پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۴

همسايه بغلي جشن تولد داره
بكوب بكوب و دست و جيغ و هورا
ظاهرن كرد هم هستن و موزيك زنده و حركات موزون هم دارن

داشتم فكر مي كردم "بي ظرفيت" كلمه درستي واسه توصيف ما نيست اما چيز ديگه اي پيدا نكردم.

حالا اگه يكي مرده بود، نصفه شبي كلي آدم صف مي كشيدن كه طرف زمين نمونه ، جيك ثانيه اي هم اسفند و حلواشو رو علم مي كردن
اما هر كيو اين دور و بر نگاه مي كنم ، خوشحال نيست از جشن اينا

مردمي كه يه عمر با حسادت و بخل و احساس گناه و سرزنش و عقده هاي جنسي فروخورده و اندوه مداوم بزرگ شدن بايدم تحمل چند ساعت حركت غير متعارف رو نداشته باشن

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۴

تو اين وانفسا اوضاع طوريه كه اگه به يه جوك دست چندم بخندي، مطمئن مي شي هنوز تا بدبختي چند قدمي مونده

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۴

سرزنش ...
هميشه بي امان مي آيد و جاي زخمي كه مي ماند، مي ماند؛
چه دفاعي مي شود كرد؟
به كلام كه مي آيي، آنچه مي ماند، توجيه است
و سكوت كه مي كني، ناتواني.
كسي نمي داند پشت هر سكوتي يك دنياست از دانستني كه گفتني نيست
همه از عقل مي گويند و بايد و نبايدش
اما در نگاهشان مي خواني تحسين دلي كه گوشه نشين شده و هراسان
بايدي پنهان در نبايدي بر زبان
كاش اين مردم دل و زبانشان يكي بود
دل لايق ترحم نيست
اما هميشه به همين جا مي رسيم
با ادعاي خوب بودن بدي كردن
شايد 
تنها كنايه اي به خوبي باشد
دنياي اين روزها غربت آدمي را بيشتر مي كند

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴

مي مانم حتي اگر نباشي
با طعنه هاي بي امان چه كنم؟
با انتظار 
با هر لحظه كه جان مي دهم؟؟؟

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۴

گاه هايي هست كه مي دانم، 
چه چيز خوشحالم مي كند
شايد هميشه...
اما سكوت مي كنم.
...
كاش از سكوتم بفهمد
...
امان از قصه ي بود و نبود
چه حرفي مي ماند وقتي دلم اين همه گرفته و هربار كه به ياد تو مي افتم، يادم مي آيد كه 
نيستي

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۴

شب آرزوها

اين روزها سر از كار خدا كه هيچ، سر از كار خودم هم در نمي آورم:
انقد عمر كرده ام كه بدانم فصل ها براي درختان تكرار مي شوند
اما براي انسان نه
اين روزها آرزوهايم را كه مرور مي كنم، دلم مي گيرد؛
از خودم
از خودم
از خودم
فكر مي كنم آنچه آدمي را ويران مي كند، تنها حوصله هاي اندك و خاطرات بسيار و خروشان است؛ وگرنه آدمي به اميد و آرزو زنده است.
بايد ياد بگيرم تا وقتي از عشق كسي مطمئن نشده ام، با او خاطره اي نسازم. چرا كه تاوان خاطرات جنون است و بس...
 
يادداشت هاي پنج ساله
گابريل گارسيا ماركز
دلم به هيچي اين زندگي قرص نيست.بيشترازهمه به خودم.
ديروز مثه منگ ها اومدم خونه،هنوز دست و صورت نشسته بودم كه گوشيم زنگ خورد. هرچي فكر كردم اين شماره ي كجاست يادم نيومد.جواب كه دادم منشي دكتره گفت مگه ساعت ٦ وقت نداشتين؟
اخ ازنهادم براومد كه:جلسه داشتم يادم رفت
گفت باشه ولي پول ويزيتتون سوخت ميشه
چي بگم بهش آخه؟؟؟
بگم نه تورو خدا دكترخوبي باش نيمساعته خودمو مي رسونم كه تو كارتو بكني و پولت حلال بشه؟؟؟
مامانم ميگفت خوب بهش نمي گفتي يادم رفت
گفتم واقعيت همينه و حتي تو تقويمم ننوشتم. اما نگفتم، انقد تو سرم شلوغه كه تو واقعيت اولين چيزي كه يادم ميره، خودمم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۴

دلي كه شكست مي بُرد
حقيقت هميشه تلخ نيست
انعكاس نور است در چشم تو

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۴



هر سال این موقع که می شه، با کلی آدم هم صحبت می شم که نگران قراردادهای کاری و درآمد ماهیانه و دخل و خرج زندگیشونن
امروز که از صبح نقش مشاور و بیمار رو هم زمان بازی کردم
همه نگران و من هم نگران و هم غمگین
واسه منشی مریضی که می ترسه مرخصی بگیره و فرداش بهش بگن دیگه نیا !!!
واسه مدیر فروشی که سر "سی هزار تومن هزینه آژانس" بازخواست شده و بهش برخورده و فروش چندصد میلیونی چند ماه گذشته اش هم نتونسته این سی هزار تومن رو پوشش بده
واسه همکاری که قراردادش بعد از چند سال کار و تخصص سه ماه -سه ماه با منت تمدید می شه
واسه یه سری دیگه که می خواستن دسته جمعی به قراردادشون اعتراض کنن که دیده بشن فقط، شاید مبلغ قراردادشون کمی تغییر کنه و متاسفانه منصرفشون کردم
واسه مدیری که سر حقوق چند ماه کارگراش مونده و راه حلی نداره تو این اوضاع کثافت و بی ثبات
واسه مدیری که حقوق خالص چند ده میلیونی اش بهش اجازه می ده مزایای چند صد تومنی کارمندشو به رخش بکشه و نشه بهش اعتراض کرد
واسه خودم که بعد از ده سال کار مطمئن نیستم، قراردادم رو باید با همین شرایط امضاء کنم و ممنون باشم از "همینی که هست" یا که نه
بدترین چیزی که آدم می تونه تو شرایط الان موقع دلداری دادن به خودشو بقیه بگه اینه که:
همه جا همینه
واسه همه همینه
بدتر از همه اینکه هم خودش می گه و هم از دیگران می شنوه که:
" اینجا ایرانه "
نمی دونم وقتی صحبت از زندگی و کار می شه، چرا قانون واسه بعضیا قانونه و مو به مو باید اجرا بشه، اما واسه بعضیای دیگه تنها مفهومی رو که به جونشون میندازه مفهوم تبعیضه.


شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۴

میگه: من هر وخ به تو تاریخ میدم استرس میگیرم
بس كه وحشي اي...
من: :|
يادم بماند اگر براي زندگيم نجنگم، هميشه اسير باقي خواهم ماند.
زندگي يك آهنگ است
يك آهنگ جاري 
گاهي ريتم تند دارد و گاهي كند
اينكه تو چگونه بنوازي، كجا اوج بگيري، كجا اشتباه كني، كجا ساكت شوي همه دست توست
اما ديگران حق دارند از آهنگي كه تو مي نوازي لذت ببرند و يا نه.
گاهي تحسينت مي كنند، گاهي به نقدت مي كشند و گاهي طرد مي شوي...

پ ن.:
يادم نيست خودم نوشتمش يا جايي خوندمش
اما بين نوشته هاي قديمي ام پيداش كردم
بي تاريخ...

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۴

امروز برایش آرزو کردم 
کاش مثل این درخت کنار پنجره اتاقم 
دوباره از نو جوانه بزند...
جوانه ای که سر می زند از شاخه، 
یعنی
هنوز ...
هنوز ...
به ریشه اعتماد می کند؛
و می خواهد 
و می تواند
بی هراس از شبیخون باد ناگهانی

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۴

دير كردن ...
نخواستني كه قاتل زنجيره اي است
و چه كسي جوابگوي خون اين همه ثانيه خواهد بود؟

چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۴

شاعر نیستی، شعر باش
“If you cannot be a poet, be the poem.”

David Carradine

پ ن.:
من بلدِ واژگان چشم توام.