دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۵

قصه خاله پيرزنه يادتونه كه هركدوم از حيوونا تو اون شب باروني ميومدن سراغش و مثلاً مي گفتن من كه جيك جيك مي كنم برات، بذارم برم؟؟؟

اوضاع اين روزاي دفترمون همينه؛
يك شير پاك خورده اي هوس كرد و يهو گفت *چارت*، سه ماهه آسفالت شديم رسماً سرش.

امروز عصر ديگه صدام در اومد؛
به يكيشون گفتم چرا همه تون حرفاتونو به من مي گيد؟؟؟ من اين وسط طرف كدومتونو بگيرم كه اون يكيتون دلخور نشه؟؟؟ يك هفته است دارم رو مخ اين مديرا كار مي كنم كه كسي گوشت قربوني نشه؛ لااقل آدم باشين پشت سر هم حرف نزنين. گِل لقد نكردم كه بردمتون طبقه پايين و رو در روتون كردم. انقد سخته تو روي هم حرف بزنين؟؟؟

اگه فهميدن😕
ماشالا همه هم صاحب نظر و صاحب حق