جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۷

می دونی؟ فکر می کنم افسردگی زمان تولده

Danny Collins 2015

پ ن.:
فکر می کنم این حرف واقعیت داره. در واقع تو وضیعت الان خودم فکر می کنم که واقعیت داره.
این حالت رو می شناسم. بیشتر موقعی سراغ آدم میاد که نمی دونی با این همه شهرت و موفقیت چه خاکی تو سرت بریزی.

‏People I Know


یه نفر داشت در مورد کمک به چند نفر صحبت می کرد

داشت می گفت مردم (بعضیاشون البته) چشم ندارن ببینن که تو به چیزی غیر از اونا فکر کنی؛ به محض اینکه متوجه بشن که اولویتت نیستن، شروع می کنن به زیر آب زنی و فضولی و تجسس...
بهش گفتم، می خوای کمک کنی، کمک کن، اما درگیرشون نشو. دلسوزی و درگیر شدن شروع شکستن آدمه. اونوقت دیگه قدرتی نداری که بخوای ازش استفاده کنی.



بعد یاد فیلمی افتادم که جزو معدود فیلمایی بود که این اواخر دیدم و هنوز باهاش درگیرم. 
یه دیالوگی داره که خیلی وقته تو مناسبات شخصی و اجتماعیم بهش رسیدم؛ گاهی فکر می کنم، آدم تا چیزی رو با همه وجودش درک نکنه، نمی فهمتش...اما وقتی که فهمید یا بهتر بگم درک کرد...
قطعا دیگه اون آدم قبلی نیست.



"بدترین چیز در دنیا اینه که زیادی بدونی، بهتره که سعی کنی آدم ضعیفی باشی؛ اینطوری خیلی بهتره"


چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۷

جایی ابتدای فیلم مستند «در جستجوی ریچارد» آل پاچینو با جوانی صحبت می کنه . بعد ازش می پرسه، در مورد شکسپیر چی می دونی؟ پسر جواب می ده، یک بانکی در انگلستان هست که از عکس شکسپیر به عنوان هولوگرام آی دی روی کارت های بانکی استفاده کردند. آل پاچینو ازش می پرسه: در مورد شکسپیر چی فکر می کنی؟ پسر جواب می ده:

He’s a great export.


Looking for Richard 1996
Director: Al Pacino
یکی از دوستام یه جایی نوشته بود:
من دلم روشن است ؛ روزی از راه می رسد و ما برای یک روز هم که شده ، آنچنان که باید زندگی می کنیم.

نوشتم: 
به نظرم تو هم مثل من یه منقل گذاشتی اون ته مها که ذغال هاش داره از گل گرفتگی خارج میشن. ولی واقعیت اینه که جدای تاثیر ذغال خوب، اکسیژن هم باید بهشون برسه جانم

سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۷

چیزی به اسم حقیقت در قانون وجود نداره. همه دروغ می گن.
دنبالش نگرد! پیداش نمی کنی.

Misconduct 2016

یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۷

اهل سریال دیدن نیستم؛ اونم سریال های فصلی و طولانی
اما این یکی فرق می کرد؛ کاملا فرق می کرد.

کنجکاو شدم که ببینم وقتی آل پاچینو حاضر می شه تو چند اپیزود از یه فصل یه سریال بازی کنه، یعنی چی؟؟؟!!!

کل بازیش شاید یک ساعت در شش قسمت هم نباشه، اما نمیشه از زل زدن بهش دست برداشت؛

تو یه صحنه ای دکتر داره سعی می کنه بیماریشو بهش توضیح بده. تو همین حال اونم داره لباس می پوشه و گوش می ده و دوباره دور خودش می چرخه و خرت و پرتاشو جمع می کنه و دوباره گوش میده...

و بعد تو لحظه ای که مطمئن میشه همه چیز تکمیله:
همه اون چیزی رو که هست با قدرت تمام و با دلایل و منطق بی نقصش و با جمله هایی صریح و ساده انکار می کنه. 
دقیقا همون کاری همه ماها حتما در طول زندگیمون ( محصوصا برهه ها حساس) مرتکبش می شیم. و البته در همین مواقع تنها چیزی برامون اهمیت داره، تاثیر در باور طرف مقابلمونه نه اون چیزی که واقعا هستیم.

و چقدر این سکانس زیباست!!!

و نکته مهم: این کار موقعی ساخته شده که باید پیامی رو به تاثیرگذارترین شکل ممکن به جامعه می دادن؛ پیامی در این حد: مواظب باشید!!!

Angels in America 2003

پ ن.:
به ندرت کسی رو دیدم که یک حرکت بدن یا صورتش انقدر درگیرم کنه.
ولی این موجود ، موجود غریبه  



با هم قهر بودیم. یعنی من مدت ها بود که باهاش حرف نمی زدم. پیام می داد... زنگ می زد... اما جواب نمی دادم. آخرین بار که منو گذاشت و رفت قسم خوردم که طوری بشه که برای همیشه بره.
به خودم قبولوندم که موندن بهانه می خواد نه رفتن.

سال تحویل ساعت دوی نیمه شب بود. به عادت هر سال خودمو از شر مزخرفات تلویزیون و عکس و ژست های آب - دوغ خیاری و لبخندای زورکی راحت کرده بودم و داشتم سعی می کردم بخوابم.
یهو دیدم شماره اش افتاد رو گوشیم. اسمشو دیلیت کرده بودم؛ اما شماره اش رو می شناختم. 
نمی دونم چی شد که جواب دادم.
گاهي يك سلام ساده تمام سدهاي ذهني آدمو ميريزه پايين؛ گاهی یک سلام ساده همه چیو از یاد آدم می بره. همه دلخوریا رو... همه اون چیزایی که پر از خشم و ناامیدیت کرده بودن.
بهم گفت آرزو می کنه اوضاع درست بشه و با هم و کنار هم بمونیم. گفت یه نامه برات می نویسم و همه چیزو توضیح می دم...وقتی باهات حرف می زنم، همه چیز یادم می ره اما چیزایی هست که تو باید بدونی...

هیچوقت چنین نامه ای به دستم نرسید...
فرصت نشد.

الان سه سال از اون سال گذشته و تو این سه سال هر بار به خودم می گم، حرفای مهم رو هم با خودش برد.
کسی چه می دونه چی قراره واسه آدم پیش بیاد. اما فکر می کنم، بهتره حرفامونو در هر شرایطی به هم بگیم قبل از اینکه زمان رو از دست بدیم.
می دونی؟ فکر می کنم افسردگی زمان تولده

Danny Collins 2015



پ ن.:
فکر می کنم این حرف واقعیت داره. در واقع تو وضیعت الان خودم فکر می کنم که واقعیت داره. 
این حالت رو می شناسم. بیشتر موقعی سراغ آدم میاد که نمی دونی با این همه شهرت و موفقیت چه خاکی تو سرت بریزی.

چند روزه دل و دماغ ندارم
خودمو با کار و نوشتن و خوندن مشغول کردم
امروز که دیگه رکورد زدم. از ساعت ۲ تا ۱۰/۵ یه نفس نوشتم.
صدای مامان خانم آخرش در اومد. که این چه وضعشه آخه؟!!! گفتم اگه برات تعریف هم بکنم، متوجه نمیشی چقدر احساس بدی دارم.

مامان خانم نظرش اینه که دم سال تحویل هر کاری بکنیم، تا تهش همون طوری می ریم جلو. 
جالبه من پارسال خواب بودم و سر همین چند روز باهام قهر بود. امسال بهم گفت تا ته سال پای این کامپیوتر نشستی و خودتو آخرش فلج می کنی رو این صندلی.

دروغ چرا؟ دوبار هم از جام بلند شدم رفتم دم پنجره که ببینم این همه صدای تق و توق و دامب و دومب از کجاست که هیچی ندیدم. فقط صدا بود.

مطمئن نیستم این حالت خماری مال این داستان نوروز و تعطیلات و دید و بازدیدای مسخره واحمقانه اش باشه یا عصبانیت این چند روز آخر که همینطوری کش اومده و رسیده به خرخره ام.

گاهی به خودم می گم، مشکل تو درد بی دردیه؛ هیچ مشکل بزرگ و حل نشدنی تو زندگیت نداری ولی خوشحال هم نیستی؛
لااقل تکلیفتو با خودت مشخص کن که بفهمی اصلا چه مرگته و چی می خوای از جون خودت که انقد به این بدبخت گیر می دی
A casual stroll through the lunatic asylum shows that faith does not prove anything.

F. Nietzsche


یک گردش کوتاه در تیمارستان نشان میدهد که ایمان چیزی را ثابت نمیکند.

فريدريش نيچه

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۷

از ماست که بر ماست


چهار-پنج سال پيش وقتي اولين زمزمه هاي خليج عربي داشت بالا مي گرفت،‌ من از طرف يكي از مديرانم كه اون موقع عضو هيات نمايندگان اتاق بازرگاني تهران بود، ايميلي دريافت كردم با اين مضمون كه ما ايراني ها فقط بلديم به چيزهايي كه داريم و براي داشتنش زحمت نكشيديم، افتخار كنيم و وقتي هم كه از دستشون مي ديم، با يه تظاهرات و نهايتش يه تق و توق و چهار-پنج تا پرچم سوزوندن و كلي هوار كشيدن جلوي اين سفارت و اون سفارت سر و ته قضيه رو هم به هم مي آريم. اما -همين ما_وقتي مي خوايم يه امضا جمع كنيم،‌ بايد به التماس و زاري بيفتيم. موضوع، تغيير اسم خليج فارس در گوگل بود كه اون روزا بحث داغي بود. يادمه اون موقع حدود يك ميليون امضاء لازم بود كه گوگل بي خيال خليج عربي بشه.
من در جواب اون آقا كه اون موقع رئيسم هم بود، نوشتم كه آقاي دكتر ظاهراً ما براي انجام هر كاري كه حالت گروهي و ملي داره، بايد به التماس بيفتيم و اين چيز غريبي نيست، ولي من يه پيشنهاد بهتر هم دارم و فكر مي كنم كه شما مي تونيد تو جلساتي كه با مسئولين در اتاق تهران بر گزار مي كنيد اونو مطرح كنيد.
پيشنهاد من اين بود: فقط كافيه اسم خيابان ظفر يا همون دستگردي رو بكنيم خليج فارس؛ اونوقت امارات متحده عربي مجبوره رو تمام مكاتبات رسمي اش و وب سايتش اسم خليج فارس رو تكرار كنه. اونقدر تكرار كنه از حفظ بشه.
بعداً نمي دونم چي شد كه من پيشنهاد خودم رو بارها و بارها از زبان هاي مختلف و حتي مكتوب در ايميل ها گروهي ياهو و جيميل شنيدم و خوندم؛ اما مي بينم هنوز بعد از چهار-پنج سال داريم التماس مي كنيم كه امضا جمع كنيم. و هنوزم تعطیلاتی که پیش میاد اولین و کم خرج ترین جایی که به ذهنمون میرسه، همونجاست.

:((

پ ن.:
1)
نظر این روزای شادمهردر مورد تحریم کنسرتش تو امارات منو یاد این یادداشت قدیمی خودم انداخت؛
ماها معمولاً خیلی خوب حرف می زنیم، اما پای عمل که میشه، واقعاً چند نفرمون، پای حرفمون می مونیم؟؟؟!!!
2)
این یادداشت مال 5 سال پیشه.

احساس حماقت


تلفنم رو خاموش كردم كه كسى بهم زنگ نزنه و پيغامى هم نده؛

از ديد مامان خانم تبديل شدم به يك مردم گريز واقعى كه چون الان تعطيلاته بايد صبر كنه تا اولين فرصت بفرستتم روان درمانى؛

پيشتر ها وقتى چيزى ناراحتم مى كرد، يه مدت گريه مى كردم و خلاص؛ الان ولي فرق كرده اوضاع. الان وقتى چيزى ناراحت يا خشمگينم مى كنه، سكوت مى كنم. 
راستش اين حالت دردسر كمترى داره؛ آيروريزى كمترى هم به بار مياره. اما نمى دونم چرا بعضيا مثل مامان خانم فكر مى كنن اين حالت ترسناكه.

خلاصه اينكه اين اوضاع دوره اى داره كم كم از بين مى ره. دارم بر مى گردم به دنياى آدم ها. می نویسم؛ فیلم می بینم و قراره چند تا کتاب خوب بخونم.

تو اين يك ماه اخير از چندتا بچه پولدار بی تربیت متلك هاي بدى تو جلسه هاى رسمى شنيدم كه به خاطر طبقه كارى ام نتونستم اونطورى كه بايد جوابشونو بدم و از خجالتشون دربيام؛ 
در واقع هدف اين متلك ها هم خود من نبودم؛ اما عملكردم در هر صورت احمقانه بوده... حمايتم از آدماى بى انگيزه و پرتوقع دور و برم احمقانه بوده. اونم فقط به خاطر اينكه فكر مى كردم تو اوضاع لنجن مال فعلى جامعه شايد كمى احساس امنيت بتونه کمی مقتصدانه و کمی نجات بخش باشه.
كارى كه هيچوقت كسى براى ما دهه پنجاهى ها (حداقل اونایی که من میشناسم) نكرده. ماها اگه به جايى رسيديم خودمون كرديم و اگه نرسیدیم هم خودمون کردیم. و اینو در هر صورت پذیرفتیم.

نيستين كه ببينين كسى كه بيشترين سهم رو تو ايجاد اين وضعيت سكوت اونم تو بحران روزای آخر سال و بلاتکلیفی روزای ایتدای سال برام داشته، هرروز چه پيام هايى كه واسم مى فرسته تو تلگرام. 
چه فايده داره دهنمو باز كنم و اون چيزى كه فكر مى كنم رو بريزم بيرون. واقعا مى فهمه؟؟؟ 

پ ن.:
اینا تو پچ پچه هاشون چیزایی رو می گن که من تو واقعیت زندگیم حتی بهشون فکر هم نمی کنم؛
اینکه من کار کردن رو تو زندگیم یه اصل قرار دادم فقط به خاطر اینکه فراموش کنم که یه دختر تهرونی ترشیده ام، چیزی نیس که واقعا برام مهم باشه، اما شنیدنش ناراحتم می کنه.

امثال همینا وقتی وظایفی رو که براشون تعیین کردم و انجام ندادن و مچشونو یه جایی گرفتم که راه در رو ندارن، اولین چیزی که به ذهنشون می رسه اینه که الان بهانه داره که تمام عقده های زندگیشو خالی کنه سرم. 
مامان خانم حق داره؛ سکوت من راه رو برای خیال بافی و پچ پچه باز می کنه. 
من باید همه اون چیزی که ناراحتم کرده و تو ذهنم می گذره، بریزم بیرون. یا نه، یه کار بهتر؛ دست از حمایت کردنشون بردارم.

پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۷

مسئله بزرگ زندگی خیلی از ما اینه که « ما » مسئول رخداد بسیاری از این اتفاق های درک نشدنی زندگیمون نیستیم. 
‎ما فقط تو مسیر اونا قرار گرفتیم ؛
‎اینجاست که اگه نتونیم ضرورت (یا بهتر بگم اجبار) بودن خودمونو تو اون وضعیت درک کنیم، هرگز هم نمی پذیریم که این ماییم که باید برای چگونه روبه رو شدن با اون اتفاق ها «و زنده موندن و ادامه دادن » راه حل بسازیم.
دقت کردین امشب یک ساعتمون گم شد
یهو از دوازده پریدیم رو یک
🤭
دیشبم که سه چهار ساعتمون معلوم نبود با خودش چند چنده
اسفنده یا فروردین

چه وعضیه اصلا

چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۷

آدما وقتى پير مى شن، حوصله خودشونم به زور دارن؛ چه برسه ديگرانو
بايد با خودم روراست باشم
تو اين سه سال آخر يه چيزو خوب فهميدم؛ اينكه:
وقتى تاثير وجودت روى اتفاق هاى زندگيت چيزى شبيه تاثير باد روى سطح يه درياچه متروكه و هرلحظه ممكنه سر و كله چيزى از بيرون پيدا بشه و تو و شرايطتت رو يك جا به هم بريزه، پس بهتره كاريو بكنى كه تو يك لحظه مى خواى انجامش بدى. و خودتم درگير خوب و بدش نكنى.

بعد از اين همه سال براى اولين بار يك "نه" ى محكم به عيد ديدنى نوروز گفتم و خودمو خلاص كردم. تو آيينه به خودم نگاه كردم و گفتم:
" كاريو كه فكر مى كنى درسته انجام بده. به خودت فرصت بده برگردى به دنياى آدم ها... الان تنها چيزى كه ازت مونده، همين چشم هاى بي درخششه كه يه روزى همه دنيا رو با سختياش زيبا مي ديد و حالا ديگه نه".

والبته اين" نه گفتن" صد البته تبعات خواهد داشت چون من زشتى شكستن شان خانواده رو اصلاً نفهميدم؛ اصلاً!!!
نه اينكه اين نفهميدن مال الان باشه ها!!! نه؛ اين نفهميدن مال همون وقتاييه كه زورشون به من مى رسيد وگرنه الان فقط نشون دادم كه نفهميدم... كه به توپ و تشر و اخم و تخم و نهايتاً اتهام نافهميدگى ختم شد.

خيلى وقته به اين نتيجه رسيدم، وقتى كه آدم حالش خوب نيس، حداقل مي تونه زير بار فشار و اجبار ديگران نره... (يه مدت گم و گور بشه حتى) اين تنها كاريه كه مى تونه واسه حال خودش بكنه. البته اگه بتونه.

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۶


برای تغییر ذائقه جانورای روانی خوبه؛
مخصوصاً برای همانندهای لهی (مثل من) که بدجور افتادن رو اون دنده لج و تمام روز به زمین و زمان فحش دادن و سر آخر چون که نمی خواستن به هیچی فکر کنن، نشستن به فیلم دیدن؛
و در نهایت هم شوک شدن از کشف شبانه شون

و ن.:
خاص، نادر و با نمک بود و البته به نظرم هیچکدوم ندیده باشینش
و تصورشم نمی کنین
که چنین کاری از آل پاچینو حتی وجود داره

درواقع از ته اینترنت درش آوردم😁


آخر سال که میشه هیشکی اعصاب نداره
از هر کسی هم بپرسی: «چه مرگته؟»، نمی دونه چه مرگشه. ولی می دونه قطعا یه مرگش هست

پارسال سر رنگ کردن تخم مرغ ها مامان خانم باهام قهر کرد
چون همون موقع که بهم گفت، حال نداشتم بشینم پای تخم مرغ ها و کاغذ کشی بچسبونم بهشون.

امروز از عصری که اومدم گیر داده می گه بیا موهاتو رنگ کن
می گم گیر نده؛ حال ندارم
بذار یه موقع که حالش باشه.
کلی غرولند کرده سر اون
کلی سر اینکه تو چرا کاراتو برداشتی و آوردی خونه
کلی سر اینکه بیا لباس زمستونیاتو جمع کن و لباسایی رو هم نمی پوشی، بریز بیرون جای من باز بشه.
بهش می گم، مگه قرار نیس چند روز دیگه بریم میز کامپیوتر و کمد و کتابخونه بگیریم؛ بذار همشو همون موقع جا به جا کنیم یهو
ظاهرا رضایت داد😌

نمی فهمم این همه عجله و بدو زود باش رو؛
خب که چی اصلا؟؟؟
قراره مگه چی بشه انقد همه رو مخ همن؟؟!!!

یعنی من هرسال سر نوروز عزا می گیرم تا تموم بشه و برگردم سر زندگی روتین و بی سروصدای خودم.
دق دل منم که یکی دو تا نیس آخه😞
🔹خونه تکونی اونم وقتی همه چیز تمیز و مرتبه
🔹خالی کردن کمد و کشوهای لباس های تابستونی و زمستونی
🔹عید دیدنی های زورکی و از روی عادت
و هزار تا کوفت کاری دیگه...

پ ن.:
از دیروز تا حالا این شرکت قیری ها زورشون به بورس سر خوراک وکیوم باتومشون نرسیده، ما (منو) رو رسما آسفالت کردن. 
انگار با غلتک از روم رد شده باشن. همینقد له... 
بعد مامان خانم داره سر تخم مرغ و سفره هفت سین با من چک چونه می زنه

عمله بِپّا


بچه تهرونى كه باشى دم رفتن جاى چراغ ها و جعبه مينياتوري ساختمونو نشونت ميدن؛ شيلنگ جديد حياط رو مى ذارن پشت در اتاقت؛ قبض هاى آب و برق و شارژ ساختمونم مى چسبونن رو تخته وايت بورد و روش مى نويسن: "يادت نره!!!"؛ يه دونه از همه كليدا رو هم دسته مي كنن و ميذارن كف دستت؛ ليست همه كاراى نكرده و صورتجلسه هاى ننوشته شونم مى چسبونن به شيشه مونيتورت و تو تلگرام مي نويسن:
اگه تونستى بيا دفتر يه سر بزن!
وقت نكردى جمعشون كنى، خودم انجامش مى دم!
ماشين تو پاركينگ رو هم استارت بدن باترى خالى نكنه!
اومديم، قراردادامونم رو ميزمون باشه!

همينقد بدبخت
همينقد بدنام

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۶

بعضى آدما هستن كه اگه دنيا رو هم بهشون بدى، براشون كمه و بازم ازت توقع دارن؛
اما همين ها دقيقاً هميشه كاراى نيمه تموم و كسرياشونو برات به ارث مي ذارن
برادرم به یه بهانه ای اومد تو اتاق؛ یه نگاه به مونیتورم کرد و گفت: زدی تو کار آل پاچینو؟؟؟!!!
خودمو زدم به نشنیدن.

امروز سه تا از آخرین فیلماشو دیدم
وسطشم کلی کار دیگه هم کردم
ولی راستش اگه آل پاچینو نبود، هرگز نمی نشستم پای این حجم خشونت و بی نظمی
تو گیج و ویجی خودم داشتم فکر می کردم، خاصیت غبار کرفته و نامطمئن دنیای امروز کم کم داره تصویر زیبای گذشته ها ر‌و کمرنگ می کنه.

خوددرگیری

بچه كه بودم يكى از تفريحاتم اين بود كه بشينم يه گوشه اى و دست خط يكيو بذارم جلوم و از روش بنويسم... بهتر بگم از روش نقاشى كنم. 
بعد جاهایی رو هم که فکر می کردم، یه خط شکسته یا یه نقطه ناقص، نقاشی منو خراب کرده، اصلاح می کردم... (البته جداى مواقعى كه به صورت نامحسوس آتيش مى سوزوندم و معمولاً كسى هم نمى فهميد و اگر هم مى فهميد، باور نمى كرد كه زير سر اين دخترك بداخلاق و ناسازگار با جمع باشه) 

بعد ها که خوندن و نوشتن یاد گرفتم، بچه های مدرسه متن های درب و داغونشونو می دادن به من که قبل از زنگ انشا اصلاح کنم و بخونن و نمره بگیرن...جعل امضای مامان و بابام هم یکی از مهارت های همون موقع های من بود.
😁

(البته الان سگ درونم نمی ذاره یه ذره از قانون تخطی کنم... چه دروغ باشه... چه وسوسه خلاف و سوسه اومدن؛ تا جایی هم که زورم برسه، بقیه رو هم وادار به همینکار می کنم) 

امروز بعد از يه هفته داشتم، پيشنويس نامه اى رو كه مدير روابط عمومى مون براى اتاق ايران نوشته بود، مى خوندم...رئيسم گفته بود، بخونمش و نظرمو كنارش يادداشت كنم.
راستش تو اين هفته - به خصوص بعد از اون جلسه هيئت مديره كذايى- مغزم شلوغ بود و به عبارتی قاطی کرده بود... کلی سوال و خشم فروخورده ریخته بود توش که نمی تونستم تو این اوضاع داغون رو نامهه تمرکز کنم. (درستش اینه که حالشو نداشتم)؛ نه اينكه نخوام روش كار كنم، نه... فقط هروقت به نامهه فکر می کردم، به خودم می گفتم، نامه روابط عمومی رو هم من باید چک کنم؟؟؟ به من چه اصلا؟؟؟
من یه عادتی رو مخی دارم... اگه یه کاری ۱۰۰ مرحله داشته باشه، من ۹۹/۵ مرحله بهش فکر می کنم و تو نیم مرحله انجامش می دم. تو این سال ها هیچوقت این عادت تغییر نکرده...اینه که کارای بی برنامه قبلی من همیشه بیشتر از حد معمول طول می کشه، و کارهای با برنامه ام حداقل دو سه روز قبل از زمانی که براش تعیین کردم، تموم میشه.
اینم بگم ها! سوتی و اشکال تو این روش حداقله. همیشه زمان کافی برای جابه جا کردن دارم.
اما این موضوع رو فقط کسایی که از نزدیک با من کار می کنن، می دونن و تا حد زیادی هم قبولش کردن؛ اما خب یه داستانایی هم دارم سر همین عادتم. 
مثلا یکی از درگیری های اخیر من با هیئت مدیره جدید اینه که من کاراشونو با فاصله و مکث زیادی انجام می دم که همینو گذاشتن به حساب بی لیاقتی و وقت کشی و مقاومت سیستماتیک من.
اصلا چی شد که اینا رو نوشتم؟؟؟
هیچی... نامه رو در واقع از اول نوشتم و با سه تا نامه دیگه خودم یه جا فرستادم برای رئیسم. به نظرم یادش نیاد، مدیر روابط عمومیش اصلا چی نوشته بود که الان شده این.
الان داشتم به خودم نق می زدم که:
کل این کار نیمساعت وقتتو گرفته؛ می مردی زودتر انجامش می دادی و خلاص می شدی؟؟؟😡😠

جوابم این بود: من باید برای کارهام چک لیست درست کنم؛ نمی تونم خارج از چک لیست و برنامه قبلی کاری رو به عهده بگیرم که زمانی براش تعریف نکردم. بفهم!!!🤨😶
خدا رو شکر این 15 روز آخر سال تموم شد
دیگه هرکی هرکیو خواست سر اين سررسيد دوزاري ها داغون کنه، کرده
و هرکی چشم و چال هر کیو هم که خواسته در بیاره، در آورده؛
از فردا صبح منتظر اس ام اس های تبریک کپی نشده و دست اول ملت حماسه ساز و ماچ محور خواهیم بود.
مي دونيد معمولي بودن خيلي كار سختيه و اينكه سعي كنيد كه يه آدم معمولي باشيد، از اون هم سخت تره. آدم معموليا خوبن، قابل اعتمادن، رفيقن حتي؛ اما عموما كسالت بارن... جذابيت ندارن... آدما فقط زماني سراغ آدم معموليا ميان كه از همه جا واموندن... فقط زماني سراغشون ميان كه ديگه گوشي براي شنيدن و فهميدن حرفا و درددلشون براشون نمونده... آدم معمولیا خودشونن؛ به ندرت پیش میاد کسی برای خاطر خودشون بخوادشون.

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۶

امروز به یکی از مدیرا صبح زنگ زدم برای یه کاری
پیگیریی که انجام دادم براش توضیح دادم 
بعد دیگه می خواستم خدافظی کنم، ازم پرسید، خوبی؟
(داشت به جر و بحثاى هيئت مديره اشاره مى كرد)
گفتم: خوبم.
گفت: صدات که اینو نمی گه.
گفتم: راستش من اصولاً عادت دارم بزنم، عادت ندارم بخورم.
مواقعی که مجبورم خانم بمونم و جلوی خودمو بگیرم، نتیجه اش میشه همین که می بینین

پ ن.:
حرف من خیلی جدی بود؛ ولی مُرد گمونم از خنده؛ فقط گفت: درست ميشه... درست ميشه

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

ديشب حال دو نفر رو تو جلسه هيئت مديره جلوى بقيه شون گرفتم.
انگار تا صبح جلز و ولز كرده باشن، امروز صبح يكيشون زنگ زده بود به رئيسم؛ 
داشت چوقولى منو مى كرد كه چرا تو جلسه رسمى جواب منو داده. منم براى كارى رفتم تو اتاقش و شنيدم رئيسمم برگشت بهش گفت :تو از حرفى كه تو يه مورد مشورتى بهت گفته ، شاهد گرفتى براى يه مورد مديريتى. اونم جلوى جمع گفت، من اينو نگفتم. شماها يه مسيرى رو شروع كردين از تحقير پرسنل و بى كفايت نشون دادنشون تا الان كه مى خوايين حذفشون كنين و آدماى خودتونو بيارين. اين كاملا آشكاره.

ديگه بقيه شو گوش ندادم. من چيزايى رو مى دونم كه نبايد بدونم و چون زياد مى دونم، كار دست خودم دادم.

اين دومين باريه كه من و عملكردم تو جلسه رسمى مورد حمله قرار مى گيره. من تا الان كاملا با مدرك و سند جلو رفتم و نمى تونن حرفى بهم نسبت بدن كه جوابى براش نداشته باشم. همه شونم اينو مى دونن كه كى داره اين موج رو هدايت مى كنه.

منتهى اين تلگرام و حساسيت و تاكيد من رو ناامن بودنش انگار بیشتر كار دستم داده. بهشون تو جلسه هفته قبل گفتم كه شماها پياماى خصوصي كانال هيئت مديره رو مى فرستين بيرون و چيزى رو كه بايد ١٠-١٢ نفر ببينن، يهو ٦٠-٧٠ نفر مي بينن. 

همين حرف من ديشب ساعت ١١/٥ شب تبديل شد به پيامى از طرف گربه دزده ؛ ديدم اون يكى كه بهش برخورده بود، نوشته:
"اين كانال خصوصى هيئت مديره است و پرسنل دبيرخانه حذف بشوند تا امنيت كانال بالا برود."

هفته پيش سر اين بحثا بغضم تركيد و گريه كردم ؛
اين هفته ولى يه جورى جواب دادم كه تا يه جاى طرف "بد" سوخت.
هفته ديگه به نظرم به گيس و گيس كشى برسيم.

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۶

استراتژى نخواستن

تو يه جلسه دوساعت و نيمىِ رسمى نشسته بودم و دقيق گوش مى دادم؛ يه جاهايى هم يه چيزايى رو يادداشت مى كردم.
چاره اى نبود.
نمى شد، در رفت.

گاهى وسط جر و بحث ها - همون وقتا كه كسى حواسش نبود - به صورت هاشون نگاه مى كردم.
همه شون حق به جانب 
همه شون تو لاك دفاعى

از جلسه كه بيرون اومدم به يه چيز فكر مى كردم:
دولتيه تو ذهنش به خصوصيه ميگه قاچاقچى و سعى مى كنه گاف نده دستش؛
خصوصيه تو دلش به دولتيه فحش مي ده و لبخند مى زنه و از جلسه كه مياد بيرون اولين چيزى كه به زبون مياره اينه كه همه قاچاق زير دست خودشونه

نگاه اين آدما اصلاً نگاه كسانى نيست كه مى خوان يه كار اصولى انجام بدن. 
اينا دقيقا دارن به كارايى فكر مى كنن كه به هيچ عنوان نمى خوان انجام بدن.

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۶

مشکل جنگ اسلحه فروش ها اینه که هیچوقت مهماتشون تموم نمیشه.
*
مي دونين کي زمين رو به ارث مي بره؟ تاجرين اسلحه. براي اين که بقيه سرگرم کشتن بقيه هستن.
اين رمز زنده موندنه که هيچ وقت به جنگ نري؛ مخصوصاً با خودت

Lord of War 2005
Director: Andrew Niccol
Box office: 72.6 million USD
Budget: 42 million USD
Stars: Nicolas Cage, Ethan Hawke, Jared Leto



رئيسم امشب همه بچه هاى دفتر رو دعوت كرده بود به يه رستوان سلف سرويس حوالى شهرك غرب (حتى اسمشم نمى دونم؛ حتى جاشو هم).

همه شونو يه ساعت زودتر مرخص كردم كه برن خونه به سر و وضعشون برسن و لباس عوض كنن و مرتب برن اونجا.
بهشون گفتم، اگه دوست دارن، شوهرا و دوست دخترا و دوست پسرا و زناشونم ببرن.

تقريباً همه شون هم بهم اصرار (شايدم تعارف) كردن كه منم برم و چرا نمى رم و اصلاً بيان دنبالم.
گفتم برنامه ام مشخص نيس؛ كار دارم. راستش نه برنامه اى داشتم نه كارى. 

الان دو ساعته كف اتاق دراز كشيدم، گوشيمو خاموش كردم؛ سلن ديون داره تو گوشم مى خونه و من عملاً به هيچى هم فكر نمى كنم جز اينكه: من واقعاً چم شده؟؟؟ واقعاً براى شلوغى و وقت گذرونى هاى اينطورى زيادى پير شدم؟؟؟

بعد تنها جوابى كه به خودم دادم، فقط اين بوده كه: حوصله ندارم.
اس ام اس داده: محبوب به نظرم در گرفتن تاییدیه از حاج آقا به موضوع تاریخ قرارداد در صورت امکان اشاره نکنین. کلی تایید بده که بتونیم قرارداد ببندیم. وگرنه حاج آقا پشت دیوار نیما گیر می کنه
نوشتم: نیما... انجمن... تعاونی...روغن... قیر... به نظرم اگه کوفت بخوریم، بهتر از قاطی شدن با داستان شماهاست...🙄
نوشت: یا علی

پ ن.:
۱)
نیما پسر حاج آقا است.
۲)
بچه مون اعصاب ندارد

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۶

صبح به مامان خانم ميگم اين عسله از قبليا روشننتره.
ميگه مزه اش چطوره؟
ميگم شيرينه.
(اينجورى 😶)نگام مي كنه و ميگه شدي عين بعضيا كه چهارتا رنگ بيشتر تو زندگيشون نمى شناسن؟؟؟
ميگم نه خداييش كله سحر چه انتظارى دارى از من؟؟؟'!!!!😴😴😴
گفتي مزه اش چطوره؟ گفتم شيرينه؛ منم چهارتا مزه بيشتر نمى شناسم كه.
😁

يعنى خودم خوراك دستش دادم همينو تا مدت ها دست بگيره برام
مى خوايين مشكل كمبود بارندگى و خشكسالى برطرف بشه؟؟؟
شيشه هاتونو تميز كنين

صد در صد تضمينى

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۶


مامان خانم بازرسيا و كاراش كه تموم شد، اومد تو اتاق خواب ... ديدم چند دقيقه تو تاريكى و سكوت همينطورى نشسته و هيچ كارى نمى كنه.
بهش مي گم: چيه؟
ميگه: عصرى كى بود بهت زنگ زد رو گوشيت باهاش حرف مى زدى؟؟؟
خنده ام گرفت. گفتم: دوستم.
گفت: آخه تو از اين عرضه هام ندارى.

هيييع...
😑

از بدبختیای مدیریت

چند روز پيش يكى از بچه های گوگل پلاس از داد و بى داد سوپروايزر آزمايشگاهشون نوشته بود.

قصدم توجیه اون رفتار نیس، چون منم گاهی اینکارو می کنم، مثلا امسال سه بار این اتفاق برای من افتاده...

اما امروز داشتم به یه موضوعی فکر می کردم که یاد اون نوشته بالا افتادم. داستان از اینجا شروع شد که ما داریم با یه نفر قرارداد مشاوره توسعه و آموزش و تحقیقات می بندیم که... 
راستش تو اینکه کارشو بلده حرفی ندارم، اما حرف بزن و حرف ببره... شیوه رفتارش اینه که طرفش خودشو که درست تخلیه اطلاعاتی کرد، یهو از همون ناحیه از نظر شخصیتی و جایگاه منهدمش می کنه؛ این بلا رو هم بیشتر سر دخترا میاره.
منم اصولا تو کار دختر نیستم. 
همینه که با مردا کمترین مسئله و حاشیه رو دارم اما با دخترا تا دلتون بخواد...

من دیروز پایین بودم؛ بعد از تموم شدن جلسه اش اومد پایین و بی مقدمه برگشت گفت:
« این دخترا برگشتن گفتن بیا برات زن پیدا کردیم؛ منم بهشون گفتم یا نباید پای اون ورقه رو امضا کنین یا وفادار بمونین و فیلان...اینا اسمش اینه که ازدواج کردن ولی چشماشون دنبال جنس مذکره... من بهشون گفتم خود من ده سال پای زنم موندم... با اینکه جدا شدم اما آدم حتی نباید تو حرف و رفتار هم به طرفش خیانت کنه...»
خلاصه کلی از اینجور حرفا.

فقط بهش گفتم: شما خودتون نباید وارد این بحثا بشید... من قبلا هم بهتون گفته بودم رفتارتونو عوض کنید

این داستان تموم شد و مام رفتیم سر بحث قرارداد و برنامه ریزی و این چیزا...

دیشب تو خواب دقیقا همه این داستان و حرفا دائم تو سرم تکرار می شد... طوری که خودمم اونجا بودم... 
تا صبح خوابشو می دیدم.

امروز از یکی از دخترا و یکی از پسرا پرسیدم داستان چی بوده... راستش انتظار داشتم بگن یارو حرف رو از خودش درآورده که یه بهانه درست و حسابی بدن دستم و منم از اساس بزنم زیر ریشه و قرارداد و کاسه و کوزه اش... 
اما وقتی داستان رو تایید کردن... فقط گفتم دیگه نشنوم وارد این بحثا با غریبه ها بشین. من به اندازه کافی حرف می شنوم... کاری نکنین که جواب نداشته باشم بدم.

اینا رو گفتم که به اینجا برسم... بعضی وقتا تو قضاوتامون فقط خودمونو و احساس خودمونو از ماجرا تعریف می کنیم... اما از این ور داستان وقتی مسئولیت یه جمعی رو داریم، جدای کار و عملکردشون خواسته - ناخواسته وارد مسائل اخلاقی و تربیتیشون هم میشیم. که ای کاش همه چیز توی کار محدود می شد به مسائل کاری... وقتی وارد ارتباطات آدما می شیم و راهی برای کنترلش نداریم، فرسایش واقعی همونجا رخ می ده.
سر حرفایی که از اطراف می شنویم نه صرف کار.