یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

شب به‌راستی بهترين وقت برای كار كردن است. آن‌جا همه ايده‌ها حضور دارند تا از آن شما شوند؛ زيرا همه آدم‌های ديگر خوابند.

كاترين اُهارا

پ ن.
براي من يكي كه بهترين زمان براي نوشتنه. عاشق سكوت شبم،‌ شب تنها زماني هست كه خودتي و خودت؛ تنها زماني كه مي توني واقعا بگي ماسكي نداري و با اون چيزي كه هستي واقعاً حال مي كني
گاهي دلم براي قدم زني هاي شبانه ام از بين درخت هاي كاج تنگ مي شه، بوي كاج و بارون... يا اون نيمكتي كوچيك كه درست زير درخت بيد مجنون بود.، باد مي وزيد و شاخه هاي بيد روي صورتم رو نوازش مي داد. چقدر دلم براي اون روزا تنگ شده؛
ما فقط زماني نفس مي كشيم كه از راه منظوري مشترك و بيرون از ما با برادرانمان در پيوند باشيم. و تجربه نشان داده است كه دوستي آن نيست كه در هم بنگريم بلكه آن است كه در يك راستا نگاه كنيم. ما زماني باهم رفقيم كه كمرهامان به يك طناب به هم بسته باشد و رو به يك قله صعود كنيم و يكديگر را بر آن بازيابيم. وگرنه چرا در عصر آسايش از تقسيم واپسين توشه خود در بيابان چنين به ژرفي شادكام مي شويم؟...شايد از همين جاست كه دنياي امروز رفته رفته در پيرامون ما ترك مي خورد و از هم مي پاشد. هر كس از شور آييني شعله ور است كه اين شيرينكامي نام را به او نويد ميدهد. ما همه با گفته هايي متضاد هيجان‌هاي واحدي را بيان ميكنيم.وجه افتراق روش هايي است كه زاده استدلال ماست و نه هدف هاي ما. هدف يكي بيش نيست...حقيقت براي انسان همان است كه او را به مقام انسانيت بالا مي برد... براي درك انسان و نيازهايش و شناختن جوهر وجودش نبايست حقيقت‌هاي متقن خود را در برابر هم بگذاريد. بله شما حق داريد...همه حق داريد.

زمين انسانها
آنتوان دوسنت اگزوپري

پ ن1:
.هيچ توضيحي بر اين همه زيبايي برازنده نيست

پ ن2:
دنياي غريبي داريم و خودمون هم ادم هاي غريبي شديم. ما هميشه مي دونيم كه توزندگي چي نمي خوايم. اما نمي دونيم كه واقعاً چي مي خوايم.

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹


به متلك اس ام اس برام فرستاد. عادت داشت حرف هاي خودش رو از دهان اينو اون بزنه. اما ايندفعه فكر كنم تمام حرصش رو تو اين جملات آورده بود. قبلش يه دعواي حسابي با هم كرده بوديم. از اونايي كه فقط فحش ناموسي و كتك كاري توش نبود؛ زير و روي همديگه رو كشيده بوديم وسط؛ منم وقتي سگ مي شم، ديگه كسي نمي تونه جلومو بگيره؛ اساسي گازش گرفته بودم و بدجوري دردش اومده بود. يه يك ساعتي اتش بس شد و بعد اينو فرستاد؛‌ جوابش رو ندادم. اگه جلوم بود حتماً يه گدوني- چيزي پرت مي كردم تو سرش كه وقتي دارم باهاش مثل آدم حرف مي زنم و استدلال مي كنم، متلك نفرسته. اما راستش خسته ام كرده بود؛ دلم مي خواست همينجا تموم بشه و گورش رو براي هميشه گم كنه. 

الان بعد از سه چهار سال داشتم لاي يادداشت هام دنبال چيزي مي گشتم كه چشمم خورد به اين. حس اون موقع رو عجيب به خاطر آوردم. همين موقع ها بود. فكر كنم شب عاشورا بود و منم به سختي سرماخورده بودم و حرف مي زدم صدام مي گرفت و به سرفه مي افتادم. يادم كه مياد تا صبح به من اس ام اس ميداد و سعي مي كرد يه چيزي و كه فقط خودش مي فهميد چيه به من اثبات كنه ، حال خوشي بهم دست نميده. منم يه اخلاق گندي دارم كه اگه چيزي برام سوال بشه و جوابشو پيدا نكنم، ‌يه قدم به جلو بر نمي دارم و اون بنده خدا هم كلي شكار بود از اين اخلاق من كه چرا انقدر مي پرسم و ولش نمي كنم كه هر مزخرفي رو تو گوش من بخونه. تو فاصله شايد چهارساعت ما چيزي حدود 88 تا اس ام اس دو يا سه صفحه اي براي هم فرستاديم. جنگي بود براي خودش. 

اخرين اس ام اس‌اِش اين بود:
همیشه تو یه ارتفاعی از جو دیگه ابری وجود نداره! اگه یه وقتی آسمون دلت ابری بود، بدون که به اندازه کافی اوج نگرفتی!
مدت ها بعد از اين ماجرا وقتي بر مي گشتم و این جملات رو می خوندم، فقط به یه چیزی فکر می کردم... "مهارت پرواز" و نه مفهوم پرواز. 
نیچه میگه: آنکه می خواهد روزی پریدن را بیاموزد، نخست باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن را بیاموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

دل آدم بايد مثل انار باشه
دونه دونه
قرمز و آبدار
پرده دار
گلدار
ترش
شیرین
دل آدم بايد دل باشه

جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۸۹

درد بزرگي است كه تو را آنگونه كه هستي نشناسند
مي خواهم امروز به تو بگويم، فقط به تو...

امروز مي خواهم به حقيقتي اعتراف كنم؛ حقيقتي كه روزي نه چندان دوربا صدايي محكم زير گوشم زمزمه كردي و چون سيلي محكمي چنان دردناك بود، كه نخواستم كه دوباره بشنوم. و تو به خاطر من سكوت كردي. نيشخندي شايد؛ اما حقيقت كلام آن روز تو حالا دارد خفه ام مي‌كند. حالا... حالا با تمام وجودم احساسش مي‌كنم؛ مي بينم، مي شنوم. سيلي آن روز كلام تو حالا تبديل به تازيانه اي ‌مدام شده است بر روح وسينه من. طوري كه مرا از درون و بيرون مي‌سوزاند.

عزيزكم، حالا ديگرمي دانم قدیسی که خراب انگاشته می‏شود، شادمان خواهد بود و راضی. درد آنجاست که فاسد و خراب باشی، قدیس صدایت کنند و اين عرف جامعه ات شود و تو مجبور باشي هر روز هزار بار آن را ببيني و بشنوي و دم نزني؛ حق با تو بود، اين روزها روزهاي بدي است.همه آن‌جوري اند كه نيستند و آن‌جوري خطاب مي شوند كه نيستند و آن جوري زندگي مي كنند كه نيستند؛ همه ما انگار به يك بالماسكه غمگين و رنگين دعوت شده‌ايم. همه صورت ها پوشيده از ماسكي است با لبخندي بر روي آن، صداي موسيقي و قهقهه، گوشت را كر مي‌كند و تو نمي‌تواني كه نشنوي؛ تو به من گفتي : "اگر از جنس اين جماعت رنگين پوشِ بي بنيادِ هفت خط نباشي و تنها بينشان بُر بخوري، چاره‌اي نداري جز اينكه كه ماسكت را بزني، اما در برابر قطره‌هاي اشكي كه بر روي گونه‌ها و گردنت مي غلتند، چه مي‌كني؟ انقدر ناتواني كه گاهي صداي هق‌هق خودت را نمي‌شنوي".
حق با توبود؛ آن روز من صداي هق‌هق تو را نشنيدم و حالا صداي هق‌هق خودم را؛ حق را به تو مي‌دهم، زيرا اكنون مي‌دانم كه چه دردناك است كه ماسك هايمان را باور مي‌كنيم. دردناك است كه فرصت ها را از هم مي‌دزديم، تنها به يمن ماسكي كه زده‌ايم. دردناك است كه قديس ها را گوشه معابد ساكت و خراب ها در كارنوال ها رقصان مي‌يابيم؛

جان دلم، حق با توبود؛ درد بزرگي است كه تو را آنگونه كه هستي نشناسند؛ و درد بزرگتري است كه چون تو را مي‌شناسند،‌ تنهايي.

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

تمام قصه ها
با بود یکی و نبود دیگری آغاز می شوند
که یکی بود و یکی نبود!
یکی رفته بود و یکی مانده بود!
مانده بوده و گریه کرده بود ....

احمدی

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

آدم های تنها اگر بخواهند همدیگر را از تنهایی در بیاورند تنهاتر می شوند.
چرا بعضي موقع ها يه چيزايي رو نمي فهمم؟ انقدر عصبانيم كه فقط براي فرار ازش مي تونم اميدوار باشم كه چند ساعتي بتونم بخوابم.

امروز اينو نمي فهمم كه چرا بايد آدم از خودش چهره اي رو بسازه كه نيست و چرا هيچوقت از اون چيزي كه هست راضي نمي‌شه. مگه مي خواد كجا رو بگيره؟ چي مي‌خواد از جون اين زندگي كوفتي كه ولش نمي‌كنه و دو دستي چسبيده بهش؟ امروز يه چيزي تو گلوم گير كرده و داره راه نفسم رو مي‌بنده. مي‌دونم چيه و نمي‌دونم چيه.
درد امروز من اينه كه همه ما يه جوري خر در گل مناسبات بشري شديم و اصول اوليه انساني رو فراموش كرديم. خودمم يكي از اين همه؛ اول همه به خودم دارم مي گم كه اينهمه ازش شاكيم.

گاهي آدم يه كارايي مي كنه كه وقتي مي‌ره تو آيينه خودشو نگاه مي‌كنه، فقط حالت تهوعي هست كه به سراغش مي‌اد؛ از اون چيزي كه هست و راضي نيست و از اون چيزي كه نيست و بايد باشه.گاهي هم  در زنده گیش به خاطر بعضی چيزها به بعضی چيزها گند می زنه. بعد فکر می کنه اون چيزها ارزشش را داشته يا نه. بعد ياد می گيره که قبل اش فکر کنه، نه بعدش.

امشب بدجوري حالم از خودم بهم مي‌خوره.

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد می‌گیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می ارزی.

خورخه لوییس بورخس

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

وقتي آدم ها به فكر هم علاقمند مي شن، يه نياز دروني مثل يه جرقه توشون ايجاد مي شه، نيازي كه در واقع يك درخشش، يك كشش، يك نيروي عجيب و شگفت انگيزه؛ نيرويي كه بهشون جسارت مي‌ده دست به تجربه اي نو و مشترك بزنن؛ اين نياز، اين درخشش، كشش يا نيرو يك نوع از مسئوليت ايجاد مي كنه كه تعريفي براش ندارن، فقط هست و فقط حسش مي‌كنن؛ بعد و ادم ها بايد براي حفظ رابطشون تلاش كنند؛ اگر تلاشي بشه، در واقع براي حفظ اين جاذبه جديد هست و اگر نشه... خوب نشده ديگه و اون جرقه پريده و رفته.
اختلاف اونجايي پيش مي آد كه اونها روش هاي مختلفي رو براي ارضاي نياز خود به كار مي برند و مواضع دو طرف هم يه جورايي قوي هست؛ گاهي سكوت مي كنن؛ گاهي بر سر هم فرياد مي زنن؛ گاهي بر هم مي شورن؛ گاهي لبخند مي زنن؛ گاهي قهر مي كنن و گاهي آشتي؛ گاهي ‌دزدكي همديگه رو مي پان؛ گاهي نزديك مي‌شن گاهي دورغ گاهي يك "اوه چطوري" ساده گاهي"چرا ازت خبري نيست"؛ و باز دوباره سكوت. در بهترين وضعيت سكوت مي‌كنن كه حرمت همديگه رو نشكنند؛ ‌آخرش رو هيچكدوم حدس هم نمي‌زنن؛
اما آخرش اينه...
بعد از تمام اين "گاهي"ها ترجيح ميدن كه بدون اينكه پاسخي به سوال‌هاي ذهن خود وطرف مقابل بدن، بهش نزديك نشن، يا اگه مي‌شن، فاصله رو حفظ كنن، به آرامي از كنارش بگذرن و سعي كنن تا فراموش كنن كه روزي علاقه اي به تفكرو روحي كه درآن جاري بوده درون آنها ريشه گرفته و نهايتاً رابطه‌اي ساخته شده بود؛ و فراموش كنن كه اين رابطه در اصل براي يافتن يك زبان مشترك باهم بوده و نه چيز ديگه‌اي؛
اما انگار قدرت "نشدن"، نخواستن" يا چه مي‌دونم "نتونستن" بيشتر از خيلي المنت‌هاي ماتريسي ديگه هست كه آخرش هم در واقع فرق زيادي در اصل قضيه پيدا نمي‌كن. در هر صورت نميشه كه بشه؛
به هر حال نمي شه، هميشه انتظار داشت كه اوضاع همونطوري پيش بره كه آدم دلش مي خواد؛ گاهي اوضاع اونطوري پيش مي‌ره كه خودش مي خواد و زورش هم اي‌ي‌ي‌ بدك نيست؛ جوري مشت و مال به آدم ميده كه حداقل تا چند وقتي هوس خدمات دلاكي نكنه؛

گاهي فقط بايد به سكوت دلخوش كرد و اميدوار بود.

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

فقط به تو مي گويم
مي دانم كه تو مي فهمي

گاهي آدم ها براي ساختن يك لحظه
قرن ها منتظر مي مانند
تنها به يك بهانه...

طفلكي ها
به دنبال يك دليل براي دوست داشته شدن مي گردند.

از من بگذر.
اگر درست نبوسیدمت گلایه مکن.

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

اين روزها
ما از همه گناه كارتريم.
چه گناهي سنگين تر از جواني.
كاش حال مرا مي فهميدي
هزاران شب است كه با خاطره يك رويا بيدارم
بعد... ناگاه
بايد
در تك لحظه‌اي كه برق حقيقت در چشمانم مي تابد،
خوابم؛
اين انصاف نيست؛
اين...
انصاف ...
نيست.

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

غریبه شده ایم
اين است اتفاقي كه افتاده

از كنار هم مي گذريم
فقط مي گذريم
در ناگزيري حضورمان
شايد
فقط تلخندي
شايد
فقط نگاهي كه دزديده مي شود
فقط همين

از تمام آن حرف ها
حالا فقط
 سكوت مانده است
و
دلي كه هر روز زير سنگيني اين سكوت تكيده تر مي شود. 

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

امروز داشتم تو يه وبلاگي كه تازه پيدا كرده بودم،‌يه چرخي مي‌زدم كه  مطالبش نظرم رو جلب كرد. رسيدم به "چهارده آموزه دمينگ براي تغيير شكل مديريت". اول سرفصل هاش رو خوندم كه ببينم چه تصويري توي ذهنم ايجاد مي‌كنه كه اگه اون حس خاص بهم دست داد وارد متنش بشم.
مباحث مديريتي هميشه برام جالب بوده، به خصوص بحث مديريت در ايران. محاله به اين موضوع فكر نكنم و خنده‌ام نگيره. راستش گاهي اوقات فكر مي‌كنم، ديگه كار از حرص خوردن گذشته، فقط آدم مي‌تونه به اتفاقاتي كه دور و برش مي‌افته، بخنده. 

نمونه اش اتفاقي بود كه هفته پيش افتاد و شاهدش بودم.
دو هفته قبل توي جلسه اي داشتيم درباره يه تفاهم نامه با يكي از بانك ها بحث مي‌كرديم كه از تير ماه به دليل اينكه خورد تو تعطيلات تابستاني و بعد هم ماه رمضان و بعد هم مسافرت و خيلي چيزهاي ديگه، اصلا دربازه اش صحبت هم نشد بود. يعني 4 ماه. بعدش چون بايد تكليفش مشخص مي‌شد، گذاشتمش تو دستور جلسه هيات مديره. اينجا جاش نيست كه درباره وضعيت محيط كارم بنويسم اما اين توضيح رو بدم كه هيات مديره ما مثل خيلي از شركت هاي ديگه نيستند كه براساس سرمايه‌شون حرفشون برو داشته باشه. هيات مديره ما هر كدوم يه شركت بزرگ دارند و الان حدود 8-9 ساله هر دو هفته يك بار دور هم جمع مي‌شن و انصافاً هم براي حفظ منافع خودشون و هم‌صنفي‌هاشون تلاش مي‌كنن و روابطشون رو در اختيار هم مي‌ذارن. بعد از هفت سال كاركردن باهاشون اينو فهميدم كه مثل دو روي سكه مي‌مونن. هم رقيب هم هستند و هم دوست جون‌جوني. در نتيجه كار كردن باهاشون خيلي سخته. كافيه يه كلمه حرف اشتباه از دهنت در بياد كه آسمون و زمينت به هم دوخته بشه. 
بگذريم. توي اون جلسه كه قرار بود در مورد تفاهم نامه صحبت بشه، آخرش به اين نتيجه رسيدند كه بعد از يكسال كار چشمگيري براي شركت هاي ما انجام نشده و اگر متن تفاهم نامه به همين شكل باشد، اصلا لازم نيست امضاء بشه. اين بود كه قرار شد يه جلسه‌ خصوصي با مديرعامل بانك گذاشته بشه و مواردي رو كه مي‌خوايم بهش بگيم و موافقتش رو بگيريم. 
اين جلسه خصوصي هم انجام شد و قرار شد يه جلسه هم با مديراي دواير بانك گذاشته بشه و باقي ماجرا. 
خلاصه اينكه دوشنبه پيش ساعت هشت و نيم صبح قراري گذاشته شد و من و سه تا از مديران بايد توي اون ساعت اونجا مي‌بوديم.
از اونجايي كه من هيچوقت مدير نخواهم شد، يك ربع زودتر تو سالن كنفرانس محل جلسه بودم(آدم بي‌پرستيژي كه منم) اين يك ربع ده ساعت گذاشت تا بقيه پيداشون بشه. دوتاشون سر هشت و نيم توآسانسور بانك بودند و يكي ديگه شون يك ربع بيست دقيقه بعدش اومد. اما مديراي بانك سر ساعت همه تو سالن كنفرانس نشسته بودند و منتظر بودند ببينن ما چه حرفي براي گفتن داريم و تويه فرصت مناسب حمله گاز‌انبري بكنن.

جلسه شروع شد و تا ساعت دوازده و نيم طول كشيد.
اتفاقي كه افتاد اين بود: "ما يك تفاهم نامه تيپ(با جملاتي كه از پيش نوشته شده و ممكنه  جلوي هر مشتري ديگه‌اي هم بذارن) با هم امضاء مي‌كنيم و بقيه  امتيازاتي كه مي خواستيم به صورت توافقي ويا اگه خيلي حياتي بود، به صورت ابلاغيه و بعد از رسمي شدن قرارداد اصلي انجام مي‌شه".

تا اينجاي قضيه شايد نكته خاصي توي اين ماجرا ديده نشه. وقتي ظهر داشتم با يكي از مديرها، كه در واقع حكم استادي برام داره، برمي‌گشتم دفتر، صحبت جلسه شد و برداشت‌هاي خودش رو از اون چيزي اتفاق افتاد برام تعريف مي كرد. 

چيزي رو كه تو تمام جلسه تو ذهنم وول مي‌خورد، بهش گفتم. اگه نمي گفتم حالت خفگي بهم دست مي‌داد. بهش گفتم، من هميشه طوري عمل كردم كه مصداق اين جمله است:

حرفي رو بزن كه بشه نوشتش و چيزي رو بنويس كه بشه امضاش كرد

حرفم رو تاييد كرد و دلايل خودش رو هم گفت. "خوب تجارت قوانين و بازي‌هاي خودش رو داره و اساسش بر پايه امتياز گرفتن استواره. الان كه امتيازهايي كه هست كه مي‌شه گرفت، ولو شفاهي، چاره چيه". بايد اينو درك مي كردم.  واقعاً چاره چيه؟ اجالتاً بايد اين كاچي رو بخوريم تا در آينده (طبق آن مكتب فلسفي معروف) ببينيم چي پيش مياد. 

امروز كه داشتم اون چهارده تيتر رو مي خوندم، به اين فكر مي كردم، ايجاد تغيير در مديريت ما نياز به يه تغيير فرهنگي داره نه سازماني. تحول بايد از ذهن آدم ها شروع بشه. اما اتفاقي كه داره مي‌افته اينه كه زيرساخت ما مشكل داره و بعد ما داريم هي روش برج مي‌سازيم. 

دردناكه چيزي كه مي خوام بگم. ما تو ايران اگر ده تا مدير حسابي هم داشته باشيم، تو يه جايي از كارشون، مي‌رسن به اين نتيجه كه تمام تئوري هاي مديريتي‌شون رو بذارن كنار و لباس كدخدايي بپوشن يا حتي به روش پاياپاي معامله كنن. 

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

تا وقتی عاشقيم، همه‌چيز روبه‌راه است؛ مشکل از زمانی پا می‌گیرد که عاقل مي‌شویم*.

اين واقعيت زندگي خيلي از ما هاست. داريم به كجا مي ريم؟ چرا تو روابطمون انقدر بسته و حق به جانب عمل مي‌كنيم؟ چرا بيشتر مردم ترجيح مي‌دن طرفشون يه احمقِ هرزه باشه تا يه نفر كه يه كم شرايط خودشو مي‌سنجه و قالب‌هايي رو كه توش مي‌گنجه، آرام و شفاف براي بقيه شرح مي‌ده.
راستي چي شد كه اينطوري شديم؟
بعضي وقت ها كه به پاسخ اين سوال ها فكر مي‌كنم، دلم مي‌خواد از ته دل فرياد بكشم.

*ازوبلاگ بيرون قاب قدم بزنيم

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

گاهي براي پروانه شدن لازم است در پيله بمانم. آينده مجبور است كه سياه نباشد.
سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنيي و عقبی نبرد گـــوشه خاطر
 که به دیدار تو شغلست فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روزی من مسکین گدارا
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را زکمندت برهانم
گر تو شیریـن زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفـتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
 که به پایان رسدم عمر به پایان نرسانم

با صداي محمدرضا و همايون شجريان
با صداي محمدرضا و مژگان شجريان

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

سونيا (دايان کيتون): جنايت اگه براي نجات بشريت باشه اشکالي نداره!

بوريس (وودي آلن): اوه، کي اينو گفته؟

سونيا: آتيلاي خونخوار!

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

گاهي وقت ها دلم مي‌خواد يه دكمه رو فشار بدم و يك آن همه چيز ساكت و خاموش بشه.

اين روزها خيلي ترسناك شدم. طوري ترسناك كه اگر كسي رو با مختصات مثل خودم مي‌شناختم،‌ محال بود كه بهش نزديك بشم. اين روزها، روزهايي هست كه هيچ حس خاص قابل تعريفي ندارم. بدجوري نسبت به همه چيز بي اعتنا شدم. ساعت ها حرف مي‌زنم و مي‌نويسم و مي‌شنوم، اما دريغ از يه جرقه... همه وجودم مكانيكي عمل مي‌كنه.
اين روزها يه جورايي در واقع سِر شده‌ام.
آدم يه وقتايي از زور درد به يه جايي مي‌رسه كه ديگه هيچ چيز رو درك نمي‌كنه. درست مثل مصدومي كه زير يه بار سنگين گير كرده باشه. بدنش پر از شكستگي، خون‌مُردگي و له‌شدگي هست و وقتي دكتر اورژانس بالاي سرش مي‌اد، مي دونه كه اگه اون بار سنگين رو از روش بردارن ظرف چند دقيقه تموم مي‌كنه. بعد  دكتره سعي مي كنه اين دقايق آخر رو براش قابل تحمل‌تر كنه. جوك مي‌گه، قصه يا حتي از زندگي خودش مي‌گه، مزخرف‌هايي سر هم مي كنه كه در حالت عادي از مخيله‌اش هم نمي‌گذرن، همه‌اش به خاطر اينكه فكر مصدوم رو از فشار مرگي كه چند دقيقه ديگه به سراغش مي‌اد، منحرف كنه. مريضه كه ديگه همه اينا رو با همه حسش مي‌فهمه و به اون چيزي كه قراره تا چند دقيقه بعد پيش بياد، رضايت مي ده. بعد به دكترش كه حالا اون نمي‌خواد مرگ بيمارش رو باور كنه، با تبسمي ناشي از "دانستن" مي‌گه: "زياد خودتو به خاطر من اذيت نكن".
اين روزها تو شلوغ ترين لحظاتم چنين حسي دارم. همه يه جورايي دارن تخته گاز رفتن منو تماشا مي‌كنن. گهگاهي نصيحتي، تشري،‌ بغضي به سمتم مي‌اد، ولي در كليت ماجرا تفاوتي ايجاد نمي‌كنه.  تغييري تو خودم حس نمي‌كنم. طوري كار مي كنم، انگار كه دلم مي‌خواهد كارهام تو تايم كاري "فقط" تموم بشن، چه‌جوري و كجا و كي‌اشون اصلاً مهم نيست. اصلا مهم نيست. سركار و درس و دانشگاه هم ديگه برام توفيري نمي كنه. روي ميز خونه و شركت پر شده از پيش‌نويس ترجمه ها، روي دسكتاپم پر شده از فايل‌هاي نيمه كاره با اسم هاي عجيب و غريب، تسك بار گوشي موبايلم پر شده يادآوري هاي كه سر ساعتشون يه ويبره‌اي مي‌ندازن بيرون، همينجوري همه چي رو ول كردم به حال خودشون و  و...و...و عجيب با چارلي چاپلين تو عصر جديد هم‌ذات‌پنداري مي كنم.

آخر اين جور كار كردن رو خيلي واضح مي تونم تصور كنم. آدم به جايي مي‌رسه كه ديگه نه فكر مي‌كنه و نه حرف مي‌زنه. مغزش تبديل مي‌شه به يه ماشين كه برنامه را بهش ميدن و ازش خروجي مي‌خوان. بعد يهو تو شلوغي، تو جايي كه درست انتظارش رو نداري، هنگ مي كني و پيچ و مهره هات به هم گير مي‌كنن. بعد...

... يه دفعه همه جا ساكت ميشه.

اونوقته كه تو اين سكوت مي‌توني چند دقيقه چشم رو هم بذاري.

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

ای امید دل من کجایی ؟
همچو بختم کنارم نیایی
آشنا و سوز و دیرآشنایی
یا بلای دل مبتلایی
بی وفا ، بی وفا ، بی وفایی
تو غارتگر عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی ؟
چو مِی بارم بر جان خروشی
تو غارتگر عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی ؟
چو مِی بارم بر جان خروشی
چه خواهم از تو ، جز نگاهی ؟
چه خواهی از جانم ، چه خواهی ؟
ندارم جز عشقت گناهی
ندارم جز عشقت گناهی
بر سیه بختی من گواهی
چون دو چشم مستت ئل سیاهی
کو به غیر از آغوشت پناهی ؟
آتشی ، سرکشی ، فتنه جویی
آفتی ، خانه سوزی ، گناهی
عشق من جان را چه کاهی ؟
ماه من ! مجلس آرا تویی تو
عشق من ! شادی افزا تویی تو
روشنی بخش دل ها تویی تو
راحت جان شیدا تویی تو

سازنده تصنيف: نواب صفا
آهنگ سز: پرويز ياحقي
با صداي بنان
باصداي سالار عقيلي

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

-How does it not even cross your mind that you might want a future with someone?
=It"s simple. you know that moment when you look into somebody"s eyes and you can feel them staring into your soul and the whole world goes quiet just for a second?
- Yes.
=Right. well, I don"t !
 
-چه جوري تا حالا حتي به ذهنتم نرسيده که با کسي بخواي آينده اي داشته باشي؟
=ساده است، اون لحظه رو مي شناسي که تو چشم يکي نگاه مي کني و احساس مي کني اونم به روحت خيره شده و دنيا همه يه لحظه ساکت و آروم مي شه؟
-آره.
=خُب..من نداشتم 

اگه مي تونستي صدامو بشنوي، بهت مي گفتم که اثر انگشت ما هيچوقت از زندگي هايي که لمسشون کرديم محو نميشه ...اگه مي تونستي اينجا رو بخوني، هم، بازم اينو بهت مي گفتم.
حتي اگه تو هرچند بار مواجهه‌ ديگه‌اي كه با هم خواهيم داشت،‌ و تو چشم هم نگاه مي ‌كنيم، يكي‌مون خودشو به مشنگي بزنه و اون يكي خودشو پشت خشمش پنهان كنه، فرق زيادي در اصل قضيه نمي كنه.

حق با هر دومونه. بهترين كار اينه كه دروغ هامونو چنان پررنگ كنيم كه ديگه مجبور نشيم اونا رو فرياد بزنيم يا خلافشونو اثبات كنيم.

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

نوشت:

 سوت و قطار خیال
خیال و سوت قطار
قطار و سوت خیال
تو در میان کدامین غنوده ای ؟

نوشتم:

در كسري از ثانيه
جايي ميان احتمال برخورد يك قلوه سنگ
با شيشه قطار
با پيله خيال
با اين اميد كه شايد
يك سوت
يك سوت
زنهار داد مرا

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

چند وقتي هست كه اينجا خيلي جدي ننوشته‌ام. يعني نه اينجا، تو دفتر روزانه ام هم همينطور. اخر اخرش يه تسك گذاشتم كه يادم بمونه، مي‌خوام بعداً چيكار كنم. اينجا هم گهگاه پستي گذاشتم كه يا يه جمله بوده كه مي شده با خوندنش چند دقيقه‌اي فكر كرد، يا يه ترجمه كوتاه بوده از يه شعر يه بخشي از يه داستان؛ اما خودم چيزي ننوشتم. دليلش ... شايد... اين بوده كه خيلي چيزها هست كه توي زندگي آدمه، ولي وقتي مي‌خواد بنويستشون، به جاي اينكه اصل مطلب رو بيان كنه، تيشه رو بر مي‌داره و مي‌زنه درست ريشه‌ خودشو اون چيز رو از اساس درمي‌آره. يا نه؛ وقتي مي‌نويشتش، اون چيزي ازش برداشت نمي‌شه كه در اصل بوده. يه موقع هايي هم هست كه آدم از بس حرف تو ذلش تلنبار ميشه كه ظرف پرش وادار به سكوتش مي‌كنه.
واقعيت اينه كه الان هم توضيح دادنش برام يه كم سخته، چون دارم سعي مي كنم چيزي رو بنويسم كه دو ماهي باهاش درگير بودم و علي‌رغم اثر عميق و تلخي كه روم گذاشته، هنوز هم هيچ درك درستي ازش ندارم. فقط مي دونم، يه چيزي توي من هست و يه چيزايي درست پيش نمي‌رن يا نه اونجوري كه من مي‌خوام، پيش نمي‌رن. الان دوباره دارم خودمو مجبور مي‌كنم، كه بنويسم تا يه چيزايي از يادم نره.

و اما اين دوماه گذشته...
تابستان ها فرصت خوبي هست براي من كه يه كم به كارهاي شخصي‌ام برسم. تعطيلات و مسافرت هاي تابستاني قشر تاجر و بازرگان هميشه فرصت خوبي براي من ايجاد مي كنه كه با ذهن آزاد تري براي مطالعه زمان بذارم. اما بعضي مواقع همه چيز اونجوري پيش نمي‌ره كه آدم انتظار داره.
شخصاً هيچوقت كاري براي اين انجام ندادم، كه تعريف و تمجيد ديگران رو به دست بيارم؛ اعتقاد دارم كه آدم حتي اگه "بيل زن" هم مي‌خواد بشه "بايد" بهترين بيل زن بشه. اين طرز فكر و عملكرد برام درد سر شده. اين چند وقته گير يكي دو تا آدم نخاله افتادم كه حضورشون تو جو كاري و درسي‌ام بسيار آزاردهنده شد و خيلي به خودم فشار آوردم كه پاسخي به رفتارهاي چيپ و بچگانه‌شون ندم. اما نتونستم غمگين بودن خودم رو پنهان كنم. شدت اين غم رسيد به جايي كه با خشم و پرخاشگري و اعتراض و در نهايت بي‌محلي همراه شد.
همه چيز تو زندگيم شكل اجبار به خودش گرفت. خودمو مجبور مي‌كردم كه سر كار برم يا سر كلاس درس حاضر بشم...خودمو مجبور مي‌كردم كه روزي چند ساعت  يه گوشه بشينم و يه كتاب رو مثلاً تا فلان صفحه بخونم و بعد هم خلاصه اش رو در بيارم، فيش بنويسم، يا برداشتم را در حاشيه‌اش يادداشت كنم... خودمو مجبورمي‌كردم كه به يه زبان ديگه غير از زبان مادري‌ام داستان بنويسم و منتظر بشم كه استادم غلط‌هاي ناشي از حواس پرتي‌ام رو به رخم بكشه و با ديدن اونا از شدت ناباوري عينكش رو جابه جا كنه... خودمو مجبور مي‌كردم ساعت‌ها تو شلوغ‌ترين مسير مركز شهر قدم بزنم و از خيابون‌هاي بدون خط عابر و از بين اون همه موتورسوار وحشي عبور كنم و آخرِاعتراضم اين باشه چشم غره بدي حواله پليس هاي راهنمايي‌اي بكنم كه در واقع بيشتر حكم آكسسوار صحنه رو داشتند تا پليس. همه اين كارها... همه فعاليت هاي روتين زندگيم برام شده ‌بود شبيه يه جور  لجبازيِ خشمناك.  زورم هم به كسي نمي‌رسيد، تلافي‌اش رو سر خودم مي‌آوردم. آخر شب ها وقتي خسته از تمام اين واكنش ها از خودم فقط مي‌پرسيدم: "چرا من هيچ چيزي رو راحت به دست نمي‌آرم و به خاطر هر چيزي بايد تا مرز جون كندن پيش برم؟" فقط يك جواب براي خودم داشتم. اينكه "اين رفتارها يك تاوان هست براي تو، فقط براي تويي كه پاي حرفت ايستادي".
خوب كه فكر مي كنم مي‌بينم كه پافشاري من روي خواسته هاي زندگي‌ام، تعريف كردن يه هدف مشخص براي خودم، جنگيدنم به خاطر اونا و در مواقعي وارد شدن به وادي سياسي كاري براي گرفتن برخي امتيازها از اطرافيانم(به خصوص تو محيط كارم) باعث شده بود كه تو آدم‌هاي دور و بر حساسيت ايجاد كنم. من اسمش رو مي‌ذارم"حساسيت"، در واقع چيز ديگه اي بود كه من سالهاست تلاش كرده‌ام با مدارا با اطرافيانم و پرهيز از مجادلات نفس گير خودمواز افتادن تو چنين باتلاقي نجات بدم. باتلاق "حسادت". اما انگار زياد موفق نبودم. چون براي يكي از معدود بارهايي كه نياز خودم رو به خواست بقيه ترجيح دادم، چنين تاواني رو بايد مي‌پرداختم. چنان حس بد و منفي‌اي ‌تو اين مدت به سمتم هجوم آورد، كه خودخواسته فعاليت هاي اجتماعي‌ام رو در پيله سكوت پيچوندم. متاسفانه خودمم بهش دامن  زدم. حجم اين سكوت رو تا جايي كشوندم كه سنگيم كردم و تمام توانم رو گرفت.
طبق آموزه‌هاي كودكي ام گهگاهي به خودم يادآور مي‌شم، كه "مردم آيينه توهستن، پس بايد سعي كني ضمن اينكه كار رو به مجادله نكشوني، خودت باشي"؛ به خودم نهيب مي‌زدم كه "در مقابل پديده‌هاي اجتماعي و انساني هر جوري رفتار كني، همون طوري باهات رفتار مي‌شه، پس اگر مسائل تو برات مهمند، براي ديگران هم حتماً اهميت پيدا مي‌كنن".  راستش چون خودم تمام سعي ام رو مي‌كنم كه در قبال ديگران چنين سياست رفتاري‌اي رو داشته باشم، بنابراين وقتي استنتاجاتم بي نتيجه يه گوشه ذهن خودم موندن و نتيجه بيروني‌اش يه جور ديگه شد، بدجوري خورد تو ذوقم . درك اينكه نگاه و زبون آدم‌ها نسبت به من و خواسته هاي من اون چيزي نبوده كه نشون مي‌دادن، رسماً ديوونه ام كرده بود... به خودم مي گفتم: "اگر رفتار ديگران با تو اونطوري نبوده كه تو مي خواستي، اين يعني اينكه يه جاي كار تو مي لنگيده كه نتيجه ارتباطاتت خراب شده".
موقعيت من شده بود شبيه يه بزرگراه چند بانده كه چراغ قرمزش هم كار نمي كرد؛  بعد ماشين ها هي به طرف من مي‌اومدن و من نمي‌تونستم حركت كنم. درك اين احساس برام دردناك بود؛ واقعاً دردناك. چيزي شبيه يه سوراخ توي روحم به وجود اومده بود، كه نمي‌تونستم توضيحش بدم و موجود بيچاره‌اي شده بودم كه ناتواني و عجزم درتوصيف شرايط پيرامونم بيشتر عصباني‌ام مي‌كرد.
اين اواخر درست حس موش خرمايي رو داشتم  كه يه مار زنگي نيشش زده باشه و آروم آروم داره بي حس مي‌شه. بعد تو اون حالت بي‌حسي و فلج شده‌گي به چشم‌هاي ماره خيره شده كه تو آفتاب لم داده و انتظار مي‌كشه كه موشه دست از تقلا برداره و با خيال راحت بياد سر ميز شامي كه براي خودش تدارك ديده؛ شب ها ساعت‌ها بيدار مي موندم، كه يه توضيح عقلاني براي اين قضايا پيدا كنم. اما بي‌فايده بود. فشار عصبيش داغونم كرده بود. مي‌دونستم، اتكا به چيزي كه بهش مي‌گن"احساس"،  براي من به تنهايي محكمه پسند نيست و قانعم نمي ‌كنه. من بايد مطمئن مي‌شدم كه اين همه ناخوشي كه حس مي‌كنم و اين همه سنگيني  حس حسادتي كه حق خودم نمي‌دونستم، اما از بيرون زهرش رو ريخته بود تو دلم، تخيل يا توهم نيست و حتماً يه توجيه منطقي داره. من نياز به يه مدرك، يه اعتراف يا يه چيزي شبيه به اون داشتم.
و من اشتباه نكرده بودم.

امروز بعد از اين مدت، بعد از اين سكوت تحميلي كه رنجش رو به خودم هموار كردم (و البته براي باز كردن زبون بعضي‌ها بي‌تاثير هم نبود)، اين به اصطلاح "اعتراف نامه" رو توي ايميل‌هام ديدم. و اين تو اون ايميل برام جالب بود:
"اينجا تو محيط خودت مي دوني كه هركدوم از بچه ها نسبت به هم چه حس و احساسي دارن، من و تو هم هر مشكلي با هم داريم، ازت مي‌خوام ظاهر رو حفظ كني؛ تمايلي نيست كه رابطمون بشه مثل روز اول؛ هر كدوم دلايل خودمونو داريم. فقط ازت مي خوام، دشمن شاد نشيم، هردومون"
وقتي اين جملات رو مي‌خوندم، ناخودآگاه پوزخند مي‌زدم. به خودم بيشتر...اولين چيزي كه به ذهنم اومد و به خودم گفتم، اين بود: "شنيده بودم آدم هاي بزرگ دشمن دارند؛ خوشحال باش جانم! بهت حسودي مي كنم كه به جمع آدم بزرگ پيوستي!"


اين روزها زياد مي بينم كه يه  آدمايي چنين كوته بيني هايي رو براي اين متحمل مي‌شن كه توي جامعه‌اي مثل جامعه ما كه به مفت خوري و انواع دزدي هاي معنوي مبتلا شده، براي خودشون يه هدف مشخص تعيين كرده‌ان، براي خودشون وقت مي‌ذارن و برنامه ريزي مي‌كنن و سعي مي‌كنن تهديد هاي محيطشون رو بدون درگير شدن در جنگ‌هاي فرسايشي به فرصت تبديل كنند. گاهي انقدر مست شادي‌هايي مي‌شن كه براي خودشون ساختن، كه چشم باز مي كنند و مي‌بينن در جامعه بيمارشون تمام اون چيزايي كه يه روزي ارزش بودن، حالا ديگه نيستن. و اون روزي كه اينو مي‌فهمن، تازه درد خماري به سراغشون مي‌آد.
اتفاقي كه براي من افتاد، در مجموع اتفاق بدي نبود. حالا كه پذيرفتمش، راحت تر مي‌تونم باهاش كنار بيام. يه كم زمان كه بگذره مطمئنم با يه ديد بازتر به زندگي برمي‌گردم.
تو دوران دانشجويي‌ام مطالعاتي داشتم با موضوع ارتباط زبان به عنوان يك وسيله ارتباطي و تاثير اون در دوعلم روانشناسي و زبانشناسي . اين اتفاق باعث شده كه برگردم و يه نگاهي از يه زاويه خاص و حس شده بهشون بندازم. حالا ديگه يه تجربه عملي تو زندگيم داشتم كه بهم يه نگاه داده بود.
تو اين باز خوني علمي- توفيقي يادم اومد كه از اول قرن بيستم كه زبان شناسي مدرن شكل گرفته تقريبا صد سال گذشته. اطلاعات بشر نسبت به جايگاه زبان در زندگي ‌اش بيشتر شده. فرويد اومده و نشون داده كه قسمت عمده روان انسان مربوط به ضمير ناخودآگاهش مي‌شه. به دنبال او هم بقيه اومدن و گفتن كه ساختار وجودي ناخوآگاه ما در واقع "زباني" هست. انديشيدن ما هم در خودآگاهمون ريشه كاملاً زباني داره. اينطور استنتاج كردم كه اگر بخوايم تحولي تو زندگيمون ايجاد كنيم، بايد نسبت به فرم زبان و كلماتي كه بكار مي‌بريم يا مي‌خونيم يا مي‌شنويم حساسيت داشته باشيم. يعني نه فقط فرم كلاممون كه بلكه فرم و حجم نگاه تفكرمون هم بايد تغيير كنه؛ چون اونم يه شكلي از ارتباط زباني هست.
حتي اگه ما بازيگر ماهري هم باشيم، بعيد مي‌تونم بتونيم، مانع از انتقال انرژي اون چيزي بشيم كه تو سرمون يا همون ناخودآگاهمون مي‌گذره و بعداً در قالب تفكر دربخش خودآگاهمون شكل مي‌گيره. بسيار ديده‌ام كه معمولاً در ارتباطاتمون آدم‌هاي رشد نيافته‌اي هستيم. ياد نگرفتيم گليم خودمون رو بدون نق و نوق از آب بيرون بكشيم. در بدترين حالتش كه اختيار زبونمون دستمون نباشه هرچي از دهنمون در مياد، به در و ديوار مي گيم وآخرش هم شاكي مي‌شيم كه مگه ما چه گناهي كرديم كه فلان شديم و بهمان شديم. تا حد خفگي به شدت گله‌مند مي‌شيم. و تو اين گله‌گذاري چنان خودآگاه و ناخوداگاهمون رو به هم مي‌پيچونيم و تاب مي‌ديم كه خسته و بي رمق يه گوشه‌اي مي‌افتيم كه شايد يكي بياد جمعمون كنه.

آلبر كامو تو كتاب طاعون در جايي ميگه : همه بدبختي آدم ها از اينه كه به زبان صريح و روشن با هم صحبت نمي‌كنن.
راست مي‌گه. ياد نگرفتيم با هم حرف بزنيم. برامون راحت تره كه تو تخيلات و زيان‌بازي هاي ذهني‌مون خودمون شنا كنيم. من دوماه از عمرم به خودم زهر مار كردم، اونم فقط به جاي اينكه شجاعت نداشتم برم به طرفم بگم: "آقاجان تو چه مرگته اصلاً؟" با يه خودم بگم: "يه نفس بكش... بعد برو دو كلوم باهاش حرف بزن، خبرت!!!"
نشد ديگه. اينبار واقعا گند زدم. گند زدم، چون سرمست بودنم تو راهي كه براي خودم تعريف كردم، راه حرف زدن و شنيدن رو برام بست و وقتي ناملايمتي ديدم، همه‌ي كاري كه كردم، "نق زدن" بود.


بعد از مدت ها اينجا نوشتم كه يادم بمونه :
1- هيچوقت سعي نكن از چيزي كه حق خودت مي دوني و بهش ايمان داري، در مقابل ديگران، دفاع كني. آخر دفاع كردن از خودت توجيه كردنه. از آنجايي كه اختيار زندگي خودت رو تو دست داري، پس لازم نيست در باره روش زندگيت به كسي توضيح بدي و درستي انتخابت رو براي كسي اثبات كني.اما ... ته ذهنت بدون كه هميشه هم اين تو نيستي كه فكر مي كني كه حق با تواه. ديگران هم ممكنه درباره خودشون همينطوري فكر مي كنن.
2- مردم ناخودآگاه از تو مي‌خوان كه خواسته‌هاي اونا رو به خواسته‌هاي خودت ترجيح بدي و اگر نخواي كه اينكار رو بكني، ‌يا بايد استدلال قوي داشته باشي، كه بهشون يه چيزايي رو اثبات كني، يا بايد در اوج بي‌منطقي از سوي اونا تاوانش رو به سختي و با طرد شدن بدي.
3- زندگي مثل يه مسابقه طناب كشي مي مونه، هيچ ضمانتي نيست كه طناب زندگي‌ات يه جايي پاره نشه. پس حواست حتماً به مقدار كشش طناب و زور خودت باشه.
4- هر وقت ياد گرفتي سرت رو بالا كني و تو چشمهاي طرف مقابلت خيره بشي و محكم پاي حرف دل و زبونت بايستي، و درباره اش با صداي بلند صحبت كني، اونوقت شايد بتوني حرفت رو بذاري، تو طبقه "دو كلوم حرف حساب روزانه ات" و نه بيشتر.
5- هميشه سكوت كردن و گذشتن دليل معصوميت و برائت آدم نيست. گاهي بايد با يه بيان صريح و شفاف براي آزادي روحت بجنگي، حتي اگه مطمئن باشي كه طرف مقابلت حرفت رو نمي فهمه. اما حداقل خيالت تخته كه حرفت رو زدي.
بزرگي مي گويد:
تاريخ را فاتحان مي نويسند؛

و

(فكر مي كنم يادش رفته بود كه چنين ادامه بدهد: )

شكست خوردگان آن را بازنويسي مي كنند.

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

گربه‌ای با مهر
به گنجشكی نگاه می‌كند.
حس می‌كند كه چقدر زيباست
چقدر جذاب است
می‌خواهد پرنده را نوازش كند
در دهانش بگيرد
با پنجه‌ها لمسش كند
دستش را دراز می‌كند...
اما پرنده پرواز می‌كند
و گربه
غمش را در صدايش می‌ريزد
بخاطر ناتوانی در اثبات عشقش.
و پرنده آواز می‌خواند
دور از او
دور، دور،
دورتر.

فرانسوا داويد

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

تازه امروز به سرم زد  كه شايد تفسير بعضي اتفاق ها و كنش و واكنش هاي  اين چند وقت گذشته همين چند خط ساده باشه:

«من بي‌آزارترين آدمي هستم که مي‌توني پيدا کني. من فقط خودمو پشت عصبانيت مخفي مي‌کنم، چون تنها راهي اِه که مي‌تونم از خودم محافظت کنم. تنها کسي که واقعا مي‌تونم باعث آزارش بشم، خودم هستم.»

اينكه اين بيان ساده از كجا به دستم رسيد، بماند؛ اما رويا ديدن هاي سريالي من همچنان ادامه داره. نمي دونم تا كي اين بازي ادامه خواهد داشت. يادمه يه جايي خوندم :

مهم نيست كه تو چطور بازي مي كني، مهم اينه كه بازي چطور با تو بازي مي كنه.

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

گریه را به مستی بهانه کردم
 شکوه‌ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
ناله دروغین اثر ندارد
شام ما چو از پی ، سحر ندارد
 مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
گریه تا سحرگه ، من عاشقانه کردم
دلا خموشی چرا؟ چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز ، خدا،
پرده راز ، حبیب ، پرده راز
تو پرده‌پوشی چرا ؟

(2)

راز دل همان به ، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان ، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل ، خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چه‌ها کرد
کینه‌های دیرینه برملا کرد
 دست من ز دامان گل جدا کرد
تا به شاخه گل ، یک دم آشیانه کردم

(3)

همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش کین دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم

آهنگساز و ترانه سرا : عارف قزوینی
مایه : دشتی

با صدای مرضیه
با صدای عبدالوهاب شهیدی
با صدای شجریان - دشتی
با صداي شجریان - سه گاه
هر قدرانسان شریف تر و نجیب تر و حساس‌تر باشد از جنایت دیگران بیشتر رنج می‌برد و این دو علت دارد یکی اینکه خود را مستحق خیانت نمی بیند و دیگر اینکه منتظر نیست که سایرین با او عملی کنند که خود او با سایرین نکرده است

سه تفنگدار
الکساندر دوما

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

از مكالمه و پرگويي بيجا نجات پيدا خواهيد كرد، اگر به خاطر بياوريد كه مردم هرگز نصايح شما را قبول نمي كنند، مگر اينكه وكيل مدافع و يا دكتر باشيد و آنها براي شنيدن صحبت هاي شما پول خرج كرده باشند.

جرج برنارد شاو

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

حكيم عمر خيام

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

چقدر گاهي تنهايي آدم هولناك ميشه وقتي يه نگاه به دور و برش اندازه و مي بينه از آدم هاي تاپ زندگيش چيزي كه "نقد" تو دستش مونده فقط يه سنگ و يه اسم روشه

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹


!Nicht mein Wille, der Deine geshehe
خواسته من نه، آنچه تو مي خواهي اتفاق بيفتد!

سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۹

آدم ها گاهي موجودات عجيبي مي شن.
آدم ها گاهی منتظر یک اشاره ان، تا با سر بدون.
آدم ها گاهی منتظر یک "نه" شنیدنن.
آدم ها گاهی منتظر یک "بمان" گفتنن.
آدم ها گاهي منتظر يك نگاه هستن.
گاهي هم با همون يه نگاه سير مي شن و تا عرش مي رن.
بعضي وقت ها از رد نگاهشون خيلي چيزها رو مي توني بفهمي. اين نگاه خيلي حرف ها داره كه تو خودش ريخته و منتظر يه نيشتره تا بريزه بيرون. اين نگاه پستی و بلندی‌های روح رو از بره. نقاط شکننده قلبت رو شناسایی كرده و بزرگي هاي طلايي روح رو مي‌پرسته، با ضعف هاش هم كنار مياد.  اين نگاه با تو مثل يه آبگينه قيمتي رفتار مي كنه كه نبايد بشكني.  گاهی زمین و زمان رو به هم ميدوزه، برق مي زنه، از تو دزديده مي‌شه، غمگين مي‌شه، شرمگين ميشه، كه مبادا سكوت تو بشكنه؛ گاهی از دور تو رو می پاد تا تا ترك برنداري. گاهی از ترسها و نگرانی‌هاش نمی گه تا تونگران نشي، هروقت تو خواستي، خواسته و هر وقت تو پاسخ دادي ، پاسخ داده؛ گاهي گرمِ گرم  كنارت بوده و گاهي مشفقانه و صبور در امتداد دلت دور شده . اين نگاه هروقت به تو ميافته با مراعات همه اینها با تو روزگار می گذرونه. از دور سنگيني‌اش رو حس مي كني و از نزديك توسياهي و بزرگيش گم مي‌شي.

اينه كه بيشتر وقتا فقط يه نگاه  آدم رو بد عادت مي كنه. انقدر كه تا مدت ها با فكرش هم به لرزه مي‌افتي چه برسه به اينكه هدفش بشي.

تلخي اين روزگار اينجاست كه بخواي و بدوني كه خواسته شدي و نشه كه بشه.

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص

چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۹

يك لحظه بود فقط...
لحظه‌اي كوتاه كه تو در اوج مستانگي،در نهايت غفلت حافظه‌اي طلايي كه از گذشته بر تو گمارده بوديم
زنجير هاي سخت را با كليدي كه نمي دانيم از كجا جسته بودي
باز كردي و بعد...

فقط يك لحظه بود
فقط يك لحظه؛

يك لحظه
يك رويا
يك طوفان
و باز دوباره سكوت
!!!

اين همه آن چيزي است اينكِ تورا مي سازد.

حالا خودت بگو
تو را بايد قضاوت كرد
يا بايد رفت سراغ زندان‌بان؟

كارل ماركس در جايي مي گويد: هيچكس مخالف آزادي نيست؛ آنها كه مخالفند، حداكثر مخالف آزادي ديگرانند.

به یک‏جایی از زندگی که مي رسي،‌ می فهمی رنج در بند بودن را نباید امتداد داد. عاقلانه كه بنگري مي بيني كه تو در بند بودي كه آزادي از آن كس ديگري باشد. باید مثل یک چاقوي جراحي باشي که در مواقع ضروري به قيمت خونريزي فقط ببَري و بگذري. از بعضی آدم‏ها بايد فقط بگذری و برای همیشه تمامشان کنی، حتي اگر جاي جراحي ات براي هميشه باقي بماند.

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹


عقل خود را می‌نماید رنگها
چون پری دورست از آن فرسنگها
از ملک بالاست چه جای پری
تو مگس‌پری بپستی می‌پری
گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت بپستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید ترا دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را

مولوي
مثنوي معنوي

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

اگر هيچ انتظاری از هيچ‌كسی نداشته باشی، هرگز سرخورده نخواهی شد.

سيلويا پلات

فردا تولدمه. اما هيچ حسي ندارم. نه اينكه ندارم. اما حوصله شو ندارم كه درباره اون چيزي كه گذشته و اون چيزي كه قراره و دوست دارم كه پيش بياد، حرف بزنم. سال سختي رو پشت سر گذاشتم، ...

(... چند جمله اي اينجا نوشتم، اما منصرف شدم و پاكشون كردم...)

... الان فقط خسته ام. به اندازه سي سال خسته ام. مي خوام فقط بخوابم. عجيب خوابم مياد.

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

خودخواه، خسته، بی‌‌شكيب،
اين
همه‌ی آن چيزی است
كه برايم باقی گذاشته‌اند
با من مُدارا كن،
بعداً
دلت برايم تنگ خواهد شد.

سيد علی صالحی

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

او:
حجم سنگین دلهره ، می پاشد مرا .... من تنها رقصنده ی سمفونی امشبم.

من:
عشق به اندازه ثانيه اي براي يك چشم بر هم زدن است.
در حجم اين ثانيه تصوير گاه مي ماند و گاه مي رود؛
دلهره شايد براي اينست كه مطمئن نيستي
پلكت را باز نگه داري يا ببندي؛
بماني يا بروي.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم
نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم
یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم.
نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه.
می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم.

برتولت برشت
چیزی که می‌خوری تبدیل به نجاست می‌شود اما چیزی که می‌خوانی و درباره اش فکر می‌کنی، می‌تواند به راحتی تبدیل به یک گل سرخ شود.

ژان پل سارتر

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

يكي بود يكي نبود. مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتي مُرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رود. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود. استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد. دختري كه بايد او را راه مي داد، نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت: "اين كار شما تروريسم خالص است!"
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است: "پرسيد چه شده؟" ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت: "آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده. از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي‌كند...به درد و دلشان مي رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند. دوزخ جاي اين كارها نيست!!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!!"

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند

پائولو کوئيلو

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

پاكترين عشق آنجاست كه انتظاري نيست

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

قضاوت نکن. هیچ معلوم نیست هنگامی که خودت در جایگاه مشابه قرار بگیری چه می‌کنی.

يا همون...

آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت*

... خودمان؛

پ ن: احياناً اگر در مورد دیگران قضاوتی نکنی، برايت حرف در نمي آورند كه لالي.

*حكيم عمر خيام
اگر قرار باشد بايستی و به طرف هر سگی که پارس می‌کند سنگ پرتاب کنی، هرگز به مقصد نمی‌رسی.

لارنس استرن

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

"پسرم
همه می گویند زمین گرد است ولی تو اعتقاد خودت را داشته باش و باور نکن"

اينو امروز تو يكي از وبگردي هام خوندم.
چه جمله اي!
چه جمله اي ي ي ي ي!!!!

چقدر آدم‌ها از آنچه در ذهن ما هستند، متفاوت‌ترند.

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹


 آدم است ديگر ...

بعضي موقع ها دوست دارد
كسي باشد
تا حقيقت تلخي را محكم بكوبد توي صورتش؛

البته اگر دلش بيايد.

بعضی آدم‌ها شجاع به حساب آمده‌اند؛ درحالی‌كه تنها به خاطر ترس نگريخته بودند.

توماس فولر

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹


 هر روز مثل غریبه اي از کنارش عبور مي‌كنم؛

هنوز هم به نظر مي رسد درخت بيد سرحالي است
اما،
 خوب كه نگاه مي كنم،
دلم هري فرو مي ريزد
اندكي به جلو خميده، اندكي در باد در نوسان
ريشه هايش سست شده اند؛
مي خندد،
اما سرشاخه هايش ...
اما...
سرشاخه هايش ...

من فقط  چشمانم را مي بندم و مي‌گذرم.

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

آدم هاي غريبي شديم.
آدم هايي با تمام خصوصيات موجودي به نام آدميزاد. خوبهاشو انداخيتم يه گوشه و چسبيديم به بدهاش. تا دلمون هم مي خواد براش استدلال تراشيديم كه از خوب بودن چه خيري ديدم كه حالا بخوايم سعي كنيم براش. حواسمون نيست كه كم‌كم داريم خصوصيات هولناكي پيدا مي كنيم و بدتر از اون داريم توشون وول مي‌خوريم و هرچي بيشتر دست و پا مي‌زنيم، بيشتر غرق مي‌شيم.  شديم يه مشت آدم خاكستريِ در رفت و آمد كه رفت و آمد اخلاقي مون  رو با نيازهامون تنظيم كرديم. به ندرت پيش مياد كاري رو فقط براي اين انجام بديم كه دوستش داريم. كه دلمون مي‌خواد، كه حس خوبي بهمون ميده... اگه همه اينها هم برامون فراهم بشه، انقدر بدبين مي‌شيم و انقدر بهش گير مي‌ديم كه به گند مي كشيمش. 
روابطمون هم عجيب و غريب شده. يه روز با اين يه روز با اون. بخوايمش بايد باشه و نخوايمش بايد بره. حد وسطي هم نداره. جالب تر از اون شيوه كشفياتمون از طرفمونه؛‌ به جاي اينكه مثل باستان‌شناس‌ها با ظرافت و حوصله رفتار كنيم، شبيه كشورگشايان نابغه‌اي مثل كريستف كلمب عمل مي كنيم. اونوقت وقتي هم كه به جاي هند سر از امريكا در مياريم تنها هنرمون اينه كه دست به قتل و غارت بزنيم، چرا كه ما فاتحان بزرگيم و نبايد چهره نقاب زدمون آشكار بشه.
چه ميدونم واالله...
بعضي موقع ها فكر مي كنم، شاید اگر تو روابطمون  چیزی از هم ندونیم، رابطه‌هامون بیشتر طول مي‌كشه. يعني اينكه اصلا كاري نداشته باشيم كه اين آدم جديد چي هست، كي هست، تو چه خانواده اي بزرگ شده، پدر و مادر داره يا نه از زير بته به عمل اومده. چي دوست داره يا از چي بدش مياد. فكر مي‌كنم، عیبمون اینه که از همون اول ِ بعد از سلام (تازه اگه سلامي در كار باشه)، می‌خوایم از همه‌چیز هم سر در بیاريم و بدتر اون با داده‌ها و گرفته هاي مزخرف‌مون "نظر ِ کلی‌"مون را درباره‌ طرف مقابلمون بگيم.
غافليم هممون به خدا.
بابا جان... رابطه برای ادامه داشتن، به سؤال احتياج داره، به ابهام،‌ به تعلیق، به ايجاز، به نگاه... به نگاه... به نگاه... به سكوت، به دونستن چیزایی که تا همین دیروز نمی‌دونستیم، به فهميدن اينكه چي شادممون ميكنه و چي يه عالم غم رو ميريزه تودل‌مون.
رابطه برای زنده ماندن به چیزایی احتياج داره که نمی‌شه همه شو یه جا، با يه چيزي مثل سرنگ به خوردش داد. رابطه براي زنده مونده به "آدم بودن" احتياج داره. و به پذيرفتن اين نكته ظريف كه طرف مقابلمون يه شيء نيست، يه ادمه.
توي اين آدمي كه روبروي ما قرار گرفته ، باید همیشه چیزی باشه که بو‌ش بکشیم  و آروم آروم کشفش کنیم، باید حدسش بزنیم و بتونيم بفهمیم اشتباه می‌کردیم درباره‌اش يا به خودمن بباليم كه درست شناختيمش، يا اگه چيزي ازش ميخوايم، به اونم حق بديم كه اون خواسته رو بخواد يا حتي نخواد. بايد... باید همیشه يه چیزی داشته باشیم -نه چندان پیچیده- که رو کنیمش و و خودمون واونو سر ذوق بياريم.
ممكن هم هست كه اولش فكر كنيم كه اصلاً  آدم جالبی نیستیم و تو زندگی كپك زده مون همه چي پيدا ميشه به جز ظرافت و لوندي (چه مردانه و چه زنانه) بعدش باز طبيعي هست كه به وحشت بيفتيم كه چيزي برای شگفت‌زده کردنش نداریم و احساس كنيم كه بلد نیستیم حرف بزنیم یا به خودمون بگيم "وای خدای من چقدر خنگ و حال بهم زنم" اما زمان ... نياز به زمان هست كه نتيجه بگيريم. به قول يه بنده خدايي به جاي بلعيدن بايد مزمزه كرد... درد اينجاست كه تو اين زمونه غريب ما هيچكس حال چشيدن نداره...فقط مي خواد گرسنگيش رو برطرف كنه. فرقي هم نمي‌كنه با چي يا با كي.

اينه كه ميگم آدم‌ هاي غريبي شديم.
شديم موجوداتي كه خواستمونو مي كوبيم تو صورت طرف، بعدشم، قبل از اينكه حالش جا بياد ولش مي‌كنيم وسط زمين و زمان كه يا تاب بخوره دور خودش و يا با مخ بياد پايين. نه احساساتش مهمه و نه طرز تفكرش، نه حتي آدم بودنش.

پ ن: اين همه نوشتم، اما هيچي مثل اين قطعه شاملو  آرومم نمي كنه

دهانت را می بويم
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پويم
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
و عشق را در کنار تيرک راه بند تازيانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
ودراين بن بست کج و پچ سرما
آتش رابه سوگوار سرود و شعر فروزان می دارند
با انديشيدن خطر به جان خريدن
آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
خود را در پستوی خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
آنک قصابانند بر گذر گاه‌ها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود
وتبسم را بر لبها جراحی می کنندوترانه را بر دهان
کباب و قناری در آتش سوسن و ياس
ابليس پيروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
آری خدای را در پستوی خانه نهان بايد کرد

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

... این کُشنده است، خاطره‌ها را می‌گویم. پس بعضی چیزها را نباید فکر کرد، همان‌هایی که برای آدم عزیزند. یا نه، اصلن باید آن‌ها را فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی خطر این هست که آن‌ها را یکی‌یکی در حافظه پیدا کنی. یعنی باید مدتی، یک مدت حسابی، فکرشان را بکنی، هر روز و چند بار در روز، تا وقتی که یک لایه لجن رویشان را بگیرد به طوری که دیگر نتوانی از آن رد بشوی. این قاعده‌ی کار است...

بیرون‌رانده
ساموئل بکت 
ترجمه‌ ابوالحسن نجفی

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

وقتي به دنيا آمدم گريه نكردم
اين را آنهايي كه ديدند، گفتند.

انگار
از همان روز اول مي دانستم
به دنيا آمده ام
تا نا آرام باشم.
آن کس که تنها زندگی می‌کند و با وجود این مشتاق است گهگاه پیوندی برقرار کند، آن کس که با در نظر‌گرفتن تغییر ساعات شبانه‌روز، دگرگونی‌های آب و هوایی، و مناسبات شغلی و مسائلی از این نوع خواهان آن است که سهل و ساده بازویی ببیند که بتواند به آن بیاویزد ، چنین کسی نمی‌تواند مدت درازی بدون پنجره‌ای روی به خیابان سر کند. اما اگر وضع او به گونه‌ای است که در جست و جوی چیزی نیست، خسته و ملول به کنار پنجره آمده است، چشمانش میان آسمان و جمعیت بالا و پایین می‌رود، سرانجام آن پایین اسب‌ها او را خواسته یا ناخواسته با کالسکه‌ها و هیاهو به دنبال خود می‌کشند و در نهایت او را جذب یگانگی و یک‌دلی انسانی می‌کنند.

پنجره‌ای رو به خیابان
فرانتس کافکا
ترجمه‌: علی‌اصغر حداد

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

تو روابط بين آدم ها اين امر يه اتفاق رايجه كه بعضي‌ها برداشت هاي غير واقع و گاه موذيانه و از روي شيطنت خودشون رو از طرف مقابل با اطمينان و با صداي بلند مي گن (حالا به هر دليلي، كه يكيش هم ميتونه كسب شناخت از توصيف هاي طرف مقابل از خودش باشه)؛ بعد طرف مقابل كه اصلا توي اين عوالم نيست يا در واقع مدتهاست كه ديگه تو اين عوالم سير نمي كنه، در نهايت حيرت، ساده ترين بياني كه مي تونه داشته باشه، اينه كه بگه: "تو منو نشناختي".

من اينو خيلي خوب مي تونم تشخيص بدم. مي دونم جر و بحث و اثبات و انكار هيچ فايده‌اي نداره وقتي رابطه اي به اينجا مي رسه. فقط بايد گذاشت و  گذشت.

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اينو كه خوندم فقط يه تصوير توي ذهنم اومد. يك تصوير شبيه يه قاب عكس كه توي يكي از روباهام ديدم.  نمي دونم آدم خواب ببينه كه قيامت شده و آدم هاي خاكستري رنگ سرگردان و نگران توي هم بلولند، چه تعبيري داره. و بعدش هم اون وسط-مطا يه چهره آشنا و رنگي بين اون همه غبار خاكستري ببينه يعني چي... اين متن رو كه خوندم ياد اين روياي تازه ام افتادم كه مطمئنم يه خواب عادي نبوده.

"سايه می‌گفت وقتی رادیو بودم یک بار از کنار استوديويی رد شدم و صدای آواز شجریان را شنيدم که ترانه‌ای را می‌خواند که بخشی از آن این بود: من و تو قصه‌ی یک کهنه کتابیم مگه نه؟ خوب اين در شأن و اندازه‌ی شجريان نبود. بعداً سایه به شجریان گفته بود که: آقای شجريان! ذوالفقار علی به دست داری، باهاش پیاز پوست نکن!"

پ ن : براي بعضي ها كه گاهي يادشون ميره كه چي هستن، كه چي بايد باشن و...در نهايت حيرت با بعضي كارهاشون تبديل شدن  به چيزي كه بسيار دور از شأن‌ و مقامشونه.

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

و اگر در پی خواندن زندگی‌نامه‌ها بر می‌آیی، از آن زندگی نامه‌ها پرهیز کن که نام‌شان «فلانی و دوران او» ست، به جای آن‌ها زندگی‌نامه‌ای را برگزین که عنوانش چنین باشد: فلانی، جنگجویی علیه دورانش.

نیچه
مشاهدات نامدرن

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

علامت انسان رشد نیافته این است که می خواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد، و حال آن که علامت انسان رشد یافته این است که میخواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند

Wilhelm Stekel

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

يك لحظه باريك
ميان من و گذشته ماند،
يك نكته كوتاه
ميان من و آينده گم شد.

حالا فقط يك آنِ طولاني باقيمانده و روي دلم سنگيني مي كند.
يك آنِ طولاني كه ميان خاكستري روزمرگي هاي من بيداد مي كند.

اين روزها بيش از هميشه با خود غريبه ام.
هر روز كه مي گذرد از ترس آلوده شدن به هر احساسي
عبوس تر مي شوم.

اين قرار من با خودم نبود.
وقتی هوای شهرت، مطلوب نیست، داشتن خانه‌ای که دلتنگ حصارش نشی نعمته.

دلشدگان
علي حاتمي

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

در طول تاریخ فلسفه، فیلسوفان سعی داشته‌اند ببینند انسان چیست یا طبیعت انسان چیست. ولی سارتر گفت: انسان (طبیعت) جاودانه ندارد که بدان توسل جوید. بنابراین بی‌معناست در پی مفهوم کلی برای زندگی بگردیم. چاره‌ای نداریم جز این که بداهه‌پردازی کنیم. ما مثل هنرپیشه‌ای هستیم که بدون تمرین، بدون نمایشنامه و بدون کسی که پشت پرده در گوشش بخواند چه کار باید کند، به صحنه کشیده شده‌ایم. مجبوریم خود تصمیم بگیریم چگونه زندگی کنیم. این حرف واقعا درستی است. اگر می‌شد با خواندن تورات و انجیل و یا با مراجعه به یک کتاب فلسفه فهمید چگونه باید زیست، زندگی خیلی آسان بود.

دنياي سوفي
داستاني درباره تاريخ فلسفه
حسن كامشاد

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

برای دیکتاتور بودن کافی است اعتماد به نفس قوی با ایدئولوژی قشنگ داشته باشید تا بتواند همه چیز را توجیه کنید.

گردباد

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

بدترين و خطرناك ترين واژگان اين است:
"همه اينجورند".

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

بي بهانه مي نويسم
و اين دردناك ترين تقلاي عالم است

سيد* جايي مي گويد:

يعني جواب آن همه علاقه آيا
همين تو دور و
من دور و
گريه‌هامان بي گفتگو...؟!

واقعا اين
تمام آن چيزي بود كه گذشت؟
اين حال آني نبود كه من مي‌خواستم و هست
من آني نبودم كه حال بخواهد و هستم.
نه اشكي مي آيد و نه بغضي مي شكند.
خسته ام به اندازه تمام نبودن هايم
خسته ام به اندازه تمام نشدن هايم
خسته ام به اندازه تمام نخواستن هايم؛
در جاري اين همه سال و ماه،
خسته ام از خودم
از خودم
به خاطر چيزي كه نبودم.

 حالا ديگر هركسي يك "دوستت دارم" ساده كه مي گويد
بي اختيار از سوي ديگر مي روم
فرقي نمي كند كجا؛
فقط راهي را مي بينم كه بايد رفت
شايد هرچه پنهان تر...هرچه پنهان تر.
يك جاده روبه رويم هست
گاهي با كوه
گاهي بي كوه
گاهي سبز
گاهي خشك
هواي رفتن دارم، هر كجا كه باشد؛
هر جايي غير از اينجا.

اين روزها انقدر دلم تنگ است كه ديگر
جايي براي حتي يك ذره نور نمي گذارم
خودم روزنه را مي بندم.
كسي چه مي داند؟
شايد اگر فردا بيايد
همين شيشه ترك خورده اينبار با كوچكترين نوازش فرو ريزد
كسي چه مي داند؟
كسي
چه مي داند؟

تمام درد من اين است:
من صداي شكستن را مي دانم

*سيد علي صالحي

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

همه‌ی آدم‌های تنها در تنها ماندن دیگران مقصرند. همیشه کسی را می‌خواهند که یا اصلا نیست یا دوستشان ندارد ولی آن‌هایی را دوستشان دارند، نمی‌خواهند. آن‌ها هم کسی را دوست دارند که دوستشان ندارند و کسانی را که دوستشان دارند، نمی‌خواهند... این‌طوری همه‌ی آدم‌های تنهای دنیا به هم وصلند.

برگرفته از وبلاگ آك

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

متفاوت بودن تجربه هاس که آدمارو از هم دور می کنه؛ و این که خواسته هاشون روی یه خط موج نیست و نگاهشون به پديده ها با هم يكي نيست.
اینجاست كه  یکی اين وسط حس می کنه همش داره دست و پا می زنه. همه اش داره امتحان ميشه، همه داره انتظارات ديگران رو از خودش برآورده مي كنه؛  در واقع  تقصیر هیچ کدوم هم  نیست، اما موجي از فشارهاي زندگي رو پديد مي‌آرن كه اگه توان روحي آدم به كمكش نياد، معلوم نيست سر از كجا در مياره.

امروز روز  سختي رو شروع كردم.به قول الماني ها يه كاتاستروفه واقعي بود؛ با كلي مشاجره و كلي اعتراض كه هم كردم و هم بهم شد. وكلي اشك كه ريخته شد و دليلش كار نبود. خودم مي دونم چه مرگمه. اما دردناكه كه نمي‌توني حرفتو به همه بگي. شده يه بغض بزرگ كه داره خفه‌ام مي كنه.

نمي فهمم چرا تجربه هاي ادم ها اين توقع رو توي اون ايجاد مي كنه كه حق فقط با خودشونه. چرا فكر نمي‌كنن شايد اين آدمي كه روبروشونه، تنها گناهش داشتن تجربه‌هايي هست كه ذهنش رو ساعت ها به خودش مشغول كرده...شايد اين آدم نياز داره يه مدت اصلا نباشه، يه مدت هيچي نباشه، هيچ جا نباشه.

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

گاهي آدم بزرگ ها فراموش مي كنن چي هستند،  چي مي‌تونن باشن و چي بايد باشند .

بودن آدم ها تو خواسته هاي ديگران از اونا معني پيدا مي كنه و شدن‌شون تو خواسته هاي خودشون از خودشون.

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

" مشتری : خدا دنیا را ظرف شش روز ساخت، شما شلوار منو شش ماه طولش دادین. خسته نشدین ؟
خیاط : ولی ، آقای عزیز، یک نگاه به دنیا بندازید، یک نگاه هم به شلوارتون "

ساموئل بکت در قصۀ " دنیا و شلوار

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

پولداری در کابل ، در نزدیکی مسجد قلعه فتح اله ، رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .ملای مسجد ، اما هر روز در پایان موعظه اش دعا می کرد که خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می کند ، بفرستد . یک ماهی از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و طوفان شدیدی شد و یگانه جایی که خسارت دید ، همین رستوران بود که به خاکستر تبدیل شد . ملای مسجد ، روز بعد با غرور و افتخار ، نخست حمد خدای را به جا آورد و سپس خراب شدن آن خانه ی فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد که : اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد ، خداوند او را نا امید نمی کند، اما خوش حالی مومنان و ملای مسجد چندان دوامی نداشت، زیرا صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست . ملا و مومنان ، البته چنین اتهامی را نپذیرفتند . قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان هر دو طرف را شنید؛ گلویی صاف کرد و گفت : من سخنان شماها را شنیدم ، اما نمی دانم چه حکمی بکنم، زیرا یک طرف ، ملا و مومنانی نشسته اند که به تاثیر دعا ، باور ندارند و طرف دیگر ، مرد ی است می فروش که به تاثیر دعا ، باور دارد …

پائولو کوئیلو
” پدران ، فرزندان ، نوه ها “

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

به نسبت آدم، دیوار، دیر جواب می ده، اما محکم جواب می ده.

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

باران
رویاست
میان ِ بالهای ِ شب می خزد
به پنجره های ِ بسته دست می کشد
و در میان ِ رازها راه می رود ...
باران
رویاست
آرزوها را صدا می کند
در کوچه های ِ گذشته قدم می زند
هیچ نمی پرسد
همه چیز را می داند ...
باران
رویاست
و رویاها
به بارانی شسته خواهند شد
تو نیز بارانی
میان ِ رویاهای ِ من تا صبحدم قدم می زنی
رازها را نوازش می کنی
هیچ نمی پرسی
همه چیز را می دانی ...

جبران خلیل جبران

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

گَه گيجه دموكراتيك*

توي مملكتي كه آدم ها شدن ملغمه‌اي از رفتارهاي بشري وارداتي و غير وارداتي، شيوه هاي تفكري بومي وغير بومي كه روشنفكري فئودال‌زده از سر تا پاي مردمش مي‌باره...مردمي كه مي‌دونن چي نمي‌خوان ولي نميدونن چي مي‌خوان... توي جامعه‌اي كه كم كم ارزش ها ضد ارزش فهميده مي‌شن و دوستانه‌ترين و مشفقانه‌ترين حرف ها مي‌شن شريرانه‌ترين و بدخواهانه‌ترين...توي جامعه‌اي كه شيوه حكومتي دموكراسي رو بعد از سير يه دوره فشار و بدون سنجش امادگي مردمش به جاي سيستم ديكتاتوري قبلي جايگزين مي كنن، آدم اگر آدم مونده باشه و اگر به بديهي و طبيعي بودن چنين شرايطي در دوران گذار و تحول يك تمدن تحت تاثير عوامل مختلف (كه بايد طي بشه) اعتقاد داشته باشه، و اگه يه كم تيزبين و حساس باشه و حوادث دور رو برش رو پيگيري و تحليل كنه،  حس كسي رو پيدا مي كنه كه نخواسته سوار چرخ و فلك بشه و به زور سوارش كردن.

اين آدم توي آرام ترين لحظاتش، وقتي كه يه كم از حالت تهوعش گذشت و به دل درد بعدش با لذت رضايت مي‌ده، به مسيري فكر مي كنه كه تا الان طي كرده، اون وقته كه اين مجموعه از جملات ساده رو به خاطر مي‌اره كه در طول زمان از زبان كسايي شنيده، كه دور و برش بودن و هستن ...بعد اونا رومثل پازل  كنار هم مي‌چينه:

...
-تو چه مي فهمي حق يعني چي...
-تو اصلاً حقي نداري...
-حق تو مال ماست...
-توكاري رو مي كني كه ما ميگيم... وگر نه...
- ...
-ما اومديم كه احقاق حق كنيم...
-كار رو بسپريد به ما، ما حقتون رو مي گيريم...
-ما از حق شما دفاع مي كنيم...
-...
-ما حق خودمون و شما رو پس گرفتيم.
-...
-حق ما هم مثل حق شما مهمه...
-به نظرت حق با ماست نه؟
-بيا راي بده كه حق با ماست.
-مي دونم ته ذهنت حق باماست.
-من مطمئنم كه تو حق رو به ما مي‌دي.
-برو تو دنيا بگرد، ولي اخرش وقتي اومدي اينجا، حق رو به ما بده.
-ما مي فهميم كه چي براي شما بهتره.
-تو بايد حق خودت رو هم به ما بدي.
-توكاري رو مي كني كه ما مي‌گيم... وگر نه...
-تو چاره اي نداري كه حقت رو به ما بدي، وگر نه...
-حق تو مال ماست...
-تو اصلا حقي نداري...
-تو چه مي فهمي حق يعني چي...

تاريخ رو كه نگاه مي كنه، نه فقط تو كشور خودش بلكه توي فرهنگ ها و تمدن هاي اونطرف و اين طرفش چنين جملاتي رو بسيار مي بينه. درست عين يه بيماري مسري ...عين يه ويروس آنفولانزا كه دائم جهش پيدا مي كنه، اما همه بودنش رو پذيرفتن. اونوقته كه دود از كله‌اش بلند مي شه. توي چنين جامعه اي با چنين مسيري كه طي كرده و هنوز هم وضعيتش ثابت نشده، ديگه نمي‌شه گفت چي خوبه و چي بده؛ نمي‌شه گفت از چي بايد گذشت و به چي بايد رسيد. آدم‌ها اصلا خودشون رو گم مي‌كنن. همه صبر مي كنن، ببينن داره چي مي‌شه. توي چنين وضعي  (اوني كه يه كم بيشتر از بقيه مي‌فهمه و يه كم هم حواسش جمع باشه) به جايي مي رسه، كه هر لحظه‌اش تو اين فكره كه چه بكنه كه نبازه يا كمتر ببازه.

اين موقعيتِ وسط زمين و هوا يه چيز رو خوب ياد آدم ها مي‌ده: "سياسي كاري (بازي) رو".

چند وقت پيش يه نفر (البته نه خيلي) دوستانه بهم گفت: تودنياي سياست اين دستور سه كلمه‌اي خيلي مهمه... "ردي بجا نذار"!
بعد موقعيتي رو تعريف كرد كه تامل برانگيزه. توي بحثي اين سوال و جواب رد و بدل شده بود:
سوال
من تاريخ رو دوست دارم و اونو دنبال مي كنم...وقتي اينهمه رد ازخودتون توي تاريخ به جا مي‌ذارين كه ميشه -به راحتي- اونا رو از تو حرف‌هاتون بيرون كشيد، من چطور مي‌تونم اينا رو نبينم و زندگي طبيعي و آروم خودم رو طي كنم؟
جواب
چيزي براي ديدن وجود نداره. خواب ديدي...تازه...اگر هم وجود داشته باشه،ما هستيم كه ببينيم. تو لازم نيست كاري بكني، كاري رو بكن كه ما بهت مي‌گيم. ديگه هم تاريخ نخون.

بهش حق مي‌دم، شوكه بشه از چيزي كه شنيده. اين طرز تفكر هيچ پاسخي جز سكوت نداره.به خصوص وقتي لحن جملات خصمانه باشه. خصمانه اونم وقتي كه محيط بحث يه محيط علميه.  ولي به هر حال به اين معني نيست كه زندگي و روح آدم فلج بشه، چون شرايط زندگي به اون اجازه اوج گرفتن نمي‌ده.

پ ن:
1- حالم از سياست به هم مي خوره. به خصوص وقتي به زور مي‌خوان جاي آدم فكر كنن و تعريف جديدي از بد و خوب جلوي آدم بذارن؛  وقتي كه  مي‌خوان آدم رو به زور توي يه قالبي بچپونن كه مال اون نيستف اصلا براش ساخته نشده.
2- مفاهيم دهن پر كن حقيقت، عدالت وآزادي پوششي هستند كه بعضي آدم ها  براي اينكه از زير بار دفاع از درونيات، افكار و نيات واقعي‌شون در بِرَن، اونا رو ساختن وهيچ كاربرد ديگه اي ندارن. درد اينجاست كه تا آدم بياد اينو بفهمه، كلي از عمرش تلف شده رفته پي كارش. صداي بلندگويي كه دست اين دسته موجودات هست، انقدر بلند و گوشخراش هست كه اغلب  يه نكته مهم فراموش ميشه؛ اينكه: اهميت يك پديده در نوع نگاه آدم به اون هست، نه در تفسيري كه از اون پديده داده مي‌شه.
3-به‌شخصه دلم نمي خواد شطرنج بازي كنم. تخته نرد رو ترجيح مي دم حداقل مي دونم روزي كه بزرگمهر اين بازي رو به هندي‌ها ارائه كرد، هدفش مغلوب كردن طرف مقابلش نبود. يه كمش رو-كم كردن بود... ولي، هدفش، يادآوري چيزهايي بود كه از بس بديهي‌ بودن تو زندگي، يادشون رفته بود، چيزايي كه آدم‌ها داشتن و نمي ديدن.
توي اين زندگي كوفتي بد نيست يه موقع‌هايي "خودمون" يه چيزايي رو حس كنيم كه فراموششون كرديم...كه يادمون بياد، به قيمت آدم بزرگ شدن، حق نداريم ‌قلب‌هامون و خواسته هامون رو پنهان كنيم يا قلبها و خواسته‌هاي ديگري رو جايگزين مال خودمون بكنيم.

*اين فقط پاسخي هست به سوالي كه در پست قبلي مطرح شده است. نويسنده نه طرفدار جناحي است و نه اصولا تفكر سياسي دارد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

تقصیر منه که آدم‌ها رو بیش از اون چیزی که هستن جدی می‌گیرم.
انقدر سرم درد ميكنه انگار كه  دارن توش يه بادكنك باد مي‌كنن و الانه كه بتركه، با مغز و پغز بپاشه بيرون.

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

تمام حقایق بزرگ در آغاز توهین به مقدسات تلقی می شوند.

جورج برنارد شاو

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

خيلي وقتا پيش مي‌آد كه يه آدمايي تو زندگی‌شون به خاطر بعضی چيزها به بعضی چيزها گند می زنن و گند هاي بزرگي هم مي‌زنن. بعدش تازه فکر می کنن كه اون چيزا ارزشش رو داشتن يا نه.

كاري براي اين دسته آدم ها نمي‌شه كرد؛ فقط مي‌شه اميدوار بود كه يه روزي ياد بگيرن که درآينده قبل گند زدن فکر کنن، نه بعدش.

خوشحالم كه هيچوقت محتاج بعضي دوستي ها نبودم. يعني هيچوقت ضرورتش برام پيش نيومده. بارها عواقب اين خلق و خوي من جلوي چشمم آورده شده و حتي به خاطرش محاكمه شدم. اما چيزي كه هست و باورش دارم اينه كه حداقل تنهايي هر بدي‌اي داشته باشه، اما...توهين آميز و زننده نيست. مجبور نيستم يه كاري بكنم و بعدش فكر كنم كه حالا چطور گندكاري‌ام رو پاك كنم. يا بدتر از اون... وقتي مي‌بينم كه خودم قادر به پاكسازي نيستم، پاي بقيه آدم ها رو هم به قضيه‌ام باز كنم كه ...حالا... شايد... يه چيزي توي ذهن اونا خروجي عقل نصفه و نيمه من رو كامل كنه.

خوشحالم كه هيچوقت اينطوري نبودم.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

بعد از صحبت امروزم با يكي از مشايخ مطمئن شدم كه سالمم. راستش عذاب وجدان گرفته بودم كه آيا  كار درستي كردم كه سكوتم رو شكوندم و جلوي بعضي‌ها ايستادم و اعتراض كردم يا كه نه، اما خوشبختانه گفتمان نتايجي بس عجيب و دست نيافتني به همراه مياره، به خصوص اگر از نوع سازنده اش باشه:

امروز من به اين نتيجه رسيدم:

مشکل ما تعداد احمق‌های دنیا نیست، مشکل نحوه توزیع اوناست

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

كلاس رفتن من موضوع باحالي شده براي خنديدن، هم خنديدن خودم هم خنديدن بچه‌ها. امروز بعد از سلام و احوال پرسي اولين چيزي كه پرسيدم اين بود كه "امروز امتحان داريم؟" بعد صداي اعتراضي بود كه بلند شد. يكي از پسرها گفت: " تو مثل اينكه خوشت مياد امتحان بدي ها!" يكي ديگه گفت: " تو مثل اينكه فقط ميايي امتحان بدي بري ها" يكي ديگه گفت: "كجايي تو معلوم هست؟" خلاصه هر كي يه چيزي بهم گفت و كلي خنديديم سر اين موضوع و كلي سر به سرم گذاشتن. بعد براشون توضيح دادم كه چي شده و چرا اين روزها، روزهاي كلاس رو رج مي زنم و يك-درميون سر و كله ام پيدا ميشه. 
بچه ها حواسشون به اين هست كه استاد هم يه جورايي باهام راه مياد، حتي اينو هم امروز بين شوخي هاشون بهم گفتن.  اما چيزي كه باعث شد امروز اينجا بنويسم، يه جمله جالب بود كه خيلي آروم  طوري كه فقط خودم بشنوم، بهم گفته شد.

و اون حرفي بود كه يكي از همكلاسي هام سر گلايه من از كارم بهم گفت و منو ياد اين داستان آلبرتو موراويا انداخت. همكلاسي من امروز خيلي آروم بهم گفت: " ببين تو هم مثل من مي موني، ما ياد گرفتيم كه مثل كتاب ها عمل كنيم. ياد گرفتيم كه خوب، خوبه و بد، بده...(سعي كرد برام توضيح بده كه ميدونه من چطور عمل مي‌كنم؛ اخر اين جمله رو گفت كه تو همهمه بچه ها تو گوشم زنگ زد) "جايي كه بي نظمي هست، نظم تو يه جور بي نظميه". حرفش اين بود كه به خاطر خودم هم كه شده يه كم دست از آرمانگرايي سفت و سختم بردارم.

 و اما اون داستان:

روزی دو دانشمند از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. می‌گفتند در پی راه چاره‌ای برای یک بیماری مسری‌اند که در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشکی بیمارستان‌ها و مراکز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از کدام بیماری حرف می‌زنند و یکی از آنها توضیحات ذیل را بیان کرد:
«بیماری به صورت ناگهانی ظاهر می‌شود، بدون بروز تب، کسالت یا علایمی از این قبیل. از آنجا که بیماری به شکل یک تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان می‌دهد، به آن می‌گویند مرض واقعیت. به عبارت دیگر، بیمار یک شب می‌خوابد، در حالی که دنیا را آن طور که هست می‌بیند و صبح روز بعد بیدار می‌شود در حالی که دنیا را آن طور که نیست و نخواهد بود، می‌بیند. آن وقت وارد مرحله بیماری می‌شود که به آن می‌گویند مرحله ناباوری. بیمار، مرتب چشم‌هایش را می‌مالد، سرش را تکان می‌دهد، خودش را نیشگون می‌گیرد، به صورتش آب سرد می‌پاشد، حتی خودش را می‌سوزاند یا زخمی می‌کند، خلاصه، افعالی از او سر می‌زند که آدم وقتی به آنچه می‌بیند، باور ندارد، انجام می‌دهد، به خیال اینکه خواب می‌بیند یا مست است.
مرحله ناباوری خیلی طول می‌کشد. بیمار هر شب به این امید به خواب می‌رود که روز بعد، پس از بیداری، دوباره نگاه آسوده و تصویر آرام همیشگی از چیزها را پیدا کند. پس از چند روز، بیمار به خیال اینکه امکان معالجه وجود دارد، به سراغ مداوا و درمان‌های موقتی می‌رود، در این فاصله بیماری مثل قارچ رشد می‌کند.
اما همان طور که گفتم صحبت از درمان‌های موقتی است، اگر نخواهیم به طور مستقیم بگوییم درمان‌های شیادان. بیمار خیلی زود متوجه می‌شود که درمان‌های بی‌فایده‌اند و بیماری دوره خود را طی می‌کند، آن وقت خود را به دست یأس و ناامیدی می‌سپارد. دیگر نه کار می‌کند، نه می‌خندد، نه غذا می‌خورد و نه به خانواده‌اش می‌پردازد. دوستانش را ترک می‌کند، روزش را در تختخواب می‌گذراند و سعی می‌کند بخوابد. می‌گوید انگار کابوس در کابوس است و او کابوش خواب را به کابوس بیداری ترجیح می‌دهد. دوره ناامیدی از دوره ناباوری طولانی‌تر است. عاقبت هم بیمار می‌میرد. در اینجا لازم است خاطرنشان کنم که با میل و رغبت می‌میرد، چون به نظرش مرگ در برابر آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگی خاص خودش را دارد. درست در لحظه مرگ، بیمار فکر می‌کند شفا یافته است، یک مرتبه صورتش روشن می‌شود، چشم‌هایش می درخشند و دستهایش را گویی برای تشکر از خدا به سوی آسمان دراز می‌کند و یک لحظه بعد می‌میرد.»
اما این شرح دقیق بیماری، دانشمندان ما را راضی نکرد. آنها به غریبه اعتراض کردند و گفتند که او فقط علایم خارجی بیماری را توصیف کرده اما نگفته که بیماری چه چیزهایی را در برمی‌گیرد و اینکه چه تغیراتی در دیدن واقعیت رخ می‌دهد.
غریبه، با اینکه به صحت این اظهارات واقف بود، در جواب گفت: «توصیف چنین تغییراتی به اندازه شرح علایم خارجی بیماری چندان هم ساده نیست، به دلیل اینکه این تغییرات واقعا خارق‌العاده و باور نکردنی‌اند. برای درکش می‌شود آنها را با توهم حیوانات، هیولاها و موجودات تخیلی که موقع هذیان در الکلی‌های لاعلاج پیش می‌آید مقایسه کرد.» سپس اضافه کرد: « در واقع این بیماری “میخوارگی خشک” نامیده می‌شود، چون این طور مسموم شدن یعنی اینکه بیمار بدون اینکه هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع ماده سمی دیگری را جذب کرده باشد، تمام عوارض یک مسمومیت را تحمل می‌کند.»
در عین حال، غریبه تحت تأثیر آن سؤالات، تصدیق کرد که همان طور که پولونیو می‌گوید، در این نوع جنون قاعده‌ای وجود دارد. یعنی علیرغم اختلاف زیاد در توصیف‌های بیماران، هم آنها می‌توانند صرفا در یک گروه کلینیکی قرار بگیرند، هیچ کدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیش‌آگهی بی‌بهره نیستند. از او خواستند که برای نمونه، یکی از این هذیان‌ها را تعریف کند، کاری که او بلافاصله با دقت و جزئیات کامل انجام داد.
آن وقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف می‌کرد، پروفسورهای ما با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند، چون آنچه او توهمات خارق‌العاده و مرموز بیماری می‌نامید، چیزی نبود جز جنبه‌های آشنای دنیایی مشابه دنیای ما، حتی می‌شود گفت عین دنیای خودمان.
به بیان دیگر، بیماری، این موارد را دربرمی‌گرفت: بیمار ناگهان به جای دیدن واقعیت کشور خودش، واقعیت کشور ما را می‌دید، با همان آداب و رسوم، همان ظاهر فیزیکی و همان خصوصیات. یک نمونه‌اش از این قرار است: بیمار گاه ادعا می‌کرد که در آسمان گروهی از موجودات غول‌پیکر پرسر و صدا می‌بیند که چنین و چنان‌اند و چنین و چنان خصوصیاتی دارند. «هواپیما»، دانشمندان متحیر ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند، یعنی تا آخر تصویر دقیق و زنده‌ای از تمدن زیبای غربی ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچ کس جرئت حرف زدن را نداشت. بالاخره یکی از جوان‌ترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت:
«توصیف شما از بیماری خیلی جالب است … اما اگر به اینجا آمدید که چاره‌ای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اید.»
غریبه پرسید: «چرا»؟
دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید که همه با نگاهشان او را تشویق می‌کنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما بیماری می‌نامیدش، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچ کس حتی خوابش را هم نمی‌بیند که آن را بیماری بنامد … همه ما با واقعیتی مانند آنچه بیماران شما تصور می‌کنند در عالم هذیان می‌بینند، زندگی می‌کنیم … بنابراین یا ما بیماریم و در این صورت باید خودمان هم در پی چاره‌ای باشیم که اصلا برای این کار ضرورتی اجساس نمی‌کنیم … یا اینکه شما بیمارید … و بیماران شما سالمند.»
غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد و فقط خاطرنشان کرد: «اگر آنها سالم بودند، نمی‌مردند.»
در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بالافاصله در یک بیمارستان روانی بستری کرد، عده‌ای دیگر می‌گفتند که او یک شیاد است و عده‌ای دیگر هم، به نام تمدن پرافتخار و استوارمان، اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود، پیرمردی با تجربیات زیاد، تذکر داد: «اغتشاشی که در اینجا راه انداخته‌ایم، بسیار زشت و نفرت‌انگیز است … به جای بحث و مجادله در مورد اینکه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیت کشورش چیست … اگر واقعیتی است جدا از واقعیت ما.» سپس پیرمرد با طعنه افزود: «می‌توانیم شناختمان از مطالعات علمی نژادها را بالا ببریم … بدون دم زدن از افتخاری که می‌تواند به خاطر یک شایعه قشنگ با عنوان “میخوارگی خشک” نصیب یکی از ما بشود. شاید ما بی‌آنکه بدانیم، الکلی باشیم، این طور لااقل پروفسور سفر تحقیقاتی به کشور ما را ادامه می‌دهد.»
اما جملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالات پرتشویش دانشمندان ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آنجا که هیچ واژه‌ای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعت یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا …»
او درجواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجه‌شان نشدم.»
پاسخ سایر سوالات هم نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت می‌آمد بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما می دیدم، می‌دید.
به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجه‌گیری ملال‌انگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنم. او پیش از ترک اینجا گفت که بیماران کشور او نیز با نگرانی می‌پرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی می‌کردند و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است و دقیقا یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای انها بود.»
و این طور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینکه بخواهید به دیوانه‌ها بگویید، عاقل بودن چگونه است و می‌دانید که چنین کاری امکان‌پذیر نیست.»

يك بيماري عجيب از كتاب آلبرتوموراويا 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

اين روزها خاطره هاي دور و نزديك رهايم نمي كنند. اصولا آدم خاطره- بازي نيستم، اما اين روزها...فقط كافيه يه نشانه ببينم كه به ياد چيزي در گذشته بيفتم.

امروز يه پي ام برام اومد با اين مضمون:

ذات بعضي آدم ها مجرد است و تو يكي از همان آدم هايي...

طرف رو نمي شناختم، تو ليستم هم انتخابش نكردم، حتي ازش هم نپرسيدم كه تو كي هستي كه يهو...يه جا...يه دفعه اينو صاف انداختي تو صفحه من. نكته اينجاست كه چند ماه پيش يكي كه مي شناختمش هم همين حرف رو بهم گفت.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

استادي داشتم كه مي گفت:

هر وقت در طلب افتادي، عاشق شو؛
هر وقت خواسته شدي، بخواه؛
هر وقت خوانده شدي، اجابت كن.

پ ن: امروز داشتم جزوه هاي قديمي دانشگاه رو مرتب مي كردم كه چشمم به تكه كاغذي افتاد كه اين جملات رو روش نوشته بودم.

شوخي نيست. ده سال گذشته.‌

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

سخته كه آدم دلش براي چيزي يا كسي تنگ يشه، اما اون چيز يا اون كس ديگه نباشه و خودت هم بدوني كه "نبايد" يعني چي. بعد وقتي نمي‌خواي بفهمي كه  "نبايد" يعني چي، مفهومش تق بخوره تو صورتت. اينه كه سختش مي‌كنه برات. اينه كه رو قلبت سنگيني مي كنه.
از مفهوم "نبايد" گذشته، اينكه درك كني تو داري تاوان يك برداشت غلط ذهني رو پس مي‌دي، بيشتر از پا درت مي‌اره. خودت هم خوب مي‌دوني كه به غير از خودت هيچكس توي اين دادگاه نيست. خودت هم قاضي هستي، هم دادستان، هم وكيل هم متهم.
يه جايي خوندم كه وقتي مي‌گيم "خسته ايم" يعني اينكه مخلوطي از تنهايي، ترس و خشم رو با هم اساس مي‌كنيم و اين خستگي هيولاي بدي از ادم مي‌سازه. يه مجسمه يخي كه فقط محدوده وظايف خودش رو مي‌دونه و نه اون چيزي رو كه دلش مي‌خواد و نه اون مسيري رو كه دلش مي‌خواد توش بپره.

شايد يه روز اگه بخوام توصيفي از امروز خودم بكنم، اين تيتر رو براي خودم بذارم:

هموني كه ديگه حوصله دعوا هم نداشت

پ ن: نه با كسي بحث كن نه از كسي انتقاد كن. هر كي هرچي گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص كن. آدم ها عقيده ات را كه مي‌پرسند، نظرت را نمي‌خواهند. مي‌خواهند با عقيده خودشان موافقت كني. بحث كردن با آدم ها بي فايده است.