پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۷


هركسي كه مي‌ميرد ذره‌اي از وجود توهم با اوست. پس هرگز نپرس، ناقوس ساعت مرگ كه را مي‌نوازد. ناقوس ساعت مرگ تو را مي‌نوازد

ارنست همینگوی

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

از دست خودم خسته شده ام


بله گاهی میشـه که ادم ها از دسـت خودشـون خستـه میشن. درد بزرگـی هم هسـت که ظاهـراً بی درمونه. نمی خوام دوباره صدای نغمه غم انگیزم رو همه بشنون اما واقعاً (محض درد دل) از اینکه به راحتی می گذارم هر یبللی بقالی بیاد و برای من کنفرانس مدیریتی راه بندازه، حالم از خودم به هم میخوره؛ حقش بود چنان اوراقش می کردم که تا مدت ها فکر و خیال مسابقات فرمول 1 رو از سرش بیرون می کرد*.

فعلاً که فقط برای اینکه یه کاری کرده باشم شروع کردم به نوشتن...ببینم چی میشه و خدا رو چه خوش می اید؛ اگه حالم سر جاش اومد، که ادامه می دم و میگم که چی شده؛

دیشب راحتی نداشتم؛ یعنی کلاً روز راحتی نداشتم. اما دیشبش اصلاً دلپذیر نبود. برف هفته پیش، باران اول این هفته و آلودگی هوای این چند شب گذشته باعث شد قدم های موثری در پیشرفت ورزش اصیل پیاده روی آنهم حول و حوش ساعت 8-9 شب بردارم.

به قول مامان بزرگم: سگ های شهرداری رو از تو خیابون جمع کردن، تو هنوز تو خیابون ها ول می گردی؟خجالت نمی کشی دختر تا این وقت تو خیابون دنبال الواتی می ری؟

مامانم که دیگه طفلی فقط نگام می کنه... میدونه که چاره ای نیست و نمی تونه جلوی من پول دوست و طماع رو بگیره.

خلاصه اینکه بعد از چند روز الواتی و وقت گذرون و تفریح تو ترافیک روان و روحبخش تهران و مرور کردن بخش فحش های آبدار لغت نامه دهخدا توی راه، بدجوری سرما خوردم. فکر آبریزش بینی و چشم و چال ورم کرده و قرمز شده رو از سرتون بیرون کنین ها، چون من از موقعی که لوزه هامو عمل کردم، هیچکدوم از این علائم بچگانه رو ندارم... در عوض کلی بیماری شیک و بدون اسم و با کلاس موقع هر سرما خوردگی میان سراغم... درحالیکه دارم از میگرن دنبال به دیواری می گردم که سرمو محکم بکوبم بهش، سینوس هام چرک میکنه و میزنه به دندون هام... کیست قدیمی و دوست داشتنی ام دوباره شروع میکنه به رشد کردن و تعادل هرمونی بدنم رو می ریزه به هم... بدتر از همه دردی هست که هروقت توفشار عصبی می افتم از مهره های گردن و کتفم می زنه بیرون، چنان که دیروز صبح درست بعد از اینکه مثل بچه های خوب از خواب بیدار شدم و خواستم خیر سرم برم سر کار به سراغم اومد... پیش خودش گفته چند وقته نرفتم یه حال اساسی از این دختره پرمدعای ازدماغ فیل افتاده بگیرم، روش زیاد شده؛ فکر می کنه می تونه همه رو آدم کنه... خلاصه که... این بدن نازنین بوی پول خرده بهش، بدجوری مست کرده؛

آمـا ...با همه این اوضاع خوشگل که نمیشه از خیر کار و پول گذشت... هان؟ پاشدیم رفتیم سرکارمون... مثل یه کارمند سربه زیر، گفتیم یه مدت بی خیال مدیریت بشیم بیشتر حال کنیم. ولی نمی ذارن که...

گفته بودم که عقده میز و مدیریت منو نشوند رو (نه پشت) میز مدیریت... بعد ازچند جلسه ای که هربار به بهانه ای کنسلش کردیم و اخریش به بهانه ترافیک شب یلدا بود، جلسه رو گذاشتیم ساعت 5 دیروز که تمام وظایف کارمندیم رو هم انجام داده باشيم. پیش خودمون گفتیم حالا با خیال راحت می تونیم پامونو روی میز دراز کنیم و یه حالی از مدیریتمون ببریم. چشمتون روزبد نبینه... آقای (ر) که معرف حضورتون هست، تشریف آوردن. کم مونده بود درسته قورتمون بدن، نگرانش شدم به خدا، گفتم اینجوری که داره پیش می ره یهو خفه میشه، می افته رودستمون، اونوقت خر بیار و باقالی بار کن...شانس با آقای (ف) -مدیرعامل محترم- بود که از شب قبل از جلسه چنان مریض شده بود که فقط تونست به من تلفن کنه که نـمـی اد و نیومد، وگرنه...مطمئنم كه سری نداشت که باهاش برگرده خونه.

راستش من قضیه ام با بقیه این جمع یه کم فرق می کنه؛ اگه خودم هم نخوام، انقدر درجه تابلوگی ام(!) بالا هست که خود به خود گردنم رو بذارم رو لبه تیغ و حتی در مسیر برش هم حرکات موزونی از خودم استخراج کنم که تیغه هه همچین درست و درمون ببره... حالا هم که ذوق زده رفتم رو میزمدیریت نشستم، نمی دونستم خر داغ می کنن. چاره ای نبود چون دیگه نشسته بودم و نمی شد بیام پایین. بد بود یه جورایی...افت داشت...

اینکه چی شد و یارو چی گفت و چی نگفت و من چی گفتم و چی نگفتم بماند. فقط اینکه یاد کارتون تام و جری افتادم و اون قسمتی که جری می رفت تو شیشه جوهر نامرئی و بعد هر بلایی میخواست ، سر تام بیاره می آورد... وای که چقدر دلم می خواست چنین جوهری داشتم... اونوقت این من بودم که اساسی یه حالی بهش می دادم که دیگه با من به عنوان منشی شرکت که چه عرض کنم، آبدارچی شرکت صحبت نکته و دم از سابقه مدیریت کلنگی اش نزنه و ابتکارات دکاندارهای 150 سال پیش بازار دارقوز آیاد رو به اسم مدیریت پیش رو و آینده نگر به خورد من وبقیه نده.

خودم میدونم این شاخ و شونه کشیدن کلامی به خصوص وقتی که یارو روحش هم خبر نداره که من دارم کلی اینجا ذکر خیرش رو می کنم، لطفی نداره، اما اون شب دلیل خوبی برای سکوتم داشتم. نمی خوام این بهانه رو بیارم که کارمند شوهرخاله ام توی اون جلسه بود و هرچی که گفته می شد دیر یا زود بی کم و کاست به او انتقال می داد که اساساً چون شوهر خاله ام رو می شناسم، هیچ عیبی هم در این کار نمی بینم. اما این برخوردی که دیشب با من شد نتیجه زبون درازی چند هفته پبشم بود وقتی که توی یه جلسه دیگه من اساسی کمک فنر و دیفرانسیل و موتور رئیس همین آقای (ر)ی محترم رو سر یه موضوع دیگه پایین اورده بودم. این برخورد نتیجه همون بود که من کارمند 5 ساله پته مته یه مدیر 50 ساله رو ریختم رو آب و حالا از قضای روزگار با کارمند همون ادم سر یه میز دیگه باید سر یه مشت توهمات بحث کنم. من هیچوقت این کار و نمی کنم. اصلاً این ادم در حد من نیست.

تو پرانتز بگم که شوهر خالم همون موقع که شرح اون شیرین کاری ام رو شنید گفت که نباید مقابلش می ایستادی باید وانمود میکردی که کنارش هستی. اما مگه من حرف سرم میشه... واقعاً وقتی خودم آدم نمی شم چه انتظاری ازدیگران دارم؟ بگذریم...

داشتم می گفتم،
بله من از اینکه به راحتی می گذارم (تو موقعیتی قرار می گیرم) که هر یبللی بقالی بیاد و برای من(ی که اهل حرف زدن نیستم و حداقل از اول امسال سه تا پروژه رو راه انداختم و برنامه ریزی کردم) کنفرانس مدیریتی راه بندازه حالم از خودم به هم میخوره؛ حقش بود فکش رو مثل رئیسش می آوردم پایین که دیگه برای من کری نخونه. من از مدیریت بدم نمی اد، چون دارم این کار رو به بهترین شیوه ممکن انجام می دم، حداقل رو زندگی خودم، اما اهل کنفرانس دادن و تز پرتاب کردن تو سر و صورت دیگران نیستم. این ژست های کلارک گیبلی فقط به درد دهات خودشون می خوره نه من... من کار رو انجام می دم، بعد بلند و مطمئن می گم انجام دادم. همه هم اینو می دونن... همین هم رنجشون میده...درضمن میدونن که من میدونم از پشت این ژست های اب-دوغ-خیاریشون فقط بوی گندیدگی بلند میشه. همین هم آتیششون می زنه. ولی من یه اخلاق گندی دارم که بعضی دوستام و حتی شوهر خاله ام اسمشو می ذارن بی سیاستی...من جلوی خودم و بقیه رو می گیرم، اگه بخوایم با غلط های اضافی مون وقت یه عده رو تلف کنیم و مانع پیشرفتشون یا مخلل آسایش و زندگیشون بشیم.

*اونایی که منو می شناسن، شاید (که نه... مطمئنم) این طرز حرف زدن امشبم من یه کم تو ذوقشون بزنه، اما راستش خسته شدم از بس که با بعضی ها مثل آدم حرف زدم و نفهمیدن. بذارین یه مثال بزنم تا منظورمو بهتر بگم...فکر کنین برای کسی با حرارت و اشتیاق دارین حرف می زنین و بعد در حالیکه فکر می کنین همه چی روبه راه است و به نتایج خوبی رسیدین و نظرشو محض کنجکاوی می پرسین... یارو بر گرده و به شما بگه: هان؟ چه حالی می شین؟ حالا من همون حال و دارم. مشکل من اینه که گاهی از خودم هم جلوتر حرکت می کنم. انقدر جلوتر که گاهی برای رسیدن به خودم به نفس نفس می افتم. شاید...شاید... این طرز حرف زدن من یه کم به بعضی ها از این بعضی ها کمک کنه تا مخشون از آکبندی در بیاد و به بعضی دیگه هم نشون بده که نمی شه با یه عده ای با زبون حافظ و سعدی صحبت کرد و شاید ادبیات داش مشتی بیشتر جواب بده و اگر هم جواب نده حداقل دق دل آدم رو كه خالي مي كنه نه؟

حسین پناهی یه حرف خوبی داره... میگه:
مثل خر تو مناسبات انسان گیر کردیم، اما به هستی فکر می کنیم جای فکر کردن به انسان

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

امضای الکترو نیک یا برو نوارار و دوباره گوش بده



سه ماهی هست که از خوب یا بد روزگار و از شدت کمی مشغله و عقده نداشتن انبوهی از سمت های رسمی و غیررسمی، شدم عضو محترم هیات مدیره یک شرکتِ ... حالا... یه شرکتی دیگه؛ بین خودمون باشه که از سه ماه قبلش هم دنبال کارهای دیگه اش مثل اطلاع رسانی، عضو گیری و برگزاری مجمع عمومی اش بودم و در واقع یک هماهنگ کننده خیر و فعال در راه رضای خدا محسوب می شدم. حالا... یک سه ماهی هست که بعد از ثبت شرکت جلسات رسمی ما تقریباً هر دو هفته یکبار تو دفتر ما برگزار می شه... از قضای همین روزگاری که هیچوقت نفهمیـدم من کجـاش وایستـادم و فقـط برای اینـکه کار خـودم راه بیفتـه، همـون جلسـه اول به اعضای محترم هیات مدیره (غیر از خودم) که صـد سالی بزرگتر از خـودم و با هزاران تجـربه مفید در تمام امور صنـفی و گروهی و عام المنفعه هستند، گفتم که من متن گفتگوها رو با ریکوردر ضبط می کنم که بتونم صورتجلسات رو تنظیم کنم. در واقع ازشون اجازه گرفتم که بعداً حرف و حدیثی نباشه و در ضمن مواظب بعضی حرف هایی هم که می زنند و تصفیه حساب های جنگ سردیشون باشند؛ بگذریم که من اسماً عضو هیات مدیره هستم، (با حفظ سمت) مدیرعامل ورئیس هیات مدیره ومنشی و خط بده و پیمانکار و رابط شرکت با بنگاه دار و بساز و بفروش و سهامدارها و آبدارچی و کلی کاره دیگه هم هستم که وقتی پای امضا به میان میاد رسماً به یادم می آورند (با ذکر ببخشید) که حق امضاء ندارم؛

قابل ذکره که تا امروز 6 جلسه برگزار شده و من ضمن اینکه روز جلسات و دستور جلسات را خودم تنظیم می کنم و برای آقایانی که حق امضاء دارند و انهایی که ندارند، ایمیل می کنم، مسوولیت تنظیم صورتجلسات را هم به طور افتخاری پذیرفته ام (وای خدای من! چقدر من بیزی ام!)؛ از5 نفر عضو محترم هیات مدیره (!) 4 نفرشون تو تیم من هستن و اون یکی که نیست از بد روزگارهم "رئیس هیات مدیره" است و هم حق امضاء داره. (تو پرانتز) راست می گن که " از ماست که برماست" همون روزا که داشتم اولین جلسه رو هماهنگ می کردم تا سمت های هیات مدیره روبین خودمون طقس کنیم، یکی از آقایان خیرخواه مدیر در گوشی به من گفت که خودت برو نایب رئیس هیات مدیره بشو، اما از انجا که یاسین به گوش خر مفهومی بسیار گیرا برای توصیف موقعیت من یک دنده و لجبازو مغرور هست که وقتی می خوام به دیگران بگم که من خودم تصمیم گیرنده هستم، گند می زنم به همه چی، عارم اومد که بشم نایب رئیس محترم هیات مدیره مبادا که آلوده یه سری ...کاری هایی بشم که عرف این هیات های معلوم الحال هست؛

خلاصه،
این آقای رئیس محترم هیات مدیره یه دو جلسه ای از این 6 جلسه رو به علت سفر و بعد هم بیماری نیومد. جلسه پنجم که شد... با توپ پر وارد میدون شد که اوهوی ی ی! شما توی این یک ماهه مگه چکار کردید، که این همه به شرح عملکردتون آب و تاب می دین، 260 نفر آدم رو گذاشتین سر کار و وقت همه رو تلف کردین و راه افتادین دوره که چی بشه و اگه بخواین اینطوری پیش برین من به عنوان "رئیس هیات مدیره" درخواست مجمع فوق العاده می کنم و خلاصه ... چنان زهره ای ترکاند که نگو نپرس (اگه می دونستم رئیس هیات مدیره شدن چنین جذبه ای رو با خودش می اره که محال بود از زیرش در برم، من عاشق اینم که دیگران زیر پام لنگ بندازن)؛

قرار بود این جلسه یک ساعت بیشتر طور نکشه ولی دو ساعت و یک ربع همه ما مجبور شدیم بنشینیم و هارت و پورت های آقای رئیس رو گوش کنیم. من یه نگاهم به ساعت بود که داشت می شد 5/8 ، یه نگاهم به موبایلم بود که دائم زنگ می خورد و یه نگاهم هم به اعضای دیگه هیات مدیره بود که ببینم کی جربزه داره سوییچ این موتور روشن رو در بیاره یا اون پارچ آب جلوشو برداره بریزه رو سرش که لااقل خاموش بشه و کمتر دود کنه. اما دیدم اونا هم دست به دهن مونده بودن که یه کی دیگه بیاد و نجاتشون بده، و ظاهراً این هوخشتره ناجی من بودم؛ منم آخر اعتماد به نفس ، گفتم حق با شماست آقای (ر)، حالا هم که اتفاقی نیافتاده، ما کار خودمون رو که تا اینجا دو هفته است انجام دادیم، کما فی السابق ادامه می دیدم، در کنارش یه کانال باز می کنیم و فرمایش جنابعالی رو هم پیگیری می کنیم. شما فقط امر بفرمایید ما با کجا مکاتبه کنیم، همین فردا جیک ثانیه اقدام میشه. بعد آقای رئیس محترم انگار که تازه منو دیده باشه، روشو به طرف من کرد و خواست تمام هوارهای دو ساعت و یک ربعه اش رو برای شیر فهم کردنم از سر نو تکرار کنه که با حفظ سمت دبیر جلسه ختم جلسه رو اعلام کردم و به هوای کار دیگه ای از جام بلند شدم؛

آه ه ه ... اینا رو نوشتم که یه کم بیام تو باغ و برسم به اصل موضوع
چهارشنبه این هفته رئیس محترم هیات مدیره با توپ پر زنگ زده بود دفتر و با من کار داشت. منم یا خطم مشغول بود یا هر چیز دیگه ای... نبودم که جوابش رو بدم. پیغام گذاشته بود که فوری بهش زنگ بزنم. منم حرف گوش کن... مثل آدم سرمو انداختم پایین و گوشی به دست منتظر اوامر جناب رئیس. بعد از یه کم احوال پرسی و یه کم شیرین زبونی با یه لحن امرانه کوبید تو صورتم که: " خانوم... لطف کنید یه کپی از صورتجلسات هیات مدیره تهیه کنید و بفرستید دفتر من" گفت: " چشـم، امروز لازم دارین؟" گفـت: " بله، الان بفرستید" بعد متفکرانه اضافه کرد: "خانوم... این اگهـی افزایـش سرمـایه چی بوده که شما سر خـود فرستادیـن برای اعضـاء؟" گفتم: " سرخـود؟ مصوب جلسه ششممـون بود، جنـاب آقای (ر)، من حتی یادمه بعد از تموم شدن بحث از همه پرسیدم که آیا با افزایش سرمایه موافقید، به شرط کسـب اطلاعات بیشتـر که همه موافقت کردن." گفت: " نخیر... من یادم نمی اد که مصوب کرده باشیـم قـرار بود آقای (ف) بره بپـرسه که منع قانـونی داریم یانه؛ اگه یادتـون باشـه من می گفتـم که برای افزایش سرمایه احتیاج به مجوز دولـت نداریم و آقـای (ف) می گـفت داریـم" گفتم: " آقای (ر)! آقای (ف) گفتند که من 90 درصد مطمئنم که احتیاج به مجوز نداریم و 10 درصد شک دارم که باید بپرسم. من هم می دونم که این هفته رفتند وزارتخانه و پرسیدند و ما احتیاج به مجوز رسمی برای افزایش سرمایه نداریم" ؛

خلاصه چند بار که اینو گفت و منم سرتق از موضع خودم پایین نیومدم و از صدام هم کم کم داشت لو می رفت که در ارامش کامل به سر می برم گفت: "خانوم برو اون نوارا دوباره گوش بده، بعدم اون صورتجلسات رو زود بفرست دفتر من" و گوشی رو تِق گذاشت؛

من در کمال خونسردی (البته انقدر هم که الان نوشتم در کمال خونسردی نبود) یه کپی از صورتجلساتی رو که خودش هنوز امضاء نکرده بود، به غیر از جلسه ششم، گرفتم و فرستادم دفترش؛ می دونستم دنبال چیه، دنبال مذاکرات صورتجلسات بود که من هم فقط مصوبات رو تو متن ها اورده بودم و امضاء گرفته بودم؛ بماند که اینکار من بی اعتراض نماند؛ اما من استعداد عجیبی تو نشوندن ادم ها سرجاشون دارم، به خصوص وقتی دارن دود میکنن؛

چند هفته پیش داشتم با دوستی در مورد امضای الکترونیک صحبت می کردم، چند تا مقاله با هم خوندیم و چند تا لینک برای هم فرستـادیم که البتـه این بحـث نیمـه تمام رها شـد و به نتیجـه ای نرسیـدیم. این قضیـه ریکـوردر و رئیس محترم هیات مدیره که پیش اومد، باز (ببخشید) کرم فکر کردن به یه موضوع خاص و ناب به جونم افتاد... موضوع امضای الکترونیک بدجوری تو ذهنم زنگ می زد، صداش بیشتر شبیه صدای ناقوس بود تا زنگ (حالا همون زنگ)، زنگ یه سوال مهم: تو مملکتی که نون به نرخ روز و به قیمت لگد مال کردن حیثیت و تلاش دیگران خورده می شه و آدم ها ظرف سه سوت با وجود صدای ضبط شده اش می زنن زیر حرفشون، بحث امضای الکترونیک آیا یه کم ... فانتزی نیست؟

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

كابوس


دیشب دوباره یه کابوس دیدم
شب بود، جنگل بود و تاریکی؛
باد می وزید. شاخه های درختان کاج به اطراف خم می شدند و سایه های آنها بر روی زمین شبیه دیوهای داستان های مصـور کودکان از این طرف به آن طرف حرکت می کردند. بوی گرده های و برگ های مرطوب کاج را به خوبی احساس می کردم؛
صدای خش خش حرکتی سریع روی برگ های خشـک و علف های نم دار با صدای وزش باد در می آمیخت. درست مثل صدای حرکت جانوری درمیان علفهای کنـار رودخانه یا... هر چه که بود، در فضای مبهم و گنگی که در آن قرار داشتم، یک چیز ناخوشایند محسوب می شد، حس ناخوشایندی که به جانم افتاده بود؛
صدای جیغ یا فریادی ازدور باعث شد که به عقب برگردم، اما چیـزی که دیدم بیشتر مرا به وحشـت انداخت. پشت سرم همه جا پر از نور بود، انقدر که چشمانم را می زد، بعد همان سایه های شبیه نقاشی از میان این نور حرکت می کردند. بعد به جلو که بر می گشتم، پیش رویم همان تاریکی وهم انگیز بود و همان جنگل، درست مثل محوطه دانشگاه و قتی که شبهای سه شنبه بعد از آخرین کلاس باید از ان می گذشتم تا به اتوبان برسم؛
دیگر شکی نداشتم... من دوباره به زمان و مکانی در گذشته برگشته بودم... درست نمی دیدم...شدت نور و تاریکی انقدر کم و زیاد می شدند که اصلا نمی دیدم. همان جایی که ایستاده بودم روی زمین نشستم و چشم بسته سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گوش هایم را محکم با دست گرفتم؛
بعد صحنه کات شد به صحنه دیگر... من همانطور که روی زمین نشسته بودم، احساس کردم فضای اطرافم به طرز عجیبی ساکت شده است. سرم را بالا اوردم، اول همه جا تاریک بود. کمی بعد فقط نور بود... نور زیاد ... نوری شدید و مستقیم، انگار که نورافکنی را جلوی چشمهایم روشن کرده باشند. اما فقط نور نبود حس کردم دارم می سوزم، بوی آهن داغ کرده و گداخته... وحشت کردم. دویدم؛ با تمام قدرت دویدم؛
چیزی شبیه بوی دود دورم حلقه زده بود و نمی گذاشت نفس بکشم...اما من همچنان می دویدم... انگار این بو قدرت دستی را پیدا کرده بود که گلویم را هر لحظه بیشتر و بیشتر می فشرد... بعد دوباره صدای همان جیغ باعث شد در جا بایستم... اما همه چیزانقدر سریع اتفاق افتاد که پایم به چیزی گیر کرد و محکم به زمین خوردم... این بار آن صدا را از چند قدمی خودم شنیدم... کنجکاو بودم ببینم آیا باز هـم تکـرار می شود یانه. تکـرار شد ... انگار کسی کمک می خواست ... بوی دود ... این بو هر لحظه بیشتر می شد و من هر لحظه بیشتر احساس خفگی می کردم؛
دوباره دویدم، سریع تر و بی وقفه. کمی جلوتر میان درختان چیزی شبیه یک برق به چشمم خورد که به سرعت ناپدید شد. فکر کردم حتماً اشتباه دیده ام. اما چند لحظه بعد دوباره و چندباره تکرار شد. مثل بچه های بازیگوش که چیزی جذبشان کرده باشد، به طرفش رفتم.از پشت بوته یا درختی دیدم که چیزی حرکت کرد و بعد روبه روی من ایستاد. به طرفش رفتم... فقط کمی فاصله داشتم و او همچنلن ایستاده بود. انگارمنتظرم باشد؛
آنجا نوری نبود اما دختر بچه ای را دیدم با موهای یک دست مشکی و بلند که تا کمرش می رسید. پیراهنی سرهمی سرمه ای رنگ و بلوز سرخی برتن داشت. خیلی سرخ بود. چهره دختر بچه برایم آشنا بود، او را می شناختم. مطمئن بودم که او را می شناسم. دخترک دستش را به طرف من دراز کرد. من هم همینطور، برای خودم هم عجیبی بود چون من هیچوقت از دختر بچه ها خوشم نمی اید. خواستم دستش را بگیرم، اما ... دخترک فرار کرد. دنبالش دویدم. به سرعت دور شد؛
همانطور که می دویم پایم به چیزی گیر کرد و یا شاید در چیزی... چیزی شبیه گل که به شدت متعفن بود...بعد جسم سختی درست به پشت سرم خورد و روی زمین افتادم... درد تمـام وجودم را فـراگرفت. نمی تـوانستم تشخیص دهم که دقیقـاً کجـای بدنم درد می کند. درد مثل یک موج از پایم شروع شده بود و حالا در تمام عضلات و استخوان هایم می پیچید. روی زمین سرد و متعفنی افتاده بودم که نمی توانستم بلند شوم. بوی دود که حالا شبیه بوی گوشت سوخته شده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. کمک خواستم؛
اما خیلی زود منصرف شدم...هر بار که سعی می کردم، کمک بخواهم، همان صدای فریاد را می شنیدم، که چند لحظه پیش... درست پیش از دیدن آن دختر بچه شنیده بودم... فکر کردم: پس صدای خودم بوده... تصمیم گرفتم که دیگر کمک نخواهم...سرم را روی دستانم گذاشتم و گریستم ... با تمام ناامیدی ام گریستم؛
زمانی گذشت . حالا هوا کمی روشن تر شده بود. حس کردم کسی روی من خم می شود... دستم را گرفت و مرا بلند کرد. به صورت او نگریستم . اما صورت او را واضح نمی دیدم. رویش را از من برمی گرداند. نمی توانستم تشخیص بدهم که به قصد کمک آمده با به قصد آزار من. می خواستم با او حرف بزنم، اما آن موجود مچ دستم را محکم گرفته بود و مرا با خود می برد، نه می دوید، نه جیغ می کشید، نه حرف می زد، فقط مچ دستم را محکم گرفته بود و به جلو می رفت...سعی کردم دستم را آزاد کنم... اما نمی خواست مرا را رها کند. انگار جزیی از خود او شده بودم. ... خواستم بایستم، مقاومت کردم. بی فایده بود... سردم بود. حس کردم، پاهایم خیس شده اند ... به پایین نگاه کردم... پاها تا مچ در گل فرورفته بودند، آن موجود بی توجـه به من جلـو می رفت. چرا دستم را رها نمی کرد؟
با تمام قدرت گفتم صبر کن...و او ایستاد... همان دختر بچه بود، لبخندی زد و دستم را رها کرد و دور شد...بدنم در سرمای هوا و نمناکی گل کرخت و بی حس شده بود. نمی خواستم تسلیم شوم، اما دیگر هیچ حسی نداشتم... سبک شده بودم...به شدت سبک ...حالا دیگر نیازی به دست و پا زدن نبود چون خود بخود در گل فرومی رفتم؛
بیدار که شدم در دهانم مزه ای شبیه مزه گل و لای را احساس می کردم. تمام بدنم خیس عرقی سرد و چسبناک شده بود. می لرزیدم. روی تخت نشستم، سینه ام خس خس می کرد. درتاریکی دستم را دراز کردم تا دنبال چیزی بگردم ... بطری آب... تمام محتوی آن را یکباره در دهانم ریختم؛
پاهـایم را به طـرف سینه ام جمع کردم و با دست هایم که به شدت می لرزیدند، روتختی ضخیم را که قبل از خواب روی زمین انداخته بودم، به طرف خود کشیدم و دور شانه هایم پیچیدم. تاثیر خوابی را که دیده بودم، هنوز احساس می کردم، فضا همان فضا بود. حالا همان حسی که آن موقع نمی توانستم توصیفش کنم، به سراغم آمده بود: " ترس"

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

زکام روانی


بچـه که بودم، بیشتـر وقتم رو صرف فکر کردن به موضوعات مختلف می کردم. تو اتاقم یه پنجره بزرگ بود که دو طرفش دو تا گلدون حسنی یوسف قرار داشت. همیشه پر برگ بودن. زمستون و تابستون عادت داشتم، کنار پنجره بشینم و به غروب خورشید خیره بشم. اون روزها وقتی خسته از شیطنت های روزانه به خونه بر می گشتم، خودمو لای اون برگ ها مخفی می کردم، عطر اون برگ ها هنوز هم دیوونه ام می کنه... شب ها وقتی همه خواب بودند یواشکی بلند می شدم می رفتم پشت پرده، لای برگ ها یه جای خاص برای خودم جور می کردم و ... چه حالی داشتم اون لحظه ها!... تمام لحظاتی رو که درطول روز گذرانده بودم، مثل یک فیلم مرور می کردم. صحنه ها رو تو ذهنم می ساختم، جابه جا می کردم، به هم می چسبوندم، کلی نقشه می کشیدم که فردا چه کار بکنم . چه کار نکنم؛
اون روزا فقط کافی بود، چشمم به یک چیزی ... یه چیز خیلی خیلی ساده، بیفته، سیلی از سؤالات بودن كه به مغزم هجوم می آوردند که تا پاسخشونو نمی گرفتم، نمی شد ارومم کرد؛
اما... هر چی که سنم بالاتر رفت، یاد گرفتم کمتر به چرایی چیزها فکر کنم، کمتر دنبال دلیل بگردم، یا لااقل اگه نمی تونم جلوی ذات خودم رو بگیرم، اینطور وانمود کنم... به تبع آن کمتر سؤال می کردم، کمتر وارد بحث ها می شدم و کمتر خودم و درگیر مسائل می کردم... در واقع سوال هایی که برای من پیش می اومدند، اغلب جوابی براشون پیدا نمی شد، دیگران می موندن که به من چه پاسخی بدن، بعد منو متهم می کردن به چیزایی که اصلاً لایق من نبودن... برای همین یاد گرفتم که بیشترسکوت کنم و بیشتر گوش بدم... انگار ناخود آگاه دلم می خواست کمتر حرف بزنم... یاد گرفتم مسائل زندگیم روهمونطوری که هستن، ببینم نه آن طوری که باید باشند و من دلم می خواد که اونطور باشن، یاد گرفتم، هر وقت سرشت سرکشم داره به حرکت می افته تا چیزی رو به دست بیاره، همیشه این جمله رو برای خودم تکرار کنم که: یادت باشه... انتظار نداشته باشی که هر چیزی که میخوای سریع برات آماده بشه. بر اساس این طرز تفکر عادت کردم که وقتی رو برای این نذارم که از خودم بپرسم، چرا فلان چیزدرسته و چرا فلان چیز غلطه؟
تو این سالها که یه کم آروم تر شدم... یا شاید پیرتر شدم...حالا فقط قبل از اینکه با چیزی رو به رو بشم مرزبندی های خود مو مثل یه سنگر جلوش می ذارم،بعد پشتش کمین می کنم و متنظر می شم که این دشمن خیالی حرکت کنه، حرکت اون به من میگه که من چه مسیری رو باید برم. در هر حال این منم که تصمیم می گیرم که با من چه طور رفتار بشه... اگه اون چیز با من همسو باشه... که من مشکلی باهاش ندارم... اگر نباشه، خواه نا خواه حذف می شه...يعني حذفش می کنم.

تنها زندگی کردن تو این سالها به من آموخته که هر ارتباطی هر چند طولانی بالاخره یک روزی تمام می شه، بنابراین حالامدتهاست، دیگه دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شه، به خیلی چیزا فکر نمی کنم، خیلی چیزا رو نمی بینم؛ قبول کردم (در واقع اینطور به خودم قبولوندم) که حضور و وجود همه چی تو زندگی من فقط یه اتفاق ساده است، هرچند که در واقع همه اونها علت و معلول همند. پذیرفتم حین اینکه من دارم رو به جلو حرکت می کنم، این اتفاق ها از کنار من می گذرن، حالا با این طرز تفکر خیلی چیزها برام بی معنی و پوچند، چیزایی که گاهی پایه های یه زندگی برشون استوار می شه.

در گذشته خیلی کارها می خواستم انجام بدم، خیلی حرف ها می خواستم بزنم، خیلی جاها می خواستم برم، تو یه مقطعی اصلاً نمی شد جلوی منو گرفت، می تاختم، درست مثل یه اسب وحشی، همه چی رو می ریختم بهم، از هر چیزی که از زمین ارتفاع داشت بالا می رفتم، از درختها، از نرده های کنار پله ها،عادت داشتم رو لبه دیوار راه برم، یا برعکس روی هره پشت بام بشینم و ساعت ها به اونطرف خونه ها و ساختمون ها خیره بشم، چه کتک هایی که سر این کارها نخوردم،اون روزها از روی هر چیزی که مانع من بود می پریدم. به هیچکس و هیچ چیز امان نمی دادم...اما حالا... حالا... تمام اون خواسته ها ... اون سرکشی ها... اون شور و هیجان... فقط خاطرات کمرنگی هستند که میشه ساعتها دربارۀ آنها صحبت کرد و شاید نوشت.

حالا من بیست و نه سالمه. بیست و نه سال از اولین نفسی که کشیدم و گریه نکردم، گذشته و من هنوز هر روز این سوال رو از خودم می کنم که اگه اون روز اون پرستار توی بیمارستان ...وقتی که من خلاف بقیه بچه ها که به دنیا میان گریه نکردم، اگه اون روز...حواسش به من نبود، آیا بقیه می فهمیدن که من زنده ام؟ چرا اون روز من نخواستم با گریه اعلام کنم که من زنده ام؟ که من اومدم؟ که من هستم؟ چرا من همیشه با بقیه بچه ها فرق داشتم؟ چرا همیشه دورم شلوغ بود و من از بودن با بقیه لذت نمی بردم؟ چی باعث می شد که این فاصله بین من و بقیه ایجاد بشه؟ هیچوقت نتونستم جواب این سوال ها رو پیدا کنم.

بزرگتر که شدم کم کم احساس کردم که یه جورایی با وجود خودم مشکل دارم. یه جورایی با حضور دائمی خودم در کنار خودم و در مواجهه با دیگران به مشکل برمی خوردم. من خودمو، خواسته هامو و احساسمو نمی فهمیدم...پس نمی تونستم انتظار داشته باشم وقتی از درک خودم عاجزم، دیگران منو بفهمن. اما... اون روزها این قضیه زیاد برام محسوس نبود. آزادنه و شايد خود سرانه كار خودمو مي كردم، خودم رو راضی می کردم که طبیعت تنوع طلب و سرکشم این طور اقتضاء می کنه و بايد امري طبيعي باشه كه هيچ چيز منو راضي نمي كنه ...

تا اینکه ... تا اینکه تو اوج سرخوشی، تو اوج لذت و سرمستی از زندگی سرم بدجوری به سنگ خورد... توضیح دادن اون روزها خیلی سخته... خیلی...برای منی که مطمئن بودم دنیا رو می تونم فقط با يه اشاره عوض کنم، اون اتفاق شوک بزرگی بود...آه... ده سال از اون روزها گذشته و دیگه اون بچه سرکش و لجباز اون سال ها نیستم. حالا دیگه هرتصمیمی می خوام بگیرم، ساعت ها با خودم كلنجار مي رم، به همه جوانب آن خوب فکر می کنم، یه طرح کلی تو ذهنم میارم... یه نقشه حساب شده مي كشم كه مو لاي درزش نره...بعد اونو رو کاغذ پیاده می کنم... بعد همه مسائلی که به خودم مربوط میشن رو از توش حذف میکنم. اونوقت مطمئن میشم که حالا مي تونم بدون نگراني اجراش كنم...

رویهم رفته دیگران رو خیلی راحت تر می تونم تحمل کنم تا خودم رو؛ نمی دونم دقیقاً از چه زمانی این حس رو داشتم یا پیدا کردم...اما حالا فقط می دونم که تنها راه اينه كه باید خودم رو نبینم، چون هنوز تصویر حضورم رو تو تمام اون لحظات سرخوشی از پشت گرد و غباری که روی این ده ساله نشسته ديده ميشه. هنوز در خلوت ترین ساعاتم به جایی می رسم که یادآوری اون سالها منو دست بسته و اسیر به یه دادگاه می کشونه...توی این دادگاه دادستان، قاضی، هیات منصفه و جلاد خودمم؛
گاهی اوقات فکرمی کنم، این دنیا خیلی هم سیاه نیست،لا اقل نه اونطوری که من می بینم، اما انقدر دودی وخاک آلود هست که حتی با مالیدن چشم ها نشه تصویر واضحی از اون رو پیدا کرد؛ تو خوشبینانه ترین حالت این طور فکر می کنم که تو موقعیت انتخاب فقط دو راه برام وجود داره، یا باید قاطی این دود وغبار بشم، یا اینکه... یا اینـکه باید یه گوشـه دنج برای خودم پیدا کنم، یه گوشه دنج که مجبور نشم از خودم بگم، از احساسم بگم، از فکرم بگم، مجبور نشم حرف بزنم؛ من از حرف زدن بیزارم...

البته این توضيح شبه احمقانه رو هم بدم كه فقط وقتی اوضاع یه کم بهم فشار می آره، اين جور فكرها بیشتر به سراغم می آن وگرنه اکثر اوقات اصلاً اجازه نمیدم که حتي طرفم هجوم بیارن .

شاید یه کم مسخره باشه ، اما ته دلم گاهی برای تمام اون روزها، اون شيطنت و شور، اون گرد و خاك به پا كردن ها و اون موجي كه با كارهام در ديگران ايجاد مي كردم و حالا ديگه رهاشون کردم، احساس دلتنگی می کنم.

چند وقت پیش داشتم تلویزیون نگاه می کردم، بین حرف های مختلف یه عبارتی نظرمو جلب کرد و اون اینکه آدم هایی که توانایی بخشش دیگران رو دارند، از سلامت روحی و روانی بیشتری برخوردارن. الان مدتی هست به این موضوع فکر می کنم؛ من هنوزنتونستم خودم رو ببخشم...فقط به خاطر اینکه با دیگران فرق داشتم... همیشه... همیشه...بعد از تمام این سال ها فقط یک چیز هست که باقی مونده و اون یک حسهِ، حس خالی شدن، حس از درون خالی شدن و فروریختن، از درون متلاشی شدن ومچاله شدن، تازگیها نمی دونم چرا هر وقت با خودم خلوت می کنم این حس قوت می گیره؟ انگار که دلم می خواد دیگه نباشم، دیگه من نباشم، من من نباشم، دیگه مجبور نشم بگم من... من... من... حداقل جلوی چشم نباشم، کم ِکم متفاوت نباشم، دلم میخواد مجبور نباشم فکر کنم، نقشه بکشم، اجرا کنم، دلم می خواد یکی باشه بهم بگه چه کار کنم، از کدوم راه برم، به چی نگاه کنم، از چی خوشم بیاد، از چی بدم بیاد.

همه اینها ، همه این دلتنگی ها و دلمشغولی ها باعث شد که بالاخره تصمیمم رو بگیرم. من تصمیم گرفتم گم بشم. تصمیم گرفتم برگـردم، من یه جایی توی این جاده راه رو اشتباه رفتم...به این خاطره که می خوام برگردم... می خوام به جایی برم که کسی منو نشناسه. دل کندن از چیزهایی که به من مربوط می شده و میشه، بیشتر اوقات برام کار سختی نبوده. در حقیقت قاعده اش اینه که بعد از مدت کمی اوضاع انقدر برام عادی میشه كه فقط خاطره ای کم رنگ از اون چیز برام باقی می مونه. شاید این حالت به این خاطر هست که من اغلب ساعت های عمرم را در تنهایی کار و خانه تقسیم کرده ام و یاد گرفتم که دل به چیزی نبندم و به دیگران هم اجازه ندم که به من دل ببندند.

با تمام این اوصاف حالا یه حس دیگه هم دارم، که نمی تونم توصیفش کنم؛ حسي كه سخته و یکم پیچیده است؛ یه جور دلشوره، نه، دلشوره توصیف درستی نیست، یه جور دلتنگی، یه جور نگرانی یا احساس یک ناامنی خاص و دائمی... یک... یک ک ک... فقط می دونم این احساس شبیه حس خالی شدن چیزی توی دلمه که هر لحظه عمیق تر و عمیق تر میشه... یه چیزی که نمی ذاره من راحت از این مرحله عبور کنم، یه چیزی که تحمل این ساعت ها رو برام سخت می کنه... با فکر کردن بهش چون نمی تونم بفهممش، سر انگشتام یخ می کنه، رو پشتم عرق سردی می شینه، شقیقه هام زق زق میکنه، نفسم تنگ میشه، ضربان قلبم رو واضح توی گوش هام می شنوم، درست مثل دوران مدرسه؛ همون وقت هایی که بیرون کلاس منتظر می موندم تا صدام کنن، برای امتحان آخر... الان ساعت هاست که دارم تو اتاق قدم می زنم، دیگه اون پنجره نیست...دیگه اون پرده بلند نیست... دیگه اون دوتا گلدون حسنی یوسف نیست...دیگه اون بچه شیطون خواب گریز نیست... دیگه کسی نیست که دعوام کنه... دنبالم بگرده... لای شاخه های درخت ها یا روی پشت بام پیدام کنه... حالا بعد از این ساعت هایی که گذروندم، اصلاً نمی دونم دارم به چی فکر می کنم، یا باید به چی فکر کنم. اینجا پشت میزم نشستم... یه لیوان چای پر رنگ و داغ جلومه... دو جلد کتاب که هیچکدوم رو کامل نخوندم روبه رومه... و دفتر نوشته های روزانه ام...گاهی کلمه ای - جمله ای می نویسم ... بعد بلند می شم... فقط راه می رم، راه می رم، راه می رم، راه می رم...

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تاببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند؛ اندكي بعد مردي روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.
آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷


میگن تو دوره‌ی رضاخان، چندتا مأمور حکومتی برای خرید اسب‌های مَجار به اروپا رفتن. در آن‌جا چشم‌شون به الاغ‌های قوی مجاری افتاد. فکر کردن که برای به دنیا آوردن قاطرهای نیرومند خوبه که چند رأس الاغ هم بخرن و به ایران بیارن. برای رضاخان پیام می فرستن که، در این حدود الاغ‌های خوبی پیدا می‌شه و اگر شاه اجازه بدن، تعدادی الاغ به منظور تهیه‌ قاطرهای خوب برای ارتش خریداری کنن. سردار سپه می‌گوید، به این مأمور تلگراف کنند، خر به قدر کفایت وجود دارد، از خریداری خرهای مجار خودداری کنید.