دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

دل آدم بايد مثل انار باشه
دونه دونه
قرمز و آبدار
پرده دار
گلدار
ترش
شیرین
دل آدم بايد دل باشه

جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۸۹

درد بزرگي است كه تو را آنگونه كه هستي نشناسند
مي خواهم امروز به تو بگويم، فقط به تو...

امروز مي خواهم به حقيقتي اعتراف كنم؛ حقيقتي كه روزي نه چندان دوربا صدايي محكم زير گوشم زمزمه كردي و چون سيلي محكمي چنان دردناك بود، كه نخواستم كه دوباره بشنوم. و تو به خاطر من سكوت كردي. نيشخندي شايد؛ اما حقيقت كلام آن روز تو حالا دارد خفه ام مي‌كند. حالا... حالا با تمام وجودم احساسش مي‌كنم؛ مي بينم، مي شنوم. سيلي آن روز كلام تو حالا تبديل به تازيانه اي ‌مدام شده است بر روح وسينه من. طوري كه مرا از درون و بيرون مي‌سوزاند.

عزيزكم، حالا ديگرمي دانم قدیسی که خراب انگاشته می‏شود، شادمان خواهد بود و راضی. درد آنجاست که فاسد و خراب باشی، قدیس صدایت کنند و اين عرف جامعه ات شود و تو مجبور باشي هر روز هزار بار آن را ببيني و بشنوي و دم نزني؛ حق با تو بود، اين روزها روزهاي بدي است.همه آن‌جوري اند كه نيستند و آن‌جوري خطاب مي شوند كه نيستند و آن جوري زندگي مي كنند كه نيستند؛ همه ما انگار به يك بالماسكه غمگين و رنگين دعوت شده‌ايم. همه صورت ها پوشيده از ماسكي است با لبخندي بر روي آن، صداي موسيقي و قهقهه، گوشت را كر مي‌كند و تو نمي‌تواني كه نشنوي؛ تو به من گفتي : "اگر از جنس اين جماعت رنگين پوشِ بي بنيادِ هفت خط نباشي و تنها بينشان بُر بخوري، چاره‌اي نداري جز اينكه كه ماسكت را بزني، اما در برابر قطره‌هاي اشكي كه بر روي گونه‌ها و گردنت مي غلتند، چه مي‌كني؟ انقدر ناتواني كه گاهي صداي هق‌هق خودت را نمي‌شنوي".
حق با توبود؛ آن روز من صداي هق‌هق تو را نشنيدم و حالا صداي هق‌هق خودم را؛ حق را به تو مي‌دهم، زيرا اكنون مي‌دانم كه چه دردناك است كه ماسك هايمان را باور مي‌كنيم. دردناك است كه فرصت ها را از هم مي‌دزديم، تنها به يمن ماسكي كه زده‌ايم. دردناك است كه قديس ها را گوشه معابد ساكت و خراب ها در كارنوال ها رقصان مي‌يابيم؛

جان دلم، حق با توبود؛ درد بزرگي است كه تو را آنگونه كه هستي نشناسند؛ و درد بزرگتري است كه چون تو را مي‌شناسند،‌ تنهايي.

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

تمام قصه ها
با بود یکی و نبود دیگری آغاز می شوند
که یکی بود و یکی نبود!
یکی رفته بود و یکی مانده بود!
مانده بوده و گریه کرده بود ....

احمدی

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

آدم های تنها اگر بخواهند همدیگر را از تنهایی در بیاورند تنهاتر می شوند.
چرا بعضي موقع ها يه چيزايي رو نمي فهمم؟ انقدر عصبانيم كه فقط براي فرار ازش مي تونم اميدوار باشم كه چند ساعتي بتونم بخوابم.

امروز اينو نمي فهمم كه چرا بايد آدم از خودش چهره اي رو بسازه كه نيست و چرا هيچوقت از اون چيزي كه هست راضي نمي‌شه. مگه مي خواد كجا رو بگيره؟ چي مي‌خواد از جون اين زندگي كوفتي كه ولش نمي‌كنه و دو دستي چسبيده بهش؟ امروز يه چيزي تو گلوم گير كرده و داره راه نفسم رو مي‌بنده. مي‌دونم چيه و نمي‌دونم چيه.
درد امروز من اينه كه همه ما يه جوري خر در گل مناسبات بشري شديم و اصول اوليه انساني رو فراموش كرديم. خودمم يكي از اين همه؛ اول همه به خودم دارم مي گم كه اينهمه ازش شاكيم.

گاهي آدم يه كارايي مي كنه كه وقتي مي‌ره تو آيينه خودشو نگاه مي‌كنه، فقط حالت تهوعي هست كه به سراغش مي‌اد؛ از اون چيزي كه هست و راضي نيست و از اون چيزي كه نيست و بايد باشه.گاهي هم  در زنده گیش به خاطر بعضی چيزها به بعضی چيزها گند می زنه. بعد فکر می کنه اون چيزها ارزشش را داشته يا نه. بعد ياد می گيره که قبل اش فکر کنه، نه بعدش.

امشب بدجوري حالم از خودم بهم مي‌خوره.