شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۵

همسر ایده آل

چند روزه دارم فکر می کنم که درباره این تله فیلم چی بنویسم.
راستش هیچی به ذهنم نرسیده تا الان.

معمولا برخورم با چنین آثاری مثل یک تماشاگر عادی نیست. شاید برای فهمیدن یک جمله بارها و بارها فیلم رو نگه می دارم و دوباره از سر نو مي ببینم. برای همین تا کل داستان رو تماشا كنم، ساعت ها طول می کشه. اما تا همینجا هم كه پیش رفتم، نتیجه اش حیرت انگیزه.

فقط می تونم بگم وقتی ادبیات وسیله شناخت روابط آدم ها و انتقال فکرهای اونا میشه، آدم های دیگه نباید، حق ندارن و نباید کار بد تحویل مردم بدن.

نمایشنامه "همسر ایده آل" نوشته اسکار وایلد یکی از همین آثاره. 
تو جستجوهای این روزهای تعطیل پیداش کردم و بسیار از تماشاش لذت بردم. 
(شخصاً کارهای کلاسیک رو می پسندم؛ اما یک نسخه فیلم ساخت سال 1999 هم از این داستان وجود داره كه هنوز نديدم)

نسخه 1969 بی بی سی رو می تونید به صورت کامل (01:22:14) و با کیفیت خوب از اینجا ببینید:

https://new.vk.com/video-38244321_164130853

نسخه شش قسمتی با زیر نویس انگلیسیش (با کیفیت ضعیف البته) هم از اینجا قابل دسترسه:

https://www.youtube.com/playlist?list=PLVE51s325ttoZkCDOmfW83VTqrgxqg0XW

#بیایم-باهم-فیلم-ببینیم
#جرمی-برت

نامه نهم


عجيب است؛ بسيار عجيب است.
به چشم هايتان كه خيره مي نگرم، هر لحظه، بيشتر از گذشته برايتان دلتنگ مي شوم. نمي دانم، اين يك احساس مداوم است يا يك حس گذرا؛ اما هميشه جايي در انتهايش به حسرتي مدام ختم شده است... به مچالگي... به نفسي عميق و آهي كه پسِ آن بيرون آمده... به قطره اشكي حتي... به سكوت... به پذيرش از روي ناچاري....

فكر مي كنم، اين دنيا هميشه براي آدم هايي همانند شما چيزي كم دارد...هميشه يك جاي اين دنيا براي حضورتان لنگ مي زند... هميشه چيزي درون اين دنيا هست، ناشبيه به هر آنچه كه شما خواسته ايد... و هميشه خواسته اي بوده كه در ازدحام جبر روزگار جايي ميان قلب و ذهنتان دفن شده است.

عجيب است كه چرا فكر مي كنم، هزارسال است كه مي شناسمتان؟ و چرا انقدر دلتنگم؟ اين همه دلتنگي براي نگاه و صدايتان را نمي فهمم.
اصلاً چرا نمي توانم كه به شما فكر نكنم؟؟؟
شما مي دانيد كه معني دلتنگي چيست، نه؟ مطمئنم كه مي دانيد. كسي كه عاشق بوده و دوست داشتن را مي دانسته است، معني دلتنگي را نيز مي داند. 
اين روزها فكر مي كنم، دلتنگي اندوه مدامي است كه تنها با كلام مي شكند. كلامي كه مي دانيم، ديگر هيچگاه به گوش نخواهد آمد.

#نامه-ها
هر چيزي پاياني دارد؛
اما هر چيزي مي تواند از نو آغاز شود.

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۵

كاش مي شد از روي غروب هاي اين جمعه هاي بدونِ تو پريد؛
این غروب های نامرادِ پسينِ خبرِ تو هنوز هم زخم تازه اند و سر باز؛
این تقویم های بي اعتبار كه يادم مي آورند از آخرين گاهِ بودن تو چند گريه گذشته، چقدر خونسردند؛
این ساعت های سر رفته از گاه حوصله، چه از سرِ صبر و در مَدار مي گذرند؛
و خيالِ تمام قرارهايي كه قرار بود اتفاق بيفتند... همان اتفاق هایي كه پس ِ حادثه ي تو ديگر سراغ من نيامدند، چه ساده بي خيال من شدند؛
و آن لحظه های پر اضطراب  که نه ديگر تكرار مي شوند و نه ديگر از راه می رسند
و آن چشمهای نگران که ديگر در من نمي نگرند كه ترس در من ريشه نشود...
و  جمعه ها، غروب، همه ي اينها تكرار مي شوند.

تو خوب مي داني، دلتنگم و واژه امانم نمي دهد.
كاش اين جمعه هاي بدون تو نبود.
مامان خانم و برادرم دارن كلاشينكف سعيد سهيلي رو مي بينن
صداشم تا ته زياد كردن
همه هم اون تو دارن با هم داد مي زنن
فاجعه تر از همه اين رضا عطارانه همزمان داره داد مي زنه و فحش ميده
عليرغم اينكه بازيگر خوبيه اما ...
بگذريم.

تو اين هير و ويري دوباره مغزم ريست شد و شروع كرد بلند بلند حرف زدن؛
ديدم داره ميگه: فيلم خوب از نظر من اونيه كه سر جمع ده تا جمله توش حرف نزنن يا اگه حرف مي زنن صداشون از يه حدي بالاتر نره...

پ ن.:
*بيايم سطح تحملمونو بالا ببريم*
*اين روزا آدماي كم تحملي شديم*
*بيايم با هم مهربون تر باشيم و هواي همو داشته باشيم*

من واقعاً معني اين جمله ها رو نمي فهمم🤐🙄
وقتي همه دارن - يك طرفه - سر هم داد مي زنن و فحش مي دن، اين جمله ها كه از تو دهن مجري هاي تلويزيون و مهموناشو به فراواني مي شنويم يعني چي؟؟؟؟!!!!
به مامان خانم مي گم من حوصله جنس قيمت كردن ندارم؛ ببينم نمي خوان بخرن همون وسط ولشون مي كنم ميام خونه؛ تو كه مي دوني من اهل قر و قمبيل و ناز و ادا نيستم و بين تصميم و عملم فقط جيك ثانيه فاصله است.

مامان خانم مي گه: خودم بهشون مي گم كه بايد بخرين وگرنه خودتون برين بازار
😁
عاشقشم با اين شناخت كاملي كه از هيولاي دست پرورده اش داره
يعني آدم تو اين دنيا هيچي نداشته باشه اما يه ماماني داشته باشه كه حرف هم نزني، مي دونه چه دردي داري
😊
يعني از من *جهاز جور كن تر* تو فاميل نبود كه گير دادن بيا با ما بريم جهاز عروس بخريم؟؟؟
بهشون مي گم يه كاغذ بذارين جلوتون هرچي لازم دارين بنويسين
مي گن نه بريم بازار ارزونتر گير بياريم
😶
والا به من باشه مي رم تو اولين مغازه تمام لوازم آشپزخونمو مي خرم و ميام بيرون
سر يه ساعت هم چيدمشون تو خونه

واقعاً خريد كردن انقد سخته كه نياز به مراسم داره؟؟؟؟
😵😱‼️‼️‼️🤕

#اين-مردم-الكي-رسم-و-رسوم-دار
دل برای هوس کردن همیشه از گزینه هائی که موجود نیست شروع می کنه

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۵

چهارشنبه عزيز


اسمش این بود که امروز به خودمون مرخصی دادیم.
...
دیروز که برگه مرخصیمونو می نوشتیم به این فکر می کردیم که یه امروز حداقل می تونیم نیم ساعت بیشتر بخوابیم.
زهی خیال باطل!!!

صبح کله سحر - ساعت 8 - تو خواب و بیداری یهو دیدیم رئیس باهوش داره زنگ می زنه به گوشیمون.
اولش فکر کردیم داریم خواب می بینیم؛ اما بعد که با فیس تایم ما رو گرفت، دیدیم اوضاع خیلی داغونه.
شدیم عین برق گرفته ها

فکر کنید با یک عالم موی ژولیده و صورت نشُسته و صدای گرفته و بم... وب هم بدیم... اونم به کسی که "اصولاً" معتقده  نجات اسلام تنها از روش های دموکراتیک و گفتگو امکان پذیره. دیگه چی؟؟؟!!!
😕
خلاصه هیچی دیگه... با اون اوضاع داغون و سر بی حجاب جواب تلفن رو دادیم.
نتیجه اش این شد که تا یک ساعت و نیم بعدش آمار کل پتروشیمی کشور از 91 تا 94 ایمیل شد براشون تا مقالشونو بنویسن. اسلام رو با بدبختی مورد نجات قرار دادیم طوری که آب تو دلشون تکون نخوره.

بعدش صبحونه خورده - نخورده با مامان خانم رفتیم خرید دو ماهیانه.
(بگذریم که دلیل نرفتن سرکار هم در واقع همین خرید بود که به دلیل نجات اقتصاد مملکت یک ساعت و نیم به تاخیر افتاد با کلی توضیح و اینا) 

بعد  که برگشتیم خونه، تا اومدیم بنا به شغل آبا و اجدادی مقدار متنابهی مرغ و گوشت پاک  کنیم و بشوریم، فرت و فرت زنگ می خورد رو گوشی که فلان فایل رو کجا گذاشتی و ایمیل فلانی چیه و فلان جلسه رو چطوری هماهنگ کنیم و از این داستانا.
البته ناگفته نماند که کل دفتر رو هم از یک آبروریزی مطبوعاتی نجات دادیم، (اونم یکهو!!!) چون یکهو یادمون اومد دوشنبه دیگه یه ایل خبرنگار رو دارن دعوت می کنن که بیان دفتر اما همون ساعت خودشون باید وزارت نفت باشن.

مامان خانم می گه: خو سنگین تر بودی مثل بچه آدم می رفتی سر کارت؛ چه کاری بود مرخصی گرفتی. خودم می رفتم خریدمو می کردم.

واقعاً که حرف حساب جواب نداره.

پ ن.:
1)
ولی خداییش چند بار موبایلم اومد تو دستم که برای رئیس جان بنویسم: 
*راستی چی فکر کردی چشم صبح وا نشده زنگ زدی به من؟؟؟ لابد انتظار داشتی مانتو و مقنعه پوشیده پشت میزم باشم نه؟؟؟  ساعت 8 بودا !!! دقت کن عزیزم*
2)
اگه آمارای من به روز نبود چی؟؟
😵

حرف مشترك

بابام داره معین گوش میده
یه دوستی داره (یا پیدا کرده) که سلیقه موسیقیایشو بالکل تغییر داده... براش کلی آهنگ ریخته تو یه فلش و باقی ماجرا...مامان خانم قبلاً یه چیزایی بهم گفته بود اما راستش امروز که بعد بوقی بی دلیل مرخصی گرفتم و تو خونه موندم، برای چند لحظه فکر کردم دارم اشتباه می شنوم.

معین داره می خونه:

سفر کردم که از عشقت جدا شم
دلم می خواست دیگه عاشق نباشم
ولی عشق تو موند و ای وای
دل دیوونه مو سوزوند و ای وای 
هنوزم عاشقم دنیای دردم
مثل پروانه ها دورت می گردم
...
سفر کردم که از یادم بری، دیدم نمیشه 
آخه عشق ای عاشق با ندیدن کم نمیشه
غم دور از تو موندن، یه بی بال و پرم کرد
نرفت از یاد من عشق، سفر عاشق ترم کرد
هنوز پیش مرگتم من بمیرم تا نمیری 
خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری
...
تو رو دیدم تو بارون دل دریا تو بودی 
تو موج سبز سبز تن صحرا تو بودی
مگه می شه ندیدت تو مهتاب شبونه
مگه می شه نخوندت تو شعر عاشقونه
...
چند روز پیش تو صحبتی داشتم به یک آشنای قدیمی (نقل به مضمون) مي گفتم: 
دیدین گاهی آدم فکر می کنه که هزار سالشه؟؟؟ وقتی به گذشته فکر می کنم، می بینم، تمام اون سال هایی که گذشته و الان دلتنگشیم، به اندازه تمام این سال هایی توش هستیم و می خوایم زودتر تموم بشن، چیز خوندیم و شنیدیم. 
نکته اش اینجاست که همونقدر که آدمای این زمونه، دنیاشون کاملاً با الان یا اون وقتای ما فرق می کنه، آدمای قدیم هم فکر می کنن که دنیای ماها با الان یا اون وقتای اونا متفاوته. این تفاوتشم خیلی زیاده. انقدر که گاهی به نظر میاد اصلاً نقطه مشترکی با هم نداریم و حرفای همو نمی فهمیم.

مهم تر اینه که سعی هم نمی کنیم این سد رو بشکنیم.


دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۵

براي شعرهاي عاشقانه
خواندن همانقدر بهانه است كه واژگان؛
عشق اگر كه شعر شود،
اگر كه واژه،
تا به هنگامه عاشقي در مرز شعر مي ماند؛
بر حسب يك اتفاق 
پس از آن 
ديگر رد زخمه اي است 
كه هر لحظه
 به هر بهانه اي 
ترانه اي تازه مي سازد.
گاهی مرا به نام کوچکم بخوان
تا  به خاطر بياورم
نشنیدن صدای تو
اولین هراسي بود که در جانم ريختي.

اکنون که کنارم نیستی
تا اضطراب این همه دنیا را
در بودن تو خلاصه کنم،
می دانم
که 
چقدر دلم برای شنیدنش تنگ می شود؛
آنهم درست
پيش از هر خداحافظی ناگزیر

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۵

وقتي آدم تو زندگي يا فقط طرف عقلشو ميگيره يا فقط طرف احساسشو، اين وسط هميشه چيزي هست كه قرباني چيز ديگه اي ميشه.
و دقيقاً وقتي اينو مي فهمه كه زده اون چيزو از اساس خرد و خاكشير كرده.

چشمان تو 
با تمام اضطرار و دلهره هايت
چنان جادويي را در خود دارد
كه اگر خودم هم نخواهم
در ميانه ي سكوت و پرده ي نمناك اشكي كه گاه و بي گاه رويشان پاشيده 
از نو مي رويم
جادوي چشمانت از من نگاره اي مي سازد كه صاحبش تويي
نفس به نفس 
تراشيده 
پر از ترانه هايي كه حتي در سنگيني سكوتت  سيال و جاريند
خيال من براي بودن تو چاره اي جز اشتياق ندارد
مست  است و مست كاره مي طلبد پياپي
كاش صدايت را از من نگيري
صداي تو بهانه اي است 
براي بازتاب نگاهي كه در آن زيباترينم 

گاهي كه اتفاقي ميفته، فكر مي كنم حد و درجه فهم آدم دقيقاً در نقطه از دست دادنه.
مادامي كه به دارايي هايش افتخار مي كنه، تلخي نداريش هاش رو نمي فهمه.
راست مي گن كه آدم آهه و دمه.
🤐

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۵

Acknowledged

سه شنبه صبح بالاخره نوبت من شد که بعد از این همه سال یه مصاحبه ارزشیابی کاری درست و درمون باهام بشه. 
روز قبل، ارزیابمون که تخصصش مدیریت اجرایی با گرایش حوزه نفت و گاز و پتروشیمیه، زنگ زد بهم و گفت علیرغم اینکه تو اولین نفری بودی که فرم فعالیت های جاری مربوط به خودتو تکمیل کردی (همون فرمی که جمع ساعت های کاریم شده بود روزی تقریباً 12 ساعت و صدای همه هم دراومده بود سرش) اما من هنوز وقت نکردم که باهات مصاحبه کنم؛ به خاطر اینکه یه کم تو زمان صرفه جویی کنیم، برام دو تا طرح اجرایی تهیه کن!
یکی تو حوزه امور اداری
یکی تو حوزه کمیسیون های تخصصی
گفتم: تا کی وقت دارم؟؟؟
گفت حداکثر تا جمعه صبح.
گفتم باشه.

سه شنبه صبح که اومد دفتر، حدود 9 صبح زنگ زد بهم گفت: بیا پایین.
رفتم طبقه پایین. اما نه دست خالی. طرح اجرایی مربوط به حوزه اداری رو در حد یک طرح دانشگاهی همراه با همون طرح ناکام دوره آموزشی "آیین نگارش نامه های اداری ِ بدبخت" طبقه بندی شده گذاشتم جلوش.
اولین چیزی که قبل از شروع حرفاش بهم گفت این بود: 
چقدر زیبا لباس پوشید امروز!!!
تشکر کردم، در رو پشت سرم بستم و نشستم. بی مقدمه ادامه داد: به نظر من اتحادیه می رفت آموزشگاه زبان و موسسه تحقیقاتی می زد موفق تر بود؛ هرچی لیسانس زبان و فیزیک و شیمیه استخدام کرده اینجا؛ همه هم با رابطه و پارتی.

چیزی نگفتم؛ تو دلم گفتم جوابتو به وقتش می دم.

بعدش گفت: آیا همه اینا رو خودت نوشتی؟
گفتم: بله.
گفت: مسئولیت حقوقی مطالبی رو که نوشتی و زیرش امضاء کردی می پذیری؟؟؟
(تو دلم گفتم: په نه په :/ همین مونده بود بعد این همه سال مثل خیلیا چرت و چرند تحویل بدم و با زبون بازی و ماستمالی و دستمال کشی جاهای خالی رو پرکنم که دوزار کف دستم بندازن. من منم. اولین چیزی که تو باید درباره من بفهمی اینه که *من با بقیه فرق دارم* ؛ حالا اگه که هیاهو و شواف ندارم، اون یه حرف دیگه است).
گفتم: کاملاً!!!
و جلسه شروع شد.

دونه دونه تیترهای منو می خوند و می گفت شفاهی توضیح بده و منم همین کار رو می کردم. شمرده، کوتاه و کامل.

بین حرفام برگشت بهم گفت: می دونی!!! *تو توی این چارت مدیر نخواهی شد*. 
مکث کوتاهی کردم و گفتم: خیلی برام مهم نیست. اصلاً خیز برنداشتم برای پست مدیریت. به نظر من اگه آدم بتونه تو کار اجرا مشاوری مطمئن، بی طرف و همراه باشه، به همون اندازه مهمه که نقش یک مدیر به روز و زیرک. منم اگر تو آینده کاری ام نوشتم "معاونت مجمع کمیسیون های تخصصی" فقط به این دلیل بود که اهمیت و ضرورت فعالیت در این بخش رو می دونم. مدیریتش برام مهم نیست. به نظر من مشکل اصلی ما اینه که اصل اتحاد رو که به خاطرش اینجا جمع شدیم، نمی دونیم و در همه روابطمون سوء تفاهم موج می زنه. 
گفت: می خوای با مشکل فرهنگیمون بجنگی؟؟؟ (نذاشت جواب بدم) به نظر میاد که *نوشتن* خیلی مهمه نه؟
گفتم: هیچکدوم از اون آدمای بالا نوشتن و چگونه نوشتن رو نمی دونن. غیر از دونفر ... و اونایی اون بالا هستند، حاضر نیستن پای حرفایی که می زنن بایستن و حرفایی که می زنن روی کاغذ بیارن و پاشو امضاء کنن.
گفت: به نظرم روش کار تو روش مدیریت ناپلئونیه. ناپلئون، تنهایی نقشه می کشید، تنهایی می جنگید، تنهایی اجرا می کرد، آخرش هم که شکست خورد تنهایی رفت تبعید.
گفتم: بله متاسفانه من این مشکل رو دارم که کمتر حرف می زنم، بسیار ایده آل گرام، رابطه ساز خوبی نیستم اما رابطه نگه دار خوبیم. و فکر می کنم باید اگر می خوایم که موفق بشیم، باید به یک زبان مشترک برسیم. در حال حاضر شبیه آدم هایی هستیم که داریم در مورد موضوع مشترکی حرف می زنیم، اما به زبان های مختلف. پس حرف همو نمی فهمیم.


به نظرم انتظار نداشت، چنین چیزایی بشنوه، چون گفت اینی که داری می گی، *من خیز برای مدیریت ندارم* ، اصلاً حرف خوبی نیست. می دونی؟؟؟ بعد از 12 سال کار نباید در یک نقطه بمونی. 
گفتم: روز اولی که شما اومدین اینجا حدود 5-6 ماه پیش، همین حرف رو به من گفتید و من خیلی به این حرف شما فکر کردم؛ اما به گذشته خودم هم که فکر می کنم، از عملکردم پشیمون نیستم؛ علیرغم اینکه شوهر خاله من از 5 مدیر موسس اینجاست و من با رابطه او اومدم اینجا، اما از روز اول اصل رو بر اعتماد سازی در صنف گذاشتم نه بر پول و درآمد احتمالی.
(فکر می کنم درست و منطقی برناخورنده جوابشو دادم).

خیلی با هم حرف زدیم. تقریباً یک ساعتی شد. 
و همه می دونن یک ساعت نبودن من پشت میز، یعنی چیزی در حد انفجار هیروشیما و ناکازاکی؛ چون هیچکس دقیقاً نمی دونه من دارم چی کار می کنم.

خلاصه اینکه، از مجموع چیزهایی که نوشته بودم و صحبت هایی که کرد، کلی یادداشت برداشت. و آخرش گفت:
دو تا بحثی که تو نوشته هات بهش اشاره کردی (مستند سازی و راه اندازی سیستم اتوماسیون اداری و دوره آموزش نگارش اداری) انجام می شه. مطمئن باش.
بهش گفتم: ممنون از وقتی که گذاشتید.
و مثل بچه آدم برگشتم پشت میزم.

پ ن.: 
1)
امروز صبح (یک روز زود تر از موعد مقرر) طرح رو برای بحث کمیسیون های تخصصی براش ایمیل کردم.
الان دیدم، ریپلای کرده و نوشته : *Acknowledged*
فکر کنم، بدبخت شدم. کارم در اومده. می دونم الان همه چیزایی که نوشتم رو صاف می بره میذاره جلوی رئیس هیات مدیره. 
خدایا نمی شد همراه اون لک لکه خرجی بچه رو هم باهاش می فرستادی که آدم مجبور نشه واسه دوزار - ده شاهی انقدر بیچارگی بکشه و فسفر بسوزونه؟؟؟
:/

2)
استادم تو دانشگاه همیشه بهم می گفت، بچه های دانشگاه تهران هر جا باشن و تو هر شغلی باشن، همیشه کارت ويزیت دانشگاه هستند. 
و من، اگر توی زندگیم به خاطر یک چیز - فقط یک چیز - سپاسگزار باشم، اینه که خدا این آدم رو سر راه زندگیم گذاشت تا به من *روش فکر کردن* و *خود بودن و خود موندن* رو یاد بده.
در من جنگی بود بی هیچ دشمنی...
گشتم
خیلی...
خودم دشمن خودم شدم

سراب

كاش
در پسِ اين وسوسه های عطشان و سراب گونه
دريايي باشد و ساحلي
كه آفتاب را طورِ ديگر دوست دارد
که اگر بود،
 انتظار انقدر هولناک نبود

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۵

نمرديم و بالاخره يكي پيدا شد كه چشمش دنبال جايگاه اجتماعي و شغلي ما باشه 🤐
چه آدم مهمي بوديم و خبر نداشتيم!
اصلاً ما كه بخيل نيستم ( جداي خريت ذاتي و ايده آل گرايي به چندر غاز نيرزيده مون البته)

امروز با هركي حرف زدم برگشت گفت دختره داره از الان خودشو جاي تو مي بينه...عجيب واسه جاي تو نقشه كشيده.

چي بگم من به اين ابله؟!!!
چي ميشه گفت بهش اصلا وقتي شعورش در همين حده؟!!!
واسه لحظه به لحظه اين ماجرا كه نقشه نكشيده كه حالا تصور مي كنه جاي من هلو برو تو گلوئه؛
هر وقت نگاهش مي كنم تو دلم بهش مي گم بيچاره  بدبخت ! خبر نداري چي در انتظارته؛ حالا با دمت گردو بشكن؛ دو روز ديگه كه گند بالا آوردي به روي اون احمقايي كه به بهانه اصلاح سيستم تو رو آوردن سر جاي من، ميارم كه حرف مفت و چرند زدن خيلي راحته و شنونده است كه بايد عاقل باشه.
شما اجالتاً برو خوش باش.
اين ميز كه واسه ما وفا نداشت شايد واسه تو آب و نون داشته باشه.
نخندین ها!!!
اینی که می خوام بگم یک واقعیته ...
یک واقعیت محض
دستشویی مکان مهم و استراتژیکی در زندگانی انسان هاست...
اینه که غالباً مهم ترین تصمیم های "سیاسی و استراتژیک"، "اجتماعی و فرهنگ ساز"، "کاری و سرنوشت تعیین کن" و حتی "شخصی و داغون طور" در دستشویی ها گرفته می شه.

پ ن.1:
در فاصله یک دست و صورت شستن ساده (فقط یک دست و صورت شستن ساده بود و نه چیز دیگه :/) طرح آیین نامه تشکیل و اداره کمیسیون های تخصصی و نحوه آموزش های پایه پرسنل اداری که الان چند وقته ذهنمو به خودش مشغول کرده و وقت نمی کردم روی کاغذ بیارمش، مثل یک پاورپوینت زمان دار - تیتر وار - اومد جلوی چشمام. با جملات دقیق !!!
خو لامصب من تو اون وضیعت قلم و کاغذ از کجا گیر بیارم خو؟؟؟

پ ن. 2:
از بین 14 نفر پرسنل فقط به 4 نفر گفتن طرح اجرایی تهیه کنید و پیشنهاد بدید به هیات مدیره. آخرینشون من بودم که امروز صبح زنگ زدن و گفتن تا جمعه وقت داری دنیا رو از انهدام نجات بدی.
به نظرتون اگه بفهمن طرح های من کجا شکل گرفتن، کمکی به  اجرایی شدن و میزان تاثیرگذاریشون خواهد کرد آیا؟؟؟
:D

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۵

خجسته دلان

کلا مردم خجسته دلی داریم ها !!!
صبحی اس ام اس زدم به صنف می گم اگه تو استاندارد سازی محصولاتتون مشکلی دارین، نامه بنویسین بهمون بگین.

زنگ می زنن می گن بهمون، میگن: ما خیلی وقته استانداردسازیمونو انجام دادیم. مشکی پیش اومده برامون؟؟؟

به نظرتون اون چیزی که من گفتم، با اون چیزی که اینا دارن می گن یکیه؟؟؟
من می گم مشکل ارتباطی با هم داریم، این یه نمونه اش.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۵

ربكا
دافنه دوموريه
ترجمه عنايت ا... شكيباپور
ص ٤١
اوضاع جوري شده كه تو دنيا اگه يه جايي پيدا بشه كه آدما همينطوري همو بغل يا ماچ كنن، براي هميشه، مي گيرن مي برنشون تيمارستان 

كلاً حالت نرمال اين شده يه جايي يه عده اي بزنن يه عده ديگه رو سرويس كنن و يه عده ديگه عكساشو شير كنن و عده ديگه هم شب بعدش برن اونجا كف خيابون گل و شمع  و ربان بذارن و فانوس هوا كنن؛ يه عده هم مثل ما خدا رو شكر كنيم كه چقد امن و امانيم و چقدر سپاسگزار از اين همه آرامش و رفاه كه افتاديم توش .

خلاصه كلي آدم مشغله مند كنار هم تشكيل اجتماع داديم.
ديگه واسه چي بريم سر كار؛ خو سر كار كه هستيم ديگه.
😑🤔🤐

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۹۵

عدالت

با دسته اي از آدم ها اگه سرتو بندازي پايين و نجابت به خرج بدي، اگه احترام تحصيل و سابقه و تخصصشون رو نگه داري، اگه جوري رفتار كني كه نمي فهمي و اونا فقط علامه دَهرَن، كم كم به جايي مي رسي كه اين دسته توهم برشون ميداره كه خدان... كه تو يه ابله محتاجي كه فقط واسه اين به دنيا اومدي كه تيغت بزنن.

عليرغم تمام حرف و حديث هاي دنياي مجازي بعد از داستان "پزشك ها" من معتقدم اگر جايي كه حرفت شنيده ميشه، حرف نزني، بزرگترين خيانت رو كردي نسبت به خودت و اونايي كه نمي تونن يا قدرت اعتراض ندارن...
از اين بابت شجاعت مهرجويي رو تحسين مي كنم؛ 

ادب و حرمت جايي معني پيدا مي كنه كه از طرف مقابلت هم اونو دريافت كني. اما اگر مي بيني جايي حقي ضايع شده و اعتراض نكني، خودت هم شريك جُرمي.
اگه اعتقاد به قانون و اخلاق هست، بايد به حرمت *آدم بودن* باشه؛ فارغ از دسته بندي هاي ابلهانه ما.

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۵

جهان بینی

تِم آوای کلیسا
وهم نجواهای بودا
وِرد معبدای هندو
جرات انکار خدا

خط مبهم کتیبه
باغ های سبز بابِل
کاخ های تخت جمشید
ناله های ویولن سل

فکر فلسفه فریبی
هنر و تاریخ و عرفان
بازی تولد و مرگ
احتمال صفرِ امکان

به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

مکث کن آقای تاریخ
قدرت و ثروت و شهرت
امپراطوری تزویر
محنت و لعنت و وحشت

من جهان بینی ندارم
من الفبای جدیدم
من فقط عشق، فقط تو
من به آرامش رسیدم

قرن ها میان و میرن
یه چرا بدون پاسخ
من و تو هزار سال بعد
عشق ، زندگی ، تناسخ

به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

تِم آوای کلیسا
وهم نجواهای بودا
وِرد معبدای هندو
جرات انکار خدا

خط مبهم کتیبه
باغ های سبز بابِل
کاخ های تخت جمشید
ناله های ویولن سل

فکر فلسفه فریبی
هنر و تاریخ و عرفان
بازی تولد و مرگ
احتمال صفرِ امکان

به دنیا اومدم تا عاشقت باشم
به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

پ ن.:
عشق زبان حال ساده اي است كه آينده را تاب نمي آورد.


دلم نمی خواد به آخرش برسم

هر چی به قسمت های آخر نزدیک تر شده ام، تعداد مکث ها و تکرارها و سکوتم بیشتر شده...گاهی همینطوری تصویر رو نگه می دارم و چند دقیقه ای بهش خیره می شم. 

بارها پیش اومده که حواسم از داستان به کلی پرت شده و ماتم برده به یک جفت چشم سرخ و خسته ... و صدایی که داره تلاش می کنه خودشو به گوش من برسونه. گاهی هم اصلاً تلاش نمی کنه...انگار که بی خیال من میشه...

در این چشم ها - این اواخر - دقیقاً دوتا شخصیت جداگانه رو می بینم. 
می دونید مثل چی؟؟؟
درست مثل وقتی که آدم دوبینی پیدا کرده باشه و مغزش نتونه تصویرها رو بر هم منطبق کنه... 
سر درد می گیرم حتی.

این اواخر هر بار که نگاهش کردم غمیگن شده ام. 
کسی پشت این نگاه هست که سعی می کنه نفسش رو عمیق تر فرو بده تا بتونه، واژه ها رو با فشار بازدمش به زبون بیاره. واژه ها خود به خود بیرون نمیان... و من دارم این "تلاش" و "فاصله" بینش رو به وضوح می بینم.

من این "فاصله" و "تلاش" رو قبلاً جایی دیدم. حتی خیلی خوب میشناسمش. انقدر برام آشناست که گاهی از اینکه ماجرای پشتش رو حدس می زنم، به وحشت میفتم.

دلم نمی خواد به آخرش برسم.

#شرلوک-هلمز

هستی

درد بزرگي است كه تو را آنگونه كه هستي نشناسند؛ و آنگونه كه هستي نخواهند؛ و آنگونه كه هستي نپذيرند؛ و درد بزرگتري است كه چون تو را مي‌شناسند،‌ تنهايي

به من مي گويند چند خط ساده براي روز تولد تو بنويسم؛ مي خواهند كلام مرا زير قاب عكس تو بگذارند و دل خوش كنند به ظواهر اين دنيا؛ 
لابد اينگونه يادشان مي رود كه آنچه تو را در تنهايي فرو برد، ازدحام تظاهرات مسخره همين دنيا و آدمهايش بود...

گفتم، بنويسند:
"اين روزها كه ستاره ها خوابيده اند، اگر پرسيدند كجا رفت، بگو  آنجايي كه قصه هايمان ديگر *يكي بود، يكي نبود* نداشته باشند"

گفتند، چيزي بگو كه براي زير يك قاب عكس مناسب باشد؛ 

گفتم، بنويسند:
"انتهاي زندگي مرگ است؛ فرقش تنها در اين است كه بگويند:
حيف شد كه مُرد
يا 
خوب شد كه مُرد"

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۵

The law is what we live with, Inspector.  Justice is sometimes harder to achieve.

The Red Circle


درسته که زندگيمون با قانون پيوند خورده بازرس! ولي گاهی عدالت دشوارتر از اونیه که بشه بهش رسید.

دایره سرخ
سر آرتور کانن دویل

#شرلوک-هلمز

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۵

خواب پران

من از اوناييم كه صبحا معمولاً يه ده دقيقه - يه ربعي طول مي كشه، ويندوزم بالا بياد؛
تو اين فاصله ممكنه اتاقمو جمع و جور بكنم، ممكنه مسواك بزنم، ممكنه صبحانه بخورم اما در واقع هنوز خوابم.

بعد امروز داشتم از خونه بيرون مي رفتم تلويزيون بود، انگار داشت، در مورد يكي كه مرده بود، حرف مي زد؛ يهو ياد چهارشنبه افتادم كه رفته بوديم تور اهل قبور.
تو حال خودم بودم ... انگار كه با خودم حرف بزنم گفتم: فكر كن همه اونايي كه اونجا خوابيدن يه روز بيدار بشن ...چه اوضايي بشه...تصورشم وحشتناكه هاااا...
مامان خانم برگشته مي گه: تازه يه سري قبرا دو طبقه و سه طبقه است... فكر كن اگه رويي ها بلند نشن اون زيريا خفه شدن... تازه اگه سنگ لحد بالايي ها نيفته روشون ... تازه اگه تو ازدحام اون همه جمعيت له و لورده نشن؛ چه كاريه؛ بذار همونجا بخوابن بندگان خدا... اينجا كه خبري نيس.

پ ن.:
كلاً با اين حجم فانتزي اصول دين و معاد و قيامت رو در جا تركوند؛
خوابم از سر من پروند.
🙃

بهانه اي براي خفه خون

ديدين بعضي موقع ها از اولين باري كه يكيو مي بينين چشم ديدنشو ندارين و از نظرتون جانوري چيپ و بي ارزشه
حداقل فكر مي كنيد لياقت اون جايگاهي كه بهش دادن و نداره 
؟؟؟
خلاصه بگم؛ 
يكي بعد از دوازه سال، روزي دوازده ساعت كار ( اونم طوري كه يك اينج از برنامه زندگيش جا به جا نشده جز اونجايي كه پاي جبر زندگي و مسئوليتش وسط بوده) به اينجايي مي رسه كه من و يكي در عرض يكسال بيخ گوش و چشم بقيه (فقط يك قلم) صد ميليون رشوه مي گيره و خونه و ماشين عوض ميكنه و گندش كه در مياد عوض اينكه گوششو بگيرن و مثل آشغال پرتش كنه بيرون شواف به راه ميندازن كه ما مي خوايم چنان و كنيم و بهمان.

 حالم از بلاهت و صداقت خودم بهم مي خوره.
همين من چند سال پيش آلارم دادم كه حواستون باشه به اين جونور و اعتنا نكردن كه كارشون به اينجا كشيده 
حالا نك و نال و زرت و زورتشون مال كيه؟؟؟من.

تا خرخره پر از خشمم. اما يه گوشه افتادم و خفه خون گرفتم.

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۵

تقدير

اَمرداد و جاده برای من و تو نقطه عطف بود.
یادت هست؟؟؟
و مهر که آمد واسطه اش کردی که بمانی.
 بعد از آن همه دلشوره
پاییز بهانه تمام عاشقانه هایمان شد؛
و تقدیر
هر دوی ما را در امتداد مه آلوده گنگ خویش فروبرد؛
تو 
جایی کنار کاج ها ماندی 
و من
کز کرده بر گوشه ایوان؛
چه داستان غریبی!

یادت هست تمام ترس من از جدال میان عقل و عشق بود 
و تمام ترس تو از "من"؟؟؟
حالا گاهی که از این همه پرسه بی انتهای شبانه خسته می شوم، با خودم می گویم: 
"کاش نمی ترسیدیم"

فرصت نبود ...
نمی دانم چند گاه دیگر باید می گذشت تا باور می کردیم که *تقدیر به خواستن است نه به دعا*؛

دیگر چه فرقی می کند تو راهی شده ای یا من راحل.
می دانی جانم
بی فایده است در پرهیب واژه ها فرو برویم.
حالا از آن همه اضطراب و پریشانی چیزی که مانده، این است:
پاییز همچنان عاشق است و ما دیگر راهی نداریم؛
یکی مان مانده است؛
و یکی رفته.

صرفه جويي

اصولاً با يك هشياري زير پوستي سعي مي كنم دم پرِ مامان خانم ظاهر نشم؛ يا حداقل نه همزمان باهاش؛
درنتيجه اگه بخوام كاري تو حوزه استحفاظيش انجام بدم، معمولاً حد فاصل مطمئنه رو باهاش حفظ مي كنم.
تازگي ها اما دقت كردم، وقتي دارم ظرف ميشورم، يهو يادش ميفته الان وقتشه، به صورت دوره اي يه حالي به همه ظرف ها و قابلمه هاي توي كابينت و يخچال بده.
اصلاً يه لحظه هم ترديد نمي كنه تو كارش
😕😢

پ ن.:
بهش ميگم: حداقل ظرفا رو هورتي نريز تو سينك مجبور بشم ماهيگيري كنم اون تو. خيلي شيك بذارشون اون بغل رو ميز؛ قول مي دم همه رو تا دونه آخر بسابم... 🙄 دسته قاشق چنگالا و پشت بشقابا كه ديگه چرب و چيل نيستن كه همه رو با هم كثيف مي كني. اصن مي دوني چقد مايع ظرفشويي و آب اضافي مصرف ميشه؟؟؟؟😕😭
خدا رو خوش مياد آخه؟؟؟
ميگه: جوجه پاييزه! مشكل تو يه چيز ديگه است... لازم نكرده اصن؛ كَس نخارد پشت من ...

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۵

عادت دارم وقتی تلفن زنگ میزنه (چه داخلی  چه خارجی - چه کارمند و چه مدیر) و گوشی رو برمی دارم، می گم، *بفرمایید*.
امروز هم همین طور.
- سلام
= سلام
-چه خبر؟ (تازه شناختمش)
= ببخشید صداتونو نشناختم، سرم شلوغ بود، متوجه صداتون نشدم.
- چرا؟
=  پس لرزه های بعد از مجمع دیگه...
- می خوام دوباره پرونده شرکت رو بفرستم پیشت.
= باشه. اصلاً با هم می ریم پیش مهندس ببینیم چی کار میشه کرد.
- پس میام پیش خودت. ببخش که هر چند وقت یه بار سر این داستان مزاحمت می شم.
= چه مزاحمتی؟ اگه کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
- قربونت برم. همیشه که به کار بوده؛ ایشالا به خیر باشه.
:|


سرزمين من رقص کوچه هایش را باز می یابد؛
هیچ کجا
هیچ زمان
فریاد زندگی بی جواب نمانده است.

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۵

مردمم غمگینند
و مرگ هنوز همین حوالی است
...
از صبح دارم فکر می کنم، یعنی انقدر سخته که هر کسی توضیح بده که در طول یک روز کاری دقیقاً چه کاری می کنه؟؟؟

صبحی زنگ زدم به همه (التیماتوم طور) و بهشون پیغام دادم، فایل فرماتونو تا آخر وقت امروز برام ایمیل کنید و تا فردا هم امضاء شده رو میزمون باشه...

خیلی خنده دار شدن.
دائم جلوم راه می رن و بهم زنگ می زنن که فلان کارمو چطور توضیح بدم... چارت سازمانی رو برام بفرست... زمان فلان کارمو چطور در بیارم...
منم یه عالم خرده کاری مونده از بعد از مجمع دارم که واسه اینکه یادم نره، تو سررسیدم لیست کردم و دارم تو حجم سوال های بچه ها سعی می کنم، اونا رو هم انجام بدم. ولی دیدنشون خیلی مفرحه.

جالب تر اینکه ما اینجا اولی که کسی رو استخدام کنیم مختصری از شرح وظایفش رو میذاریم جلوش که بخونه و امضاء کنه. الان سراغ اونو ازم می گرفتن که ببینن تو شرح وظایفشون چه کارهایی بوده.

اگه من مسئول چک کردن این فرم ها بودم حتماً زیر بعضیاشون اینا رو هم اضافه می کردم:
خرید مانتوی فرم اداری 
خرید مانتوی مجلسی برای مراسم خاص تابستانی و زمستانی
خرید شال و روسری
خرید کت و شلوار فرم اداری
ارائه مشاوره های تخصصی  در خصوص خرید کت و شلوار و کفش اختصاصی  برای مدیران
ارائه مشاوره های تخصصی در خصوص نحوه تقسیم پاداش های کارمندان بر اساس میزان انس و الفت فی ما بین 
چک کردن تاریخ حراج های فصلی و درج اونا در تقویم سالیانه 
سر زدن به مزون های معتبر و پابليک کردن در اینستا گرام و فیسبوک
انجام سفرهای تفریحی و فصلی به موازات برگزاری نمایشگاه های تخصصی 
جبران کمبود خواب به صورت روزانه
...
...

ويارانه

از روزي كه جامداديم گم شده، رفتم تو فكر تجديد نيروي از دست رفته
خيلي وقت بود هوس كرده بودم به اندازه يه جامدادي رو ميزي، پُر، از اين مدادهاي پاكن دار بگيرم ولي خودمو منصرف مي كردم.
دوباره دارم به شدت در مقابل ويار نوشت ابزار مقاومت مي كنم، شايد خود به خود از سرم بيفته 
😁😍😋
ولي اين يك كار رو حتماً انجام مي دم:

نوشتن دوباره با خودنويس



جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۹۵

بیمار اورژانسی

این چند روز تعطیلی مامان خانم هر بار به یک بهانه ای اومده تو اتاقم یا دیده دارم فیلم می بینم، یا دارم کتاب می خونم یا دارم یه چیزی تایپ می کنم. یک چشم غره ای (همراه با چند نفس عمیق و گاهی سر تکون دادن با تاسف) بهم رفته و ازم دور شده. و دوباره از سر نو.

اما واقعیت اینه که تمام این مدت داشتم "فکر" می کردم.
خو هر کسی یه جور فکر میکنه؛
یکی بلند حرف می زنه؛
یکی ساعت ها راه میره و غرولند می کنه و به زمین و زمان گیر میده و بد و بیراه میگه؛
یکی می خوابه حتی؛
منم وقتی ذهنم درگیره، به ادبیات و هنر پناه می برم. آدم هنرمندی نیستم، اما به عنوان یک مصرف کننده ذهنمو منظم می کنه.
(از امراض بی درمانه حتی)

و اما اون چیزی که ذهنمو این روزا درگیر کرده:

"چارت سازمانی جدید دفترمون"

الان چند ماهی هست که از گوشه و کنار می شنوم که بر اساس چارت جدید قصد دارن تو ترکیب مدیریتی و پرسنلی دفتر تغییر بدن و هربار اومدن سراغ من، خودمو به نفهمی زدم و حرفو عوض کردم.

اما دوشنبه فهمیدم که دیگه نمی تونم از زیرش در برم. و البته از اونجایی که موجود جاه طلبی هم نیستم (مامان خانم حرصش که می گیره بهم میگه: "گدای گردن شق"؛ همکارام میگن: "تافته جدا بافته" اما من بهش میگم: تلاش برای حفظ عزت نفس و زیر منت بعضیا نرفتن") گمان می کنم، با همه تغییرات احتمالی، از این به بعدش هم در راه رضای خدا و بی مزد و منت پیش برم.

ذاتاً آدم رهبری (به معنی لیدر) نیستم اما اگه خط مشی یه چیزی دلِ درسته و اصولی باشه، اونوقته که سر جای خودم قرار می گیرم. درست مثل کسی که کارش هرس کردن شاخ و برگ های اضافه است و سعی می کنه نظرات تکمیلی و اصلاحی خودش رو به کار اضافه کنه، عمل می کنم. 

و البته این روش پر از دردسره. چون همیشه به جایی می رسم که سیستم رو به خودم وابسته می کنم و دیگه حتی فرصت فکر کردن هم ندارم(به معنی دقیق کلمه طناب پیچ و خفت شده بیخ دیوار). 

خلاصه...
روز دوشنبه (علیرغم میل باطنی و تحت زور و اعمال فشار) فرمی رو برای همه همکارها ایمیل کردم و ازشون خواستم، که بگن دقیقاً دارن چی کار می کنن و چند ساعت در روز و در هفته و در ماه براش وقت می ذارن. واینکه در چارت جدید تو کدوم باکس قرار می گیرن و دوست دارن در آینده در کجا قرار بگیرن و چرا.

خودمم (از لحاظ یک الگوی مناسب کاریِ بدون دردسر و حاشیه) همین کار رو کردم. 
*حدود هفت صفحه شامل سوابق تحصیلی و کاری و عملکرد فعلی و البته بسی رقت بار از لحاظ تفکر برای یادآوریشون(!!!)*
الانه در آخرین ساعت های تعطیلات مفرح، داشتم تعداد ساعت هایی رو که واسه کار وقت می ذارم، با هم جمع می بستم.

خلاصه مساله: 
یک روز نرمال کاری: هشت ساعت و چهل و پنج دقیقه با احتساب پنجشنبه - جمعه های تعطیلی. در یک هفته 5 روز کاری و در یک ماه 22 روز کاری؛ 

نتیجه:
11+ ساعت در روز (دقیقاً 11/72 ساعت)
59 ساعت در هفته
و 258 ساعت در ماه

:/

فکر کنم باید بستری بشم.

هولناک

ابتدای داستان "اقامتگاه ویستریا" شرلوک تلگرامی از شخصی دریافت میکنه و درحالیکه درگیری ذهنی با موضوع اون پیدا کرده، از واتسون می پرسه از نظر تو واژه "هولناک" {grotesque} چه معنی ای میده. 
واتسون میگه، عجیب ... تکان دهنده... 
شرلوک میگه، مساله مهم تری پشت این واژه پنهان شده. چیزی که از یک ماجرای تراژیک و غم انگیز حکایت می کنه. بهش میگه: اگر به داستان های خودت که به خورد مردم بیچاره میدی مراجعه کنی، می بینی که این واژه با جرم و جنایت ارتباط داره.
واتسون ازش می پرسه که نویسنده مرده یا زنه؟؟؟
میگه قطعاً مرده. چون هیچ زنی پول خواب تلگرام رو پرداخت نمی کنه. اگه زن بود، خودش میومد اینجا

:D
ناخودآگاه از خوندن و شنیدن چنین تعبیری خنده ام گرفت. حقیقت عجیبی در همین تعبیر ساده نهفته است. راست میگه!!!
ما زن ها اتوماتیک و ذاتاً تمایل داریم که مسائلمون رو - به خصوص وقتی که بغرنج و حل نشدنی به نظر میان - با گفتگوی رودررو و مشاوره حل کنیم. 

و چیز شرم آوری در انتخاب این روش هم نمی بینیم و البته براش هزینه هم می کنیم.

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۵

زن ها

And yet the motives of women are so inscrutable, how can you build on such a quicksand. Their most trivial action may mean volumes. Or their most extraordinary conduct may depend upon a hairpin or curling tongs.

Second Stain

با اين حال انگيزه‌ زن‌ها غيرقابل تشخيص است. مثل اين می ماند كه بخواهي روي ريگِ روان خانه بسازي. بي‌اهميت‌ترين کارهایشان ممكن است يك دنيا معني بدهد و خارق‌العاده‌ترين رفتارشان ممكن است به يك «گيره‌ سر» يا «اتوي مو» ربط داشته باشد.

لکه دوم

سر آرتور کانن دویل

#شرلوک-هلمز

نامه هشتم

شاید زمانی برسد که برای نوشتن، نیاز نباشد خاطره های گذشته را مرور کنی. 
در میان خاطره های گذشته همیشه اتفاق‌ها همان‌طوری که بوده‌اند، تکرار نمی‌شوند. 
در یادآوری اتفاق‌های گذشته
همیشه چیزی هست که تو ندیده‌ای؛
همیشه جایی هست که تو نرفته‌ای؛
همیشه حرفی هست که تو نشنیده‌ای؛ 
همیشه دستی هست که تو به دست نگرفته‌ای؛
و همیشه نگاهی هست که تو منتظرش مانده‌ای.
باران باریده و تو از مسیر پله‌های باریک با نرده‌های کوتاه و سپید به سنگفرش نم‌زده ایوان با ستون‌های سنگی بلند می‌رسی؛ جلوتر که می‌روی، جایی پشت به امتداد نرده سپید، رو به منظره تا افق پوشیده از درختان کاج می‌نشینی؛ می‌دانی که منتظری؛ قدم‌هایی که کنارت می‌آیند، قدم‌های او نیست و تو این را نیز می‌دانی؛ صاحب‌قدم‌ها از تو می‌خواهند که با او همراه شوی، اما تو امتناع می‌کنی؛ دوباره به خودت می‌گویی، من منتظرم؛ بیدار که می‌شوی، از تمام حلقه‌های آن اتفاق‌ها تنها عکسی در قابی مانده و رویایی که سعی می‌کنی جزئیاتش را به خاطر بیاوری. 
"شاید داشت از جایی میان آن‌همه کاج بلند مرا نگاه می‌کرد"
و دوباره چشمانت را می‌بندی.
"کاش این بار بیاید"







پت و مت

هميشه گفتم پت ومت رو دقيقاً از روي واقعيت ماها ساختن

يعني چي ميشه گفت به اين جماعت مخ تعطيلِ شمال دوست!!!؟

سه روز تعطيلي تو هفته رو نشون مي كنن
١٢ ساعت وقت مي ذارن كه همه با هم فاميلي برن شمال؛
بعد ١٢ ساعت هم وقت مي ذارن كه برگردن؛
٢ تا دوازده ساعت هم كه اين وسط خوابن؛
مي مونه يه ٢٤ ساعت:
١٢ ساعتش اينطوري ميگذره:
نصفشو دارن وسايلي كه با خودشون بردن، باز مي كنن 
نصف ديگه اش رو هم دارن وسايلي رو كه خريدن و از اون چيزايي كه با خودشون بردن، باقي مونده، جمع و جور مي كنن
مي مونه يه ١٢ ساعت كه تا حد مرگ مي خورن فرقي هم نمي كنه كه چي؛ قر و قاطي؛ سرد و گرم؛ پخته و نا پخته.

به نظرتون نبايد واسه اينا نگران شد؟؟؟
اينا خوبن؟؟؟
😱🤔🤐

چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۵

سر ميز ناهار داشتم مي گفتم، چشمام باز نميشه، تا حالا نشده بود كه رو صندليم بشينم و دارم چيزي مي نويسم، چرت بزنم
برادرم مي گه: مال اينه كه تو هيچوقت از عباس آباد و تخت طاووس پايين تر نميري؛ 
خونه- عباس آباد- دفتر- تخت طاووس- خونه
برنامه ات هم يه اينچ تغيير نمي كنه.
اينه كه يه روز بعد بوقي هوس مي كني بري بهشت زهرا اينطوري از حال مي ري!!!
تقصيري نداري خو!!! بنيه ات ضعيفه.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۵

عاشقی



وقتی عاشقی
به آنچه که عشق می ورزی،
می نگری و سکوت می کنی
هر صدایی تو را از آنچه که در درونت می گذرد، جدا می سازد
هر کلامی
هر حرکتی
بعد سکوت جزئی از وجودت می شود
بعد می توانی انتخاب کنی
به آنچه که به آن عاشقی، عاشق بمانی
یا نه
دوست بداریش
دنيا در قاب كيارستمي كوچك است و نگاهش بازتاب سادگي هاي بديهي اين دنيا كه پس زمينه زندگي روزمره خيلي از آدم هاست. 
نگاه كه ساده و بي پيرايه باشد، سادگي را مي فهمد.
جهان كيارستمي ساده است بسان يك بوسه؛ 
كوتاه
عميق
خاطره ساز

شكسته‌نفسي

-My singular gift for observation and deduction may have come from my grandmother, a sister of Vernet, the French artist. Though art in the blood is liable to take the strangest forms. For example, my brother, Mycroft.
=Your brother? I didn't know you had a brother.
-Oh, yes. And I can assure you that he possesses a far greater faculty for observation and deduction than I do.
=Holmes, I know that you are a modest man...
-Ha! My dear Watson! cannot agree with those that rank modesty among the virtues. To the logician, everything should be seen exactly as it is. To underestimate is as much a departure from the truth as to exaggerate. What I have told you about my brother is the exact and literal truth.

The Greek Interpreter



-استعداد منحصر به‌فردم رو در مورد مشاهده و استنتاج ممكنه، از مادربزرگم به ارث برده باشم، كه خواهر «ورنه» نقاش فرانسوي بوده. وجود هنر در خون مي‌تونه به نتايج عجيبي منتهي بشه. مثلاً برادرم مايكرافت... 
=برادرت؟ خبر نداشتم برادر داري
-آ... آره. حرف من رو قبول كن. توانايي اون (مایکرافت) در مشاهده و استنتاج خيلي بيشتر از منه.
=شكسته‌نفسي مي‌كني هولمز
-واتسن عزيزم؛ من از اونهايي نيستم، كه شكسته‌نفسي رو اخلاق خوبي مي‌دونن. در نگاه يك آدم منطقي همه‌چيز همون‌طور كه هست ديده مي‌شه. اينكه كسي خودش رو دست‌كم بگيره، همون قدر دور از حقيقته، كه كسي توانايي‌هاي خودش رو بزرگ نشون بده. چيزي كه همين الان در مورد برادرم گفتم، حقيقت محض و دقيقه.


مترجم یونانی


#شرلوک-هلمز

وقتی تو نیستی
تفاوتی
میان فصل ها
نیست
من باران را
به رخ
تمام
فصل ها می کشم
که یادم بماند 
در یک روز بارانی تو را دیدم

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۵

بروسلي

آخرين باري كه يادم مياد، چيزي رو یه جايي جا گذاشتم، كلاس چهارم بودم؛ كتاب تاريخ و مدنيم رو كنار آبخوري جا گذاشتم. یه روز پنجشنبه بود و شنبه اش هم امتحان ثلث؛ يعني به معني واقعي بدبختي رو همونجا تجربه كردم... چقدر حرف شنيدم و چقدر سرزنش شدم... انگار که بزرگترين جنايت رو تو عمرم مرتكب شدم. كل قضيه با كتابي كه عمه ام (كه تو اون مقطع معلم كلاس چهارم تو يه مدرسه ديگه بود) برام از مدرسه شون آورد و با چند ساعت كار كردن با من حل شد. اما این اتفاق نتيجه و تاثير عجيبي روی من داشت كه تا همين حالا تو وجودم باقي مونده.

حالا بعد این همه سال که از اون ماجرا گذشته، هرجايي بخوام برم یا هر كاري بخوام بكنم، حداقل یه نيم ساعتي دور خودم مي چرخم و همه چيز و همه احتمالات رو چك مي كنم، مبادا چيزي از قلم بيفته و چيزي رو یه جايي جا بذارم.
و من از پنجشنبه گذشته همه چیزو بعد از چندین بار چک و کم و زیاد کردن، برای مجمع روز یکشنبه آماده کردم و لوازمم رو توی یک سبد قرار دادم و صورتجلسه اش رو هم پیش-پیش نوشتم و روی همه وسایلم تویه پوشه  گذاشتم و در سبد رو هم بستم که کسی جز خودم دست توش نبره. طوری شد که شنبه و یکشنبه عملاً هیچکس هیچ کاری برای مجمع نداشت جز چک کردن و پرینت گرفتن فکس هایی که شرکت ها برای معرفی نامه های مدیراشون می فرستادن. 

امروز -  یه روز بعد از مجمع - از اونجايي كه همه خيلي خسته بودن (!) (و  البته اين "من" نبودم كه حداقل این سه - چهار روز گذشته تا ١٢-١ نصفه شب كار مي كردم تا اينهمه آدم بيان يه شب دور هم جمع بشن و حرف بزنن و هيات مديره راضي باشن و نماينده اتاق  بازرگاني راضي باشه و و خدام احتمالاً راضي باشه كه جماعتي سر بي افطار و گرسنه زمين نذاشتن) تا ساعت ١٠ همگي off بودن. وقتي هم كه  يكي يكي اومدن دفتر تا ساعت ١٢ ظهر رفتن سر كلاس زبانشون.

و من از هشت و نیم صبح تنها تو دفتر درگير جلسه گمرك و هيات مديره و قرار ملاقات فردا و دعوت هاي جلسه كارگروه تخصصي بعد از ظهر؛ آخر سر نزديك عصر، هركي بهم مي رسيد، يا تلفني باهام صحبت مي كرد، به متلك يا به اعتراض مي گفت: ما كه نفهميديم تو اينجا چه كار مي كني، پس بقيه كجان؟؟؟ چرا تو تلفن ها رو جواب می دی؟؟؟ 

راستش دلم مي خواست سر به تن بروسلي نباشه؛ چون تمام اين افتضاح از حسادت و نتونم ببيني و فضولي اين آدم شروع شده بود و انقد دیشب بيخ گوش من زق زد و چشم و ابرو اومد كه به دختره (منشيه - جلوي خودش - ) گفتم ، هر کاری می خواین بکنین، فقط  اينو از جلوي چشم من ببر كنار تا من اين چهارتا ورق ليست حضور و غياب رو بتونم درست بشمرم و آمارشو در بيارم؛ فقط حواست به وسايل من باشه گم و گور نشن. (اونم چقد گوش داد؛ اول همه دويد سر ميز غذا يه موقع از بقيه عقب نيفته). رئیسمون (!) گير داده بود كه وسايل منو از توي سبد خالي كنن و بريزن تو يه جعبه A4 كه حس برتري و رياستش رو نسبت به همكار ديگه اش ارضا كنه و كت و شلوار پلوخوري آخر شبش لك ور نداره موقع جمع كردن برگه راي ها.  بروسلي مي دونه هر وقت كاري خلاف ميل من كرده و يا نبايد مي كرده، هر آن ممكنه چه تبعاتي داشته باشه. واسه همین با من جر و بحث نمی کنه، اما دیگرانو موذیانه میندازه جلو و انقدر زیر گوش طرف وز وز می کنه که آدم مجبور میشه واسه نشنیدن صداش هر کاری بکنه که فقط دهنش رو ببنده.

تو چنین اوضاع ناجوری از دیشب و امروز تا نزدیک ظهر، سبد وسايلم رو منفجر شده آوردن و ريختن جلوي ميزم روي زمين؛  تو مرز انفجار بودم، براي همين يك ساعتي گذاشتم همه چی همونطور روي زمين بمونه. آخر سر ديدم ديگه طاقت ندارم اون حجم كاغذ و فرم و نامه و آشغال رو جلوي چشمم تحمل كنم. چند دقيقه بعد كه به درد بخورهاش جمع شد و بقيه اش هم رفت تو سطل آشغال، چشم وا كردم ديدم جا مدادي ام نيست. دیگه كارد مي زدن خونم در نميومد. حتی جواب پروگی دختره رو هم که دادم، آروم نگرفتم. 

از عصري اومدم خونه، يه گوشه كز كردم و دائم اين تصوير مياد تو ذهنم كه چي تو فلش مموري هام بود و از خودم می پرسم، اوني كه الان وسايلم دستشه، انقدر معرفت داره كه از روي كارنامه ارشدم يا كپي فايل ارسال مداركم آدرسمو پيدا كنه و اونا رو برام برگردونه. غصه ام واسه چهار تا دونه خودكار رنگي و مداد نيست. اما انگار همه فکر می کنن، خوب یه جامدادی بوده دیگه!!! 

پ ن.: 
1)
وقتی آدم شیشه اعتمادش می شکنه، دیگه نمی تونه اونو بند بزنه. دیگه مهم نیست چی شده که کار به اینجا کشیده.
2)
بروسلي =آبدارچي دفتر

دختره اومده جلوی همه ازم می پرسه: تو چرا از دست من عصبانی هستی؟؟؟ 
منم همونطور جلوی همه بهش گفتم: از دست تو نه؛ شما چندتا دیدین من دیشب درگیر نماینده اتاق بازرگانی ام، بهتون گفتم مراقب وسایل من باشین. تو کیف من چند میلیون چک بود، ریکوردر بود، گوشی های موبایلم بود، کیف پول و کارت های بانکی و شناسایی ام بود. برگه های رای بود، معرفی نامه ها و فرم ها بود... 
می گه: من همه چی رو ریختم تو جعبه، کردمش زیر میز؛ حالا بین اون همه چیز جامدادی تو رو برداشتن؟؟؟ 
گفتم: حرف من چهارتا دونه خودکار و مداد نیست. فلش ها و اطلاعات توش مهم بود. 
میگه: باید خودت حواست به وسایلت می بود. من حواسم به وسایل خودمم نبود؛ چطور کیف تو رو جمع می کردم. 
گفتم: راست می گی؛ اصولاً غذا مهم تر از همه چیزه. دیگه ادامه نده. عصبانی ام؛ نمی دونم چی از تو دهنم در میاد بیرون.

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۵

جالبه برام واقعاً
دوازده ساله اتحادیه ما تاسیس شده، بعد هنوز که هنوزه نمی دونن واسه به رسمیت شناختن مجمع عمومی باید چه کار کرد و نماینده چطور باید معرفی بشه و چطور باید رای بدن.
ماشالااااه همه همه هم باسواااااد و استاد؛ به خودشون زحمت نمی دن اون دعوتنامه و فراخوان کوفتی رو بخونن. و تو وظیفه ته که شفاهی به دونه دونه شون توضیح بدی.
:/
کف کردم امروز، بس که امروز تذکر آیین نامه ای و اجرایی به این منشی ها و نامزدهای انتخاباتی خنگ دادم.
واقعاً تعجب می کنم چطور ممکنه آدم عضو گروه یا دسته ای باشه اما قوانین ابتداییشو ندونه.
به نظرم اگر افطاری و شام همراه مجمعمون نبود، محل سگ هم بهمون نمی ذاشتن.
پارسال همین روزا نوشتم: 
"آيا اگر بوق را از مردم بگيرند، باز هم واليبال بازي جذابي است؟؟؟؟ تفكر استراتژيك و نيروهاي غيبيتون رو به كار بندازين جاي بوق بوق!!!" 
الان متوجه شدم بازی اینا نسبت مستقیمی با تعداد بوق زن ها و مجذور بسامد صداشون داره. واسه همینه که اینطوری تا مرز سکته حرصمون می دن . گناه داریم به خدا. 
بوق زن ها هلپ آس ایف یو پلیز!!!!
من فکر می کردم دیگه نسل موجوداتی که بدون دعوتنامه جایی نمی رن، ور افتاده.
یعنی وقتی کسی از آدم می پرسه، "با خانواده داریم میایم واسه افطاری، اشکالی که نداره" به نظرتون باید چی بهش گفت؟؟؟!!!!
:/

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۹۵

زمین از دلبران خالی‌ست
یا من چشم و دل‌سیرم؟
که می‌گردم ولی
زلفِ پریشانی نمی‌بینم

فاضل نظری

در حقیقت یک گوشه تنها نشستن تو اتاق هیچوقت کمکی نکرده؛ ولی وقتی از اتاقت میای بیرون - حالا هر جایی- قیافت شبیه اونائیه که کنار اومدن. یا دارن وانمود می کنن که کنار اومدن.
مي گويندعاشقانه های بی مخاطب معنا ندارند
امروز در تكه روزنامه اي كه دور يك دسته سبزي پيچيده شده بود، خواندم
منجمان ژاپنی ادعا می کنند "سیارات" شناوری را یافته اندکه به نظر نمی رسد دور هیچ ستاره ای بگردند.

استنتاج

What a lovely thing a rose is! There is nothing in which deduction is so necessary... as in religion. It can be built up as an exact science by the reasoner. Our highest assurance of the goodness of providence seems to me to rest in the flowers. It is only goodness which gives extras. And so I say again, we have much to hope for from the flowers.

گل رُز خيلي زيباست. استنتاج براي هيچ چيزي به اندازهي مذهب، ضروري نيست. شخص استدلالگر از اينراه مذهب رو به يكي از علوم دقيق تبديل ميكنه. به نظر من بهترين دليل براي مهرباني خداوند رو بايد در گلها جستجو كرد. خداوند از روي مهرباني به ما چيزهاي اضافي براي زندگي اعطا كرده. و باز تكرار ميكنم، بايد اميد زيادي به گلها داشته باشيم.

The Naval Treaty
عهدنامه دریایی
سر آرتور کانن دویل

#شرلوک-هلمز