یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸

بگذار همه چیز در ذهنت ته نشین شود
آنقدر ته نشین شود که فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زندگی کن تا از یکنواختی بیرون بیایی. آدم وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد هر روز استحاله در او صورت می گیرد و این استحاله است که انسان را لحظه به لحظه روز به روز می سازد و وسعت می دهد. وقتی دیدی که داری یک ایده مشخص را تکرار می کنی اصلا قلم و کاغذ را کنار بگذار مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می کنم و صبر می کنم تا باز دوباره شروع کنم. اصل ریشه است که نباید گذاشت از میان برود. حالا بگذار دیگران بگویند که دیدی این یکی هم تمام شد.

نامه ای از فروغ فرخزاد به یکی از دوستانش

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۸

زبان كرگدن ها

دردآورترين چيز توي زندگي يك ادم اينه كه 52 دقيقه با يه نفرديگه صحبت كنه، بعد طرفش بگه:
من نمي فهمم چي داري ميگي
يا
هر جمله مشابه اين كه قبلاً گفته بوده يا در آينده خواهد گفت؛
دارم فكر مي كنم كه تصميم بگيرم
ديگه در مورد هيچي حرفي نزنم،
اظهار نظري نكنم
و عقيده مو پنهان كنم
دفتر يادداشت هاي روزانه مو هم بذارم كنار
بشم همون كارمند روزمزدي كه فقط بلده بگه چشم
اينم...
بالاخره...
يه نوعي از ُشَدِنه
بايد زندگي كرد ديگه،‌نه؟
تا ديروز فكر مي كردم عمل آدم كارت ويزيت درونشه، اما مي بينم توي اين جامعه بايد دائماً خودمو اثبات كنم. مدرك و پول و روابطمو به رخ بكشم كه اول و اخر بگم
من

هستم

انگار ديگه گذشته اون زموني كه بگن
من فكر مي كنم، پس هستم

اين جامعه دوست نداره كسي فكر كنه

چيزي كه قطعي و حتميه بايد زبون كرگدن ها رو ياد بگيرم و فراموش كنم كه يه روزي ادم بودم.
كسي زبون كرگدن ها رو بلده؟

نور حقيقي همان نوري است كه از درون انسان سرچشمه مي گيرد و به افشاي رازهاي روح و روان انسان مي پردازد و اجازه مي دهد كه از زندگي لذت ببرد. حقيقت ستاره اي است كه جز در ظلمت شب ظاهر نمي شود. حقيقت مثل تمام چيزهاي زيباي عالم است كه شنيده نخواهد شد، مگر به سخنان پوچ و دروغ اهميتي داده نشود.

جبران خليل جبران

پي نوشت
خداوندا! كمكم كن تا واژه هايم مرا آنچنان كه مشعوفم از اين درد
به رقص درآورند، شادمانه.
خداوندا!
چنانم كن كه گويي بهترين را براي بدترين بنده ات بخواهي
خداوندا!
دل آشفته اي دارم؛ آشفتگي ام از شيدايي است؛
نگاهم را و فكرم را آشفته مخواه؛
مخواه كه شيدايي ام رسوايم كند؛
شيدايي من به دانستن مباد كه مجازاتي چنين دشوار داشته باشد.
هر چند
كه
مي دانم
در تمام تاريخ رسوايي كمترين بهاي چنين جرمي است.
خداوندا!
هنوز چه بسيار واژگاني كه نمي دانم و چه فرصت اندكي دارم من؛
پس
گويا ترين واژه ها را به من عطا كن
تا آرام ترين و شيرين ترين احساساتم را
تنها به بهانه اين شيدايي ام فرياد بزنم،
بي هراس از نفهميده شدن.
من شيدايم، مخواه انچه را كه جز اين است.
كاش مي شد ژرفناي احساسم را لمس كنم
شايد
ديگر اكنونم اينگونه سرد نبود.
من آتش مي خواهم.
واي كه امشب چه مستم!
شراب مي خواهم
بيشتر، بيشتر،بيشتر،
مي خواهم تا صبح برقصم.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

شفاف
شفاف...
شفاف...
عجب زنگي دارد اين واژه!
اما
آيا
كلامي را كه بيانش شرمطلق است، شفاف كردنش به صلاح است؟

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که...
چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند...
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود
این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم دیدم این‏ قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن‏ است مورد احترام استتا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است، اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‏کند بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب می‏شود و این نشانه یک جامعه مرده است :ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که.متکلم هستند نه‏ ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بی‏خبرتر
مرتضي مطهری

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

ديروز غروب كه بر مي گشتم
قدم هايم سست بودند
زانو هايم مي لرزيدند و به سختي سنگيني مرا تحمل مي كردند
به خانه كه رسيدم
بغضم نشكست و
سرانجام
تا صبح
خفه ام كرد؛
امروز من يكبار ديگر مُردَم .

ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
...

حسین پناهی

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷

بازي

مهم نیست که چه طور بازی می کنی؛ مهم اینست که بازی چطور با تو بازی می کنه؛

ساده ترین راه اینست که به یاد داشته باشیم که نگاه و فکر ماست که حرف آخر را می زند؛
واژه های هیچکاره اند. بايد حبسشان کنيم.
واقعاً در این دنیای ما می شود تنها بنده فکر خود بود؟
ای کاش این طور بود.
ولی نه، این روزهای همه در زنجیر واژه های روزمره خود اسیرند؛
حالا دیگر روزهاست...
که ما با شعر هم غریبه شده ام؛
واژه ها پیش از این بی رحم بودند و تازیانه هاشان را چشم بسته فرود می آوردند؛
اما حالا...
حالا ... حالا سایه هایی غریبه اند، نا آشنا و اکثر اوقات هولناک؛
راستی چرا؟
کجای این بازی تغییر کرده است؟
ما که قواعد بازی را خوب بلد بوديم !
ما تغییر کرده ايم یا آنها رسالتشان را از دست داده اند؟
پیش از این آنها را می فهمیديم؛
ظاهرشان که همان است، پس چرا حرفشان را نمی فهميم؟
نه
مسیرشان آن چیزی نیست که ما همیشه در این جاده با آنها همراه می شديم...
حالا اگرچیزی می گویيم باید طوری بگویيم که معنی دیگری بدهد؛
حالا اگر حرفی می زنيم باید طوری جاریشان کنيم که صاحبان دیگر واژه ها را خوش بیاید؛
واژه های این روزهایمان ناپاکند و بیمار؛
تب دارند؛
واژه هایمان را اگر حبس کنيم، فکرمان را هم می توانيم آیا؟
دروغ فکرمان را محاصره کرده
و دروغ این روزها پیروزمندانه و مغرور سواره است؛
ما از سکوت خسته شده ايم.
در میان این شعله های آتش با تنهایی و سکوت خودم درافتاده ايم.
درد اینجاست
این روزها،
سکوت هم
دو دوزه بازی می کند.
این روزها سکوت هم که می کنيم ،
دیگران فریاد می شنوند.

شرح كوتاهي از تجربه من

ثبت حماقتهای آدمی هم، جزیی از زندگی آدمیست
امروز و پیوست گذشته هایش را با نگاه مرور می کنم و با دل حسرت سر می دهم :
و این جمله را در خود تکرار و به آن فکر می کنم ...
دست های خالی، همیشه به کوچه های بن بست می رسند ...
به کوچه های بن بست
و اين شرح كوتاهي از تجربه من است هرچند كه نوشته من نيست.

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷


آیا روزی که به همه‌ی آرزوهایم رسیده باشم یا دیگر آرزویی نداشته باشم آدم خوشبخت‌تری هستم؟ سال پیش گفتم که می‌خواهم دنبال آرزوهایم بدوم، شاید امسال نوبت آن‌ها است تا دنبال من بدوند.

توكاي مقدس

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

مگر نه اينكه من به دنبال يك آغاز مي گشتم
پس چرا حالا كه ابرها دارن كنار ميرن، من در نور اين خورشيد انقدر احساس سرما مي كنم؟
چرا هميشه غم از دست دادن با منه؟
چرا وقتي به دست مي ارم ، اين غم كاسه و كوزه زندگيمو ميريزه به هم؟
و
چرا فكر مي كنم كه اين خوشي كه بهم رو كرده زياد تر از حد منه و اصلا نبايد بهش دل خوش كنم؟
چرا ؟
چرا وقتي ازم مي پرسن خوشحالي يا نه من بايد بگم كه "نمي دونم"؟
لعنت به اين...
نمي دونم به چي ، ولي لعنت به ...