پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۴

هميشه كسي هست كه با او بيرون بروي؛
قدم بزني،
به كتابخانه بروي،
كتابي را بيرون بكشي و ورق بزني.
به كافه اي بروي؛
چاي بنوشي و لبخند بزني؛
درباره آب و هوا سخن بگويي؛
بگويي دنيا همين است و همه چيز درست مي شود ؛
بگويي بايد لحظه ها را دريابي يا چيزي شبيه اين.
بگويي و بشنوي
و لبخند بزني
و لبخند بزني.

هميشه كسي هست،
اما پشت لبخندت مي داني،
چايي كه ميان واژه ها سرد مي شود، يك اتفاق عاشقانه نيست.


چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۴

خُلاصگي

گاهي بايد خلاصه بود
خلاصه شد
در يك نگاه
يك لبخند
يك خاطره
يك صدا
يا حتي در امتداد جبر سكوت
دوستي اما دُرِ زمان را در خود خلاصه مي كند

شلوغي

 بعضي موقع ها آدم ها دلشون مي خواد كه فراموش كنن، هرچيزي رو، فرقي نمي كنه که چی؛
اين وقتا ممكنه كه به هر وسيله اي هم متوسل بشن: شنگوليات، انواع مسكن ها و قرص هاي خواب، سیگار، دراگ...
اما من هميشه درست در مواقعي كه توي درستي و غلطي كارم شك مي كنم يا مورد اتهامم به چيزهايي مطمئنم "من از جنسشون نيستم و هرگز هم نخواهم بود"، فقط سكوت مي كنم. اجازه مي دم هر كي هر چقدر خواست داد بزنه، اصلا خودشونم جلوم حلق آويز كنن، فقط نگاهش مي كنم. چشمهامو مي بندم و تصوير ذهني ام رو بارها و بارها مرور مي كنم. بعد هم هدفمو ميارم جلوي چشمم و مي ذارم كنار تصويرهاي ذهني ام.
و وقتی هم که ساکت می شم، اونایی که منو می شناسن و می فهمن یه چیزی تو سرم داره وول می خوره، یا طرفم نمیان یا هر از چندگاهی تو اين بي صدايي به بهانه اي احوالی می پرسن که "خوبی؟ چیزی شده؟ میایی بریم فلان جا؟؟؟ ..." 
و طبیعتاً جواب های ماشینی من هم که معلومه چیه.
 فقط مطمئن ميشن، هنوز زنده ام،

پریروز بعد از يک هفته كه رفتم دفتر، از دقيقه اول انگار تو ميدون جنگ بودم. نه جنگ لفظي و نه جنگ تن به تن... جنگ نگاه؛

من اين نوع جنگ رو خوب مي شناسم. سال ها هر روز باهاش زندگي كرد. كوچكترين حركت خطوط زير چشم يا ابرو يا منقبض شدن ماهيچه هاي زير بنا گوش و دور لب هر كدوم معنايي دارن كه اصلا لازم نيست طرفت حرف بزنه.
وقتي نگاه هاي آدم هاي دور و برت دارن تو رو مي خورن، پر از حرفن و انقدر هم شجاعتش رو ندارن كه توي روي تو بگن و دقيقا منتظر يه فرصت يه هفته اي هستن كه در اوج خاله زنك بازيي كه معرف حضور همه ما ايراني ها هست، تمام عقده هاي جمع شده جووني و پيريشون، تمام تصورات و تفکرات شخصیشون، حتی حدس و گمان هاشون رو بريزن بيرون.
ديگه چه فرقي مي كنه كه تو بري وايستي رو به روشون و بخواي بحث منطقي راه بندازي ودفاع كني يا حتي سكوت كني.

تمام يك هفته گذشته تلفن كه زنگ مي زد، به خودم مي گفتم باز كي چی گفته؟
5 دقيقه حرف مي زدم، طرف كه ساکت ميشد و گوشي رو مي ذاشت، منتظر تك زنگ بعدي مي موندم.

تو چنين وضعيتي وقتي کلی مهمان رودرواسي دار هم به اين ماجرا اضافه مي شن كه براي اولين باره اومدن توي يه محيط جديد و هيچي از زير چشمشون دور نمي مونه، تنها حالي كه بهت دست ميده، اينه كه انگار اين جماعت حراف پاشونو درست گذاشتن رو خرخرهات و دارن لهش مي كنن.
با اون كرست طبي كه نه مي تونستم بشينم و نه درست راه برم هم در گير بودم، چه برسه به خودم.

نزديك ظهر كه اوضاع يه كم آروم شد، وقتي خودمو تو آيينه نگاه كردم، يه جفت چشم سرخ ديدم كه از شدن التهاب سياهيشون ديگه ديده نمي شد. خودم از ديدن چنين صورتي وحشت كردم. به بهانه پرداخت يه قبض بانكي زدم از دفتر رفتم بيرون. وقتي برگشتم، يكي از مديرامون  زنگ زد، بهم كه برم پيشش. كلي باهام حرف زد؛
آخرش گفت:" بعضي ها خودشون مقصرن كه بهشون ظلم ميشه. تو از اون دسته اي. تو با افكاري كه داري همه اش براي خودت دردسر درست مي كني. مگه كشور ما كه اسمش جمهوري اسلاميه توش هم جمهوري اجرا ميشه هم اسلامي؟ اون بالا رو بگير بيا تو شركت خودمون. يه كم سياست داشته باش. انقدر مطلق گرا نباش كه فقط همين يه راه درسته. ببين نتيجه برخورد خودته كه حالا اينا اين رفتار رو مي كنن. گفت و گفت و گفت.
نمي تونم بگم حق نداره كه اينطور فكر كنه، حتي بگم من حق ندارم... واقعا نمي دونم.
از در كه داشتم مي اومدم بيرون خیلی ساده بهش گفتم: "من همينم. هر كي هر حرفي داره جلوم بزنه تا ببينه جواب دارم براش يا نه".
خنديد و گفت: "آخه كسي كه مي خواد حرف بزنه نمياد جلوي تو بگه، پشت سرت مي گه. بفهم اینو. اينجوري كمتر با خودتو و سيستم به مشكل بر مي خوري. انقدر به خودت فشار نيار. سني نداري كه بخواي اينطوري بيفتي تو خونه."

پريروز تو اوج اون شلوغي ها تو دفتر كارم، یه اتفاق دیگه هم افتاد. درست وقتي كه داشتم خودم رو آروم مي كردم كه شخصيت جديدي رو كه اونجا حاضر شده تحليل كنم و بدونم كه چطور راحت تر مي تونم حضورش رو بپذيرم، اين آدم یهو بين واژه هايي كه به كار مي بردم و لحن صحبتم و از بین انبوه فرم هایی که داشتم چک می کردم و نواقصشونو در می اوردم، گفت: "خسته نمي شي انقدر جدي هستي؟"

یه لحظه یادم رفت دارم چی کار می کنم.
هوم!!!؟ جدي بودن خستگي داره؟؟؟ نكنه از بس كه جدي بودم، تبديل شدم به يه هيولاي ترسناك ؟

ديشب تا الان دائم به خودم پيچيدم كه کمی این وضعیت شلوغ رو بفهمم... هنوز هم نمی فهمم اين تنش ها از كجا ميان؛ بهتره بگم اين اعتراض ها... با اینکه حتی الان هم نمی دونم اصلاً به چی اعتراض داشتن، نبودن من یا مرز و فاصله ای که من همیشه با آدم ها نگه می دارم.

این همه فکر و شلوغی ذهني و آخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. تنها گیری که تونستم به خودم بدم این بود:
"من فقط عادت ندارم، قبل از اينكه كاري رو انجام بدم، اونو تعريف كنم... عادت ندارم، بلند فكر كنم...هر كسي يه جوريه خب...
درک اين موضوع لابد براي اطرافيان من سخت و ثقيله"
گاهي وقتي كسي برات شعري يا فيلمي يا ترانه اي مي فرسته، شايد معني اش اين بوده كه توي اون شعر، فيلم يا ترانه حرفي بوده كه نتونسته خودش بهت بگه
اين جور آدم ها زبان نشانه ها رو خوب بلدن.

نبودن

اما وقتي نبودن ناشي از مرگي اتفاق مي افتد، كسي چه مي داند مرگ چطور او را راضي كرده يا نه او چطور مرگ را پذيرفته است.
كسي چه مي داند عاشق باشي و بايد بميري، چگونه بايد و ضرورتش را مي فهمي
---------------
خب، ما هميشه «نبودن» را از اين سرش ديدهايم. از سمت فاقد، نه فقيد. يعنى جاى آدمى بودهايم هميشه كه كسى را از دست داده است، نه او كه از دست رفته. كه مجبور بوده شايد يا لازم ديده برود، نباشد. بگذار من به تو بگويم كه نبودن، براى آن كه نبايد باشد هم سخت است. و بگذار بگويم كه حتى سختتر. جواب ندادنِ نامه و پيغامى كه از محبوب گرفتهاى سختتر است از جواب نگرفتنش. آن چاشنى انفجارى اختراعى اخير بشر - آن seenِ تهِ پيام - را فعال كردن و در انفجار مسووليت پاسخ ندادنش تكه تكه شدن، سخت است. سخت چرا؟ مرگ است. مرگ است «نبودن» - كه اين از اسمش مىبارد - براى كسى كه مىخواهى برايش باشى. مرگتر از مرگ است اين تصميم به نيستى. اين اتانازى...

حسين وحداني

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۴

جاده

جاده مرا به ياد تو مي اندازد
مثل تمام مفاهيمي كه از تو برايم به جا مانده اند...

چه كسي مي دانست 
جز من 
كه تمام گاه هايي كه كه تو از ميان سكوت جاده مي رفتي، من چشم به آسمان دوخته براي يافتن بي راهه اي؛

و چه كسي مي دانست 
جز تو
كه جاده برايت نشانه اي بود كه " بايد" تا انتهايش مي رفتي و براي من  دليلي كه  "بايد" در ابتداي آن مي ماندم

مي داني
چه اتفاقي افتاده است ؟
بعد از تو تمام جاده هاي دنيا بي انتها مانده اند


یکی از اشکالات یا نه خوبی های نوشتن های روزانه اینه که آدم بیشتر حماقت ها و خامی های خودش رو ثبت می کنه
چند سال بعدش 
یا به احساس و طرز فکر اون موقعش می خنده و به خودش می گه: "چه خری بودم من!!!" 
یا اینکه نفس عمیقی می کشه و سری تکون میده و میگه:
هووووم!!!

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۴

صلح جهاني به چه كارت مي آيد، وقتي هماره با خودت در جنگي؟؟؟

شیفتگی



همه‌ی دلیل شیفتگی این است که دیوانه‌ای می‌بینیم و می‌خواهیم از دیوانگی‌اش سهمی داشته باشیم

یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۴

دیوونگی


تو وجود هر آدمی یه دیوونه هست.
بعضیا هر از گاهی میذارن رها بشه تا یه کم نفس بکشن و از دیوونگی کردن لذت ببرن.
بعضیام زنجیرش می کنن که نتونه تکون بخوره اصن.
این دسته دوم بعده یه مدت از تو کپک می زنن و بوش همه ی عالمو ورمیداره.
هرازچندگاهی باید سیستم رو گذاشت رو اتوماتیک یا اگه شد، حتی ریست فکتوری ...

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۹۴

پشت مه غلیظ


امشب داشتم نسخه ای دیگر از «آرزوهای بزرگ» را می دیدم...
بعد از سالها برای اولین بار جرات کردم و داستان دیکنز را بدون پیشداوری نگاه کردم. سعی کردم دوستش داشته باشم و حافظه ام را پاک کنم.
شجاعت کردم در واقع...
ترسم را کنار گذاشتم و با داستان آشتی کردم...
نمی دانم چی، اما یک چیزی شبیه یک سوال در سرم دائم وول می خورد...
اینکه
در این دنیا
چرا در لا به لای همه گره های عاطفی، غم ها و حتی شادی ها، عشق ها و تعهدها، در بیشتر سختی های این زندگی لعنتی بی سر و ته، در بیشتر بی عدالتی ها، یا حتی جنایت ها همیشه زنی وجود داشته که بهانه ای بوده یا شاید هم "دستمایه" برای یک جاه طلبی بزرگتر که خودش هیچگاه سهمی از آن نداشته است؟
و چرا آن زن برای همیشه پشت مه ای غلیظ می ماند؟؟؟

مي گويند اگر آرزوهايمان را بنويسيم
سرانجام روزي برآورده خواهند شد
به گذشته كه نگاه مي كنم
تنها اتفاقاتي افتاده اند كه نوشته ام

آیا با نوشتن قوی تر می شویم؟

شاید
شايد
چون چيزهايي را كه نمي توانيم به زبان بياوريم، راحتتر مي توانيم بنويسيم.
شايد
...

اما گاهي همين نوشتن چقدر وحشتناک مي‌شود.
وحشتناک مي‌شود، به خصوص وقتي كه خواننده اي داريم.
وحشتناک مي‌شود، به خصوص وقتي كه خواننده اي نداريم.
وحشتناك مي‌شود به خصوص وقتي كه به نوشتن هايمان دل مي بنديم
وحشتناك مي شود به خصوص وقتي كه تمام دلبستگی هایمان را يكجا نداريم و واژگان تنها دلتنگي ها و عشق بازي هايمان را ثبت كرده اند

و اين سومي از همه هولناك تر است.
در آن لحظه که واژه ای نباشد و سکوت دیوانه مي كند، مردني است برای کسی که تنها دل به واژگان دارد و بس

...

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۴

تنهایی
هراس
 و همه چیزهایی که تو می گذاری و می روی؛
تنها به این خاطر که تصویر خاطره ی نه چندان دورت ویرانه نشود،
يا ردِ روياي دوري جايي كنار ذهنت باقي بماند، اما باور نداشته باشي، مالكش خودت هستي ...

شاهکار نیست، اگر نخواهی که دیگر نباشی؛
اما گاهی مثل خیلی چیزهای دیگر، تحمل یک درد از درک ناتوانی از یک ساختن دوباره آسان تر است.

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۴

زبان و تفکر

زبان و تفكر

"زبان تنها شرط و تنها عملِ مؤثر در تفکر و دیگر فعالیتهای عالیِ ذهن نیست. ولی  تواناییِ انسان را در تفکر و دیگر فعالیتهایِ ذهنی به میزانِ معجزهآسایی بالا میبرد، تا جایی که میتوان گفت، تفکر و استدلال در مراحلِ عالی و بسیار مجرد از زبان غیرِقابل تجزیه است. در این مراحل زبان یعنی تفکر و تفکر یعنی زبان" **

به عنوانِ مثال، گاهی اوقات چیزی میگوییم، اما منظورمان چیزِ دیگری است و جالب هست که انتظار داریم طرفِ مقابل هم همان چیز را آن طوری که ما منظورمان بوده، درک کند، اما نمي كند؛ اکثراً وقتی داریم ملاحظهی موقعیت، مقام، جایگاه یا حتی احساسِ کسی را میکنیم، يا حتي با كنايه و مقلوب سخن مي گوييم، مرتکبِ این عمل میشویم.
حتی ممکن است، در جایگاهِ استدلال، خشونت کلامی را به تفکرِ منطقی و مراعات و مدارا ترجیح دهیم، تنها به این دلیل که قالب و ساختارِ تفکری و تربيتيِ ما چنین تعریفشده است و به همان نسبت هدف ها و ارزشگذاریهایمان ارجحیت مییابند يا جا به جا مي شوند، اما نتيجه ي اين برخورد نيز در بيشترِ موارد ايجاد دافعه است.

ممکن است، در تفسیرِ این رخداد  بُعدِ اخلاقی نيز در كنارِ این نظر مطرح شود که خود حکایتِ مفصلی است از تأثير ِمتغيرهاي ريشه دار در ساختارِ خانواده، جامعه، پیشینهی تاریخی و سیاسی، جغرافیا، روانشناسیِ اجتماعی و زبان، گویش، خط  و ... 

به هر حال آن چيزي كه عينيت دارد، اين است كه به تعدادِ آدم هايِ دنيا شيوه هايِ تفكري و زباني وجود دارد و همهی اینها زیربنایِ فکری و زبانیِ جامعه را - از سطح خانواده تا كشور و حتي قاره - میسازند، بهطوریکه با تمام اين پيچيدگي ها، مفهوم یکی در قالبِ دیگری تبلور پیدا میکند.

در تمامِ اين ابعاد چيزي كه تأثيرگذار، ريشه اي و مشترك است (درست يا نادرست- خوشايند يا بدايند)، شيوه ي زباني است كه از شيوه ي تفكريِ بخصوصي برخاسته است.

شاید همینجاست که تلخیِ سخنِ حق و به جا و شیرینیِ سخنِ ناحق و نا به جا در رفتارها نمود مییابد و توجیه يا تكذيب میشود.

به همان نسبت که زبان و تفکر به هم وابسته اند، از هم مستقلند و چون مستقلند، نمیتوانیم به دلیلِ وابستگیشان مدعی بشویم که صاحبانِ تفکر و گويندگانِ زبان را همانگونه که هستند، میشناسیم.

هنرمان شايد در اين باشد كه آنچه را كه بر زبان مي آوريم، به آنچه كه بِدان مي انديشيم، نزديك كنيم.

پ ن.: 
1- ** برگرفته از نوشتاري از دکتر محمدرضا باطنی
2- Be yourself. Everyone else is taken
Oscar Wilde
خودت باش، جایِ آدم هایِ دیگر قبلاً گرفته شده است.

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۴


خدا آدمو تو ورطه ی " حالا من چی بپوشم" ِ این دخترا نندازه
یه جوری حرف می زنن انگار از ته سومالی بلند شدن اومدن اینجا
یه دست لباس واسه چهارساعت همایش و انقدر حرف و حدیث آخه؟؟؟
حالا هی کمپین "جمع‌آوری لباس گرم برای کودکان نیازمند" را بندازن
جمع بندی جر و بحث های صبح تا الان منو به این نتیجه رسوند:

این همکارای من از همه نیازمند ترن 

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۴

نيچه ميگه كسي كه جنگجوئه بايد هميشه درحال جنگ باشه وگرنه درحال صلح باخودش درگير ميشه(نقل به مضمون)

فكرمي كنم آدم فقط موقعي مي تونه آرامش رو براي خودش پيش بياره  كه اول سعي كنه با درونش كنار بياد
باذهنش
بالذت هاش
باعشقش
بااون چيزي كه اشتياق و حركت رو در درونش ايجاد كنه
حتي با غم هاش
درزندگي مفهوم ساختن و درك اون پايه آرامشه
اينكه تو هر لحظه حتي تو خستگي هات، دلخوري هات، دلتنگي هات به دنبال انگيزه اي براي يه شروع دوباره باشي، يه ساختن دوباره، يعني هنوز هستي و وجودت نياز داره به حركت، به دوست داشتن و دوست داشته شدن، نياز داره به تلاش براي وجود خودش و ديگري

يلداتون خوش

تو از جنس آيينه هاي بي ريا
من از جنس غرور و هياهو
تو با سنگ من بي صدا مي شكني
من با بغض تو
اين روزها سر از كار خدا كه هيچ، سر از كار خودم هم در نمي آورم:
انقد عمر كرده ام كه بدانم فصل ها براي درختان تكرار مي شوند
اما براي انسان نه
اين روزها آرزوهايم را كه مرور مي كنم، دلم مي گيرد؛
از خودم
از خودم
از خودم
فكر مي كنم آنچه آدمي را ويران مي كند، تنها حوصله هاي اندك و خاطرات بسيار و خروشان است؛ وگرنه آدمي به اميد و آرزو زنده است.


بس که چرت و پلا واسه هم تو این تلگرام بازی هامون می فرستیم، یه تبریک رسمی و صمیمانه که می خوایم واسه تولد کسی ارسال کنیم، بیچاره ی بدشانس شک می کنه که کار خودمون باشه.
حق داره والاع!!!

پ ن.:
از صبح می خوام چند خط تبریک تولد بنویسم، پیام های خلق رو می بینم...
واویلاااااااا
هیچی دیگه...
آدم واسه استادش جوک می فرسته؟؟؟
عشقولانه؟؟؟
قلب آخه؟؟؟ والنتاینه مگه ...
ملت خُل شدن .

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۴

مفاهيم يا آنچه كه ما دوست داريم بفهميم




.Jeder, der sich die Fähigkeit erhält, schönes zu erkennen, wird nie alt werden

Frantz Kafka


فرانتس کافکا در جایی گفته:
"هرکسی که این توانایی رو پیدا کند که زیبایی ها رو درک کند و بشناسد، هرگز پیر نمی شود"

دوستی برام نوشت: درک زیبایی به دست نمی اد مگه با تمام وجود زشتی ها رو درک کرده باشی

من اینجوری براش نوشتم:
هر چیزی که تو رو آروم کنه میتونه برات زیبایی باشه و هر چیزی که تو رو پریشان کنه می تونه برات زشتی باشه. زیبایی و زشتی، خوبی و بدی... همه مفاهیم نسبی ای هستند که ما اونها رو می سازیم.

وقتی که کافکا این عبارت به کار می بره

sich die Fähigkeit erhalten

یعنی اینکه این تو و دیدگاه تواه که این توانایی رو بهت میده که مرز بین این مفاهیم رو تعیین کنی، حتی اگه دست و بالت رو(برای خیلی از بلند پروازی هات) ببنده.

یادمون باشه زیاد دور نریم، اون چیزی که دنبالش می گردیم(به عنوان یک مدینه فاضله، یک شهر آرمانی)، زیبا یا زشت، خوب یا بد، همین جا بین همین مردم عادیه. گاهی می خواهیم(که اونها) رو ببنیم و گاهی...؛ اما... در هر حال، بی برو برگرد، این خود ماییم که (به عنوان انسان و مفهوم وجودی انسان) مهمیم و باارزش نه مفاهیم ذهنی ما.

زیبایی های واقعی زمانی نمایان می شن که ما موفق شده باشیم بخشی از اون مفاهیم اصیل و آگاهی هایی رو که روحمون هنگام تولد و ورودمون به دنیا فراموش کرده، بازسازی کنیم. اینکه چقدر موفق بشیم، طعم شیرین این زیبایی رو رقم می زنه. اونوقته که روحمون شروع می کنه به جوانه زدن.

مفاهيم


مفاهيم صوري
مفاهيم دروني
مفاهيم اخلاقي
مفاهيم فلسفي
مفاهيم ...

گاهي فقط بايد از روي همه شان پريد...از روي مفاهيم و تعاريف...از روي تجربه ها و خطرها...از روي زندگي... از روي خود، حتي؛
گاهي فقط بايد پريد؛

مفاهيم و تعاريف مثل تار عنكبوتند؛
چسبناك و سُست.
اگر به آنها بچسبي، به تو مي چسبند...آنوقت با كوچكترين متغيري كه متزلزل شدند، فروميريزند...بعد تويي كه بايد آوار شدن بخشي از خودت را نظاره كني.
گاهي بايد نگاهت را از آن چيزي كه داري و مي پنداري كه خوب است و به غايت نيكو...از آنچه كه وقتي به آن مينگري، برق غرور صورتت را مي پوشاند، عبور بدهي؛
انگار كه شيشه اي است. حتي به بهاي شكست نور در شيشه؛
بايد بگذري و نچسبي.
زندگي گاهي اينگونه مي طلبد؛

به جاي اينكه به اقتضاي سِنَت براي راه حل هايي كه بلدي، مشكل بتراشي، راه برو، عزيزجان.

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۴

امروز كسي برايم آرزو كرد:
اميدوارم روزي ، بفهمي مفهوم " خود بودن" يعني چه؛ آن روز ديگر لازم نيست معني اش را بپرسي و كسي لازم نيست معنياش را برايت توضيح دهد
اين جملات مرا به ياد همان قلقلك قديمي ذهني ام انداخت
چيزي بودن يا چيزي شدن

روزي عزيزي گفت: من عشق را حبه انگوري مي بينم كه در خمي مي افتد و شراب مي شود.
مادر بزرگم هميشه مي گفت: آدم ها هرچه لباسهایشان گلدارتر، ماجراهایشان بیشتر.
راست مي گفت.
زمانه عجيبي شده است؛ آدم هاي اين روزها اغلب دچار سوءتفاهم، توهم و حسادت هستند. 
حال اگر مست قدرتي باشند، جدا افتاده هایشان از قدرت، از بقیه خطرناكترند. 
از آنها باید حذر کرد. از نوع توپ های توخالی و طبل های پر صدا و خودخواهان مخالفخوانشان بیشتر؛

چقدر این دنیا کوچک است. 
انقدر که وقتی چیزهایی می شنوم از اطراف، ذهن جستجوگر من تکه های پازلش را چنان جفت و جور می کنند که گفتنی نیست.

يادت هست گفته بودم:
آنهايي كه با من و تو "راه" نمي آيند، براي ديگران مي دوند ...

حالا روزي كه گفته ام، آمده است؛ ولي بعيد مي دانم كه آنها همچنان بفهمند.

تنها می توانم بگویم: كاش دل ها در چهره ها بود؛ 
این چنین روزهایی که صورتک ها می افتند، هر حسی دارم، جز شادمانی.

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۹۴

Einige Wahrheiten können manchmal komisch verwirklichen.
Aber jede komische Wahrheit kann für Menschen eine wirkliche Tragödie bilden.


بعضي واقعيات مي توانند گاهي به صورت كميك تحقق پيدا كنند
اما هر واقعيت كميكي مي تواند يك تراژدي واقعي براي بشر بسازد

نامه

چند وقتيه دارم فكر مي كنم واقعا ما آدم ها چه موجودات عجيبي هستيم. موجوداتي كه راه هاي عجيب و غريب تر از اون چيزي كه هستيم رو براي ارتباط هامون مي سازيم. مثلا همين چت كردن. اين چيه كه به جونمون افتاده؟ چرا يادمون رفته كه براي هم نامه بنويسيم؟؟؟

دلم لك زده براي چند خط كوتاه ساده كه من بنويسم يا يكي با خط خودش برام بنويسه. عاشق اينم كه كاغذ نامه رو تو دستم بگيرم، رو مسير قلمش دست بكشم، بوش كنم، بارها و بارها اونو بخونم بدون اين مجبور بشم اونو از بين يه سري فايل ديگه پيدا كنم و يا براي خوندنش يه جاي ثابت و با يه پوزيشن ثابت بشينم. كه چي مثلا ؟؟؟

آدم اساساً تکلیفش با نامه روشنه. اما با چت نه. وقتي داري نامه ات رو مي خوني، تويي و تصوير مخاطبت كه روي كاغذ اومده. وقتی داری نامه می‏نویسی، حرفات رو جمع کردی و همشو می‏گی بدون اينكه طرفت حرفتو قطع كنه يا موضوع رو عوض كنه. انتظار هم نداری همون موقع عکس‌العملی نشون بده. با امنیت كامل حرفهاتو مي نويسي. جمله هاتو به ميل خودت مي چيني،‌ لحن صحبتتو خودت انتخاب مي كني، خواستي وسطش جوك تعريف مي كني، خواستي جدي مي شي. حتي داد مي زني يا گريه مي كني. خودتي و خودت و احساست كه داري با واژه هات روي كاغذ مياري. نگران نيستي كه اگه الان فلان حرف رو زدي و طرفت جواب نداد، چي مي شه. آرومي، هراسي نداري.
و امیدوار به دیدار.

اما وقتي چت مي كني... نمي دوني واژه بعدي از كجا توي صورتت مي خوره. (اس) و (اچ) مي نويسي و (ش) مي خوني. اين همه مدل (ز) داري ولي با يه (زِد) سر و ته قضيه رو هم مياري. همه اش دلشوره داري كه طرفت الان چي مي خواد بنويسه. چه حسي تو صورتش اومده. دراز كشيده يا نشسته. همه اش داري فكر مي كني اين واژه ها رو اگه مي شنيدي ،‌همينطوري كه الان داري مي‌خونيشون هستن يا صدا و لحن ديگه اي دارن. همه اش داري صداي طرفتو تو ذهنت مي‌سازي. همه اين فكر ها رو مي كني و وسط نوشتن هات هم كلي اشتباه مي نويسي. مي خواي لبخند بزني، اخم كني، عصباني بشي، بغل كني، ببوسي، يه سري شكلك داري كه بايد احساس تو رو نشون بدن، بدون اينكه تنت، گوشت، نگاهت آروم بگيرن. حسرت به دل مي موني كلا.

گاهي فكر مي كنم اگه طرفم رو به روم نشسته بود، بازم مي تونستم انقدر آروم رو صندلي ام بشينم و به چند تا دكمه خيره بشم؟؟؟ فكر نمي كنم... اون موقع ديگه انقدر لنگ چهار تا علامت و حرف و شكلك نبودم. اونوقت اگر مي‌گفتم "دلم تنگه"، 5 تا حس منم باهام بودن كه انقدر مثل حالا احساس غربت نكنم. بعد مثلا اگه طرفم هم همون حس رو داشت ديگه بايه دست لیوان چایشو هم نمي زد و با یه دست ديگه تايپ كنه: "منم همينطور" . باز اگه يه نامه بود، از شروع و آخرش مي تونستم بفهمم تو چه حالي حرفاشو نوشته. آدم وقتي نامه مي‌نويسه،‌ کار ديگه اي نمي كنه، فقط مي نويسه. اما وقتي چت مي كنه، خبر‌مي‌خونه، چند تا پنجره ديگه رو هم باز مي كنه، يه سري هم به فيس بوك مي زنه، ايميل هاشم لابه لاش چك مي كنه. تلفن هم جواب ميده. آخرش هم كه كلي طرف رو منتظر مي ذاره مي گه "ساري عزيزم، (مثلاً ) "تل داشتم" يا "كاش اينجا پيشم بودي".

شايد آدم اولش از چتيدن خوشش بياد يا نه تنها راه ارتباطش باشه، ‌اما هميشه يه چيزي كم داره. هميشه منتظره و هميشه زمان اونو در اختيار گرفته نه اون زمان رو. بدتر از همه اون وقتيه كه سرعت تايپ كردن‌ها با هم فرق داره و يكي چند خط نوشته و اون يكي تازه داره خط اول رو جواب مي ده. اينجاست كه جواب ها قاطي- پاتي مي شن. اصلا گاهي آدم يادش مي ره چي داشته مي‌گفته. تو اين جور رابطه كلا آدم بي خيالي طي مي كنه. تازه يه وقتايي كه بر مي گرده و چت ها رو مي خونه، مي فهمه اون وسطاش چه سوتي هايي كه نداده.

راستش همه ي اینا رو نوشتم كه یادم بمونه:
از اين همه تايپ و حرف و شكلك و اينتر هیچی نصیبمون نشده جز تنهایی و ترس از ملاقات رو در رو.

آدمها موجودات عجيبي هستند؛
به همان اندازه كه غير قابل پيش بيني و دور از چهارچوب هاي ذهنيند، به همان اندازه و با كمي دقت مي شود، دستشان را خواند.
آدمها اصولاً تعريفي براي جايگاه عقل و دلشان ندارند. تا مرز بي نهايت پُر از "دلم مي خواهد" و "دلم نمي خواهد" هستند. 
اما يك چيز در همه شان و در هر شرايطي بينشان مشترك است:
همیشه یك بار بین دل و غرورشان، حق را به دلشان می دهند و اگر شکست خوردند، از آن به بعد، فقط و فقط طرف غرورشان خواهند ايستاد.
تنها نمان 
بيا؛
بيا دمي همين كناره ي ساكت و بي هياهو بمان؛
بيا بيين
دنيا چه تند و سخت از توان و تصور ما مي گذرد؛
بيا ببين
چگونه اينجا 
همه درگير اعجاز آخرين جمعه پاييزند
اما به سادگي از آن گذشته اند در پيله ي تنهايي خودشان


طرح از گالري نياكان

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۴


محيط تفسير خودشو از حقيقت به ما ميده؛ با چهارچوب هاي خودش؛ در يك زمان معين و در تبعيت از يك سير قدرت. كه اين تفسير الزاما "حقيقت" نيست.

حقيقت رو چه كسي تعريف مي كنه؟
كسي مي تونه با جرات بگه حقيقت چيه؟
اصلا كي مي تونه، بگه من همه ي حقيقت رو مي دونم؟

عقل و منطق و استنتاج رو براي اين موقع ها گذاشتن.
اين ما هستيم كه تصميم مي گيريم كه ذهنمون با چي پر بشه.

مهم نیست که چه طور بازی می کنی؛ مهم این است که بازی چطور با تو بازی می کند؛


ساده ترین راه دلخوشی این است که به یاد داشته باشیم که نگاه و فکر ماست که - همیشه و همه جا - حرف آخر را می زند؛  واژه های هیچکاره اند. بايد در انحصار تفکر حبسشان کنيم تا بارور شوند.
سوال اینجاست: واقعاً در دنیای ما می شود تنها بنده فکر خود بود؟
ای کاش این طور بود.

ولی نه، این روزهای همه در زنجیر واژه های روزمره خود اسیرند؛
حالا دیگر روزهاست، که ما با شعر هم غریبه شده ايم؛
واژه ها پیش از این بی رحم بودند و تازیانه هايشان را چشم بسته فرود می آوردند؛ اما حالا...حالا سایه هایی غریبه اند، نا آشنا و اکثر اوقات هولناک؛
راستی چرا؟
کجای این بازی تغییر کرده است؟
ما که قواعد بازی را خوب بلد بوديم !
ما تغییر کرده ايم یا آنها رسالتشان را از دست داده اند؟
پیش از این آنها را می فهمیديم؛ ظاهرشان که همان است، پس چرا حرفشان را نمی فهميم؟

حالا اگرچیزی می گویيم باید طوری بگویيم، که معنی دیگری بدهد؛
حالا اگر حرفی می زنيم باید طوری جاریشان کنيم که صاحبان دیگر واژه ها را خوش بیاید؛

واژه های این روزهایمان ناپاکند و بیمار؛
تب دارند؛
واژه هایمان را اگر حبس کنيم، فکرمان را هم می توانيم آیا؟
دروغ فکرمان را محاصره کرده
و دروغ این روزها پیروزمندانه و مغرور سواره است؛

ما از سکوت خسته شده ايم.
در میان این شعله های آتش با تنهایی و سکوت خود درافتاده ايم.
درد اینجاست
این روزها،
سکوت هم
دو دوزه بازی می کند.
این روزها سکوت هم که می کنيم ،
دیگران فریاد می شنوند.

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۴

درد بزرگي است كه تو آنگونه كه هستي نشناسند

مي خواهم امروز به تو بگويم، فقط به تو...
امروز مي خواهم به حقيقتي اعتراف كنم؛ حقيقتي كه روزي نه چندان دوربا صدايي محكم زير گوشم زمزمه كردي و چون سيلي محكمي چنان دردناك بود، كه نخواستم كه دوباره بشنوم. و تو به خاطر من سكوت كردي. نيشخندي شايد؛
اما حقيقت كلام آن روز تو حالا دارد خفه ام مي‌كند. حالا... حالا با تمام وجودم احساسش مي‌كنم؛ مي بينم، مي شنوم. سيلي آن روز كلام تو حالا تبديل به تازيانه اي ‌مدام شده است بر روح وسينه من. طوري كه مرا از درون و بيرون مي‌سوزاند.
عزيزكم، حالا ديگرمي دانم قدیسی که خراب انگاشته می‏شود، شادمان خواهد بود و راضی. درد آنجاست که فاسد و خراب باشی، قدیس صدایت کنند و اين عرف جامعه ات شود و تو مجبور باشي هر روز هزار بار آن را ببيني و بشنوي و دم نزني؛
حق با تو بود، اين روزها روزهاي بدي است. همه آن‌جوري اند كه نيستند و آن‌جوري خطاب مي شوند كه نيستند و آن جوري زندگي مي كنند كه نيستند؛ همه ما انگار به يك بالماسكه غمگين و رنگين دعوت شده‌ايم. همه صورت ها پوشيده از ماسكي است با لبخندي بر روي آن، صداي موسيقي و قهقهه، گوشت را كر مي‌كند و تو نمي‌تواني كه نشنوي؛
تو به من گفتي : "اگر از جنس اين جماعت رنگين پوشِ بي بنيادِ هفت خط نباشي و تنها بينشان بُر بخوري، چاره‌اي نداري جز اينكه كه ماسكت را بزني، اما در برابر قطره هاي اشكي كه بر روي گونه‌ها و گردنت مي غلتند، چه مي‌كني؟ انقدر ناتواني كه گاهي صداي هق‌هق خودت را نمي‌شنوي". حق با توبود؛ آن روز من صداي هق‌هق تو را نشنيدم و حالا صداي هق‌هق خودم را؛
حق را به تو مي‌دهم، زيرا اكنون مي‌دانم كه چه دردناك است كه ماسك هايمان را باور مي‌كنيم. دردناك است كه فرصت ها را از هم مي‌دزديم، تنها به يمن ماسكي كه زده‌ايم. دردناك است كه  قديس ها را گوشه معابد ساكت و خراب ها در كارنوال ها رقصان مي‌يابيم؛

جان دلم، حق با توبود؛ درد بزرگي است كه تو را آنگونه كه هستي نشناسند؛ و درد بزرگتري است كه چون تو را مي‌شناسند،‌ تنهايي.



جایی که در زندگی ایستاده‌ام را دوست دارم
ولی کاش می‌شد
بی دغدغه
کمی دراز بکشم
كمي شعر بخوانم
كمي نقاشي كنم
كمي بنويسم
گاهي كه رويايي به سراغم مي آيد، نفهمم كه فقط يك روياست
گاهي كه پياده به خانه مي روم، به خودم نگويم، حالا تا فردا...
جایی که درزندگی ایستاده‌ام را دوست دارم
ولی کاش می‌شد گاهي كمي ايستاد و نفسي تازه كرد

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۴

آرام بگیر...
آراااام بگیر...
همانطور که باران میبارد آرام بگیر.
مي دانم بوي خاك و آجرهاي سرخ رنگ هميشه تو را مدهوش مي كنند.
پس چشمانت را ببند و آرام بگير.
قطره هاي باران هيچوقت معطل نمي شوند تا تو بخواهيشان.
آگاهی گاهي نمی تواند درمتن زندگی هر روزه، حقيقت تنهايی و از دست دادن دوستي را پر كند. عاقلانه نيست كه بخواهم در يك نبرد نابرابر بيفتم و در انتها عقل را توجيه كنم كه اشتباه از توست يا فلسفه ي زندگي همين است يا چه و چه...
در نبردي كه من نه ضعيفم و نه قوي بايد زمان كار خودش را بكند، دنيا كار خودش را و من كار خودم را

صبح که می شود، از خيلي ها مي شنوم كه به من می گویند: 
روز خوبی داشته باشی
لبخندی و تشکری ... و بعد ادامه راه...
معتقدم، نباید به فکر آمدن روزهای خوب باشم؛ آنها نخواهند آمد …لااقل همینطوری... یهویی، بی دعوت!!!
روز خوب را باید ساخت همونطوري كه دل خوش را

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۴

خداوند هم درد است و هم درمان؛
ماييم كه در سرگرداني خود اسير چرايي مان مانده ايم
كاش مي دانستيم در قاموس ما هستند بسيار پرسش هايي كه پاسخ ندارند؛
كاش مي دانستيم
عاقبت
همه ما زیر این خاک آرام خواهیم گرفت
همين مايي که روی اين زمين، دمی به همدیگر مجال آرامش نداده ایم؛
كاش مي دانستيم؛
شايد آنوقت آدم هاي بهتري مي شديم.
وای دوباره دم همایش سالیانه شد من باید یه گوشه بشینم اینا رو نگاه کنم و از حرصم هویج سق بزنم.
باور کنین (آخه گاهی خودمم باورم نمی شه) من خودمم یه خانمم 
ولی این دخترای دفتر ما اگه بخوان برن یه جایی بیل هم بزنن، یه ماه قبلش این سوال ذهنشونو درگیر می کنه که:
" حالا من چی بپوشم؟"
یعنی تو اوج کار و تلفن و سر و کله زدن با یه مشت غریبه و آشنا "این" دیگه از سطح فهم و درکم خارجه...
یعنی واقعاً هیچی تو اون کمدت پیدا نمی شه که بپوشی و این سوال مسخره رو نپرسی؟؟؟؟؟؟؟
خوبه حالا هر روز تو تندیس و پالادیوم و تیراژه چادر زدین و مارک داره از سر و کله تون می باره خو !!!
به نظرم زندگي خيلي مسخره است. اما وقتي مسخره تر مي شه كه آدم تو ورطه بي اعتمادي ميفته. اونوقته كه بايد همه چيزو چك كني. خودتو ... حرفاتو... رابطه هاتو... احساستو... 
تو اين مرورهاي مكرر، آدم فقط بيشتر گم ميشه.

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۴

از تمام يك احساس 
تنها يك صدا برايت بماند،
هر بار كه مي شنويش، 
فرو مي ريزي

مرگ‌هاي معمولي واقعي‌ترند


 
الان كه چند ماهیه که از ماجرای نامزدم و یک هفته ای از مرگ مادربزرگم گذشته تازه مي فهمم كه وقتي مي گن خاك سرده يعني چي.
اگر همون جمعه ای بود که خبر مرد جوان رو بهم تلفنی دادن، یا دو سه روز بعدش که بیهوش تو خونه افتاده بودم، یا پنچ روز بعدش بود که رفتم کرمان و یه قبر سیمان شده نشونم دادن واسه اینکه باور کنم که "دیگه نیست"، حتما حال و وضعم خیلی فرق می کرد.

الان فقط غمگينم و بیشتر اوقات - گاه و بی گاه - دلتنگ.
اما دعوايي با مقوله مرگ ندارم. يه وقتايي بالاخره پيش مياد كه آدم تو عميق ترين لحظه ها كه به خودش نزديك ميشه، به مرگ فكر مي كنه. حتي گاهي هم تصور مي كنه كه كيفيت مرگ براي كيس خودش چطور مي تونه تعريف شده باشه. 
 
 با مرگ دعوايي ندارم، حتا ترس هم ندارم، حداقل نه انقدر كه بعضي ها دارند. اما يك اتفاق هايي كه مي افته، اونم براي آدم هايي كه مي شناسيمشون و هميشه تصويري شيرين از اونا تو ذهنمونه و يا از صداشون تو گوشمون، يه كم براي آدم... خوب يه جوريه.
فرازهاي غمانگيزي كه با مقوله مرگ به زندگي انسان تحميل مي شه، كه بعد از حيراني آدمو نگران ميكند؛
يك مرگ هايي اصولا معمولي هستند، يك مرگ هايي قابل پيش بيني و يك مرگ هايي ناگهاني؛ اما يك مرگ هايي روي سر آدم آوار مي شن. نه معمولين، نه قابل پيش بيني ان نه ناگهاني.
 درست مثل آمدن زلزله هستند اونم وقتي كه شب است و تو خوابي؛ هيچ دفاعي نمي توني از خودت بكني، هيچي...هيچي نمي توني دربارهشون بگي، حتي بعدش هم نمي توني دربارهشون فكر كني. سخته آدم صبح با خنده و در آرامش يك روز عادي و حتي شايد شناور در مزمزه طعم يك بوسه از خونه بيرون اومده باشه و بعد بهش خبر بدن يه دزدي از خونه اش تبديل شده به يه جنايت؛ 
 
يكشنبه اين هفته وقتي داشتم ميشنيدم كه همسر يكي از مديران رو توي خونه اش كشتن و رگ دست پسر چهارده ساله اش رو بريدن و انداختنش تو وان حمام، واقعا فكر مي كردم شرح يه پاورقي توي يه روزنامه رو از زبون همكارام هست. اما اين اتفاق واقعا افتاده. خودم آگهي تسليتش رو نوشتم. و هنوز هم براي هيچكدوممون قابل درك نيست.
 
دارم فكر مي كنم، وقتي ماها كه انقدر از شنيدن اين خبر شوكه شديم، پس قطعا حالي كه بر اون مرد رفته، وقتي كه با گردن شكسته و صورت زخمي خانم چهل ساله اش و وان آب پر از خون مواجه شده، چطوري بوده؟؟؟. 
 
با اين اتفاق از يك چيز مطمئن شدم، هنوز هم بعد از سالها حالم از صفحه حوادث به هم مي خوره. چون دوباره بعد سالها ديدم خبرنگار روزنامه صبح طوري اين" آوار " رو تو صفحه حوادث مياره، كه ذهن خواننده ايراني رو بكشه به مسائل ناموسي كه فقط تيراژ روزنامه اش بره بالا. و بارهم از خودم پرسيدم رسالت يك خبرنگار واقعا چيه؟ خيال پردازي؟ توهم سرايي؟ يا چي؟ همين كه فقط صفحه اش رو پر كنه، كافيه؟ اونم با به لجن كشيدن حيثيت يه آدم؟
 
نمي دونم، اون آقا چند روز ديگه وقتي سردي خاك زنش مي گيرتش، يا از گير و دار آگاهي و دادسرا و وكيل آزاد مي شه، يا يه كم خيالش از بابت پسر چهارده ساله ي خوش شانسش كه به موقع به دادش رسيده، راحت ميشه و اين صفحه روزنامه رو مي خونه، چه حالي بهش دست مي ده...
...
 
 گاهي دلم مي خواد يه مرگ تميز داشته باشم. همين

وقتي كسي را جور خاص خودت دوست داري
وقتی کسی را جور خاص خودت می خواهی
همه به عقل تو شك مي كنند؛
برايت دل مي سوزانند؛
نصيحتت مي كنند؛
راه نشانت مي دهند؛
حتي سرزنشت مي كنند...
و زماني كه عاقل مي شوي
ديگر حتي تو را نمي بينند.
ما آدما وقت زيادي رو تو زندگي صرف ساختن و برنامه ريزي مي كنيم
سوال اينه كه:
" چقدر از زندگيمون صرف چيزايي ميشه كه هيچيشون دست ما نيست"
نه وقوعشون و نه برنامه ربزيشون
حالا اسمشون هر چي هم كه مي خواد، باشه
اتفاق
حادثه
تقدير

كاش دل ها در چهره ها بود

گاهي كه صبرم تموم مي شه ميفتم به نق زدن به خدا
كه:
"چرا من موندم و اون رفت؟"
"اصلاً چي تو حكمتت بود كه به زور به خورد من داديش"
"اصلاً از من پرسيدي چي مي خوام كه جاي من تصميم گرفتي يه روز بياد تو زندگيمو يه روز بره؟"
"چي فكر كردي كه من طاقت اين رنج مدام رو دارم؟ "
...
همه همينيم. 
واسه ديگران به فيلسوف همه چيز دانيم و واسه خودمون يه طلبكار ِ حق به جانب؛
گاهي يه جوري با خدا حرف مي زنيم كه انگار از رو بي كاري و شيطنت او بالا نشسته مهره ها رو جا به جا مي كنه:
تو باش
تو نباش
تو نفس بكش
تو نكش
تو خوشبخت شو
تو نشو

يه نصفه شبي بود، بالاخره مجبورش كردم بعد از چند روز گوشه گيري باهام چند كلمه اي حرف بزنه؛ گفت: تقصير تو نيس كه اينطور پرپر مي زني. من مشكل دارم.
بهش گفتم به من اعتماد داري؟؟؟
گفت: از خودم بيشتر
گفتم: پس مي گرديم يا يه راهي پيدا مي كنيم يا يه راهي مي سازيم.
بهش گفتم "فقط مرگه كه چاره نداره"
اون شب چيزي بهم گفت كه فكر نمي كنم هيچوقت يادم بره 
گفت: "دوست دارم؛ این تنها چیزیه که برام مونده"

 من اونشب بهش گفتم: "فقط مرگه كه چاره نداره"
اما عمق اين حرفو نفهميدم تا وقتي كه اون شب آخر خوابيد و صبح بيدار نشد.
الان كه سه ماه و سه هفته است كه ديگه نيست، اما معني اينو خيلي خوب فهميدم كه:

زندگي ته تهش مرگه
فرقش فقط در اينه كه ديگران بگن:
حيف شد مرد
يا 
خوب شد مرد


زندگي ته تهش مرگه
فرقش فقط در اينه كه ديگران بگن:
حيف شد مرد
يا 
خوب شد مرد
اگه آدما تو زندگي با شهامت نباشن، به خودشون و به ديگران خيانت مي كنن
و
اگه دنبال اون چيزي كه دوست دارن، نرن، حتما با اين كارشون به خودشون و به ديگران ظلم مي كنن
اين روزا روزاي عجيبيه. 
روزاي كشف چيزايي كه مثل ديروزي فكرشم نمي كردم كه توي من وجود داشته باشن
اين روزا راه مي رم و به خودم مي گم:
هميشه سعي كن به خودت تكيه كني، نيرويي كه در خودت نهفته هست، 
اگه كشف بشه، ديگه، نيازي به ديگران نداري
يادت باشه كه عاشق موندنه كه شهامت مي خواد، نه عاشق شدن
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ 
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻨﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﻧد
ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﻮﻧﺪ
اين روزها مفهوم اين همه "نمي دانم" و "سكوت" را نفهميدم و گذشتم.
گذشتم. نه به همين سادگي، اما...
براي اولين بار از "چرايي" و "اجبار" گذشتم.  
اين روزها به تنها چيزي كه فكر مي كنم، چيزي است كه از خودم دريغ شد.
درك بودن و ظرفيت شدن.
فكر مي كنم، براي "شدن" بايد اول "بودن" و "هر آنچه بودن" را فهميد.
دلم دیوانه بودن با تو را می خواست
اما حالا 
خودم هم را نمي بينم

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۹۴


آدم براي دوست داشتن بهانه نمي خواهد؛
تمام بهانه هاي دنيا دليل مي شوند براي يك پيچش عاشقانه....

حناق

گاهي اوقات يه جرقه، يه اتفاق، يه تصوير، يه جمله يا يه واژه ي ساده ي ساده باعث مي شه ساعت ها در موردش فكر كنم، حرف بزنم، بنويسم يا حتي خواب ببينم
اما بعضي وقتا دقيقاً مي دونم مي خوام در مورد چي و با تمام جزيياتش حرف بزنم يا بنويسم، اما ميفتم تو يه قحطي درست و درمون و سرويس كن
اونوقته كه من مي مونم با يه دل لجبازي كه گاه و بيگاه خراب دلتنگيش ميشه و واژه كم مياره

پ ن.:
١-  ٩٩٪ مواقع پاي احساسم وسط بوده
٢- اين اواخر فواصلش داره كمتر و كمتر ميشه.
٣- از اين حمله ي حناق طورِ گاه و بي گاه وحشت دارم و نمي دونم دفه ي بعدش كيه كه سراغم مياد

اين دلتنگي بي صاحب...

گفت: بمیرم اگر این حرف دلم نباشه. من عاشقتم
گفتم: تو چي ديدي از من؟
گفت: محبت، عشق، ايثار؛ 
از خود گذشتگی
از خود گذشتگی
از خود گذشتگی
اینا رو بزار کنار یک فهم و شعور انسانی و اجتماعی فوق العاده
صداش كردم؛ حتي اون موقعي كه داشت باهام حرف مي زد، دلم براش تنگ مي شد. 
گفت: جون
گفتم: هيچي
گفت: حرف نصفه نزن
گفتم: نصفه نيس
گفت: نصفه حرف نزن
گفتم: نميشه نوشت؛ آدم با دل نم بند نمي تونه تصميم بگيره؛ بايد يه جايي، يه وقتي برسه كه يه نفس عميق بكشه و پاشو بكوبه زمين و راه بيفته
بعد هركي ازش پرسيد چرا؟؟؟ بگه: "راه من همين بود". دلتو بند كن.
گفت: هم دلم بنده، هم دستم بنده
گفتم: مديوني به هر حال اگه چيزي باشه و رو ملاحظه كاري بهم نگي؛مي دوني از ترحم متنفرم
گفت: حرف مفت نزن

پ ن. : 
هنوزم اين دلتنگي بي صاحب مي آيد و مي رود...
چند باري اين اواخر اومدم فاميل و همكارا رو از بلك ليست گوشيم در بيارم
چون هر وقت منو ديدن گفتن مثلاً تلگرامت بسته است يا تانگوتو نمي تونيم ببينيم يا چراغ مسنجرت خاموشه...
اما تا دستم ميره طرفشون كه از بلاك در بيان منصرف مي شم.

واقعاً دليل خاصي ندارم براي اين كار
اما بالاخره كه چي... بالاخره بايد يه مرگيم باشه ديگه... مثلاً مامانم مي گه: دور از آدميزادي؛ همكارام مي گن: خودتو مي گيري؛ بعضي فاميل مي گن بداخلاقي...

خودمو چلوندم نتيجه اش شد اين:
آدم واسه عموم( اينم البته روش حرف هست كه كدوم دسته از عموم) بنويسه بسيار قابل تحمل تره تا واسه فك و فاميل و آشنا؛ حداقل كمتر مورد كنجكاوي و پاييدن و قضاوت قرار مي گيره.

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۴

دلي كه براي خدا بتپه آرومه
وقتش كه برسه با رضا مرتضي ميشه

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۴

براي گاهي
دمي
نفسي 
نباش
بگذار بگذرم

صنمي در دمشق

گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبه عشق چیست ؟
عاشق و معشوق در این پرده کیست ؟
عاشق یک رنگ حقیقت شناس
گفت : که ای محو امید و هراس
نیست در این پرده به جز عشق کس
اول و آخر همه عشق است وبس
عاشق و معشوق ز یک مصدر اند
شاهد عینیت یکدیگر اند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبه صورت کشش معنوی ست
آتش عشق از من دیوانه پرس
کوکبه شمع ز پروانه پرس
عشق به هر سینه که کاوش کند
خون دل از دیده تراوش کند
عشق کجا راحت و آسودگی ؟
عشق کجا دامن آلودگی ؟
گر تو در این سلسله آسوده ای
عاشق آسایش خود بوده ای
عشق همه سوز و گداز است و بس
نیستی و عجز و نیاز است و بس
آتش عشق از تو گدازت تو را
صاف تر از آینه سازد تو را
عشق کز آن مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزنده ایم
کشته عشقیم و به او زنده ایم

جامي
براي دمي آرامش ...
هيچ؛
سالها برايت فلسفه بافته ام
حالا فقط مي خواهم بخوابم

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۴

گهگاهی از یادم برو !
اندوه و شادي...
گاه لحظه اي درمي ماني
كه تو سرانجام كداميك را در آغوش خواهي گرفت؛
هر جا كه مي روي
رد پايي از تو بر خاك مي ماند،
اما
آخر كار...
هر يك از اين دو را كه در بر مي گيري 
ردپاي بر جاي مانده از تو
عميق تر و عميق تر مي شود.
ردپا مي ماند...
و 
پژواك صدايي كه روزي تو را به اين هماغوشي كشانده
تنها بر روحت حك خواهد شد.
گاهي 
فقط 
بايد 
آرزو كرد 
تا اتفاقي خوش بيفتد
رویايي ببارد
بوسه اي بر لبي بنشيند
خدا بخندد 
گاهي...

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۴

يادت هست به تو گفتم
رفتن بهانه نمي خواهد 
اما ماندن حتماً دليل مي خواهد
ديگر چه فرقي مي كند تو راهي شده يا من راحل
هر دو گمشده ايم در اين تقدير

خيلي وقته دارم به اين فكر مي كنم، بيشتر ماها آدماي سطحي اي شديم. جايي كه بايد جدي باشيم، شوخي مي كنيم. جايي كه بايد شوخي رو بفهميم، جدي مي گيريم و بهمون بر مي خوره
چيزي كه تو دنياي اين روزاي ما كم اهميت شده، جايگاه كلامه. 

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۴


جایي خوندم، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽگﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ، ﮐﻞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﻭ ﻧﺦ ﮐﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ

واقعاً اينو مي فهمم
كاملاً دركش مي كنم
انگار ديگه هيچ چيزي معني خودشو نداره
فقط يه چيزه خوشحالت مي كنه
فقط يه چيزه سر حالت مياره
فقط يه چيزه كه باعث مي شه كه تو ديگه به هيچي ديگه فكر نكني
و وقتي اون يه چيز نيست
انگار تو نيستي

مامانم مي گه: عاقل باش! دیگه بچه كه نيستي

محبوب به نظرت ميشه كه عاقل باشي؟؟؟
میدونی؟
تا وقتی که عشق هست، زندگی بی پایانه! عشق که می ره، زندگی هم میمیره!
عقل این وسط چیو می تونه تغییر بده؟؟؟

دين، اعتقاد، ايمان، مرام، منش... هر چی که اسمش هست، بايد از آدم چيز بهتري بسازن. 
اگر دستاوزير بشن، فقط از آدم يه هيولای آتشین ساخته مي شه. همين. 
من آدم ده سال پیش نیستم... 
نه حتی پنج سال یا حتی دو سال پیش...
نه حتی روز گذشته. 
شايد خسته تر، شاید بی حوصله تر...
اما هنوزم معتقدم محتوي فرم رو تغيير ميده.
زندگي ادامه دارد...
آنكه بايد بماند مي ماند
و آنكه بايد برود...
ماييم در ميانه ي همه اين ماندن ها و رفتن ها
...

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۹۴

«دوستت دارم» بی رحم  ترين عبارت جهان است.
بی آنکه بخواهی تنهایيت را تكميل می کند.
دو روزه پر از بغضم
كمش بغضه و بيشش خشم
نوشتنم نميومد حتي
نشستم نوشته هاي قديمي رو خوندم و بغضم شكست
اين روزا بيشتر از هميشه نبودنش رو احساس مي كنم
اگر بود و حال و روزمو مي ديد چند تا جوك تو آستين داشت حتماً كه حالمو عوض كنه يا برام آوازي - شعري مي خوند...
كاش بود.
دوستت دارم
و همین،
غمگین ترم می کند!
داغ دلم يه جوري تازه شده و نتونستم تا الان خاليش كنم
خشم هم بهش اضافه شده.
مي دونم - حس مي كنم- يه چيزي داره تو وجودم مي جوشه
نگرانم كه يه جاي بدي سر بره
يه جوري احساس مي كنم هيولاي درونم بيدار شده و همين منو مي ترسونه.
تو اين چند روز به اين نتيجه رسيدم ذات آدم ها با گذشت زمان تغيير نمي كنه.
تصوير هولناك هشت- نه سالگي من از مجموعه اي به اسم فاميل بعد از بيست و شش سال به شكل واقعي نمايش داده شد.
تا قبلش فكر مي كردم شايد شناخت من از تاثير حرف هاي اطرافيان باشه اما ديدم اشتباه نكردم؛
آدم براي آرامش خودش هم كه شده بايد يه سري ها رو از زندگيش بندازه بيرون وگرنه تو اين درگيري هاي فكري و لفظي خودشو در حد همونايي كه دوستشون نداره پايين مي كشه.

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۴

Alireza Ghorbani Arghavan - ارغوان علیرضا قربانی

این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
ارغوان
تو برافراشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان

پ ن.:
برای دو عزیزی که به فاصله سه ماه برای همیشه از دستشون دادم

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۴

جايي خواندم
مسافر يعني بغض فروخورده
اين روزها مي دانم
پشت سر مسافري اگر گريستي و او ديد،
فاصله را تثبيت كرده اي 
فاصله اي به امتداد بي نهايت و به پهناي ابديت

مديريت شو آف

ديروز كه رفتيم واسه دفن مامان بزرگم، شب قبلش ما نوه ها يه جلسه گذاشتيم كه يه گوشه كارو بگيريم (در واقع يه جور توطئه نرم)
منم كه اين وسط شده بودم بپاي نسل دوم كه هر جا از خط خارج شدن دخلشونو با "خط كش" محبت بيارم كه تو خط بمونن.
غيرمستقيم تو سرشون انداختم كه ميشه مامان بزرگ رو تو قبر شوهرش خاك كنن.
اولش گفتن نميشه و حكم قضايي و دادگاه مي خوان و بچه هاش بايد اجازه بدن و اينا؛ بعد من كه رفتم يه چرخ بزنم هوا بگيرم، خودشون به همين نتيجه رسيدن.
برادرم و خودم كه شديم مادر خرج، خيالم راحت شد، چون هر كاري بقيه مي كردن، ازش با خبر مي شديم.

كار مامان بزرگ تو سالن تطهير (همون غسال خونه) بيشتر از حد معمول طول كشيد؛ همه از ساعت نه و نيم اونجا بوديم و بعضي فاميل ها و همسايه ها و دوستا هم ميومدن و اضافه مي شدن؛ پرس و جو كرديم ديديم قبر آقاجون رو كه كندن، هنوز بعد از بيست و شش -هفت سال كه گذشته، استخون ها سالم و متصل به هم بوده، بنابراين بايد قبر رو دو طبقه مي كردن و ديواره ها رو دوباره مي ساختن و روش سنگ مي ذاشتن و نفر ديگه رو روش مي داشتن؛ واسه همين كار طول كشيده.
يكي از بچه ها اينو كه شنيد، گفت: "ئه خوب به بچه هاش مي گفتن، برن باباشونو ببينن"
يهو اون وسط كانالم عوض شد و اون روم اومد بالا. 
گفتم: "بيكاري توام ها اين وسط... فقط همينمون مونده برن استخون باباشونو بردان بذارن بالاي كمد واسه يادگاري"
اولش نفهميد، چي دارم مي گم (خودمم نفهميدم راستش) بعد يهو وسط اون جمعيت شيون كن زد زير خنده.

والا به خدا...
از صبحش كه موبايل از دستشون نميفتاد كه فيلم و عكس بگيرن بفرستن واسه دو تا پسرش كه ايران نيستن؛ همين مونده بود عكس شير كنن زيرش بنويسن: "من و استخون آقاجون يهوويي!!!!"

اميدوارم به فاصله اندكي دوباره برگردم به قالب همون نوه اي كه اسمي فقط مي دونستن يه جايي تو اين شهر هست
مديريت ارزوني اونايي كه مي خوان شو آف كنن.
هر روز كه مي ريد خونه و بوي خوراك گرم و چاي تازه دم توي صورتتون مي خوره و چشماتون تغييرات دكور و رنگ رو توي خونه لمس مي كنه و منتظر بوديد هر آن با يه غافلگيري تازه مواجه بشيد و نتونيد حدسشم بزنيد، خدا رو شكر كنيد كه مادر يا مادربزرگتونو هنوز كنارتون داريد.
روزي كه برن، خيلي چيزا رو با خودشون مي برن.

قصدم نصحيت نيست
ولي 
اين روزا تو شلوغي رفت و آمد مراسم و ختم و اين داستانا كه ميشه خوب فهميد كي دل و زبونش يكيه و كي داره سرخ و كبود ميشه از تصورات و توهمات خودش، تنها كاري كه مي كنم، اينه كه يه گوشه با فاصله به مامانم نگاه كنم...
همين
حال مرا مپرس جان دلم
كه هنجار ها
مرا مجبور مي كنند 
بگويم 
كه
خوبم

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۴

تو مراسم دفن و ختم كه مي ري، بسيار آدمايي رو مي بيني كه مصداق اين ضرب المثل هستن

زنده بودم كاه و جوام ندادي
مُردَم توبره در كونم نهادي

(ببخشيد🙄)

و معدود آدمايي كه هفت پشت غريبه ن و پاي ثابت همدلي
مشكلي كه با پول حل بشه، مشكل نيست
هزينه است
امشب اين موضوع رو به وضوح درك كردم

هميشه از خودم مي پرسيدم چرا قديمي ها انقدر بچه داشتند
بعضي جاها نوشتن كه بچه بيشتر و زمين قدرت يه خانواده بوده 
اين حرف درسته اما نه براي يه خانواده شهرنشين
امشب تو فاصله چهار ساعت از اين اتاق به اون اتاق رفتم و تو گوش هفت -هشت تا عضو خانواده يعجوج معجوج روضه خوندم (با هر كدوم به زبون خودشون؛ حتي با بچه هاشون هم) كه بالاي سر ميت اختلافات قديميتونو بذاريد كنار و  اونا رو قاطي داستان نكنين كه مراسم اين بنده خدا فردا صبح آبرومند برگزار بشه.

گاهي فكر مي كنم هزارسالمه
نمي دونم اين حرفا رو از كجام درميارم كه وقتي مي گمشون، همه مي گن حق با توئه و همون كار رو مي كنيم كه تو مي گي

دكتر اومد و گواهي فوت رو كه نوشت، گفتم هر كي مي خواد بمونه، من برمي گردم خونه، تا فردا.
مثل كتك خورده ها گريه هامو كردم و الان يه گوشه افتادم و دارم فكر مي كنم، چه فايده داره آدم اين همه بچه داشته باشه كه نتونن با دو كلمه بي متلك و بدون درشت بار هم كردن و ياركشي با هم حرف بزنن

از قديم گفتن پول سه تا چيز جور ميشه:
عروسي-خونه- قبر