سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

پیش نوشت: خیلی جالبه ها! بعضی وقت ها نمی فهمم چرا بعضی از آدم ها از اینکه بگن اشتباه کردن، می ترسن؟ انگار اشتباه فقط مال ما هاست که زبونمون حالا به هر دلیلی کوتاه تره... امروز نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشم. اما... سکوت کردم. یعنی یاد گرفتم که سکوت کنم. با این حال انگار بعضی مواقع سکوت کردن هم چاره درد نیست، همون طور که دادزدن هم چاره خوبی نیست. بدم هم نمی اومد پاچه یه نفرو اساسی بگیرم...اما چه فایده؟ دادن زدن مثل خوردن شربت سینه می مونه. گلوی آدمو بدجوری می سوزونه اما ادم و درمون نمی کنه.
نوشت(!): ده دقیقه به 5 بود. حوصله نداشتم یک ربع دیگه بمونم و چرندیات دیگرانو درباره آب و هوا و دستور پخت غذا و شگردهای آشپزی نوین هردمبیلی و شوهر خفه کن رو بشنوم. برای همین کارتمو کشیدم و اومدم بیرون .
هوا صاف بود و خنک. سبک بود. به ندرت عصر موقع رفتن به خونه چنین هوایی را وارد ریه هام می کنم. اما مردم هم انگار یه جوری شده بودن. انگار هیچکس هیچ غمی نداشت... به هر جا که نگاه می کردم آدم هایی بودند که برای خرید یا کارهای دیگه شون بیرون اومده بودن. برای من که وقتی از شرکت بیرون میام هوا تاریک شده، به ندرت پیش می اد که مردم رو در روشنایی روز ببینم و این خیلی برام جالب بود. بدم نمی اومد من هم با اونها همراه بشم و یه چند قدم پیاده برم و به هیچ چی فکر نکنم. باید یه چند تا خرت و پرت برای خونه می خریدم که تو ی این مدت به بهانه کار پشت گوش انداخته بودم و این فرصت خوبی بود.
فرصت خوبی بود... قدم زنان وارد کوچه -پس کوچه های زمان کودکی ام شدم. من این محله رو مثل کف دستم می شناسم. به هر کوچه اش که قدم می ذارم، خاطره ای برام زنده میشه... چه اتیش هایی که نمی سوزوندیم و چه دعواهایی که نمی کردیم. از چه درخت هایی که بالانمی رفتیم و روی چه دیوارهایی که نقاشی نمی کشیدیم. هنوز هم تصویر اون گاوی که با رنگ روغن روی دیوار مدرسه بچه های ارامنه کشیده بودیم، سرجاش بود. یادش بخیر! عصری نبود که ما ده دوازده دختر و پسر توی کوچه با هم مسابقه نذاریم یا دنبال هم نکنیم یا شیشه ای نشکونیم، یا دنبال رکس سگ استپان نکنیم و حیوون و به نفس نفس نندازیمش. اما ...
امروز بعد از مدت ها که گذرم به ان طرف ها افتاد، دلم بدجور گرفت. کوچه ما یه جوریش شده بود، دیوارهاش داشت از سردی و سکوت می ترکید. از اون همه شور و نشاط فقط خونه های خالی مونده بود و دیگه از اون دنیای شیطنت و شلوغی خبری نبود. کوچه ما همون شکلی بود که قدیم ها بود و خونه ما همون جوری که... اما نه... اون درخت های کاجی رو که من عاشقشون بودم بریده بودن و جاشون یه مرکز ام. آر.آی کاشته بودن...
پی نوشت: خودمونیم ها! این حس نوستالژیکی که تو این چند ساعت بهش مبتلا شدم، واقعاً هیچ ربطی منطقی ای هم به اعتراف بعضی ها به اشتباهاتشون نداشت، یا به دادن زدن یا نزدن من... فقط بهانه ای بود برای چند کلمه ای هذیان گفتن من و یه کم هم دلتنگی برای اون دوتا کاج بلندی که حالا فقط تصویرشون تو ذهنم باقی مونه... .
نتیجه اخلاقی: کاهی اوقات بد نیست بعضی ها برای اینکه دیگران و وادار به فکر کردن بکنند، کفر اون ها رو در بیارن. یادم باشه فردا برم ازش تشکر کنم و بهش بگم بازم از این کارها بکنه.

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

هفته بدی داشتم. هفته سخت،هفته پر از تنش عصبي، هفته پر از پیشنهاد کاری رنگ وارنگ، پر از تبریک سمت جدید(اوف ف ف...)، پر از حس حسادت کور کننده بعضي ها، پر از احساس تنهایی و عدم درک متقابل(!)، پر از توقع های بیجا و با جای بعضی ها و پر از روش های پیچیده مدیریتی و استراتژیک که برای رو کم کردن من به کار برده شد تا یه وقت یادم نره که کی هستم و جایگاه من کجاست ...
اما بالاخر تموم شد، یعنی تمومش کردم. فقط امیدوارم دیگه پیش نیاد. (که شک دارم البته) تحمل اینجور هفته ها توان بالایی می خواد که من به ندرت می تونم بدون فوران کردن و به اتش کشیدن خودم و بقیه اون ها رو پشت سر بذارم. در تمام این مدت یه شعری از حسین پناهی دائماً تو ذهنم تکرار می شد:
در حیاط بی حصار خانه من سگ ها انقدر آزادی دارندکه توله هایشان را بلیسند. می دانی چیست؟ به نظر می رسد که زندگی مشکل نیست، بلکه مشکلات زندگیند.
و اینجوری خودمو اروم می کردم تا بتونم این فکر اشفته و درهم و برهمم رو جمع و جور کنم و به یه سامانی برسونم.اما این دلداری متفکرانه و مشعشعانه راه چاره من نبود. من احتیاج به یه شبه کودتاي پر حرارت داشتم(چيزي شبيه زلزله) که قدرت از دست رفته امو برگردونم و هیچ چیزي نمی تونست مثل سیمای وارفته بعضی ها این نیرو رو به من برگردونه. منصفانه و عادلانه وعاقلانه و انساني و ... كه نگاه مي كنم اين احساس دور از شخصيت منه ولي ... خوب آدم بودن و آدم موندن حساب و كتاب خودش و داره و از طرفي گاهي شبيه بقيه رفتار كردن هم اگه حالي به ادم نده، چسب زخم كه مي تونه باشه... خوب ديگه پيش مياد...
پس...
اولین تصمیمی که گرفتم این بود: گور پدر بقیه آدم ها! و همین جمله چنان نیرویی به من داد که برگه مرخصی ام رو بعد 6 ماه کوبوندم رو میز و از در رفتم بیرون، در حالي كه از پشت سر مي شنيدم كه مي گفت: حالا فرداهه رو برو ولي انقدر كار سرمون ريخته كه تا اطلاع ثانوي مرخصي- پرخصي تعطيله ها!

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷

همیشه تو یه ارتفاعی از جو دیگه ابری وجود نداره! اگه یه وقتی آسمون دلت ابری بود، بدون که به اندازه کافی اوج نگرفتی!

وقتی این جمله ها رو دوستی برام فرستاد، با کمی مکث جواب پرتی بهش دادم، یه جور برای انزوای خود خواسته ام بهانه تراشیدم که خودش جای بحث داره. اما حقیقتاً وقتی این جملات رو می خوندم فقط به یه چیزی فکر می کردم... مهارت پرواز و نه مفهوم پرواز.
نیچه میگه: انکه می خواهد روزی پریدن را بیاموزد، نخست باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن را بیاموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.