جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

لني گفت درست است. از اصول معتبر زندگي لني يكي اين بود كه هر وقت با چيزي مخالف بود بگويد موافقم. چون كساني كه عقايد احمقانه‌شان را ابراز مي‌كنند اغلب بسيار حساسند. هر قدر عقايد كسي احمقانه‌تر باشد كمتر بايد با او مخالفت كرد. باگ مي‌گفت حماقت بزرگ‌ترين نيروي روحاني تمام تاريخ بشرست. مي‌گفت بايد در برابر آن سر تعظيم فرود آورد، چون همه جور معجزه‌اي از آن ساخته است.

خداحافظ گري‌كوپر
 رومن گاري
 ترجمه سروش حبيبي

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

ديشب خواب تو را ديدم.
لباسي سفيد...سفيد
بر تن؛كفش سفيد ... پيراهن سفيد...
لبخندي بر لب
همان لبخند هميشگي...
من پابرهنه از تپه بالا آمده بودم.
و تو لبخند مي زدي...
انچنان كه به كودكي بازيگوش.
اسمان هنوز در گرگ و ميش صبحگاه مي رقصيد
جلو مي امد
عقب مي رفت
كفش هايم را گره زده دور گردنم انداخته بودم
ردايي بلند بر تنم بود كه روي زمين كشيده مي شد
سرخوش بودم انگار...

بعد ...
داشتم به سمت تو مي دويدم
كه
كمي جلو تر روي علف ها چيزي زير پايم رفت
به سويي كه تو ايستاده بودي نگريستم، اما نبودي...
زير پاهايم را كاويدم
انبوهي از شاخه هاي رز سفيد -پراكنده-روي علف خوابيده بودند
عطر گل ها مستم كرده بودند، تو را يادم رفت
خم شدم
يك بغل گل رز در آغوشم بود
درميانه گل ها
يك شاخه گل بنفش مي درخشيد
كودكانه -جست و خيز كنان- از سراشيبي تپه پايين امدم.
پايين تپه انجا كه جاده سوي عمارت اجري پيچ مي خورد،
تو
ايستاده بودي
نزديك تر كه شدم
نزديك تر كه شدي
شاخه گل بنفش را از ميان اغوشم بيرون كشيدي
بعد گفتي
برو.
و من رفتم
و تو...
ماندي انگار؛

بعدتر...
خودم را داخل عمارت ديدم
در اتاقي انباشته از پارچه هاي رنگي روي هم
من پشت به در رو به پنجره نشسته بودم
به جاي شاخه هاي گل همان جعبه نامه هايي كه خودت برايم خريده بودي
دستم بود
فضا پر از عطر گل ها...
جعبه را كه باز كردم
تمام نامه هاي تو
نه...تمام نامه هاي من
باز نشده آنجا بود

نشانی ات را عوض کرده بودی،
و من ... همچنان به همان نشانی سابق ... همان كلبه چوبي خزه زده...نامه می نوشتم،
 و در نامه هایم غرور ترا ستایش می کردم...
اما نامه ها هيچكدام به مقصد نرسيدند.
چشم باز كردم... عطر گل ها و علف هاي خيس هنوز در مشامم بود.

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸


باران، قصیده واری،
 - غمناك -
آغاز كرده بود.
می‌خواند و باز می‌خواند،
بغض هزار ساله‌ی درونش را
انگار می‌گشود
اندوه‌زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است ...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ‌تر گریست!

فریدون مشیری

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

دموکرات ترین آدم ها ، دیکتاتور های آینده اند !

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸


بعضی از آدم‌ها ترجیح می‌دن که «غیرمتعهد» باشن تا این‌که «خیانت کنن». خيلي از رابطه ها اصلا با اين فكر همراه هستند حتي اگه صاحباشون دلشون هم نخواد، احتمالش رو حتماً مي دن. اينطوريه كه اگه نيازشون برآورده نشه اين فكر رو قوي وقوي تر ميكنن، تا جايي كه اونو به عنوان مانيفست خودشون ارائه مي‌دن و انتظار دارن ديگران هم كاملاً از خودشون "فهميدگي" متصاعد كنن.
خيانت معناي گسترده اي نداره درست مثل تعهد؛ اما اين روزا خيلي ساده بيان ميشه كه اگه نياز من برآورده نشه در نهايت اوني كه طعم خيات رو مي چشه "تويي" پس اگر متعهد نباشي به اصولي كه من بهش معتقدم نبايد از تبعاتش برنجي و شكايت كني. و اين يعني "عدالت". رسماً دهان آدم بسته مي مونه در مقابل چنين انديشه‌اي.

عدالت...
عدالت...
عدالت...

تا جايي كه يادمه عدالت يعني قرار گرفتن هر چيز سر جاي خودش. اما يه جايي از درنمات خوندم: عدالت چيزيه خارج از وجود آدمي

يعني نه خواسته آدمي مي تونه اونو تعريف كنه و نه انتظاراتش از خودش و ديگران...پس هر كسي مي تونه هر برداشتي از خودش و فكرش داشته باشه و براساس اون انتظاراتش رواز دنيا تعريف كنه، اگه دنياش با دنيا خارج تطابق داشت، اين عين عدالته و در غير اين صورت چيزي كه در مورد اون رخ داده آخر بي عدالتيه. در نتيجه هر كسي مي تونه براساس خواسته هاش تفسير خودش رو از عدالت بيان كنه؛ اما اينكه كه دنيا چه پاسخيو در قبال اين تفسير بهش ميده و چه قضاوتي رو در نهايت در مورد اون ميكنه، چيزيه كه ديگه دست اون نيست.

دوستي برام نوشته بود اينكه از دنيا توقع داشته باشي، چون فكر مي كني كه آدم خوبي هستي، باهات منصفانه رفتار كنه، درست مثل اين مي مونه كه از يه گاو وحشي انتظار داشته باشي كه شاخت نزنه، چون كه علفخواري.
اصولا اهل جر و بحث نيستم. راه خودمو دارم ميرم. اگر ببينم در ارتباطي هر دو نفر برنده هستند در نهايت آرامش پيش مي رم، طوري كه حضورم در متن اون ارتباط درك بشه. اصلا خود اون ارتباط بشه، اما اين فقط در حالتي ادامه پيدا مي كنه كه انتظارات دنيا از من در حد توان ذهني و غرورم باشه. فكر مي كنم اگر من براي خودم ارزش قائل بشم اونوقته كه مي تونم از ديگران انتظار داشته باشم كه برام ارزش قائل بشن و بهم متعهد بمونن. تازه اينم قانون نوشته شده اي نيست كه لازم الاجرا هم باشه. فقط در حديه كه علفخواريم رو ثابت كنم، اما بايد خودمو هم طوري پرورش بدم كه گاو باز خوبي بمونم. تو اين فاصله اگر شاخ هم خوردم كه ديگه خوردم ديگه...
:))

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸


این دشمنان نیستند که انسان را به تنهایی و انزوا محکوم می کنند بلکه دوستانند.


شوخی
 میلان کوندرا
ترجمه فروغ پوریاوری

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸


داستان صخره و موج

روزي روزگاري موجي عاشق صخره اي بود كه جايي در ميان دريا قد برافراشته بود. موج كف بر لب و از خود بيخود ، دائما دور صخره مي پيچيد و شب و روز بر آن بوسه ميزد و نوازش مي كرد. هر روز و هر شب گريه كنان از او مي خواست با او مهربان باشد و به طرفش بيايد.
اين عشق پر شور و نوازش‌هاي موج رفته رفته پايه صخره را ميتراشيد، به نحوي كه سر انجام روزي صخره به نداهاي عاشقانه موج پاسخ داد و در ميان بازوانش افتاد.
اما در اين زمان صخره ديگر صخره نبود كه موج دائمادوورش بگردد، نوازشش كند دوستش بدارد و در روياهايش او را ببيند.
قطعه سنگي بود فرو افتاده در اعماق دريا و غرق شده در آغوش موج ،
موج خودش را مغبون احساس مي كرد و رفت به جستجوي صخره ديگري كه روي پايش ايستاده باشد.

نتيجه اخلاقي: كسي كه در جنب و جوش است هميشه قوي تر از كسي است كه بي‌حركت بر جاي مي ماند.
آب قوي تر از سنگ است

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸


انسانهای مستبد اندوه را نمی شناسند و بجای اندوه همیشه نگران اند و وحشت زده و مدام خنجر در زبان و خنجر دردست٬ به جنگ عاطفه ها و احساس ها می روند

محمد آقازاده

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸


تنها خوبانند که نسبت به خوبی خود تردید دارند، و همین است که باعث می‌شود خوب بمانند. بدها هرگاه خوبی می‌کنند، از آن آگاه می‌شوند، ولی خوب‌ها هیچ نمی‌دانند. زندگی را صرف بخشیدن دیگران می‌کنند، اما نمی‌توانند خود را ببخشند.

مردی در تاریکی
پل استر
ترجمه‌ خجسته کیهان

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸


از بخت یاری ماست شاید
که آنچه می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می رود

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸


رضا: توي اين شهر انقدر خر هست كه ما پياده نريم

فيلم حكم -مسعود كيميايي

پ. ن: دردناك وقتيه كه جاي خر و سوار عوض بشه، اونوقت تو مي موني و باري كه نمي توني به منزل برسوني. بعد بايد يه گوشه بشيني و با درد عقيم بودنت بسازي.



جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

وقتی کسی که دوستش داریم می‌میرد٬ دیگر هیچوقت نمی‌بینیمش و سخت دلتنگش می‌شویم. کاش همیشه فقط دلتنگ کسی بشویم که زنده‌ است و فقط ما دیگر هیچوقت نمی‌بینیمش.

زن‌هایی را دیده ای که هویت خودشان را، همه هویت خودشان را در فداکاری تعریف می‌کنند؟ بیشترین انرژی‌‍‌ها را صرف شوهر، معشوق، مادر، دایی، یا فرزندشان می‌کنند و سر آخر هم تمام کام‌نیافتگی‌ها و آرزوهای نرسیده را به حساب همین فداکاری که فکر می‌کنند خودخواسته هم هست می‌گذارند. قبول نداری که خودخواسته نیست؟ نشنیده‌ای که بیرون نرفتن بی بی از بی‌چادریست؟ نفهمیده‌ای که بعضی‌هاشان اینقدر زندگی نکرده‌اند و لذت نبرده‌اند، اصلن بلد نیستند زندگی کنند و لذت ببرند؟ کم کم لذت و زندگیشان شده دیدن لذت دیگران. بعد انتظاراتشان را از این دیگران، بر اساس سرویسی که بهشان داده‌اند تعریف کرده‌اند، نه بر اساس حقوق متقابلی که نسبت به هم دارند. همین جاهم گند کار در آمده. طرف مقابل باید به جبران سرویس ویژه‌ای که همه عمر گرفته، سرویس ویژه بدهد، در حالی‌که انگیزه و وقت و علاقه‌اش، فقط به اندازه یک سرویس معمولی است. خوب دعوا می‌شود دیگر.
...
همه عمر فکر کرده‌ام اگر ارضای شخصی نداشته باشی، نمی‌توانی دیگری را راضی کنی. اگر خودت خوشحال نباشی، نمی‌توانی دیگری را خوشحال کنی. خودم و رضایت خودم شرط اول زندگیم بود. هنوز هم هست.

«تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران / لیلی گلستان / نشر ثالث»


شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸


ما آدما گاهی وقتا يادمون می‌ره با زبونمون همديگه‌رو نرنجونيم. يادمون می‌ره چيزايی رو که آدمای مقابلمون دوست ندارن بشنون رو بهشون نگيم. عوضش انگار هميشه يادمون هست نکنه يه وقت خدای نکرده چيزی از دهنمون بپره که طرف پررو بشه يا به خودش بگيره

* اين روزها جملاتي از اين دست خيلي برام مي رسه.
اينكه نويسنده تو كل متنش چي مي خواسته بگه، رو نمي دونم. فرق زيادي هم براي من نمي كنه... اما اين بريده كوتاه ... انگار يه بخشي از زندگي خودم بوده كه يه وقتي، يه جايي، يه كسي زودتر از من اونو نوشته و حالا تو شرايطي كه من نمي‌خوام در موردش حتي فكر كنم، چه برسه به اينكه تصميم بگيرم، دستم رسيده.
توي اين شرايط كه حتي ادم از پنج دقيقه بعدش هم خبر نداره، چيزي كه اوضاع رو گاهي تلخ‌تر و چه بسا سخت‌ترمي كنه، اينه كه يا خودمون مجبور مي شيم "حرف چرت" بشنويم يا ديگران مجبورند كه "حرف چرت" بزنند. وجالب اينجاست كه هم ماها و هم اونا براي خودمون دلايلي داريم و انتظار هم داريم كه طرف مقابلمون دلايلمون رو درك كنه. ديگه فكر نمي كنيم كه حرف چرت حرفيه كه ممكنه حق هم باشه، اما...اما كاربردي نيست، اگرچه دست برقضا عملي هم باشه و تو در موقعيت كنوني راهي جز پيشنهاد اون به خودت و طرف مقابلت نداشته باشي.
شايد اگر يه كم حوصله ام سر جاش بود، اين بحث رو ادامه مي‌دادم. حالا فقط مي‌تونم اينو بگم كه اين روزها هيچكس براي هيچكس يك كلمه حرف حساب نداره كه بزنه، اما از روي يك عادت قديمي هنوز انتظارش و يا توقعش هست كه از طرف مقابلش نهايت "فهميدگي" رو دريافت كنه و اين دردناكه.