ديشب درگيري تاريخي آقاي بابا با كولر سر ساعت ١٠ سبب خاموش شدنش شد و نصفه شب حدود ٣ تو اوج دم كردگي و كلافگي دوباره روشن شد.
طوري كه تا دم صبح تا حد انجماد پيش رفتم و ديگه خوابم نبرد.
صبح داشتم مراتب اعتراض خودمو با هيجان و آب و تاب (براي بالا بردن ميزان تاثيرگذاري *همون كولي بازي خودمون* ) به مامان خانم مي گفتم؛ ديدم خودشو مشغول معجون قرمه سبزي از دو روز پيش بار گذاشته و شستن ريشه ها و شاخه هاي بامبوش كرد؛
حرصم گرفت و گفتم من چه گناهي كردم هر روز ٨ ساعت درگير بروس لي و چيلر و چراغ روشن كردناي پي در پيش هستم، اونم وقتي پنجره اتاقم يه باغچه بزرگ و هواي در جريان و يه آفتاب محشر داره، بعد تو اوج گرماي عصر و دود و دم ميام خونه، تا ميام به نور كم و هواي اين خونه عادت كنم، اين شوهر تو مياد مي زنه زير كاسه و كوزه ما.
اينا رو كه گفتم و تموم شد، يهو زد زير خنده. فقط گفت: تو غر بزن، ولي كاري نميشه كرد. نمي فهمن.