چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۵

تمام روز چيزي نخورده بودم؛ رسيدم خونه ساعت حدود ٧/٥ بود. از ساعت ١١ جلسه داشتم. رئيس يكي از كميسيون هاي مجلس و سه تا از كارمنداش اومده بودن دفترمون. حدود ٢٠ نفر از مديراي خودمونم بودن... تو اون جمع مردانه تك افتاده بودم اما چاره اي نبود. خيلي هماهنگي با چنين جوي برام سخت نيست كه ادا و اصول ها و بلاتكليفي ها و بي نظمي هاشون...بگذريم؛ قصدم نق زدن نيست.  
در كل جلسه خارج از انتظاري برام بود؛ حتي خارج از تصور همه؛ يه جورايي همگي شوك شديم كه با تمام مرزبندي هاي سياسيشون انقد نسبت به بخش خصوصي ما منعطف و باز برخورد كردن. 

جلوي تلويزيون دراز كشيده بودم و فكر مي كردم كه بايد براي جمع بندي نظرات صنف و رسوندنش به نظر كميسيون در مورد برنامه ششم تا شنبه، پنجشنبه و احتمالاً جمعه هم بريم دفتر. و اگه سود اين كار گروهي رو همه صنف ببرن، خيلي هم عالي ميشه.
داشتم واسه مامان تعريف مي كردم كه بروس لي بعد از ناهار زمين رو تي كشيده بود و رئيس بزرگ پاش ليز خورد و اون وسط من فقط جيغ نزدم... از وحشت اتفاقي كه ممكن بود بيفته يخ كرده بودم... تلفنم كه تموم شد دويدم طرفش كه ببينم، چه بلايي سرش اومده؛ خدايي اگه يه كم ديرتر خودشو كنترل مي كرد، حتماً با سر مي خورد به ستون . بنده خدا به شوخي و خنده گذروند، اما سياتيكش كار دستش داد و نمي تونست درست راه بره.
يهو مامان پرسيد: ناهار خوردي؟
گفتم: نه، من هيچوقت باهاشون غذا نمي خورم. 
(مطمئن نيستم با سرزنش اما) گفت: همين اخلاقا رو داري كه هميشه جدا ميفتي.
گفتم: چاره چيه، هر كسي يه اخلاق و اعتقادي داره. منم همينم. ترجيح مي دم از چيزي كه مي خورم، مطمئن باشم. 
همسفرگي رو ذات آدم تاثير مي ذاره... يهو مي بيني از چيزي كه قبلاً بودي، تبديل شدي به يه چيزي كه نمي شناسيش و دليلش رو هم نمي دوني.