پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸


زندگی به من آموخته است بیاندیشم اما اندیشیدن به من راه زیستن را نیاموخته است

آلکساندر هرتسن

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸


حدیث حیرانی


حیرانم. حیران واژه ی غریبی است. همزمان هم بودن است، هم نبودن. یکجور راه رفتن روی لبه تیغ... می دانی راه رفتن روی لبه ی تیغ آداب دارد. اول شرطش آن است که بدانی می خواهی بگذری یا دلت با یمین و یسار است و راه رفتن و حفظ تعادل را بهانه کرده ای تا بلغزی، بی تقصیر بلغزی. اینجاست که نادانی و حیرانی یاران قدیمی اند.

حیرانم. حیرانی جوری همتای سرگردانی است. آدم وقت هایی سرگردان است چون نمی‌داند می خواهد کجا برود و زمان هایی سرگشتگی از آن روست که نمی داند چرا می‌خواهد آنجا برود. مقصد مشخص است سردرگمی در چرا رفتن است، اینجاست که سرگردانم.

روح آدمی چهره های بسیاری دارد. عمر می گذاری و فکر می کنی خود را شناخته ای، بلند و پستت را، شوق و بی میلی، تولّا و تبرّایت را...اما همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند. حیرانی باید از جنس همین غافلگیری ها باشد. مرزهایی که خودت را با آنها تعریف می کردی ناگهان برداشته می شوند و وسعت منظره ی پیش رو حیرانت می کند که چون بروی و چرا بروی...حیرانم و دارم سعی می کنم با حیرتم رفاقت کنم. حیرانم، از جنس همان حیرتی که می خواندش: نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی؟ مابقی حرف ها همه بهانه است!

از وبلاگ تلخ،مثل عسل

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸


وقتی بعضی چیزها در خاطراتت و یا در تصوراتت می‌پوسند، قوانین سکوت دیگر کار نمی‌کنند. این درست مثل این است که خانه دارد در آتش می‌سوزد و تو دلت می‌خواهد فراموش کنی که خانه در حال سوختن است. اما نبودن آتش هم تو را نجات نمی‌دهد. سکوت دربارۀ یک مسئله فقط آن‌را بزرگ‌تر می‌کند، رشد می‌دهد و همه چیز را می‌پوشاند.

گربه روی شیروانی داغ
تنسی ویلیامز

اين روزها روزهاي عجيبي هست. دارم مي بينم كه دور وبري هام ي انقدر براي خودشون مشغله ذهني دارن كه ديگه كار براشون امر مهمي محسوب نمي شه؛ حتي خودم هم همينطور شدم. دارم يه كم شيطنت مي كنم و يه كم هم لذت مي برم.
شايد تا همين چند وقت پيش دنيام كار بود و كار بود و كار. اما الان ديگه اينطور فكر نمي كنم. گذشته نزديكم گذشته شيريني نبوده،‌ گذشته دورم هم راحت نبوده، خاطرات گذشته‌ام و يادآوري اونا حسي از يك ترس رو به جانم مي‌اندازه. ترس از تكرارشون بيشتر از وقوعشون آزارم ميده، اما چاره‌اي نيست. اين ترس سالهاست كه با منه.
سال گذشته اين موقع ها ساعت هاي شيريني رو نگذروندم و دلم نمي خواد به انها فكر كنم.
شايد يه روزي جرات كنم  و دفتر هاي روزانه سال گذشته رو يه ورقي بزنم. اما مطمئنم كه الان نمي تونم.

اين روزها...
من همون ادمم  با يك تفاوت بزرگ...

اين روزها...
 ترجيح ميدم كه حوادث غافلگيرم كنن تا خودم اونا رو  مثل تكه هاي پازل تو زندگي‌ام بچينم.

اين روزها...
درباره همه اون چيزهايي كه يه روزي خط قرمزهاي من بودند، صحبت مي كنم و مي‌شنوم.

حس عجيبي دارم.  حس بچه كوچك كنجكاوي كه با يه شيء يا موجود ناشناخته مواجه شده و داره سعي مي كنه امتحانش كنه. 

ديگه دوست ندارم سكوت كنم.

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

با روحتان هماهنگ باشيد، وقتي غمگين يا سرگردان است، مجبورش نكنيد به تميز و مرتب و خنده رو بودن.

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

پادشاه "م"

سلام دوست من. می خوام برات یه قصه بگم. یه قصه ی خوب با پیام اخلاقی. برات از یه پادشاه می گم. برات از پادشاه "مفیوکما" می گم. می دونی، پادشاه "م" خیلی وقت پیش قلمرو بزرگی داشت. یک عالمه سرزمین و رعیت داشت. فقط آب کافی در یکی از قسمت های قلمرو اش نداشت. یه جایی مثل بیابون بود. توجه کردی؟

پادشاه "م"، پادشاه خوبی بود. پس یه روز خدا بهش گفت:" مفیوکما، تو پادشاه خوبی هستی. به همین خاطر من به تو اون چیزی رو که واقعا بهش نیاز داری می دم. من به تو یه رودخانه عطا میکنم تا دیگه اونقدر ها کمبود آب نداشته باشی، خوبه؟"
پادشاه "م" گفت:" خوبه! ممنونم خدا!"
بعد از اون منتظر رودخانه نشست. خیلی زود رودخانه جاری شد، ولی در قسمتی از قلمرو جاری شد که چندان کم آب نبود. پادشاه "م" با خودش فکر کرد شاید خدا فراموش کرده که کجای قلمرو من واقعا به آب نیاز داشته. پس یه قشون کارگر دست و پا کرد و اونها عمری رو صرف چرخوندن مسیر رودخانه کردند. هنوز از پایان این کار خسته کننده خیلی نگذشته بود که مشکل به وجود اومد. آب رودخانه خشک شد. پس پادشاه "م"، که حالا از پیری و ناامیدی تحلیل رفته بود، رو کرد به خدا و گفت:
"خدایا! چرا رودخانه رو پس گرفتی؟"
خدا جواب داد:"من پس نگرفتم!"
پادشاه کنجکاوی کرد:"پس کجا رفته؟"
خدا ریز ریز خندید و گفت:" فرزندم مفیوکما، تو رودخانه رو به بیابون دادی، مگه نه؟ اون بیابون از خیلی وقت پیش از تو تشنه بود. من اینو می دونستم اما تو نمی دونستی!"
دوباره پادشاه "م" با ناراحتی ناله کرد:"خدایا! تو که می دونستی بیابون تموم رودخانه رو سر میکشه، چرا وقتی داشتم رودخانه رو منحرف می کردم اون طرف بهم هشدار ندادی؟ تو که قادر به انجام هر کار هستی، چرا بیابون رو سیراب نکردی تا تمام رودخانه رو ننوشه؟"
خدا آه عمیقی کشید که تمام قلمرو پادشاه "م" رو به لرزه در آورد. بعد گفت:" مفیوکما، مشکل شما انسان ها همینه، شما درک نمی کنید!"

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.

پابلو نرودا