شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۵

از بعد بحث چهارشنبه با بچه هاي دفتر كه ديوار فاصله بينمونو با كولي بازي شكستم، جو عوض شده؛ 
احساس مي كنم پچ پچه هاشون كم شده. آروم شدن. راحت و بلند با هم حرف مي زنن. 
در طول روز هر وقت نگاهشون كردم پشت ميزشون نشسته بودن و كاراشونو مي كردن. البته شايد فقط يه احساسه... 

امروز بيشتر وقتمو داشتم به منشي مون ياد مي دادم كه كاراي كميسيون ها رو چطور هماهنگ كنه. 

براي خودمم عجيب بود. نديده بودم انقدر پيگير و پرسشگر باشه. هر چي مي گفتم، مي نوشت. دقيقاً كاري كه هميشه از زيرش در مي رفت. 
اول صبح احساس كردم تو پرسيدن مردده و ازم فاصله مي گيره. 
بهش گفتم: چرا وايستادي، بشين همه چيزو برات توضيح بدم.
از تقويم جلسات و هماهنگي ها تا ارسال دعوتنامه ها رو براش گفتم. مي ديدم گيج شده. گفتم يه ماه آزمايشي با من كار كن، ببينيم چطور پيش ميريم.

قيافه بچه ها تماشايي بود.
به نظرم انتظار نداشتن انقد راحت همه چيو واگذار كنم.

آخر وقت داشتم به يكيشون مي گفتم، براي من كه به ندرت حرف مي زنم، خيلي سخته بخوام درس هم بدم.
گفت: به نظرم تو خيلي خوب و كامل توضيح ميدي و حوصله داري كه اين همه سوالو جواب مي دي.

تو دلم گفتم، حالا خدا كنه وسط كار نبُره. من خودمم بعضي وقتا نمي دونم مغزم چطور اين همه زمان و كار و آدم ها و خواسته هاشونو باهم هماهنگ مي كنه. 

واسه فردا يه صفحه پُر چك ليست براش نوشتم كه پيگيري كنه. از ترسم همشو تو سررسيد خودمم نوشتم كه چيزيو جانندازه.
😁

اگه راه بيفته، مي تونم كارمو از اجرا شيفت كنم به كنترل كردنش. اما به نظرم اگه بتونم اول بايگاني الكترونيك رو بهش ياد بدم، شايد نزديك ٣٠ ٪  كار رو باهاش پيش بردم. چون لازمه براي كارايي كه مي خواد بكنه، مدام به عقب برگرده و سوابق رو مرور كنه.

🙄