همهمه ها و پچ پچه ها نشم، از طرفي حواسم هم به خيلي چيزها باشه... به آدم ها، به رنگ ها،  به بوها، به خط نگاه ها...

تو اين سال ها گوشه هاي دنج "نگاه كردن" رو به من ياد داده، بي آنكه نگران باشم كسي از نگاه كردن من آزرده بشه.
این طور فهمیدم که زندگي آدم ها همه اش گوشه داره؛
با هر چيزي كه ممكنه در يك محدوده زماني خاص و در يك مكان خاص از مسير زندگيش گذر كنه؛
اين گوشه ها - حجم خاصي رو در فواصل خاص-  مي سازن
وقتي زندگي از حالت خط ساده به بُعد تبديل ميشه
فقط تغيير زاويه ها مي تونه فضاي ذهني آدم رو كم يا زياد كنه

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۴

دلت تنگ یک نفر که باشد
تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد
و لحظه ای فراموشش کنی فایده ندارد...
تو دلت تنگ است...
دلت برای همان یک نفر تنگ است...
تا نیاید...
تا نباشد...
تو هنوز دلتنگی !!!

تنهايي

تنهاييِ مرگ با هر چيزي در دنيا تفاوت دارد حتي با نفسِ تنهايي...
درست شبيه سقوط از ديواري است كه به آن تكيه كرده اي
تا مدت ها انقدر كوفته و گيجي كه نمي تواني تشخيص بدهي اصلاً كجاي اين سقوط بوده اي
اول ديوار ريخته و بعد تو افتاده اي
يا اول تو افتاده اي و بعد ديوار بر رويت ريخته 
شايد هم 
شايد هم كسي عمداً تو را هل داده است...

ترجمه

آدمها، هيچوقت نـمی فهمنت ....
فقط ترجمه ات می کنند؛
آن هـم بـه زبان خـودشان
ترجمه هم هميشه خوب و بد دارد.

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۴

محك

بعضي آدم ها فكر مي كنند، نامرئي هستند و كسي آنها را نمي بيند. در صورتي كه رد حضور همين آدم هاست كه -براي هميشه- بر زندگي ديگران مي ماند...
اصلاً مرز هستند، بين تمام آنچه كه داريم و هر آنچه كه نداريم...
مرزي هستند كه تمام واقعي ما را اثبات مي كنند، درست مثل محك برابر طلا...
مرزي هستند كه در دشوارترين ماجراهاي اين زندگي، مي خواهيم براي ابد جزئي از جريان آن سوي ديگر آن باشيم...
مرز يك حادثه كه با تمام ترس ها و ندانستن هايمان مي خواهيم اگر روزي خطر كرديم تا آن نقطه بي پروايي كنيم...

آدم هايي هستند كه وقتي به آنها فكر مي كنيم، تنها و تنها يك چيز از آنهاست كه به خاطر مي آوريم:

"قلب بي كينه و دست گشاده به روي همه "
 
حيف كه وقتي مي روند، تازه جاي خاليشان درد مي گيرد...

ناچار





و سایه ام حقیقتی است واقعی تر از حقیقت
دلم درد مي كند.
اين روزها
كسي مرا آنگونه كه هستم
نمي خواهد.
دلم گرفته است.
تمام حجت من براي زندگي بودن من است
اما
در اين دنيا
انگار
ناچاريم از شدن.

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۴

ای دل وحشی، آرام...آرام
نگران توام
مبادا در ميان هياهوي اين جنگ
صداي دوست داشتن مرا نشنوي
فلسفه نباف!
برو
وقتي كه بايد
و بمان تا نهايت نبايد

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۴

همه ی ترس هایم از "من"ي است كه قرار است روزي "من" شود



مدت ها بود پياده روي نكرده بودم، اما با يك ماشين خراب شده اونم وسط يك خيابون شلوغ، تنها چيزي بود كه به ذهنم رسيد. البته خوبيش اين بود كه هيچي غير از يه كيف چرمي سبك دستم نبود و خيابوني هم كه توش بودم، يه سر پاييني ملايم بود.

اما از اون دقايقي بود كه بي خيالي مي طلبيد تا بگذره.

كمي جلو تر از من دو تا دخترجوان پسرک فال فروشي رو صدا زدن كه بهشون فالی بده. به نظرم يك اسكناس ده هزار تومني بهش دادن؛ برق چشم هاي پسرك وقتي كه سمت من مي آمد، هنوز به خاطرم هست. به عنوان اولين مشتري دم دستي كه مي تونست مخشو بزنه من كيس خوبي بودم .

رو به من گفت: خانم فال بدم؟
گفتم: نه نمي خوام.
گفت: من خوب فال مي گيرم ها. دستم خوبه.
دوباره گفتم: نمي خوام.
گفت: همين يه بار؛ اگه خوشت نيومد پول نده

نگاهش كردم. چشم هاي سبز روشن و پوست برنزه و موهاي لخت مشكي... يه لحظه ياد رومئو پسر عموي دورگه ي اسپانيايي ام افتادم.
همینطوری الکی و یهویی
هیچ ربطی هم به هم نداشتند.

نمي دونم چي شد كه دستم رو بردم تو كيفم و اولين اسكناسي كه اومد بيرون رو گذاشتم كف دستش. شايد يه لبخندي هم زدم؛ نمي دونم.

گفتم: بگير، ببينم چي مي گيري.
ديدم زير لب چيزي خوند و يه پاكت رو كشيد بيرون و داد دست من.
پرسيدم: بلدي بخوني؟
گفت: كلاس سومم.
گفتم: پس تو برام بخون.

جا خورد. ولي مشخص بود كه نمي خواست كم بياره. پاكتم رو باز كرد و تكه كاغذ رو آورد بيرون؛ يه كم مكث كرد.

گفتم: بخون ديگه...
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد.
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد.
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد...

وقتي پاكت رو بهم داد و ازم دور شد، هنوز داشتم نگاهش مي كردم و اون لبخند معني دار روي لب هاش...

از اون روز چند روزي می گذره. از فال منم هنوز جز "من" چیزی مشخص نیست.
مني كه قرار بود كه فقط خودشو برسونه خونه – بي سوال... بی چرا... بی گله و شکایت... اما حيران شد وسط خيابون با يه عالم سوال.

اينكه پسرك بود كه مقاومتش رو شكوند و خلع سلاحش كرد يا فالش...چه فرقي مي كنه؟؟؟ من داشتم با خودم مي جنگيدم كه ديگه فكر نكنم ... به هيچي فكر نكنم. اما اون چشم هاي سبز روشن و پوست برنزه و موهاي لخت مشكي يهو سر راهم سبز شدند و كار خودشونو كردن.

الان كه داشتم اينا رو مي نوشتم، به نظرم اومد كه انگار توي اين فال ها مفهوم "انتظار" هميشه حرف اول و آخر رو مي زنه. اينكه چي بودم، چي هستم و چي قراره بشم...

دليل تمام ترس هاي منم همينه ... همين گذار تا "شدن" ... همين مسيري كه هنوز مه آلوده... درست شبيه همون جاده اي كه من اغلب تو روياي تكرار شونده ام مي بينم.

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۴

زن ها...
تمام زن ها،
همیشه به آن دسته از دلایلی فکر می کنند که آنها را برای دوست داشتن قانع کنند؛
و مردها...
تمام مردها،
از زمانی که که تصمیم می گیرند، عاقل شوند، دیگر دلیلی برای دوست داشتن ندارند.

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۴

از میان حرف هایی که هرگز نتوانستم به تو بگویم:
اگر مي توانستي صدایم را بشنوي، به تو مي گفتم که اثر انگشت ما هرگز از زندگي هايي که لمسشان کرده ايم، محو نخواهد شد.
می دانی؟
همیشه چیزی هست که ما آن را در قلب دیگری جا گذاشته باشیم...


جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۴

کاکتوس

بعضی کاکتوس ها مرام خاصی دارن...
با اینکه به ظاهر چیزای زشتی هستن با یک عالم سوزن، اما شکوفه میدن
می گن، چند سال طول می کشه تا یک کاکتوس شکوفه بده...
اونم درست وقتی که داره خشک می شه و در شرف مرگه...
درست همون موقع از تمام قدرتش برای شکوفه دادن استفاده می کنه
می دونه که داره می میره، اما از آخرین قدرتش برای زنده موندن استفاده می کنه

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۴

حقیقت با واقعیت تفاوت دارد.
حقیقت را کسی نمی داند، اما واقعیت معمولاً پشت چیزی پنهان شده است.
حقیقت موضوع ناراحت کننده ای نیست.
فقط نمی خواهم دروغ بشنوم.

دچار حس چگونگی مزمن

تا حالا شده که نفهمین که چه مرگتون شده؟
من دقیقا به همین حال دچارم ...
از صبح کلی دویدم و حرف زدم و خودرأیی کردم، خسته هم نیستم؛
با این حال حواسمم جمع نیس...

یک مردادی تمام عیار که روی اون دنده اش افتاده و داره رو نمودار سینوسیش تاب بازی می کنه و باید منتظر بشه تا از خفت پنجشنبه - جمعه اش بیاد بیرون

پ ن.:
سه چهار روزه، نشستم 14 قسمت یه سریال بیست قسمتی رو پشت سر هم دیدم... یک نفس...
از ته، از سر، از وسط، با زیر نویس، بی زیر نویس، با دوبله، بی دوبله...


سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۴

آدم خواب ببینه تو امتحان ادبیات فارسی از درس دکتر کزازی بیفته و تک بیاره، تعبیرش چیه؟؟؟

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۴

بعد از١١-١٢ سال كار مداوم اين روزا طوري شده كه دلم نمي خواد تو دفترمون حتي يك كلمه بيشتر ياد بگيرم.
اينجا هرچي سر به زير تر و دقيق تري، بدبخت تر و تو سري خورتري و زير بار تعريف و تمجيدهاي صد من يه غاز له تر
اينجا فقط كافيه، لاس بزني، تملق بگي يا زيرآب بزني، عزيزتري؛
امروز زنگ زدن بهم گفتن تو نمياي سر كلاس زبان؟؟؟
گفتم : نه
گفتن: چرا
نگفتم "دلم نمي خواد"؛ گفتم چون مي خوام زباني كه دوست دارم رو بخونم

پ ن.: 
١- متنفرم كسي براي زمان آزادم تصميم بگيره
٢- مهم نيست ديگران چي فكر مي كنن، مهم "منم"
٣- شعور به سواد و تحصيلات و تخصص نيست
٤- كسي كه خودشو به خواب زده ، نمي شه بيدارش كرد؛ حتي به قيمت چسبوندن ايزوي كيفيت بهش ( اونم تو مملكتي كه كافيه پول بدي مدرك بخري)
٥- ديگي كه براي من نمي جوشه، سر سگ توش بجوشه

آسيب شناسي يك نسل سوخته


ما نسلي هستيم كه عموماً زير دست يك مشت معلم بي سواد و گشنه و دبيراي پرورشي عقده اي و پُر از گره و گير وگور و با كلي مشكلات ريز و درشت رواني بزرگ شده ايم.

ما نسلي هستيم كه تا به چيزي اعتراض مي كرديم يا مسيري متفاوتي از بقيه رو پي مي گرفتيم، آماج سرزنش ها شديم؛ چرا که هر چیزی جز دنباله رویی نکوهیده بود (شاید هنوز هم باشه).
ما نسلي هستيم كه روح و روان و طرز فکر و علايق و سلايقمون به طرز آشكار و هدف داري تجسس شده (شاید هنوز هم میشه)؛

هنوز هم خوب يادم هست، اون سال ها اگر كسي دفتر روزانه داشت، اگر جدول حل مي كرد، اگر كتاب و مجله مي خوند، اگر عکس می دید، اگر نقاشی می کرد، اگر كاست موسيقي گوش مي داد، چه بلايي سرش مياوردن. رسماً جلوي دوست و خانواده رسواش مي كردن، طوري كه به غلط كردن ميفتاد.

اينايي كه مي گم مال قرون وسطي نيست، مال همين بيست سال پيشه نه خيلي دورتر.

همه ما دهه پنجاهي - شصتي ها چنين تجربه هايي داريم.
چند بار مدرسه رو نپيچونده باشيم خوبه كه به هواي يه فيلم از مهرجويي سر از سينما آزادي دربياريم؛  چند بازی از پنجره کلاس فرار نکرده باشیم که دور همي بريم رستوران ناهار بخوريم؛ چند باری سر راه مدرسه ترافیک  تخیلی و اتفاقی راه ننداخته باشیم که تو زمانش تنهایی و هول هلکی و دوان دوان بريم كتابفروشي و با پول توجيبي های چند هفته مون اون كتاب هايي رو كه خودمون دوست داشتيم بخريم؛ (تازه بعدش هفت تا سوراخ قايمش كنيم كه تو يه فرصت دنج و بی مزاحم بخونيمش و گاهی هم هيچوقت اين فرصت پيش نميومد.  و اگر هم كه پيش ميومد باز هم با كلي دِردویی (پرروگي) و پيچوندن همراه بود).

واقعاً چقد از اين داستانا ميشه تعريف كرد؟
چند تاي ما چنين تجربه هاى مضحكي رو نداشتيم؟

خوب كه فكر مي كنم، مي بينم، اون سالها، درست موقعي كه داشت شخصيتمون شكل مي گرفت، به جاي دوست داشتن و دوست داشته شدن، تنها حس هايي كه در ما تقويت مي شد، حس رقابت هاي احمقانه درسي بود و ترس و عذاب وجدان از گناه هاي نانوشته اي  كه هرروز هم به تعدادشون اضافه مي شد؛ و احساس عذاب دروغ هايي كه اون موقع  چپ و راست سرهم مي كرديم (و حالا هم به تبع اون سال ها مي كنيم)، هنوز هم رهامون نكرده (و نمي كنه).

و بدبختي بزرگ همه ماها:  ---> حسادت!!!
حسادت خورنده نسبت به اوني كه متفاوت تر بود (و هست) و متفاوت تر فكر مي كرد (و می کنه)

بله، در ذهن و روح همه ما -كم يا زياد- چنين زخم ها و دمل هاي چركيني هست.
تمام اون سالهامون سرزنش شديم به خاطر اون چيزي كه بوديم و تمام اين سالهامون سرزنش مي كنيم به خاطر اون چيزي كه نشديم.

ما نسلي هستيم كه مهمترين حرف هامونو به جاي بر زبان آوردن تايپ كرديم (و می کنیم) و پاي صحبت هم كه ميشينيم، هنوز هم فكرمي كنيم، "ما" نسل سوخته ايم.

پ ن.:
١: 
يك حس دوگانه به اون سالها دارم.  يادآوري اون سالها برام هم نفرت انگيزه و هم پر از تجربه هاي دور زدن تحريم ها؛ از لحاظ دوم من يكي، جزو دسته با تجربه هام.
٢:
معتقدم، سرنوشت آدم دست خودشه؛ اگر تا حدي متاثر از محيط باشه، اما نیمه پُر داستان دست خودشه. 
3:
بر فرض اينكه ما نسل سوخته باشيم، واقعيت اينه كه خيلي هامون چيزي بيشتر از اون چيزي كه از گذشته مون ياد گرفتيم، نداريم كه ياد بچه هامون بديم؛ مگر اينكه سعي كنيم خود واقعيمون بشيم و به دل خودمون بريم...
چه در تفكر و چه در رفتار.
وقت هایی هست...
که جز به بودنت...
دلم رضایت نمی دهد...
حالا ...
من از کجا تو رابیاورم ؟!

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۹۴

كلاغ‌ خيس

اين روزها واقعيت ها بيشتر از هر روز ديگه ای واقعي هستن؛
خوب كه به دور وبر نگاه مي كني، متوجه می شی که كلاغ‌هاي خيس همیشه سنگين مي‌پرن.

یک جایی از کتابِ تهوع ِ سارتر خوندم:
"ساعتِ سهِ بعد از ظهر برای هر کاری که آدم می‌خواهد بکند یا خیلی زود است یا خیلی دیر"

به نظرم سي و چند سالگی هم همین طوره... خیلی نمی شه انتظار داشت، مثل گذشته مودب و سر به زیر و صبور و حرف گوش کن و بچه مثبت باقی مونده باشی.

به من گفت: اصلا از تو انتظار نداشتم.
كلافه و داغون بودم.
يهو از دهنم بيرون بريد: به جهنم! مگه قراره من با انتظارات شما زندگی کنم؟

:\

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۴

رئيسم دنبال بهانه است واسه حذف بعضي از نيروها
از بد يا خوب ماجرا منم تو جريانش هستم و تا الان به شدت جلوي خودمو گرفتم كه بازي نخورم.
به من چه اصلاً 

اين چند روز كه نمايشگاه انرژي كيش بود از ١٤ نفر، يكي كه مرخصي بود، ٤ نفر رفته بودن كيش واسه كار، ٤ نفر هم به بهانه ي كار پيچونده بودن رفته بودن كيش عشق و حال؛ 
تو دفتر مونده بوديم سه نفر كارشناس و دوتا  از مديرا.
امروز صبح رئيس بزرگ يكراست از فرودگاه اومده بود دفتر ... بعد همونطور كه ببن ميزا مي چرخيد گفت: دفتر خلوته آدم بهتر مي تونه كار بكنه ها، نه؟؟؟ آرامشش خيلي بيشتره😎

انتظار داشت يكي شروع كنه به نق زدن و كه تو اين حجم كار آخر سال و جلسه ها و ... چرا همه با هم رفتن و اين چه وضعشه و اينا؛ 

يه نگاه به من كرد كه كنارش داشتم يه چيزي رو رسيد مي كردم؛ يكي ديگه از مديرا هم كنارش وايستاده بود و داشت با من در مورد ثبت نام دخترش تو كلاس هاي گوته صحبت مي كرد؛
منتظر بود يه نخ بدم تا تهش بره؛ 
فقط گفتم: شيطوني نكنين آقاي دكتر
تركيد از خنده و رفت تو اتاقش.

پ ن.:
به طرفتون بفهمونيد كه مي فهميد تو سرش چي ميگذره؛ شده حتي با يه جمله نامتعارف 
مخصوصاً به كسي كه مي دونه چون بي طرفيد، بهترين مهره براي رسيدن به اهدافي هستيد كه تهش رو هم نمي دونيد
😶
 
يه روزي فكر مي كردم دنيا رو مي تونم تغيير بدم
اما اون منو تغيير داد
حالا اون كار خودشو مي كنه
منم همينطور
بهم دهن كجي مي كنيم

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۴

بعضی آدم ها تصوری از خود دارند به غایت کمال گرا و تمام شده؛
گویی که تافته جدا بافته اند از دیگران.
اما از مرام این دنیا بی خبرند.
این دنیا در سکوت خود چنان ورق زندگی آدم ها را بر می گرداند که فرصت نمی کنند، بفهمند "چرا" چه برسد به اینکه سوال خود را بر زبان بیاورند...
اینجا سرزمین غریبی است؛ نادانسته هایش بسیار و دردهایش ریشه دار است.
اینجا از دنیا نمی رود کسی مگر به همان گناهی که با آن دیگران را قضاوت کرده است.

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۴

دل دل

دلي كه اهل حساب و كتاب باشد اسمش دل نيست
دل و دل دل بازي هايش ...
نه بهانه مي خواهد و نه دليل
يك رايحه
يك تصوير
يك خيابان خيس
بوي خاك
حتي يك تابلوي ساده كه
تو بخشي از انتظارت را با آن گذرانده اي...
همه
مي شوند بخشي از دل دل كردن هايت؛
خاطره بازي ها تمامي ندارند
و خاطره ها هرچه كهنه تر، زلال تر
حيرت اين روزها از خودمان نيست
اين روزها باران كه مي بارد
دل بيش از گذشته سرگردان و هوايي است

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۴

ديگه نوشته هامو نمي خوني
اينه اتفاقي كه افتاده

کلید

دو چهره که بهم می رسند، باید تاوان دیدارشان را با یک گفتگوی ساده بدهند. گاه پشت این گفتگوهای ساده و "یکهویی" اتفاق های پیچیده ای می افتد که بعضاً خنده دار و دور از برنامه ریزی های ذهنی مان هستند. در پیچ و خم این آشنایی ها حکمت های نهفته ای وجود دارد که فهمیدن هر کدام می تواند، برایمان یک "کلید" باشد. کلیدی که شاید مشکل گشا یا شاید توجیه دغدغه های روزمره مان شود.

خيلي خوب مي دانیم كه براي يك آشنايي گاهي تنها هزينه اي كه بايد پرداخت کنیم، يك سلام ساده است كه به تمام دنيا مي ارزد و گاهي ما آن را از هم دريغ مي كنيم؛
گاهی به خود می گوییم، ديگر براي اين سلام ها و قهر و آشتي هاي دوره کودکی خيلي پير شده ايم و حالا ديگر هر دليلي كه داشته باشيم، بايد سلامي بكنيم و بگذريم، بي خيلي چيزهايي كه قبلاً دنباله هر سلام بود و حالا براي خودمان ممنوع كرده‌ايم؛
و باز به خود تاکید می کنیم، اگر اين روزها بايد تاوان يك ديدار را با يك گفتگوي ساده بدهيم، بی خواسته و انتظار باشیم و يادمان هم باشد كه ديگر کودک نيستيم و سال هاست که بزرگ شده ايم.

از میان تمام دغدغه هایمان شاید تنها چيزي كه مي ماند، بغضي باشد كه می کوشیم، پشت سردي صدايی گرفته یا یک بی اعتنایی ساختگی یا حتی سکوتی اجباری پنهان كنيم.
و چه خوب مي‌دانيم كه با اين ضعف از "ما" هيچ نمانده است، جز چهره اي كه از "ما" نيست.

اتفاق پيچيده اي مي افتد در ما كه بعضاً اصلاً هم خنده دار نيست:
خطی روی همه ی خودمان می کشیم... هر آنچه که فقط خودمان می دانیم...

و در انتها طوري كه به غرور بزرگسالي مان خدشه اي وارد نشود، آرزو كنيم : "اي كاش كمي باران ببارد"

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۹۴

ورک شاپ


گاهي يادمون ميره كه زندگي يه كتاب يا يه نمايشنامه نيست كه همه كاراكترهاي اونو يه نويسنده نوشته باشه.

زندگي مثل يه ورك شاپ مي مونه.
هر كسي يه گوشه ي اونو مي گيره و اتود مي زنه؛
هر كسي توي اون يه نقشي داره؛

و نقش ها...
نقش هايي كه روي هم تاثير مي ذارن، اثر هم رو خنثي مي كنن يا حتي با هم تركيب میشن.

و داستان هر لحظه تغيير مي كنه.

خود درگيري

بعضي وقتا يه چيزهايي رو كه مي شنوم يا مي بينم، ياد ديالوگ باحال خسرو شكيبائي تو "دلشكسته" مي افتم كه مي گفت:

"اینا اصلاً خودگیری دارن. خودشون خودشونو می گیرن، بعد خودشون ریش گرو می ذارن، خودشونو ول می کنن..."

جالبه اين بعضيا (عموميت داره تو همه اقشار جامعه ما) گاهي اين وسط-مسطا از خودشونم مايه نمي ذارن... يكي رو كه نه سر پيازه نه ته پياز گير ميارن... حرفاشونو از زبون اون به هم مي گن.

اين روزا خيلي به اين موضوع فكر مي كنم كه حجم زيادي از از ادبيات ما ادبيات غير مستقيمه.
كمتر تو كتاب ها و نوشته ها گفت و شنود مي بينيم.
انگار از هزار سال پيش تا حالا ما حساسيت خونمون انقدر بالا بوده كه كسي جرات نمي كرده حرفشو رو در رو بگه، مبادا به گوشه قباي كسي يا كساني بر بخوره. اينجا بوده كه تمثيل و ايجاز و مجاز و كنايه و هجو و هزل و... رو اختراع كردن كه غمباد نگيرن و حرفاشونو بالاخره بگن يه جوري؛

پ ن.:
١)
لابد اون موقع علما يه فكري هم براي كج فهمي و بدفهمي و تفسير حرفاشون با اين همه قر و قنبيل ادبي (همون صنايع ادبي) كرده بودن
٢)
با اين همه تفاسير جبراًً ما گناهي نداريم؛ اينجوري شديم خو😕

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۴

خواب سگي

دم سحر بود و همه جا ساكت؛
تو خواب و بيداري داشتم، فكر مي كردم، چيزي كه ديدم چي بود كه انقدر تصوير واضحي داشت و يادم مونده؟؟؟
خواب هاي من معمولاً تصوير واضح و رنگي دارن حتي بو و طعم اما بدون صدا؛ و معمولاً اگر صحبتي توي اون ها اتفاق بيفته، متوجه مي شم، اما صدا نداره. و معمولاً بايد بعد از بيداري براي خودم مرورش كنم، وگرنه جز يك سايه چيزي ازش يادم نمي مونه.

اما خواب امروزم شبيه يك تمثيل يا يك انيميشن كوتاه بود؛

جايي شبيه ديواره ها و پله هاي سنگي پارك ساعي بود... آب نما داشت... پاييز بود...
كمي دورتر از صحنه ايستاده بودم و به جلو نگاه مي كردم. خودم اما توي كادر نبودم.
ديدم سگ سفيد و پر مويي اومد نزديك آب نما شد، بعد كمي آب خورد، يك دفعه آب توي دهنش رو تف كرد به ديوار سنگي جلويي.

تصوير كات شد به زمان ديگه ...
همون مكان... همون آب نما و ديواره سنگي ...همون زاويه ديد من ... شايد هم يه پاييز ديگه...
اما اون سگ نبود...

كمي بعد سه تا سگ خاكستري از همون نژاد رو ديدم كه اومدن كنار آب نما... آب خوردن... بعد سه تايي با هم آب توي دهانشونو تف كردن به ديوار...

تو خواب تعجب كرده بودم از مراسمي كه مي ديدم... دقيقاً همينم به خودم گفتم... انگار اون سه تا سگ دنباله روي سگ اول شده بودن ...

از خواب كه بيدار شدم هوا هنوز روشن نشده بود... اما اين تصويرها به وضوح يادم بود.
ميگن هر رابطه اي اصولي داره كه بهش مي گن مقامات چهارگانه:
نگاه
لمس 
احساس
لذت

اما تو سي و چند سالگي متوجه مي شي كه اكثر رابطه ها عموماً از سه مرحله تشكيل مي شن:
هيجان
شناخت
تعهد

اينم مي فهمي كه ببشتر رابطه ها تو فاز شناخت از بين مي رن.

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۴

جاي امن

يكي بعد از پست ترويج كتابخوانيم برام پيغام گذاشته:
"کار خوبی نمیکنی که اعلام میکنی کجا میخای بری . خطر داره دختر برات"

نوشتم:
اي بابا 
تو اين مملكت كسي كتاب نمي خونه
اما در به در دنبال مكانن
پس من جام امنه
🤓😎🤗😐

جيحون

مي گن دل به دل راه داره همينه ها!
امروز از سر صبح دارم رو خودم كار مي كنم، دچار وسوسه نشم و جلوي خودمو بگيرم كه مثل هميشه يه ليست ده دوازده تايي از ته تقويمم در نيارم و سفارش ندم كه برام بفرستن دم در خونه.

الان ديدم بعد از كلي عمليات روان درماني، خودش برام تو اس مس نوشته: كجايي عزيزم؟ دقيقاً كجايي؟؟؟
ايناهاش:

"مشتري گرامي 
جمعهها تعطيل نيستيم!
از ساعت 15 تا 20 منتظرتان هستيم
كتابفروشي جيحون"

دقيقاً امروز جيحون خونم كم شده بود. ديگه نميشه بهش نه گفت اصلاً.

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۴

زمان حال ساده مرا به استمرار خودت كشاندي
حالا از جمع تمام واژه ها تنها ماضي بعيد مي ريزد

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

بادی لنگویچ

امروز یکی از مدیرا اول صبحی یا دلش برامون تنگ شده بود یا واسه کاری اومده بود، همونطور که تو لابی* وایستاده بود یه نگاهی به ماها انداخت (اتفاقاً امروز همه آروم سرجاهامون نشسته بودیم و داشتیم گزارشامونو واسه جلسه هیات مدیره فردا آماده می کردیم)
بعد تو همون سکوتمون به دخترا اشاره کرد: چه خبر بچه ها؟؟؟
سرامونو که بالا آوردیم**، دیدیم بعله ... چه پانتومیمی!!!
داشت بی صدا می گفت: عروسی مروسی ای چیزی؟؟؟ هیچی ی ی ی (حیف که نمیشه بادی لنگویچش رو نوشت :D ) سرش رو با تاسف تکون داد گفت: چه اوضاعی شده!!! خیلی اوضاع نفت خرابه ...
همه دخترا با هم گفتن: خیلی ی ی ی ی
بعدم که داشت می رفت، بلند گفت، امیدوارم اوضاع خوب بشه. نفتو می گم.

:D

پ ن.:
آمین!!! ما که بخیل نیستیم.
دیدیم الان که وقت استجابته، چند تا دعای دیگه رو هم اون وسط مسطا بپچپونیم، شاید بگیره.

*مدل میزاهامون و دکورمون با مد روز دنیا "اوپن-لابیرنتی" دیزاین شده، لذا همه همه رو می بینن.
**موقعیت میز من البته بسیار سوق الجیشیه و به جاهایی که باید، دید داره.



یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۴

در بي كرانگي اين دنيا هميشه خوابي است بي تعبير
نصيب ما؛
تو 
مي آيي
مي روي
من به دنبال تو
و هميشه حرف هايي است براي نگفتن؛
افسوس كه در ميانه ي ازدحام اين زمينيان سودا زده آنچه كه گم شد، دلهايمان بود.
حالا
از تو عكسي در يك قاب چوبي مانده
و از من
تصوير واژه هاي پي در پي و ناشكيبا

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۴

امروز تمام شعرهايم گم شد
دفترم رفت 
همه واژگان و مداد سياهم را هم با خود برد؛
درست وقتي كه من حواسم نبود؛
اين روزها
دفترهاي شعر هم بي وفا هستند
يا همه ي تو را يكجا مي بلعند، يا بي حرف و صدا مي روند تو مي ماني.
حالا
من مانده ام و يك دفتر سپيد...سپيد
كه بايد سياهش كنم
شايد كمي بخوابم

به دنبال بهانه ای برای پیچش


قبلاها مدرسه که می رفتیم، دعا می کردیم برف بیاد، معلمه مریض شه نیاد سر کلاس، سنگ بباره... اصلا یه چیزی بشه که تو اون ساعت خاص تعطیل بشیم.
حالا انگار شونصد سالمون هم بشه، باز هم می تونیم از این آرزوها بکنیم و امیدوار باشیم به فرجی بشه.

از صبح دارم راه می رم و دعا می کنم، یه اتفاقی بیفته جلسه فردا کنسل بشه.
همینطوری الکی.
"رو آلودگی هوا هم اصلا نمی شه مانور داد؛ چهارشنبه سوخت شد ماجرا "

حالا قرار هم نیس طور خاصی بشه ها!!! همه ی هماهنگی ها هم انجام شده، ولی راستش ته ماجرا حوصله شنیدن مسائل مشکلات و مسائل عدیده ی قیر و آسفالت کشور رو ندارم، اونم وقتی مجبورم خودم برگزاری جلسه رو هماهنگ و "منیج" کنم.

خوب که می اندیشم، می انگارم، همینطوری هم ما نسل آریایی یه غلتک دستمون گرفتیم، داریم آنلاین به اعتلای صافکاری مملکت همت می گماریم. دیگه جلسه ی چی بذاریم خو !!!

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۹۴

محال

محال هاي محال ...
در هر محال حقيقتي است كه با يك احتمال تبديل به يك رويش دوباره مي شود

نمی دانم چه شد که تمام آرزوهایمان در حجم مه غلیظ صبحگاهی ماندند
چه شد که تو می آیی و می روی، اما ساکتی
چه شد که خواب برای من فصلی از یک مراسم تشریفاتی شده است.
بگو چه اتفاقی افتاد
چه شد که یک باره
راه تمام غصه ها از این طرف شد
يك لحظه بي تو
يك لحظه با تو
تمام دلشوره من اين‌ست
كه تو بيايي و من نباشم