دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۴

برام نوشت: چرا یه عکس از خودت نمیذاری برام دلم یه ذره شده برا دیدنت. یه عکس از خودت بذار واسم. هيچی ندارم. دلم تنگیده
نوشتم: امشب خدا سرش شلوغه، اعصابم نداره، يهو ديدي زد ناكارت كرد. شايدم يه دفه هوس كرد حرف منو گوش كنه، آه من بگيرتت

من فقط شوخي كردم بي آه
اما خدا جديش گرفت
خيلي جدي
همه ما گناهكاريم
از همان گاهي که جاي كلام و سكوت را تغيير داده ايم
خواستم بنويسم دلم...
يادم آمد 
اين روزها
همه جا
همه وقت 
واژه ها پر از دلتنگيند
انگار دلي كه فشرده مي شود
واژه واژه مي بارد

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۴

درخت غمگين بود 
گريه ميكرد و 
از چشمانش برگ مي ريخت 
برگها زير پاي عابران با صداي خش خش خرد ميشدند 
عابران از حال و هواي پاييز و نم نم باران لذت ميبردند 
اما 
درخت غمگين بود ...
به طرز وحشيانه اي از عصري دارم مي خورم
اول يه بشقاب پر كشك و بادمجون با دو تا كف دست نون سنگك
كنارش يه بشقاب اسنك ژامبون گوشت با چيپس و هويج و نخود و پنير، هشت - نه تا تكه
بعد چاي
بعد يه بطري آب
بعد يه كاسه تخمه كدو
بعد دو تا ليوان بزرگ دوغ

اينم يه جور هاري ادواريه كه هر چند وقت يك بار مياد سراغم
يهو و بي هوا

بعدشم اين سوال كه
همه اينا رو من چطوري بلعيدم و هنوز زنده ام؟؟؟
😱😱😱

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۴

تنها تو مي داني 
من آدم تسليم نبوده ام؛
اين جنگ 
مغلوبم كرد

‎گاهي ‎سخت ترين كار در زندگي اين است كه تصميم بگيري ‎كه بايد از روي كدام پل رد شوي ‎و ‎كدام پل را بايد خراب كني

دو سه سال پيش يه روز صبح رفتم دفتر ديدم يكي از همكارام كه اون موقع يه دختر بيست ساله بود با صورت ورم كرده و گلوي كبود تو دفتر نشسته به گريه...
دوره اش كرده بودن و هر كدومشون مخصوصا اين دختراي پسرباز و مرداي خاله زنك و صفحه گذارِ همه چيز فهم راه نشونش مي دادن كه برگرد خونه ات (اش)... شكايت كني، فكر مي كني، آخرش چي ميشه...بابات چي ميگه و مردم چي مي گن و از اين حرفا...

به عبارتي گوششو گرفتم و فرستادمش پزشكي قانوني و حكم قضايي و وكيل و طلاق...

دو ماه بعد خودم براش تعيين رشته كردم، الان سال سوم حسابداريه...
يك سال بعد هم پدرش اومد تو دفتر خودمون مشغول كار شد...

بعضي وقتا بايد تلخ ترين راه رو انتخاب كني و بناي ويرانه رو از بيخ و بن شخم بزني بريزي پايين، چون ديگه هيچ راهي براي دوباره ساختن نيست.

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۹۴

تكرار

گاهي وقتها كه شب که سرمو رو میذارم رو بالش، یه لحظه به خودم میگم: 
«میشه صبح که پا شدم ببینم اینا همهش یه خوابه؟»
خيلي وقته كه ديگه شبا با لذت نمي خوابم. اگه خوابي هم باشه، با رضايت من نيست. 
يه مشت تصوير پشت سر هم ... يه مشت سايه ي حرافِ پر از همهمه... نمي دونم؛ نمي دونم چرا شب كه مي شه، اينا يادشون ميفته كه حرف نزده دارن!!! انگار تو سرم شب چهارشنبه سوري راه انداختن...
گاهي وقتي دارم خودمو آماده مي كنم كه به زور چند دقيقه بخوابم، به خودم مي گم كاش بشه فردا همه چیز فرق داشته باشه... اصلا زندگی اینی نباشه که تا حالا دیدم و شناختم... صبح ولی باز هیچچی هیچ فرقی نکرده. زندگی، آدمها، كار، شركت...خودم، هیچکدوم هیچ فرقی نکردیم. دوباره باید از جام بلند بشم... برم سراغ همين بازی تکراریِ بیهیجان، مثل همیشه.

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۴

دنياي اين روزها
دنياي قول و قرارها نيست
دنياي لحظه هاست
در لحظه همه چيز تغيير مي كند
نه فقط تغيير،
گاهي انقدر همه چيز در هم مي پيچد كه فقط مي داني
تو هيچ چيز نيستي، جز ذره اي گمشده... در نوسان
و در اين دنيا همين دانسته تنها دارايي توست.
دلم گرفته است
تو هنوز از راهي كه رفته اي بازنگشته اي 
و من ...
هيچ؛

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۴

نمي دونم واقعاً
قبلاً ها كه كوچكتر بودم زياد مي شنيدم كه فلاني عمرشو كرده بود، لذتشو از كار و زندگي و زن و بچه اش برده بود و نهايتش هم يه فاتحه و خدا بيامرزي...
اين روزا ولي وقتي يه جوون شب مي خوابه و صبح بلند نمي شه، يكي ديگه سكته مغزي مي كنه، يكي ديگه تومور ميفته به جونش، يكي ديگه سرطان يهو ازش يه تجسم درد مي سازه، آدم مي مونه چي بگه... 
دل آدم با چي تماشاي اين وضعيت آروم ميشه
اين روزا روزاي مهربوني نيست.
از همان زماني كه تو آمدي 
هميشه 
هميشه 
هراس نبودنت با من بود
يادت هست به تو گفتم
اندوه بزرگي است زماني كه نباشي
؟
دنيايي دلش به بودن تو خوش بود
و حالا ببين 
چگونه يك اتفاق ساده نبودن تو را به تمام دنياي اين روزهايمان پاشيده است
تنها
به اشاره اي

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۴

اين روزها همه از انار مي گويند 
براي من اي مهربان انار بياور 
و آغوشي كه همه دلتنگي هايم را ببرد

بوي عشق

مامان بزرگ من يه ماهيتابه رويي قطر بيست سانت داشت كه هر وقت ما نوه ها دور هم جمع مي شديم اولين كاري كه مي كرديم هفت - هشت تايي شبيخون مي زديم به يخچالش و هر چي تخم مرغ و كره پيدا مي كرديم در چشم به هم زدني تبديل مي شد به نيمرو؛ خيلي هم برامون فرق نمي كرد چه وقتي از شبانه روزه
غلو نمي كنم؛ عطر كره و تخم مرغ تا سر كوچه بلند مي شد و همسايه ها مي دونستند اومشب تو اون خونه قديمي ته كوچه چه خبره.
ديشب حدود هفت و نيم بود كه رفتم جايي واسه عيادت يه محتضر.
اون طفلكي كه تكليفش مشخص بود؛ اما بقيه...
يعني حتي يكي بلند نشده بود يه چيزي درست كنه خودشون كه اونجان بخورن. رفتم نونوايي نون سنگك گرفتم. بعد هم رفتم خونه عمه ام، هرچي تخم مرغ تو يخچالش بود گذاشتم تو يه سطل و اومدم بيرون. به اين بهانه يكي از دخترعمه هامم هم بردم بيرون يه هوايي به سرش بخوره از اون وضع در بياد.
برگشتم ديدم هنوز نشستن دارن همديگه رو نگاه مي كنن. مامان خودمم از صبح انقدر مشغول تميز كردن و جمع و جور بود كه نا نداشت بلند بشه از جاش.
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه. در يخچال رو باز نكرده بستم. هيچي كه من بتونم بهش دست بزنم، توش پيدا نكردم. تخم مرغ ها رو بدون اينكه بشمرم نيمرو كردم و يه عالم شويد خشك(همون شبد) ريختم روش و گذاشتم جلوشون...
تازه فكر كنم با اون همه خرده ريز كنارش مثل پنير و گوجه فرنگي و سالاد كلم كنارش سير هم نشدن.
همونطور كه داشتن ته بندي مي كردن به اين فكر مي كردم، اون ماهيتابه رويي خونه مامان بزرگ بود كه فرق مي كرد يا تخم مرغ ها يا حتي كره محله اونا ...
بلند شدم به بهانه اينكه فردا صبح جلسه دارم، ساعت ١٠ تنهايي برگشتم خونه خودمون.
تحمل جو اونجا از توانم خارج بود. 

الان كه دارم اينو مي نويسم به اين نتيجه رسيدم:
اين همه آدم گرسنه دور هم بودن اما بوي دوست داشتن و عشق ازشون بلند نمي شد.

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۴

تسبيحشو چرخوند و همينطوري جملاتشو پشت سر هم سوار كرد...
- خوابشو ديدي اصلاً اين چند وقت؟؟؟
- خبرايي كه از كسايي كه خوابشو ديدن مي شنوم، مي بينم اون دنيا انگار اوضاعش خيلي بهتر از اينجاست...
- مرگ براش بهتر بود انگار...
- (گوشي اشو نشونم داد) اينو مي شناسي؟ (با پوزخند گفتم متوجه شدم چند روزه چراغش روشنه، ادامه داد) برداشتمش ببينم يه وقت اگه كسي كاري داشت، جواب بدم... بدهي چيزي داشت اگه...
- (عكساشو يكي يكي باز مي كرد نشونم مي داد) اينو ديدي؟ اينو چي؟؟؟
- فلاني رو ببين گندترين ازدواجي كه من تو عمرم ديدمو كرده، زنش دايم چكش مي كنه و رو مخه. اينا با هم دوست بودن. قبل از ازدواجشون خونه من زندگي مي كرد. من تو اين اتاق بودم اونام با هم...همه چي مثل قبل عروسي رويايي نمي مونه. از نظر من دوستي دوستيه اما لزوماً ته هر دوستي اي ازدواج خوبي نميشه...
- من بهش گفتم شما بهم نمي خورين...
- اون كه خيلي شيك و تميز مُرد... بعيد مي دونم حتي چيزي فهميده باشه وقتي مرگ اومده سراغش... تو برو پي زندگيت

همينطوري نگاهش مي كردم. ديگه برام مهم نبود چي داره مي گه؛ ممكنه يه وقتي مهم ميشد يا مهم مي بود؛ اما الان ديگه نه. الان كه دستش از دنيا كوتاهه ديگه هيچي برام مهم نيست. وگرنه بايد مي زدم فكشو مياوردم پايين.

تو دلم گفتم، حساب منو اون مثل روز روشن و مشخصه، حالا تويي كه حقشو خوردي، حسابشو رفاقتي خالي كردي، وقتي مُرد، هر جا نشستي پشت سرش حرف زدي، رفتي تو اتاقش، كيفشو گشتي، سند و نامه ها و دسته چك هاشو زير و رو كردي، تويي كه مسيج ها ايميل هاي تو گوشي اش رو باز كردي كه يه چيزي توشون پيدا كني، ذوق كن كه ما اول و آخر دوست بوديم و ذوق كن كه آخر و عاقبتي هم با هم نداشتيم.

برو خودتو بكُش اصلاً
دق كن كه حرفاشو به من مي گفت و به توي دوست چندين ساله و همكلاسي و همكار سابق نه.
دق كن كه
آخرين حرفاش اسم من بوده...
آخرين تلفناش به من بوده...
آخرين دلواپسي هاش من بودم...
آخرين ايميل هاش...
آخرين نقشه هاش...
به من و با من بوده
همه اينا رو تو ذهنم بهش گفتم و فقط نگاهش كردم.

آخرش كه داشتم مي رفتم تو جلسه بهش گفتم: من تمام اين چند سال گوشامو رو حرف ديگران بستم... دهنمم همينطور.
مهم اين كه اوني كه بايد باشه، نيست.
كار من قضاوت نيست. مهم اونه كه به اين قسمت راضي شده...

يك هفته اي بود به خودم مي پيچيدم كه فراموش كنم فشاري رو كه تو هفت - هشت دقيقه صحبت سرپايي و اتفاقي تحمل كردم...
عين كتك خورده ها له و لورده اومدم خونه و خودمو تو اتاقم حبس كردم تا اين چند روز بگذره و از ماجرا فاصله بگيرم...
اما الان خوشحالم كه جوابشو ندادم كه خوب خودشو خالي كنه...
لابد خودش از پس حساب كتابش بر مياد!!!!

مشکل ما آدما اینه که یادمون میره قراره يه روزي بمیريم.
واسه همين بي محابا هاري مي كنيم.

مشکل ما آدما اینه که یادمون میره قراره يه روزي بمیريم.
واسه همين بي محابا هاري مي كنيم.

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۹۴

بعضي وقتا هرچي سعي مي كني، متين تر، مودب تر و آروم تر باشي، تا بحرانِ توي زندگيت رد بشه و بگذره، انگار استعداد عجيبي پيدا مي كني براي ايجاد سوءتفاهم. 
فرقي نداره چي بگي (يا حتي نگي)، در هر صورت تمام وجودت بوي سوءتفاهم ميده.
وقتي روزهاي آخر زندگي يه آدمه صداي تيك تيك ساعت رو انگار بلندتر از قبل مي شنوي
خيلي سخته تو همچين موقعيتي يه گوشه بنشيني و سعي كني به چيز ديگه اي فكر كني ، اما خودت مي دوني كه گوش به زنگي...
عصر جمعه هم كه باشه خودش مزيد بر علته
تو اين وضعيت نشستم دارم تام و جري نگاه مي كنم.
آدمهاي زموناي قديمو نديدم، اما آدماي زمونه ي ما خیلی عجیبن. گاهي وقتي كه فكر مي كنم، منم جزئي از همينام، دلم مي گيره. 
آدماي اين زمونه به ندرت دلتنگ هم مي شن... اما وقتي هم كه دلتنگ مي شن، به قول نيچه* اگه بخواي برعكس اونا رفتار كني، خودت تبديل يه بيمار و يه جزء ناهنجار مي شي. 

اينطوري بگم: آدما يا احساسشون رو به ديگران نشون ميدن و يا نميدن. در هر صورت يه برچسبي مي خورن كه تا ابد رو دل آدم مي مونه. اگه نشون بدي، مهر طلب و حريصي، اگه نشون ندي، سرد و بي احساسي .
بدي قضيه اينه كه وقتي كسي پيدا مي شه و تو احساست رو بهش نشون مي دي، ازت دور ميشه. به همين سادگي و دشواري. بدتر اينكه وقتي اينو هم بهش مي گي، به شدت انكار ميشه، طوري كه خودت قانع مي شي كه اشتباهه و برداشت تو غلط بوده .

آدماي اين زمونه سراغتو که میگیرن برای اینه که از زنده بودن و مرده بودنت خبردار بشن.  تماشای زندگي يا مردگی تو...
فقط واسه همينه كه سراغت ميان. تازه وقتي كه خبري ازت نيست، مي فهمن كه نيستي و سركي كه مي شن واسه فقط مطمئن شدن از چگونگي وضعيت توئه. 

روابط اجتماعی ما خود تئاتره. 
تو اين زمونه آدما با عاشقن یا معشوق يا هر دو... اما فقط براي خودشون... فقط تو ذهن خودشون. به ندرت پيش مياد كه كسي هزينه كنه يا هزينه بده.
آدمهاي اين زمونه خیلی عجیبن. میخوان مفت و مجانی تو رو ببینن. 


* فریدریش نیچه: در یک جامعه بیمار، سالمها بیمار محسوب میشوند.

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۴

من از دست خودم خسته و عصباني ام؛
هر چند وقت يكبار يه چيزي اتفاق ميفته، ميفتم به جون خودم.
و يه چند روزي هم طول ميكشه تا اين حالت بگذره تا دوباره بشم همون  آدم قبلي.

الان فقط اينو مي تونم بگم:
گاهي اوقات اگه آدم يه نه ي محكم تو زندگيش  بگه و پاش وايسته، مجبور نيست چند سال بعد حسرت روزايي رو بخوره كه هنوز  اين اتفاق ها تو زندگيش نيفتاده بودن.

راست مي گن كه آدم آهه و دَمه
كساني كه آدم رو مي شناسن از رو خيلي چيزا مي تونن حس كنن، طرف تو چه وضعيه و يه مرگيش هست اما خب هر سوالي لزوماً جواب نداره؛
كاش وقتي سكوت مي شنون، خودشون بفهمن كه هر چي كه هست، گفتني نيست، حتي اگه معلومه مثل خوره افتاده به جونش و داره از داخل روح و ذهنشو مي خوره ؛
كاش بفهمن و گير ندن.

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۴

همه مي گويند
راضي شو به تقدير و بگذر
من راضي ام و كسي باور نمي كند؛
رازي است ميان و تو ناگفتني
و حسابي است ميان من و تو ناشمردني
آسمان شاهد است 
روزي خواهد آمد نه كسي ديگر مرا مي شناسد و نه كسي داستان تو را به خاطر مي آورد
تقدير را من ننوشته ام 
اما راز ميان و من تو قصه ناخوانده غصه اي است كه در اين كنج  فراموشي خواهد ماند 


جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۹۴

شكر

اين روزا خيلي اتفاق ها ميفته دور و برم كه بهانه شكر كردنم ميشه...
با تمام دلتنگي ها و حسرت هام 
با تمام بغض ها و نگراني هام
اما
خدا رو شكر مي كنم كه اگه جوون بود... اگه مثل خيلي ها لذتي تو اين زندگي نبرد و خيلي كارهاش نصفه موند، اما خدا انقدر دوستش داشت كه عاشق رفت؛ كه موقع رفتن تپل و خوشگل و سالم رفت؛ 
شكر مي كنم، اگه يه شب مثل همه آدم ها با كلي آرزوي خوب و اشتياق خوابيد و صبح بيدار نشد، اما گرفتار و مريض بيمارستان و پرستارهم نشد؛ 
شكر مي كنم كه محتاج و ذليل خواهر و برادر و مادر و پدر و دوست و آشنا و زن و بچه نشد؛ 
شكر مي كنم كه سر بلند و مغرور و بي نياز رفت...

اينا رو نوشتم، چون امروز عصر بغض مامانم رو ديدم.
مامان من كسيه كه  ١٠ سال از زندگيشو همراه خواهرش پرستاري پدر و مادر رو كرده و با عزت و احترام اونا رو روانه اون دنيا كردن؛ اما حالا وقتي مي بينه مادر شوهر خودش محتاج و مريض يه گوشه افتاده و بي مهري مي بينه و كاري از دستش بر نمياد، ميشينه يه گوشه به بغض و گريه...

فقط مي تونم بگم اميدوارم خدا آدمو توي اين زندگي محتاج بنده هاش نكنه و زير بار منت هيچكس نبره.
كاش مي شد لحظه اي آسوده خوابيد
سبك
بي هراس
بي تمام آن چه كه به دل نيست و به جبر است
و تو محكومي به پذيرش
اما "نيست" اين روزها تمام حجم معني واژه ها را پر كرده است
نيست 
يعني 
همه جا هست
جز جايي كه من هستم
و جايي كه من هستم
همه جا هست
جز جايي كه 
او هست


همه چيز را همگان دانند


بعد از مدت ها با دخترك رفتم بيرون... خودش ازم خواست... حتي با اينكه مطمئنم ديگه رابطه دوستيمون مثل گذشته نمي شه، اما رفتم.

آخرين باري كه باهاش صحبت كرده بودم، زماني بود كه داشت از نامزدش جدا مي شد و منو مقصر جداييشون مي دونست.
و پسر به هر وسيله اي متوسل شده بود كه بدبيني و شك و حسادت آزاردهنده اش رو توجيه كنه ؛ هر وسيله اي حتي به لجن كشيدن اعتماد بين دوتا دوست

بهش گفتم خوشحالم كه از يه رابطه ناجور اومدي بيرون. حتي اگر منو تا ابد مقصر شكستت بدوني
اما تو جووني، خوشگلي، تحصيلكرده اي، كلي آدم دورتن كه دوستت دارن ، خانواده خوب و فهميده اي داري و همينا كمكت مي كنن كه اين مقطع زندگي رو پشت سر بذاري.

بي مقدمه بهم گفت: خوبي اتفاقي كه براي تو افتاده اينه كه اگر مرگ بينتون فاصله انداخت، اما هر چيزي ازش در خاطر داري مربوط به گذشته است؛ حتي حسرت نداشتنش
حتي حسرت نبودنش
حتي خاطره خنده هاش
حتي دلتنگي آهنگ صدا و آوازهاش
حتي قول و قرارهاتون

نگاهش كردم فقط؛ اما نپرسيدم تو كجاي اينو خوبي تعبير مي كني؟

سكوتم رو كه ديد خودش جوابمو داد؛ ديگه نه عكس جديدي ازش مي بيني و نه خبر جديدي ازش مي شنوي. هرچيزي كه تو ذهنت ازش به يادگار مونده مربوط به گذشته است و تو دوست داري كه نگهشون داري. اما من هر روز چيز جديدي ازش مي بينم و مي شنوم ...

بقيه حرفاشو گوش ندادم. مقايسه "پذيرش جبر مرگ يه آدم" با "پذيرش جبر بي قيدي و بي وفايي يه آدم ديگه" كه از يه جنس هم نيستند، مقايسه درستي نيست كه بشه خوبي يا بدي تعبيرش كرد.

شايد...
نمي دونم
هركسي تو اين مدت يه جور برداشتشو از اين اتفاق بهم گفته...

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۴

هنوز هم  كه نگاهت مي كنم
دنيايي آرزوي كال در چشمانت مي بينم كه از گونه هاي من فرو مي افتند
يادت هست
به تو گفتم كه تغيير جهان مهم است نه تفسير آن
؟
چه مي دانستم كه تفسير تو تغيير جهان است.
مي گويند اندوه را بايد مهار كرد؛
ليك نمي دانند مرگ با تمام قطعيتش حريف اندوه ريشه دار نمي شود.

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۴

گاهي وقتا ذهن آدم تبديل ميشه به يك هيولاي هولناك و وحشي كه اختياري در قبالش نداره. تركتاز و بي قيد ميشه و حريف مي طلبه...
ذهنم اين روزا انقدر مشغول هست كه نگم، "نمی دونم چی شد"، يهو دوباره امروز رفتم به فضای روزهای مراسم خاک سپاری و بعدش... 
حتي با اينكه در دنياي واقعيت ساعت ها كارهاش تموم شده بود كه به من خبرش رو دادن و من تازه روز هفتم رسيدم اونجا، اما انگار مغزم اينو هنوز نپذيرفته و ماجرا رو دائم به سبك خودش بازسازي مي كنه؛
الان -امروز- كه دو ماه و نيم از اون روز ميگذره، هنوز يك "چرا"ي بزرگ تو گلوم گير كرده و گاه و بي گاه تو بيداري و خواب مياد سراغم. 
كسايي كه موضوع رو مي دونن، ميگن زمانش بايد بگذره: اما مشكل اينجاست كه تو بيداري مي تونم كنترلش كنم، اما تو خواب اختيار هيچي دستم نيست. 

امروز از صبحش اوضاعم عادي نبود؛ به زور و يقه گيري با خودم متوسل شدم. خوابي كه ديده بودم، مچاله ام كرده بود؛ تنها كاري كردم، اين بود كه يه نفس عميق كشيدم و به خودم گفتم"بلند شو دختر"، بعد يهو با يك حركت بلند شدم، لباس پوشيدم، سرما خورده و تب دار آژانس گرفتم، رفتم دفتر. 

الان ديگه مطمئنم اگر چيزي مثل كار و ارتباط با آدم ها نبود، از فكر كردن زياد و گوشه گيري مشاعرمو از دست مي دادم. 
حتي مي دونم اگه سعي نكنم، اون چيزي كه ناراحتم مي كنه رو بنويسمش، خودسر انقدر تو سرم وول مي خوره تا از پا بيفتم. 

صحنه خوابم  كاملاً دكوپاژ شده و كاملاً رنگي بود. رنگ ها گرم و واقعي بودن و با اينكه ميگن، تو خواب رنگ قرمز ديده نميشه، من غروب و گرماي رنگيش رو كامل حس مي كردم. 
انگار تمام اون اتفاق ها دوباره از نو رخ داده بودن، این بارهم تنهاييمو حس مي كردم و با لجاجت دائم به خودم می گفتم:" طاقت نمیارم، من باید برم اونجا...باید خودمو برسونم اونجا"
از طرفي، انگار حواسم بود که دفعه قبل اونجا نبودم و دير رسیدم و این بار نبايد اين اتفاق بيفته... حواسم بود كه اين بار تنهاتر از دفعه قبلم... دفعه قبل اومده بودن فرودگاه دنبالم، اما ایندفعه خودم باید مي رفتم... دفعه قبل از اومدن و بودنم اونجا استقبال کردن، اما این دفعه هيشكي منتظرم نيست ...می دونستم از فرودگاه باید با اتوبوس برم تا اونجا...حتي یه مسير طولاني از راه رو از  سمت راست جاده ای که نمی شناختمش، پیاده رفتم، حتی از یکی پرسیدم که روستا کجاست، اما جوابمو نداد و ازم دور شد.
با همه اين اتفاق هاي ريز ريز، تمام راه به خودم می گفتم" من باید برم"
وقتی كه رسیدم دم غروب بود. آسمان هم رنگی، نه خيلي تاریک، نه خیلی روشن. 
از دور چند تا خونه کاه گلی و گنبدی معلوم شدن... و من تندتر جلو رفتم...
در انتهای جاده وقتی گنبد امام زاده رو دیدم، فهمیدم که راه رو درست اومدم و رسیدم.
گنبد امام زاده آبی بود و دورش مثل روز روشن.
وقتی رسیدم، دیدم دور مزارش شلوغه. بین اون همه جمعیت، اول خواهر كوچكترش رو شناختم. رفتم طرفش... اما اولین چیزی که بهم گفت این بود: "واسه چی اومدی اینجا... "
دلم شکست. شاید هم تو ذوقم خورد. رفتم کنار مزارش نشستم. بعد یهو همون خواهرش بهم گفت: "از اونجا پاشو... اونجا جای مامانه."
به مامانش نگاه کردم، روشو از من برگردوند. این بار برخلاف دفعه قبل، باهام مثل غریبه ای مزاحم رفتار کردن که باید به هر طریقی از اونجا بره، حتی با تندی و بی مهری. 
و ذهن من انقدر هشيار بود كه اين تفاوت ها رو كنار هم بگذاره.
به اطراف که نگاه می کردم، خودشو هم می دیدم که یه پیراهن آبی آستین دار و شلوار تیره به تن داره و بین آدما راه می می ره، بین جمعیت جلو میاد... عقب می ره... انگار داره، مراقبت می کنه، همه چی رو به راه باشه...
اما اصلاً طرف من نمیومد... با من غریبه بود.
بعد نگاه مي کردم به مزارش كه روش یه فرش انداخته بودن که چند کلمه ای ناخوانا روش نوشته شده بود...
و با اينكه می دونستم که اونجا خوابیده، دوباره بهش نگاه می کردم، شاید منو بشناسه و از اون تنهایی و غربتی که توش گیر کرده بودم، نجات بده. اما اصلاً طرفم نمیومد.
و اين رفت و برگشت چندباري تكرار شد.

یهو فضا تغییر کرد. توی خونه آپارتمانی توی پاگردش بودم و داشتم کفش هامو می پوشیدم که برگردم. پر از بغض و دلخوري بودم و می دونستم، کسی نمی خواد كه من اونجا باشم.

با صداي مامانم از خواب بیدار شدم.
همه اين تصاوير شايد در عرض چند دقيقه از ذهنم گذشته بود، با تمام جزئياتش.
 
كاش همه اينها يه خواب بود ...يه كابوس حتي
اما اينا واقعيت اين روزهام شده
اين روزها كابوس هامون در كمال خونسردي ناخواسته هامونو به يادمون ميارن و كاري هم از دستمون برنمياد
خيلي هامون داريم با كابوس هامون زندگي مي كنيم، منم يكيش. با تمام دلخوري هايي كه دارم، اما نااميد نيستم.


دنياي امروز ما 
آن چيزي نيست 
كه ما مي خواستيم
و آن چيزي كه ما مي خواستيم 
دنياي اين روزهاي ما نيست
حالا ديگر روياهايمان را اگر در بيداري ببينيم، با كابوس اشتباهشان مي گيريم
و كابوس هايمان هر روز ناخواسته هايمان را به خاطرمان مي آورند...

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۴

سر كلاس داشتم از مطابقت نهاد و شناسه مي گفتم
گفتم
اگر "من" همراه شخص ديگري نهاد قرار گيرد، فعل به صورت اول شخص جمع مي آيد

من و تو مي رويم.

اما اگر "تو" با شخص ديگري نهاد باشد، فعل دوم شخص جمع مي شود

تو و او مي رويد.

بعد يادم افتاد كه تو تنها رفته اي و من تنها مانده ام؛
مي بيني، در تطابق نهاد و شناسه هم اگر "ما"يي نباشد، تمام فعل را تغيير مي دهد.
دوست دارم عاشق باشم و بمانم
بدانم كه تو نيز چون مني
ترس نداشتنت ديوانه ام كند
اما تمام وجودم 
هر لحظه 
هر نفس
از تو
از بودن تو
از خواستن تو
از هواي تو پُر شود

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۴

كارم به جايي رسيده است كه حالا
تمام حرف هايم را به تو غير مستقيم  مي گويم
غير مستقيم به تو فكر مي كنم
غير مستقيم نگرانت مي شوم
غير مستقيم عاشقت مي شوم
غير مستقيم ...
غير مستقيم ...
همه ي دنياي اين روزهاي من پراز غير مستقيم هايي است كه مستقيم به تو مربوط مي شوند.
يادت هست، به تو گفتم: 
"حريم روح آدمي سر جمع حرف هايي است كه نمي زند"
يادت هست؟؟؟
واي به روزي كه روح آدم خراشيده شود.
و آن روز چه حرف هايي كه بيرون نمي ريزند.

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

جايي خواندم، هر كسي هنگام مرگ بوي آنجايي را مي دهد كه دلتنگش است
نمي دانم چطور
شايد
براي لحظه اي
چشم هايش بسته مي شوند و حجمي از او متراكم مي شود؛
و ناگاه در رهايي اش غلت مي زند
نمي دانم 
شايد
ناگهان غافلگير ناگهاني خودش مي شود
زماني طول مي كشد تا كامل رها شود
كشيده مي شود به سمتي و دلش هنوز وصل جاي ديگر است
اما ناگزير است و بايد را مي فهمد...


اين دلتنگي سخت مشغول من است
نزديك است و مصمم
حسش مي كنم
ديشب به خوابم آمد
پيرمردي بود 
با عرقچيني پشمين
خميده
پشت به پنجره
پنجره رو به گنبدي طلايي باز
پيرمرد به من گفت
تا به حال روحت درگير من بود
اكنون جسمت را درگير خواهم كرد...
به دشواري و هراسان ناله اي كردم و به دنياي زندگان برگشتم

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۹۴

براي تمام نه هاي دنيا خودم را آماده كرده ام
از نشدن تا نبودن
گاهي بهترين راه همين است
چه منفعتي است در مجادله وقتي كه در بي نهايت خودت گودال مي بيني ؛
در خود فرو مي روي و راهي براي جوشش از نو نيافته اي
؟؟؟

دلي كه تنگ است حرف حاليش نمي شود

گاهي اوقات آدمي از تمام داستان عشق و عاشقي اش تنها دارايي كه برايش مي ماند، رَدِ دلشوره و نگراني مدام و سنگينيِ غمِ دلتنگي هايش است

اين روزها يا ساعت ها بي هدف  راه مي روم 
يا نه ساعت ها كنج اتاق كارم مي مانم و خودم را با واژه هاي دور و نزديك مشغول مي كنم

نبودنش را نمي فهمم
حالا هم كه مي دانم ديگر آنجوري كه من و خودش مي خواستيم، نيست، دلتنگي صدايش رهايم نمي كند
هنوز هم عصر جمعه كه مي شود، نگرانش مي شوم و بي تابانه صدايش مي كنم؛
و هنوزهم منتظرم؛
بعد يادم مي آيد كه از تمام او تنها عكس ها و عاشقانه هايش برايم مانده اند

اشيا و خيابان ها بي رحم تر از آن چيزي هستند كه براي آن ساخته شده اند؛

دلي كه تنگ است حرف حاليش نمي شود


پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۴

عشق راه خود را پیدا می کند...
چون آب می جوشد
و چون ماه پشت ابر نمی ماند
هروقت حرصمو در مياورد از رو قصد بهش مي گفتم: واسه چي اومدي سراغ من؟ برو يكي از جنس شهر و مسلك خودت پيدا كن... من كه سرم تو زندگي خودم بود، تو اومدي...برو يكي از جنس خودت پيدا كن...يكي مثل خواهرشوهر خواهرت... مگه نه اينكه دوسِت داره؟**

داغ مي كرد.
بعدش كلي دعوام مي كرد و ساعت ها وقت ميذاشت كه منو از اشتباه در بياره.
 مي گفت كه چرا اينو بهش گفتم و اشتباه فهميدم . مي گفت: اون دختره پي زندگي خودشه و خواستگار داره و چند وقت ديگه ميره و من به هيچ زني غير از تو فكر هم نمي كنم. چرا آزارم مي دي؟ حرفات آدمو آتيش مي زنه...حرفات آدمو با خاك يكي مي كنه...

امروز ديدم اون دختر پاي يه عكسي تو تانگو نوشته:
"روزگار نبودنت را برایم دیکته میکند و نمره ی من باز صفر میشود!!!
هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام……."

ديگه دليلي براي حسادت و غيرتي شدن ندارم. آرامم. حتي سعي كردم رنج اون دختر رو بفهمم. 
ولي از صبح داره تو سرم وول مي خوره. 
تو دلم گفتم، چقدر سخته آدم كسي رو دوست داشته باشه كه متعلق به او نيست. و چه رنجي مي كشه كه نمي تونه اينو با كسي درميون بذاره. حتماً وقتي من رفتم كرمان واسه مراسم ختم، منو ديده و چقدر تو تنهاييش غصه خورده...
راستش الان يه كمي هم خوشحال هستم، چون اگر دوستش داشتم و حالا از دستش دادم، اين عشق دوطرفه بوده و اونايي كه بايد بدونن، مي دونستن.

** پنج سال پيش از روي گوشي زن برادرش شماره منو پيدا كرده بود و بهم زنگ زده بود بفهمه من كيم كه انقد حرفم اونجاست. و همين شد سرنخ فهميدن داستان يه دوست داشتن موازي...

پ ن. : 
من نسبت به زن هاي هم سن و دور و بر خودم خيلي خوددار هستم اما در نهايت يه زن با تمام حس هاي عجيب و غريب زنانه ام كه كم هم نيستن؛ حتي قبل از اينكه به زبان بيان.
به تو گفتم كه آشوبم
كاش مي شد 
اين همهمه و ازدحام را به موسيقي درآورد؛
مي داني جانِ جانم
دلم سازي مي خواهد كه كوك باشد 
و باران باشد 
و بوي خاك نمناك
و قدم هاي تو؛
دلم يك گوشه دنج مي خواهد 
زمان بايستد 
و تمام دنيا 
در تو خلاصه شود


گاهي بايد خلاصه بود
خلاصه شد
در يك نگاه
يك لبخند
يا حتي در امتداد جبر سكوت
دوستي اما دُرِ زمان را در خود خلاصه مي كند

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۴

دلتنگ توام و مي دانم
تو ديگر به خوابم هم نمي آيي

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۴

مامانم دو تا خصوصيت داره كه نمي دونم چقدرش اكتسابيه اما من دارم سعي مي كنم ازش ياد بگيرم
گوش شنواس و در برابر آدم ها كاملاً بي طرفه؛

خيلي سخته آدم با يه عالم آدم رابطه عاطفي و كاري و خانوادگي داشته باشه اما قضاوتشون نكنه و اونا مطمئن باشن كه آدمي كنارشونه كه بودنش همه جوره حس ميشه و نبودنش ...
نبودنش قابل تصور نيست

من نمي فهمم چرا بعضي مردا عشق رو با غيرت و با حسادت و تملك اشتباه مي گيرن و گند مي زنن به همه چي
نه فقط تو زندگي خودشون بلكه تو زندگي آدماي خاصشون 
نه فقط تو روابط خودشون بلكه تو روابط آدم خاصشون
دو سال از شروع ماجراي (ش) و (آ) گذشت و نه ماهي هم از تموم شدنش
اما رابطه من و (ش) ديگه مثل گذشته نشد
سلام و عليك داريم دورا دور
حتي كار هم مي كنيم
حتي خوشحاله كه يه آدم مشكل دار از زندگيش رفته
و حتي مي دونه من تو اين ماجرا خلال دندون هم نبودم
اما رابطه كاري و دوستيمون ديگه مثل گذشته نشد
ديگه هم نمي شه
اونم فقط سر يه مرجود مريض

روم نشد بگم طرف تا ديروز حرفاي چيزدار و جوك هاي ركيك درگوشي تو جلسات تعريف مي كرد، حالا چطور همون آدم يهو تو يه سيستم ديگه دنبال روشنفكري و جايگاه زن ها تو اجتماع و محيط هاي كاري شده؟؟؟
من من نيستم اگر بازي يه همچين آدمي رو بخورم، اونم وقتي صداي ضبط شده اش رو با گوشاي خودم شنيدم
نقل امروز و ديروز هم نيس
اين يه شناخت هفت- هشت ساله است
وقتی میفتم رو دور فکر کردن، چیزای عجیب و غریبی یادم می یاد
چند سال پیش داشتم سر یه موضوعی با یکی از مدیرا صحبت می کردم، یهو برگشت بهم گفت: تو چرا شوهر نمی کنی؟؟؟
خیلی بهم برخورد.
یادم نیس که نشون دادم یا نشون ندادم که بهم برخورد.
اما فقط گفتم: این موضوع چه ربطی به حرف ما داره؟؟؟
گفت: ببین ... کشور رو تو سطح کلان از بالا تا پایین نگاه کن، حالا یه نگاه به اتحادیه خودمون بکن

بعد از پنج شش سال که از این حرف می گذره، به این نتیجه رسیدم که راست می گفت.
ولی درایت آدمی که به موجی بر می خوره، همراه شدن با موج نیست، بلکه تو موج سواریه.

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۴

اوضاع دفترمون خوب نيس
تو اين ده يازده سال كاملاً بي طرف بودم
هر جناحي اومده سرم به كار خودم بوده و گوش شنواي يه مشت آدم گرفتار بودم و اگر تونستم بي منت كارشونو راه انداختم...اما الان احساس خطر مي كنم
سيستم مديريت جديد سيستم مساله داريه...
سيستم دو رويي - تو روت يه چيزي مي گن و پشتش هزارتا چيز مي فهمي - اونم با چه الفاظي...
اين سيستم براش فرقي نداره منبع خبرش يه آبدارچيه يا يه عمله اطلاعاتي نوكيسه
دردم اينه كه دهن به دهن گذاشتن با يه آدم چيپ آدمو تا همون سطح پايين مياره
تو بدموقعيتي گير كرده ام. صادقانه و بي طرف كار كردم اما دارم كشيده مي شم به بازي بي سر و تهي كه شكل ظاهريش ترفيع سازمانيه و من اينو نمي خوام
انقدر مستقل و يك كلام هستم كه زير بارش  نرم، اما اين جنگ با روحيه من سازگار نيست
درك من از اتحاد چيزي غير از باند بازيه.

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۴

تَهِ ذهنِ مرد، زني كه دوستش دارد، هم -دوستش دارد و نشان مي دهد كه دوستش دارد و مي گويد كه دوستش دارد و مي نويسد كه دوستش دارد و امضا مي كند كه دوستش دارد - و هم نمي فهمد.

حالا چرا نمي فهمد، توضيحش بماند...

توضيحي در واقع وجود ندارد. 
مرد هميشه فكر مي كند، چيزي را مي داند كه اگر توضيح هم بدهد، زن نمي فهمد و چون زن نمي فهمد و اوست كه همواره واقعيت را درست مي فهمد، پس حق دارد، جايِ آن زن تصميم بگيرد.
اين ميانه تنها چيزي كه عايدِ زني كه با استدلال و محكم و پيوسته دوست مي دارد، مي شود، انتظار و انتظار و انتظار و سكوت ممتد ...