یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

لعنت به دهاني كه بي موقع باز شود


داستان اون لاك پشته يادتونه كه مي خواست پرواز كنه بعد وسط زمين و آسمون دهنشو وا كرد پخش زمين شد؟؟؟

ديروز به رئيس هفتادساله گفتم: مهندس ملاطفت خوبه اما طرفت بايد جنبه هم داشته باشه؛ وقتي نداره، خون به جيگر بقيه مي كنه از شدت طلبكاري .
كلي داستان سر هم كرد كه بايد مردم دار باشي و من پنجاه ساله بر قلب ها حكومت كردم و بعد از اين همه سال نمي تونم، رفتار مديريتيمو عوض كنم و از اين جور چيزا...

موضوع از اين قرار بود كه بروس لي سر غذاي چهارشنبه پيچيده بود به پرو بال همه و كلي چرت و چرند گفته بود پشت سر اين و اون. 
اين بحث تا امروزم ادامه داشت تا اين كه رفت رو مخ دخترا و دست به يكي كردن و يكي يكي رفتن پيش مهندس و اين شد مهندس اون روش بالا اومد و بهش مستقيم گفت كيفشو برداره و بره.

ديديم از در رفت بيرون. اما چند دقيقه بعد ديديم دوباره برگشت و صاف نشست رو صندلي جلوي در ورودي تو لابي. 
تنها كسي كه لي لي به لا لاش نذاشته بود ( نه قبلاً و نه الان) من بودم. اين بود كه رفتم ببينم چرا برگشته دوباره. صلاح نبود تو اون جو اونجا باشه. بهانه آورد كه اومدم كليداي دفتر و بدم به مهندس. گفتم مهندس گفته اصلا نمي خواد بري تو اتاقش كليدو بده من. كلي آسمون ريسمون كرد كه من اينجا نماز خوندم و وضو دارم ( چه ربطي داشت نفهميدم) كليداي دفترو از خودش گرفتم و بايد به خودش هم پس بدم. 
گفتم مهندس ممنوع كرده بري پيشش پاشو برو تا بيشتر از اين شر نشده... حرف از دهنم در نيومده بود كه ديدم مهندس عصباني اومد بره طرفش، يهو تعادلشو از دست داد و رو سراميك ها با زانوهاش خورد زمين. 
جيغ بدي زدم و دويدم طرفش. مي گفت چيزي نيس  نترسين. جلوي چشم بقيه خم شدم بازوشو گرفتم بلندش كردم. از صداي گرومپ زمين خوردنش بچه هاي پايين دويدن بالا. تمام تنم مي لرزيد. برگشت جلوي همه بهم گفت، تقصير توئه كه مي گي بايد عكس العمل نشون بدم. نتيجه عصبانيت اينه.
گفتم: يه كم بشينين راه نريد.
گفت: خوبم؛ نترس.
نگاه كردم به بنداي بِرِسكِش كه به كفش و كمرش وصل بودن، ببينم اوضاعش چطوره؛ اين كمر آسيب ديده تو جنگ به اندازه كافي داغون بود كه با همچين اتفاقي نشه فاجعه رو جبران كرد. 
وقتي كه بلند شد و رفت تو اتاقش، فقط تونستم بشيم رو يه صندلي كه حال خودم جا بياد. 

خلاصه كه بروس لي ساكت ننشست و مستقيم زنگ زد به رئيس هيات مديره ...

من و مهندس از ١٢ پشت سر هم ٣ تا جلسه داشتيم تو هر جلسه هم دست كم ١٥-٢٠ نفر بودن. اين وسط رئيس هيات مديره دخترا رو صدا كرد ببينه داستان از چه قراره... منم به زور نشوند رو صندلي و نذاشت برگردم تو جلسه؛ 
از ٨ نفرمون ٦ نفرمون نظرمون اين بود كه رفتارش بده و نه كارش و بايد اصلاح بشه. دو نفر هم كه كلاً مي گفتن بايد بره. 
به دكتر گفتم بين اين جمع با تنها كسي كه نه سر موضوع غذا نه سر هيچي ديگه جر و بحث نكرده و نمي كنه، منم چون اصولاً حوصله اين جور بحثا رو  ندارم؛ بهشم بر مي خوره هميشه از رفتار من، اما فكر مي كنم هميشه بايد يه فاصله اي رو بين من و خودش حس كنه.

همين ديگه... نتيجه اين حرف اين شد كه من شدم مسئول مستقيم بروس لي و هيچ كس حق نداره تحت هيچ شرايطي باهاش حرف بزنه، جز من.
😶😖😱
انقد مشغله ذهني دارم كه حتي نمي خوام به تبعات دستور دكتر فكر كنم.
به نظرم سر يك ماه اگه دوام آوردم كه هيچ؛ اگه نه بايد فكر نوشتن وصيت نامه ام باشم.

#بدبخت_من