چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۶


دیروز تو جلسه هیئت مدیره براش نوشتم: با این گزارشتون برای حاج آقا کل همایشو که منهدم کردین😁
نوشت: دیدی؟ تازه بخشیش رو پاک کرده
نوشتم: آورد، داد دستم گفت بلند بخون برای همه هیئت مدیره
نوشت: آخه این کارا که اینجوری نیست. آدم دلش می سوزه
نوشتم: دلتون نسوزه. اگر همینم برگزار شده از صدقه سر ما بوده
نوشت: تو موافقی یا مخالفی؟
نوشتم: فکر نداشت پشتش. مشکل اصلیش این بود. کاری کردن که کرده باشن. همین
نوشت: می‌خوام ببینم نظر تو در مورد انتقادها چیه. وارد هست یا نه.
نوشتم: در مورد اسپانسر ها به نظرم تند رفتین. بقیه شو قبول دارم. ما باید نیاز تبلیغ رو برای همه ایجاد کنیم. بحث درامدش هست؛ بحث بنیه مالی ما هست. بحث حرف حساب تو قالب اتحادیه هم هست که هیشکی بهش توجه نکرده و نمی کنه. کی دغدغه اش صادراته؟؟؟ کی در مورد صادرات برنامه داره؟؟؟ کی در مورد صادرات حرف داره اصلا؟؟؟
نوشت: به هرحال همایش نفتیه و انتظار ازش بالاست. راستش من خیلی تو ذوقم خورد. به قول تو فکر پشتش نیست.
نوشتم: حق دارید؛ اما به نظرم باید باد یه سریا رو که فکر می کنن خیلی می فهمن می ترکوندیم.
نوشت: درستش همینه. چون نباید فشارش به بچه های دبیرخونه بیاد

چند دقیقه بعد نوشت: آدمای بی مصرف و مدعی
نوشتم: مغزهای متفکر 😁 یعنی؟ من که تصمیم گرفتم بخندم بهشون تا به فنا برن. جونم مهم تره
نوشت: صد در صد. مملکت همینه دیگه. کتاب خود برتر پنداری نوشته دانینگ‌کروگر رو بخون.
نوشتم: من همیشه سعی کردم آدما رو حمایت کنم. حداقل شرم به کسی نرسه؛ به خودم سخت گرفتم اما بقیه رو تا جایی که تونستم حمایت کردم؛ اما راستش چی شده؟هیچی ؛ چهل سالم داره میشه زندگی نکردم. آدمایی مثل من اکثرا وقتی می فهمن که دیگه زمان ندارن. درست انگار تو ساعت سه بعد از ظهر گیر کرده باشی؛ ساعت سه بعد از ظهر یا برای یه سری کارا خیلی زوده یا خیلی دیره
نوشت: بله این خودش درس بزرگیه. به هر حال حالا که نگاهت به صورت‌کلی به موضوع عوض شده بد نیست نیمه پر لیوان رو ببینی و اصلا به بخش منفیش توجه نکنی. یه شعری هست از مارگوت بیگل که شاملو ترجمه و دکلمه کرده توی فکر می کنم چیدن سپیده دم. اونو گوش کن.
نوشتم: مشکل اینجاست که دلم می خواد اگه خوش نمیگذره اما خوب بگذره؛ من آدما رو دوست دارم. ممکنه مثلا پیش خودم بگم طرف اسگل به تمام معنیه ؛ اما نمی تونم خودخواه باشم به قیمت بی اعتنایی. سعی می کنم به آدما و حرفاشون گوش کنم حتی اگه نتونم کاری براشون انجام بدم... امشب عجیب شده؛ نمی دونم چرا اینا رو به شما گفتم؛ بگذریم
نوشت: چه اشکالی داره. من درک می کنم.
نوشتم: به هر حال زمان هر کسی اهمیت داره. آدمی که یه بار همه زندگیشو از دست داده و زنده مونده، بهانه ای برای ترسیدن نداره؛ خود واقعیشه
نوشت: این آدم تویی؟ که زندگیشو از دست داده؟
نوشتم:
Die Stille ist das 
was uerbrig bleibt von den Schreien
Die Stille ist die Stille
Die Stille ist meine Zukunft

Erich Fried

سكوت آن چيزي است كه از فرياد باقی می ماند
سكوت سكوت است
سكوت آينده ی من است

اريش فريد

سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۶

از دوشنبه پيش به حالت افقى تو خونه افتاده بودم. حتى يكيشون زنگ نمى زد بگه خرت به چند من. 
از ديروز زرت و زرت زنگ و پى ام مى دادن و آخرش مى پرسيدن حقوق كى مى دى.
امروز صبح درب و داغون و لهيده رفتم دفتر حقوق و اضافه كار و پاداشا و قبضاشونو پرداخت كردم و برگشتم خونه. 

صبحى به رئيس هيئت مديره گفتم، نمي دونم چرا كسى باورش نمى شه منم ممكنه مريض بشم. همه پشت سرم گفتن، قهر كرده. 
خنديد و گفت: دختر جان خيلى اتفاقى نميفته اگه حقوقشون يه روز اينور و اونور بيفته. يه كم درد اون كارگراى بيچاره رو كه سه ماه - سه ماه حقوق نمى گيرن رو بفهمن، بد نيس. 
گفتم، آخه دلم نمياد. سيستم ما همه چيزش حساب كتاب داره و درسته. من هميشه بيست و هشتم حقوقاشونو ميدادم. اما يه ماه اينطور شده، بازم مى بينم ازم هم توقع دارن، هم كلى حرف مى زنن.
گفت: تو يه كم بد عادتشون كردى.

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۶

به رئيسم داشتم مي گفتم، من خيلى خنگم تو روابط دختر و پسرى؛ راستش جلوى خودمو خيلى گرفتم اون روي پسره رو بالا نيارم كه شر نشه واسه دختره وگرنه زنگ مى زدم پليس بيان ببرنش كه خوب ياد بگيره چاقو كشيدن چه معنى اى داره...

بعد يهو ياد دعواهاى خودم افتادم
ساعت ها بحث و جدل مى كرديم سر يه تلفن... دوخط چت...يه به اسم كوچك صدا شدن تو دفتر كار...

نفس عميقى كشيدم و تو دلم گفتم، اگه دوست داشتن و وابستگى اينه، همون بهتر كه تموم شد؛ من كه ديگه تحمل اين مسخره بازيا رو ندارم.
صبح کله سحر رو با جیغ و داد شروع کردم. دویدم بیرون دم در شرکت، دیدم دختره منشیه گریان به پسره میگه گوشیمو بده. اونم لج کرده بود و کُردی حرف می زد که منم نمی فهمیدم.
پسره رو من روز مصاحبه دختره دیده بودم؛ اما حسم این بود که بعدا مشکل درست می کنه. این حس لعنتی من هیچوقت اشتباه نمی کنه. از همون ماه اول که دختره پیش ما مشغول به کار شده بود، گیر داده بود که چون من کار ندارم، تو هم باید کارتو ول کنی برگردی سنندج.

خلاصه از اونجایی که این اواخر من به وضوح تو زندگیم تغییر نقش دادم و چندصباحیه که نقش مادربزرگ دفترمون رو بازی می کنم، بعد‌ِ کلی رفت و آمد و تلفن زدن و فوت شنیدن و کمین کردن دم درِ شرکت و خفت شدنِ گوشه راهرو، جفتشونو راضی کردم بیان تو اتاق من بشینن با هم حرف بزنن.
تنها چیزی که از زیر زبون پسره درآوردم این بود که این (یعنی دختره) واسه تفریح منو ول کرده اومده تهران.
راستش به عنوان یه دختر تهرانی بهم عجيب برخورد. به پسره گفتم، والا من که سی و چند سالمه و همه اش هم همينجا بودم، تو تهران جایی برای تفریح سراغ ندارم. از کله سحر تا بوق سگ همه چهارده تامون اینجا دنبال یه لقمه نون و قسط و اجاره خونه و این چیزاییم. اگه تو تهران جایی واسه تفریح سراغ داری، به مام بگو.

پ ن.:
۱)
می دونم دست اونایی که باید، نمی رسه. ولى پدر و مادرایی که بچه هاشون کار درست و درمون ندارن اما به زور غیرت و یه مشت چرندیات خانوادگی که اسمشو می ذارن «رسم و رسوم» می خوان اونا رو بهم بچسبونن، بزرگترین خیانت رو بهشون می کنن.
۲) 
این موضوع ربطی به قوم و تبار خاصی نداره. اتفاقی بود که امروز برام افتاد.
مامان خانم می گه، از همایش چیزی نگفتن؟؟؟
مي گم: چرا چيزي كه اونجا زياده حرفه... يكى ميگفت عالى بود؛ حرف نداشت... يكى ميگفت، افتضاح عظمى بود... يك مشت خل و چل ِ مشنگ تشكيل اتحاديه دادن

صبح رفتم دفتر؛ یک عالم کار برای همایش فردا مونده بود. بدتر از همه این بی شعورایی بودن که می دونستن صدا و سیما تا اسم ندی و کارت ورود نداشته باشن، راه نمیده، اما تا دقیقه آخر مدام اسم اعوان و انصارشونو می چپوندن تو لیست های بسته شده واسه شام.

وسط این همه کار، ناز و نوز دخترا که عوض تمرکز رو کارشون فکر قر و فر فرداشونن هم رواعصاب من بود.

یهو دیدم دختره - حسابدارمون - داخلیمو گرفت و گفت، بچه ها می گن اضافه کارا رو بذار فردا حساب کن که مال همایش هم بیاد روش. چی کار کنم؟
یادم نیس دقیقا چی گفتم؛ یه چیزی تو مایه های «بچه ها خیلی بی جا کردن».
رفتم بالا، رئیسمم بود... بلند گفتم، کدومتون در مورد حقوق اظهار نظر کرده؟؟؟
هیشکی جواب نداد.
گفتم: من بهتون لطف کردم گفتم بذار بیست و هشتم اضافه کارا حساب بشه که تا یکم بیاد تو حسابتون. از این به بعد همون یکم حساب میشه، سوم میاد تو حساب.

رئیسم چند دقیقه بعد اومد پایین، گفت چی شده؟
گفتم: فضولی کردن؛ منم امکانی که در اختیارشون گذاشتم ازشون گرفتم. حق ندارن تو تصمیم من دخالت کنن. 
گفت، هر تصمیمی که می گیری، بذار بعد از همایش. بذار شر نشه.
گفتم: بیست و هشتم پنجشنبه بود من فقط گفتم، امضای چک حقوق رو بگیره که نیفته به تعطیلی. حالا دیگه نمی تونم تصمیممو عوض کنم.
وقتی جنگی در حال وقوع است، برای آدم های اندوهگین مناسب است که ساکت و محتاط بمانند.
عموماً انتظار داریم که قواعد این دنیا مبنای عقلانی داشته باشند. در این زندگی اما گاهی قواعد احمقانه ای وجود دارند که مرزهای باید و نباید را می سازند و جا به جا می کنند. 
در جنگ قدرت کسی که قدرتمند است، این توانایی را دارد تا به سمت کسی برود که ضعیف است، اما کسی که بی قدرت است، فقط می تواند تسلیم شود.

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۶

اين روزها واقعيت ها بيشتر از هر روز ديگه ای واقعي هستن؛ 
خوب كه به دور وبر نگاه مي كني، متوجه می شی که كلاغ‌هاي خيس همیشه سنگين مي‌پرن.

یک جایی از کتابِ تهوع ِ سارتر خوندم:
"ساعتِ سهِ بعد از ظهر برای هر کاری که آدم می‌خواهد بکند یا خیلی زود است یا خیلی دیر"

به نظرم سي و چند سالگی هم همین طوره... خیلی نمی شه انتظار داشت، مثل گذشته مودب و سر به زیر و صبور و حرف گوش کن و بچه مثبت باقی مونده باشی.

به من گفت: اصلا از تو انتظار نداشتم. 
كلافه و داغون بودم. 
يهو از دهنم بيرون بريد: به جهنم! مگه قراره من با انتظارات شما زندگی کنم؟

:\
‎با تو
‎امید
‎عطر گلی ارغوانی است که هر هزار سال یک بار می روید.
‎معجزه را باور می کنم
‎اگر که به خوابم بیایی.

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۶

وصیت کرده بود هر جا می میره، همونجا خاکش کنن. به پسرش گفته بود، خاک خاکه. چه فرقی می کنه آدم کجا خاک بشه! خودتونو تو دردسر نندازین.
امروز یکی از مدیرا ازم پرسید، آخه این چه کاری بود ؟
فقط گفتم، وصیت خودش بود.
تو دلم گفتم، تف تو روی متظاهر تون کنن که همه کارتون فقط واسه نگه داشت ظاهر و مقامتونه. بدبختا!!! آخرتون همونجاست؛ کی می خوایین بفهمین؟

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۶


مامان خانم ميگه: كار مفيد كردي اصلا امروز؟؟؟ همه اش افتادي يه گوشه 
ميگم: اصلا نرفتم كه هيچ كاري نكنم.
ميگه: بذار زنگ بزنم، بگم اين دختره كجاست هر چي زنگ مي زنم، بر نميداره
ميگم: كلاً آزار داري ديگه... كم حرف مفت مي زنن، تو هم خوراك بده بهشون خودشونو خفه كنن
ميگه: من بفهمم تو چرا از صبح ولويي ...
ميگم: نمي توني ببيني؟
مي گه: بودن و نبودنت فرقي براي من نمي كنه كه... از صبح هيچ كاري نكردي، منم به كارام نرسيدم
من: 😶😑
يكی از مدیرا می گفت وقتی تعداد شکایت های شرکت ها از هم زیاد بشه، بدون اوضاع خیلی خرابه.
دیروز داشتم در موردش با رئیس هیئت مدیره صحبت می کردم، همینو بهش گفتم.
گفت دختر جان تا جایی که من یادمه تو این پنجاه - شصت سال اوضاع به این خرابی نبوده. اما اینم بدون !!! گوشتو رو حرف مردم ببیند و کار خودتو بکن.
In den Momenten, 
in denen es uns gelingt, 
zu sein, was wir sind, 
ohne viel zu fragen, 
was wir sein sollten, 
funkelt unser Lebenslicht 
wie ein heller Stern.

~ Jochen Marris ~

(درست) در لحظاتی که موفق می شویم خودمان باشیم، بدون پرسش از آنچه که باید باشیم، نور زندگی ما همانند ستاره روشنی می درخشد.

یوخن ماریس

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۶

به ندرت عصبانى میشم؛ بهتره بگم خشممو هضم می کنم. طرفم می فهمه یه چیزی ناراحتم کرده ... فقط همین؛ نه بیشتر
دیروز دیگه فقط منفجر نشدم؛ آخر وقت وسایلمو جمع کردم و بی حرف اومدم خونه. 
گوشی خاموش
تلفن قطع
به خودم گفتم، آدمایی که نق می زنن فقط و حاضر نیستن ذره ای از خودخواهی خودشون بگذرن، هیچ آسیبی بهت نزن، باعث می شن حالت تهوع بگیری و توی صورتشون بالا بیاری

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۹۶

غرور و تعصب

دارسی: دفعه ديگه که با خانم جواني درباره تيراندازي حرف می‌زنم این‌قدر تشويق نمی‌کنم. بله! به خاطر اين درس ممنونم.
الیزابت: ممنونم که این‌قدر خوب توضيح داديد. بيشتر آقايون دلخور ميشند و درست هم هست.
دارسی: ميشه بهم ميگيد چرا؟ مصممید منو برنجونيد؟
الیزابت: بگم، آقاي دارسي؟ چون به نظرم آسیب‌ناپذیرید. به نظر مياد خيلي خونسرديد. شايد چون به‌قدر کافي نمی‌خندید.
دارسی: ممکنه حق با شما باشه؛ اما سوال منو جواب نداديد.
بینگلی: دارسی! به من قول داديد. دارت زدن رو يادم بديد.
دارسی: ديگه هيچ راهنمايي به خانم‌های جوان نمی‌کنم. اونا بايد بمن درس بدند ... شما چي ميگي ميس بينگلي؟ ميس اليزابت فکر می کنه به‌اندازه کافي نمی‌خندم.
بینگلی: متأسفم که می‌بینم شما بيشتر از قبل می‌خندید... به نظرم، خنده زيادي... جلفه
الیزابت: اوه! اگر واقعاً مي خوايد باوقار باشيد، مجبوريد، بميريد. هيچي باوقارتر از يه موميايي نيست.

غرور و تعصب
نوشته جین آستن

اینو بگم اجالتا و برم سراغ امور اقتصادی 
دیشب داشتم فیلم غرور و تعصب رو می دیدم
هر لحظه که سکانس های لارنس الیویه میومد، تو دلم می گفتم موجوداتی مثل تو نباید حتی پیر بشن چه برسه به اینکه ...
یکی از حالت های روانی من اینه که تو اوج شلوغی بی خیال همه چی بشینم و یه گوشه دور از هیاهو گیر بیارم و برای چنین آدمایی دلتنگ بشم
 






پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۶

داشتم يادداشت هاي ٥ سال پيشم رو ورق مي زدم؛ ديدم جايي نوشتم:

"روابط انسانی به وسیله روابط تجاری ازبین میرن ولی روابط تجاری باروابط انسانی قوی و قویتر میشن!"

وقتي هم كه اينو مي خوندم، ياد اتفاقي افتادم كه مدتي پيش برام افتاد و شرح دلخوري تلفني يكي از مديراي سابقم (كه برام خيلي محترمه؛ هم از نظر اخلاقي و هم از نظر علمي) بعد از همايش اتحاديه. 
شخصا در اين دلخوري نقشي نداشتم ؛ كاري هم واقعاً نمي تونستم انجام بدم؛ فقط شنيدم.
او ماجرا رو به كم لطفي همكاران قديمي اش تعبير مي كرد، اما من به سياسي بازي و شانتاژ فكر مي كردم.

واژه سياست معنايي غير از اون چيزي داره كه ما مي شناسيم و در دنياي ما ازش مي گن.
سياست يعني تدبیر واصلاح امور؛ مراقبت و اداره مملکت، مردم‌ داری. 
قانون نشانه سیاسته و هیچ سیاستی بدون قانون اجرا نمی شه؛ وسیاستمداری يعني عمل نمودن بر اساس مصلحت، تدبیر و دوراندیشی.
اما روزي كه تبديل به بازي ميشه، بايد احتمال هر اتفاق و چراي بي جوابي رو داد.