چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳

كاش مي شد بي بهانه و ترس از نبايد"دوستت دارم"ها را به زبان آورد؛
كاش مي شد براي احساسي كه هست،دوباره و دوباره خطر كرد و سرزنش نشد؛
بي بهانه هاي زندگي اندكند.آگاهی گاهي نمی تواند درمتن زندگی هر روزه، حقيقت تنهايی،از دست دادن يك دوستي خاص و جاي خالي يك حس دروني را پر كند؛چه برسد به احساسي كه هرروز بيشتر از روز قبل قوام مي يابد هر روز بايد به يادآورد كه نبايد... كه ديگر حقي نيست...
عاقلانه نيست،بخواهم،در يك نبرد نابرابر بيفتم و در انتها عقل را توجيه كنم كه اشتباه از توست يا مرام زندگي همين است يا چه و چه...
ترجيح مي دهم احساسم جريان عادي و طبيعي خودش را طي كند.

دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۳

شيرجه هاي نرفته ي من


شیرجه های نرفته گاهی کوفتگی های عجیبی به جا میگذارند ...
آلبرکامو / سقوط

١-سی ساله كه شدم، خيلي سن و سال برام معنايي نداشت. اولين سربالايي رو گذرونده بودم و داشتم به يه آرامش نسبي مي رسيدم. سرم به كار گرم شده بود و ذهنم خالي بود از رابطه ها. غافل از اينكه هميشه اتفاق هاي بزرگ زندگي اون موقعي ميفتن كه آدم نه ميخواد و نه انتظارشونو داره.

٢-بعد یکی دو سال یه حرصی تو وجوم افتاد عجيب... انگار يه كورنومتر تو مغزم كار گذاشته بودن كه حتي ثانيه ها رو دونه دونه و بلند مي شمرد. تبديل شدم به كسي جز اوني كه مي شناختم. يهو ديدم چقدر کارهای انجام نشده تو زندگی هست و من ازشون جاموندم. يهو چندتا نقش جلوم گذاشته شد كه بلد نبودم حتي بازيشون كنم چه برسه به اينكه بفهمم، وظايف هرنقش چيه كه من بايد ازپسشون بربيام.

٣-يه كم بعدتر يه نگاه به آدم هاي هم سطح و جايگاه خودم باعث شد كه يه حس مقايسه تو وجودم شكل بگيره. منم مثه اونا براي زندگيم تلاش مي كردم؛ منم سعي مي كردم مطالعه كنم كه هم توان و ظرفيت خودمو بشناسم و هم انتظارات آدماي مهم زندگيمو برآورده كنم. اما هرچي جلو مي رفتم شعله ي حسرت تو وجودم روشن تر مي شد. صداي بلند كورنومتر وجودم تبديل به فرياد و هشدار شده بود كه: "حواست باشه... سنت داره بالا ميره... داري فرصتاتو از دست ميدي..."

٤-هرچي بيشتر تلاش مي كردم و اشتياقم به تغيير و ساختن بيشتر مي شد، كمتر نتيجه مي گرفتم و آتش حسرت و غبطه و شكست خوردگي تو وجودم زبانه مي كشيد.
کسایی که منو از بیرون می بینن، اكثرا بهم اعتماد دارن و مي دونن كه سعي مي كنم با مسائل منطقي برخورد كنم و معتقدم با تعامل ميشه براي هر مساله اي راه حل پيدا كرد. اما مساله تا وقتي مساله است، راه حل داره ولي وقتي تبديل ميشه به مشكل آدم تو بد مخمصه اي گير مي كنه... و من تبديل شده بودم به مشكل خودم. يه مشكل بغرنج و پر از حسادت و اضطراب... پراز ترس... اما ظاهر بيروني آرومم تصوير ديگه اي از من نشون ميداد.

٥-دلم مي خواست از شدت خشم و غصه بزنم هرچي شكستني دوروبرم بود خرد و خاكشير كنم؛ دلم مي خواست داد بزنم، دلم مي خواست بي دغدغه گريه كنم حتي؛ اما من چي كار مي كردم؟؟؟ پشت ميزم تو شركت مي نشستم و به يادداشت هام خيره مي شدم يا تو خونه ساعت ها خودمو تو اتاق حبس مي كردم يا خودمو به خواب مي زدم.

٦-اينا رو نوشتم كه يادم بمونه هيولاي وحشتناكي تو وجودم دارم كه تصويرهاي متفاوتي از من براي ديگران مي سازه.
هنوزم وجودم پراز حسرت چيزايي كه ثانيه ها براشون وقت گذاشتم تا روحم رو آماده پذيرش نقشاشون كنم و همه ي اون چيزا طبق روياهاي من پيش نرفت... فقط به اين دليل كه من نتونستم واسه مشكلم راه حل پيدا كنم.

٧-نمی دونم چقدر حسرت گذشته ام رو خواهم خورد ولی تصمیم گرفتم اطرافم رو چه از آدم چه از کار چه از هر موضوع و رابطه جدید خلوت كنم.
"من دل و ذهنم رو جايي جاگذاشتم كه جاش با هيچي پر نميشه".
حالا هرچقدر هم تلاش كنم، نمي تونم اوضاع رو به قبل از سي سالگيم برگردونم. من چند سال رو پر از حسرت و انتظار و تيرهاي به سنگ خورده گذروندم و حالا فقط تنها كاري كه تونستم بكنم اين بوده كه كورنومتر رو خاموش كنم.

شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳

نيچه يه جايي ميگه ما بيشتر دلباخته ي اشتياقمون هستيم تا اون چيزي كه اشتياقمونو برانگيخته كرده...
شايد...
شايد، اما من فكر مي كنم يه چيزي غير از اون اشتياق و دلباختگي هم هست...
يه حرف مشترك...
درست وقتي كه اون شوق با يه دنيا نبايد همراه بشه، براي هميشه و هميشه جاي خاليش درد مي كنه...
زخميه كه هرگز التيام يافته نمي شه و حرفيه كه فقط و فقط به يه نفر ميشه گفت.
همون كسي كه نيست.

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳

زمستان به زودي مي رود
همانگونه كه پاييز رفت.
تو مي روي
و 
زمستان مي رود 
و من
و چشم ها خيره به اين مسير.
اين راه به يكباره هموار نخواهد شد.
روزهاي بي پاييز و زمستان
شب هاي بي خاطره مي زايند.
اين زمستان هم مي رود،
به نام و فرمان آنكه اگر حكم كند، همه ي ما محكوميم.
باور كن
بهار مي آيد
و اين مسير دير يا زود به همان مرتع سبز انتهاي جاده كوهستاني خواهد رسيد.

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۳

تن خسته مي خوابد
شايد اين خواب روياي هميشگي ما باشد؛
كه بيايد و بماند
خوابي بي دغدغه
بي هواي بيداري
انسان هايي هستند كه به انسان هاي "بدون" معروفن
اين ها اولش خيلي روشنفكرن و اهل تبادل افكار و مشورت و اينا... اما بعدش تنها كاري كه بلدن بكنن اينه كه تمام دونسته هاشونو بذارن تو طبق اخلاص و جوري وانمود كنن كه باورت بشه تو نفهم ترين جانور روي زميني و براي تصميم هاي مهم زندگيت كه هيچ، واسه نفس كشيدنت هم بايد برات و به جات تصميم بگيرن.
اين مردم عادت كردن به اخم و اندوه و گريه و شيون
از قضا اگه يه بار ناغافل جلوشون بخندي يا حتي لبخند بزني، چپ چپ اگه نگاهت نكنن، حتما جوري بهت خيره مي شن، انگار لخت اومدي وسط خيابون

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳

باز سكوتِ شبانه 
چند واژه ي هُل هُلَكيِ روي تقويم
جوراب هاي تميز و شلوار اُتو كشيده
چند سلام ... خوبم... تو چطوري ِ همينطوري
دو سه تايي متلك... جوك
باز سرگیجه اي كه توی رگهايم منتشر میشود
مثل جوهر دواتِ روي فرش ريخته
مثلِ چند قطره چایِ روی دستمال کاغذی چكيده
بيمارم.
و حالا كم كم نمي شود ديگر پنهانش كرد.
سرگیجه
سستي
ضعف
بوی الكل و محلول شوينده و ملحفه هاي تازه شسته شده
بويِ بیمارستان
بويِ خونِ سرد كه حالا اينگونه بي قرار از دهانم بيرون مي ريزد
باز بايد فردا بيايد
و دوباره همان صورت قبلي بشوم.
آرام و منضبط 
همراه
حاضر
بايك عالم نامه كه بايد نوشته شوند.
نامه هايي بي مخاطبِ خاص.
يه بار نيمه هاي شب برام نوشت كه يكي از دوستاش يه گل خوشبو رو تو صحرا خورده و بر اثر مسموميت مرده.
بين حرفاش وقتي داشتم سعي مي كردم ذهنشو منحرف كنم. يهو نوشت: 
- نكنه منم سمي ام؟؟؟؟!!!!
گفتم: چرت نگو
نوشت: هستم
گفتم: بس كن. يه اتفاقي بوده. ظرف زندگيش همين بوده. عجبا!!!
نوشت: نگرفتي
گفتم: ولش كن.
حوصله ي جر و بحث نداشتم. اما چند دقيقه بعد دوباره نوشت: از مردن بيشتر وحشت داري يا اينكه شاهد مرگ عزيزت باشي؟؟؟
گفتم: هيچكدوم. از اينكه حسرت لحظه هايي رو بخورم كه از دستشون دادم. آدم نبايد زندگيشو فداي چهارچوب هاي ذهني  و احتمالات و حدسياتش كنه. اينكه چون ممكنه فردا بميري، پس بي خيال زندگي امروزت بشي، يعني از دست دادن امروز. بعد اگه فردا شد و نمُردي، حسرت ديروزه كه رو دلت مي مونه.

شايد راه رسيدن همين باشه
هميشه اتفاق ها بزرگ زندگي 
اونجايي رخ مي دن كه تمام وجود آدم پر از نشدن، نخواستن و نرسيدنه.
جايي كه پر از ترسي؛
پر از هراس "نه" هاي گذشته؛
پر از زخم هاي عميق و ريشه اي كه به هر بهانه اي سرباز مي كنن؛
دنيا اگر هميشه به ميل تو بود، بايد بهش شك مي كردي.
گاهي فكر مي كنم، زندگي مثل گاز زدن فلفل چيلي مي مونه؛ بعد از گاز دومي و سوميشه كه تازه گرما و طعم مطبوعش تو تمام وجودت مي دوه.
بذار آدما تا مي تونن سنگ و تلخ و بسته باشن
تو از نژاد چشمه باش!!!

یکشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۳

مردن چیست؟ 
از لحظه ای که نخواهد که باشد، اتفاق می افتد. 
به همین سادگی. 
این حافظه ی لعنتی اگر بپذیرد،  مرگ چندان گران نیست.  اتفاقی است مثل سایر اتفاق ها...

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳

انسان ها آفریده شدن که به اون ها عشق ورزیده بشه و اشیاء ساخته شدن که مورد استفاده قرار بگیرن...
فكر مي كنم دلیلِ آشفتگی هایِ دنیايِ درون و بيرونِ ما اینه که:
به اشیاء عشق ورزیده می شه و انسان ها موردِ استفاده قرار می گیرن!
احساسِ آدم ها محلي از اِعراب نداره.
گاهی تمامِ احساسِ آدم در یک "چرا" خلاصه می شه
و چه تلخه
وقتی پاسخِ این چرا فقط جبرِ سکوته.
مي خواستم بنويسم "گاهي وختا"
بعد فكر كردم ديدم، نه، همه اش...
همه اش
زندگي آدم همه اش گوشه داره
با هر چيزي كه ممكنه در يك محدوده زماني خاص و در يك مكان خاص
از مسير زندگيش گذر كنه
اين گوشه ها حجم خاصي رو در فواصل خاص. مي سازن
وقتي زندگي از حالت خط ساده به بُعد تبديل ميشه
فقط تغيير زاويه ها مي تونه فضاي ذهني آدم رو كم يا زياد كنه


Die größten Geschenke, die wir einander machen können, sind die kleinen Zeichen der Zuneigung und Wertschätzung, mit denen wir einander sagen: du bist mir wichtig, ich habe an dich gedacht, ich wünsch dir was... „

Jochen Mariss

بزرگترين هديه اي كه مي توانيم به همديگر بدهيم، نشانه هاي كوچكي از محبت و عزت نفس است كه به وسيله آن به هم بگوييم: تو براي من مهمي، من به تو فكر مي كنم، من برات آرزو مي كنم...

يوخن ماريس

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۳

دلي كه هواي غرور صاحبش رو نداشته باشه
لايق شكستنه
پس گله نكن
اين گوشه رها شدي
از آخرين بوسه
چند لحظه شايد
از آخرين دلخوشي قرني
گذشته است
امروز با تو تا كنار دريا رفتم
بيدار كه شدم
جاي خاليت كنارم بود

دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۳

مجنونم
و هرشب تصوير تو را در آسمان مرور مي كنم
اگر ماه را ببينم، عاشقم؛
اگر ماه را نبينم، بي تاب،
اين شب ها 
منم و تصوير نگاه دزدانه اي بر لبانت
لباني
كه ساكتند؛
لباني كه تمام دانسته هايت را پشت "نمي دانم"هايت پنهان كرده اند.
شايد نداني
بر لبانت 
ترانه اي جاري است 
كه با هر بوسه ات شعر مي شود.
بر آن بودم كه به ترنم لبانت جان دهم
به اشتياق طعم صدايت.
هر بار كه شانه بر گره هاي اصرار فرومي آوردم
مي دانستم
فرشي كه از آن بافته مي شود،
به اندازه هزاران شانه اش
تا افق
گسترده خواهد ماند.
و اين، همان بي نهايتِ درونِ من است.
ياد گرفتم كه بي بهانه بگويم دوستت دارم
دوست داشتن
بهانه
دليل 
نمي خواهد
براي دوست داشتن
تنها
بايد
دوست داشت
گاهي اگر بماني
شايد
نداني كه چقدر بند-بندِ وجودت وابسته است...

اما شايد 
رفتن
بهانه ي قرارِ دلي باشد
كه از تمامِ بودن ها نصيبي نبرده است 
جز اضطراب و ترسي گنك
...

شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۳

براي دلخور بودن خيلي وقت دارم
پس چرا به فردا موكولش نكنم؟

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۳

برايِ واگذاري،
دل يك بار شكسته است
آنچه تكه ها را نگه مي دارد،
تا نَبُرَند
تنها احساسي است كه ريشه دارد.
دلِ شكسته ام ديگر كودك نيست
اكنون صبوري را مشق مي كند...
هر كي قفلش رو داده خودش كليدش رو هم بده

گاهي يه دعاي ساده از زبون يه آدم ساده خيلي بيشتر از خيلي حرفا به دل آدم ميشينه
آدم واسه ي زندگي فقط بايد حالش خوش باشه
مي گويد 
هميشه شجاع باش و مهربان
و جادوي زندگي همين است
زندگاني همين است انگار
گاهي چنان ذوق زده اي
از هجوم يك اتفاق خوب...
از انعكاسِ روياي درخشان و رنگيِ قرارهايي كه پسِ همه بي قراري هايت به جانت ريخته...
گاهي چنان سبك 
گاهي چنان شادمان
كه احتمال يك نامراديِ بي هوايِ ناگزير را 
هرگز-هرگز 
نمي دهي
و هنگامي كه آن احتمال اتفاق شد،
غافگير
كز كرده گوشه اي 
به تماشايِ اين خراب
در سكوت
شكسته

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۳

این روزهایی که می گذرند، خیلی زود مضارع هايمان ماضي مي شوند.
اما درد این روزهایمان گذر از زمانی به زمان دیگر نیست.
درد این روزها انتظاری که برای گذشتن از ثانیه هایمان داریم.
غافل از آنکه
آنچه می گذرد، همین زندگی ماست.
دنياي اين روزها
دنياي قول و قرارها نيست
دنياي لحظه هاست
در لحظه همه چيز تغيير مي كند
نه فقط تغيير،
گاهي انقدر همه چيز در هم مي پيچد كه فقط مي داني
تو هيچ چيز نيستي، جز ذره اي گمشده... در نوسان
و در اين دنيا همين دانسته تنها دارايي توست.

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۳

گاهی مفهوم یک جمله یا حتی واژه خلاصه می شود در یک سکوت. 
انقدر که به اندازه بی نهایتی شاید معنا بدهد.
انقدر که شاید انتهای یک تلاش برای شکستن آن سکوت خلاصه شود در فرستادن نیمه شبانه ی یک جوک...

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۳

در اين دنيا گاهي ديدن برق نگاه يك نفر يا زنگ صدايش بزرگترين حسرتي مي شود كه به آن مبتلا مي شويم.
نمي شود گفت از بي رحمي اين دنياست، كه گاهي رفتن ها اين چنين تلخ نمايان مي شود.
نمي شود گفت كه كسي مقصر جدايي هاست.
نه مي توان درباره اش با كسي حرف زد و نه مي توان درباره اش نوشت، آن سان كه تحمل سنگيني اش اندكي آرام گيرد.
آدم ها مي آيند، مي روند...
اما هميشه ردي از زندگيشان بر زندگي ما - ديگران- باقي خواهد ماند.
اين دنيا همين است...
نمي توان به كسي چيزي آموخت اما مي توان وادارش كرد به انديشيدن.
در اين دنيا كساني هستند كه ديگران را فقط به يك دليل مي كشند:
تنها به خاطر عشقشان به هم
اما هرگز... هرگز... هرگز نمي توان گفت عاشق نباشيد.

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۳

تنهایی
هراس
و همه چیزهایی که تو می گذاری و می روی
تنها به این خاطر که تصویر خاطره ای نه چندان دور ویرانه نشود...

شاهکار نیست که نخواهی که دیگر نباشی
اما گاهی مثل خیلی چیزهای دیگر، تحمل یک درد از درک ناتوانی از یک ساختن دوباره آسان تر است.

چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۳

نفس کشیدن آداب خودشو داره .
Atmen hat sein Regel ...

پس بزن دستی رو که جلوش رو میگیره .
Weg mit dem Hände, die das verhindern will .

سه‌شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۳

 عاشق بودم و هیچگاه انکار نکردم. 
اما حالا از تمام آن عشق تنها 
رد مه آلودی از خاطرات و صداها مانده که گاه و بی گاه گلویم را می فشارند. 
مرا با سرزنش بی امان این روزها کاری نیست، که اگر رفتن و نشدن پرهیب باید و اجبار تو بوده، که بوده. حرفی نیست. 
گوشی اکنون برای شنیدن چرایی اش ندارم. 
مرا در ورطه ی اثبات و انکارش نینداز. 
نه!!! 
برای من عشق در درد خلاصه نشده است. 
من هیچگاه قهرمان داستان های عاشقانه نبودم. 
پس برو! 
بی حرف
بی استدلال
دلم را هم مثل گوش هایم بسته ام.

پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۳

ناصر تقوایی یه جایی گفته «تراژدی را آدم‌های تسلیم‌شده‌ی توسری‌خورده نمی‌سازند. آدم‌هایی می‌سازند که برای زندگی تلاش می‌کنند اما زورشان نمی‌رسد.»

ما ایرانی جماعت یا صفریم یا صد
حد وسط نداریم... 
تا همین یک سال پیش سطح توقعمون رفتن به جام جهانی اونم از بین چند تا تیم عرب و با چندتا مربی لاشخور و بیشعور و مافیایی بود که هنوزم دم از اخلاق می زنن و هرازچندگاهی خبرای خانم بازی و پای منقل و بچه بازیشون می زنه بیرون. ماشالا همه شونم کارشناس! 

تا همین یک هفته پیش آخر دغدغه مون زیاد گل نخوردن (راحت باشیم دیگه... سوراخ نشدن) از آژانتین بود. 
چطور یهو یه شبه ورق برگشت؟؟؟ 

بهتره عوض بالیدن به تاریخ و تمدن چندهزارسالمون از اخلاق و تربیت نداشته مون خجالت بکشیم. 
از اینکه به جای تلاش کردن برای بهتر شدن هر روز و هر روز پرتوقع تر و نافهم تر از گذشته بامسائل برخورد می کنیم. 
خجالت بکشیم چون چشم و دل سیر نیستیم
چون بخیلیم. 
چون حسودیم. 
چون پشت هم نیستیم. 
چون ترسو و بز دلیم. 
چون یه نگاه نمی کنیم ببینیم چپمون چقدر پره، اونوقت صدامونو کلفت کنیم و درس نخونده بریم بالای منبر. 
چون معنی تشکر و لطف و بزرگواری رو نمی شناسیم. 
خجالت بکشیم که آخر ادعا هستیم و تنها کاری که بلدیم اینه که بیرون گود بشینیم و داد بزنیم: لنگش کن!!!

حیف این بچه ها که بخوان بین ماها خرد و خفیف بشن. 

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۳

همیشه اول و آخر هر رابطه ای جذابه
وقتی شروع میشه به بهانه ی آرامشه و وقتی تمام میشه، به دنبال آرامش. 
همه آدما یه لباسی دارن که به طرز غمگینی زشت و از مد افتاده است، ولی از همه لباس هاشون راحت تره. 
گاهی آدم تو مقطعی از زندگیش به این نتیجه می رسه، هیشکی تو زندگیش نباشه. 
یهو به سرش می زنه و همه اون چیزایی رو که یه روزی براش دلبستگی بودن میریزه بیرون
این روزا آدما به کوچترین بهانه ای دلمو میزنن و تنها کسی که باهاش کنار میام فقط و فقط خودمم.
عصری من و برادرم رفته بودیم بازار موبایل...
بعد از انتخاب و خرید گوشی یه زمانی باید منتظر می شدیم که برنامه های گوشی و جینگیل پینگلیاشو بهش اضافه کنه و فاکتور محترم رو صادر کنه ما هم مثل شهروندان محترم پرداختش کنیم... 
وسط مرکز خرید یه مبل چرمی گرد بود که شاید شش -هفت نفر مهربونانه می تونستن کنار هم بشینن... 
منم که مریض این فرصت ها... وقت گیر بیارم فنر فضولیم اتوماتیک و بدون دخالت دست میپره بیرون واسه خودش
کفش ها... شلوارها... صورت ها.... اسکلت آدم ها... حرف زدن ها... بو ها.. همه واسم میشه سوژه
بعد اونجا مجبور بودیم خیلی شیک بنشینیم که مرد جوان دمپایی پوش کارمونو راه بندازه
بگذریم که پای بدون جوراب و دمپایی لاانگشتی اش عزممو جزم کرد که فشار مضاعفی به خودم بیارم که شکوفه نزنم همون وسط. 
از قضا ۷-۸ تا فروشنده داشت، شیرین ۴ تاشونو با دمپایی دیدم
تو این فاصله دقیقا یه پسر کوچولوی تپل که آخرش ۶-۷ سالش بود، پشت به پشت من نشست. با مامانش اومده بود. 
فینگیلی زده بود گوشی مامانشو به تمام معنی ترکونده بود، بعد مامانش داشت جلوی پسرش برای دوستش دسته گلشونو تعریف می کرد. 

-تو پول توجیبیتو می گیری پاستیل می خری با کسی تقسیم می کنی که من گوشیمو بدم به تو؟ هرچی دلت خواسته دانلود کردی، حالام ناراحت هم شدی که عکسا و ویدئوهای وایبر پاک شده؟؟؟ 
= کلی زحمت کشیدم. برداشتی همه فیلمامو پاک کردی. کلی وقت گذاشتم واسه بلوتوسش
بهش گفتی (نرم افزار) بازار و بریزه توش؟ گوشیت دانلودم داره؟؟؟ 
-دانلودم داره... کشتی منو تو

منم کشت این فینگیل... یعنی پشیمونم که چرا نرفتم بگیرمش چند تا گاز محکم از لپاش بگیرم یا حداقل چند دقیقه بچلونمش که حالم جا بیاد

وای اگه یه روزی برسه و ما از این هیولاهای جدید دهه هشتادی و نودی عقب بیفتیم...

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۳

این روزها دوباره منم و شب و مهتاب... 
و نگاهی دزدانه 
که هرزگاهی به پیچ جاده خم می شود. 
بی هدف
از روی عادت
یادت هست؟ 
یادت هست تمام دانسته هایت را پشت سکوت "نمی دانم" هایت پنهان کرده بودی؟ 
یادت هست هر بار که شانه بر گره های اصرار فرو می آوردم، دیوانگی ام را به یادم می آوردی؟ 
رقص شبانه هنوز بر پاست اما تو از جاده دیگر رفتی. 
هنوز هم "درد"تنها یک تعبیر عاشقانه است که می توان از آن هزار و یک شبان دیگری ساخت
تا آیندگان بدانند عشق تنها در واژگان توجیه می شود. 
وقتی مرز میان رویا و حقیقت این چنین باریک است
و ذهن درگیر یک چرایی بی جواب، 
مرا اگر سرودنی است
دیگر تا انتهای تو شنودن و هلهله نیستم. 
تو این سکوت اجباری را در من ساختی
پس دیگر اعتراض نکن که چرا حکایت این روزهای من مثل روزهای نخست سپید نیست

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۳


امروز عصر ساعت پنج و نيم كيفمو برداشتم كه از دفتر بيام بيرون، يكي از مديرا از سالن كنفرانس اومد بيرون 
گفت: قرار داري؟؟؟
گفتم: نه بابا قرار چي؟؟؟ خونه، شام،‌خواب... كاري داريد بمونم؟؟؟
هم من خنده ام گرفته بود هم اون متعجب شده بود... 

تعجب هم داره... بس كه تو اين سال ها تا 8-9 شب دفتر موندم، حالا كه سر وقت مي رم، شاخك هاشون بلند ميشه...

راستش از اين دموكراسي و كار تشكيلاتي و ستادي، اين روزا انگار فقط فك زدن واسه راست و ريس كردن صندوق راي و شمردن برگه هاي توش و به پا كردن شور حسيني تو ذهن گروهي هم صنف و به كوچه ي علي چپ زدن واسه نديدن و نشنيدن غرولندهاي ناشي از رقابت ها و حسادت هاي كاريشون به ما رسيده و بس ...

گاهي در بدينيانه ترين حالت ها به خودم مي گم: من استعدادهاي پنهان و آشكار فراواني داشتم كه الان ديگه خبري ازشون نيست.
مثلا پامو ميذاشتم به چارچوب در و از ديوار راست بالا مي رفتم يا چپكي لبه هرره پشت بوم مي نشستم و نقاشي مي كشيدم ... يا از درخت ها بالا مي رفتم به هواي شاه توت و آلوچه يا از دانشگاه در ميرفتم به هواي به دو بالا و پايين رفتن از شيب جاجرود و كباب فيله و دنده اش... يا اون روزايي كه دركه - دربندم به راه بود...

امروز يكي از همكارام بهم زنگ زد، بعد اون وقت كه من تازه دانشگاه رو تموم كرده بودم و استخدام شده بودم، اون موقع هفت سال سابقه كار داشت...
اولش نشناختمش. 
سلام و عليك و اين حرفا
بعد گفت اينا كين آوردين دفترتون بابا؟؟؟
گفتم:‌چطور؟؟؟
گفت: زنگ زدم كه ببينم معرفي نامه مجمع تونو چطور بنويسم، با سه نفر صحبت كردم، آخرشم وصل كردن به تو... ديگه يه نامه چيه كه اينا بلد نيستن ديكته كنن. ايميل هم كه مي فرستن، نه اسم داره نه رسم.
به شوخي بهش گفتم: پير شديم خانوم ما دو تا تو اين ده سال.
گفت: من كه 17 سال...

واژه ها خيلي بي رحمند. درگير واژه ها كه مي شيم، حساب گذر زمان از دستمون در ميره. چشم باز مي كنيم، تو واژه غرق شديم. چه اونايي كه تو خلوتامون يه وختايي تو گوشمون خوندن و چه اونايي الان تو قالب مشغله و روزمرگي باهاشون درگيريم.
بدتر از همه ي اينا وقتيه كه به اين گذر زمان عادت مي كنيم.
به اين نتيجه رسيدم، كه اين ما هستيم كه سرعت گذر زمان رو در نسبيت اون تعيين مي كنيم و نه كس ديگه اي.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۳


در صدایی که از درونم بر می آمد، عمیق شده بودم
همهمه ای بود... 
فکر کردم شاید سرودی از صلح باشد که می خوانند
اما 
بعد
تنها قطره های اشکی بود که بی وقفه می چکید... 
بعد
نمی دانم جنگ تمام شده بود یا سکوت یک آتش بس موقتی مرا بلعیده بود....
می گویند فاصله اولین چیزی را که از یاد آدمی می برد، طعم یک صداست. 
هرخیابانی برای خودش مرزی دارد. 
اما تنها کسی که کلمه ی عبور را می داند‍‍، می تواند تا انتهای خیابان برود. 
پس 
چه فایده اگر حتی تصویر آن صدا را در طول این فاصله با خود ببرم. 
فاصله چیزی شبیه کورانی در یک شب قطبی است و هر آن ممکن است در آسمان شفق نمایان شود. 
شاید بهتر است تا شفق کمی بخوابم. 
فردا روز دیگری خواهد بود.

پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۳

شكستن قفس اعتبار مي خواهد؛ 
و يك آسمان كه پرواز بهانه اش باشد.

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳

شبي
باران بند نمي آمد
دیوانه بود؛
آمدم.
دیوانه كه شدم؛
رفت.

جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

دلتنگي هاي آدم هيچوقت با نوشتن آروم نمي گيره
آدم خودشم بكُشِه، تهِ تهش يه چيزي توي اعماق مي مونه كه نشده... نمي شه نوشتش.
دلتنگي هاي آدم هميشه دلتنگي مي مونن
درست مثل عقل آدم كه هيچوقت آبش با دل تو يه جوي نمي ره.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳


بيا به خواب هم برگرديم
نمي دانم كي بود
خواب از من فراري و من دنبال بهانه براي شمردن ثانيه ها
تا صبح
و تو نبودي
...
اما حالا
اگر خواب هم باشم
گاهي
شنيدن صدايت چندان دشوار نيست
حالا
تو هستي و من نيستم
...
ديشب تا صبح مي رفتي و مي آمدي
و من چه خشمگين
براي نشيدنت دنبال بهانه بودم
بيا به خواب هم برگرديم
من اينگونه بي پناه و هراسان
دوام نمي آورم

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۳

اين روزها مي گذرند
مطمئنم كه مي گذرند
اما
بد مي گذرند
با فاصله و ترديد
مي گذرند
مي داني...
دچار شده ايم؛
دچار يك دور و تسلسل اجباري
يك بود و نبود اجباري
تاریخ من و تو،
اين روزها تنها تکرار می شود ...
جلو نمی رود، فقط تکرار می شود

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

گاهی البته فقط گاهي سگ می شم و كوچكترين چيزها می ن روی اعصابم.

اونهم بدجور


ديروز دقيقاً از همون روزها بود...

داشتم از دفتر بيرون مي اومدم كه برم يك عدد كيك چوكلاتي خوشگل بخرم و مثلا برم مهموني كه فقط با يك جمله موودم عوض شد و رفتم روي مدل" سگ شدگي حاد"
و نهايتا سر از دفتر رئيسم در آوردم.

برام گاهي غير قابل قبوله كه يك جونور تازه به دوران رسيده ي عقده اي تعيين كنه كه چه كار كنم و چه كار نكنم و حرفشو بذاره تو دهن يه منشي و به گوش من برسونه كه برو به فلاني بگو ...
البته مي فهمم كه چیزی که عوض داره گله نداره 
دو روز قبلش جلوي (به قول خودش بچه هاش) بدجور حالشو گرفته بودم. طوري كه يادداشتي كه داده بود بهم بدن تا براي 300 تا از مديراي شركت ها اس ام اس كنم، با حرص و دق - جِرقي- پاره كرد.
و من خيلي ساده به كارمندش گفته بودم: بهش بگو تاييد مهندسو بگيره بعد...

امسال دومين ساليه كه نه توهمايش و نه توي نمايشگاه نفت هيچ كاري رو به عهده نگرفتم و طوري اينكار رو كردم كه همه بفهمن؛ از مديراي خودمون گرفته تا مديراي شركت ها و كارمنداي دفتراشون ...
آب از سرم گذشته اونم براي من گاو پيشوني سفيد

الان ديگه اعصاب خودم برام مهمتره تا توقع ديگران كه اسم محترمانه اش "آبروي مجموعه" است.

براي مني كه ده سال از زندگيم هر سال اين نمايشگاه نفت و همايش ساليانه با همه ي مصائبش و توقعاتش دائم تكرار شده، تحمل يك جمله اونهم از يك عمله** ي به تمام معنا يعني انفجار..اونم وقتي مي دونم كه هدف من تو اين سال ها پول و خودنمايي و تظاهر نبوده و طرف تو اين دو سه سال فقط داشته فكر مي كرده كدوم حساب رو بالا- پايين كنه يا كجا ظرفيت تيغ زدن داره كه بِكَنِه يا كدوم موقعيتو بچپونه تو رزومه كاريش...

ساعت 5 بعد از ظهري كه فرداش افتتاحيه نمايشگاهه پيغام داده به منشي كه به فلاني بگو فردا تو دفتر واسه 250 نفر نامه دعوت به بازديد بزن و فكس كن...
ده سال رابطه ساختن هاي من و ارتباط محترمانه اي كه سعي كردم همواره (خارج از چارچوب كارمندي خانم شيرزادي) با آدمها حفظ كنم، رسيد به جايي در حد يك منشي نامه فكس كن،‌ صرف اينكه ترجيح دادم تنها تو دفتر بمونم و درگير شلوغي نمايشگاه نشم.

و نتيجه اش اين شد كه يهو ريست شدم.

در واقع يك آن همه ي اون چيزهايي كه چند سال آزارم داده بود، جلوي چشمام صف كشيد و شد همون موود "سگ شدگي" (چيزي شبيه همان حالت سوم در كنار سيف موود يا نرمال ويندوزي كه قاطي كرده) 
- دمپايي و پاي بي جوراب 
- لباس هفته به هفته عوض نكرده ي آلو-پلنگي 
- انگشترهاي قلمبه ي هفت رنگ حاج آقا پسند 
- اذان سر ظهر وسط صحبت تلفني 
- صداي خنده هاي چندش آور تو فضاي 50 متري
- خانمِ "چيز" گفتن ها (به جاي تلفظ درست فاميلي ام)
- شنيدن مكالمه هاي تلفني خاله زنكي 
- شرح دهن سرويسي هاي به اصطلاح مردانه با چاشني حرفاي چيزكي...

خلاصه هر چيزي كه اين انبار باروتو بفرسته هوا
يهو شدم اون چيزي كه خودم بهش مي گم "هيولا" 

بله
من هم گاهی سگ می شم. و شاید باورتون نشه انقدر درصد اين سگ شدگی ام زیاده كه خودم بيشتر از همه وحشت مي كنم و اگر رئيسم ديروز يك جمله نمي گفت كه " خواهش مي كنم مساعدت كن" معلوم نبود چه اتفاقي مي افتاد...

گاهي زخماي روح آدم يه جاهايي سر باز مي كنه كه نبايد؛ جايي كه ديگه از شدت فشار ظرف آدم پر شده... حتي با اينكه مي دونه چند دقيقه بعدش مي خواد بره مهموني

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

فکر می کردم
اندکی از تو که سهم من هست !
حداقل قدر یک خداحافظی !
گاهی همینقدر هم حقی نیست انگار
...

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۳


عمری را به اثبات اینکه هر نشدنی ممکن است، گذراند. و از بختیاری ماست که گوش شنوایی برای نجات این گاه هایی که بی گاه می شوند، نداشت...

تنها چیزی که می ماند، کلامی است که دور از چشمانش نوشته می شود و او هرگز نمی خواند...

جمعه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۳

زمانی هست که نمی خواهی و می گذری
بایدی است که باید
تو مقهور یک اجباری
بعد درست آخرین دم
می سپاریش و دور می ایستی
تنها به یک دلیل
" خواسته من نه، هر آنچه تو می خواهی اتفاق بیفتد"

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۳

دلم يك لحظه بي تاب است
فقط يك لحظه ي كوتاه
و بعد
يك لحظه ي ديگر
و بعد
يك لحظه ي ديگر
...
نمي دانم چه اصراري است در تقويم اين روزهاي ما
اصرار است يا اجبار
يا انكار حتي...
نمي دانم
فقط يك لحظه بي تابي است انگار
و
يك تاريخ دلتنگي

و قطره اشك هايي كه با خود رودربايستي دارند، حتي
براي تمام نه هاي اين زندگي هزار دليل هم كه بتراشي
بازهم كم است
اما براي خواستن و شدن
تنها يكي
بس
گاهی هم می شود
تمام دلخوشی آدمی در نشنیدن یک صدا خلاصه می شود... 
تنها به یک امید
که نترسی از آنچه که نمی دانی
که دوباره اشتیاقش همانی باشد که روز اول

این سردی استخوان می شکند
حتی اگر تو تمام استدلال های دنیا را در کلامت جمع کنی... 
و شنیدنی نباشد.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳


زن، زن زاده نمیشود. این فرهنگ است که او را زن میکند.
اگر روزی فرا برسد که زن، نه از سر ضعف، که با قدرت عشق بورزد، دوست داشتن برای او نیز، همچون مرد، سرچشمه ی زندگی خواهد بود و نه خطری مرگ‌بار...

سیمون دو بووار

شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۳

پروردگارا
لطفا فردا
از روی آن یکی دنده ات بیدار شو
ما به کمی خوشبختی نیاز داریم
تو به کمی تنوع
مرز باریکی است بین عشق و نیاز
آنقدر که بتوانی
به خودت هم دروغ بگویی
...

جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۳

این روز ها
بسیار
دلم برای دلی که تنگ نیستتنگ می شودحسرت به دلپر از حسادتی دم به دمای کاش می شد دمی بی سوال از غرورت گذر کنموقتی سکوت می کنی و ميداني که ناچارم...من اجبار را به جان خریده اماماآیا کسی هست پشت این همه درشتی و سنگینی، "چیستی" را برایم معنا کند جز خودت؟می توان مگر به واژه پناه برد؟جایی است آخر این درنگ بی یک آه حتیتنهاتنهاهم توهم منکاش این همه شراره که در جانم ریخته ایمی سوخت به يکبار و تمام می شد...اما نمی شود...روزی هزار بار تکرار می شود...روزی هزار بار قوی ترپر از چراهزار بار...هزار بار...


پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۳

مرا به خاطرت بسپار
كه اين تنها حقي است كه به گردنت دارم
به پاس تمام قطره هاي اشكي
كه شباهنگام فرو مي ريخت و تو نبودي كه ببيني
كاش مي دانستي
كه اميد تنها بهانه است كه باور آدمي را نگه مي دارد
و تو چه كردي با من؟

و حالا بيا و ببين چه بر سر اين باور آمده است...

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۳

گاهی هست كه احساس می‌کني همه روزهای سختت تموم شدن؛
چه دلخوشي اين روزا، شايدم سر خوش.
تو اوج بي خبري و سرخوشي اما
می‌بینی اوضاع سخت‌تراز سخت شده،
سخت تر از اون چيزي كه تو فكر مي كردي؛
و فقط يه چيزي شبيه يه شوك ... يك هجوم ناگهاني تو رو به خودت مياره و مي فهمي همه چیز بهتر كه نشده هيچ که بدتر و سخت تر و بغرنج‌تر هم شده.
اونوقته كه دوباره کابوس‌هات شروع مي شن، دوباره تو خودت مچاله شدنا، دوباره عرق سردكردنا، دوباره لرز كردنا، دوباره نیمه شب بیدار شدن‌ها، بغض كردنا…
خوش شانس كه باشيگريه كردنا...
براي مني كه هميشه سعي كردم اون چيزي رو كه فكر مي كنم، همونطوري كه هست بگم و همونطوري كه فكر ميكنم رفتار كنم، خيلي سخته كه يه چيزي از خودم پيدا بشه و بيفته تو زندگيم و نتونم حلش كنم
اين كه خودت يهو بشي مشكل خودت... همين خودت... كه تا ديروز تحسين مي شدي...پرستيده مي شدي...همين خودت...
اونوقت فقط ساعت ها و ساعت ها از خودت مي پرسي من چيو حل كنم؟؟؟
در من مدام
من
فریاد میکشد ...
باشد كه روزي اين سكوت بشكند

یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۳

پرودگار من؛
دستم به آسمانت نمی رسد؛
اما تو که عظمتت بر زمین سایه است،
بلندم کن...
برایم بخواه آنچه را که می خواهم؛
که خواسته ام با خواسته توست.
و مرا آگاهی ده که ارزش آنچه که خواسته ام، را بدانم و قدر نهم.

برای دوست داشتن فقط باید خواست و همین.
می شود.
به همین سادگی.

چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۳

نگاهم به گم شدنت عادت ندارد
مي داني
به نبودنت عادتم دادي
يادت هست؟
يادت هست،
خواستم
كه به نخواستنت عادتم ندهي؟؟؟
و گوش هايم را به نشنيدن صدايت؟؟؟
اين روزها فهميده ام كه تو
استعداد عجيبي در "نه"شدن ها داري
مي گويند
فاصله اولين چيزي را كه از بين مي برد
عطر يك صداست.
بگو كه هميشه
همين حوالي چشم هايم مي ماني...
من با دلتنگي صدايت مي مانم.

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۳

Doppelleben

Erst bin ich dir untreu
Mit meinen Gedanken und Träumen
Dann bin ich meinen Gedanken
Und Träumen untreu mit dir

Erich Fried

زندگي دوگانه

نخست به تو بي وفا مي شوم
با انديشه ها و روياهايم
سپس با تو به انديشه ها و روياهايم
وفادار نمي مانم

اريش فريد
براي زندگي
لازم نيست فلسفه بافي كرد
براي زندگي بايد يك جرعه دل خوش داشت و بس
مرز خوبي و بدي را آدميان تعريف كرده اند
اما كداميك از اين همه فيلسوف
طعم ياد يك بوسه و لرزش دلي در غروب يك جمعه فهميده اند
يا تلخي دلواپسي يه سكوت ممتد
يا اشتياق قدم هايي كه زير دانه هاي باران فاصله ها را پر مي كنند
فقط به عشق رسيدن
؟؟؟
چرا هراس ِ گفتن داری ؟
تو شعری
که دیگران خواهند گفت
و سینه به سینه می روی
بی آنکه برای کسی خوانده شوی
لازم نیست چیزی ببینی
مثل خوابی تو
که دیگران می بینند
خوابی که نه تعبیری دارد
و نه حتی می شود برای کسی باز گفت
در فکر راز ها نباش
چشم های تو کتاب ِ گشایش ِ همه ی رازهاست ؛
مردمان
بعد از چشم های تو
دیگر از پی استعاره و کنایه نمی روند ؛
بعد از تو دیگر
هیچ رازی در میان نیست

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۳


زمانی هست که آدمی از روی نادانی دست به کارهایی می زند که نه آن لحظه بلکه زمانی بعدتر می فهمد که چقدر ظالم است 
و چه ظلمی نابخشودنی تر از ظلم به خود
گاهی پناه بردن به خدا به این دلیل است که او تنها دستاویز آدمی است برای رهایی از عذاب وجدان
واقعیت تلخی است که ما تنها زمانی به یاد خدا می افتیم که گند بزرگی به بار آورده ایم

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۳

تنها بودن آدمو بالغ می‌کنه
بزرگ ميشيدرست تر مي بيني
دقيق تر مي شناسييه جورايي رشد می‌کنی با سکوتت...يه جورايي حال مي كني با خودت...حتي اگه سالها هم اينطوري فكر كني،‌ آخرش يه جايي به اين نتيجه مي رسي كه دوست داشتن يه انسان دیگه از تو آدم بهتری می‌سازهتو اين بهتر بودن كلي حرف هست، اما حداقلش اينه كه دست از يه سري خودخواهي هاي راديكاليت بر مي داري و سعي مي كني در عين اجتماعي شدن خودتو جمعو جور كنيچي ميشه اگه از اين كپكي كه رو زندگيمون كشيده شده، يه جايي پنسيلين در بياد...

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۳

چرا آدما به جاي اينكه افكارشون رو تو زندگي خودشون تجربه كنن، تجربه هاشون رو به افكار ديگران تبديل مي كنن؟؟؟

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۳


چه اتفاقی می‌تواند در زندگی یک آدم‌آهنی بیفتد
جز این‌که
در نهايت زنگ بزند
آدم
باش
خلقتي از تفكر و احساس
كه خود مي تواند خالق فكر ها و حس هاي تازه باشد

شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۳

عمری است خبر مرگ عزیزان آنی غوغا می کند و بعد نسیان ما سر بر می آورد
نمی دانم درد سنگين است یا ما مردمی فراموشکار و بی مرام...
نمی دانم اگر روزی تاریخ نویس منصفی پیدا شود درباره ما چه بنویسد اما این چند خط فقط برای کسی که در انتظار و التهاب دو چشم رفت...

❇❇❇
چه ساده می کشند مرا ...
گاهی به رنگ ، گاهی در عقیده ای بی رنگ ..
برای سهمی بیشتر از بهشت ...
چه ساده معامله می کنند مرا ...
و چه زود فراموش می شود پیاده ...
هیچ می دانی ...
پیاده که به آخر برسد وزیر است ...
و چه سنگین است این درد ...
دوست داشتنِ خانه ای که وزیر ندارد ...
یک دقیقه سکوت ...
نه برای او ...
برای سرزمینی که سالش اسب بود و ما پیاده ...
** برگرفته از نوشته هاي گوگل پلاس

جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۳

سهم من
از عاشقی
همین بوده ست
التهاب یک نگاه...
یک نگاه که تمام هراسش را و تمام بی قراریش را پشت هر چه که در لحظه به آن چنگ بزند‍، پنهان می کند...
و بغضی که گاه و بی گاه
می آید و می رود
...
"Somewhere in space hangs my heart,
sparks fly from it, shaking the air,
to other reckless hearts."

—Edith Södergran

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۳

گاهي دلم مي خواهد
برگردم به همان روزي كه اولين بار بود و سرشار از حس تازگي و عطر خاك نمناك
باران بهانه بود
يا من
يا تو
نمي دانم
اما چيزي هست پر از نا آگاهي كه حالا اين روزها آگاهانه دلتنگش مي شوم
حسي كه برايش هيچ توجيهي ندارم...
هست.
درست مثل يك نقطه خالي شايد هم پر؛
هست؛
و من در لحظه
درست جايي كه انتظارش را ندارم
دلتنگش مي شوم

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳

وقتي دلت از خيلي چيزا پره، فقط سكوت مي كني
گاهي وقتا حتي حرف زدن معمولي هم كمكي بهت نمي كنه، چه برسه استدلال كردن
گاهي وقتا تو با روزگار كنار مياي،‌اما روزگار تو سكوت تو جبر خودشو بهت نشون ميده
سفت
سخت
دردناك
ناگزير
بي راهي براي گريز
...

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۲

نمي دونم چقدر ممكنه طول بكشه كه آدم يه مفهومي رو خوب و كامل بفهمه،
بفهمه كه وقتي قولي ميده، بايد هر جوري هست، پاس وايسته...
به خصوص وقتي به خودش قول ميده...

فكر كنم، بهاي سنگينيه كه آدم هميشه واسه فهميدن بايد بپردازه.

بهاي فهميدن، هميشه عمريه كه بايد بگذرونه...

اين روزا
دلم مي خواد، بازم بارون بياد...
دلم مي خواد، خيس بشم...

****

گوشه اى از ذهنم ، فریادیست ...
بغضى خاموش شايد...
مجال نيافته و نارس

...
اغلب
دمي كه آدمي سرخوش است، با واژه بيگانه مي شود...
واژه رفيق گرمابه و گلستان درد است
و شعر

تبلور اين دوستي

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۲

آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند ، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند. در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته باشد. در یک لحظه‌ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده است. در یک لحظه ی حساس حضور ما، وجود شخص را طوری کامل می‌‌کند که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد. آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده‌اند. آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند. آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته اند. آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند …
آدم‌ها در واقع مجذوب ما می شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد، متوجه می‌‌شوند که چقدر جایی عشق در زندگی‌‌شان خالیست. می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند.
تمام حرف من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که عشق پدیده‌ای حس کردنی‌ست نه فکر کردنی و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی‌ را که فکر میکرده اند دارند چه می‌کند با کسانی‌ که حس میکرده‌اند این عشق واقعی‌‌ست

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۲

مي رن آدما؛ ازونا فقط خاطره هاشون، به جا مي مونه...

امروز با مامانم رفتيم خريد.
يه چرخي زديم...
يه كم خرت و پرت خريديم.
يه كم حرف زديم.

برگشتني يه چند لحظه منتظر يه ماشين سواري- دربيستي بوديم كه راننده ي جووني اومد جلو گفت كه مسير شما كجاس؟ مامانم كه داشت جوابشو مي داد، منم تو خودم بودم و زياد يادم نيست كه چي گفتن و سر چه مبلغي توافق كردن؛ اما شنيدم كه گفت: اين پدر مسيرش سبلانه، اشكالي نداره كه اول اينو برسونيم بعد بريم مسير شما رو؟؟؟
تازه چشمام پيرمرد نحيفي رو ديد كه يه كت نازك پوشيده بود و يه كلاه بافتني مشكي كه لبشو تا كرده بود، تا بالاي گوشاش. به سختي روي پاهاش ايستاده بود. اما تمام سعيشو مي كرد، كه ناتواني اش و لرزش پيري‌اش واسه كسي مزاحمتي ايجاد نكنه.

وسايل خودمونو كه تو صندوق عقب گذاشتيم، اونم جلو رو صندلي شاگرد نشست و باز هم با تمام وجود سعي كرد، خودش تمام وسايلشو جمع و جور كنه و اونا رو با دستايي كه مي لرزيدند، روي پاهاي خودش نگه داره...
حركت كه كرديم، راننده جوون پرسيد، پدر نوه اي - بچه اي نداري كه بياد كمكت؟؟؟
با صداي بلند به حالت دفاع كردن دوبار محكم گفت: هميشه مي اومد، هميشه مي اومد... اما دختره ديگه... آدم نمي‌تونه يه حرفايي رو بزنه...

آره هميشه حرفايي هست كه نميشه گفت، اما هست و سنگيه... انقدر سنگينه كه آدم تو اون لحظه نمي فهمه... بايد چند سالي بگذره، قوام كه اومد، اونوقت تمام وجود آدم دركش مي كنه...

مسير پيرمرد مسير خونه پدر بزرگم بود... همون خيابون... همون كوچه... مسيري كه من و همه بچه هاي فاميل بارها و بارها از تنگي كوچه هاش و شلوغي و نبودن جاي پاركش گله كرده بوديم... اما حالا كه ديگه پدر بزرگ و مادربزرگم نيستند،‌ حداقل واسه من، هر وقتي كه از اون طرف رد ميشم، فقط يه بغض مي مونه و يه حسرت بزرگ...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه...
اون كوچه...
كنار اون حوض سيماني كه به زحمت مي رفتيم درپوششو از توي كابينت مامان بزرگ كِِش مي رفتيم كه آبش كنيم و بريم آبتنيو كلي غرغر كنه كه سرده بچه...
از درختاش بالا بريم و به زحمت پرتقال و انجير بچينيم، عصر كه شد ديوارهاي آجر بهمنيشو آب پاشي كنيم و بوي خاك مرطوب بلند شه... چهارشنبه سوري ها بوته بياريم از روش بپريم، زمستوناش آدم برفي درست كنيم...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه و همه چيزش سرجاش باشه...
بوي قرمه سبزي و پلوي كته... باقالي قاتوق و ميرزا قاسمي اي كه هميشه روي بخاري داغ مي موند تا تا ما برسيم... دلمه برگ و كلمايي كه من ديگه هيچ جايي مثل اونو نخوردم...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه...
مامان بزرگ باشه...
بابا بزرگ باشه...
ببينن كه چراغ خونه اشون هنوز روشنه...
دم در خونه اشون عصر به عصر آب پاشي ميشه...

بغض تو گلوم پيچيد...

پيرمرد رو برديم تا دم در خونه اش...
باز خودش پياده شد...صبر نكرد كمكش كنيم وسايلشو براش ببريم، خودش به زحمت اون چند قدم رو برد...
بعد كه زنگ زد، يه مرد گردن كلفت با چشاي پف كرده و زيرشلواري راه راه اومد جلوي در و اون دوتا كيسه خريد و از پيرمرد گرفت.
پيرمرد موقع رفتن توي خونه به علامت تشكر دستشو برامون بلند كرد و رفت داخل...

مامانم يه چند تا كلمه درشت بار اون مرد گردن كلفت كرد كه مي فهميدم از كجا بيرون ميومد... از بي مهري پسرايي كه يه عمري مي خواد كه بفهمن چه كردن با اين پيرزن و پيرمرد و يه عمر ديگه بايد جواب همه بي مهري هاشونو بدن...
ما هم اين روزا رو داشتيم... اما مامان و خاله هاي من مردونه وايستادن تا وقتي كه پدر و مادرشون زنده ان، چراغ اون خونه خاموش نشه...

بغضم عجيب تركيد...
تا دم در خونه همينطور اشكام اومد و سعي نمي كردم كه كسي اونا رو نبينه...

كاش مي شد، اون روزا دوباره بر مي گشت

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۲

براي بعضي آدم ها
یک جایی...
يك گوشه ای ...
هست دست نخورده و نهان؛
وجود دارد، گاهي آن را مي بينند و هست
و گاهي گمش كردند و با تمام وجود دنبالش مي گردند...
اين آدم ها این مکان خاص را خوب - خيلي خوب- می شناسند؛
مکانی که گل‌ها و داستان ها و آدم‌ها و صداها به گونه ای عجیب، در دل هم رشد می کنند...
در هم تنيده و پيچيده...
گاهي شبيه يك پيچك شاداب...
گاهي شبيه يك ويرانه ي خشكيده ...
گاه می‌رسد که خاطره این باغچه، تبسمي بر لب مي آورد و گاهي نمناكي اشك هاي غلتان را.
رویا و واقعیت گاه با فاصله ای حتی کمتر از مویي به هم نزدیک هستند.
گاهي با صبوری و امید، سنگ‌های به ظاهر بی ارزش ساحل، به زمرد و مروارید تبدیل خواهند شد و گاهي تمام گنج دنيا هم اگر باشند، دلتنگي يك عصر جمعه -در آن خلوت تنهايي- را تاب نمي آورند.

اين آدم ها بي قرار كه مي شوند، تمام قرارهايشان را يك به يك به ياد مي آورند.
اين روزها همه بي دليل و بادليل مي گريند... با اين تفاوت كه شيشه ترك خورده راهي براي چكيدن باز كرده...

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۲

وقتي دلت از خيلي چيزا پره، فقط سكوت مي كني
گاهي وقتا حتي حرف زدن معمولي هم كمكي بهت نمي كنه، چه برسه استدلال كردن
گاهي وقتا تو با روزگار كنار مياي،‌اما روزگار تو سكوت تو جبر خودشو بهت نشون ميده
سفت
سخت
دردناك
ناگزير
بي راهي براي گريز

...

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۲

هر كسي تو زندگيش اشتباهاتي داره كه وقتي بهشون فكر مي كنه، اولين چيزي كه از خودش مي پرسه،‌ اينه كه واقعاً اين من بودم كه اين كار رو كردم؟؟؟
حس خيلي بديه كه نتوني در موردش با كسي حرف بزني.
حس خيلي بديه كه وقتي ترس از قضاوت بيفته به جونت.

حس خيلي بديه كه نتوني خودتو ببخشي.

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۲

و باران بهانه بود
براي اولين بوسه
براي اولين گرماي نوازش
براي اولين زمزمه هاي عاشقانه
...

جذبه ای داشت همچون چشمه
وقتی که تب آلود پای در آن می گذاری.
....

و عشق
می بارید.
و
تمام دلش باران بود.
...

آرام قدم بر می داشت
چنگ باد در موهایش
...

و عشق
می بارید.
و
تمام وجودش دل بود.

...
يه روزي مياد كه به اين چيزي كه الان هستيم، نه باور داريم و نه اعتماد. با عقل اون روزمون شايد تنها چيزي كه نداريم، سلامتي و شادابي جسمي هست و تنها چيزي كه داريم، يه خاطره محو از گذشته...

ديروز داشتم تو خيابون، تو مسيري كه مي رفتم، دفتر، به اين فكر مي كردم كه مگه واسه من از حس و حال دو سال پيشم چيزي غير از خاطره اي خاكستري باقي مونده كه اون موقع از امروزم باقي بمونه. الان فقط مي تونم، كاري كنم كه در حد امكان عصباني نشم ... اگر شد، آروم باشم و از چيزاي خيلي خيلي كوچيك لذت ببرم.

داشتم فكر مي كردم، تو روابط اجتماعي و حتي خصوصي ام قائل به خودم هستم. فقط خودم. و كسي تو هيچ جزئي از زندگيم دخالت نمي كنه.

اما از يه چيزي نگرانم:
از اينكه يه روزي يه غريبه اي يا حتي يه آشنايي _مثلاً مامانم يا حتي نزديكترين دوستم_ از يه جايگاه قضاوتي با تصميمات مهم زندگي من برخورد كنه و من يا دروغ بگم يا اينكه از اون چيزي كه بودم و اون چيزي كه عمل كردم، شرمنده بشم.


در روابط آدم ها به اندازه تعداد آدم هاي دنيا روش زندگي وجود داره، اما قضاوت چه از نظر اخلاقي و چه از هر نظر ديگه اي، ماهيت اصلي اون روش زندگي رو اول زير سوال مي بره و بعد هم اگه نابود نكنه، تغيير ميده.

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲

فكر نمي كردم يه روزي برسه كه چون نمي خوام ذهنمو درگير فكر يا حرفهاي آدما كنم، گوشي موبايلمو خاموش كنم و عمداً جايي جا بذارم كه براي مدت ها دستم بهش نرسه.
جالبه...
آدم گاهي چيزايي تو خودش كشف مي كنه كه يك زماني هرگز فكر نمي كرده، حتي ذره اي از اون چيزاها تو وجودش باشه
آدم گاهي از شدت وحشت، وحشي ميشه.
يه جايي خوندم
گاهي

سخت ترين كار در زندگي اينه كه تصميم بگيري، كه بايد از روي كدام پل رد بشي و كدام پل رو بايد خراب كني

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۲


منم و يك باور كهن
...
كه پنجشنبه ها كه مي شود
زخمي سرباز كرده و داغي از نو است.
گاهي
نگاهي
تنها يك نگاه نيست
آتشي است كه
حتي اگر زير خاكستر،
غمي داغ و تپنده است، براي ابد.

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۲

آنقدر
گاهي
درگير و داري يك دوست داشتني
كه در يادت نمي ماند
دل كجاست،
راه كجاست،
نام چيست...
تنها چيزي كه به ياد مي ماند
سنگيني يك بار است
باري كه تنها به دوش مي كشي



مي روم... مي روي ... مي رود... تمام زندگي در صرف فعل رفتن است... با مقصد يا بي مقصد...

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۲


درد هايي در اين دنيا هست، به آن عظمت كه ديگر در برابر آن ها از اشك كاري ساخته نيست!
قطار به موقع رسيد
هاينريش بل

سقوط كردم
به معني كامل كلمه سقوط كردم. شدم يه عروسك كوكي كه صبح تا شب كوك ميشه و هر روز يه كاراي مشخص رو انجام مي ده و روز بعد دوباره از نو كوك ميشه.
از دست خودم خسته ام
نمي تونم به خاطر چيزايي كه تو زندگيم دارم، خوشحال باشم و سپاسگزار و اين بدترين اتفاقيه كه تا حالا تو عمرم برام افتاده
درد هست... اما ديگه گريه امم نمياد...