جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

ذهنم از واژه ها خالی است؛
اما پر است از همهمه...
دلم اما پر است،
از یک دلهره همیشگی!
از يك هراس...
هراس نبودن، نخواستن، نشدن
راستي چرا خدا حواسش نیست؟
چرا ساكت است؟
زندگي اين روزهاي ما پر از گره است.
گره هايي كه يكي يكي بر روي هم مي بافيم،
بي وقفه، بي نقشه، بي لچك و ترنج.
مي بافيم... مي بافيم...مي بافيم...
اما...
اما چرا وقتي شانه را فرو مي آوريم،
نمي بينيم كه تارهاي اين فرش از اساس پوسيده اند؟؟؟
و بعضی روزها هست که دلت می خواد کسی كنارت باشه
که
تمام دق دلت رو سرش خالی کني،‌
تمام دادهاي نزده ات بر سر ديگران رو سر اون بزني،
تمام خشمت رو...
تمام نفهميده شدن هاتو...
هي الكي بهش گير بدي...
اصن بغض كني، اخم كني و بري تو اتاق در رو ببندي
بعد بياد فقط بغلت كنه...
...
...
چه اهميتي دارد
رنج های ما
برای دنیا
وقتي كه به ندرت خود واقعي هر چيزي را مي بينيم
و حتي
وقتي كه به ندرت خود واقعي مان هستيم در برابر دنيا.
؟؟؟

رنج هاي ما، رنج هاي ما هستند.
بي كم و كاست، بي نقاب...

وقتي تو مجبور مي شوي رنج هايت را براي ديگران شرح دهي
بخشي از خودت را مي كََني و به ديگري مي دهي
شايد سبك تر بشوي، اما جاي زخمت براي هميشه باقي مي ماند.

رنج هاي ما، رنج هاي ما هستند.
براي دنيا بودن يا نبودن تو اهميتي ندارد.
تنها چيزي كه مهم است تفكر توست
كه در طول زمان از ذهني به ذهن ديگر منتقل مي شود؛
و این
تنها چیز آرامش بخش اين دنیاست.

در اين بي مهتابي
شب بو مي خوابد
نه عطري...
نه نمي..
نه نوري...

درنگيدن جايز نيست؛

اينجا حوا هم كه باشي،
هيچ آدمي را نمي شنوي؛

آدم هم كه باشي،
هيچ حوايي از تو سيب نمي خواهد
حرف هایي که تو هنوز به من نگفته اي
نجوايي هايي كه تو هنوز در گوشم نخوانده اي
گوشم براي همه آنها بي تاب است
دوست دارم که بدانم
امروز هم مثل دیروز
مرا می خواهی
مثل شکوفه‌‌ي سیب
زيبا
و
دور از دسترس
باش
شكوفه اي كه مي افتد
هيچوقت ميوه نمي شود

گاهي آدم تنها راهي كه براي فرار كردن به نظرش مي رسه، فقط خوابيدنه

فرار از هر چيزي...

از واقعيت دور و برش
از خودش و حتي واقعيت درونش

تو تاکسی،
تو مترو،
سرِ کار،
سر میز صبحانه،
سر کلاس درس،
تو جلسه ها...

هر جايي كه دم دستش هم مي رسه مي خوابه...
هر جايي
به جز
تو تخت‌خوابش.
مي گويند كه مست كاره منوش كه بدزرمه گردي
اما
من
در عطش اين شراب مي سوزم
ساقيِ من
پر كن اين پياله را
كه من به اول خط رسيده ام


* بد زرمه = بد آيين
دنيا قوانين علت و معلولي خودشو داره، كه مي شه براش فرمول رياضي نوشت؛
نكته ي مهم و فراموش شده اين روزها اينه كه
رياضي با توهم توجيه نمي شه؛
حتي وقتي عاشق مي شي
اگه ايكس(X)، ايگرگ (Y) و زِد(Z)وجودِ تو معلوم نشه، عشقت نتيجه نميده.
دلي هست كه سعي مي كند آرام باشد
بي تپش
بي اوج و فرود
بي گريه حتي
...
ساده ي ساده است
اما گاهي فراموش مي كند
ساكت كه باشد
چشم غمازي مي كند
...
رسم دنيا همين است
چشم رازي براي دل نمي گذارد
مثل اين باراني كه مي آيد...
براي سر كردن با تو چتر نمي خواهم.
اين باران ...
اين باران ...
باران...
حس غريبي دارم از اين باران
وقتي مي آيد، اينجا نيستم؛
وقتي نمي آيد،‌ رفته ام.
مي داني؟
تو باور تمام باران هاي نباريده ‌ي مني.
وقتی آسمان دلش مي گيرد،
وقتي آسمان با خدا از دلتنگی هايش می‌گوید،
وقتي بغضش مي شكند،
اين ابرها هستند كه مي گريند !
دقت كرده ام که دست آسمان هیچگاه زمین را نوازش نمي كند.
بعضي نگاه ها صداي قشنگي دارند...
و درخششي رنگين...
و پژواكي كه در آمد و شدي بي وقفه در تو تاب مي خورند.
كافي است
تنها تو
بهانه‌ي اين نگريستن ها باشي...
آنگاه
در نهايت حيرت زيباتر مي شوي

اين هوا و اين خنكي و اين نم نم باران
فقط براي اين آفريده شده اند
كه تو
مستِ مست و داغ به خيابان بزني
و سر به هوا
در امتداد احساست
تا خودت راه بروي.

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰


مادر بزرگم هميشه مي گفت: آدم ها هرچه لباس‌هایشان گلدارتر، ماجراهایشان بیشتر
راست مي گفت، زمانه عجيبي شده است؛ آدم هاي اين روزها اغلب دچار سوءتفاهم، توهم و حسادت هستند. حال اگر مست قدرتي باشند جدا افتاده از قدرت، خطرناكترند. از آنها باید حذر کرد. از نوع توپ های توخالی و طبل های پر صدا و خودخواهان مخالف‌خوانشان بیشتر

آدم‌هايي هستند كه در زندگي آيينه مايند، نه در كار خوب؛ بلكه در آخر و عاقبتمان
گاهي به چهره هم كه نگاه مي كنيم، فقط چشمانمان را مي بنديمشايد... شايد چون به خاطر مي آوريم ، انسان ها به ناگهان شکسته نمی شوند. این ماییم که دیر به دیر نگاهشان می‌کنیم

پنجشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۰


چیزی اين روزها تو سرم خيلي وول مي خوره. نمي دونم
چيه؛ هيچ توضيحي، تفسيري ندارم براش. هيچ اسمي حتي. حس می‌کنم احتیاج دارم که جلوي بزرگ شدنم رو بگيرم.قدم اولش هم شايد این باشه که کاری به بزرگ
شدن و نشدن ِ دیگران نداشته باشم. بايد یادم بمونه،‌ خداوند تا روز قیامت در مورد
هیچ انسانی و هيچ پديده اي- انساني و غير انساني- قضاوت نمیکنه؛ اما ته دلم مي خواد گاهي رو به دنيا فرياد بزنم : وايسا

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

حرف هایي که تو هنوز به من نگفته اي
نجوايي هايي كه تو هنوز در گوشم نخوانده اي
گوشم براي همه آنها بي تاب است
دوست دارم که بدانم
امروز هم مثل دیروز
مرا می خواهی

خواب‌هام به شکل وحشتناکی بی‌معنی اما واقعی شدن
اين روزها هر كي ازم مي پرسه حالم چطوره بدون اينكه فكر كنم، مي گم خوبم. چه فرقي مي كنه كه خوب باشم يا نباشم؟
چه تاثيري براي من داره كه اگه بگم خوب نيستم و چه تاثير داره بر اوني كه اينو مي شنوه ؟ مهم اينه كه خوب نيستم. بعضي وقتا مي خوام از ته دل فرياد بزنم وقتي ازم مي پرسن: خوبي؟؟؟؟

يه بار فكر كنم همينجا نوشتم كه : دنیای ما سرشار از سوء تفاهم هاست؛ اونم به اين خاطر كه زبون همو نمی فهمیم و به حرف هم گوش نمی ديم؛ اين روزها اما دارم مي بينم كه يه وقتايي آدما خودشون عمدا مي خوان كه سوءتفاهم ايجاد كنن، عمداً خودشونو به خنگي مي زنن، عمدا مبهم حرف مي‌زنن، عمدا به هم متلك مي گن، عمدا به هم دروغ مي گن و وقتي هم كه دستشون رو ميشه، جنجال به پا مي كنن. گاهي هم حرف‌هاشون رو قبلا زدن و رفتن، بعد يهو (درست مثل قبل- تيركمون به دست) هوس مي كنن بر گردن و ببينن طرفشون هنوز زنده است يا كه هنوز چيزي براي خرد كردن و فرو ريختن داره يا نه. بعد تازه وقتي كه كه چيزي پيدا نمي كنن، شروع مي كنن به تجسم توهماتشون تو ذهن مخاطبشون كه تو ايني هستي كه من مي گم، نه اوني كه خودت نشون مي دي. بعد ديگه كاري ندارن چه بلايي سر اون بدبخت مفلوك ميارن كه به خودش بقبولونه اين ضرباتي كه بهش وارد شده، فقط يه بلوف مسخره بوده.

اين موقع ها اس ام اس انگار بهترين وسيله است براي اينكار. يه تكنولوژي ساده اما مخرب، طرف خودشو پشت چند تا كلمه اش پنهان مي كنه و ديگه كاري نداره چه اعصابي از گيرنده بدبخت پياده مي شه و اگه با يه نگاه تحليلي هم بهشون نگاه كنيم اين بحث ها هيچ سر و ته منطقي و درست درموني هم نداره.

يه نمونه از همين جنگ هاي اس ام اسي رو با تمام جزئياتش خوب به ياد ميارم:

يه بار يكي از همين جونورها درست تو موقعيتي كه من سر يه پروژه اي بودم، بعد چندين شب بي خوابي واسترس شديدي كه داشتم تا همه چي سر جاي خودش قرار بگيره و هيچ چيزي هم از قلم نيفته، به من يهو و بي مقدمه اس ام اس زد و نوشت: دارم از سر جاليز داهاتمون برات كدو و بادمجون مي ارم. دوست داري؟

درد اين آدم رو مي دونستم چيه... طرف فكر مي كرد چون من و خانواده ام مثلا صد ساله تهران زندگي مي كنيم، ارث بابا شو خورديم و اون تنها شاهد عملكرد و ذهنيت يه دختر بورژواي تهرونيه و من تهروني از دماغ فيل افتاده آدم حسابش نمي كنم. اون موقع كار خاصي نكردم. در مقابل چنين موجودي اصلا نميشه كاري خاصي كرد. خودمو زدم به نفهمي، بلكه بي خيال بشه؛ اما ول كن نبود و اس ام اس ها همچنان ادامه داشت كه يه دفعه گفت:

مي دوني چيه؟ من فكر مي كنم به درد تو چيزاي پخته مي خوره
منم بدجور حرصم گرفت . نوشتم :
مي دوني چيه؟ بعضي ها چيزاي خام كه مي خورن، يا رودل مي گيرن يا سرديشون مي كنه
يادمه اون موقع ديگه هيچي نگفت و تا چند ماهي هم هيچ خبري ازش نداشتم تا اينكه نهايتا كامل كاتش كردم.

اين چيزايي كه الان گفتم مال اينه كه همين آدم امروز بعد سه سال برام اس ام اس فرستاده كه: سلام. خوبي؟ تحويل نمي گيري؟ بابا يه نگاهي به زير پات بنداز. يه مشورت به من مي دي...

يه عادت (نمي دونم بد ياخوبي) دارم، به شماره هايي كه نمي شناسم جواب نمي دم، مسيج هايي رو هم امضا ندارن يا فرستنده‌شون معلوم نيست، نيم خونده رها مي كنم. شماره اينو هم خيلي وقت بود كه حذف كرده بودم، اما اين جملات برام آشنا بودند، قبلا هم عين همين ها برام فرستاده شده بود. انگار كه تو تمپليت هاي موبايل اين متن رو ذخيره شده باشه و صاحبش دوباره هوس كرده كه يه بار ديگه بفرستتش. شماره همون شماره بود. به نظرم يه كم هم ريسك كرده بود.
هميشه همينطور بود، با چند تا كلمه شروع مي كرد و با يه مشت دري وري و تحقير و افترا تموم مي كرد. و باز دوباره از نو . و جالبه همه اينا هم اس ام اسي.

كاش اين اتفاقي كه امروز افتاد يه خواب بود و وقتي بيدار مي شدم، خدا رو شكر مي كردم كه فقط يه خواب بوده. اما نبود.
ظاهرا يه اس ام اس بود،‌ اما همين چند كلمه سر تمام خراش هاي روحي و ذهني گذشته رو باز كرد و به خارش انداخت.
مي گن بهترين راه گفتن يه چيز، گفتن اون چيزه؛ اما من امروز به سختي جلوي خودمو گرفتم كه حرف درشتي از دهنم بيرون نياد.
مثل يه ورد جملات پايين رو انقدر براي خودم تكرار كردم كه دهنم كف كرد و از شدت خستگي بي خيال شدم يا بهتر بگم از حال رفتم.
این که از دنیا توقع داشته باشی كه چون که آدم خوبی هستی، باهات منصفانه برخورد کنه، مثل این می‌مونه که از یه گاو وحشی انتظار داشته باشی، چون گیاه‌خواري، شاخت نزنه

پ ن.:
آقا ما اگه تكنولوژي نوين نخوايم كيو بايد ببينيم؟؟؟

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰


اگزیستانسیالیسم با صراحت اعلام می‌کند که بشر یعنی دلهره. مفهوم این جمله چنین است:‌هنگامی که آدمی خود را ملتزم ساخت و دریافت که وی نه تنها همان است که موجودیت خود، راه و روش زندگی خود، را تعیین و انتخاب می‌کند، بلکه اضافه بر آن قانونگذاری است که با انتخاب شخص خود جامعه‌ی بشری را نیز انتخاب می‌کند، چنین فردی نخواهد توانست از احساس مسئولیت تمام و عمیق بگریزد.

راست است، بسیاری از مردم دلهره ندارند، اما به نظر ما اینان سرپوشی بر دلهره‌ی خود می‌گذارند، یعنی از آن می‌گریزند.

مسلماً بسیاری از مردم می‌پندارند که با انجام‌ دادن فلان کار فقط خود را ملتزم می‌سازند و هنگامی که به آنان گفته شود:‌ راستی اگر همه‌ی مردم چنین کنند، چه خواهد شد؟‌ شانه بالا می‌اندازند و با بی‌اعتنایی جواب می‌دهند که:‌ «همه‌ی مردم چنین نمی‌کنند.»

اما در حقیقت باید همیشه از خود پرسید: اگر همه چنین کنند، چه پیش خواهد آمد؟

اگزیستانسیالیسم
ژان-پل سارتر
_________________________

- یعنی کل اگزیستانسیالیسم این رو میگه ؟ دلهره دنیا رو ور میداره خب
=سارتر كه اينو ميگه.
برداشت من كه تا حد زيادي هم شخصيه، اينه كه هر تصميمي كه آدم تو زندگي مي گيره، در دو مقطع قابل بررسيه. مرحله پيش از تصميم و مرحله پس از تصميم. وقتي كه مي خواي تصميمي بگيري سبك و سنگينش مي كني، بالا و پايينش مي كني،‌ خودتو همراه با تاثيرات و بي تاثيرات اون تصميم تجسم مي كني. و دائما اين رفت و برگشت تو ذهنت انجام مي شه. 
فرض رو بر اين مي ذاريم كه تصميمي گرفته بشه يا حتي نشه ، حالا مي خواد در حوزه خود فرد باشه، ‌يا در حوزه يه فرد يا حتي گروه ديگه. باز هم اين رفت و آمد هاي ذهني رهات نمي كنه. 
در هر دوي اين مراحل "اگر" حرف اول تمام درگيري هاي ذهني ات رو مي زنه. درست مثل يه بازي شطرنج. و "اگر" و در امتدادش "انتظار" براي رسيدن به نتيجه دو عامل ايجاد كننده دلهره است

یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

همه‌چیزهای عظیم و مهمی که می‌شناسیم کار عصبی‌هاست. همه‌مکتب‌ها را آن‌ها بنیان گذاشته‌اند و همه شاهکارها را آن‌ها ساخته‌اند و نه کسان دیگر.بشریت هرگز نخواهد فهمید که چقدر به آن‌ها مدیون است و بخصوص آن‌ها برای ارائه این همه چیز به بشریت چقدر رنج کشیده‌اند. ما از شنیدن موسیقی خوب، از دیدن نقاشی زیبا لذت می‌بریم، اما نمی‌دانیم که برای سازندگان‌شان به چه بهایی تمام شده‌اند، به قیمت چه بیخوابی‌ها، چه گریه‌ها، چه خنده‌های عصبی، چه کهیرها، چه آسم‌ها، چه صرع‌ها، و چه مقدار اضطراب مرگ که از همه آن‌های دیگر بدتر است

مارسل پروست
در جستجوی زمان از دست رفته

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

فسقلي مريض شده بود و بابا و مامان برده بودنش دكتر. بعد كه اومده بود خونه،‌اولين كاري كه كرده بود، اين بود كه موبايل بابا رو برداشته بود و از رو عكس من شمارمو گرفته بود
- سلام، هيچ معلوم هس كجايي بي معرفت؟
(صداي باباش از اون طرف اومد كه: اِ .. يعني چي؟)
- سلاااام...با مني ي ي؟
- بله الان دارم با تو حرف مي زنم. (رو به اونايي كه اونطرف بودن) لطفاً حرفاي منو گوش ندين!
- خوبي عزيزم؟
- نه مريض شدم،‌ رفتم دكتر.
- اِ... چي شدي؟
- گلوم درد مي كرد.
- خوب... دكتر چي گفت؟
- هيچي قرص داد بهم.
- همين؟ توچيكار كردي؟
- هيچي گفتم الحمد لله.
- چي ي ي؟ (خنده ام گرفت، اونم تيز... شاكي گفت) نمي فهمم.. من فقط به دكتر گفتم الحمد لله كه به من آمپول ندادي، اما اونم مثل تو خوشحال شد، منو بغل كرد، اَّه
بعد هم تقي گوشي رو گذاشت.
بچه مون اصلا اعصاب نداره. اصلا خوشش نمي اد كسي بغلش كنه.
خنده و شوخي وسط حرف جديش كه ديگه بماند

:D

چند سالي هست كه يه دوست آلماني تو اسكايپ دارم كه بازرگانه
و تو كار تجهيزات صنعت نفت
گهگاه اگر چيزي تو ايران بخواد يا آدرسي رو لازم داشته باشه، به من مي گه كه براش انجام بدم يا پيدا كنم
تو اين چند سال رابطه ما از يه حالت صرفا كاري به شكل يه دوستي مكاتبه اي در اومده، به خصوص از وقتي كه فهميد كه من يه كم الماني بلدم و دارم ادامه مي دم، سعي مي كنه كه تو زبان كمكم كنه و خودش هم دوست داره كه اينكار رو بكنه.
خودش كه اينجوري ميگه
اينا رو گفتم كه شكل اين فضاي ارتباطي مشخص بشه
هفته پيش بعد از مدت ها كه چراغ اسكايپم رو روشن كردم ديدم برام پيغام گذاشت
ديديد خود ما هم وقتي يه مدت از كسي خبري نداريم، بعد از يه مدت اولين حرفامون باهاش چقدر رسمي و كميك ميشه؟ انگار كه تازه داريم با كسي آشنا مي شيم و از قبل زياد نمي شناختيمش
خلاصه يه كم احوال پرسي كرد و ابراز اميدواري كه حالم خوب باشه و كارهام به روال باشه و از اين حرفا
بعد كه يه كم يخمون باز شد، انگار كه طاقت نياره و بايد اين سوال رو حتماً ازم بپرسه، برام نوشت:
تو مشكل كانكشن داري؟
اولش پيش خودم گفتم چي داره ميگه... ازش خواستم بيشتر توضيح بده. گفت مي دونم تو ايران مشكل كانكشن دارين. بيا از اينجا بر طرفش كن
بعد يه وب سايت برام فرستاد كه وي پي ان در اختيار كاربراي ايراني مي ذاشت، با قيمت هاي خوب البته
منو مي گي... اولش ريسه رفتم از خنده، ولي بعدش كه فكر كردم دلم يه كم به حال خودمون سوخت
كارمون به جايي رسيده كه يكي از يه فرهنگ ديگه و با يه ديد ديگه به زندگي دل نگران حفظ حريم آزادي دوستشه
و حاضره براي حفظ ارتباطش براي اون فيلتر شكن بفرسته


پ ن.:
ما بايد ديدمون رو به زندگي عوض كنيم، براش بهانه پيدا كنيم، بتونيم دليل زنده بودنمون رو ثابت كنيم،‌

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

وقتي نمي روي، مي ماني
وقتي مي ماني،‌
نيستي
زمان براي تو نمي ايستد
يا موج سوار خوبي هستي يا بايد به گل بنشيني

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۹


يك لحظه بي تو
يك لحظه با تو
تمام دلشوره من اين است
كه تو بيايي و من نباشم

Doppelleben

Erst bin ich dir untreu
Mit meinen Gedanken und Träumen
Dann bin ich meinen Gedanken  
Und Träumen untreu mit dir

Erich Fried

زندگي دوگانه

نخست به تو بي وفا مي شوم
با انديشه ها و روياهايم
 سپس با تو به انديشه ها و روياهايم 
وفادار نمي مانم

اريش فريد

ازجان برون نیامده جانانت ارزوست
زنار نا بریده وایمانت ارزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نه ای ملک سلیمانت ارزوست
موری نه ای وخدمت موری نکرده ای
وانگاه صف صفه مردانت ارزوست
فرعون وارلاف اناالحق همی زنی
وانگاه قرب موسی عمرانت ارزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کرده اند
دامن سوار کرده ومیدانت ارزوست
انصاف را تو خود زسر صدق داده به
بر درد نا رسیده و درمانت ارزوست
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپر چو جبرئیل مگس رانت ارزوست
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شور باودوتا نانت ارزوست
سعدی در این جهان که توئی ذره وار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت ارزوست

پ ن 1:
اين مدت يكي از كار هاي پاره وقت من شده پاك سازي ميل باكسم. يه جوري افتادم به جونشون كه خودمم فكر نمي كردم يه روزي برسه و تيشه به اين بايگاني چند ساله بزنم
بين اين همه نوشته و جوك و عكس چشمم به اين قطعه شعر افتاد  كه يادگار زماني هست كه حال و حوصله كتاب خوني داشتم. 
اون موقع ها كشش عجيبي داشتم براي فضولي در عوالم شعرا و عرفا  تا ته قضيه رو در بيارم كه كي چي گفته و چرا گفته
كلي كيف مي كردم اگر يه جايي كسي چنين مطلبي برام مي فرستاد يا خودم جايي چنين چيزي مي خوندم

القصه...

همه ما اين شعر معروف مولوي رو خونديم كه مي گه:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم ارزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت انچه یافت می نشود انم ارزوست

ماجراي از اين قراره كه جناب سعدی بخاطر اینکه جناب مولانا در این شعر همه رو دیو ودد خونده ناراحت شده و خونش به جوش اومده و  قطعه شعر بالا رو در هجو مولوي گفته
اين همون قطعه شعري هست كه خيلي از ماها  شايد با خوندن او ن اصلا فكر نكرديم كه ممكنه توهين آميز بوده باشه و كسي به ساحت آدم بودن ما توهين كرده باشه.

اين مناظره ادبي بي خود و بي جهت منو ياد جمله اي از پائولو كوئيلو انداخت كه منو بيشتر از اين درگيري لفظي به فكر فرو مي بره؛ نمي دونم شايد من نه مولوي رو مي فهمم و نه سعدي رو؛ اما يه چيزي رو خوب فهميدم و اينطور نتيجه گرفتم؛ اينكه ظاهرا قضاوت در غيبت ادم ها (يا همون صفحه گذاشتن پشت سر شون) اونم موقعي كه طرف نيست كه از خودش دفاع كنه براي ما ايراني ها ريشه تاريخي فرهنگي داره و ما در نبودشون زيادي بايد و نبايد (هارت و پورت) مي كنيم.

ديشب داشتم فكر مي كردم كه اگه مولوي و سعدي تو يه سفر همراه هم بودن چي مي شد و چي ميگفتن به هم
شايد بشه از توي اين خيالبافي يه نمايشنامه در آورد

كوئيلو اينطور مي گه:

Everyone seems to have a clear idea of how other people should lead their lieves, but none about his or her own.

به نظر مي رسد كه همه آدم ها نظر شفافي در خصوص روش زندگي ديگران دارند، اما در مورد زندگي خودشان مطلقاً چنين چيزي نيست

پ ن 2:
اضافه مي كنم كه اين  نظر شفاف(پيشداوري يا قضاوت يا هر اسم ديگه اي كه ممكنه داشته باشه) نه فقط در مورد روش زندگي بلكه در مورد شيوه تفكر و عملكرد آدم هاي ديگه وجود داره

پ ن3:
سعدي امشب مياد تو خوابم

قدم هايم را به من بده، همه جاده ها مال تو
رنگت را از من بگير، تمام اشتياق من فداي رفتنت

نه جاده ها از آن منند و نه جان من به فرمان من
عدل همين روزهاي خراب!!!؟

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹


آدم هاي غمگيني هستند كه شما هميشه از آنها خاطرات لبخند هايشان را در ذهن داريد
اين آدمها وقتي نمي توانند بخندند... گم و گور مي شوند


پ ن.:
اين روزها دلم براي خودم تنگ شده است.

یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

كسي چه ميدونه كه ياد يه نامه عاشقانه با ادم چه ميكنه
يا يك كلمه
يا يك نگاه
چه فرقي مي كنه كه آ‌دم اصلا چي بوده و حالا چي هست
اما اينو مطمئنم
بعد از اينكه تو خراب خراب شدي
اگه همه عالم هم دست به دست هم بدن
نمي تونن تو رو بسازن
اين خاصیت گناه است؛
یک لکه روی دلت مي گذارد

و
یک سوراخ توی وجدانت

كه تا مي آيي و مطمئن مي شوي كه به هم آمده
سر باز مي كند
دردناك

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹


Ich hoerte, die Augen gewendet
du blicktest zu irdischen Seele.
Was schaust du? denn du bist doch selber
zur Seele der Seele gegangen!
Du bist eine mutige Rose!
Die Rose entflieht sonst dem Herbst:
Doch du bist beim Nahen des Sturmes
zum Herbst, in den Herbstwind gegangen
 So, wie vom Himmel der Regen
die staubige Erde zu traenken,
 Herabrinnt von allen Seiten:
so bist du ins Ew`ge gegangen.
Sei still nun vom schmerzvollen Sprechen
und Reden; doch schlafe nicht! Siehe,
Du bist in den Schutz eines Freundes,
der liebend dich huetet, gegangen!
Anne Marie Schimmel



دو چشم گشته، شنيدم كه سوى جان نگرى‏
چرا به‏جان نگرى، چون به‏جان، جان رفتى؟
گُل از خزان بگريزد، عجب چه‏شوخ گلي
‏كه پيش باد خزانى، خزان خزان رفتى‏
ز آسمان تو چو باران به‏بام عالم خاك‏
به ‏هر طرف بدويدى به‏ناودان رفتى‏
خموش باش، مكش رنجِ گفت و گوى، بخُسب
‏كه در پناه چنان يار مهربان رفتى‏

آنه‏ مارى شيمل

چرا هراس ِ گفتن داری ؟
تو شعری
که دیگران خواهند گفت
و سینه به سینه می روی
بی آنکه برای کسی خوانده شوی
لازم نیست چیزی ببینی
مثل خوابی تو
که دیگران می بینند
خوابی که نه تعبیری دارد
و نه حتی می شود برای کسی باز گفت
در فکر راز ها نباش
چشم های تو کتاب ِ گشایش ِ همه ی رازهاست ؛
مردمان
بعد از چشم های تو
دیگر از پی استعاره و کنایه نمی روند ؛
بعد از تو دیگر
هیچ رازی در میان نیست
    گوتز: من همانطور که تو را می‌بینم، راهم را هم می‌بینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است
    ناستی: وقتی خدا ساکت است، می‌توان هر ادعایی را به او نسبت داد

    شیطان و خدا
    ژان پل سارتر
    ترجمه ابولحسن نجفی

    پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

    برای آیندگان

    امروز فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
    گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
    و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
    این چه زمانه ایست که
    حرف زدن از درختان عین جنایت است
    وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
    کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
    زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
    دیگر به او دسترس ندارند.
    ...
    در دوران آشوب به شهرها آمدم
    زمانی که گرسنگی بیداد می کرد.
    در زمان شورش به میان مردم آمدم
    و به همراهشان فریاد زدم....
    عمری که مرا داده شده بود
    بر زمین چنین گذشت.

    خوراکم را میان معرکه ها خوردم
    خوابم را کنار مرده ها خفتم
    عشق را بهایی ندادم
    و از طبیعت بی صبرانه گذشتم
    عمری که مرا داده شده بود
    بر زمین چنین گذشت.

    آهای آیندگان، شما که از دل گردابی بیرون می جهید
    که ما را بلعیده است.
    وقتی از ضعفهای ما حرف می زنید
    از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.

    به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.
    و نومیدانه میدانهای جنگ طبقاتی را پشت سر گذاشتیم،
    آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.

    این را خوب می دانیم:
    حتی نفرت از حقارت نیز
    آدم را سنگدل می کند.
    حتی خشم بر نابرابری هم
    صدا را خشن می کند.
    آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
    خود نتوانستیم مهربان باشیم.

    اما شما وقتی به روزی رسیدید
    که انسان یاور انسان بود
    درباره ما
    با رأفت داوری کنید!

    برتولت برشت