پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۳

ناصر تقوایی یه جایی گفته «تراژدی را آدم‌های تسلیم‌شده‌ی توسری‌خورده نمی‌سازند. آدم‌هایی می‌سازند که برای زندگی تلاش می‌کنند اما زورشان نمی‌رسد.»

ما ایرانی جماعت یا صفریم یا صد
حد وسط نداریم... 
تا همین یک سال پیش سطح توقعمون رفتن به جام جهانی اونم از بین چند تا تیم عرب و با چندتا مربی لاشخور و بیشعور و مافیایی بود که هنوزم دم از اخلاق می زنن و هرازچندگاهی خبرای خانم بازی و پای منقل و بچه بازیشون می زنه بیرون. ماشالا همه شونم کارشناس! 

تا همین یک هفته پیش آخر دغدغه مون زیاد گل نخوردن (راحت باشیم دیگه... سوراخ نشدن) از آژانتین بود. 
چطور یهو یه شبه ورق برگشت؟؟؟ 

بهتره عوض بالیدن به تاریخ و تمدن چندهزارسالمون از اخلاق و تربیت نداشته مون خجالت بکشیم. 
از اینکه به جای تلاش کردن برای بهتر شدن هر روز و هر روز پرتوقع تر و نافهم تر از گذشته بامسائل برخورد می کنیم. 
خجالت بکشیم چون چشم و دل سیر نیستیم
چون بخیلیم. 
چون حسودیم. 
چون پشت هم نیستیم. 
چون ترسو و بز دلیم. 
چون یه نگاه نمی کنیم ببینیم چپمون چقدر پره، اونوقت صدامونو کلفت کنیم و درس نخونده بریم بالای منبر. 
چون معنی تشکر و لطف و بزرگواری رو نمی شناسیم. 
خجالت بکشیم که آخر ادعا هستیم و تنها کاری که بلدیم اینه که بیرون گود بشینیم و داد بزنیم: لنگش کن!!!

حیف این بچه ها که بخوان بین ماها خرد و خفیف بشن. 

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۳

همیشه اول و آخر هر رابطه ای جذابه
وقتی شروع میشه به بهانه ی آرامشه و وقتی تمام میشه، به دنبال آرامش. 
همه آدما یه لباسی دارن که به طرز غمگینی زشت و از مد افتاده است، ولی از همه لباس هاشون راحت تره. 
گاهی آدم تو مقطعی از زندگیش به این نتیجه می رسه، هیشکی تو زندگیش نباشه. 
یهو به سرش می زنه و همه اون چیزایی رو که یه روزی براش دلبستگی بودن میریزه بیرون
این روزا آدما به کوچترین بهانه ای دلمو میزنن و تنها کسی که باهاش کنار میام فقط و فقط خودمم.
عصری من و برادرم رفته بودیم بازار موبایل...
بعد از انتخاب و خرید گوشی یه زمانی باید منتظر می شدیم که برنامه های گوشی و جینگیل پینگلیاشو بهش اضافه کنه و فاکتور محترم رو صادر کنه ما هم مثل شهروندان محترم پرداختش کنیم... 
وسط مرکز خرید یه مبل چرمی گرد بود که شاید شش -هفت نفر مهربونانه می تونستن کنار هم بشینن... 
منم که مریض این فرصت ها... وقت گیر بیارم فنر فضولیم اتوماتیک و بدون دخالت دست میپره بیرون واسه خودش
کفش ها... شلوارها... صورت ها.... اسکلت آدم ها... حرف زدن ها... بو ها.. همه واسم میشه سوژه
بعد اونجا مجبور بودیم خیلی شیک بنشینیم که مرد جوان دمپایی پوش کارمونو راه بندازه
بگذریم که پای بدون جوراب و دمپایی لاانگشتی اش عزممو جزم کرد که فشار مضاعفی به خودم بیارم که شکوفه نزنم همون وسط. 
از قضا ۷-۸ تا فروشنده داشت، شیرین ۴ تاشونو با دمپایی دیدم
تو این فاصله دقیقا یه پسر کوچولوی تپل که آخرش ۶-۷ سالش بود، پشت به پشت من نشست. با مامانش اومده بود. 
فینگیلی زده بود گوشی مامانشو به تمام معنی ترکونده بود، بعد مامانش داشت جلوی پسرش برای دوستش دسته گلشونو تعریف می کرد. 

-تو پول توجیبیتو می گیری پاستیل می خری با کسی تقسیم می کنی که من گوشیمو بدم به تو؟ هرچی دلت خواسته دانلود کردی، حالام ناراحت هم شدی که عکسا و ویدئوهای وایبر پاک شده؟؟؟ 
= کلی زحمت کشیدم. برداشتی همه فیلمامو پاک کردی. کلی وقت گذاشتم واسه بلوتوسش
بهش گفتی (نرم افزار) بازار و بریزه توش؟ گوشیت دانلودم داره؟؟؟ 
-دانلودم داره... کشتی منو تو

منم کشت این فینگیل... یعنی پشیمونم که چرا نرفتم بگیرمش چند تا گاز محکم از لپاش بگیرم یا حداقل چند دقیقه بچلونمش که حالم جا بیاد

وای اگه یه روزی برسه و ما از این هیولاهای جدید دهه هشتادی و نودی عقب بیفتیم...

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۳

این روزها دوباره منم و شب و مهتاب... 
و نگاهی دزدانه 
که هرزگاهی به پیچ جاده خم می شود. 
بی هدف
از روی عادت
یادت هست؟ 
یادت هست تمام دانسته هایت را پشت سکوت "نمی دانم" هایت پنهان کرده بودی؟ 
یادت هست هر بار که شانه بر گره های اصرار فرو می آوردم، دیوانگی ام را به یادم می آوردی؟ 
رقص شبانه هنوز بر پاست اما تو از جاده دیگر رفتی. 
هنوز هم "درد"تنها یک تعبیر عاشقانه است که می توان از آن هزار و یک شبان دیگری ساخت
تا آیندگان بدانند عشق تنها در واژگان توجیه می شود. 
وقتی مرز میان رویا و حقیقت این چنین باریک است
و ذهن درگیر یک چرایی بی جواب، 
مرا اگر سرودنی است
دیگر تا انتهای تو شنودن و هلهله نیستم. 
تو این سکوت اجباری را در من ساختی
پس دیگر اعتراض نکن که چرا حکایت این روزهای من مثل روزهای نخست سپید نیست

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۳


امروز عصر ساعت پنج و نيم كيفمو برداشتم كه از دفتر بيام بيرون، يكي از مديرا از سالن كنفرانس اومد بيرون 
گفت: قرار داري؟؟؟
گفتم: نه بابا قرار چي؟؟؟ خونه، شام،‌خواب... كاري داريد بمونم؟؟؟
هم من خنده ام گرفته بود هم اون متعجب شده بود... 

تعجب هم داره... بس كه تو اين سال ها تا 8-9 شب دفتر موندم، حالا كه سر وقت مي رم، شاخك هاشون بلند ميشه...

راستش از اين دموكراسي و كار تشكيلاتي و ستادي، اين روزا انگار فقط فك زدن واسه راست و ريس كردن صندوق راي و شمردن برگه هاي توش و به پا كردن شور حسيني تو ذهن گروهي هم صنف و به كوچه ي علي چپ زدن واسه نديدن و نشنيدن غرولندهاي ناشي از رقابت ها و حسادت هاي كاريشون به ما رسيده و بس ...

گاهي در بدينيانه ترين حالت ها به خودم مي گم: من استعدادهاي پنهان و آشكار فراواني داشتم كه الان ديگه خبري ازشون نيست.
مثلا پامو ميذاشتم به چارچوب در و از ديوار راست بالا مي رفتم يا چپكي لبه هرره پشت بوم مي نشستم و نقاشي مي كشيدم ... يا از درخت ها بالا مي رفتم به هواي شاه توت و آلوچه يا از دانشگاه در ميرفتم به هواي به دو بالا و پايين رفتن از شيب جاجرود و كباب فيله و دنده اش... يا اون روزايي كه دركه - دربندم به راه بود...

امروز يكي از همكارام بهم زنگ زد، بعد اون وقت كه من تازه دانشگاه رو تموم كرده بودم و استخدام شده بودم، اون موقع هفت سال سابقه كار داشت...
اولش نشناختمش. 
سلام و عليك و اين حرفا
بعد گفت اينا كين آوردين دفترتون بابا؟؟؟
گفتم:‌چطور؟؟؟
گفت: زنگ زدم كه ببينم معرفي نامه مجمع تونو چطور بنويسم، با سه نفر صحبت كردم، آخرشم وصل كردن به تو... ديگه يه نامه چيه كه اينا بلد نيستن ديكته كنن. ايميل هم كه مي فرستن، نه اسم داره نه رسم.
به شوخي بهش گفتم: پير شديم خانوم ما دو تا تو اين ده سال.
گفت: من كه 17 سال...

واژه ها خيلي بي رحمند. درگير واژه ها كه مي شيم، حساب گذر زمان از دستمون در ميره. چشم باز مي كنيم، تو واژه غرق شديم. چه اونايي كه تو خلوتامون يه وختايي تو گوشمون خوندن و چه اونايي الان تو قالب مشغله و روزمرگي باهاشون درگيريم.
بدتر از همه ي اينا وقتيه كه به اين گذر زمان عادت مي كنيم.
به اين نتيجه رسيدم، كه اين ما هستيم كه سرعت گذر زمان رو در نسبيت اون تعيين مي كنيم و نه كس ديگه اي.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۳


در صدایی که از درونم بر می آمد، عمیق شده بودم
همهمه ای بود... 
فکر کردم شاید سرودی از صلح باشد که می خوانند
اما 
بعد
تنها قطره های اشکی بود که بی وقفه می چکید... 
بعد
نمی دانم جنگ تمام شده بود یا سکوت یک آتش بس موقتی مرا بلعیده بود....
می گویند فاصله اولین چیزی را که از یاد آدمی می برد، طعم یک صداست. 
هرخیابانی برای خودش مرزی دارد. 
اما تنها کسی که کلمه ی عبور را می داند‍‍، می تواند تا انتهای خیابان برود. 
پس 
چه فایده اگر حتی تصویر آن صدا را در طول این فاصله با خود ببرم. 
فاصله چیزی شبیه کورانی در یک شب قطبی است و هر آن ممکن است در آسمان شفق نمایان شود. 
شاید بهتر است تا شفق کمی بخوابم. 
فردا روز دیگری خواهد بود.