سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۴

امید اصلاح همیشه هست
گفت دعا کنی می آید
گفتم آنکه به دعایی بیاید به نفرینی می رود
آمدن دلیل می خواهد، ماندن بهانه، رفتن هیچکدام.

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۴

ديدن راه درست سر يك دوراهي
شايد تنها يك بهانه مي خواهد
حس نگاهي كه مي داني تنها تو را مي بيند
عشق مثل زهر است با طعم عسل
هرلحظه مي بيني و مي پذيري مرگ را
و باز از نو مي چشي
دوباره و دوباره.
و هر بغض و گريه ي بي بهانه و با بهانه
كاري مي كند كه هرگز نتواني نه آنچه كه بودي را باور كني و نه آنچه كه هستي.
بي فايده است
اين همه انكار
تو حتي اگر بخواهي هم نمي تواني.
چيزي درون روحت تغيير كرده است
و اختيارش با تو نيست.

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۴

گاهي از حرف زياده كه آدم خفه خون مي گيره گاهي هم از گفتن زياد براي گوشي كه به موقعش نشنيدت.

شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۴

نمي دانم خاطرات من اينگونه موذي و بازيگوشند يا خاطرات ديگران هم 
اما اين روزها از هر خيابان و كوچه اي
از ميانه ي هر تصنيف و آوازي 
حتي از ميان نوشته ها و واژگان خودم
كه مي گذرم
انگار
هزار بار
هزاران بار 
تاب مي خورم و از جايي درون خودم آويزان مي شوم.

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۴

گاه هايي هست كه بيش از هر موقعي دنبال بهانه اي براي نوشتنم، حتي حرف زدن؛
سنگينم و سرگردان
پر از رفت و برگشت
پر از قضاوت:
اما اين گاه ها، بيشتر از هميشه پر از سكوتم و كوري. 
محو و حل شده...
نمي دانم،
درد آدم را سِر مي كند يا كه نه، ساكت؛
اما كاش اين سوگواري همه ي حرف من باشد براي آنچه كه هستم...همه ي حرف من براي تماميت خودم،
آنچه كه بودم  و برايش جنگيدم و هرآنچه كه حال هستم؛
نه به پاي خاطرات سركش و متجاوزم كه افسون و پاگيرم كرده اند.

آدم به از دست دادن عادت مي كنه اما فراموش نمي كنه؛
هرگز فراموش نمي كنه.
چه چند دقيقه... چه چند سال... حتي چند قرن
كاش يه درماني واسه ي اين حافظه ي هرزه مي شد پيدا كرد

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۴

مغازه كتابفروشی از معدود شواهد ِ موجود است كه آدمها هنوز میانديشند. / جری زاينفلد
--------------------------------------------

دلم عجيب براي روزهاي دبيرستانم تنگ شده. يادمه ظهرها كه از مدرسه تعطيل مي شدم، تازه مي رفتم سراغ تفريح مورد علاقه ام: 
شنبه ها هفته نامه سروش چاپ ميشد و سه شنبه ها انواع مجله ها و روزنامه هاي سينمايي. آقا ابراهيم روزنامه فروش ديگه منو مي شناخت. دير هم اگه مي كردم، خوراك روزانه و هفتگي منو برام يه گوشه اي قايم مي كرد كه برسم. 
بقيه روزهام هم به نوبت توي كتاب فروشي هاي لارستان (خيابون لارستان)، بهجت (خيابون وليعصر سر فاطمي) مي گذشت.
 دانشگاه هر روزش برام ضيافت بود. صبح تا عصر كلاس داشتم و نداشتم، تو كتابخونه مركزي دانشگاه و كتابفروشي هاي جلو و پشت دانشگاه مي گذشت. موقع برگشت به خونه بهترين فرصت بود واسه براي من "كتاب خوار" كه بي مزاحمت سرگرم گنجينه ي خودم باشم. 
كتاب خونه ي مركزي دانشگاه تهران كه ديگه برام بهشت بود، سه شنبه صبح هاي هر هفته حتي اگه ساعتي تو مخزن منتظر كتابم مي شدم با لذت انتظار مي كشيدم.
اين روزا كه هر دو هفته يه بار موقع برگشتن از مطب دكترم از حوالي يوسف آباد و لارستان و تخت طاووس و فاطمي مي گذرم، دلم بدجور هواي اون روزا رو مي كنه. 
روزاي نامه نوشتن...
روزايي كه به بهانه ي خريد پاكت نامه يا يه خودكار يا قلم دوات تمام لوازم تحريري هاي اون دور و بر رو سياحت مي كردم...
اين روزا كه حتي سلامت جسمي و روحي اون وقتا رو هم ندارم، به خودم مي گم، چقدر ابله بودي كه آرزو مي كردي زود بزرگ بشي... به چه قيمتي؟؟؟ مي ارزيد به قيمت از دست دادن همه ي اون چيزايي كه همه ي زندگي بودن؟؟؟

عشق هاي گيره اي
بي درك از عقل و حجم فاصله؛
معجون عجيب اين روزهاست.
حرف بسيار است و حوصله اندك؛
بگذار و برو.
تهمت توجيه و تظاهر و زخم قضاوت را به جان بخر و برو.
عبور كن حتي از خودت.
به ياد داشته باش
درك از دنيا درك از واقعيت نيست
و واقعيت تنگ شكسته اي است كه هر تكه اش در دست كسي است
لب تيز و برنده.
-برام معما هستی تو . که کی هستی.
=هر معمايي قطعا جوابي داره؛ اما آدم ها معما نيستند. آدم ها رو فقط ميشه شناخت

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۴

كاش روزهايي در اوج تابش خورشيد
مي شد
كنج تنهايي يك سايه را از دور دست ديد
شايد
آنوقت
از نزديك
بيشتر مي شد
حجم سايه را فهميد
يا كه تنهايي را.

یکشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۴

+ وقتي داره اتفاقي ميفته، اما نمي دوني كسي حرفتو باور مي كنه يا نه، چه كار مي كني؟

_ سعي مي كنم بگم.
پارسال كه اسب بود،  همه غاز مي چرنديم
امسال لابد همه بز مياريم
خدا سال بعدو به خير كنه
😕

جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۳

نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!

كارم به جايي رسيده كه سر خدا داد مي زنم سكوتش پاسخ چراي من نيست
و چراي من توجيه ناشكيبايي من
چيزي كه حتمي است سكوت اوست و آنچه كه قطعي است تلاش من
هميشه راهي هست...

پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۳

نگاهش را به دنيا دوست داشتم
صدايش بي تابم مي كرد
اما حالا
اين روزها 
هرگاهي... هرازگاهي
ناله اي و گلايه اي مي شنوم از تمام آن درخشش و اميدواري
و هجوم افسوس و حسرت گذشته اش را تاب نمي آورم
و از درون خشم مي شوم
بي قرار كه مي شوي تمام قرارهايت را به خاطر مي آوري
اما نااميد كه مي شوي تنها بايد بميري.

يعني يه چيزي رو من نفهميدم هيشوقت اين مراسم بعد از خونه تكونيه
وقتي فكر مي كنم من قراره هفده روز ديگه اين بساط رو جلوي چشمام داشته باشم، روانم ميريزه به هم
از شانس من امسال شركتو تا خود پونزدهم تعطيل كردن و من تو خونه محبوووووس!!!!
😣😭😭😭
مامان خانم از صبح پاشده، هرچي تو كمدهاي لباس بوده ريخته بيرون
هي اين شلوارو ميذاره رو اون جالباسي اون پيرهنو ميذاره رو اون يكي
هي هم وسطش از من نظر مي خواد كه اينو اينجوري كنم بهتر نيست؟؟؟
اونو اونجا بذارم چي؟؟؟

يعني رو مخ !!!😠😡

جرات هم نمي كنم حرف بزنم، كه اين روزاي مزخرف بگذره
بي قهر و جر و بحث

 فقط خدا رو شكر كه كسي رو تو تهران نداريم كه بساط خاله بازي و آجيل خوري عيد به پا شه
همه فك و فاميل رفتن بلاد كفر و خلاص
واقعا نمي فهمم، يعني چي؟؟؟؟
 وقتي خونه ي آدم هر روز گرد گيري ميشه، هر روز همه حمام مي رن و لباس ها شسته ميشن، هر دو هفته ملافه ها و رو تختي ها عوض ميشه، هر شش ماه ديوارا دستمال كشيده ميشن و پرده ها عوض مي شن و رو مبلي ها تميز ميشن، ديگه اين بساط خونه تكوني و ساير مراسم و متعلقات يعني چي؟؟؟؟
حالا از صبح عزا گرفته زيپ كاور لباس هامون در رفته چي كار كنه!!!!😖

تازشم...
هنوز تخم مرغا رو رنگ نكرده
واويلااااااا
😱😢

پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۳

برایم نوشته بود:
"یعنی دیگه قدر یک مشورت هم واسه سرکار ارزش نداریم؟؟؟"
گاهی اگر حرف بزنی شاید خیلی نشود... نتوانی منظورت را بگویی...
منظور که ... نه؛
حرف دل شاید...
گاهی وقتی ساکت می شوی، یعنی گفتنی ها را خیلی وقت پیش گفته ای.
شاید اگر حرف می زدم می گفتم:
"تو کسی را از دست داده ای که عاشقت بود و من، کسی را که دوستم نداشت"
اما ساکتم.
این روزها دلتنگی تکلیفم را مشخص کرده
هر شب یک بغض کامل گریستن
هر صبح یک نقاب آرام و گاهی اگر شد لبخندی.
تجربه بهم ثابت كرده بايد در همه چيز آرام حركت كنم تا زندگي كنم. معني زندگي مسابقه دادن صرف با ديگران نيست. تداوم آرامشه.
اين سخن گوته رو خيلي دوست دارم
به نظرم انقدر قوي هست، كسي ديگه جرات نكنه بگه : "من نمي تونم"
جسارت و اعجاز...
شايد بشه بهش گفت: قانون توانگري...

گوته ميگه:
انجام آنچه را مي تواني يا مي انديشي كه مي تواني، آغاز كن؛ در جسارت نبوغ و اقتدار و اعجاز نهفته است.
چقدر مي شود تاوان آنكه باشي و نيستي؟؟؟
نمي فهمم دليل اين همه آمدن و رفتن را.
چرا با رفتنت اين همه با خودت درگيري و با آمدنت  اين همه با من؟؟؟

دیروز بعد از مدت ها که با خودم کلنجار می رفتم، دلمو به دریا زدم و رفتم یه گوشی جدید برای مامانم خریدم که راحت باشه تو خوندن کلمات و استفاده از امکانات جدید.
کلا که واسه من هر وسیله الکتریکی و تکنولوژی جدید کلی هیجان و شادی به همراه داره. اما فکر نمی کنم واسه مامانم هم همینطور باشه.
اما تو این یک مورد واقعاً هیچ نکته جالبی نبود، جز اینکه که باید خودمو آماده می کردم واسه سرزنش شدن که:
چرا خریدی؟
من گوشی می خواستم چی کار؟
چرا پولتو الکی خرج می کنی؟
همون بس بود...
و از این حرفا...
و من این ریسک رو به جون خریدم.

وقتی غرولنداش تموم شد و آروم شد...

نکته مهم این ماجرا زمانی بود که داشتم گوشی رو براش تنظیم می کردم که استفاده ازش براش راحت باشه، ذهنم رفت سراغ اون موقع ها که تازه داشتم خوندن و نوشتن یاد می گرفتم و مامان ساعتها تو روزنامه ها و کتاب ها برای من دنبال واژه ها و جمله های جدید می گشت. حروف رو برام می برید و کلاژ می ساخت، بدون ترس و با همون اطمینان مادرانه...
دیروز که داشتم، برنامه ها رو منوها رو براش توضیح می دادم، این من بودم که می ترسیدم. هیچ اطمینانی تو کار من نبود...
تمام ترسم از این بود که نکنه حس "نتوستن" رو بهش القا کنم. نکنه تو دلش بگه: بی خودی داره سعی میکنه. من که یاد نمی گیرم.
خیلی بده آدم تو همچین موقعیتی تبدیل بشه به یه معلم احمق. درست شبیه همون معلم های احمقی که هممون قبلا داشتیم و ساده ترین چیزی که از دهنشون در میومد این بود: تو هیچی نمی شی.
اما من به جرات می گم: خوندن و نوشتن و عشق به کتاب رو فقط مامانم بهم یاد داد... با صبرش و اطمینانش.
کاش کمی بتونم مثل مامانم بشم.

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۳

گاهي بايد تفاوت يك خاطره را با يك واقعيت بفهميم
تنها به يك دليل
و آن اينكه:
زندگي جريان دارد"
"و خاطره ما مي تواند يك خاطره در وجود ما بماند و مي تواند تبديل به تمام حال و آينده ي ما بشود.

دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۳

آدم ها هيچوقت  شبیه حرف هایشان نیستند...
ساده لوح نباش!!!
هیچکس دیگری را برای چیزی که هست نمي خواهد.
شايد تنها نيازشان احساسشان را توجيه كند.

یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

ادبيات آلماني رو دوست دارم
ساده است و عميق؛
هر وقت متن كوتاه يا بلند يا قطعه شعري رو خوندم اينو با خودم تكرار كردم  :
چرا ما پارسي زبان ها ساده ترين و بديهي ترين موضوعات رو به پيچيده ترين شكل ممكن بيان مي كنيم تا مجبور باشيم ساعت ها و ساعت ها تفسيرش كنيم و در انتها از شدت خستگي بي نتيجه رهاش كنيم؟؟؟ تازه بگذريم از كلي حرف و كنايه و استعاره و متلك و شعار و غيره كه اون وسطهاش تو حرفمون آورديم و خودمونم چيزي ازش نه فهميديم و نه يادمون مونده...
وقتي كسي را جور خاص خودت دوست داري
همه به عقل تو شك مي كنند؛
برايت دل مي سوزانند؛ 
نصيحتت مي كنند؛ 
راه نشانت مي دهند؛
حتي سرزنشت مي كنند...
و زماني كه عاقل مي شوي
ديگر حتي تو را نمي بينند.
گاهي فكرمي كنم براي زن بودن نه بايد حافظه ي قوي داشت و نگاه عميق و نه شامه اي براي احساس هر آنچه كه حس كردني است.
در دنياي ما زن بودن يك برچسب است...
يك برچسب درست مثل يك باركد با مجموعه اي از اطلاعات و عدد...
پر از نمودار و حجم و چگالي ...
پر از انرژي ...
پر از موج...
پر از جوشش...
حركت...
تغيير...
كاش باور انسان بودن، باور چيستي و هستي يك زن بود
كاش!!!

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۳

ديشب خواب ديدم دارم با مامانم از يه سربالايي بالا مي رم.
مامانم پشت فرمون بود؛
به سختي...
نتونستم جلوي ليزخوردنمون رو بگيرم.
ماشين از پشت به چند تا شيشه ي قدي خورد كه به ديواري تكيه داده شده بودند.
شيشه ها خرد شدند؛
ريز ِ ريز...
بعد صحنه كات شد به من كه جلوي آيينه ايستاده بودم؛
داشتم شيشه خرده هاي روي زبونم رو تماشا مي كردم كه بيدار شدم.
نوشتن به خودي خود ترسناك نيست؛
بايد از آدم هايي كه نوشته هاتو مي خونن بترسي
آدم ها از روي نوشته هات عاشقت مي شن و بعد به خاطر اون چيزي كه هستي تركت مي كنن.
امروز به يه  نتيجه مهم رسيدم:
" به کسی که می خواد در زندگیش تغییری در جهت مثبت ایجاد کنه (از دید خودش مثبت باشه و البته از دید من هم منفی نباشه) کمک کنم. حتما کمک کنم. 
نه اینکه من برم جلو هولش بدم یا باعث حرکتش شم یا موجب اون تغییر بشم. نه. نه حقش رو دارم نه مسئولیتش رو می پذیرم"

اين نوشته ي بخشي از يه نوشته ي بلندتره. اما واقعا به شلوغي چندين ساله توي سرم و جنگ دروني با خودم  خاتمه داد. 
يهو !!!


پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۳

باورها با حقايق فاصله دارند
گاهي به چيزي باور داري ولي مسير خلاف باور رو در پيش مي گيري

"گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود"
و این جبری است ناشنوا
و تو مجبوری برای همیشه با این "نه-شدن" کنار بیایی
حتی اگر سال ها
بارها و بارها
بپرسی که
چرا؟؟؟
چرا من؟؟؟

دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۳

هميشه راهي هست...

من نمي توانم نيمي از خودم را ناديده بگيرم.
سعي كردم.
نشد.
با شدت...
با اصرار...
نشد.
نمي توانم.
هرگز.
شايد تنها سكوت... و نه بيشتر.
و نه بيشتر.

یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۳

دنبال بهانه ام براي شنيدن صدايت
تو دنبال بهانه اي براي طفره
و چقدر از دنياي بي مكالمه مي ترسيدم
و تو از حرف زدن با من
كاش مي دانستي
چقدر دلتنگ روزهايي هستم كه هراسي از نبودنت نداشتم
به تو كه فكر مي كنم قلبم درد مي گيرد
اما اين دنيا اين روزها چاره اي برايم نگذاشته