یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۴

وقتی عاشقی
به آنچه که عشق می ورزی،
می نگری و سکوت می کنی
هر صدایی تو را از آنچه که در درونت می گذرد، جدا می سازد
هر کلامی
هر حرکتی
بعد سکوت جزئی از وجودت می شود
بعد می توانی انتخاب کنی
به آنچه که به آن عاشقی، عاشق بمانی
یا نه
دوست بداریش

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۴

این چند روزه دارم یک سریال قدیمی یازده قسمتی رو به زبان اصلی می بینم. کاری مربوط به سال 1983 از تولیدی های بی بی سیه. 
و من خیلی اتفاقی و از روی فضولی ذاتی ام پیداش کردم. 
و چه شانسی که همه قسمت هاش با کیفیت خوب تو یوتیوب هست.

اما 
چیزی که مسحورم کرده، صدا و گویش فوق العاده تیموتی دالتونه. چقدر با شکوه و زیبا و پر احساس کلمات رو به زبون میاره... طوری که آدم محو گویشش میشه؛ بعد سعی می کنه کلمات رو بفهمه و معنیشونو درک کنه؛
حتی اگر هزار بار یک قطعه رو ببینه و دوباره بیاد عقب و دوباره از سر نو نگاه کنه و دوباره بشنوه.

اینطوری بگم: 
از اون لحظاتیه که آدم دلش می خواد کلمه به کلمه صداشو لمس کنه  (حتی ببلعه) مبادا چیزی رو... حسی رو و نگاهی رو در جایی از دست بده.

پ ن.: 
اگر یک دلیل داشته باشم که برم انگلیسی یاد بگیرم، فقط و فقط همینه

جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۴

گاهي كه دارم داستاني را مي خوانم، دلم نمي خواهد هرگز تمام شود؛
دوست دارم، در داستانش فرو روم... حل شوم... 
مثل جزئي از تابلوي آن باشم 
يا نه، 
مثل چشم منتظري كه در سكوت به افق خيره است؛
مثل احساسي كه به كلام نمي آيد و اشك مي شود؛
 و بعد 
براي هميشه لحظه هايش را از نو - بارها و بارها - تكرار كنم؛
تا ابد
تا انتها
تا بي نهايت

اين روزها خوب فهميده ام
تنها طلسمي كه در زندگي لازم است، چشمان يك عاشق است؛
تنها در چنان چشمهايي به حد كافي زيبا هستيم.

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۴

بهانه

يادت هست برايم نوشتي باران بهانه بود؟؟؟
و چه ساده و بي ادعا باران بهانه ي "ما" شد؟؟؟
و بعد
"ما" در پيچيدگيِ سادگيِ آن
به يكباره
به ورطه ي ناگهاني ِ يك اتفاق افتاد.

بهانه
براي من
انتظار ساخت و سرگرداني،
براي تو
جاده اي يك طرفه؛

امروز
باران مي باريد؛
امروز
درخت غمگين بود؛
گريه مي كرد؛
اما ديگر برگي نبود كه از چشمانش بريزد؛

آن روز كه باران مي آمد،
نگاه خيسي پُر كرد تمام زندگيم را...
و امروز
من انتخاب شدم
كه بمانم
و تو انتخاب شدي كه بروي
و چه سنگين است درك بايدي كه بر نمي تابيش.


اين روزها كه ستاره ها خوابيده اند،
اگر پرسيدند كجا رفت،
بگو 
آنجايي كه قصه هايمان ديگر "يكي بود، يكي نبود" نداشته باشند

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۴

بعضی وقتا که تو راه پله دارم از پله ها بالا می رم مردک رو می بینم که سر خم و نگاه پایین و با احتیاط از کنارم رد میشه.
اما فکر نکنم، بدونه چقدر ازش متنفرم.
این حجم تنفر رو قبلاً به هیچ کسی تجربه نکرده بودم تا موقعی که اینا اومدن همسایه ما شدن
تو این دوسال ...
:(
مرتیکه بی شرفی که دست رو زنش بلند می کنه رو فقط باید از جلوی در همون خونه معکوس آویزون کرد که درس عبرت بشه واسه بقیه

پ ن.:
هر وقت که دعواشون می شه من تا چند روز بهم ریخته و عصبی ام.
نمی دونم چرا بعضی آدمها اصرار دارن تحت هر شرایطی با هم بمونن، اونم وقتی حرف همو نمی فهمن

تجربیات به گل نشستگی

هفته پیش سیستمامون ویروسی شده بود، بعد از شانس همیشگی من اوت لوک و ایمیل ها و آدرس هام برای دومین بار توی امسال ترکید.
برای منی که روزی تقریباً بین 700 تا 1500 تا ایمیل و خبر و اطلاع رسانی و اس ام اس و نامه و گزارش می فرستم، این یعنی فاجعه...
اما مراقبه این موقع ها به داد آدم می رسه...
یک نفس عمیق می کشی، یادت میاد که قیمت نفت اومده پایین و تو هنوز حقوق آخر ماهتو داری ، بعد دو تا فحش آبدار می دی و می ری سرکار بعدی...

من مارگزیده دیگه دستم اومده که چون نمی تونم بقیه آدما رو کنترل کنم، که هر روز دست از چک کردن مزون ها و حراجی ها و نیو کالکشن ها بردان و یه کم به امورات خلق ا... برسن، اول از همه حساب خودمو برسم که تو این مواقع کمتر تو گل فرو برم.
رو این حساب از فایل هام شونصد جا بک آپ می گیرم واسه این مواقع.

اما واقعاً ایمیل فرستادن از اوت لوک آفیس با فرستادن از وب میل خیلی فرق داره. یعنی رسماً داغون می شی تا بخوای واسه مثلا 10 نفراز وب میل ایمیل بفرستی(اونم وب میلی که فقط با فیلتر شکن می شه بازش کرد) چه برسه واسه 60 -70 نفر اعضای یک کمیسیون.
این روزا هیچ راهی نبود جز دست به دامان شدن اس ام اس ها؛ تو این یک هفته فکر کنم، با هر اس ام اسی که فرستادم، کلی فحش خورده باشم.

خلاصه اینکه دیروز مهندس کامپیوتره اومد - بعد یک هفته البته - بچه اومد ابرو برداره زد چشمو کور کرد.
اول از همه آفیس 2016 نصب کرد که خودش ماجرا داره: ویراستاریار روش جواب نمیده، در نتیجه هر چی که تایپ می شه، باید پرینت گرفته بشه و واژه به واژه چک بشه. از اون طرف حجم گرافیکیش بالاست، با این سیستم های کلنگی دائم هنگ می کنه.
از یه طرف دیگه هرچی که من شخصی سازی کرده بودم با ویندوز جدید پرید.
افزونه های وی پی ان گوگلم...
سایت هایی که باید هر روز چک کنم...
پسووردهام...
وب میل ها...
بوک مارکم...
المفلس فی امان ا... که می گن، الان منم.

ولی انصافاً دمش گرم... اگه ابزار های دور زدن و میان بُرهامو زد ترکوند، ولی اوت لوکمو با تمام اطلاعاتش برگردوند. یعنی بوس بهش. راضی ام ازش

الان فقط مشکلم اینه که هیچ سایتی رو نمی تونم باز کنم چون وی پی ان ها و فیلتر شکن ها کار نمی کنه که بتونم افزونه های کروم رو نصب کنم.

خلاصه حس بچه تازه متولد شده ای رو دارم که راهی جز خوب بودن و پاک بودن و رفتن به بهشت رو بلد نیست. فعلاً اسباب لهو و لعبمون جمع شده تا ببینیم چه گلی می تونیم به سرمون بگیریم.

القصه حالا که سرمون خلوته از دنیای مجازی، تو دنیای حقیقی کلی وقت اضافه داریم، مردمو شفا بدیم.
بیایین تجربیاتمو باهاتون شیر کنم، واسه روزای به گل نشستگیتون.

:D

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۴

ديگر نوشته هايم را نمي خواني
اين است اتفاقي كه افتاده؛
ديگر نمي داني
با تو به خاطره هاي نيامده ام فكر مي كنم 
و بي تو...
بي تو به هيچ

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۴

زير نور خورشيد خلوت سايه نمي شود...
خمار صد شبه دارم شرابخانه كجاست

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۴

چوكولات

من يك چوكولات خور حرفه اي بودم، شايد الان هم باشم؛ اما راستش مدت هاست چيز دندون گيري دستم نرسيده ؛ اولين تكه اي رو كه مزه مي كنم حس معتادي رو پيدا مي كنم كه جنس قاطي زده ؛ بعدش تا مدتي حتي از فكر كردن به چوكولات بيزار مي شم.
الان جديداً همين احساس رو به نوتلا پيدا كردم؛
بيشتر از دو تا قاشقشو نمي تونم بخورم.
جديداً داركشم تو فروشگاه ها ديدم و به طرز مضحكي دارم مقاومت مي كنم طرفش نرم.
دردناكه اين همه درد خماري
😕

اتفاق دیشب یک چیز رو به صورت رئال به من فهموند:

با مدعی مگویید، اسرار عشق و مستی
 تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی

اما حرف خودمم بزنم که خناق نشه تو گلوم.
:D

حالا هم حالم خیلی خوبه.
از این همه مطلب خوب که دیشب در تایید اموخته هام مرور کردم.

واسه رو کم کردن، لازم نیست حتماً دهن به دهن کسی گذاشت. 
ترجیحاً بلاک جواب می دهد.

همه چیز از یک "حدوداً" ساده شروع شد

دیشب خیلی اتفاقی در پلاس با موجودی هم کلام شدم که نه می فهمید چی داره می گه و نه چی دارن بهش می گن. در نهایت برای آرامش خودم هم که بود پستشو میوتش کردم و خلاص. امروز رفتم تو کامنتاش که یه بار دیگه ببینم اصلاً چی بهش گفتم که انقدر برآشفته.
ذهنمو خیلی درگیر کرده بود.
دیدم بعله ... چه خبره... چه گریبانی پاره فرموده ...
من در قدر فهم خودم ایراد نگارشی اش رو گرفته بودم (کاری که اکثراً برای دوستان و همکارانم می کنم) و او به قدر سطح درک خودش رنجیده و معترض شد.

نوشته بود:
"توی صف عابر بانک بودم و جلوم یک مادر با پسری حدودن ده ساله بودن که پسره اصرار کرد که بذار من دکمه ها رو بزنم. مادر هم گفت نمیشه و این آقا منتظره، منم گفتم خانوم عجله ندارم، بذارید بزنه دوست داره.همین که رمز زد و منوی اصلی اومد، موبایل خانومه زنگ زد و با دست به پسره اشاره کرد اینو بزن. پسره یهو پرسید کدوم رو گفتی؟انتقال Vejjeh؟
یهو تمام غلط املایی گیرهای پلاس در لحظه اونجا جلوی چشمم ظاهر شدن که دارن پسره رو محاکمه صحرایی میکنن :)))"
بعد هم در اولین کامنت نوشته بود: سوتی اینجوری باحالتر از نگارشیه :))

نوشتم: يعني غلط نگيريم ديگه؟؟؟ * حدوداً !!!
(کاملاً بی منظور بود اما جنگ شروع شروع شد؛ فکر نمی کردم انقدر مدعی باشه)
نوشت: چه اعتماد به سقفی !

(جا خوردم یه کم اما زدم به سمت مسخره بازی)
نوشتم: اووووه من يكي در اين فقره خاصه از كوتاه نيامدگانم.
نوشت: "پس اگر انقدر به این موضوع علاقه دارید راجع بهش تحقیق و مطالعه هم بد نیست".

نوشتم: مي دونم در رسم الخط جديد چه افاضاتي هست؛ اما كلا نگراني از جاييه كه با غلط نويسي هميني هم كه داريم به فنا بره؛ وگرنه اون بچه كه مسير طبيعي خودشو تو خوندن طي كرده و شيرين هم بود
نوشت: "افاضات رسم الخط جدید؟! واقعن چه اعتماد به نفسی که به نظر این همه اسم و رسم دار نگارش فارسی که عقیده دارند حدودا نوشته نشه میگید افاضات :))"

نوشتم: متاسفانه يا خوشبختانه رشته تحصيلي ام بي ربط نيست؛ ضمن اينكه همه جاي دنيا مدت زماني رو پيشنهاد مي دن كه پيشنهادهاي اصلاحي در جامعه امتحان خودشو پس بده بعد ابلاغ رسمي مي كنن؛ اما اينجا با مقوله زبان، رسم الخط و واژه سازي شبيه بازي زو رفتار مي شه؛ اول يار كشي مي كنن بعد هر كي زورش چربيد حرف حرف همون ميشه؛ تا حالا ديد جايي ابلاغيه رسم الخط فارسي؟ من كامل ترين كتاب رو كه با ذكر دلايل و مثال ديدم و خوندم كتاب شيوه نگارش مرتضي كاخي بوده. به هر حال ببخشيد كامنت من با موضوع يادداشت شما همراه نبود.

فکر می کردم تموم کنه ماجرا رو؛ اما نکرد. ادامه داد:
"چون رسم الخط واحدی ابلاغ نشده، آدمها بر اساس استدلال اساتید مختلف و صاحب نظران [نظرات] اونی که به نظرشون منطقی تر میاد رو انتخاب میکنن و در طی زمان ممکنه با دلایل مختلف تغییری بکنه. چیزی که خیلی زیاد در مورد کلمات تنوین دار دیده میشه اینه که با کلمه عربی مشکل دارند همه و کمتر کسی وجود داره از نویسندگان فارسی زبان بخواد از حدودا استفاده کنید. یا بحث بر سر حدودن بوده یا 'در حدود' یا اصلن معادلی غیر عربی؛ حالا شما اصرار بر حدودا دارید و بقیه نظرات رو افاضات میدونید".

براش یک عدد شبدر فرستادم و خوابیدم. اما قبلش هم رفتم که مطمئن بشم، کسانی امثال فرشیدورد، کزازی، نجفی، کاخی، آشوری در مورد تنوین نصب در نگارش فارسی چی گفتند.

صبح دیدم ایمیل اومده نوشتن: خداییش ارزششو داره؟
بعد از روی فضولی رفتم ببینم "چی ارزششو داشته و من بی ارزشش کردم" ؛ دیدم اینو نوشته با یک جمله بندی که من یکی نفهمیدم چی گفته:
"سوال همیشگی من ازدوستان که چه علاقه ای به این کار و توهین به سایرین بر مبنای شنیده ها یا خوانده ها یا حتی رشته دانشگاهیتون دارید؟ مشکلی که حداکثر پنج سال دیگه وجود نخواهد داشت به یمن پیشرفت هوش مصنوعی و پردازش زبان. بعد اکثر این دوستان ملانقطی [احتمالا منظورش ملا لغتی بوده] مشهور پلاس (اصلن منظورم شخص خانوم سحر [حتی اسم اکانت پلاس منو اشتباه نوشته؛ سحوری نه سحر] نیست از زیر پستهای حاوی نفرت نژادی/دینی/جنسیتی سوت زنان عبور میکنند و یادشون میره اونجا باید تذکر بدن. انگار همه مشکلات ما فارسی زبانان نیم فاصله است!

هی وای من
توبه داد منو به نیم شبی واقعاً.
آخرش هم نفهمیدم من چه توهینی کردم و نیم فاصله این وسط چی می گفت.

پ ن:
** فرشيدورد، خسرو، عربي در فارسي، انتشارات دانشگاه تهران، 1373 هـ.ش.

** داریوش آشوری درکتاب "داستان تنوین" در پرسه‌ها و پرسش‌ها. تهران: نشر آگه، ۱۳۸۹
" این شیوه مشکلی را حل نمی کندو تنها برابهام خط فارسی می افزاید، زیرابانشانه های سنتی می توان اصل عربی بودن کلمات و نقش قید سازی آنهارا درجمله ها بازشناخت اما با این شیوه تازه(گذاشتن حرف ن بجای تنوین) ، چیزی می شود شبیه هر "ن" پایانیِ دیگردرخط وزبان فارسی .
داریوش آشوری اضافه می کنه که: "راهِ حلِ درستِ مسأله نه تغییرِ شکلِ نگارشی قیدساز از [-اً] تنوین عربی به [-ن]- فارسی، بلکه بازگشت به ساختارِ درست و سالمِ ساختمانِ قید در زبانِ فارسی ست. یکی از راه‌هایِ آن ، یادآوریِ دو باره‌یِ واژه‌هایِ فارسی ست که واژهایِ عربی‌تبار با ساختارِ دستوریِ عربی جایِ آن‌ها را گرفته اند. برایِ مثال، می‌توان به یاد آورد که به جایِ «تقریباً» کم- و- بیش و کمابیش را داریم، به جایِ «عمیقاً» ژرف، به جایِ «حقیقتاً» به‌راستی، به جایِ «لزوماً» ناگزیر، به جایِ «دفعتاً» ناگهان، به جایِ «تدریجاً» رفته- رفته، و بسیار نمونه و مثالِ دیگر. همچنین می‌توانیم عادت‌هایِ دیرینه را کنار بگذاریم و با واژه‌هایِ عربی‌تبار همچون واژه‌هایِ پذیرفته شده‌یِ فارسی رفتار کنیم و به قاعده‌یِ درستِ فارسی از آن‌ها قید بسازیم، چنان که نویسندگانِ فارسی در سده‌هایِ آغازین می‌کردند. برایِ مثال، به جایِ «تقریباً» بگوییم «به‌تقریب» یا ظاهراً/ به‌ظاهر، سریعاً/ به‌سرعت، دقیقاً/ به‌دقّت، ابداً/ تا ابد، تدریجاً/به‌تدریج، و جز آن‌ها. بنا بر این، خنده‌دار است که از گاه «گاهاً» بسازیم و آنگاه آن را «گاهن» بنویسیم.
صورتِ قیدیِ گاه «گهگاه» است یا «هرچند گاه» یا همان خودِ «گاه»، و در زبانِ گفتار «گاه‌گُدار»، و نه هرگز «گاهن»! در یک سده‌یِ اخیر، با رو کردنِ نثرِ فارسی به ساختارِ اصلیِ دستوری فارسی و دوری از کاربردِ دستورِ عربی ، کاربردِ تنوین در نثرِ فارسی پیوسته رو به کاهش داشته است، امّا عادت‌هایِ دیرینه همچنان عداه ای را سرِ پا نگاه داشته است."

** ابوالحسن نجفی در کتاب "غلط ننویسیم" :
" تنوین قیدساز مخصوص کلمات عربی است و الحاق آن به واژه‌های فارسی یا به واژه‌های مأخوذ از زبان‌های فرنگی غلط است. از استعمال ترکیب‌هایی چون دوماً،جاناً،گاهاً، ناچاراً، تلفناً، تلگرافاً و نظایر این‌ها بایدمطلقاً (بطور مطلق) پرهیزکرد".

** قسمتی ازحکم فرهنگستان زبان وادب فارسی درمورد تنوین:
آوردن تنوین (درصورتى‌که تلفّظ شود) در نوشته‌هاى رسمى و نیز در متون آموزشى الزامى است. تنوین به صورت‌هاى زیر نوشته مى‌شود:
تنوین نصب: در همه‌جا به‌صورت «اً/ ـاً» نوشته مى‌شود:
واقعاً، جزئاً، موقتاً، عجالتاً، نتیجتاً، مقدمتاً، طبیعتاً، عمداً، ابداً
تبصرهٔ 1: کلمه‌هاى مختوم به همزه، مانند جزء، استثناء، ابتداء، هرگاه با تنوین نصب همراه باشد، همزهٔ آن‌ها روى کرسى «ى» مى‌آید و تنوین روى «الف» بعداز آن قرار مى‌گیرد: جزئاً، استثنائاً، ابتدائاً.
تبصرهٔ 2: تاء عربى «ة/ ـة»، اعم از آنکه در فارسى به‌صورت «ت» یا «ه/ ـه» (هاى غیرملفوظ) نوشته "یا" تلفّظ شود، در تنوین نصب، بدل به «ت» کشیده مى‌شود و علامت تنوین روى الفى قرار مى‌گیرد که پس از «ت» مى‌آید، مانند نتیجتاً، موقتاً، نسبتاً، مقدمتاً، حقیقتاً؛

** هشدار دکتر کزازی درباره اشتباه های زبانی
"در متن‌های رسانه‌ای چندی است می‌بینم که تنوین در وام‌واژه‌های تازی به جای آن‌که با نشانه ویژه این هنجار زبانی نوشته شود با حرف «ن» در این متن‌ها به نگارش درمی‌آید. خواست‌مان از تنوین در این نمونه همان است که آن را «تنوین نصب» می‌نامند... برای نمونه «واقعا» که باید با الفی که دو خط بر بالای آن نهاده شده است، نوشته بشود با «ن» نوشته می‌شود. شاید کسی بگوید این شیوه نگارش خواندن واژه را آسان‌تر خواهد کرد. ‌اما واژه‌هایی از این‌گونه در زبان پارسی، واژه‌هایی هستند که چنان کاربرد گسترده‌ای یافته‌اند که بسیار دور می‌نماید کسی با آن‌ها آشنا نباشد و در خواندن‌شان با دشواری روبه‌رو بشود. چاره کار دست یازیدن به این‌گونه نابهنجاری‌های دبیرگی (رسم‌الخط) نیست؛ چاره در آن است که به جای این‌گونه واژگان یا به جای هر واژه‌ای دیگر از واژه‌های پارسی بهره ببریم. برای نمونه به جای «واقعا» می‌توانیم از واژه «به راستی» بهره بجوییم".

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۴

گاهي چاره اي نيست
گاهي تنها راه دوست داشتن فاصله است

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۴

تلغرام

امشب داشتيم از سر بيكاري كمي فضولي مي  فرموديم؛
علي الحساب امكانات ورژن هاي جديد اپليكشن هاي گوشيمان را زير و رو مي نموديم كه به دانش تكنولوجيكانه ي خود افزوده باشيم براي روز مبادا.
بعد رسيديم به تلغرام و ورژن جديدش؛ سعي مي فرموديم، استنتاج نماييم كه آيا اين كانال تلغرام به درد افكار مشعشعانه ي مان مي خورد يا خير؛
بعدش يك عدد پريواتش را ساختيم كه لااقل نفهميده از زير و روي قِر و فِرَش از دار دنياي فاني نرويم.
هيچ خوشمان نيامد.
اين كانال تلغرام الحق كه صيغه ي چرندي است. 
درست است كه اول كار اين پيغام را به طرف بخت برگشته مي دهد كه ما خداييم و تو فقط حق داري هرچه كه ما به خوردت مي دهيم، ببلعي و جيكت هم درنياييد، اما آخر داستان انصافاً از فحش  هم بدتر است. وقتي يارو سر از جيك و پوكمان در آورد و نتوانست فحش و فضيحت بارمان كند، كار به حذف كانال مي رسد؛ في الواقع ما را چونان تفاله تنباكوي جويده به بيرون تف خواهد كرد، همچين شيك و مجلسي.  
چه كاري است خو ؟؟؟
اينجوري كه يا هي بايد بشينيم فالوئرهايمان بشمريم و دق بخوريم يا از حرص دل و بغض درونمان ناشي از كمبود فحش و بد و بيراه نان جوين سق بزنيم.
آقا ما همين وبلاگمان را كه داريم، براي هفت پشتمان بس است.
يك وقت هايي هم يه چيزهايي را در پلاس و فيسبوكمان مي گذاريم كه بگوييم هنوز نفسي مي آيد و مي رود.
روزي ما هم كم يا زياد خواهد رسيد.
القصه ويار امشبمان خوابيد و خلاص


کرگدن

حالا دیگر مدت هاست که دنبال علت و معلول ها در جایی بیرون از خودم نمی گردم.
همان کاری را می کنم، که خودم می خواهم...
همان چیزی می شوم، که خودم می خواهم...
همان جایی می روم، که خودم دوست دارم...

اگر خوب بود، که ذوق می کنم؛
اگر بد شد، کسی را مقصر نمی دانم.

پیش ترها یک دور کامل می زدم تا برگردم به همان نقطه ای که از ابتدا آنجا ایستاده بودم با کلی قیل و قال و سرزنش و خودخوری؛ اما این سال ها یاد گرفتم، حتی زنجیر خودم هم نباشم.

به خودم می گویم:
مجبور نیستم، جایی بروم که نمی خواهم...
مجبور نیستم، جوری لباس بپوشم که نمی خواهم...
مجبور نیستم، با کسانی مراوده داشته باشم که نمی خواهم...
مجبور نیستم، با آدم هایی همسفره بشوم که نمی خواهم...

یاد گرفتم کرگردن باشم، با این موضوع کنار بیایم و خوش بگذرد.
یک کرگدن ساکت و بی حاشیه

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۴

جمعه


گاهي فكر مي كنم شايد مي شد كه تو بماني اگر كه خواب آن شب مرا نمي بُرد؛
هيچ مي داني 
از همان شب فهميده ام، مرگ مفهومي دارد به وسعت تمام زندگي؟؟؟
به من مي گويند اندوه را بايد مهار كرد؛
ليك نمي دانند، مرگ با تمام قطعيتش حريف اندوه ريشه دار نمي شود.
هنوز هم كه به آن شب فكر مي كنم بغض بي اماني مي شوم به سنگيني غروب جمعه ها؛
جمعه غروب بود كه گفتند تو ديگر نمي آيي؟؟؟
جمعه بود...

زندگي جنگ قفس با دريچه باز است


بعضي آدما هستند كه استعداد عجيبي تو سوژه شدن دارن؛
يعني ذاتاً اينطورين.
انقدر رفتارهاي خارج از نُرم و سوال برانگيز درونشون زياده، كه بچه هاشون هم با وجود مواجهه با خانواده هاي ديگه تا مدت هاي مديدي شوك مي شن كه "مگه ميشه جور ديگه  و بدون جار و جنجال هم بود".

اين جور آدم ها اكثراً موجوداتي بسته و بدون مناعت طبع و پُر از " تو و من"ي هستند.
مشكل اينجاست كه هر چه هم سنشون بالا ميره، در خود مچاله تر و تنهاتر هم ميشن. 

تصويرهايي كه بعد از مُردن اين آدم ها تو مراسم دفن و ختمشون كه مي بينيم،- مخصوصاً از بچه ها و نزديكانشون- تصاويري بسيار عجيب تر از چيزيه كه تو زندگيشون - گاه و بي گاه- شاهد اونا هستيم.

كافيه يه گوشه بنشيني و تماشاشون كني. رسماً توي اون فاصله زماني اجباري روان پريش مي شي.
اونوقت، وقتي بر مي گردي تو اتاقت و بين كتاب ها و نوشته ها و دنياي خودت، اولين چيزي كه به زبون مياري اينه كه: "آخيش، تموم شد".

گوته در جايي گفته: "هرچه نور بيشتر سايه ها عميق تر"! 
شخصاً ترجيح مي دم توي نور باشم تا شاهد سايه هاي كسي.

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۴

بوی کاغذ

دوست داشتم طی اتفاقی فیسبوک و گوگل پلاس و اینستاگرام و توییتر از رونق می افتاد و برمی‌گشتیم به عصر ساده ی نامه های دستنویس و بوی کاغذ و پاکت و تمبر و جوهر خودنویس...
یا با کمی ارفاق به عصر وبلاگ نویسی؛
دنیایی که توش هیچ تصویری نبود جز تصویر واژه ها.
فقط واژه ها بودن و آدم ها رو می‌شد فقط با واژه هاشون شناخت؛ 
واژه هایی که خودشون به تنهایی می نوشتن.






قارچ

انقدر موسسه آموزشی مثل قارچ و کپک کشت شده و خبرهاش هم تو نت پخشه که آدم به چشم خودشم نمی تونه اعتماد کند.
فرهنگ شفاهی و ریش سیبیلی ما هم که این وسط خودش یه پای داستانه...
اولش که دارن تبلیغ می کن ( بیا و ببین که) ما چی هستیم و چه ها داریم می کنیم. آخرش هم که ...

یه بخت برگشته ای امروز زنگ زد به من، که از یه شرکتی سه نفر واسه یه دوره مدیریتی ثبت نام کردن و (درست همین امروز) موسسه مربوطه بهش گفته که یا امروز تا اخر وقت اداری پولتونو می ریزین یا دوره بی دوره.
اونم زنگ زده دفتر ما که فلانی تو تاییدش می کنی؟؟؟

هیچی دیگه کار ساخت واسه من!!!
مجبور شدم برم، زیر و روی موسسه رو بکشم بیرون و بفهمم همه این شک و شبهه ها و نت بازی ها و خبر درآوردن ها سر این بوده که موسسه مربوطه اول قرار بوده یه پیش پرداخت بگیره و بعد از برگزاری دوره تسویه کنه اما الان هوس کرده یه جا و بدون مدرک هزینه دوره رو از پژوهنده محترم بیرون بکشه.

هر کی ازدور ما رو نگاه کنه، گمان می کنه چه موجودات جویای علم و دانش پژوهی هستیم!!! دیگه خبر نداره، بیشترمون ترجیح می دیم، سر صبحی بریم فوق تخصصمون رو- کنار نون سنگک و سبزی خوردن و دو سه -نخ سیگار هوسی روزانه مون - از روزنامه فروشی سرکوچه بخریم و موقع ناهار هم هرکی یادش رفت پروفسور صدامون کنه، دیس برنج رو تو صورتش خرد کنیم.

نمی فهمم واقعاً
تو که انقدر دنبال علم روز دنیایی خوب برو مثل بچه آدم درستو بخون.

نه واقعا ... یکی جواب این سوال منو بده لطفا!!!
توی یه کنفرانس 4 ساعته چی قراره به تو اضافه بشه جز همون مدرک کاغذی مهر دار که موقع شام می دن دستت؟؟؟

پ ن.:
خودمو چش زدم یعنی.
داشتم به خودم می گفتم، آخیش امروز چهارشنبه است، الانم که کارام تموم شده، بپیچونم برم خونه یه کم بخوابم. لااقل این آبشار نیاگارایی که از چش و چال و دماغم روانه، یه کم بند بیاد...
چی فکر می کردم چی شد... حالا باید تا خود 5/5 -6 بمونم دفتر که خانواده ای رو از نگرانی در بیاریم که مطمئن بشن مدرک بچه شون اصل اصله.

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۴

آژیر خطر

رئیس هفتاد ساله ام خیلی نگرانمه
میگه: کلاس زبانت چی شد؟؟؟
می گم: می رم حالا. وقتشو ندارم.
می گه: کی ؟
می گم: از اردیبهشت ماه ..
می گه: من پیگیری می کنم. حواسم بهت هست، می دونم سیم خاردار کشیدی دور خودت. باید فضا رو باز کنی.
می گم: من اینطوری راحتم. بعدم برنامه های خودمو دارم.
میگه: می دونم راحتی. شش ماه... هشت ماه... یه سالش برام توجیه داره. ولی باید بری کلاس زبان. نمی شه همه عمرت تنها بمونی.
من: آها از اون لحاظ ...

پ ن.:
1- چند سال پیش که کلاس می رفتم، روزی نبود که ازم بپرسن، کی کلاسات تموم میشه.
2- (یعنی بوس بهتون که تو این دوران پساتحریم و اوضاع خراب نفت، اول از همه به فکر آینده منید) :/ ^-^
3- مملکت نیس که باید کوبوندش از نو ساختش؛ اینجا جاییه که تو ذهن مردمش باید فقط به این دلیل دانشگاه یا کلاس زبان بری که شوهر پیدا کنی.
از میان روزنوشت های یک فسیل مکشوفه ی عصر ژوراسیک
چه معنی داره همکار مردت تو رو به اسم کوچیک صدا می کنه؟؟؟
:/

تکلیف موجودی که به این خارجی بازی ها عادت نداره چیه خو؟
شوک نشه ؟؟؟
لکنت نیفته؟؟؟

قند چاییم پرید تو گلوم خو !!!
چه کاریه آخه؟؟؟!!!
به خیارشور خری که از همون اول گذاشتیش کنار که آخرش بخوریش، ولی میفته زمین، چی میشه گفت؟؟؟
:/
یعنی واسه من مزه خور این یعنی یه چیزی در حد داغ و درفش
تازه برای منی که معمولا ناهار نمی خورم این در حد فحش هم می تونه باشه، حتی اعتراض بی جای علف ها به حقوق ما انسان های اشرف مخلوقات
بهترين راه گفتن يك چيز گفتن اون چيزه
بعدش غلط كردم و غلط كردي فايده اي نداره
دختره امروز با چشم گریون اومده دفتر؛
کاشف به عمل اومده که مامانش مخالف دوست پسر (خواستگار)شه چون پول دار نیس.
حالا بعدِ یه دور که موضوعو با جرئیات واسه همه تعریف کرده، الان آبدارچیمون داره مشاوره خانواده میده بهش.
همینقدر ما آدمای تخصص گرایی هستیم!!!

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۴

امروز عصر دختر عمه ام داشت بهم مي گفت: "اينايي كه مي نويسي نوشته ي خودته؟؟؟"
داشتم نگاهش مي كردم. مثل كسي بودم كه سر دزدي مچمو گرفته باشن. 
با احتياط گفتم: "اونايي كه مال خودم نيست مشخصه مال كيه. چطور؟"
گفت: "آخه شخصيت نوشته هات با خودت خيلي فرق داره. آدمِ توي نوشته هات شيطونه، اما تو در حالت عادي هم خيلي جدي اي. مني كه هيشكي حريفم نيس، از تو حساب مي برم. ( همينطوري نگاش مي كردم؛ ادامه داد) باور كن ازت مي ترسم.

هیچ بقالی نمي گه ماست من ترشه
من ولی ماست ترش دوست می دارم كلن!
عجب هواي خراب خوبي!!!
لااقل تو اين اوضاع خاك و خُليِ بادی - برفی آدم به نفر دوم فكر نمي كنه.

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۴

وحشي

گفتم: (نامجو) از دسته وحشي هاي دوست داشتنيه.
گفت: دو پهلو بود. یعنی خودتم جزو این دسته ای؟
گفتم:  نه اصلاً، اتفاقا منو كسي دوست نداره
خدا رو شكر

پ ن.:
به من ميگه: "وحشي"

امروز تولد چارلز ديكنزه
هميشه يه حس دوگانه بهش دارم
دیدید دلتون می خواد سمت یکی لنگه دمپایی پرت کنید تا حرص دلتون خالی بشه، بعد به جاش می رید بغلش می کنید و می بوسیدش؟؟؟
همونطوری
با حجم نفرتی که من همیشه از مدرسه داشتم، خداییش بعضی موقع ها می مونم چطوری خوندن و نوشتن یاد گرفتم.

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۴


امروز یه فحش جدید یاد گرفتم!
شجره قاطی

-:o

پ ن.:
متاسفم که موجودی همه چیزخوان هستم و امروز چشمم به کامنت های پستی در پلاس با این عبارت منور شد.
ایجاد ابهام در لفظ و معنی با استفاده از عبارت های ساختگی - به شوخی یا جدی- داره کم کم به ادبیات و روش ارتباط جمعی ما تبدیل می شه.

طرف اول باید ساعت ها بشینه و فکر کنه که این عبارتی که خونده یا شنیده اصلاً یعنی چی.
تازه "اگر" فکر کنه و به جاش دو تا درشت تر بار طرف دوم نکنه.

مجبوریم مگه؟؟؟
حتماً باید جواب بدیم؟؟؟
اگر کامنت نذاریم، کسی نمی گه طرف گُنگه که؛ می گه؟؟؟


نیچه به لوآندره سالومه نوشت :
” تو چه معشوقه‌ای هستی کـه شـب ها کنار من نیستی؟”

سالومه در پاسـخ گفت:”تـو چه فـیلسوفی هستی که عـشـق رو معادل تختخواب می دونی؟"

وقتی نيچه گریسـت
اروین یالوم
"...کسی به خوبی نیچه از عهده‌ی بیان این وضعیت دشوار بر نیامده است. کوتاه‌زمانی پس از پایان عشق آتشین ولی عفیفانه‌اش به لو سالومه نوشته است:
روزی گنجشکی از فراز سرم پرید؛ و...او را شاهینی پنداشتم. اکنون همه‌ی دنیا بر آنند به من اثبات کنند تا چه اندازه در اشتباه بوده‌ام و شایعاتی در اروپا بر سرِ زبان‌ها افتاده است. بسیار خوب، کدام یک بیشتر باخته‌ایم؟ منِ- به زعم آن‌ها- "فریب خورده" که با اتکا بر این پرنده همه‌ی تابستان را در عالمِ برترِ امید به سر بردم یا آن‌ها که فریب نخوردند؟
...اگر عشق تنها یک ویژگی حقیقی داشته باشد، این است که هرگز نمی‌ماند ؛ ناپایداری بخشی از ماهیتِ شیدایی عشق است. ولی در شتاب بخشیدن به این مرگ احتیاط کنید. در جدال با عشق هم مانند مبارزه با یک اعتقادِ مذهبیِ نیرومند شما پیروزِ میدان نخواهید بود ( و به راستی، شباهت‌های فراوانی میان عاشقی و تجربه‌ی خلسه‌ی مذهبی هست...)
...من معتقدم وسواس عشق اغلب به نوعی توجه فرد را از افکار دردناک‌ترِ دیگر دور می‌کند. امیدوارم دیر یا زود به این پرسش برسم که: به چه فکر می‌کردی اگر ذهنت درگیر... نبود؟"


از هنر درمان؛ نامه‌ای سرگشاده به نسل جدیدِ روان‌درمانگران و بیمارانشان
اروین یالوم، ترجمه‌ی سپیده حبیب، کاروان، چاپ اول، ١٣٨۶
ص ٢٢٣-٢٢٧


از ميان عاشقانه هاي نه چندان دور

يه وقتي سراغمو بگير كه زنده باشم
اين انتظار منو كشت

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۴

قص عليهذاتو حل كن!!!

دنياي اين روزا دنياي علت و معلولي و دو-دو تا چهار تا هست اما بخش محرزش اينه كه "كاملاً در كنترل" ما نيست؛
يعني هست، اما متغيرهاي مجهولش هم هست و بايد حل بشن.  
در دنياي ما افكار علت هستن و شرايط معلول افكار. در واقع دنيا در كنترل ما نيست، چون كنترل همه افكار در اختيار ما نيست.

اين دنيا انقدر توش "X" و "Y" و "Z" و "قص عليهذا" داره كه آدم اكثر اوقات بي خيال حل معادلات ميشه؛ 
به جاش ترجيح مي ده، آخرِ آخرش "مي نوش، نداني ز كجا آمده اي/ خوش باش نداني به كجا خواهي رفت" بخونه.

رابطه هاي آدم هاي امروز هم متاثر از همين مجهول هاست؛  
تا وقتي كه رابطه اي شروع نشده،  سلام كردن سخته؛
اما وقتي كه شروع شد، خداحافظى كردن سخت ميشه ... 

اين دنيا قطعاً قوانين علت و معلولي خودشو داره، كه مي شه براي هركدومش فرمول رياضي نوشت؛
اما نكته مهم و فراموش شده اين روزها اينه كه: 

رياضي با توهم توجيه نمي شه؛

حتي وقتي عاشق مي شي
اگه (X) و(Y) و (Z) و (قص عليهذا)ي وجودِ تو معلوم نشه، عشقت هم نتيجه نميده.

هيچي مصيبت تر نيس از دماغي كه وقتي همه عالم خوابن گرفته و به هيچ صراطي وا نمي شه...

تكليف آدم با خودش معلوم نيس خو؛
نفس نكشه، سرو صدا نشه يا نه كلاً بميره

به نظرم برم بيدارشون كنم

نتيجه مذاكرات

مامان خانم هر روز -صبح- كه از خواب بيدارم مي شم اولين سوالي كه ازم مي مي پرسه اينه: 
"ناهار (-به فراخور موقعيت- شام) چي درست كنم؟"

امروز صبحي داشتم سعي مي كردم ويندوزمو بياورم بالا كه بشه اسممو گذاشت موجود زنده، دوباره اين سوال چالش برانگيزو ازم پرسيد.
گفتم: باز چشمت به من افتاد؟؟؟
گفت: خو چي ميشه، نمي ميري كه، بگو چي درست كنم.

والا جاي من اگر بود و دو- سه ساعت جلوي فين فين و عطسه شو گرفته بود كه سر و صدا نشه، كم كم كپسول اكسيژن به خودش وصل مي كرد.

پ ن.: 
١- چند دقيقه بعد دوباره ازم پرسيد ناهار چي درست كنم؟ اين اداها رو هم در نيار واسه من؛ درست بگو بفهمم.
گفتم: يه چيزي تو سرمه، اسمش يادم نمياد؛ الان با رسم شكل برات توضيح ميدم. (هيچي ديگه! سوژه يه هفته شو دادم دستش😁)
٢- عطسه فرموديم؛ نتيجه مذاكرات امروز شد: باقالي پلو

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۴

امروز عملیات پاکسازی داشتم
هرچی که رو مخ بود، ریختم بیرون

تو پلاس نوشتم:
"من موجود بي اعصابيم درست؛
اما اختيارم هنوز دست خودمه
عكس دختر بچه پنج ساله با سر بريده يا جمجمه شكسته و مغز بيرون ريخته شير كنيد، منم بلاك مي كنم.
حرف مفت زدن هميشه آسون ترين راهه
اما استفاده ابزاري از تصاوير اينا فقط بي شرفيه"

و مقدار متنابهی از موجودات مجازی واسه همیشه شیفت - دیلیت شدند.
هوس هاي يك عدد هيولاي ذوق مرگ شده
در اردوي پنجشنبه گانه
😁😍

اگر اين دنيا غريبه پرور و مرده پرست است، لااقل تو آشنا بمان.
عاشقانه اي كه آغوش نداشته باشد، تنها حرفي است كه حتي لايق واژگان هم نيست.

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۴

روزگارِ بي چرا و چگونه 
يعني
رَدِ پرسه هايِ شبانه ي من
يعني
طعمِ پريشاني هايِ ناتمامِ تو؛
چه ساده 
در انتهايِ جاده،
اين حجم ِ سكوتِ گلوگير
بهانه ي تمامِ باران هاي نباريده ي ما شد؛
و اين پايان بنديِ داستانِ من و تو  بود.
به آسمان نگاه كن!
از دور دست، ابرِ خاكستري و سنگيني مي آيد؛
شايد يكي از هزاراني باشد كه برايِ باريدن دليلِ محكمي دارد.

هيولا

ادبیات فقط نوشتن و دانستن نیست.
شعور هم هست. چیزی که ریشه در ادب و تربیت داره.
خیلی وقتا فکرمی کنم، چرا ادبیات مکتوب گذشته ما پر از حکایت و باید و نبایدهای اخلاقی بوده؟؟؟ 
جز این دلیل می تونیم براش پیدا کنیم که:
" ما جماعت آریایی هزاران ساله دچار بی اخلاقی های شخصی و اجتماعی بودیم (و هنوز هم هستیم) و تو هر دوره ای یه بدبختی که دردش اومده  و از این داستانا سوخته، نشسته و فکر کرده، چطوری به زبونش بیاره که هم زنده بمونه و هم خفه خون نگیره از نگفتن و خون جگر خوردنش"
؟؟؟
(بگذریم که ما اصولاً از همه خلق بهتریم و مادر زاد از دماغ فیل افتاده ایم و نصیحت و توصیه ما را نشاید و به کار ما نیز نیاید).

اینو می دونم که وقتی فحش سخیف و رکیک جزو فرهنگ محاوره و نشونه کول بودن جوان هامون شده (دختر و پسر هم نداره)، نمی تونم، از خودم انتظارداشته باشم که در مواجه با چنین موقعیت ها و جانورهایی خودسر و بی ادبی آروم پشت میزم بنشینم و زیر سیبیلی رد کنم. 
حداقل یه لنگه دمپایی که می تونم پرت کنم، هان؟؟؟

امروز مراجع داشتم و این جماعتِ "جلف و خود کول پندار" جلوی مراجع من حرکتی مرتکب شدن، که نباید. کلماتی که در محاورات شخصیشون به کار می بردن، انقدر زشت بود که نمی شه حتی گفت. 
رسماً کبود شدم. 
این وقتا اصلاً لطافت و ظرافت زنانه  حالیم نیست. گوشی تلفنو برداشتم، وبه منشی گفتم: "اگه دوست دارید، ادامه بدید همینطور خو؟؟؟"
ئه متوجه نشدم ... ببخشید... فکر کردم کسی نیست و اصلاً ندیدمش و از این حرفا
گوشی رو گذاشتم.

رئیسم از ماجرا پرسید. بهش گفتم، من کاری به آمار اشتغالزایی و این مزخرفات دهن پر کن شما ندارم. اما مطمئنم این آخرین باری بود که تو جمع تذکر شفاهی دادم. دفعه بعد جوری عمل می کنم، جول و پلاسشونو جمع کنن و واسه همیشه برن جایی که لیاقتشو دارن.

فکر کنم، انقدر هیولای درونم بالا زده بود، که فقط گفت: "بسپرشون به من".
شيدايي 
و مسيري كه بايد برويم
تو تنها
من تنها
نگاهت را که از من کج می کنی
می بینم 
جایی در امتداد نگاهت 
به هم رسیده ایم
چه بخواهي و چه نخواهي
به اندازه يك عالم 
خط چين بين ما هست
و
به اندازه يك عالم 
خط فاصله
اما نه 
این خط چین ها 
همينطور که بریده بریده می روند 
معلوم است که نمی توانند 
مرا به تو برسانند
بايد اين فاصله ها را پر كرد
تا در نهايت به همان مرتع سبزي برسيم 
كه روزي خوابش را برايت نوشته بودم

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۴

شلم شوربا

مامان بزرگم اصلاً آدم ايراد گيري نبود؛ مخصوصاً سر غذا.
تا وقتي كه به قول خودش اختيار زندگيش دست خودش بود كه هيچ، اما بعد از اونم هر چي مي ذاشتيم جلوش- خوب يا بد – تا تهش مي خورد. البته اسمش خوردن بود؛ ولي در واقع واسه خودش مراسمی داشت.
زودتر از ١٢ و ديرتر از ٧ وقت غذا خوردن نبود. بعدم در حاليكه همه ما مشغول هركاری جز غذا خوردن سر سفره بوديم و وسط کارای مهممون محتويات بشقابمونو مي بعليديم و دوباره پرش مي كرديم و دوباره مي بلعيديم، او همچنان مشغول يك كف دست برنج و خورش يا يك قاچ نون و كوكو و كاسه كوچك سالادش بود.
هيچوقت... هيچوقت نديدم دستش بره طرف ظرف غذا و براي بار دوم بشقابشو پر كنه.

اين آخري ها، اكثراً اخر هفته ها با پرستارش و مامانم و خاله ام خونه اش بوديم. شیفتی هفته رو بین خودمون تقسیم کرده بودیم. ديگه نمي شد، خونه تنهاش بذاريم. بعد چون خودش غذا درست نمي كرد، سر غذا به خاله ام و بیشتر به مامانم غرولند مي كرد كه: "هم ور مي مي كنين" (اكثراً شیفت من و مامانم که بود، شبا حاضري مي خورديم يا ظهرها هم به خاطر كارايي كه براي مريضي بابابزرگ و خودش داشتيم، يه چيز ساده و سبك درست مي كرديم؛ در حد نون و پنیر و گوجه، نون و هندونه، نهایتش کوکو سیب زمینی یا ماکارونی). 
به هیچ وجه از اين وضعيت راضي نبود.  ميومد دم در آشپزخونه، دستاشو مي زد به كمرش، بعد يه جوري كه بفهميم داستان از چه قراریه، سرشو با نارضایتی تكون مي داد و مي رفت سر جاش رو صندليش يا رو تختش مي نشست. يه وختايي هم كه اوضاع خيلي وخيم بود، علناً به مامانم مي گفت: "يه چيزي دل و درسته درست مي كردي این بچه ها بخورن، اين چيه آخه".
همون اخر هفته ها كه با مامانم مي رفتم خونه اش (و چون من تو شیفت مامانم بودم، ديگه پرستارش نمي موند)، يه وختايي شبا بهم مي گفت: "پاشو از اون شلم شورباهات درست كنه، بخوريم. اينا که يه مشت آرت مي ريزن تو آب به جاي سوپ به خوردمون مي دن".
منم از خدا خواسته؛ اجازه شو كه داشتم، واسه خودم جولوني مي دادم. قشنگ ميومد بالا سرم وايميستاد و نگاه مي كرد، منم پر و پيمون پياز خرد مي كردم و با رب تفت مي دادم، بعدش كه خيالش راحت مي شد، كه بوي غذا تو خونه اش پيچيده، بر مي گشت تو اتاقش. اونوخت هر چي دم دستم بود مي ريختم توی قابلمه. در واقع کارنامه هفتگی و خلاصه هر چي که ته يخچال مونده بود؛ قارچ، ذرت پخته، یه کم خوراك از شب قبل مونده، يه كم مرغ غذاي ظهر، سيب زميني، آخرشم به جاي رشته سوپ ماكاروني مي ريختم...
هميشه مي گفت: "اين شلم شورباهاش خوشمزه ميشه؛ شماها بلد نيستين غذا درست كنين".

پ ن.:
1- همیشه می گفت، نذارین چراغ خونه ام خاموش بشه؛ این روزا خیلی وقتا خواب اون خونه و حیاطشو می بینم.
2- دلم براي قورمه سبزي هاش تنگ شده؛ بوش تا ته كوچه می پیچید.
3- امشب اومدم خونه، تنها و سرما خورده هم بودم و صدام هم در نميومد؛ گفتم بذار يه چيز داغ بخورم و برم بخوابم تا خود صبح؛ اما دلم نيومد آرت بريزم تو آب؛ با اين حالم یه شلم شوربای اساسی درست كردم (با يه عالم فلفل از هر نوعش)😁
4- وقتی هوس امشبم داشت سر گاز جا می افتاد، به این فکر می کردم، عشقي كه قديمي ها به زندگي و اطرافشون داشتن، براي ما "متجددهایِ تازه به دوران رسیده ی شهریِ تو ترافیک مونده ی گرفتاری زده" چيزي در حد قصه هاي هزار و يك شبه... افسانه  است و دور از ذهن های پریشانمونه (تازه اگه وقت کنیم یا بخوایم که یا به یادش بیاریم)؛ مطمئنم فقط كافيه چند دقيقه به عطر لبوي روي بخاري علاء الدين يا رشته خشک كار تازه از اونور آب رسیده یا باقالي پخته جمعه عصرهاي مامان بزرگ فكر كنيم؛ بعد تازه می فهمیم، دقیقاً چي رو از دست داديم.