جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۵

يه سايه از آخرين خداحافظي

آخرين باري كه ديدمش، پنجشنبه بود؛
يه پنجشنبه نمناك و باروني تو سي و چهارسالگيش.
با اصرار منو رسوند خونه؛ هميشه همينطور بود؛ تا خيالش از همه چي جمع نمي شد، ول كن ماجرا نبود. جلوي در خونه بغلش كردم و بوسيدمش؛
قرار بود شنبه اش باهم بريم دنبال خونه
با بنگاه قرار گذاشته بودم كه بريم خونه اي رو كه پيدا كرده بودم ببينيم.
ولي همين...
آخرين بار بود؛
كمتر از يكسال بعد براي هميشه رفت.
بي درد
تو خواب
براي هميشه خوابيد.

اين روزا كه نوشته حسين وي داره تو نت پخش ميشه در مورد همسايه ٣٩ ساله اش، به اين فكر مي كنم، دنيا به همين اندازه بي اعتباره. همه قرارهاي ما هم به همون نسبت بي اعتباره.
حالا روزهاست كه با شتاب همه كارهامو تا شب جمع مي كنم كه اگه فردايي نبود، چيزي از قلم نيفته. اما هميشه چيزي هست، چيزي كه نگاهت پشتشه، چيزي كه با بقيه فرق داره؛ 
شايد اين حرف كه مي خوام بگم سنگدلانه باشه اما واقعيت اينه كه داستان براي بقيه كه مي مونن، سخت هست؛ ولي بعد از مدتي عادت مي كنن، به نبودن، به نشدن، به پذيرش زندگي و همينه كه هست. و از اونايي كه رفتن فقط يه سايه مي مونه؛
يه سايه از آخرين خداحافظي