سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۶

سرگيجه اين زندگي آنجايي تمام مي شود كه تو ديگر براي ادامه تلاش نخواهي كرد؛
آنجايي كه ديگر دنبال چيستي و چرايي ها نمي گردي؛
شايد نفس عميقي بكشي و بگذري.

مي داني 
گاه گاهي كه به تو فكر مي كنم، تمام حق هاي دنيا را به تو مي دهم؛ اما ديگر چيزي براي اثبات و شگفت زدگي ميان اين همهمه كور و بي دليل نمي بينم. 
بسامد صدا هميشه از حدي كه بالاتر برود، ديگر آن را نمي شنوي، اما درد و گيجي اش را حس مي كني
و تاريكي،
آنگاه كه به آن عادت كردي، بهانه اي براي تماشا نمي گذارد. اين را هم زماني مي فهمي كه روزنه را ميان تاريكي مي بندند تا عادت و خواب چشم ها بهم نريزد.
در ميان صورتك هايي كه از واقعيت تنها اسمي را نشان مي دهند، نمي تواني دنبال چيستي ها بگردي؛ آنوقت براي كاوش چرايي ها هم دليل نمي خواهي.

مي داني
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
آشفته ام از این همه صورتك و اين هجوم لبخند زورکی...
مي دانم درست آن لحظه که می بُری از هر چه هست و نیست، ديگر دستت به خودت هم نمی رسد. و همين بر رنجيدگي ات مي افزايد.

گاهي كه دلم تنگ مي شود، آرزو مي كنم، گاش مي شد، دنيا بار ديگر با تو بخندد.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۶

ياددادن كاري كه به اندازه عمر يه بچه پونزده ساله به صورت تجربي ياد گرفتي، اونم به سه تا نيرويي كه مثل برگه كاغذ سفيد مي مونن، خيلي سخته. هولناك حتي.
همه اش با خودم درگيرم. به خودم مي گم، حواست باشه، اگه كوچكترين اشتباهي كني، براي هميشه خط خورده مي شن.
خل شدم به نظرم...
اين روزا همه اش رفتارايي رو كه تو اين سال هاي گذشته با خودم شده، مرور مي كنم و بعد به اين نتيجه مي رسم كه مثلاً فلان رفتار در شان من نبوده، بعد تازه داستان پيدا كردن راه جديد شروع مي شه؛
چشم وا مي كنم، مي بينم به بهانه فكر كردن ساعت ها قدم زدم و از پله هاي دفتر بالا و پايين رفتم يا چند دوري دور پارك سر كوچه چرخيدم.
بعد وقتي برگشتم سر جام، يهو يه فكر از دهنم بيرون مياد كه نمي دونم از كجا بوده و پايه اساسش چي بوده و همون مي شه راه حل همه مون .
راستش عصبي مي شم. چون فكر مي كنم كارا و تصميماتم پايه و اساس علمي نداره. همه اش در حد آزمون و خطاست.


پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۶

من فكر مي كردم فوقش يه نيرو استخدام كنيم. چشم باز كردم ديدم شدن سه تا. 
سه تا نيروي كاملاً صفر. از دانشگاه مستقيم اومدن دفتر ما. 
نكته اش اينجاست كه اوني كه بايد راهشون بندازه منم. منم كه كلاً احترام خاصي براي معلما قائلم!!!
خلاصه اينكه شنبه روز اول كاري هر سه تاشونه و نمي دونم از كجا بايد شروع كنم. 

از روز اول كاري خودم سه تا چيز يادمه:
١- ميز و صندلي هايي كه هنوز پلاستيك هاي بسته بسندي شون باز نشده بود
٢- صداي جيرجير كفش هاي چرمي مديراداري مون رو سراميك ها
٣- كامپيوتر قديمي يكي از مديرا كه با آژانس فرستاد دفتر و به من گفتن وصلش كن

سوال:
من بايد چي يادشون بدم؟
- بهتر نیست کسی ندونه من معرفیش کردم؟ این موضوع کمی منو ناراحت می کنه. مثلا بگی از آگهی‌پیداش کردم.
= مشكلي نيس. از من با واسطه تر و با رابطه تر كسي اونجا نيس.
- ممنونم. من یه اشتباهی کردم تو یه مقطعی خودمو بین یکی دو نفر اونجا تابلو کردم. کارمندا رو می‌گم. نمی خوام این اشتباه تکرار بشه. مطمئنم تو درک می کنی.
= من فقط مي دونم هر كسي جايگاه خودشو مي سازه.شايد يه چيزي كه خيلي ها در ارتباط با شما خوششون نمياد اين باشه كه به رخشون مياريد كه چي رو نمي دونن. شايد براي اينكه منوجه بشيد كه راه پيشرفت آدم  رشد كردن آدماي اطرافه، زمان لازم داشتيد. وقتى باد تغيير مى وزه، بعضى آدم ها بادبان مى سازن و بعضى بادگير.
- من کمی خودرایم. ولی کار کردن با من واقعا آسونه. چون واقع گرا هستم. ولی خوب مثل هر کس دیگه ای اشتباهات و مشکلاتی دارم.
= خصوصيت قوميتيتونه و البته اين ايرادي نداره
- قبول دارم. ممکنه.
= به هر حال موقعيتيه كه بايد هموارش كنيد. بهتره با تعامل و آرامش انجام بشه 
انقد تجربه داريد كه اون سماجت و خودرايي رو جهت بديد. من تجربه كمي تو كاراي مديريتي دارم. اما اينو امتحان كردم و نتيجه گرفتم. وقتي برام نفع داشته كه نفع اطرافمم درنظر گرفتم. از اين لحاظ فكر مي كنم موفق بودم
- نکته ظریفیه. بهش فکر خواهم کرد. ممنونم از راهنماییت.
= فقط يه تجربه شخصي بود.
- مفید بود.

پ ن.:
گاهي خودمم مي مونم اين حرفا رو از كجام درميام. 😶 اصلاً چطور جرات مي كنم؟😳
Wir sind Reisende auf einer kosmischen Reise ~
Sternenstaub, der sich in Wirbeln dreht und tanzt und Wasserwirbel der Unendlichkeit.
Wir haben einen Moment angehalten, um einander zu treffen, zu begegnen, zu lieben, zu teilen.
Dies ist ein wertvoller Augenblick, er ist ein kleines Wunder in der Ewigkeit. 

~ Paulo Coelho ~


ما مسافراني در يك سفر كيهاني هستيم~ ذره غباري در چرخش كه مي گردد و مي رقصد و در ابديت غوطه ور مي شود؛
ما دمي (در آن) براي ديدار، ملاقات، عاشق و سهيم شدن توقف مي كنيم. 
اين (توقف)، لحظه اي است ارزشمند؛ معجزه كوچكي در ابديت
نوشته: "اشکال نداره بدون سلام و تشریفات با هم در تماس باشیم؟ من یکم راحتم اگر اذیتت می‌کنه لطفا بگو. مثلا اگر می گم تو و یا چیزایی شبیه اون. هر جور بگی همونجوری تنظیم‌می کنیم"
حقش اين بود كه در جا آويزونش مي كردم. اما به نظرم خيلى وقته كه ديگه كرك و پرم ريخته. نه حالش هست، نه حسش.فقط خوندمش. بدون حتى يه اِهنى... اوهونى. هيچى.
معضل ويران كننده اين روزامون اينجاست كه اكنون فقط مي دونيم چي نمي خواييم؛ و هنوز وقت نكرديم بريم سر وقت اون چيزايي كه مي خواييم.🙄
فاصله را بايد پُر كرد
مباد كه فاصله تمامِ تو شود
كه از خود گريزان و در دامِ خود اسير
تنها نصيبِ اين انتظار است
عشق جواني ام نبودي كه حرف بسيار باشد و استدلال اندك.
بايد به آنها كه سرزنشم مي كنند، بگويم، تعبير تو از عشق ناز و نياز نبود؛
تعبير تو از عشق ديوانگي هايي بود كه فاصله ها را پُر مي كرد.

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۶

دیشب خواب دیدم دارم از دست یه خرس گریزلی قهوه تو کوچه های خونه زمان بچگیم فرار می کنم.

بعد همون دیشب داشتم چک می کردم تعبیرش چی میشه، نتیجه این جستجو خیلی گیج کننده بود:

"خرس به خواب، مردی بدبخت و دیوانه است. اگر خرس ماده بیند، زنی بدبخت و دیوانه بود. اگر بیند خرس ماده را بگرفت، دلیل که زنی بدین صفت به نکاح بخواهد. اگر بیند که خرس به خانه او آمد، دلیل که زنی بخواهد اگر ماده بود. اگر نر بود مردی بدین صفت به خانه او درآید. اگر بیند خرس را بکشت یا بر وی نشست، دلیل که بر دشمن ظفر یابد."

سوال:
معبر محترم، اجالتاً یادمون نمیاد خرس مربوطه نر بود یا ماده؛ يعني حواسمون نبود كه اصلاً ريزه كاريا رو چك كنيم. بقيه خوابمون هم بماند
فلذا چه گِلی تجویز می کنین، همونو بگیریم؟
یه آقای دکتری هست تو سازمان استاندارد تو سطح معاونت. شغل اصلیش پزشکی بوده اما چون مواد شناسه، الان تو سطح ارزیابی کیفیت پشه بخواد بپره، باید زیر بالشو حتماً دکتر امضا کنه.

یعنی حیف که اسلام دست و بالمو بسته وگرنه هر بار که می بینمش یه دل سیر ماچ مالیش می کردم انقدر که عاشقشم. بعد همین آقای دکتر، یه حالی از قاچاقچی جماعت گرفته که جیگر آدم با تماشاش حال میاد. 
خلاصه که سه -چهار بار دیدمش و هربار به نوعی این مثال رو زده که: دزد نگرفته، پادشاهه
هر وقت هم که اینو میگه برادرای قاچاقچی رو می بینم که مخلصانه دعا به جونش می کنن.
به خودم گفتم فقط يه بار ديگه اين منشيه زنگ بزنه چنان از پشت گوشي حلق آويزش كنم كه حساب كار دست رئيسش بياد.
حيف!!! شانس آورد كه براي بار پنجم زنگ نزد.
الان ديدم رئيسش voice گذاشته تو تلگرام

پ ن.:
يعني حالا بشينه تا من جوابشو بدم.
مردك حجيم!!! جلوي كل هیئت مديره مستقيم بهش گفتم: من آنلاين نيستم، براي من تو تلگرام پيام نده. 
اگه فهميد🤢
خودش و منشيش از صبح دفتر ما و شركت نفت رو به توبره كشيدن.


خیلی باید سخت باشه که ظرافت داشته باشی، وقتی که مرگ خیلی نزدیکه

Bobby Deerfield-1977

Directed by Sydney Pollack
Produced by Sydney Pollack
Starring: Al Pacino, Marthe Keller, Anny Duperey

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۶

ديگه از گفتن "بله حق با شماست" خسته شدم؛ جواب مي دم به قيمت اخراجم
يه طوري كه تهش چيزي شبيه گور باباي همه تون رو هم خودشون بخونن

١)
پنجشنبه ١٠ صبح
سلام. ببخشيد من ديروز خيلي شلوغ بودم.
الان يادداشت هامو داشتم نگاه مي كردم ديدم نوشتم شما تماس گرفتيد و با من كار داشتيد

٢)
جمعه ١١ شب
سلام شب بخیر.در یادداشت ها ،ابتدا و انتها وجود داره،به هرحال من بودم.اگر زنگ نزدی پس نبودم . سوالی داشتم که از مهندس پرسیدم.مواظب خودت باش.💐😊

٣)
شنبه ٦ دقيقه صبح
سلام. نه راستش زنگ نزدم چون زمان زيادي ازش گذشته بود. من چهار شنبه حدود ٧ تا جلسه داشتم تا ٧ شب
شما حدود ١٢ زنگ زدي. من ٥ شنبه صبح يادم افتاد. به هر حال ظاهرا داره تعداد اين داستانا زياد ميشه و هميشه هم من مقصرم. اينم لابد دليل خودشو داره.
در هر صورت ديگه داره خسته كننده ميشه.
پريروز مدير پالايشگاه تهران اومده بود دفترمون و مي خواستن راضيش كنن با واحد توليدي ها بيشتر مدارا كنه. اونم نامردي نكرد و خيلي محترمانه و علمي شستشون و پهنشون كرد رو بند كه حرفاي شما علمي و راه حل هاتون هم كاربردي نيس. بعدم رو به اون همه آدم مبهوت گفت، جلسه دارم و وسايلشو جمع كرد و رفت.

يكي از مديرا جلوي در يهو طبع شاعريش گل كرد و گفت:
به قول سهراب من الاغي را ديدم يونجه را مي فهميد...
يكي ديگه شون هم برگشت شعر رو كامل كرد كه: در چراگاه نصيحت گاوي را ديدم سير...
يهو رئيسم برگشت گفت: انگار زمان سهراب هم مشكل خوراك پتروشيمي ها و واحدهاي توليدي بوده هااا

پ ن.:
هيچي ديگه ...
خود گويي و خود خندي ... 
آري پس از دو هفته تلاش و هماهنگي براي جلسه مشترك، بر ما اين چنين گذشت😬🤐

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۶

از نتايج روش بي محلي كردن

- سلام. امیدوارم روز خوبی رو تا الان داشته باشی. قرارداد امضا شد.
= سلام سپاس
- اگر فردا هستی که بیام.
= فردا دفتر تعطيله.
- امروز تا کی هستی؟
= تا پاسي از شب
- 😂😂😂. از خنده های من شاکی نمی شی که؟
= خوبه كه . چرا بايد شاكي شد؟ يكي هم پيدا ميشه كه مي خنده بايد خوشحال بود.
- خوبه. تو کارت درسته. پس آخر وقت میام. حدوداي شيش. البته قبلش زنگ می زنم.
= باشه . اگه تونستيد زودتر هم بيايد بهتره. چون اينا جلسه هاشون كه تموم ميشه تازه كار من شروع ميشه.
- اوکی. i'll do my best

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۶

روش هاي زنانه براي كشف حقيقت روش هاي خوفناك و پرهزينه ايه. 
در ساده ترين حالت براي شناخت بيشتر دست به به تفتيش عقايد از طريق كاربرد افعال مقلوب مي زنن. ناخودآگاه هم اينطور عمل مي كنن.
مثلاً ازشون مي پرسي، نظرت در مورد اين تي شرت چيه؟ ميگه: به نظرم اصلاً به من نمياد. رنگ يه جوريه. بعد طرف احتمالاً دو تا واكنش نشون ميده:
- اوكي پس بازم مي گرديم🤐
- نه فكر نمي كنم... اين رنگش خيلي بهت مياد...

اينو نوشتم كه يادم بمونه گاهي كه برنمي گردم به حالت كارخونه اي و همه چيز رو همون طوري كه هست و واقعي، از خودم بروز مي دم، نبايد خجالت بكشم يا خشمگين بشم، چون سعي كردم متمدنانه رفتار كنم و با اين روش تكليف مخاطبمم روشن شده؛ 
اما اون وقتي كه افتادم به روش زير زبون كشي با افعال مقلوب، جداي اينكه بايد هزينه اونم بدم، ولي حداقل انرژي نمي ذارم كل ماجرا رو از ته به سر مرور كنم و ببينم اشكال كارم چي بوده و كجا.

پ ن.: 
روش "سوال و ابراز عقيده مستقيم" روش بسيار ساده تر و كاربردي تريه. مخصوصاً تو روابط اجتماعي.

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۶

مرحمت فرموده ما را ول كنيد!

بهش گفتم چيزي در مورد شما منو نگران مي كنه.
گفت: چي؟ تو مي توني در مورد من تا حد تخطئه (!) پيش بري.
براش نوشتم: شما خيلي از آدما و مديراي صنف رو مي شناسيد. به كار بردن اين عبارت كه "فلاني تعطيله" درون يه مجموعه اونم وقتي كه مي دونيم اينا تكه هاي لِگُو هاي ما هستن و بايد ازشون استفاده كنيم يا به جايي برسن كه اصلاح بشن كه بتونيم باهاشون كار كنيم، كار درستي نيست. 

يه كم صبر كرد و بعد نوشت: من اصولاً با كسي راحت نباشم، نمي تونم باهاش كار كنم. از بيرون مجموعه با صراحت ازشون انتقاد مي كنم، اما مي دونم داخل مجموعه بايد تعامل كرد. به نظرم اين حرف زدن من و تو در حد تمركز روي آينده يا بلند بلند فكر كردنه. نه عوارضي داره و نه نتيجه اي. ولي به هرحال به حرفات فكر مي كنم.

پ ن.:
از اينكه مجبور شدم رك و بي پرده حرفمو بگم، پشيمون شدم. يه جورايي براي نيمساعتي قلبم درد مي كرد و تمركزم به هم ريخته بود... احتمال اينو مي دادم كه اگه ظرف يه مدت كوتاه تصميم بگيرن بيارنش بالا سرمون، با اين حرفاي درشتي كه بارش كردم (اينكه بهش گفتم اگه فقط فكر منفعت خودت باشي به درد دبيركلي نمي خوري)، چه بايد بكنم... 
انقد خراب بودم كه حتي تمام نوشته هاي اين چند روزه مون رو پاك كردم كه جلوي چشمم هم نباشه هي برم از سر نو بخونمشون.
بعد يادم اومد كه رئيس بزرگ خيلي سربسته بهم هشدار داده بود: "شما خودتو درگير ايشون نكن. به اندازه كافي مشغله داري"
اما از اونجايي كه من اصولاً مرض دارم و در مقابل هر حركت جديد و نويي دست و پام شل مي شه و باز از اونجايي كه اصلاً تحمل ندارم تا آدما خودشونو واسم رو كنن، پس دستمو انقد فشار مي دم رو نقاط حساسشون كه اون روي خودشونو نشون بدن، يه حركتي كردم كه طرف ظرف ٤ روز گارد بگيره و الان منتظرم ضربه شو بزنه.

الان ولي راستش خوشحالم. چون يا احتمالاً فكر مي كنه، اينم يه اسگوليه مثل بقيه و در حد تجربيات و دانسته هاي من نيست يا نه، مي دونه كه بلند بلند فكر كردن به شرطي مناسب و كارآمده كه هدف دو نفر تبادل مطالبي باشه كه به صورت مشترك ذهنشونو درگير كرده. 
در هر دو حالت اميدوارم دست از سر من يكيِ گرفتار برداره و بره يه جاي ديگه چتر وا كنه.
هنوز هم سحرگاه منتظرم كه صدايم كند؛
هنوز هم؛
هنوز هم همان عطر سحرگاه پاييزي و دلشوره قديميِ بي دليل هست
هنوز هم اضطراب براي چه گفتن و انتظار چه شنيدن هست
اما بيدار كه مي شوم ...

اما هيچ.
جايي براي حرف ديگري نمانده جز
عطر صبح جمعه و
خاطره چشماني كه به تمام سرگرداني هاي من به مي خنديدند...
مي خواي كاراكتر كسي رو درك كني، بهش قدرت بده

آبراهام لينكلن

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۶

براش نوشتم: پيش نويس قرارداد رو لطفاً برام بفرستيد. مي خواين يه جلسه هماهنگي بذاريم؟
نوشت: امروز به شدت سرم شلوغه. سعی می کنم شب تنظیم کنم و برات ارسال کنم. فردا جمع بندی می کنیم.
نوشتم: ازم در مورد دوره پرسيدن؛ خواستم كه زمان بدن.
نوشت: اوكي. ممنون
نوشتم: ما بايد ممنون باشيم.
ده دقيقه بعد نوشت: بدون تعارف اگر تلاش های تو نبود امکان نداشت.
بي فكر نوشتم: منم يه جور ديگه تعطيلم؛ فقط فرقم با بقيه اينه كه چيزي رو بخوام بايد بشه.

پ ن.:
هيچ دليلي ندارم كه چرا يهو اينو براش نوشتم. اگه كمتر منو در اين كار موثر مي دونست، يا حتي اگر كه ته دلش واقعي نيست، كمتر چنين جملاتي رو به زبون مياورد، آروم تر بودم... بيشتر خودم بودم. احساس مي كنم يه چيزي از طرف من سرجاش نيست. خودم نيستم.
تو از عشق توقع داری. در حالی که این عشق است که از تو توقع دارد. تو می‌خواهی که عشق به تو ثابت کند وجود دارد. چه اشتباهی! این تو هستی که باید ثابت کنی آن وجود دارد.

اریک امانوئل اشمیت
چقدر دردناک است ...
:((
زمانه ما زمانه بدي شده است
تمام دیالوگ هايمان دارند به مونولوگ تبدیل مي شوند
بهش گفتم، اگه مي خواي يه تغيير درست و حسابي ايجاد كني، يه حكم درست و درمون بگير. تغيير وقتي ايجاد مي شه كه زير پات محكم باشه و ديگران هم معني "بايد" رو بفهمن.
گفت: راستش من مي خواستم با چند تا دوره شروع كنم و نتيجه واقعي كار علمي رو نشونشون بدم. اما دارم فكر مي كنم حرفت درسته. من همين الانم طرح يه بخش پژوهشي قوي رو دارم و مي تونم برات آماده كنم. ما دو سال وقت داريم كه يه كار اصولي با هم انجام بديم. فقط دارم بهت مي گم، وقتتو الكي با برنامه هاي بي خودي پر نكن. بذار ذهنت آزاد باشه براي كار خودمون.

پ ن.:
با نگاهي بدبينانه، لابد نامبرده منو يه چيزي در حد علفي مي دونه كه ميشه روي صخره مشت كرد و ازش بالا رفت.
با نگاه خوشبينانه هم انگار نه چك زده نه چونه من يهويي جزئي از تيمش شدم؛ ديگه خبر نداره، چه مفلوكانه دو خط نامه مي خوام بنويسم، عزاي عظمي ورم ميداره، بس كه وسطش از هر طرف صدام مي كنن.

اصلاً چشمم كور!!! تقصير خودمه كه بلند - بلند فكر مي كنم.
😑
تنها راهي كه ميشه جنگ رو برد، اينه كه به اندازه دشمن كثيف شد. تنها نگرانيم اينه كه چشمامونو باز كنيم و ببينيم از اونم كثيف تريم.

توپ هاي ناوارون ١٩٦١
در جایی از داستان موبی دیک کاپیتان ای هب شب و روز رو گم کرده ... استاربوک معاونش میاد و صداش می کنه. بهش می گه که بهتره بخوابه. 
ای هب تخوات خوابشو به تابوت تشبیه می کنه. می گه خواب براش یک نوع مرگه. بعد ای هب داره برای استاربوک از برنامه اش برای شکار نهنگ تعریف می کنه. می گه همونقدر که در مورد رگ های دستاش می دونه، در مورد مسیرهای دریایی می دونه و می تونه مسیر حرکت نهنگ ها رو پیش بینی کنه. اما همه این ها رو موکول می کنه به کشتن موبی دیک و از اون به عنوان "کار اصلی" نام می بره. 
استاربوک بهش می گه هدف ما صید نهنگه نه انتقام از موبی دیک و در راه این هدف حاضره هر کاری بکنه.
با هم بحثشون میشه اما ای هب کوتاه نمیاد و می گه این انتقام رو با پول نمیشه مقایسه کرد. اما قلبشو آروم می کنه. 
استار بوک بهش می گه، کینه داشتن به حیوانی که صرفاً از روی غریزه کاری رو کرده، کفرآمیزه. ای هب می گه، حتی اگه خورشید هم ناراحتش کنه، بهش حمله می کنه. میگه تمام اشیای مرئی فقط نقاب هایی بی دوام هستن. تنفرش از نهنگ سفید از چیزیه که پشت این نقابه. چیزیه که بهش احساس ضعف داده و گذاشته با احساس ضعفش زنده بمونه و هر روز اونو در خودش تحمل کنه. 
و استاربوک تنها بهش می گه که با اینکه مخالف این تصمیمه، اما لازم نیس که ازش بترسه. بهتره ای هب از ای هب بترسه.

چقدر این جمله تأثیر گذار و شگفت انگیزه!!! 
به راستی آدم باید فقط از هیولای درون خودش بترسه.



جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۶

ديشب از دانشگاه و استادم تو اون دوره و نگاهش به خودم گفتم. ١٥ سال از اون روزا گذشته. و من اين روزا دارم فكر مي كنم اصلاً مثل اون وقتا كله خراب و بز نيستم. 
الان تقريبا از همه اون ديوونه بازيا فقط هارت و پورتش مونده و يك چيز ديگه:
"ياد گرفتم چطور به راحتي نه بگم"
احساس مي كنم اين روزاست كه كمي به اون حال و هوا احتياج دارم، اما انگار به قدر ١٥ سال پير شدم.

دلتنگي ناخوانده

سيزده - چهارده سالم بود (شايد هم كمتر) كه يكي از آدم بزرگ هاي فاميل مستقيم با من در مورد ازدواج صحبت كرد...
يادمه توي آشپزخونه داشتم يه چيزي رو از تو كابينت در مي آوردم ( و البته نه تصور كنيد كه من به شيوه خانمانه در كابينت رو باز كردم و اون چيزو آوردم پايين؛ اون موقع ها من از نظر ظاهري هيچ تفاوتي با پسرها نداشتم و اصولاً خيلي ماهرانه تر از اونا از ديوار راست بالا مي رفتم و قطعاً روش هام كاملاً پسرانه بود) خلاصه كه عمه خانم با ديدن من كه روي كابينت نشسته بودم و يه لباس اسپرت و شلوار كوتاه و كفش ونس پام بود و خيلي اتفاقي در حال انجام يه كار متفاوت بودم گفت: چقد دلم مي خواد عروس خودم بشي.

و هيچوقت اين اتفاق نيفتاد. 
همه ما بزرگ شديم و هر كدوم رفتيم يه گوشه دنيا...
پارسال بعد از ٢٦ سال كه همديگه رو تو يه مراسم ختم ديديم، هر كدوم از اون پسرا زن و زندگي خودشونو داشتن و ديگه تصويري از اون روزاي بچگي نبود. همه همو با لفظ "شما" صدا مي كردن و حواسشون بود كه حريم چهل سانتي مجاز رو نشكنن.
امروز صبح اما تو خوابم، همه ما - در قد و قواره آدم بزرگانه مون - دوباره تو همون خونه قديمي بوديم و دوباره داشتيم سر فوتبال تو سرو كله هم مي زديم. بعد يهو مامانم گفت: " الان داشتم با عليرضا تلفني صحبت مي كردم، بهم گفت تيممون گل زده، يه جيغي تو تاكسي زدم كه نگو"

و من يهو از خواب پريدم و يادم اومد عليرضا شش ماهه كه ديگه نيست. 
عجيب دلتنگش شدم. نه مثل يه زن كه مردي رو دوست داره... مثل كسي كه يهو دلتنگ كسي ميشه كه واقعيت نبودنش رو تو بيداري آوردن جلوي چشماش. 
و عليرضا همون كسي بود كه مامانش يه وقتي منو براش كانديد كرده بود.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۶

بهانه اي واسه بلند فكر كردن

سر قضيه دوره آموزشيه ديروز چهارتا از كارشناس هاي صادراتي رو انتخاب كرده بودم، آوردمشون دفتر تا دوره رو بر اساس تجربه هاي كاريشون مدل سازي كنن. 

انقد كه تو اين سال ها خودمونو زير بار مسائل و مصائب توليد دفن كرديم، طفلكي ها از شنيدن اصطلاحات كاري خودشون تو حوزه صادرات و البته تو فضاي كاري ما شوك شده بودن. به وضوح مي ديدم چشماشون برق مي زنه.

ولشون مي كرديم، تا خود صبح بحث ها و سوال ها رو ادامه مي دادن.

***

بعد از اينكه جلسه تموم شد، بهم گفت من خيلي به اين دوره اميدوارم. اين كاريه كه مي مونه. 
گفتم: من خسته ام از اين رويه اي كه اينجا داريم... اينكه آدما دور هم جمع بشن هي از مشكلاتشون حرف بزنن اما راه حل از توش درنياد. منم مي خوام تغيير ايجاد كنم اما راستش با اين آدما و تو اين سياسي بازيا شك دارم كه بشه ...
گفت: با هم درستش مي كنيم.

كاري در مقابل حرفش نمي تونم بكنم جز نگاه كردن. انقد مطمئن و با انرژي حرف مي زنه، من بيشتر وحشت مي كنم. دقيقا حس روزاي دانشگاهمو برام زنده مي كنه؛ درست روشي رو با من پيش گرفته كه استادم تو اون سالها با من داشت. در واقع باور داره من چيزي هستم كه خودم براي اولين باره دارم از خودم مي شنومش. اينكه چرا منو انتخاب كرده يه سواله اما اينكه چرا فكر مي كنه من موجود خاصيم بين اين همه آدم، خيلي دهشتناكه. 

ديشب داشتيم با هم تو تلگرام در مورد كار صحبت مي كرديم، بعد بهش گفتم من از نقشه كشيدن براي آدما و سوء استفاده ازشون بدم مياد. تمام اين سال ها تمام حساسيتمو گذاشتم رو اين كه دروغ از دهنم درنياد كه اعتماد آدما خدشه دار بشه. اما مشكل اينجاست كه آدماي دور و برم و بعضاً مديرا اين طور عمل نمي كنن. اينجور آدما از يه اسم گنده و دهن پر كن مثل اتحاديه واسه خودشون كلاه نمدي دوختن و مي دوزن. تو بازياشون طوري برنامه ريزي مي كنن كه ديگران بهاشو بدن. اينه كه با ديد بدبينانه من و با آدماي موجود، سرمايه گذاري رو اتحاديه كار عاقلانه اي نيست.

نوشت: این حرفت حرف درستیه.

نوشتم: من بيشتر از هر كسي انگيزه دارم كه اتحاديه رو براي هميشه بذارم كنار؛ چون عاشقانه اين فضا و زحماتي كه براش كشيده شده رو مي فهمم و دوست دارم. اما نگرانم. و چون قبول كردم با شما كار كنم، خواستم كه بدونيد.

فقط نوشت: باید بیشتر صحبت‌کنیم.

پ ن.:
١)
اين وضعيت كه ندوني اخرش چي ميشه، هم خيلي هيجان انگيز و نفس گيره و هم خيلي هولناك. دلم مي خواد يه كار خاص بكنم. يا حداقل جزئي از يه پروژه خاص باشم. اما با آدماي فرصت طلبي كه سر منفعتشون آدماي ديگه رو به راحتي معامله مي كنن، چه شانسي ميشه داشت؟
٢) 
گاو پيشوني سفيد مي دونيد چيه؟؟؟ من !!! يعني تمام نگرانيم اينه كه اين همه هيجان و استرس و آدرنالين يهو بياد پايين و نتيجه اش تحمل پوزخنداي اطرافيان باشه.
٣) 
اخ چقد خودمو سرزنش مي كنم كه چرا زودتر به فكر تقويت زبانم نيفتادم. مهر بعضي حماقت ها تا ابد رو پيشوني آدم مي مونه 
دلم از راه پر است
راهي كه ديگر
تو از آن نمي آيي
چه تفاوتي دارد
وقتی ديگر همه راه ها به جايي ختم مي شوند كه تو زودتر از آنجا رفته اي؟
کاش خطی ... ربطی ... نازی ... نگاهی از تو مانده بود.
بی انصاف!!!
طوری از این زندگی رفته ای، انگار از ابتدا نبوده ای.
حال تو بگو!
چه را باور کنم؟
نبودنت را
یا خاطرات پراکنده ای را که پاییز برایم از تو با هر نسیم می آورد
؟

فوتبال حرفه اي


دو تا از اعضاي هيئت مديره هستن از من چهار سال كوچكترن. به معناي واقعي علي مردان خان بعد يه جورايي يه نبرد پنهان بين ما سه تا شروع شده. ضعف من اينه كه عضو هيئت مديره نيستم ضعف اونا اينه كه مستقيم با من كار نمي كنن.
خلاصه كه كار ما سه تا شده اره بده تيشه بگير

*
يكيشون روزي شيرين ده تا نامه و فكس و voice و پي ام برام جاهاي مختلف مي ذاره... منم مي خونمشون ولي جواب نمي دم. خلاصه كه اوضاع جوري شده اون تو كار قيره ولي منم كه آسفالت مي كنم. ديروز حاج آقا رئيس يه خط كشيد رو كل كاراي ارجاعيش و بهم گفت تا وقتي ياد نگيره سيستم اداري يعني چي، همه چيو نگه مي داري و مي فرستي كميسيونشون.(يعني عاشقشم كه درست تو مواقع حساس حال اساسي به آدم مي ده؛ بوس بهش كلاً)

اون يكي از كيس اول كمي پيچيده تره. دردسرشم بيشتره. ددي پولدار و رده بالاش يه كم اعتماد به نفسشو بالا برده. ولي مشكل اساسيش اينه كه ظاهر موجه و با وقار داره اما مثل ريگ دروغ مي گه. و اين دروغ هاش جداي خرده فرمايش ها و دم به دم چتر واكردن ها و تلپ شدن هاش به هواي جلسه تو دفتره، اونم جوري كه بساط ناهارش پاي ما باشه. 
پريروز بين حرفاش داشت تعريف مي كرد كه زنش بهش گير داده چرا انقد دير مياد خونه؟ اونم جدول جلسات تا اخر ماهشونو (كه خودم براي همه شون تنظيم كرده بودم)، نشونش داده بود كه ببين ما چقدر كار داريم. خيلي گرفتاريم اين روزا 🙄

خلاصه اينكه ديروز پرونده اين يكي رو هم پيچوندم پيش حاج آقا جون. نتيجه اش اين شد امروز چهارتا نامه نوشتم فرستادم تو كانالشون. 
با اين مضمون كه موظفن جلسه مي رن گزارشش رو هم كتبي بدن وگرنه كار اجرايي نداره. 

پ ن.:
جيك هيچكدومشون در نيومده تا الان. بعيد مي دونم يه خط گزارش از توشون در بياد، ولي توپو شوت كردم تو زمين اونا.
😁
اين چند روزه مشغول خوندن يه كتاب بودم كه به بررسي رفتارهاي مختلف آدم ها مي پردازه. 
تو يه بخشي اش تحت عنوان "راهكارهاي مديريت برداشت" اومده كه اكثر آدم ها از دو روش خودافزايي(self-enhancement) و دگر افزايي(other-enhancement) برداشت هاي ديگران نسبت به خودشون رو مي سازن و تعيير مي دن. 
در خودافزايي جذابيت و مقبوليت خودشون رو براي ديگران بالا مي برن (مثلا خوب و مرتب لباس مي پوشن و قشنگ و منطقي حرف مي زنن) و در دگر افزايي كاري مي كنن كه ديگران احساس خوبي نسبت بهشون پيدا كنند (مثلا چاپلوسي طرف رو مي كنن).
اما يه جايي بدشانسي ميارن و كارشون در برداشت ديگران اثر عكس ايجاد مي كنه كه به اثر لجن مالي (slime effect) معروفه. اين جور آدما از بالا ليس مي زنن و به پايين لگد. مثلا در محيط كار تملق بالادستي ها رو مي گن و با پايين دستي ها با تحقير و بي حرمتي رفتار مي كنن.

پ ن.: 
دلم براي اين دسته آخر خيلي مي سوزه. عبارت بهتري از دلسوزي واسشون پيدا نكردم.

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۶

رازهای جهان را تنها به تو می گویم
که دست هایت گرم است ...
و صدايت
و آغوشت كه بي نهايت است
بگو كه هنوز هواي اين دل تنگ را داري
به وقت بي تابي
دلي كه مي داند چرا تنگ مي شود و بهانه مي گيرد
دليل خوبي دارد براي تپيدن
دلش مي خواهد
همين
دنياي آدم هاي خودخواهِ معكوس جايي است كه شيشه ها را يا به عمد مي شكنند يا از روي تظاهر مي لرزانند؛
دنيايي كه در آن - اگر به چار يا به ناچار - به خود پناه ببري،
چه در جمع باشي و چه در خلوت،
چه در هياهو و چه در سكوتي خودخواسته،
بازهم تنهايي.
و تنهايي مگر چيست؟
جز اينكه در وضعيتي قرار بگيري كه حرف مشتركي نيست؟؟؟

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۶

برای خوردن يك سیب چقدر تنها مانده ایم.

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۶

آخرین سنگر هرآدمي غرور اوست؛ ‬
‫وقتي غرورش شكست، شكسته است ديگر.‬
‫آ‌نوقت ديگر تضميني نيست،همان آدم قبل بماند.‬
‫در بهترين حالت تلخ ميشود و گزنده.‬
چه ساده دل بوده ايم كه گمان مي كرديم دنيا روزي به كام ما خواهد گشت...
چشم گشوده ايم، از آنچه كه بوده ايم، خاطره اي مانده است.

از دسته نگراني هاي مشترك شبانه

از دسته نگراني هاي مشترك شبانه
يا چطور يه بهانه پيدا كنيم براي تشريك مساعي

- سلام یه نکته ای رو خواستم بهت یادآوری کنم
= چي؟
- به نظرم سه شنبه برای گرفتن تایید استخدام روی کمبود نیرو برای دوره مطلبی بیان نکنی. مقاومت الکی ایجاد نشه. نظرت چیه؟
= نه خيلي شلوغن. تا اخر مهر٢٥ تا جلسه دارن. مغزشون نمي كشه. مصوبشو ولي سه شنبه مي گيرم تا برم سر بحث مصاحبه ها.
- همش می ترسم این دوره شهید بشه.
= منم نگرانم. نياز به كار اصولي داره.
- من برات برنامه های بهتری دارم. با هم‌می تونیم تغییرات ایجاد کنیم۰ من می دونم تو به کار اتحادیه تسلط داری. ولی به من اعتماد کن.
= نگرانم؛ چون براي هيشكي جز من كار علمي مهم نيس. امروز يه نمونه شو ديديد
- چطور؟
= تا وقتي كه غضنفر هست احتياجي نيس كسي دنبال مارادونا بدوئه.
- 😂😂😂 می شه تا حدودی اصلاحش کرد. من امروز خیلی ازت تعریف کردم
= خدا به خير كنه
- گفتم اگر نباشه واقعا کار می خوابه. باید بدونن . گفتم به اندازه همشون کار می کنه و کار بلده
= البته یه شیطنتم کردم
- چي؟
= گفتم‌ حاج آقا هواشو دارین دیگه؟ چون نیروهایی که سرسختن اگر ناراضی باشن بروز نمی دن یه دفه کارو ترک می کنن.
- بحث ماليش اصلاً برام مهم نيس. ساختارش بايد درست بشه
= من برای منافع مالیش گفتم. وگرنه می دونم برو نیستی 😊
- من از پول بدم نمياد. ولي چگونگيش از چيستيش مهمتره
= 👆 اینه. اوکی شبت بخیر.
- شب به خير
چه ساده دل بوده ايم كه گمان مي كرديم دنيا روزي به كام ما خواهد گشت...
چشم گشوده ايم، از آنچه كه بوده ايم، خاطره اي مانده است.

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۶

عجيبه هااا
من دارم يه دوره آموزشي رو تو مجموعه پياده مي كنم، بعد الان سه روزه مثلاً از كل كاراي روز من شايد نيم ساعت از وقتمو گرفته در حد چند تا تلفن... بقيه كاراش در حد نامه و گزارش و هماهنگي بوده فعلاً

بعد اونوقت بچه هاي دفتر يكي يكي ميان سراغم كه ببينن اين چيه كه من روش زوم كردم و دارم به خاطرش با يه سري آدماي خاص صحبت مي كنم.
به خودم كه ميام مي بينم همه ساكتن و دارن گوش ميدن كه من چي دارم مي گم و اون ور خط چي داره مي گه...

بعد جالب ترش اينه كه دائم در مورد مجري دوره بهم هشدار مي دن...
اونم چنين هشدارهايي:
- حواست بهش باشه ها... 😦
- خيلي جديش نگيري هاااا...🙄
- خيلي غلو مي كنه...🤔
- به خاطر خودت مي گم ولي به نظرم خالي زياد مي بنده ...😣
- من قبولش دارم... آدم با انگيزه و اعتماد به نفسيه...😲
- سعي كن خيلي درگيرش نشي... با فاصله باهاش برو جلو...تحت هيچ شرايطي براش كار نمي كني... فقط مديريتش كن😳😐

جوري شده كه به تشخيص خودم شك كردم واقعاً
اصلاً نمي فهمم كه چرا واسه يه رابطه كاملاً كاري بايد اين همه هشدار بشنوم؛ اونم از طرف كارمندام و رئيس بزرگ حتي
يه جوري غيرتي رفتار مي كنن من اصلاً مي ترسم جلوي اينا با تلفن با يارو صحبت كنم.
😨

پ ن.:
به نظرم يه دور با همه شون رفته فرحزاد و برگشته انقدر كه ازش مي دونن و بهم آلارم مي دن😬

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۶

چقدر بی تابانه برای یک شعر عاشقانه از تو منتظر مانده ام.
گاهی آخرین جمله ات را که به خاطر می آورم به خودم می گویم، می آید. 
قول داد که می آید.

می دانی؟؟؟
برای جنگیدن کمی پیر شده ام؛
برای انتظار کمی خسته؛
و برای عاشق شدن کمی عاقل.

سمت تو کمی به جنوب که می چرخم به خودم می گویم اگر می خواست می ماند.
سمت خودم به شمال که بر می گردم، به خودم می گویم، حتی اگر تو بروی، دیگر منتظرت نیست.

شریف!
دلتنگم.
بیا!
حتی اگر برای لحظه ای از خوابم بگذری، بیا!

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۶

- شايد فكر كني از اين حرفا داره نمدي براي خودش مي بافه... اما فكر مي كنم مي شه جايي از زندگي تجربه تو در اختيار كسي بذاري كه اتفاقي متوجه شدي، از شدت لجاجت و سرسختي، داره درست جا پاي خودت مي ذاره و تويي كه مي دوني كه چه نتيجه اي ممكنه بگيره... *هيچي!!!* ... ببين عزيزجان... مي خواي به الان و لحظه الانت فكر كن... اما تو زندگي خيلي پيش مياد كه آدم به گذشته اش فكر مي كنه و بعد به خودش مي گه، اگه من اون روز اون مسير رو نمي رفتم، الان زندگيم يه جور ديگه بود...[Ssshh] نمي خوام جواب منو بدي... من فقط برات سوال طرح كردم...جوابشو به خودت بده.
= كاش وارد اين بحث نمي شديد.
- اشكالش چيه؟
= اشكالش اينه كه من نمي تونم مسائلمو تو كار و توزندگي شخصيم خط كشي كنم. اينجوري درست وقتي كه بايد منطقي و تو چهارچوب موضوع فكر كنم، ذهنم پرش پيدا مي كنه. 
- اينو اول بگم كه از نظر من ايني كه تو مي گي، اشكال نيست!!! بعدم فكر نكن فقط مشكل توئه... *هيچ زني* نمي تونه بين عقل و احساسش خط كشي كنه... اگه اينطوري بود، هيچ مردي سراغ هيچ زني نمي رفت... مرض نداشت، هزينه كنه و وقت بذاره تا يه زن رو كه مثل خودش به دنيا نگاه مي كنه، جذب كنه. از همون اول مي رفت يه همخونه مرد پيدا مي كرد، يه قرارداد هم باهاش مي بست، سر ماه هم مثل بچه آدم جفتشون دونگ هاشونو مي ذاشتن سر طاقچه... اصلاً چرا اينكارو بكنه؟؟؟ يه كار ساده تر... مي رفت يه سگ فرفري مياورد پايين تختش مي ذاشت، شب به شب واسش واق واق كنه... باور كن، هزينه اش كمتر بود. حداقل سگه باهاش بحث نمي كرد.
= چي بگم؟
- هيچي. لازم نيست... فقط ببين احساست چيه ميگه... عقل تو اين موقع ها فقط به آدم آلارم ميده كه نقطه هاي ثابت و بي خطر زندگيت دارن به خطر ميفته. اگه با احساست كنار بيايي، عقلت توجيه ميشه.
= شما تونستيد؟
- كه عقلمو توجيه كنم؟؟؟ من اصولي دارم كه شبيه مرداي صدسال پيشه... تو دنياي تجاري امروز دوزار هم سر اين اصول پر شال كسي نمي ذارن... چون پرسيدي، بذار منم صادقانه بگم ... براي من يه كم قضيه پيچيده تر بود... از ديد معامله اي و بازاري كه به ماجرا نگاه كني، من سر همه محتواي جيبم قمار كردم... اينم مي دونم كه ممكنه همه شو ببازم... اما به هيجانش مي ارزه.
- آااااخ.... چه هوايي... عاشق اينم كه كارايي رو بكنم كه ديگران اونو ديوونگي مي دونن...
= مثلاً بعد از غروب و تو تاريكي بري دربند
- بارونو يادت رفت خره... حيف اين هوا نيست؟؟؟ هيچ دقت كردي عين برج زهرمار شدي از عصر تا الان... صبحي كم مونده بود طرفو از پشت تلفن حلق آويز كني... مطمئني من تو رو با دختر ديگه اي اشتباه نكردم؟؟؟
= هه!!!
[چند دقيقه سكوت... با سرعت از پله هاي خيس و لغزنده بالا مي رفت... حتي به عقب هم نگاه نمي كرد... يك لحظه مكث كرد و ايستاد... به عقب چرخيد و از پله ها اومد پايين... سويشرتش لوله شده اش را از زير در كوله اش بيرون كشيد و انداخت روي دوش دختر]
-  سرد شده... حواسم نبود كه لباست گرم نيس.
= خوبم.
- بپوشش. الان مي رسيم يه جايي چايي بخوريم. 
= باشه
- خسته شدي نه؟ كمكت كنم؟
= نه خودم مي تونم.
‏- okkkkeyy... 
[يك ربع بعد]
- يادم نبود شكلات دارم...[به كوله اش اشاره كرد] هميشه تو اين يه چيزايي پيدا مي شه... 
= هوم
- به حرفام فكر كردي؟ 
= به چي؟
- به حرفاي پريروزم...
= فكر كردم.
- خب؟... هيچي؟؟؟... حتي يه جمله؟؟؟ از اول به نظر نميومد انقد ساكت باشي... تو دفتر يه دقيقه سرجات بند نيستي... [با تحكم و خشمناك]هي!!! سرتو بالا بگير و بهم نگاه كن وقتي دارم باهات حرف مي زنم... با من مستقيم حرف بزن!!!
= خب... فكر كردم به ...حرفاتون
- خب؟؟؟
= ترجيح مي دم همين مسيري رو كه تا الان اومدم، ادامه بدم... تنها.
- تا كي؟
=تا كيش مهم نيس... مساله اون لحظه ايه كه توش دارم تصميم مي گيرم.
- صبر كن... يه كم ديگه اينجوري بريم جلو همينجا دعوامون ميشه بعد اون روي سگ منم بالا مياد كار دست جفتمون مي دم... [مكث... نفس عميق] ببين من و تو هشت ساله همو مي شناسيم... خيلي خب نكش منو... "من" تو رو هشت ساله كه مي شناسم... انقد وحشي و باهوش هستي كه اصلاً احتياجي ندارم مقدمه چيني كنم. اصل حرفم اينه... هر دوي ما يه گذشته اي داشتيم به هر دليلي تموم شده... اول بپذيريم كه اون تموم شده... ok؟ حالا اين بقيه اش هنوز شروع نشده... دارم در مورد شروعش با تو مشورت مي كنم... الان مي خواي بپرسي"چرا من؟" جوابت اينه: به تو.. ربطي ...نداره... اين انتخاب منه. اونجاييش به تو ربط داره كه تو يه شخصيتت چهار طبقه ساختمونو مي پيچي به هم و اون همه آدم بدون اجازه تو آب نمي خورن... اما الان دو ساعته دارم سعي مي كنم، يه صدايي ازت در بياد... دريغ از يه كلمه. هيچ معلومه چه مرگته؟؟؟
= من بايد برگردم. زمان خوبي براي صحبت كردن نيس. منم روز سختي داشتم... ذهنم درگير كار باشه... به چيز ديگه اي نمي تونم فكر كنم.
- [به زور او را نشاند]بشين!!! براي كار هميشه وقت هست... ببين... اينم يه پيشنهاده مثل ده ها پيشنهاد ديگه كه در روز به آدم ميشه... مثل اونايي كه خودت به ديگران مي دي... فرقش اينه كه اين دفعه بايد نفع خودتو در نظر بگيري نه فقط ديگرانو... مي فهمي؟؟؟ فرصت خوبيه كه ياد بگيري خودتو هم ببيني... 
=😶🙄
- گفتم اينو بپوش؛ سرما مي خوري تو اين هوا... مهرداد داداش... دوتا چايي سفارشي تو اون ليوان كثيفات بيار ببينيم دنيا دست كيه.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۶

بچه که باشی از نقاشی‌هایت، نوشته‌هايت‌، از نگاه‌هايت، در اشك ها و خنده‌هايت، حتي از سكوتت هم می‌توانند به هر آنچه كه در تو مي گذرد، پی ببرند. 
بزرگ که می‌شوی نه حرفهایت را می‌فهمند و نه دلت را ...
همانقدر كه تو پيچيده اي، ديگران هم.

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۶

- هي !!! حواستو بده به من!!!
= دارم گوش مي دم.
- تا حالا كسي رو دوست داشتي؟؟؟
= فكر نمي كنم لازم باشه به اين سوال جواب بدم اونم تو يه جلسه كاري.
- لطفاً جواب بده.
= به نظرتون اگه كسي تو سي و چند سالگي. كسي رو تو زندگيش دوست نداشته باشه، سالمه؟؟؟
- جوابمو با سوال جواب نده؛ كمك كن بتونم حرفمو بگم.
= 😶
- كسي بوده؟
= بوده.
- الانم هست؟
= نه.
- چرا... [سكوت و كلافگي] خواهش مي كنم... چرا؟؟؟
= چون يه شب خوابيد و صبح ديگه بيدار نشد.
- يعني چي؟
= تو خواب سكته كرد. تمام.
- [چند لحظه ناباورانه خيره بود] چقدر ساده درباره اين اتفاق حرف مي زني؛ حدس مي زدم ولت كرده باشه كه انقدر سرد و رسمي برخورد مي كني. 
= بعضي چيزا تو زندگي خيلي ساده تر از سطح درك و فهم ما هستن. اتفاق ميفتن و بعد سالها طول مي كشه كه اونا رو همونطوري كه اتفاق افتادن، بپذيريم.
- هوم ...
= چرا فكر كردين كه ممكنه رهام كرده باشه؟
- چون بين تمام اين بچه ها روحيات تو رو خوب مي شناسم. تو اين هشت سال هر وقت اومدم اينجا تنها كسي كه ديدم رو اوضاع مسلط بوده و حواسش به همه چي و همه كس هست، تو بودي
= دليل اين حرفا رو نمي فهم ... ربطشم به جلسه امروز نمي فهمم... اما همينقد بگم كه كار با زندگي خصوصي خيلي فرق مي كنه.
- تو از اون تيپ زنايي هستي آدمو تو درون خودت حل مي كني. بعد اگه آدم نتونه خودشو تا حد تو بالا بياره، احساس مي كنه كم آورده... و مردا دوست ندارن كم بيارن.
= دليل اين حرفا چيه آخه؟
- انقدر جا افتاده هستي كه بفهمي دنبال يه بهانه ام كه بهت نزديك بشم. اما نزديك شدن به زني كه مثل تو مي نويسه، مثل تو فكر مي كنه، يهو ساكت ميشه، مثل تو نگاه مي كنه... مرضيه گوش ميده و فيلم كلاسيك مي بينه و اينطوري ساده مي پوشه، وحشتناك سخته... مي بيني؟؟؟ در موردت خيلي چيزا مي دونم... اما اگه مثل دختر مدرسه اي ها براي حرفام دليل مي خواي، بايد بگم دوست دارم تو رو داشته باشم. مي تونم؟؟؟ ... نه... فكر نمي كنم. همين الانم كه اينا رو بهت گفتم، معلوم نيس كه دفعه بعد منو تو دفترت بپذيري.
= 😶

گاهي برايت مي نويسم "نرو"
بعد يادم مي آيد رفتن دليل نمي خواهد،
ماندن بهانه.

سرویس کاری

يه بار يه بنده خدابي بهم گفت از تخصص هاي پنهان تو اينه كه از هزار كيلومتر اونور تر دهن طرفتو جوري آسفالت مي كني كه اخ هم نگه.
امروز به اين تخصص خودم ايمان آوردم.

عضو محترم هيئت مديره امروز بعد جلسه جلوي منو گرفته و پيش رئيسم برگشته بهم مي گه: من حمايت تو رو مي خوام تو دبيرخونه. يه كم بيشتر به ما توجه كن.
بهش گفتم: اگه من تو بحثاتون شركت نمي كنم، دليل نمي شه كه درگير كارا و مسئوليتام نمي شم. جلسه و جمعبندي امروزتون نتيجه سه روز كار منه. من نمي فهمم منظورتون از حمايت دقيقاً چيه؟
برگشته مي گه: من تو جلسه هيئت مديره كسي بودم كه گفتم تو به تنهايي توانايي اداره اين مجموعه رو داري. يه كم بيشتر حواست به من باشه
من: 😶

پ ن.: 
هر چي فكر مي كنم به اين نتيجه مي رسم كه من فقط شماره موبايل و تلگراممو بهش ندادم.

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۶

تعطيلات خود را چگونه گذرانديد؟؟؟

يعنى من سه روزه كه درگير هماهنگي ها و كاراي سه روز آينده و غيرتعطيل اين هفته ام و هر متلكي رو در كمال سكوت و با برك هاي چنددقيقه اي از مجموعه فيلم هاي كلاسيك و وسترن نازنينم گذروندم.

از شانسم هر وقت مامانم اومده تو اتاق، ديده من دارم فيلم مي بينم و يه متلكي بهم انداخته و رفته بيرون؛ ولي هر زنگ تلفني هم كه به صدا دراومده، به وضوح ديدم حواسش جمع شده و كاملاً فهميدم سكوت حاكم شده و داره حدس مي زنه طرف اون ور خط كي مي تونه باشه. صد البته مذكر بودن ماجرا از كي مي تونه بودنش هم مهم تره.

خودشم خوب مي دونه، گذشت اون موقعي كه دنبال صدتا بهانه بوديم كه يه عصر با خيال راحت و بي چك كردن مداوم بريم يه گوشه دنج به بق بقو كردن.

همون موقعش اش هم هركي داستان ما رو مي دونست، بيشتر دلش واسه اون خدابيامرز مي سوخت تا مني كه تمام اون شش سال رو هر لحظه منتظرش بودم كه بياد. هميشه هم متهم بودم كه تو لطافت زنانه نداري و آخرش يه روز ولت مي كنه و مي ره سراغ يكي ديگه بس كه تو پاچه مي گيري.
حالا چي شد وسط اين هار و هوار وسط خيابون ياد اينا افتادم؟؟؟ 
هيچي همينطوري.

داشتم يه تكه كيكي رو كه دو روز پيش پخته بودم و الان فقط يه ربعش مونده (الانش رو نمي دونم البته) رو مزه مي كردم و با چايي مي دادم پايين، مامان خانم پرسيد: پسته مي خوري برات پوست بگيرم؟
گفتم: نه، خودم بخوام مي خورم. 
پرسيد: كارات تموم شد؟؟؟
گفتم: يه گزارش دارم كه مونده. 
آااااخ... يادم افتاد كه گزارش دوره مشتركمون با سازمان ملل مونده هنوز و من هفته پيش دو سه بار پسره مجريش رو پيچونده ام؛ اونم چون خودم وقت آزاد نداشتم كه روي هماهنگي و تبليغاتش فكر كنم و پسره اصرار داشت كه حتماً خودم كار رو جلو ببرم و به كس ديگه اي نسپرم. منم كه(عاشق بوي نفت و بنزين و گازوئيل و طراحي تابلوهاي هنري با آسفالت !!!! ) از بس كه همه بچه ها رفته بودن مرخصي و از بس خودم مونده بودم تنهايي با - صبح و بعد از ظهر - مقدار متنابهي جلسه هاي دو سه ساعته...
خلاصه كه آاااخ كه گزارشم هنوز مونده.
آري...

مي دونم اگه الان يه عده اينو بخونن متهمم مي كنن به بي دين و ايموني؛ ولي خداييش نصف اين ولگردي ها و پارتي هاي شبانه دنبال غذاي نذري از بي كاري و علافيه. وگرنه كار كه داشته باشي، روز تعطيل و غير تعطيل نداره برات؛ مي شيني پشت ميزت و مثل بچه آدم كارتو مي كني.

پ ن.:
اگر براتون امكان داره، دو روز آينده رو هم به يه بهانه اي تعطيل كنيد ما به كاراي عقب افتاده مون برسيم. موتوچكريم.