پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۲

پر از بغضم
انگار اين حال و هوا چيز تازه اي براي من نيست
بيشتر از اينكه غمگين و شكست خورده باشم، خجلت زده ام
امروز عصري مامان يه چيزي گفت كه خيس عرق شدم. حرف عروسي و عقد يكي از مجري هاي تلويزيون شد، زير لب گفت طفلكي بچه هاي ما شانس ندارن... گير آدمايي مي افتن كه فقط زبون بازن
راست مي گفت...
يهو بغضم شكست... فقط پاشدم رفتم تو دستشويي كه اشكهامو نبينه.
كاش يه كم حال و هوام بهتر بود و يا پولي تو دستم بود، برش مي داشتم مي بردمش مسافرت
دارم اينجا خفه مي شم
حالم خوب نيست
يه فرياد تو گلوم گير كرده، اما نبايد نميشه رها بشه
گريه هم آرومم نمي كنه
گفتنش به كسي هم آرومم نمي كنه
اينكه رهام كرده، بي دليل، يا حتي با يه دليل مسخره انقدر مهم نيست كه دوباره اومد نا اميدم كرد ... من بهش گفتم ككه باهام بازي نكنه... اما بازيچه اش شدم...
دلمو بد سوزوند.
هزاري هم بگه يا بخواد كه ببخشمش... نمي تونم
الان نمي تونم
فقط بهش گفتم برو

خسته ام، مثل يه كوه خسته ام... يه كوه كه داره مي ريزه پايين... مي ترسم... مي ترسم از ريزش خودم... مي ترسم خرابي به بار بيارم

وقتي عشق به چيزي يا كسي زياد از حد ميشه، ديگه حرمت روز اولشو نداره
 اتفاقي كه براي من افتاد همين بود

جايي خوندم:
عادت ماهانه خودم را با همه دل درد هایش هزار بار به عادت دم به دقیقه ای مرد هایی که خونریزی و ورم مغز می گیرند و بعد از یک حالت عاشقانه " قوربونت برم" تبدیل به "هیولای کم محلی" می شوند ترجیح می دهم!

كم محلي؟؟؟

كاش فقط اين بود. اينا دچار پريود مغزي دائمي ان. 

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۲

گاهي وقت‌ها كه شب که سرمو رو می‌ذارم رو بالش، یه لحظه به خودم می‌گم: 
«می‌شه صبح که پا شدم ببینم اینا همه‌ش یه خوابه؟»
خيلي وقته كه ديگه شبا با لذت نمي خوابم. اگه خوابي هم باشه، با رضايت من نيست. 
يه مشت تصوير پشت سر هم ... يه مشت سايه ي حرافِ پر از همهمه... نمي دونم؛ نمي دونم چرا شب كه مي شه، اينا يادشون ميفته كه حرف نزده دارن!!! انگار تو سرم شب چهارشنبه سوري راه انداختن...

گاهي وقتي دارم خودمو آماده مي كنم كه به زور چند دقيقه بخوابم، به خودم مي گم كاش بشه فردا همه چیز فرق داشته باشه... اصلا زندگی اینی نباشه که تا حالا دیدم و شناختم... صبح ولی باز هیچ‌چی هیچ فرقی نکرده. زندگی، آدم‌ها، كار، شركت...خودم، هیچ‌کدوم هیچ فرقی نکردیم. دوباره باید از جام بلند بشم... برم سراغ همين بازی تکراریِ بی‌هیجان، مثل همیشه.

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

18:41
آدم‌‌هاي زموناي قديمو نديدم، اما آدماي زمونه ي ما خیلی عجیبن. گاهي وقتي كه فكر مي كنم، منم جزئي از همينام، دلم مي گيره.
آدماي اين زمونه به ندرت دلتنگ هم مي شن... اما وقتي هم كه دلتنگ مي شن، به قول نيچه* اگه بخواي برعكس اونا رفتار كني، خودت تبديل يه بيمار و يه جزء ناهنجار مي شي.

اينطوري بگم: آدما يا احساسشون رو به ديگران نشون ميدن و يا نميدن. در هر صورت يه برچسبي مي خورن كه تا ابد رو دل آدم مي مونه. اگه نشون بدي، مهر طلب و حريصي، اگه نشون ندي، سرد و بي احساسي .
بدي قضيه اينه كه وقتي كسي پيدا مي شه و تو احساست رو بهش نشون مي دي، ازت دور ميشه. به همين سادگي و دشواري. بدتر اينكه وقتي اينو هم بهش مي گي، به شدت انكار ميشه، طوري كه خودت قانع مي شي كه اشتباهه و برداشت تو غلط بوده .

آدماي اين زمونه سراغتو که می‌گیرن برای اینه که از زنده بودن و مرده بودنت خبردار بشن.  تماشای زندگي يا مردگی تو...
فقط واسه همينه كه سراغت ميان. تازه وقتي كه خبري ازت نيست، مي فهمن كه نيستي و سركي كه مي شن واسه فقط مطمئن شدن از چگونگي وضعيت توئه.

روابط اجتماعی ما خود تئاتره.
تو اين زمونه آدما با عاشقن یا معشوق يا هر دو... اما فقط براي خودشون... فقط تو ذهن خودشون. به ندرت پيش مياد كه كسي هزينه كنه يا هزينه بده.
آدم‌هاي اين زمونه خیلی عجیب‌ن. می‌خوان مفت و مجانی تو رو ببینن.



* فریدریش نیچه: در یک جامعه بیمار، سالم‌ها بیمار محسوب می‌شوند.

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۲

دلي هست كه سعي مي كند آرام باشد
بي تپش
بي اوج و فرود
بي گريه حتي
...
ساده ي ساده است
اما گاهي فراموش مي كند
ساكت كه باشد
چشم غمازي مي كند
...
رسم دنيا همين است

چشم رازي براي دل نمي گذارد