یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۵

آخر وقت رفتم تو اتاق رئيسم؛
رئيس بزرگ هم بود.
اين وقتا معمولاً گوش هامو هم مي بندم كه يه وقت حرف اضافه اي نشنوم چه برسه به اينكه اظهارنظري كنم. اينطوري راحت ترم. يه نامه بايد امضاء مي شد كه دادم بهش و گفتم: اين همون نامه اي بود كه سراغشو گرفتين.
يهو رئيس بزرگ بي مقدمه گفت: يه كم بيشتر بخند (مستقيم تو چشماش نگاه كردم، تكيه داده بود به صندلي و معلوم بود مدتيه داره نگاهم مي كنه؛ ادامه داد) براي آينده ات لازمه. خنده بيشتر به صورتت مياد.
چي مي تونستم بهش بگم؟؟؟!!! 
نفس عميقي كشيدم كه تلخندش كمرنگ بشه. گفتم: چشم.
گفت: زنده باشي.

پ ن.:
آدم خيلي حرفا تو دلشه. ولي چاره چيه... 
اصلاً كي مي تونه درك كنه، چيزي كه تو رو انقد تلخ و بسته كرده كه از پشت ظاهر رسمي و منضبطت مي زنه بيرون- اونم طوري كه خودتم متوجهش نيستي - گفتني نيست.