پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۷

خب خب !!! بالاخره نمردیم و یکی پیدا شد و ما رو زد تو سر یکی دیگه
😬

امروز برادرم داشت برای خالم تعریف می کرد ( منم داشتم از تو اتاق گوش می دادم) که نادر (همکار مشترکمون) برگشته به منشیشون گفته این چه وضعیه که هر آدم اشتباهی رو راه می دی تو زندگیت و هر چند وقت یه بار علافشی تا رابطه ات تموم بشه. از خانم آشوری یاد بگیر! هیشکی جرات نداره بهش نزدیک بشه. همه این مردا ازش حساب می برن

🤐
واقعا یعنی منو گفته بود!!!
🤔

پ ن.:
۱)
داشتم به روزایی فکر می کردم، کسی جز خودم تجربه شون نکرده... بعدش از خودم پرسیدم که پشیمونی؟
به خودم جواب دادم، به جز دوباری که اشتباه کردم و زود هم جمعش کردم، از هر تصمیمی که تو زندگیم گرفتم و از هر وضعیتی که برام پیش اومده راضی بودم و هستم.
۲)
نامبرده مقایسه شونده جای بچه من می تونست باشه. همینقد کهنسالی و تجربیات ارزنده مون نادیده گرفته شده😬
۳)
چه خوب میشد ابنای بشریت این حرفا رو جلوی خودمون می گفتن که ذوق کنیم یه کم😬

بدون شرح


یکی از مدیرا وسط جلسه گفت: دقت کردید ما الان مدت هاست که در شرایط کنونی به سر می بریم؟
یکی دیگه در جوابش گفت: دقت کردی صبح که از خواب بلند میشی، احساس می کنی کار داری و باید دو تا مشکل رو برطرف کنی؟؟؟ این شرایط کنونی مثل سودوکو می می مونه. وقتی جلو می ری و نمی تونی جدول رو حل کنی، تازه فکرت مشغول میشه و دنبال راه می گردی.
جواب داد: پس خوبیش اینه که در شرایط کنونی آلزایمر نمی گیریم.
تو هر چیزی راستگویی نداشته باشیم، به یه جایی می رسیم که گندش در میاد
اونم بدجور
خشک و تر هم نداره؛ همه با هم می سوزند.
چه برای اونایی که دورویی و بی صداقتی پیشه کردن
چه برای اونایی که متوجه شدن و سکوت کردن

اینو میشه تعمیم داد هم به در تجارت و تولید و فروش و هم به زندگی شخصی
-مامان خانم: مدير كجا بود مرده؟
= من: تعاونى پارافين
= مامان خانم:آدم خوبى بود يا بد؟
- من: قاچاقچى نبود.
سرزمین ما سرزمین رویاهای کوچک است.
رویای های ما از منافعمان فراتر نمی رود.
انتهاي آرزوهايمان شده خانه ی فلان و ماشین فلان و پز دادن با فلان برند.
ما به اندازه ی رویاهایمان هستیم.
ما به اندازه ی رویاهایمان کوچک شده ایم.

آهسته و پیوسته

داشتم فکر می کردم یکی از دلیل هایی که کارای ما بیشتر بهم گره می خوره تو شیوه پیگیریمونه
یکی از مدیرای ما هست همیشه مشکل داره
همه به نوعی مشکل دارن اما کارای این واقعا گره می خوره
ما تو دفترمون چهارده نفریم که دو نفر خدماتی و چهار نفر روابط عمومی رو ازش کم کنیم، بقیه مون به یه نوعی درگیر این آدمیم.
تصور کنید آدمی رو که باباش مرده و یه پول هنگفتی بهش رسیده. خودش هم علم چندانی تو اقتصاد نداره، نهایتش حساب بانکیشو چک می کرده.
البته الان شاید چند تا دوره مدیریتی و تربیتی و پویایی تفکر هم رفته باشه

تو این اوضاع نه اون بلده خواسته شو با دلایل منطق و موجه به مخاطبش بگه نه ما اعصابشو داریم که کار اینو از جون و دل راه بندازیم.
اینه که فقط کافیه یه جایی یه جوری اسمی ازش بشنویم؛ دادمون به آسمون می ره. شاید برای اونم همینطور باشه ولی واقعا هیچ نقطه اشتراکی نداریم که بخوایم سرش بشینیم دو تا کلمه اختلاط کنیم.
دیروز دقیقا یک ساعتی سه نفری داشتیم دنبال چیزی می گشتیم که نمی دونستیم چیه.
خودم جلسه داشتم، انتخابات هم بود، چهارشنبه هم تعطیله و خودش از دست دادن یه روز کاریه، هفته دیگه هم از یکشنبه صبح و بعد از ظهر جلسه است.
بعد تصور کنید تو این شلوغی بیست و نهم و سی ام ماه هم هست و درگیر اعلام قیمت های ماه بعد شرکت نفت و پخش و حقوق و دستمزد کارگرای واحدهای تولیدی هم میشیم که چون خوراکی برای تولید نیست یا خوراک هست اما ساز و کار تحویلش به واحدها هر روز به یه شکلی در میاد، به مشکل می خورن.
از یه طرف سعی می کنم درکش کنم و مشکلاتش رو بفهمم، از یه طرف اسمشو تو کارتابلم می بینم که چند دفه زنگ زده به دفتر یا نامه فرستاده یا پیام داده، دلم می خوادخیلی متمدنانه بهش بگم: پسرجان روش پیگیریت اشتباهه که به نتیجه نمی رسی.

جو بدی از خودش و دفترش تو دفتر ما ساخته. فعلا که راه حلی براش پیدا نکردم.به نظرم باید به این نتیجه برسم که زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم.

چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۷

يه وقتى خيلى دوستش داشتم
ساعت ها يه گوشه منتظر مى شدم تا از راهرويى رد بشه يا از كلاسى بياد بيرون و يه لحظه ببينمش.
پشت در كلاسش مى نشستم و صداشو گوش مي دادم. يه كم جلوتر ازش اجازه مى گرفتم و به عنوان دانشجوى ترم پايين تر و دو يا حتى سه ترم پايين تر مى رفتم سر كلاسش. صداى ترم بالايى ها در اومده بود كه چرا استادشون اجازه ميده يه آشخور تو كلاسشون اظهارنظر و جولان بده...

عصرى داشتم فكس ها رو چك مى كردم يهو چشمم خورد به اسمش ... به امضاش... اولش فكر كردم، اشتباه كردم... ولى نه ... درست ديدم... همون امضابود. همون امضايى كه پاى مدركم هست. امضاى كسى كه به من فكر كردن و استنتاج رو ياد داد... امضاى كسى كه به من ياد داد محكم "نه" بگم و خودمو به خاطر تصميمم توجيه نكنم.

استاد ديروز، امروز مديرعامل بنياد فناورى دانشگاهه و شاگرد ديروز، مدير اتحاديه ايه كه او براش دعوتنامه حضور در همايش ارسال كرده...

به خودم گفتم، اون قديما چه روزاى خوبى بود...كاش حتى يه لحظه اش دوباره تكرار مى شد!
امروز ديدن امضاى استادم يادم آورد، چقدر دلم براى درختاى خيس و بارون خورده و بوى خاك تنگ شده!!!
چقدر دلم براى اون انتظار كشيدنا و فال گوش ايستادنا تنگ شده. و چقدر هنوز چيز وجود داره من بتونم ياد بگيرم ... و او بتونه بهم ياد بده...

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۷

کاش همه اینا یه خواب بد باشه که تهش بیدار بشیم و بگیم چه خوب که فقط یه خواب بود؛ یه خواب بد

همیشه می گفتم یه ایرانی وقتی میگه اوضاع کار خیلی خرابه، یعنی من دارم کارم می کنم ولی نمی خوام بقیه اینو بدونن و سر از کارم در بیارن

ولی راستش الان که پنج ماه از سال گذشته به طور متوسط هر ۵ روز یه بخشنامه در مورد ارز صادر شده که خیلیاشون با قبلیا تناقض داره؛ تو این چند ماه هیشکی نمی دونست باید چی کار کنه اما ته دلش منتظر بود که این اوضاع موقتی باشه؛
این یه هفته آخر ولی دیگه مثل کسانی شدن که تیر خلاص بهشون زدن ولی هنوز باور نکردن که مردن
بس که خبر بد میاد، همه سر و بی حس شدن


تماشای آدمایی که خیلی چیزایی می دونن و صورت هاشون از بی راه حلی مات و مبهوت شده، رنج آور شده
سوال اینجاست که ما تا کی باید منتظر بشیم که یکی بیاد و اضاعمون درست بشه

پ ن.:
۱)
اگر آلوده و فاسد نیستیم باید بتونیم، یه راهی پیدا کنیم
۲)
یادم بمونه ساده ترین راه فرار کردنه
برای فرار کردن یا باید خیلی ترسو بود یا خیلی وقیح

پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۷

خندیدن هم مثل خیلی چیزهای دیگه دلیل می خواد
به نظرم آدم باید سطحی نگر باشه که به هرچیزی بی بهانه بخنده یا به قهقهه بیفته
اما در مورد خندوانه
خیلی چیزایی که در قالب استندآپ گفته میشه، نسل ما تو سالهای گذشته تو وبلاگ ها و فروم ها در قالب جوک های قومیتی می خوندن
بعد که دیدیم اوضاع خیلی داغونه و کار به جنگ و نفرت قومیتی کشیده، شروع کردیم فاز اخلاقی برداشتن که: کدوم کار شایسته قوم آریاییه و کدوم کار ناشایسته برای فرهنگ و تمدن چندهزار ساله ناشایسته.

فکر می کنم، یه دلیلی که نمی تونیم بخندیم همینه که خود واقعیمونو میاره جلوی چشمامون

پ ن.:
۱)
دنبال دلیل و توجیه نیستم. اما چند دوره از این برنامه گذشته، ولی یک قسمتشو کامل ندیدم. گزینشی عمل کردم؛ اما تو همین گزینشی ها هم به نظرم الکی و بی دلیل خندیدن ترویج میشه
۲)
مجله های تصویری از قبیل رادیو هفت، صد برگ یا رادیوشب بیشتر با روحیه من سازگاره.
حرفاشونو در نهایت آرامش ، احترام و فکر شده به مخاطب منتقل می کنن

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۷

جلوی در خونه داشتم از ماشین پیاده می شدم، دوستم زنگ زد. گفت شرکتی؟ گفتم نه دیگه بیرونم کردن، گفتن پاشو برو خونه تا فردا... گفت ببین میایی بریم کیش؟
بی مقدمه و بدون نه گفتن و چک کردن تقویمم، گفتم آره...

دلم برای کیش پر می زنه... نمی دونم چرا؟ ولی واقعاً آرامشش رو دوست دارم...
همیشه دلم می خواست یه روزی تمام زندگیمو جمع کنم و بریزم تو یه چمدون و برای همیشه برم یه جزیره بی سر و صدایی مثل کیش یا قشم.
از زندگی شهری خسته شدم... دوست دارم برای یه مدت طولانی ول کنم و برم یه جایی کنار دریا...
برعکس خیلیا که عاشق جنگل هستن، من عاشق کویر و دریام ...
با کویر احساس غرور می کنم و دریا بهم حس رهایی می ده...
آقای برادر تا خرش از پل که گذشت و اومد تو لیست بیمه، اون روی خودشو خوب نشون داد.

دستگاه حضور و غیاب رو اثر انگشتی کردم و چسبوندمش دم در اتاق خودم.

طرف هرروز ساعت ۱۰/۵ - ۱۱ میاد سر کار؛ بعد همین امروز رفته شکایت که چرا اضافه کارای روز تعطیل منو کسر کردید و به من پاداش مدیریتی ندادید

البته قبلش در حد یه زمزمه با من اومد، که من ۵۰ ساعت اضافه کار داشتم...منم گفتم اگه حرفی داری برو صحبت کن. چون به منم همینو گفته که کسر کار رو از اضافه کار روز تعطیل کم می کنه.

البته بگذریم که من خودم صبح کرکره رو می دم بالا و شبم اگه مجبور نبودم برگردم خونه، همونجا می خوابیدم که مجبور نشم تو این ظلمات بیام تو خیابون

خلاصه که رئیسم بهش گفته بود کسر کار داری و از این ماه قانون همینه
باید کاراتو همینجا جمع کنی

داشتم فکر می کردم من بعد از ۱۵ سال روم نمیشه بگم امروز می خوام یه ربع زودتر برم خونه مبادا یکی یه مشکلی داشته باشه و کارش رو زمین بخوابه.
بعد اونوقت این تازه تولیست بیمه اومده، زبون درآورده.
فکر می کنم تاثیر دمنوش هاییه که هر نیمساعت واسه خودش می پزه.
🤔😑
امروز از صبح با تاریخ ها مشکل پیدا کردم
کلا هر جا تاریخ نوشتم، همه چیز نوشتم جز ۹۷

عصری آقای رئیس داشت می رفت خونه، بهم گفت تو امروز چت شده؟ چرا همه تاریخ ها رو قاطی کردی باهم؟؟؟

گفتم: مال اینه که این سالا خیلی بهم خوش گذشته، الان که ویروسی شدم، سیستمم داره همشو با هم میاره بالا.

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۷

بدرود

يكبار به من گفتي، سرنوشت ما در دست روزگار است؛ هنوز هم گمان مي كنم، اين تصويري اشتباه بود؛ اين روزگار ما است كه در دست سرنوشت است.
گاهي كه به رابطه اين دو مي انديشم، فكر مي كنم، اين تنها بهانه اي است كه در متن زندگي، ميان اين همه هياهو، اينگونه آرامم.
بايد همين باشد؛ آرامش زماني تو را در آغوش مي گيرد، كه از آنچه كه بر خودت روا مي داري، در امان باشي. تنها اينگونه است كه ديگر دليلي براي هراسيدن نداري.

Warte nicht darauf, 
dass dir jemand Blumen schenkt.
Lege dir einen eigenen Garten an 
und schmücke mit seinen Blumen deine Seele.

~ unbekannt ~

منتظر نباش کسی گلی به تو هدیه کند. باغ خودت را بساز که با گل های آن روحت را بیارایی.

در باب ضرورت خود - تحمیقی

معمولاً آدم خودخواهی نیستم و به سادگی در موقعیت های مختلف با آدم های اطرافم تعامل می کنم. اما در مورد دو تا چیز هیچوقت کوتاه نمیام: زمان و نظم
آدمای دور و برمن دقیقاً به خاطر همین دو تا خصوصیت من باهام به مشکل بر می خورن (البته اگه مشکلی پیش بیاد)
امروز داشتم سابقه های نوشته های فیس بوکم رو می خوندم، دیدم نوشتم:
از این که بهم گفته عقده ای اشکام در اومده...
چه لوس!


قضیه مال دوسال ونیم پیشه. سر داستان چارت سازمانی دختره که اون موقع منشی (البته چه منشی ای!!! ) بود برگشت بهم گفت: من قراره بیام جای تو و منم عجیب زدم تو برجکش که: به کاری که به تو ربط نداره، دخالت نکن. 
خلاصه که یک دعوای فجیع هم باهاش کردم که کشیده شد به اتاق رئیس هفتاد ساله... وبقیه داستان.

امروز بعد از دوسال و نیم هنوز مشکلم با این آدم حل نشده... دو تا پست بعد از منشیگری عوض کرده و هرجا که رفته یه داستان جدید ایجاد شده. 

داشتم فکر می کردم، واقعاً کجای دنیا از نظر مدیریتی هزینه کردن برای نیرویی که کارایی و تخصصی و هوش کافی برای کار و ایده پردازی نداره، رو توجیه می کنن؟؟؟ اونم نیرویی که هر جایی بوده اگه بهش بگیم که یه گزارش از کارایی که داری انجام می دی و یه برنامه از کارایی که می خوای انجام بدی ارائه بده، خیلی خلاقیت از خودش نشون بده، فایل word بغل دستیشو می گیره و اسم خودشو بالاش می نویسه ... یا نه می ره می گرده و جایی رو که همه چیزش منظمه با تمام محتویات و اختیارات به عنوان فرصت شغلی خودش انتخاب می کنه و از اساس بی خیال وظایفش می شه.

باور کنید، همین کاری رو که گفتم دقیقاً با من کرده. 
همون سال یه ارزیابی از فعالیت هامون داشتیم و من یه طرح در مورد نحوه برگزاری و اداره کمیسیون های تخصصی نوشتم. فکر می کنید چی شد؟
برنامه منو دادن به این خانم و یه حکم هم براش نوشتن که تو از حالا کارشناس کمیسیون های تخصصی هستی.

بعد از دو سال، امسال عید کاملا مستدل و منطقی از اختیارات مدیریتی ام استفاده و از سیستم اداری حذفش کردم. فقط با این فکر که: فعلا جلوی چشمم نباشه... 
خلاصه که جنگ رسماً وارد مرحله تن به تن شد.

حالا جالب قضیه اینجاست که امروز یه برگه جلومه و باید نظرمو در مورد پاداش های بچه ها تو این پنج ماه گذشته بنویسم. برای تقویت روحیه ام بنویسین، عقده ای بازی در نیار و اینو هم ببینش!!!
- بدون در نظر گرفتن همه بلاهایی که سرتهیه گزارش مجمع سرت آورد... اونم تو اوج نوشتن آیین نامه های اجرایی و برگزاری انتخابات مجمع و کمیسیون ها ... بدون قشون کشی ها و یارکشی هایی که هر چند روز یکبار انجام میده ... بدون دیدن جاسوسی ها و فضولی هایی که می کنه... بدون جدی گرفتن متلک هایی که پشت سر و جلوم می گه - 
بهم بگین که عقده ای نباش و خشکه رو بده و خودتو تا چند وقتی بیمه کن...

پ ن.:
1)
در مورد نظم که اون بالا گفتم، نظر مامان خانم البته کمی در مورد مصادیق نظم متفاوت با اون چیزیه که من از نظم می شناسم. اما خوب به هر حال همه چیز نسبیه.
2)
در مورد زمان، ولی انصافاٌ برنامه مشخصی دارم و می دونم باید چه کاری رو تو چه زمانی انجام بدم. به جز در یک چیز... کتاب خوندن... با تمام علاقه ای که به کتاب و واژه ها دارم، اما دلم می خواد یکی برام بخونه تا خودم اینکارو بکنم. اینم که فکر می کنم، ریشه ژنتیکی داشته باشه

یه مطلب کوتاه رو می خواستم اینجا بنویسم که یادم بمونه ... همیشه یادم بمونه

تم این موضوع سریال پدر زندگی منه...
حال و هوای سه سال پیش منه. 
اتفاقیه که برای من افتاد، با تفاوت هایی در موقعیت.

شاید کسی که داره تماشاش می کنه، احساس خستگی از کش دار بودن داستان بهش دست بده. اما واقعیت اینه که ماجرا همینقدر کند و اعصاب خرد کن و بی هیجان و کاملاً طبیعی می گذره. همینقدر مات و متوقف و همینقدر بی انگیزه و ساکت می شی... 
هیچ درکی از اطراف نداری... از خودت ... از آدما... از موقعیت...

آدم کلی فکر با خودش داشته اما یهو یکی میاد کلید رو خاموش می کنه و همه جا در یه لحظه خاموش میشه... بعد تا میای به خودت بیای و به زندگی برگردی، متوجه می شی، تو جا موندی و زمان به راه خودش ادامه داده.

خواستم یادم بمونه که من در تنهایی مطلق از این وضعیت بیرون اومدم.
آدم گاهی باید همه تکه های خرد شده وجود و همه انرژی شو جمع کنه و همه کس و کار خودش بشه تا بتونه دوباره یه قدم برداره.

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

تاكنون سكوت كرده بودم. امروز اما سكوت چند ساله شكست.
عكسى از تو وادارم كرد...
هيچگاه عكس هاى در قاب را نفهميده ام. عكس ها هميشه در سكوتشان چيزى را به آدم يادآورى مى كنند كه در تار و پود روزمرگى پرسرعت روزگار بافته شده است...
يك اجبار
يك فاصله
يك توقف در زمان

زير عكس تو نوشتم:
كسى بود... فكرش راهم نمى كرديم كه روزى بيايد و دیگر نباشد؛
به هر جاى اين شهر كه مى نگرم، تكه اى از ما را جدا كرده و با خود برده است.
حالا از ما فقط رد پايى از گذشته باقى مانده است، اما از او يك نام.

پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۷



An dem Tag, an dem du die volle Verantwortung für dich übernimmst, an dem du aufhörst, Entschuldigungen zu suchen - an diesem Tag beginnt dein Weg zum Ziel.

~ O. J. Simpson ~

روزى كه مسئوليت كارهاى خودت را بر عهده بگيرى و دست از جستن بهانه هايى براى عذرخواهى بردارى، در آن روز سفر تو به سمت هدف آغاز مى شود.
یه یارو هست تو تشکیلات ما اعتقاد عجیبی به تجمیع سینرژی های محیطی و هدایتوشون در جهت حساب بانکی خودش داره.
آخ آخ ... یعنی کیلو - کیلو نامه می فرسته دفتر ما ... یعنی روزی نیست که من کارتابلمو باز نکنم و چشمم به قیافه این نیفته.

فقط همین امروز 7 تا نامه نوشته و گذاشته تو یه پاکت و به دفترش گفته حتماً برسه دست من. از اونطرف ساعت 3 زنگ زده دفتر و گفته من دارم میام ، غذامو آماده کنین ... دو تا از همون همیشگی (به جان مامانم این یکی عین جمله شه همیشه) بعد با خودش برداشته 4 نفر دیگه رو هم آورده تو یه جلسه 4 نفره...

خلاصه که
من کفری و کلافه از نامه ها
منشی از خرده فرمایش هاش
بروسلی از کثافت کاری های ضمن غذاخوردنش

آخر وقت حدود 7 بود رفتم بالا کارتمو بزنم، دیدم وایستاده تو راهرو منتظر اسنپ (حالا کی جلسه داشته 4 تا 6)
تلفنش که تموم شد، اومد، سمت من . گفت: نامه ها رو گرفتی؟؟؟ فردا کاراشو بکن رد بشه بره؛ صنف تو فشاره
(خوش به حال صنف که تو به فکرشونی!!!)
یعنی کارد می زد، خونم در نمیومد. 

دو - سه ماهه داریم رو آمار کار می کنیم و امروز دادیم نسخه هاشو تکثیر کنه که بتونیم وقتی با مدیرای دولتی مذاکره می کنیم، به استناد اون آمار باشه. اونوقت این برداشته یه مشت مدرک و سند بی صاحاب رو به هم بافته و انتظار داره بی بررسی و کارشناسی بزنیم رو سربرگ و بره.

الان که داشتم نامه هاشو می خوندم، به این فکر می کردم، اینکه اوضاعمون اینقدر هردمبیل - هردم کلنگه فقط مال اینه که یه مشت داغون متوهم نشستن سر پست هایی که تفاوتشون با امثال ماها که داریم براشون کار می کنیم، در اینه که همیشه و در هر قدمی که بر می داریم، تردید داریم. 
اما اعتماد به نفس اینا دقیقاً چسبیده به سقف.
:/

پ ن.:
یه کیسه گرفتم جلوی دهنم و دارم از توش نفس می کشم ... چه می دونم؟؟؟ شایدم دارم توش فوت می کنم

چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۷

بعضى آدم ها مثل ابر مى مانند.
وقتى كنار مى روند، خورشيد دوباره مى درخشد.