شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۷

از صبح دارم روی چند تا صورتجلسه و یه سری آمار صادراتی کار می کنم. بعد برای کاری از اتاقم رفتم بیرون.
برادرم میگه: چه عجب ما شما رو دیدیم! هر چند ساعت یک بار فقط می بینیم یه چیزی از جلوی تلویزیون رد میشه و دوباره بر می گرده
می گم: بده؟؟؟ آدم بی حاشیه و بی درد سر تری از من تا حالا دیدی؟؟؟ مثل اینکه خوشت میومد که مجبور بودی منوهر شب از کف خیابون جمع می کردی؟؟؟!!!

ذهن آدم كه درگير باشه...
محيطش كه مشوش باشه...
منتظر كه باشه...
خسته كه باشه...
يا هر چيزي كه شبيه اينا باشه، 
آدم بايد خودشو براي هر اتفاق غيرعادي و بدون كنترلي آماده بكنه. 
براي من هولناك ترين چيز در زندگي خفت شدن در خوابه؛ درست همون وقت كه مغز آدم از اختيارش خارج ميشه؛ حاكم مطلق ميشه؛ بعد چيزهايي رو مي بينه كه به طور شگفت آوري منظم و با برنامه اتفاق ميفتن، آدم منفعلانه در متنشون هست، بايد درونشون بازي كنه، اما كوچكترين قدرتي براي تغييرشون نداره. و همين كه نمي تونه از مخمصه اون چيزايي كه در ذهنش در حال رخ دادنن، فرار كنه، به وحشت ميفته و خوابيدن براش تبديل مي شه به عذاب.

تصور كنيد، چندين بار مجموعه اي از نشانه ها، رنگ ها، بوها، صداها حتي و تصاوير مرتبط با يك موضوع رو مي بينيد و هرشب منتظر قسمت بعدي سريال هستيد...

هولناكه وقتي نشانه هايي از آينده رو مي تونيم در خواب ها ببينيم و قدرت تغييرش رو نداريم.

جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۹۷

يه جايى شنيدم:
اين دنيا مثل لنگ حموم مى مونه؛ هر دقيقه اى به كمر يكى بسته است.

داشتم فكر مى كردم، اصلا اعتبارى به گره لنگ حموم نيست. هر لحظه ممكنه، باز بشه و بيفته و زار و زندگى آدم بريزه بيرون
ما اندازه خدا سن داريم، اما امكان نداره بخوايم يه چيزى رو يه جايى قايم كنيم و مامان خانم صاف نره سروقتش و پيداش نكنه.

من كه كلاً به جايى رسيدم كه در همه چيو باز مى ذارم
كيف
كمد
كشو
هر چى
نكنه جالبش اينه كه اگه مثلا تلفنى بخواد بهم آدرس يه چيزى رو بده كه براش ببرم جايى يا به كسى بدم، محاله كه پيداش كنم.
خصوصا تو يخچال و فريزر و كمد لباس ها

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۷

خسته ام
شاید هم عصبانی
شاید هم درمونده
حالم از خودم به هم می خوره که یه تنه شدم سپر بلا، اونم واسه یه اعتقاد شخصی

می دونین چی بیشتر از هر چیزی خسته ام می کنه؟؟؟
تبانی کردن جانوران موذی سطح پایینی که باهاشون سر و کار دارم؟؟؟
نه.
اینکه ساعت ها خودمو مجبور می کنم چاک دهنمو ببندم و هر چی که لیاقتشونه حواله شون نکنم...
اینکه باید منتظر بمونم تا یه نقطه ضعف درست و درمون دستم بدن تا از اساس بیخ دیوار خفتشون کنم؛
اینکه یادم می ره صاف و ساده بودن من تو این زمونه مفت که نمی ارزه هیچ، ابزار دست یه مشت لات و لوت مونث شده که عشوه خرکی هاشونو واسه مذکرای معلوم الحال خرج می کنن، اما ترکش ها و متلک هاش میاد طرف امثال منی که عین موجودات عقب مونده به وجود دنیایی سفید و ساده اعتقاد دارن و برای رسیدن به اون ایده آل ذهنی تلاش می کنن.

عجیب متشنج و برافروخته ام اما فکر می کنید چی کار می کنم؟ 
ساعت ها می شیم پشت میزم و در حالی که دارم فیلم کلاسیک می بینم یا شعر می خونم، تکه های نفرت انگیز این پازل کثافت رو می ذارم کنار هم و می بینم چه حجم از موذیگری و بی صفتی پشتشه که برای ثابت کردنش بازم باید منتظر بمونم.

دوشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۷

امروز يه جلسه اى رفتم مسلمان نشنود، كافر نبيناد
از جلسه كه اومدم بيرون ، فقط دلم مى خواست يه اتفاقى بيفته و همه چى يهو ساكت بشه.

باور كردم به همون نسبت كه اعتقاد به داشتن نظر مخالف براى صاحب نظر احترام به همراه مياره، به همون نسبت چقدر صاحب او نظر مهجور و تنهاست.

پ ن.:
تو جوى كه همه خلافكارن، اعتقاد به داشتن سلامت كارى طنز تلخى بيش نيست.

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۷

‫در انتظار باراني بودم كه بيايد و تو را بياورد... ‬
هنوز هم باور نكرده ام؛
خيلي پيش از اين گفتي، باران بهانه بود؛
تو رفتي كه براي هميشه نيايي.

جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۹۷

گاهى دلم عجيب به حال سادگى و خيال بافى خودم مى گيره؛
هنوزم تو شخصى ترين اوقاتم - درست تو اوج شلوغى و ازدحام اعداد، آمار، ارقام، اخبار و اطلاعات ضد و نقيض- فكر مى كنم، دنيا مى تونست چه جاى دلربا و قشنگى باشه اگه به چند تا كتاب خوب و موسيقى و شعر و ساحل دريا و آفتاب داغ جنوب (طورى كه به آهستگى رو بوست بدن بخزه و تمام وجود آدمو در بربگيره)، ختم مى شد.

اونوقت اگه اون كسى كه تمام قلب آدم يه روزى فقط براى او مى تپيد، پيشش مى بود، چه عيش مدامى مى شد اين زندگى...
داشتم بايكي از كارشناساى آقاى يكى از نهادهاى نظارتى صحبت مى كردم؛ 
نمى دونم حرف چى شد بهش گفتم، تو اين دوسال اخير اتفاقى كه افتاده اينه كه نمى تونم به كسى اعتماد كنم. بلا استثنا همه برام دروغگوئن مگر اينكه عكسش ثابت بشه.
بهم گفت اون اوايل كه منم اينجا استخدام شده بودم، همين حالو داشتم. اصلا يه جور ديگه فكر مى كردم. داشتم ديوونه مى شدم. اما بعدش كلا از خير تفسير رابطه هاى آدما گذشتم. نگاهم به همه چى تغيير كرد. تو هم بايد بى خيال بشى.

پ ن.:
چيزى كه اين روزا بيشتر از هر چيزى رنجم ميده، اينه كه آدماى اطرافم حرف و راز و حريم آدماى ديگه رو به راحتى تو هر محفلى تعريف مى كنن. بعد در عين حال :
چشم تو چشم هم مى شينن... سر يه سفره غذا با هم مى خورن... با هم مسافرت مى رن... با هم مبادلات مالى دارن...و خيلى كاراى ديگه كه هر تكه اشو يكى مى دونه و تو بزنگاه نقل محافل ديگه مى شه.
رويكرد اين روزاى تلويزيون باعث شده كه ما بفهميم جاهاى ديگه دنيا زن هم دارن.
ما اندازه خدا سن داريم، اما امكان نداره بخوايم يه چيزى رو يه جايى قايم كنيم و مامان خانم صاف نره سروقتش و پيداش نكنه.

من كه كلاً به جايى رسيدم كه در همه چيو باز مى ذارم
كيف
كمد
كشو
هر چى
نكنه جالبش اينه كه اگه مثلا تلفنى بخواد بهم آدرس يه چيزى رو بده كه براش ببرم جايى يا به كسى بدم، محاله كه پيداش كنم.
خصوصا تو يخچال و فريزر و كمد لباس ها
مامان خانم ميگه:" تو معرفت ندارى"
ميگم: " چرا؟"
ميگه: " واسه اينكه نميايى يه روز هم كه آزادي، بريم خونه خاله"
بهش مىگم: " مهمونى يه ساعت- فوقش دو ساعت؛ نه يه صبح تا شب... از اول صبح برى يه جايى مثل ميخ رو يه مبل بشينى و زير و روى فاميل رو كمپلت دراز كنى وسط دايره و بينش هم يه خروار چيز بخورى كه تا يه هفته بعدش هم نتونى هضمش كنى؛ اين اسمش هر چى هست، ديد و بازديد نيست. من نيستم. اعصابشم ندارم. حالا بازم بگو محبت نمى فهمى و معرفت ندارى."
ميكه: "ولى حوصله دارى از صبح تا شب بشينى پاى حرف هاى صد تا يه غاز يه مشت سيبيل كلفت!!!"
من: 😶

سه شنبه وسط جلسه هیئت مدیره یکی از پسرای طبقه بالا اومد منو از تو جلسه کشید بیرون به چرت و پرت گفتن که خسته شدم و می خوام برم و جو بالا بد شده و از این مزخرفات...
تو خود هیئت مدیره کلی داستان داشتم؛ اونوقت اینم اون وسط داشت زق زق می کرد.
سر و تهشو هم آوردم.

صبح چهارشنبه رفتم بالا سر یه داستانی گوش یکی از منشیا رو بپیچونم، بهش گفتم، حواست باشه نبینم شما دو تا بچه های اداری برید با این جماعت لیانگ شامپویی قاطی بشید. من دیگه تحمل متلک شنیدن از طرف هیئت مدیره رو ندارم.

وسط حرفای من انگار که از چیزی نگران شده باشه، گفت یه چیزی بگم، بین خودمون باشه. بچه های بالا مچ این پسره رو گرفتن. 
گفتم: یعنی چی؟
گفت: می گن از دفتر که میره بیرون گوشیشو روشن میذاره و صدای بچه ها رو ضبط می کنه. بچه ها دیروز رفتن سر گوشیش دیدن .
گفتم: چه کار مسخره ای! همه این کارا مال بیکاریه وگرنه چرا بچه های پایین وقت این خاله زنک بازیا رو ندارن!!!؟
گفت: نمی دونم ولی می خوان برن پیش آقای (ر) همه چیو بگن بهش
گفتم: برن بگن. خودشونو سبک می کنن.


دیدین بعضی وقتا یکی هست که فقط سعی می کنید تحملش کنید یا کلا ندید بگیریدش ؟؟؟ من دقیقا؟ ۴ تا از این جانورا دارم. سه تا بالان و یکی پایین. یعنی واقعا کار مشغولم می کنه که بهشون فکر نکنم وگرنه از احساس حالت تهوعی که روزانه بهم می دن، جون سالم به در نمی برم. 

حالا یه اتفاقی افتاده بود و حدس می زنم، دو تا دخترای بالا با پسره تضاد منافع پیدا کردن و با اون دختره که پایینه، یارکشی کردن، سه به یک ، نقشه کشیدن که کله پاش کنن. 

تو حیاط یه نیمچه سر داستانو واسه رئیسم باز کردم که نیفته تو عمل انجام شده. سیگارشو که کشید رفت بالا، داشتم کارتابلمو نگاه می کردم که صدام کردن برم بالا.

دیدم لین چان و افرادانش تیمشونو تکمیل کردن و بقیه بچه ها رو هم از پایین و بالا کشیدن تو دفتر. 
با اخم و تخم رفتم تو دفتر... گفتم باز چی شده؟اولش با من و من ولی بعدش هل هلکی داستانو از دید خودشون تعریف کردن. 
یه نیمساعتی یه کنفرانس شش نفره از امنیت اخلاقی و حریم خصوصی و این چیزا شنیدیم. بعد که تموم کردن، گفتم، می خواین همین الان به سی دی از هرکاری که تو شیش ماه گذشته بالا کردین بگیرم، بفرستم دم خونتون؟؟؟ می خوایین بگم یه کاری کنن، دوربینا صداهاتونم ضبط کنن؟؟؟. اولا بی خود کردین رفتین سر وسیله شخصی یکی دیگه... بعدم برفرض اینکه صداتونو ضبط کرده باشه...خلاف کردین یا زیرآبی رفتین با پشت کسی حرف خاپشتی زدین که می ترسین از صدای ضبط شده تون؟ پاشبن برین سر کارتون، انقد کار داریم که این حرفا فقط وقتمونو می گیره. ببینم نشستین به توطئه و پچ پچ کردن پشت هم، مثل دوسال پیش رو در رونون می کنم. 

رئیسم بعد از رفتمشون داغون بود. گفت این همه درگیری داریم، اینام با این رفتارای چیپ و سطح پایینشون انرژی آدمو می گیرن. فقط گفتم نیروهایی که بازدهی ندارن، فقط هزینه ان. چیزی که زیاده نیروی متخصص بی کار. رو ما ایرانی جماعت نون به نرخ روز خورِ چهارخونه و چندرنگ فقط سیستم رضاخانی جواب میده.

الان دو روزه پسره عین دزدایی که گیر کردن تو افتضاحی که به بار آوردن، التماس می کنه که تلفنی با من حرف بزنه و نوضیح بده. بلاکش کردم. حوصله زر زر و زق زق و نه نه من غریبم بازی ندارم. یعنی حتی چندشم میشه پیاماشو بخونم. فعلا بمونه تو خماری تا یه حال درست و درمونی ازش بگیرم در تاریخ بنویسن.
اين باران ...
اين باران ...
باران...
حس غريبي دارم از اين باران
وقتي مي آيد، اينجا نيستم؛
وقتي نمي آيد،‌ رفته ام.
مي داني؟
تو باور تمام باران هاي نباريده ‌ي مني.

پنجشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۷

براى تو خواب آرامش است
براى من بهانه اى براى فراموشى
گاهي به خوابم بيا
تا مفهوم "براي هميشه" را از ياد ببرم؛
گاهي باش
شايد كه بودن تو بهانه اي شود
شايد دلتنگي امانم بدهد
و بدانم،
مي توان جمعه ها را بدون تو از سر گذراند
و باز هم زنده ماند

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۷

عجیب تو را به یاد من می آورد؛
نگاهش؛
ابروان در هم گرهش؛
لبخندی که نمی بینم؛
طنز تلخی که حقیقت را پشتش پنهان می کند؛
و اشک هایی که نیمه های شب در تاریکی مطلق می فشاند...

خیره نگاهش می کنم و تو را به خاطر می آورم
دلم تنگ می شود؛
بعد صدایت می کنم،
نمی شنوی.
همینقدر تلخ و واقعی


می دانی!
امروز از همان خیابان قدیمی گذشتم.
تمام راه را گریستم.
من بودم
خیابان هم بود
و خیال لب هایی که گرم و بی مهابا می بوسیدند...
اگر بوسیدن گناه است ، حاضرم تا ابد تاوانش را پس بدهم اما تو از انتهای جاده بازگردی.



Heute will ich dir ein kleines Stück vom Himmel schenken ~ gerade so groß, dass nur du allein darauf Platz hast und all' deine Sorgen links und rechts hinunterfallen.

امروز می خواهم قطعه ای کوچک از آسمان را به تو هدیه بدهم؛ انقدر بزرگ هست که فقط تو در آن جا بگیری و تمام دلواپسی هایت از سمت چپ و راست فروریزند.

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۷

Angst und Zweifel

Zweifle nicht an dem, der dir sagt, er hat Angst, aber hab Angst vor dem, der dir sagt, er kennt keinen Zweifel.
هراس و ترديد

ترديد مكن به آنكه مي گويد مي ترسد. اما بترس از آنكه مي گويدترديد را ابدا نمي‌شناسد

درد اینجاست
که درد را نمی شود
به هیچ کس حالی کرد!

محمود دولت آبادی

پ ن.:
هرچه بیشتر سعی می کنی توضیح دهی، انگار کمتر می فهمند
کاش به جای این همه سوال بی جواب، راه نما نه، تنها کمی همراه این همه دلواپسی بودند.
اگر به من بود می گفتم:
ساده که می شوی...
بی حافظه...
بی انتظار...
همه چیز خوب می شود.

یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۷

خسته ام
شاید هم عصبانی
شاید هم درمونده
حالم از خودم به هم می خوره که یه تنه شدم سپر بلا، اونم واسه یه اعتقاد شخصی

می دونین چی بیشتر از هر چیزی خسته ام می کنه؟؟؟
تبانی کردن جانوران موذی سطح پایینی که باهاشون سر و کار دارم؟؟؟
نه.
اینکه ساعت ها خودمو مجبور می کنم چاک دهنمو ببندم و هر چی که لیاقتشونه حواله شون نکنم...
اینکه باید منتظر بمونم تا یه نقطه ضعف درست و درمون دستم بدن تا از اساس بیخ دیوار خفتشون کنم؛
اینکه یادم می ره صاف و ساده بودن من تو این زمونه مفت که نمی ارزه هیچ، ابزار دست یه مشت لات و لوت مونث شده که عشوه خرکی هاشونو واسه مذکرای معلوم الحال خرج می کنن، اما ترکش ها و متلک هاش میاد طرف امثال منی که عین موجودات عقب مونده به وجود دنیایی سفید و ساده اعتقاد دارن و برای رسیدن به اون ایده آل ذهنی تلاش می کنن.


عجیب متشنج و برافروخته ام اما فکر می کنید چی کار می کنم؟ 
ساعت ها می شیم پشت میزم و در حالی که دارم فیلم کلاسیک می بینم یا شعر می خونم، تکه های نفرت انگیز این پازل کثافت رو می ذارم کنار هم و می بینم چه حجم از موذیگری و بی صفتی پشتشه که برای ثابت کردنش بازم باید منتظر بمونم.
رویای آدم مثل امواج دریا می مونه
وقتی موج به ساحل حقیقت می خوره، از هم می پاشه و محو میشه

چلچراغ

یک داستان احمقانه

می خوای از توی ایمیلت یه چیزی دانلود کنی، باید بری رو اینترنت شرکتی اما همون فایل دانلود شده رو بخوای برای کسی بفرستی مثلا رو واتس آپش، باید بری رو اینترنت سیم کارت

پ ن.:
۱)
یعنی حتی حال ندارم فحش بدم
۲)
انتقاد که می کنیم، یه پیشنهاد سازنده هم بدیم:
بیایم برگردیم به همون دوران که ویدئو ممنوع بود. اونجوری خودمون از پس نیازمون برمیایم خو؛ الان کلا بلاتکلیفیم.
نمیشه که هم اینترنت داشته باشیم با سالی خدا تومن هزینه ای که می دیم، هم کلا هیچ غلطی نتونیم بکنیم. (البته اینم بگم، می دونیم که از سر انسان دوستیه که نمی خوان ما اصولا هیچ غلطی بکنیم؛ اگه خودمون نمی فهمیم که به بهشت رفتن از بدیهیات و ضروریاته، به زور باید بهمون بفهمونن؛ چاره ای نیست)

در امور اين زندگي قضاوت اجتناب ناپذيره؛
تو اين دنيا همه مفاهيم نسبي و خاكسترين
نه فقط سفيد
نه فقط سياه
بهتره همونقدر كه در قضاوت متبحريم، در تفكر و گفتگوي متقابل هم توانايي پيدا كنيم.
آدمی که در سرزمین خودش غریب باشد، دیگر انتظاری از هیچ جای دیگر این دنیا ندارد.

شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۷

شنيدن صدايش هم غمگينم مى كند
اين همه شور به زندگى
اين همه عشق
اين همه شناخت
همه را با خود برد
و حسرتى ناتمام برجا گذاشت
راست می گفت
آدم وقتی به قلب خودش می زند، درست می زند
مامان بزرگم همیشه می گفت 
زنده بودم کاه و جوام ندادی
مُردم، توبره در کونم نهادی

اين روزا فكر مى كنم، جداى اون كسانى كه بودن و نبودنشون برامون فرقى نداشته و نداره و هيچوقت هم تاثيرى تو زندگيمون نداشتن و ندارن، وقتى تجسم بى مهرى رو به بعضى آدماى مهم زندگيمونو مى بينيم كه يه جور ديگه از بقيه بودن - خودشون، خود واقعيشون بودن - قلب آدم بدجورى فشرده ميشه. شما رو نمى دونم؛ اما اشك اين آدما اشكامو جارى مى كنه و ديدن دلتنگى و عشق بزرگ زندگيشون كه ازشون محروم شدن، رنجم مى ده.
اينا هميشه مى دونستن چى از زندگى مى خوان، اينجاست كه حسابشون با ما "بارى به هر جهت ها" فرق مى كنه.

چند روزه دارم فكر مى كنم: همين ماهايى كه با سكوتمون روى اين بى مهرى ها سرپوش گذاشتيم، وقتى اون آدماى مهم رو از دست مى ديدم و دستمون به هيچ جايى هم بند نيست، دائم دنبال اين هستيم كه با آه و ناله و ابراز حسرت خودمونو تبرئه و سبك كنيم.
اونوخته كه راه مى رم و اين مثال مامان بزرگم رو زير لب تكرار مى كنم.

قصدم اين نيست كه نصيحت كنم و خوب و بد نشون بدم ( چون كسانى كه منو مى شناسن مى دونن، اصلاً آدم ارتباطى و رفت و آمدى با ديگران و اهل قربون - صدقه رفتن مفتى نيستم) اما حرفم اينه، بيايم با سكوتمون سرپوش رو بى مرامى و معرفتى خودمون و بقيه نذاريم. بيايم ابتدا اون چيزى رو كه هستيم، واقعا نشون بديم بعد انتظار داشته باشيم كه باهامون اونطورى رفتار نكنن.

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۷

Nichts verschwindet,
bis es uns das gelehrt hat,
was wir wissen müssen.

~ Pema Chödrön ~
هیچ چیز ناپدید نمی شود
تا زمانی که آنچه را که باید، به ما بیاموزد.

پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۷

به اندازه چند هزار واژه گمشده

مدت هاست دارم با خودم کلنجار می رم که در موردش بنویسم. ذهنم عجیب درگیرش شده... بیهوده تقلا می کنم که بشناسمش...فرسنگ ها از من فاصله داره...

بله ...
فرسنگ ها.
برای اینکه ذهنم آروم بشه، سعی می کنم که ازش بنویسم... اما نمیشه؛ نمی تونم؛
به راه های متفاوتی فکر کردم که زبونمو باز کنه و واژه ها بریزن بیرون... اما رسما متوقف شده ام.

واژه ها در حد واژه با تعدادی معنی کوتاه و ناپیوسته کنار می مونن و من آشفته میانشون تاب می خورم.

گاهی آدم هایی رو تو زندگیمون می شناسیم -
نه ؛
گاهی وقتا آدمایی از زندگیمون عبور می کنن
بازم نه؛
گاهی وقتا ماییم که سعی می کنیم که در حاشیه زندگی کسی خودمونو بشناسیم
حالا هرچی اصلا...

گاهی وقتا یه مرض بی درمونی می گیریم که هیچ اسمی نداره اما مثل یه کلوله آتشین صاف میفته وسط دل آدم...
می خوای ازش دور شی، نمیشه
می خوای نگهش داری، نمیشه
می خوای بشناسیش، نمیشه
می خوای بهش فکر نکنی، نمیشه
به دردش عادت می کنی
به بودنش عاشق میشی
به نبودنش خمار؛

میانه این همه نشدن، دلتنگی و حسرت نبودنش می ریزه تو جونت و به خودت می گی، آخه این همه دوری و دیری رو چی می تونه پرکنه؟؟؟

اینجاست که مفهوم فاصله تنها تفسیر دست به نقدیه که می فهمیمش...هر چه بیشتر سعی می کنیم فاصله رو کم کنیم، بیشتر می فهمیم که چقدر ناتوانیم.فاصله باصلابت میان ما و همه اون چیزی قرار گرفته که داریم باهاش می جنگیم...
فاصله ای به اندازه چند نسل...
فاصله ای به اندازه چندهزار واژه گمشده که داریم سعی می کنیم به زبون بیاریمشون و یه زندگی رو باهاش تعریف کنیم.
جلوى آيينه می ايستد. نگاهی به موهایِ صاف شدهِ بی حالتِ بافته اش می کند. 
به یاد می آورد، قديم ترها موهایش - موهای مجعدِ نازکِ خرمایی رنگش - تنها چیزهايی بودند که در خود زیبا می دانست. 
حالا مدت هاست که هر روز می بیند، به تارهای سپید موهایش بى صدا و هياهو تاري اضافه می شود و کنار شقیقه هایش به خاکستری مى نمايد. 
از آیینه که فاصله می گیرد، روی سرش خطوط نقره ای را می بیند که از لابلای تارهای قهوه ای خودنمایی می کنند. 
باران می بارد. 
بوی خاک بلند شده است. 
روی تخت خواب دراز مى کشد. 
به خود مى گوىيد، هنوز تا مرز چهل سالگی اندکی مانده است.

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۷

جلسه هیئت مدیره بود. دعوا شد. اونم چه دعوايى!!! 
جلو همه شون جواب يكيشونو دادم كه مى خواست با پارتى بازى يه انجمن بى سواد رو بياره عضو اتحاديه بكنه.نه من، ديگه هر ننه قمرى مى دونه كه از الان داره یارکشی می کنه واسه انتخابات مردادماه. 

بعد از جلسه می خواستن برن افطاری یه باشگاهی تو دارغوز آباد علیا...اون سر شهر.
رئيسم گفت كاراتو بردار بريم تو راه صحبت مى كنيم. گفتم من افطارى نميام؛ دارم مى رم خونه.

پ ن.:
١)
تو راه خونه به اين فكر مى كردم، من پول رو واسه خرج كردن مى خوام. اما اگر قراره پولدار بشم و اخلاقمو عوض كنه، ترجيح مي دم شب زير پل بخوابم تا سر ميز شام بشينم و لبخند بزنم و چشم چرونى كنم و واسه فردا صبح توطئه بچينم.
٢)
به نظرم خودشون ديگه فهميدن وقتى عصبانى مى شم، نبايد بيان طرفم
٣)
به يكيشون كه اومد طرفمو سعى كرد آرومم كنه، گفتم، براى اتحاديه قانون و آيين نامه نوشتم كه اجرا بشه؛ اگه كسى انقد مرد نيست كه پاى امضاى خودش بايسته، من انقدر زن هستم كه به روش بيارم.
بیاین تا پشیمون نشدیم حرفهای خوب خوب بزنیم
براي شروع اول بپذيريم كه چِت و چال هستيم، بعد بريم سر عوض كردن دنيا
گاهى بعضى آ دم ها به خاطر صلابت و اقتدارشان بى رحمانه و با قساوت آماج حمله و اتهام ديگران قرار مى گيرند... 
خود واقعيشان هستند و نمى كوشند تا چهره اى جز آنچه كه هستند، بنمايند؛ و چون مثل بتى دست نيافتى و درخشانند، به همين بهانه زمينه بخل و حسادت را براى كسانى مهيا مى كنند كه در درون خود پر از احساس خالى بودن و حقارتند...
و كسى نمى داند، شكستن اين بت، چه راه ساده و رذيلانه اى است، براى ترميم اين احساس كمبود و عقده عميق.

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۷

بهم گفت کارای نمایشگاه رو دیگه خودشون بکنن...
گفتم من اصلا حوصله جمع کردن خرابکاریای دیگرانو ندارم؛ بسمه
تو همین سه ماه به اندازه همه شون کار کردم و دويدم و نوشتم و خوندم.
ترجیحم اینه خودم کارامو جمع کنم تا اینکه بهانه و توقع هاشونو تف كنن تو صورتم.
سرمو بلند کردم دیدم همه شون دارن چپ چپ نگام می کنن

#سكانسى_از_يك_فیلم_ترسناک
#روابط_عمومی

دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۷

- يه سوال مى كنم درست جوابمو بده
= خب؟
- چرت و پلا تحويلم نده فقط!
= خب...
- هنوزم مى خواى تنها بمونى
= اااا چه بارونى گرفت....[جيغ] ديوونه شدى چرا يهو؟؟؟ موهامو ول كن... دردم گرفت
- بهت گفتم چرند تحويلم نده!
= آره مى خوام تنها بمونم. اين تنها تصميم درست زندگيمه.
- تو آدم تنهايى نيستى ... مشكلت جاى ديگه است
= كجا مثلا؟
- تو آدماى زنده دور و برتو نمى بينى؛ برعكس تا مدت ها عاشق اونايى مى شى كه از دستشون مى دى... بعد با خيالشون زندگى مى كنى... باهاشون حرف مى زنى... براشون مو نويسى... غافل از اينكه كسايى هستن كه تو آتيش توجه تو مى سوزن
= اونايى كه تو ازشون مى گى، يه فرقى با بقيه دارن... اونا همونايى هستن كه نمى دونستن حسرت نبودنشونو يه روزى رو دل آدم يه جورى جا مى ذارن كه با هيچى پر نمى شه... اونا همونايى هستن كه دنيا با بودنشون جاى بهترى مى شد، اما اگه همينو بهشون مى گفتيم، انكار مى كردن و بهمون مى خنديدن، يه جورى كه رسماً احساس حماقت كنيم.

یکشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۷

به منشی رئيس هيئت مديره مون میگم لیست غذای مستمندا رو فرستادم بده حاج آقا با چک باشگاه فلان امضا کنه
می گه: چی؟؟؟
ميگم: حواست باشه جفتشو امضا كنه، كسى يه وخت گرسنه نمونه تو اين ماه مبارك

پ ن.:
از شدت عصبانيت به جوك گفتن افتادم
منوى صد و هشتاد هزارتومنى افطار قطعاً آدمو مستقيم مى بره بهشت.

جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۷

گاهی اوقات سایه آدم از خودش پررنگ تر میشه
انقدر که همه زندگیشو می پوشونه؛
انقدر که خودش هم دیگه یادش نمیاد آفتابی که پشت این سایه بوده، همه زندگیشو سوزونده.

پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۷

این زندگی بیمارستانی است
که در آن
هر بیماری
اسیرِ آرزوی عوض کردنِ تخت هاست.

: بودلر _ بنیامین

پ ن.:
البته الان بيشتر شبيه تيمارستانه و همه دنبال اينن كه ثابت كنن اين بقيه ان كه ديوانه ان وخودشون سالم ترين آدماي دنيان

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۷

سياه چاله

امروز يكى برام يه تسبيح شاه مقصود آورد.
داشتم براندازش مي كردم كه يادم اومد يه زنجير و فلش مموريى نقره اى رنگ بهش داده بودم. 

مى گفت هر كى از همكاراش به خصوص پسرداييش سوار ماشين مى شدن، اولين چيزى كه كف مي رفتن ، فلش رو ضبط صوتش بوده.

بعدها چند دفه بهم گفت كه هرجا ميره زنجير رو مي ندازه گردنش و ديگه مشكل كف رفتن ها حل شده.

همه اينا فقط ظرف چند ثانيه از ذهنم گذشت. به خودم گفتم، كاش يه چيزى از خودش بهم مى داد. يه يادگارى... يه دست خط... هيچى ازش ندارم جز نوشته هاى پراكنده و ايميل هاش و چند تا عكس و يه فايل صوتي كه تو اين سه سال شايد يه بار گوشش دادم.

در طول روز انقدر شلوغم كه وقت نمى كنم يه ليوان آب بخورم. اما به محض اينكه فشار از روم برداشته ميشه، براى هر چيزى كه به خاطر ميارم، دچار احساس حسرت ميشم.

از دست دادن كسايى كه دوستشون داريم و برامون متفاوتن، هيچ كارى باهامون نكنه، دست كم يه سوراخ بزرگ و خالى تو روحمون مى سازه... يه سياه چاله شايد كه همه چيزو با قدرت مى بلعه... مخصوصا خود آدمو.
از همان روزِ يكم، آمدي كه بروي.
حالا كه گذشت؛
اما
كاش
برابر حقيقتِ من با خودت روراست بودي.
من
اما
اگر مي دانستم،
زودتر از تو همان جايي مي رفتم كه قرار بود بيايي؛
حتي از سر بي قراري.

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۷

این روزها انگار همه اندوه وسیعی دارند که مقهورشان کرده است؛
چه بر زبان بیاورند و چه نه،
چه با واژه ها همراه شوند و چه در گذر زندگی غرق؛
و هر روز که می گذرد،عمیق تر می شود.

دنیای این روزهایمان اندوه تنیده ای است
شبیه سرخی غروب گاه
که درامتداد افق آسمان را می بلعد؛
شبیه غربت جمعه
سنگین و مکرر؛

شادی همان دانه ای است که می کاریم
و اندوه آفتی است که به گیاهمان می زند.
كارمند يه شركتي زنگ زده به من براي پيگيري پرونده اش؛ بعد بين حرفاش به من ميگه استاندارد و تامين استان اومدن بازديد كارخونه، بچه ها تحويلشون نگرفتن رفتن گزارش رد كردن كه واحد تعطيله.
بهش گفتم بايد از ارگان X پيگيري كني. زنگ بزن به آقاي M ازش بپرس كميسيونشون تشكيل شده يا نه.
برگشته به من مي گه آخه آقاي M خيلي بد اخلاقه درست جواب نمي ده.
مي گم من واقعاً دركش مي كنم. شغلش خيلي حساسه.
شماره M رو دادم و بحث رو تموم كردم.

ديگه نگفتم ماها اگه رو بهمون بدن، طلبكار كه مي شيم هيچ، ديگه نمي شه از شدت سوء استفاده و زيرآبي و رشوه جمعممون كرد.
يعني محاله ممكنه تو اين زمونه يكي پيدا بشه و يه امتيازي داشته باشه و باهاش كاسبي راه نندازه؛ مخصوصاً تو تجارت.
اينه كه هيچ راهي وجود نداره جز اينكه چشماتو به آه و ناله ها ببندي. بگذريم كه يه عده هم خوب يه جور ديگه رفتار مي كنن.

دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۷

كاش كسى بيايد و خبر خوشى با خود بياورد
خسته ايم از اين همه رفتن ناگزير
از اين هم تسليت بى تسلى كه به هم مى گوييم
از اين همه بغضى كه نمى باريم
از اين همه خشمى كه رو هم تلنبار مى كنيم
خسته ايم از همه اين چيزى كه به آن بدل شده ايم
طوفاني است هوا
و دريا موجي هم اگر دارد، 
به زورآزمايي صخره است.
و باران ديگر طعم آن روزها را ندارد.
ديگر نمي دانم باد در دانه هاي باران مي پيچد يا كه آسمان به دنبال راهي براي خالي شدن است.
تو عشق تمارض مثل سم می مونه؛ همونقدر که اعتماد به نفس و برنامه ریزی و منظم بودن.
هر دوشون حکم نابودی این احساس شدید و بی منطق هستن.

نمی گم دوست داشتن، چون ماهیت دوست داشتن فرق می کنه.

تصور کنید دوسه بار واسه جلب توجه به یارو بگید مریضم... یا سرم درد می کنه... یا حالم خوب نیس
اولش با یه “ئه چرا!!! پاشم بیام ببرمت دکتر” شروع میشه اما بعد از چند بار میرسه به “هروقت حالت خوب بود بیا سراغ من”

باز تصور کنید ، یه مسئولیت مهم دارین و چند نفر براتون کار می کنن. بعد می زنه و عاشق یکی میشین که بی کاره... هیچ برنامه ای نداره... گاهی هم (!!!) مجبورین خرجشو بدین... فقط خوب حرف می زنه و به موقع خرتون می کنه.
با یه همچین جانداری، رسما به فنا می رین. هم از جون می دین هم از داراییتون. دیر یا زود می رسین به جایی که در دو وقت میاد سراغتون. یا پول نداره یا بخاراتش زده بالا.بعد اگه احتمالا - که نه، قطعا- زمانی باشه که شما درگیر زندگی و مسئولیتتون هستین، درجا بازی رو می کشه به سرزنش و تحقیر کردن تا جایی که به خواسته اش برسه.

اینا رو گفتم که بعضیا بدونن، وا دادن در عاشقی با حالی به حالی شدن با خوندن یه شعر عاشقانه یا شنیدن یه موزیک ملایم و رویایی از اساس تفاوت داره. اگه کسی از عشق می گه، باید ماهیت گیاه عشقه رو بشناسه. باید بدونه که اخر عشق نابودیه... شاید به زبون ملایم بشه گفت که: 
«تبدیل به همه چیزایی می شید که اصلا شبیه خود واقعی و قبلیتون نیست».

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۷

صحبت از غلط تایپی شد، یاد یه چیزی افتادم
این هفته یه جلسه ای داشتم، داغون طور...
از اینایی که چند گروه قبل از شروع جلسه یارکشی استراتژیک کردن به قصد رو کم کنون.
خلاصه که ختم به خیر شد .

گزارششو نوشتم و فرستادم واسه هر پونزده نفر.
یکیشون یه خانم چیتان- فیتانه. کلی هم ادعا داره که من بازار افریقا رو ساختم و از این حرفا. زنگ زد بهم و نیمساعتی پشت تلفن متن منو می خوند و جاهایی رو که فکر می کرد جمله های من صریح و بی برداشت شخصیه، عوض می کرد و جملاتی می ذاشت توش که نظر گروه متخاصمِ رانت خور ِ خصولتی رو کمرنگ تر کنه.
آخرش که داشت خداحافظی می کرد گفت: تو فلان خط کلمه «تامین» رو غلط نوشتی. چند جای دیگه هم دیدم. «تامین» با عین نوشته میشه. درستش کن!!!

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۷


به عقيده من هيچي نفرت انگيزتر از اخلاق كساني نيست كه بازار و منافعشون رو تو ماجرايي از دست داده اند و تنها كاري كه در لحظه از دستشون بر مياد، اينه كه پشت سر هم صنفيشون چرند ببافن و موفقيتش رو بي ارزش جلوه بدن، تنها به اين هوا كه بگن "ما هنوز هم هستيم" و چند تا لايك و پلاس بيشتر بخورن.

از امروز تصميم گرفتم اگه به چنين جانداراني برخوردم، كمترين كاري كه باهاشون بكنم، ريپورت كردن باشه. از بازيگرا و كارگردانا هم شروع كردم. چون همراهي با اين جماعت خاص و در اين ماجرا حكايت "تيغ دادن به كف زنگي مست"ه.

از نظر من وقتي حساسيت ابزار توي دستشون رو نمي دونن و تا همين قدر هم نمي فهمن، بقيه نبايد چوب نفهميشونو بخورن.
حضور در حوزه فرهنگ نجابت مي خواد، در غير اين صورت با كوچكترين كج رويي سيستم خود به خود ناراستي رو حذف مي كنه. احتياجي به اين جوسازي ها نيست.
بيشتر ممنوعيت ها، محدوديت ها و تعميم ها ريشه در اين داره كه چيزي به ذائقه ما خوش نيومده و چون نمي تونيم از احساس(خوش نيامدن)مون دفاع كنيم، دليل منطقي براش بياريم يا حتي قانع بشيم كه اشتباه كرديم، با چشم بسته و خشم ميفتيم به جونش و مي خوايم كه از اساس ريشه اش رو بزنيم. 
همه‌ ما موجوداتي‌ واقعي‌هستيم‌، اما در شرايط خاص تبديل مي‌شيم به ‌موجوداتي‌ از پيش برنامه ريزي شده؛ بهتره، هنگام بروز درگيري هاي ذهني و مشكلات روي اونا تمركز نكنيم، زيرا در اكثر مواقع راه حلو نمي‌بينيم و عاقلانه رفتار نمي كنيم.

پ ن.: 
اين روزا دارم نوشته هاي قديميو مي خونم. گهگاه مي بينم چيزهايي نوشتم كه اون موقع جزئي از احساسم بوده ولي الان قبولشون ندارم. 
نكته جالب اينه كه اين گذر زمان و تغيير فكر من تاثيري در قضاوت ديگراني كه نوشته هامونو مي خونن نداره ... 
اونا به هر حال برداشت همون لحظه خودشونو خواهند داشت.


سوال: مخاطب من از كجا بفهمه كه من يه وقتي يه جوري فكر مي كردم كه حالا قبولش ندارم؟؟؟؟

بايد يادم بمونه تا وقتي افكارم تو سرم وول مي خورن مال من هستن؛ اما وقتي كه بقيه مي خوننشون ديگه به من تعلق ندارن.

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۷

غمگین که باشی به خاطرات خوش زندگی هم که می اندیشی، حتی به شادی دیگران، خواهی گریست.

گاهی فکر می کنم آیا می شود سایه غم را از زندگی حذف کرد؟
بعد به خودم پاسخ می دهم:
با خودت نجنگ!!! بگذار همین گوشه و کنارها باشد... بیاید... برود... تو کار خودت را دنبال کن. با اندوه درونت که بجنگی، همواره قوی تر می شود؛ آنچنان که تو را بی ردپایی از خودت به خونسردی تسخیر کند.