پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۵

سر در گم

وقتي آدم تمام سعيشو مي كنه كه كامل و بي نقص باشه، پيش مياد كه سر يه اتفاق مسخره يه اشتباهي مي كنه و كل ماجرا تا مدت ها مثل خوره مي پيچه بهش و هي به خودش ميگه اين چه غلطي بود كه كردم؟؟؟

الان دو روزه دارم اتفاقات اين چند ماه دفتر رو بي نتيجه شخم مي زنم و به هيچ جايي هم نمي رسم.
برخورد پريروز رو هم از خودم نمي تونم ببخشم؛ هر چقدر هم كه تو زمانش احساس قرباني شدن داشتم. 

ناراحتم چون هم قضاوت كردم و هم حكم كردم؛ اونم براساس شنيده هاي مجهول، نه گزاره هاي واقعي.

امروز بعد از مدت ها از خودم براي بچه هاي دفتر گفتم. چون منشي مون يه حرفي بهم زد كه يه جور بدي شدم و نمي تونستم ( و تا همين الانم نتونستم) از ذهنم بيرونش كنم؛ آزارم مي داد(و هنوزم ميده).

بهم گفت: "بس كه تو سعي مي كني همه چيو كامل و تمام و كمال انجام بدي، من مقابل تو همه اش فكر مي كنم، هر كاري مي كنم اشتباهه. ناقصه، از كاري كه انجام ميدم، اصلاً لذت نمي برم".

وقتي حرفش تموم شد، بهش گفتم: حق داري. من تمام اين سال ها با اين موضوع  در درون خودم كلنجار رفته ام (و البته اينو نگفتم كه اين ريشه در گذشته هاي خيلي دور داره... زماني كه مد بود پدر و مادرها بچه هاي فاميل رو با هم مقايسه مي كردن و يكيو تو سر بقيه مي زدن) ولي چي كار كنم؟؟؟ من همينم. تو مي دونستي، من دو ترم آخر دانشگاه سر كلاس نمي رفتم اما هيشكي برام غيبت رد نمي كرد... آخر سرشم خيلي اتفاقي با معدل ١٩ اومدم بيرون و درس رو هم ول كردم. 
گفتم، تمام اون سالها فكر مي كردم چقدر موجود ضعيف و بي اعتماد به نفس و ناموفقي هستم اما در كمال تعجب مي ديدم، ترم بالايي ها بدون اينكه من بشناسمشون، منو به اسم مي شناختن و به هم نشون مي دادن كه اين همونه ها كه فلان متن رو نوشته يا فلان استاد تو فلان كلاس كارشو خونده. من همونيم كه كوچكترين متني كه در حد يه كار كلاسي از روي "از سر وا كردن تكليف" مي نوشتم، اما بعد مي ديدم تو گروه دست استادا مي گرده. 
گفتم، من همونيم كه موقع امتحانا يا اول همه يا آخر همه برگه امتحانمو تحويل مي دادم كه چشم تو چشم كسي نشم. 
بهش گفتم، من احساس تو رو درك مي كنم چون عمريه كه از تابلو شدن فرار كردم و سر همين داستان با كسي هم رفت و آمد خاصي ندارم، اما همين كناره گيري و احتياطم تو نديده شدن، بيشتر دست و بالمو بسته و خفتم كرده. 
بهش گفتم، من تنها كاري عامدانه تو زندگيم كردم اين بوده كه سعي كنم فاصله بين اون چيزي رو كه تو سرمه با اون چيزي كه تو رفتارمه، كم كنم. 
من همينم. اگه يه وقت تو كار چيزي مي گم، چون دلم مي خواد اگه قراره اينجا رشد كنيم، همه با هم رشد كنيم. 

جلوي همه  هم اينا رو بهش گفتم و مي ديدم همه اونا هم در سكوت نگاهم مي كنن. 
حرفام كه تموم شد، گفت نمي دونم چرا اين حسو بهم مي دي.
😑