جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد می‌گیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می ارزی.

خورخه لوییس بورخس

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

وقتي آدم ها به فكر هم علاقمند مي شن، يه نياز دروني مثل يه جرقه توشون ايجاد مي شه، نيازي كه در واقع يك درخشش، يك كشش، يك نيروي عجيب و شگفت انگيزه؛ نيرويي كه بهشون جسارت مي‌ده دست به تجربه اي نو و مشترك بزنن؛ اين نياز، اين درخشش، كشش يا نيرو يك نوع از مسئوليت ايجاد مي كنه كه تعريفي براش ندارن، فقط هست و فقط حسش مي‌كنن؛ بعد و ادم ها بايد براي حفظ رابطشون تلاش كنند؛ اگر تلاشي بشه، در واقع براي حفظ اين جاذبه جديد هست و اگر نشه... خوب نشده ديگه و اون جرقه پريده و رفته.
اختلاف اونجايي پيش مي آد كه اونها روش هاي مختلفي رو براي ارضاي نياز خود به كار مي برند و مواضع دو طرف هم يه جورايي قوي هست؛ گاهي سكوت مي كنن؛ گاهي بر سر هم فرياد مي زنن؛ گاهي بر هم مي شورن؛ گاهي لبخند مي زنن؛ گاهي قهر مي كنن و گاهي آشتي؛ گاهي ‌دزدكي همديگه رو مي پان؛ گاهي نزديك مي‌شن گاهي دورغ گاهي يك "اوه چطوري" ساده گاهي"چرا ازت خبري نيست"؛ و باز دوباره سكوت. در بهترين وضعيت سكوت مي‌كنن كه حرمت همديگه رو نشكنند؛ ‌آخرش رو هيچكدوم حدس هم نمي‌زنن؛
اما آخرش اينه...
بعد از تمام اين "گاهي"ها ترجيح ميدن كه بدون اينكه پاسخي به سوال‌هاي ذهن خود وطرف مقابل بدن، بهش نزديك نشن، يا اگه مي‌شن، فاصله رو حفظ كنن، به آرامي از كنارش بگذرن و سعي كنن تا فراموش كنن كه روزي علاقه اي به تفكرو روحي كه درآن جاري بوده درون آنها ريشه گرفته و نهايتاً رابطه‌اي ساخته شده بود؛ و فراموش كنن كه اين رابطه در اصل براي يافتن يك زبان مشترك باهم بوده و نه چيز ديگه‌اي؛
اما انگار قدرت "نشدن"، نخواستن" يا چه مي‌دونم "نتونستن" بيشتر از خيلي المنت‌هاي ماتريسي ديگه هست كه آخرش هم در واقع فرق زيادي در اصل قضيه پيدا نمي‌كن. در هر صورت نميشه كه بشه؛
به هر حال نمي شه، هميشه انتظار داشت كه اوضاع همونطوري پيش بره كه آدم دلش مي خواد؛ گاهي اوضاع اونطوري پيش مي‌ره كه خودش مي خواد و زورش هم اي‌ي‌ي‌ بدك نيست؛ جوري مشت و مال به آدم ميده كه حداقل تا چند وقتي هوس خدمات دلاكي نكنه؛

گاهي فقط بايد به سكوت دلخوش كرد و اميدوار بود.

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

فقط به تو مي گويم
مي دانم كه تو مي فهمي

گاهي آدم ها براي ساختن يك لحظه
قرن ها منتظر مي مانند
تنها به يك بهانه...

طفلكي ها
به دنبال يك دليل براي دوست داشته شدن مي گردند.

از من بگذر.
اگر درست نبوسیدمت گلایه مکن.

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

اين روزها
ما از همه گناه كارتريم.
چه گناهي سنگين تر از جواني.
كاش حال مرا مي فهميدي
هزاران شب است كه با خاطره يك رويا بيدارم
بعد... ناگاه
بايد
در تك لحظه‌اي كه برق حقيقت در چشمانم مي تابد،
خوابم؛
اين انصاف نيست؛
اين...
انصاف ...
نيست.

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

غریبه شده ایم
اين است اتفاقي كه افتاده

از كنار هم مي گذريم
فقط مي گذريم
در ناگزيري حضورمان
شايد
فقط تلخندي
شايد
فقط نگاهي كه دزديده مي شود
فقط همين

از تمام آن حرف ها
حالا فقط
 سكوت مانده است
و
دلي كه هر روز زير سنگيني اين سكوت تكيده تر مي شود. 

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

امروز داشتم تو يه وبلاگي كه تازه پيدا كرده بودم،‌يه چرخي مي‌زدم كه  مطالبش نظرم رو جلب كرد. رسيدم به "چهارده آموزه دمينگ براي تغيير شكل مديريت". اول سرفصل هاش رو خوندم كه ببينم چه تصويري توي ذهنم ايجاد مي‌كنه كه اگه اون حس خاص بهم دست داد وارد متنش بشم.
مباحث مديريتي هميشه برام جالب بوده، به خصوص بحث مديريت در ايران. محاله به اين موضوع فكر نكنم و خنده‌ام نگيره. راستش گاهي اوقات فكر مي‌كنم، ديگه كار از حرص خوردن گذشته، فقط آدم مي‌تونه به اتفاقاتي كه دور و برش مي‌افته، بخنده. 

نمونه اش اتفاقي بود كه هفته پيش افتاد و شاهدش بودم.
دو هفته قبل توي جلسه اي داشتيم درباره يه تفاهم نامه با يكي از بانك ها بحث مي‌كرديم كه از تير ماه به دليل اينكه خورد تو تعطيلات تابستاني و بعد هم ماه رمضان و بعد هم مسافرت و خيلي چيزهاي ديگه، اصلا دربازه اش صحبت هم نشد بود. يعني 4 ماه. بعدش چون بايد تكليفش مشخص مي‌شد، گذاشتمش تو دستور جلسه هيات مديره. اينجا جاش نيست كه درباره وضعيت محيط كارم بنويسم اما اين توضيح رو بدم كه هيات مديره ما مثل خيلي از شركت هاي ديگه نيستند كه براساس سرمايه‌شون حرفشون برو داشته باشه. هيات مديره ما هر كدوم يه شركت بزرگ دارند و الان حدود 8-9 ساله هر دو هفته يك بار دور هم جمع مي‌شن و انصافاً هم براي حفظ منافع خودشون و هم‌صنفي‌هاشون تلاش مي‌كنن و روابطشون رو در اختيار هم مي‌ذارن. بعد از هفت سال كاركردن باهاشون اينو فهميدم كه مثل دو روي سكه مي‌مونن. هم رقيب هم هستند و هم دوست جون‌جوني. در نتيجه كار كردن باهاشون خيلي سخته. كافيه يه كلمه حرف اشتباه از دهنت در بياد كه آسمون و زمينت به هم دوخته بشه. 
بگذريم. توي اون جلسه كه قرار بود در مورد تفاهم نامه صحبت بشه، آخرش به اين نتيجه رسيدند كه بعد از يكسال كار چشمگيري براي شركت هاي ما انجام نشده و اگر متن تفاهم نامه به همين شكل باشد، اصلا لازم نيست امضاء بشه. اين بود كه قرار شد يه جلسه‌ خصوصي با مديرعامل بانك گذاشته بشه و مواردي رو كه مي‌خوايم بهش بگيم و موافقتش رو بگيريم. 
اين جلسه خصوصي هم انجام شد و قرار شد يه جلسه هم با مديراي دواير بانك گذاشته بشه و باقي ماجرا. 
خلاصه اينكه دوشنبه پيش ساعت هشت و نيم صبح قراري گذاشته شد و من و سه تا از مديران بايد توي اون ساعت اونجا مي‌بوديم.
از اونجايي كه من هيچوقت مدير نخواهم شد، يك ربع زودتر تو سالن كنفرانس محل جلسه بودم(آدم بي‌پرستيژي كه منم) اين يك ربع ده ساعت گذاشت تا بقيه پيداشون بشه. دوتاشون سر هشت و نيم توآسانسور بانك بودند و يكي ديگه شون يك ربع بيست دقيقه بعدش اومد. اما مديراي بانك سر ساعت همه تو سالن كنفرانس نشسته بودند و منتظر بودند ببينن ما چه حرفي براي گفتن داريم و تويه فرصت مناسب حمله گاز‌انبري بكنن.

جلسه شروع شد و تا ساعت دوازده و نيم طول كشيد.
اتفاقي كه افتاد اين بود: "ما يك تفاهم نامه تيپ(با جملاتي كه از پيش نوشته شده و ممكنه  جلوي هر مشتري ديگه‌اي هم بذارن) با هم امضاء مي‌كنيم و بقيه  امتيازاتي كه مي خواستيم به صورت توافقي ويا اگه خيلي حياتي بود، به صورت ابلاغيه و بعد از رسمي شدن قرارداد اصلي انجام مي‌شه".

تا اينجاي قضيه شايد نكته خاصي توي اين ماجرا ديده نشه. وقتي ظهر داشتم با يكي از مديرها، كه در واقع حكم استادي برام داره، برمي‌گشتم دفتر، صحبت جلسه شد و برداشت‌هاي خودش رو از اون چيزي اتفاق افتاد برام تعريف مي كرد. 

چيزي رو كه تو تمام جلسه تو ذهنم وول مي‌خورد، بهش گفتم. اگه نمي گفتم حالت خفگي بهم دست مي‌داد. بهش گفتم، من هميشه طوري عمل كردم كه مصداق اين جمله است:

حرفي رو بزن كه بشه نوشتش و چيزي رو بنويس كه بشه امضاش كرد

حرفم رو تاييد كرد و دلايل خودش رو هم گفت. "خوب تجارت قوانين و بازي‌هاي خودش رو داره و اساسش بر پايه امتياز گرفتن استواره. الان كه امتيازهايي كه هست كه مي‌شه گرفت، ولو شفاهي، چاره چيه". بايد اينو درك مي كردم.  واقعاً چاره چيه؟ اجالتاً بايد اين كاچي رو بخوريم تا در آينده (طبق آن مكتب فلسفي معروف) ببينيم چي پيش مياد. 

امروز كه داشتم اون چهارده تيتر رو مي خوندم، به اين فكر مي كردم، ايجاد تغيير در مديريت ما نياز به يه تغيير فرهنگي داره نه سازماني. تحول بايد از ذهن آدم ها شروع بشه. اما اتفاقي كه داره مي‌افته اينه كه زيرساخت ما مشكل داره و بعد ما داريم هي روش برج مي‌سازيم. 

دردناكه چيزي كه مي خوام بگم. ما تو ايران اگر ده تا مدير حسابي هم داشته باشيم، تو يه جايي از كارشون، مي‌رسن به اين نتيجه كه تمام تئوري هاي مديريتي‌شون رو بذارن كنار و لباس كدخدايي بپوشن يا حتي به روش پاياپاي معامله كنن. 

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

تا وقتی عاشقيم، همه‌چيز روبه‌راه است؛ مشکل از زمانی پا می‌گیرد که عاقل مي‌شویم*.

اين واقعيت زندگي خيلي از ما هاست. داريم به كجا مي ريم؟ چرا تو روابطمون انقدر بسته و حق به جانب عمل مي‌كنيم؟ چرا بيشتر مردم ترجيح مي‌دن طرفشون يه احمقِ هرزه باشه تا يه نفر كه يه كم شرايط خودشو مي‌سنجه و قالب‌هايي رو كه توش مي‌گنجه، آرام و شفاف براي بقيه شرح مي‌ده.
راستي چي شد كه اينطوري شديم؟
بعضي وقت ها كه به پاسخ اين سوال ها فكر مي‌كنم، دلم مي‌خواد از ته دل فرياد بكشم.

*ازوبلاگ بيرون قاب قدم بزنيم

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

گاهي براي پروانه شدن لازم است در پيله بمانم. آينده مجبور است كه سياه نباشد.
سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنيي و عقبی نبرد گـــوشه خاطر
 که به دیدار تو شغلست فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روزی من مسکین گدارا
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را زکمندت برهانم
گر تو شیریـن زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفـتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
 که به پایان رسدم عمر به پایان نرسانم

با صداي محمدرضا و همايون شجريان
با صداي محمدرضا و مژگان شجريان

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

سونيا (دايان کيتون): جنايت اگه براي نجات بشريت باشه اشکالي نداره!

بوريس (وودي آلن): اوه، کي اينو گفته؟

سونيا: آتيلاي خونخوار!

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

گاهي وقت ها دلم مي‌خواد يه دكمه رو فشار بدم و يك آن همه چيز ساكت و خاموش بشه.

اين روزها خيلي ترسناك شدم. طوري ترسناك كه اگر كسي رو با مختصات مثل خودم مي‌شناختم،‌ محال بود كه بهش نزديك بشم. اين روزها، روزهايي هست كه هيچ حس خاص قابل تعريفي ندارم. بدجوري نسبت به همه چيز بي اعتنا شدم. ساعت ها حرف مي‌زنم و مي‌نويسم و مي‌شنوم، اما دريغ از يه جرقه... همه وجودم مكانيكي عمل مي‌كنه.
اين روزها يه جورايي در واقع سِر شده‌ام.
آدم يه وقتايي از زور درد به يه جايي مي‌رسه كه ديگه هيچ چيز رو درك نمي‌كنه. درست مثل مصدومي كه زير يه بار سنگين گير كرده باشه. بدنش پر از شكستگي، خون‌مُردگي و له‌شدگي هست و وقتي دكتر اورژانس بالاي سرش مي‌اد، مي دونه كه اگه اون بار سنگين رو از روش بردارن ظرف چند دقيقه تموم مي‌كنه. بعد  دكتره سعي مي كنه اين دقايق آخر رو براش قابل تحمل‌تر كنه. جوك مي‌گه، قصه يا حتي از زندگي خودش مي‌گه، مزخرف‌هايي سر هم مي كنه كه در حالت عادي از مخيله‌اش هم نمي‌گذرن، همه‌اش به خاطر اينكه فكر مصدوم رو از فشار مرگي كه چند دقيقه ديگه به سراغش مي‌اد، منحرف كنه. مريضه كه ديگه همه اينا رو با همه حسش مي‌فهمه و به اون چيزي كه قراره تا چند دقيقه بعد پيش بياد، رضايت مي ده. بعد به دكترش كه حالا اون نمي‌خواد مرگ بيمارش رو باور كنه، با تبسمي ناشي از "دانستن" مي‌گه: "زياد خودتو به خاطر من اذيت نكن".
اين روزها تو شلوغ ترين لحظاتم چنين حسي دارم. همه يه جورايي دارن تخته گاز رفتن منو تماشا مي‌كنن. گهگاهي نصيحتي، تشري،‌ بغضي به سمتم مي‌اد، ولي در كليت ماجرا تفاوتي ايجاد نمي‌كنه.  تغييري تو خودم حس نمي‌كنم. طوري كار مي كنم، انگار كه دلم مي‌خواهد كارهام تو تايم كاري "فقط" تموم بشن، چه‌جوري و كجا و كي‌اشون اصلاً مهم نيست. اصلا مهم نيست. سركار و درس و دانشگاه هم ديگه برام توفيري نمي كنه. روي ميز خونه و شركت پر شده از پيش‌نويس ترجمه ها، روي دسكتاپم پر شده از فايل‌هاي نيمه كاره با اسم هاي عجيب و غريب، تسك بار گوشي موبايلم پر شده يادآوري هاي كه سر ساعتشون يه ويبره‌اي مي‌ندازن بيرون، همينجوري همه چي رو ول كردم به حال خودشون و  و...و...و عجيب با چارلي چاپلين تو عصر جديد هم‌ذات‌پنداري مي كنم.

آخر اين جور كار كردن رو خيلي واضح مي تونم تصور كنم. آدم به جايي مي‌رسه كه ديگه نه فكر مي‌كنه و نه حرف مي‌زنه. مغزش تبديل مي‌شه به يه ماشين كه برنامه را بهش ميدن و ازش خروجي مي‌خوان. بعد يهو تو شلوغي، تو جايي كه درست انتظارش رو نداري، هنگ مي كني و پيچ و مهره هات به هم گير مي‌كنن. بعد...

... يه دفعه همه جا ساكت ميشه.

اونوقته كه تو اين سكوت مي‌توني چند دقيقه چشم رو هم بذاري.