پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

ای امید دل من کجایی ؟
همچو بختم کنارم نیایی
آشنا و سوز و دیرآشنایی
یا بلای دل مبتلایی
بی وفا ، بی وفا ، بی وفایی
تو غارتگر عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی ؟
چو مِی بارم بر جان خروشی
تو غارتگر عقل و هوشی
به آزار جانم چه کوشی ؟
چو مِی بارم بر جان خروشی
چه خواهم از تو ، جز نگاهی ؟
چه خواهی از جانم ، چه خواهی ؟
ندارم جز عشقت گناهی
ندارم جز عشقت گناهی
بر سیه بختی من گواهی
چون دو چشم مستت ئل سیاهی
کو به غیر از آغوشت پناهی ؟
آتشی ، سرکشی ، فتنه جویی
آفتی ، خانه سوزی ، گناهی
عشق من جان را چه کاهی ؟
ماه من ! مجلس آرا تویی تو
عشق من ! شادی افزا تویی تو
روشنی بخش دل ها تویی تو
راحت جان شیدا تویی تو

سازنده تصنيف: نواب صفا
آهنگ سز: پرويز ياحقي
با صداي بنان
باصداي سالار عقيلي

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

-How does it not even cross your mind that you might want a future with someone?
=It"s simple. you know that moment when you look into somebody"s eyes and you can feel them staring into your soul and the whole world goes quiet just for a second?
- Yes.
=Right. well, I don"t !
 
-چه جوري تا حالا حتي به ذهنتم نرسيده که با کسي بخواي آينده اي داشته باشي؟
=ساده است، اون لحظه رو مي شناسي که تو چشم يکي نگاه مي کني و احساس مي کني اونم به روحت خيره شده و دنيا همه يه لحظه ساکت و آروم مي شه؟
-آره.
=خُب..من نداشتم 

اگه مي تونستي صدامو بشنوي، بهت مي گفتم که اثر انگشت ما هيچوقت از زندگي هايي که لمسشون کرديم محو نميشه ...اگه مي تونستي اينجا رو بخوني، هم، بازم اينو بهت مي گفتم.
حتي اگه تو هرچند بار مواجهه‌ ديگه‌اي كه با هم خواهيم داشت،‌ و تو چشم هم نگاه مي ‌كنيم، يكي‌مون خودشو به مشنگي بزنه و اون يكي خودشو پشت خشمش پنهان كنه، فرق زيادي در اصل قضيه نمي كنه.

حق با هر دومونه. بهترين كار اينه كه دروغ هامونو چنان پررنگ كنيم كه ديگه مجبور نشيم اونا رو فرياد بزنيم يا خلافشونو اثبات كنيم.

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

نوشت:

 سوت و قطار خیال
خیال و سوت قطار
قطار و سوت خیال
تو در میان کدامین غنوده ای ؟

نوشتم:

در كسري از ثانيه
جايي ميان احتمال برخورد يك قلوه سنگ
با شيشه قطار
با پيله خيال
با اين اميد كه شايد
يك سوت
يك سوت
زنهار داد مرا

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

چند وقتي هست كه اينجا خيلي جدي ننوشته‌ام. يعني نه اينجا، تو دفتر روزانه ام هم همينطور. اخر اخرش يه تسك گذاشتم كه يادم بمونه، مي‌خوام بعداً چيكار كنم. اينجا هم گهگاه پستي گذاشتم كه يا يه جمله بوده كه مي شده با خوندنش چند دقيقه‌اي فكر كرد، يا يه ترجمه كوتاه بوده از يه شعر يه بخشي از يه داستان؛ اما خودم چيزي ننوشتم. دليلش ... شايد... اين بوده كه خيلي چيزها هست كه توي زندگي آدمه، ولي وقتي مي‌خواد بنويستشون، به جاي اينكه اصل مطلب رو بيان كنه، تيشه رو بر مي‌داره و مي‌زنه درست ريشه‌ خودشو اون چيز رو از اساس درمي‌آره. يا نه؛ وقتي مي‌نويشتش، اون چيزي ازش برداشت نمي‌شه كه در اصل بوده. يه موقع هايي هم هست كه آدم از بس حرف تو ذلش تلنبار ميشه كه ظرف پرش وادار به سكوتش مي‌كنه.
واقعيت اينه كه الان هم توضيح دادنش برام يه كم سخته، چون دارم سعي مي كنم چيزي رو بنويسم كه دو ماهي باهاش درگير بودم و علي‌رغم اثر عميق و تلخي كه روم گذاشته، هنوز هم هيچ درك درستي ازش ندارم. فقط مي دونم، يه چيزي توي من هست و يه چيزايي درست پيش نمي‌رن يا نه اونجوري كه من مي‌خوام، پيش نمي‌رن. الان دوباره دارم خودمو مجبور مي‌كنم، كه بنويسم تا يه چيزايي از يادم نره.

و اما اين دوماه گذشته...
تابستان ها فرصت خوبي هست براي من كه يه كم به كارهاي شخصي‌ام برسم. تعطيلات و مسافرت هاي تابستاني قشر تاجر و بازرگان هميشه فرصت خوبي براي من ايجاد مي كنه كه با ذهن آزاد تري براي مطالعه زمان بذارم. اما بعضي مواقع همه چيز اونجوري پيش نمي‌ره كه آدم انتظار داره.
شخصاً هيچوقت كاري براي اين انجام ندادم، كه تعريف و تمجيد ديگران رو به دست بيارم؛ اعتقاد دارم كه آدم حتي اگه "بيل زن" هم مي‌خواد بشه "بايد" بهترين بيل زن بشه. اين طرز فكر و عملكرد برام درد سر شده. اين چند وقته گير يكي دو تا آدم نخاله افتادم كه حضورشون تو جو كاري و درسي‌ام بسيار آزاردهنده شد و خيلي به خودم فشار آوردم كه پاسخي به رفتارهاي چيپ و بچگانه‌شون ندم. اما نتونستم غمگين بودن خودم رو پنهان كنم. شدت اين غم رسيد به جايي كه با خشم و پرخاشگري و اعتراض و در نهايت بي‌محلي همراه شد.
همه چيز تو زندگيم شكل اجبار به خودش گرفت. خودمو مجبور مي‌كردم كه سر كار برم يا سر كلاس درس حاضر بشم...خودمو مجبور مي‌كردم كه روزي چند ساعت  يه گوشه بشينم و يه كتاب رو مثلاً تا فلان صفحه بخونم و بعد هم خلاصه اش رو در بيارم، فيش بنويسم، يا برداشتم را در حاشيه‌اش يادداشت كنم... خودمو مجبورمي‌كردم كه به يه زبان ديگه غير از زبان مادري‌ام داستان بنويسم و منتظر بشم كه استادم غلط‌هاي ناشي از حواس پرتي‌ام رو به رخم بكشه و با ديدن اونا از شدت ناباوري عينكش رو جابه جا كنه... خودمو مجبور مي‌كردم ساعت‌ها تو شلوغ‌ترين مسير مركز شهر قدم بزنم و از خيابون‌هاي بدون خط عابر و از بين اون همه موتورسوار وحشي عبور كنم و آخرِاعتراضم اين باشه چشم غره بدي حواله پليس هاي راهنمايي‌اي بكنم كه در واقع بيشتر حكم آكسسوار صحنه رو داشتند تا پليس. همه اين كارها... همه فعاليت هاي روتين زندگيم برام شده ‌بود شبيه يه جور  لجبازيِ خشمناك.  زورم هم به كسي نمي‌رسيد، تلافي‌اش رو سر خودم مي‌آوردم. آخر شب ها وقتي خسته از تمام اين واكنش ها از خودم فقط مي‌پرسيدم: "چرا من هيچ چيزي رو راحت به دست نمي‌آرم و به خاطر هر چيزي بايد تا مرز جون كندن پيش برم؟" فقط يك جواب براي خودم داشتم. اينكه "اين رفتارها يك تاوان هست براي تو، فقط براي تويي كه پاي حرفت ايستادي".
خوب كه فكر مي كنم مي‌بينم كه پافشاري من روي خواسته هاي زندگي‌ام، تعريف كردن يه هدف مشخص براي خودم، جنگيدنم به خاطر اونا و در مواقعي وارد شدن به وادي سياسي كاري براي گرفتن برخي امتيازها از اطرافيانم(به خصوص تو محيط كارم) باعث شده بود كه تو آدم‌هاي دور و بر حساسيت ايجاد كنم. من اسمش رو مي‌ذارم"حساسيت"، در واقع چيز ديگه اي بود كه من سالهاست تلاش كرده‌ام با مدارا با اطرافيانم و پرهيز از مجادلات نفس گير خودمواز افتادن تو چنين باتلاقي نجات بدم. باتلاق "حسادت". اما انگار زياد موفق نبودم. چون براي يكي از معدود بارهايي كه نياز خودم رو به خواست بقيه ترجيح دادم، چنين تاواني رو بايد مي‌پرداختم. چنان حس بد و منفي‌اي ‌تو اين مدت به سمتم هجوم آورد، كه خودخواسته فعاليت هاي اجتماعي‌ام رو در پيله سكوت پيچوندم. متاسفانه خودمم بهش دامن  زدم. حجم اين سكوت رو تا جايي كشوندم كه سنگيم كردم و تمام توانم رو گرفت.
طبق آموزه‌هاي كودكي ام گهگاهي به خودم يادآور مي‌شم، كه "مردم آيينه توهستن، پس بايد سعي كني ضمن اينكه كار رو به مجادله نكشوني، خودت باشي"؛ به خودم نهيب مي‌زدم كه "در مقابل پديده‌هاي اجتماعي و انساني هر جوري رفتار كني، همون طوري باهات رفتار مي‌شه، پس اگر مسائل تو برات مهمند، براي ديگران هم حتماً اهميت پيدا مي‌كنن".  راستش چون خودم تمام سعي ام رو مي‌كنم كه در قبال ديگران چنين سياست رفتاري‌اي رو داشته باشم، بنابراين وقتي استنتاجاتم بي نتيجه يه گوشه ذهن خودم موندن و نتيجه بيروني‌اش يه جور ديگه شد، بدجوري خورد تو ذوقم . درك اينكه نگاه و زبون آدم‌ها نسبت به من و خواسته هاي من اون چيزي نبوده كه نشون مي‌دادن، رسماً ديوونه ام كرده بود... به خودم مي گفتم: "اگر رفتار ديگران با تو اونطوري نبوده كه تو مي خواستي، اين يعني اينكه يه جاي كار تو مي لنگيده كه نتيجه ارتباطاتت خراب شده".
موقعيت من شده بود شبيه يه بزرگراه چند بانده كه چراغ قرمزش هم كار نمي كرد؛  بعد ماشين ها هي به طرف من مي‌اومدن و من نمي‌تونستم حركت كنم. درك اين احساس برام دردناك بود؛ واقعاً دردناك. چيزي شبيه يه سوراخ توي روحم به وجود اومده بود، كه نمي‌تونستم توضيحش بدم و موجود بيچاره‌اي شده بودم كه ناتواني و عجزم درتوصيف شرايط پيرامونم بيشتر عصباني‌ام مي‌كرد.
اين اواخر درست حس موش خرمايي رو داشتم  كه يه مار زنگي نيشش زده باشه و آروم آروم داره بي حس مي‌شه. بعد تو اون حالت بي‌حسي و فلج شده‌گي به چشم‌هاي ماره خيره شده كه تو آفتاب لم داده و انتظار مي‌كشه كه موشه دست از تقلا برداره و با خيال راحت بياد سر ميز شامي كه براي خودش تدارك ديده؛ شب ها ساعت‌ها بيدار مي موندم، كه يه توضيح عقلاني براي اين قضايا پيدا كنم. اما بي‌فايده بود. فشار عصبيش داغونم كرده بود. مي‌دونستم، اتكا به چيزي كه بهش مي‌گن"احساس"،  براي من به تنهايي محكمه پسند نيست و قانعم نمي ‌كنه. من بايد مطمئن مي‌شدم كه اين همه ناخوشي كه حس مي‌كنم و اين همه سنگيني  حس حسادتي كه حق خودم نمي‌دونستم، اما از بيرون زهرش رو ريخته بود تو دلم، تخيل يا توهم نيست و حتماً يه توجيه منطقي داره. من نياز به يه مدرك، يه اعتراف يا يه چيزي شبيه به اون داشتم.
و من اشتباه نكرده بودم.

امروز بعد از اين مدت، بعد از اين سكوت تحميلي كه رنجش رو به خودم هموار كردم (و البته براي باز كردن زبون بعضي‌ها بي‌تاثير هم نبود)، اين به اصطلاح "اعتراف نامه" رو توي ايميل‌هام ديدم. و اين تو اون ايميل برام جالب بود:
"اينجا تو محيط خودت مي دوني كه هركدوم از بچه ها نسبت به هم چه حس و احساسي دارن، من و تو هم هر مشكلي با هم داريم، ازت مي‌خوام ظاهر رو حفظ كني؛ تمايلي نيست كه رابطمون بشه مثل روز اول؛ هر كدوم دلايل خودمونو داريم. فقط ازت مي خوام، دشمن شاد نشيم، هردومون"
وقتي اين جملات رو مي‌خوندم، ناخودآگاه پوزخند مي‌زدم. به خودم بيشتر...اولين چيزي كه به ذهنم اومد و به خودم گفتم، اين بود: "شنيده بودم آدم هاي بزرگ دشمن دارند؛ خوشحال باش جانم! بهت حسودي مي كنم كه به جمع آدم بزرگ پيوستي!"


اين روزها زياد مي بينم كه يه  آدمايي چنين كوته بيني هايي رو براي اين متحمل مي‌شن كه توي جامعه‌اي مثل جامعه ما كه به مفت خوري و انواع دزدي هاي معنوي مبتلا شده، براي خودشون يه هدف مشخص تعيين كرده‌ان، براي خودشون وقت مي‌ذارن و برنامه ريزي مي‌كنن و سعي مي‌كنن تهديد هاي محيطشون رو بدون درگير شدن در جنگ‌هاي فرسايشي به فرصت تبديل كنند. گاهي انقدر مست شادي‌هايي مي‌شن كه براي خودشون ساختن، كه چشم باز مي كنند و مي‌بينن در جامعه بيمارشون تمام اون چيزايي كه يه روزي ارزش بودن، حالا ديگه نيستن. و اون روزي كه اينو مي‌فهمن، تازه درد خماري به سراغشون مي‌آد.
اتفاقي كه براي من افتاد، در مجموع اتفاق بدي نبود. حالا كه پذيرفتمش، راحت تر مي‌تونم باهاش كنار بيام. يه كم زمان كه بگذره مطمئنم با يه ديد بازتر به زندگي برمي‌گردم.
تو دوران دانشجويي‌ام مطالعاتي داشتم با موضوع ارتباط زبان به عنوان يك وسيله ارتباطي و تاثير اون در دوعلم روانشناسي و زبانشناسي . اين اتفاق باعث شده كه برگردم و يه نگاهي از يه زاويه خاص و حس شده بهشون بندازم. حالا ديگه يه تجربه عملي تو زندگيم داشتم كه بهم يه نگاه داده بود.
تو اين باز خوني علمي- توفيقي يادم اومد كه از اول قرن بيستم كه زبان شناسي مدرن شكل گرفته تقريبا صد سال گذشته. اطلاعات بشر نسبت به جايگاه زبان در زندگي ‌اش بيشتر شده. فرويد اومده و نشون داده كه قسمت عمده روان انسان مربوط به ضمير ناخودآگاهش مي‌شه. به دنبال او هم بقيه اومدن و گفتن كه ساختار وجودي ناخوآگاه ما در واقع "زباني" هست. انديشيدن ما هم در خودآگاهمون ريشه كاملاً زباني داره. اينطور استنتاج كردم كه اگر بخوايم تحولي تو زندگيمون ايجاد كنيم، بايد نسبت به فرم زبان و كلماتي كه بكار مي‌بريم يا مي‌خونيم يا مي‌شنويم حساسيت داشته باشيم. يعني نه فقط فرم كلاممون كه بلكه فرم و حجم نگاه تفكرمون هم بايد تغيير كنه؛ چون اونم يه شكلي از ارتباط زباني هست.
حتي اگه ما بازيگر ماهري هم باشيم، بعيد مي‌تونم بتونيم، مانع از انتقال انرژي اون چيزي بشيم كه تو سرمون يا همون ناخودآگاهمون مي‌گذره و بعداً در قالب تفكر دربخش خودآگاهمون شكل مي‌گيره. بسيار ديده‌ام كه معمولاً در ارتباطاتمون آدم‌هاي رشد نيافته‌اي هستيم. ياد نگرفتيم گليم خودمون رو بدون نق و نوق از آب بيرون بكشيم. در بدترين حالتش كه اختيار زبونمون دستمون نباشه هرچي از دهنمون در مياد، به در و ديوار مي گيم وآخرش هم شاكي مي‌شيم كه مگه ما چه گناهي كرديم كه فلان شديم و بهمان شديم. تا حد خفگي به شدت گله‌مند مي‌شيم. و تو اين گله‌گذاري چنان خودآگاه و ناخوداگاهمون رو به هم مي‌پيچونيم و تاب مي‌ديم كه خسته و بي رمق يه گوشه‌اي مي‌افتيم كه شايد يكي بياد جمعمون كنه.

آلبر كامو تو كتاب طاعون در جايي ميگه : همه بدبختي آدم ها از اينه كه به زبان صريح و روشن با هم صحبت نمي‌كنن.
راست مي‌گه. ياد نگرفتيم با هم حرف بزنيم. برامون راحت تره كه تو تخيلات و زيان‌بازي هاي ذهني‌مون خودمون شنا كنيم. من دوماه از عمرم به خودم زهر مار كردم، اونم فقط به جاي اينكه شجاعت نداشتم برم به طرفم بگم: "آقاجان تو چه مرگته اصلاً؟" با يه خودم بگم: "يه نفس بكش... بعد برو دو كلوم باهاش حرف بزن، خبرت!!!"
نشد ديگه. اينبار واقعا گند زدم. گند زدم، چون سرمست بودنم تو راهي كه براي خودم تعريف كردم، راه حرف زدن و شنيدن رو برام بست و وقتي ناملايمتي ديدم، همه‌ي كاري كه كردم، "نق زدن" بود.


بعد از مدت ها اينجا نوشتم كه يادم بمونه :
1- هيچوقت سعي نكن از چيزي كه حق خودت مي دوني و بهش ايمان داري، در مقابل ديگران، دفاع كني. آخر دفاع كردن از خودت توجيه كردنه. از آنجايي كه اختيار زندگي خودت رو تو دست داري، پس لازم نيست در باره روش زندگيت به كسي توضيح بدي و درستي انتخابت رو براي كسي اثبات كني.اما ... ته ذهنت بدون كه هميشه هم اين تو نيستي كه فكر مي كني كه حق با تواه. ديگران هم ممكنه درباره خودشون همينطوري فكر مي كنن.
2- مردم ناخودآگاه از تو مي‌خوان كه خواسته‌هاي اونا رو به خواسته‌هاي خودت ترجيح بدي و اگر نخواي كه اينكار رو بكني، ‌يا بايد استدلال قوي داشته باشي، كه بهشون يه چيزايي رو اثبات كني، يا بايد در اوج بي‌منطقي از سوي اونا تاوانش رو به سختي و با طرد شدن بدي.
3- زندگي مثل يه مسابقه طناب كشي مي مونه، هيچ ضمانتي نيست كه طناب زندگي‌ات يه جايي پاره نشه. پس حواست حتماً به مقدار كشش طناب و زور خودت باشه.
4- هر وقت ياد گرفتي سرت رو بالا كني و تو چشمهاي طرف مقابلت خيره بشي و محكم پاي حرف دل و زبونت بايستي، و درباره اش با صداي بلند صحبت كني، اونوقت شايد بتوني حرفت رو بذاري، تو طبقه "دو كلوم حرف حساب روزانه ات" و نه بيشتر.
5- هميشه سكوت كردن و گذشتن دليل معصوميت و برائت آدم نيست. گاهي بايد با يه بيان صريح و شفاف براي آزادي روحت بجنگي، حتي اگه مطمئن باشي كه طرف مقابلت حرفت رو نمي فهمه. اما حداقل خيالت تخته كه حرفت رو زدي.
بزرگي مي گويد:
تاريخ را فاتحان مي نويسند؛

و

(فكر مي كنم يادش رفته بود كه چنين ادامه بدهد: )

شكست خوردگان آن را بازنويسي مي كنند.

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

گربه‌ای با مهر
به گنجشكی نگاه می‌كند.
حس می‌كند كه چقدر زيباست
چقدر جذاب است
می‌خواهد پرنده را نوازش كند
در دهانش بگيرد
با پنجه‌ها لمسش كند
دستش را دراز می‌كند...
اما پرنده پرواز می‌كند
و گربه
غمش را در صدايش می‌ريزد
بخاطر ناتوانی در اثبات عشقش.
و پرنده آواز می‌خواند
دور از او
دور، دور،
دورتر.

فرانسوا داويد

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

تازه امروز به سرم زد  كه شايد تفسير بعضي اتفاق ها و كنش و واكنش هاي  اين چند وقت گذشته همين چند خط ساده باشه:

«من بي‌آزارترين آدمي هستم که مي‌توني پيدا کني. من فقط خودمو پشت عصبانيت مخفي مي‌کنم، چون تنها راهي اِه که مي‌تونم از خودم محافظت کنم. تنها کسي که واقعا مي‌تونم باعث آزارش بشم، خودم هستم.»

اينكه اين بيان ساده از كجا به دستم رسيد، بماند؛ اما رويا ديدن هاي سريالي من همچنان ادامه داره. نمي دونم تا كي اين بازي ادامه خواهد داشت. يادمه يه جايي خوندم :

مهم نيست كه تو چطور بازي مي كني، مهم اينه كه بازي چطور با تو بازي مي كنه.

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

گریه را به مستی بهانه کردم
 شکوه‌ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
ناله دروغین اثر ندارد
شام ما چو از پی ، سحر ندارد
 مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
گریه تا سحرگه ، من عاشقانه کردم
دلا خموشی چرا؟ چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز ، خدا،
پرده راز ، حبیب ، پرده راز
تو پرده‌پوشی چرا ؟

(2)

راز دل همان به ، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان ، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل ، خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چه‌ها کرد
کینه‌های دیرینه برملا کرد
 دست من ز دامان گل جدا کرد
تا به شاخه گل ، یک دم آشیانه کردم

(3)

همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش کین دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم

آهنگساز و ترانه سرا : عارف قزوینی
مایه : دشتی

با صدای مرضیه
با صدای عبدالوهاب شهیدی
با صدای شجریان - دشتی
با صداي شجریان - سه گاه
هر قدرانسان شریف تر و نجیب تر و حساس‌تر باشد از جنایت دیگران بیشتر رنج می‌برد و این دو علت دارد یکی اینکه خود را مستحق خیانت نمی بیند و دیگر اینکه منتظر نیست که سایرین با او عملی کنند که خود او با سایرین نکرده است

سه تفنگدار
الکساندر دوما