پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۷

ديشب داشتم داستان حسنك وزير رو مي خوندم
اونجايي كه

"چون حسنک بیامد، خواجه برپای خاست. چون او این مکرمت بکرد، همه، اگر خواستند یا نه، برپای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست، نه تمام، و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت: در همه ی کارها ناتمامی"

از صبح که بیدار شدم تا الان، ده بار جمله خواجه احمد رو به خودم گفتم. ولی هنوز دلم از دست خودم صاف نشده.
دائم توي سرم تكرار مي كنم: در همه ی کارها ناتمامی

زندگاني همين است انگار
گاهي چنان ذوق زده اي
از هجوم يك اتفاق خوب...
از انعكاسِ روياي درخشان و رنگيِ قرارهايي كه پسِ همه بي قراري هايت به جانت ريخته...
گاهي چنان سبك
گاهي چنان شادمان
كه احتمال يك نامراديِ بي هوايِ ناگزير را
هرگز-هرگز
نمي دهي
و هنگامي كه آن احتمال اتفاق شد،
غافگير
كز كرده گوشه اي
به تماشايِ اين خراب
در سكوت
شكسته

سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۷

- فکر کن توی این شرایط بحرانی تحریم و فیلتر شدن گوگل و تلگرام و گرون شدن دلار و شکست عشقی و شهریه دانشگاه و مسكن و كرايه تاكسي، استقلالي هم باشی!
= حالا بعد بوقي دوباره بردين، باز پررو شدين؟؟؟

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۷

این شوخیِ نامردان است که امید می‌دهند و سپس باز پس می‌گیرند و به نومید کنندگان از تهِ دل می‌خندند

بهرام بیضایی

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۷

برای خاطر ناصر


هنوز هم فکر می کنم، وقتی عزیزی می میره، همه اطرافیانش هم به نوعی باهاش می میرن. حداقل اون بخشی ازشون می میره که به آینده فکر می کرده و برای هر لحظه در آینده نقشه می کشیده.

این چند روز حال خوبی نداشتم. چون خاطرات خوش گذشته رو مرور می کردم و برای تمام چیزهایی که از دست داده ام، دچار اندوه بزرگی شده ام که فقط خودم چرایی و سنگینیش رو درک می کنم. 

هنوز هم فکر می کنم، مراسم ختم و تدفین ما بی رحمانه ترین، غیر منصفانه ترین و شکنجه وارترین مراسمیه که هر کسی باهاش سرو کار داره. وقتی داخل ماجرا هستیم، زیاد متوجه نمی شیم؛ اما وقتی کمی فاصله می گیریم و آدما و عکس العمل ها رو تماشا می کنیم، تازه فکر وخیال و تحلیل های شخصیمون شروع میشه.

از مراسم دیروز آقای چشم آذر چیزی هست که بی نهایت اندوهگینم می کنه. چیزی ورای غصه بزرگی که توی قلبم احساس می کنم و افسوس بی نهایتی که هر لحظه تو وجودم می بینم.

خانمش جمله ای رو به زبون آورد که ذهنمو عمیقاً درگیر کرده. گفت: *متاسفم. ناصر چشم آذر همه عشق من بود.  عمر من بود. همه لحظه های من بود. خیلی مواظبش بودم. سعی کردم قدرشو بدونم...*
شبیه زنی صحبت می کرد که کسی انگشت اتهام به سمتش گرفته باشه و متهمش کرده به چیزی و اون جلوی این همه آدم لازم دونسته که به زبون بیاره و از خودش دفاع کنه.

شاید من اشتباه می کنم و این فقط احساس من بوده. شاید چون خودم نه دقیقاً تو چنین موقعیتی، ولی تو وضعیتی قرار گرفتم که باید از خودم دفاع می کردم و فقط سکوت کردم، این چند جمله منو متاثر کرد. 

به هر حال این اتفاق هم به یکی از چرای های بی جواب من اضافه شد... به یکی از اندوه های لحظه ایم... به یک بغض بزرگ...
آدم های زیادی هستن که یا برامون اهمیت ندارن یا مرگ و نبودنشون به نوعی خوشحالمون می کنه. اما آدم هایی هستن که برای همیشه تبدیل می شن به خاطره هایی پر از حسرت و اندوه از دست دادنشون. 
آدمایی که جای نبودنشون برای همیشه درد می کنه و زخم دوری ازشون همیشه تازه می مونه.

جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۷

اعتماد

*
باب اسفنجی : اگه یه روز اعتمادی که به من 
داری رو بشکونم چی میشه؟
پاتریک : اعتماد به تو تصمیمیه که گرفتم، اما اثبات غلط بودنش به انتخاب خودته.
*

دختره تو دو ماه گذشته از شب عید به این طرف، چنان كابوسى برام ساخته که نگو و نپرس. کابوسی که هنوزم درست و درمون جمع نشده. 
اونوقت من چی کار کردم؟؟؟ قراردادشو بستم و بعد فرستادمش یه واحد دیگه. در تصمیمم همه جور احساسی دخالت داشت: خشم؛ بی اعتمادی؛ فریب خوردگی؛ تو گل موندگی؛ حال به هم خوردگی؛ اولش می خواستم فقط جلوی چشمم نباشه. اما بعدش خیلی چیزا رو رو دلم گرفتم که این بحران کمترین آسیب رو به کسی وارد کنه.

داستان از این قراره که ما در سال حدود ۵۵ تا جلسه کمیسیون داریم كه ممكنه با جلسه هاى فوق العاده و در مواقع خاص كه اتفاق هاى خاص ميفته، اين جلسه ها بيشتر هم بشه. اما حالا شما بگيريد همون ٥٥ تا. تقريبا به هر كميسيونى ١١ جلسه ميرسه. پس بايد ٥٥ تا گزارش يا صورتجلسه هم تهيه بشه.
جداى ١٢ تا صورتجلسه عقب افتاده كه من خودم تو عید نوشتم، ۱۰ صورتجلسه هم کلا نیست.
یا نوشته شده، فایلش نیست؛ یا ننوشته شده اصلا؛ یا فایل یکی رو یکی دیگه سیو شده که نیست؛ یا داده به یکی دیگه پیاده کنه و متن پیاده شده، اصلاح و تایید گرفته نشده؛ یا تشخیص داده حرفای تو جلسه به درد نمی خوردن تا صورتجلسه بشن، پس کلا ننوشتتشون؛
خلاصه یه داستانی برای هرکدومش داشت. 
یعنی از ۵۵ تا جلسه ۲۰ تا جلسه ای رو پیچونده ؛ (البته تا الان که من تو فایلاش جوریدم و درآوردمشون؛ هیچ بعید نیست بشه ۳۰ تا). با این عملکردش تو سال گذشته هیئت مدیره بدون اینکه بدونن دلیل واقعیش چیه، به این نتیجه رسیدن که بدنه کارشناسی ما ضعیفه و ۴ًنفر استخدام کنن که کارای کمیسیونا رو انجام بدن.
من آگهی دادم و چندتایی هم مصاحبه کردم اما از قضا باید بیان رو سر من بشینن از بس که جا نداریم.

حالا تو این اوضاع بلبشو، می شنوم می ره پشت سرم میگه: من باهاش مشکل شخصی دارم. می ره پیش رئیسم میشینه به هار هار گریه کردن.

من چه احساسی دارم الان؟؟؟
فقط دلم می خواد دهنشو با خاک پرکنم. اما چی کار می کنم؟؟؟ در واقع هیچی. هر روز بین دو طبقه و این همه آدم که میان و می رن، در رفت و آمدم و کلی حرف میشنوم و گاهی که چشم تو چشمش میشم، سعی می کنم نبینمش.
و همین.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۷

توقع


کاش کمی اصرار می‌کردی
کاش کمی نازم را می خریدی
کاش می‌ماندی
این روزها نگاه تو بارها به خاطرم می‌آید و چه ای‌کاش‌هایی که زیر لب زمزمه نمی‌کنم؛
چه می‌شد اگر زمین و آسمان را به هم می‌دوختی تا بمانی؟!
چه می‌شد اگر برایم استدلال می‌کردی: چرا ماندنت باید اتفاق بیفتد نه رفتنت.
می‌بینی؟؟؟
رسم این روزگار همیشه همین‌گونه است.
همیشه وقتی انگشت اشاره‌ات را به‌سوی کسی می‌گیری، حواست از چهار انگشت دیگرت پرت می‌شود.
اما کاش دستم را می‌گرفتی و مشت می‌کردی.
دلم براى  تک‌واژه‌ای از تو تنگ‌شده است؛
براى نگاهت؛
ايهام سكوتت؛
حتی پذیرش و درک و تسلیمت.
ببين چه حجم از تأثیر يك نگاه را گذاشته‌ای و رفته‌ای!!!
ببين براى فهماندن مفهوم ادراک مشترک چه حجم از خالى نُمود اجبار را برایم باقى گذاشته‌ای!!!
و من كنار جاده‌ای كه تو از آن رفته‌ای، مستأصل مانده‌ام به‌احتمال يك چراى منصفانه.
چرا؟
چرا نماندی؟
کاش کمی اصرار می‌کردی.