شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۳

عمری است خبر مرگ عزیزان آنی غوغا می کند و بعد نسیان ما سر بر می آورد
نمی دانم درد سنگين است یا ما مردمی فراموشکار و بی مرام...
نمی دانم اگر روزی تاریخ نویس منصفی پیدا شود درباره ما چه بنویسد اما این چند خط فقط برای کسی که در انتظار و التهاب دو چشم رفت...

❇❇❇
چه ساده می کشند مرا ...
گاهی به رنگ ، گاهی در عقیده ای بی رنگ ..
برای سهمی بیشتر از بهشت ...
چه ساده معامله می کنند مرا ...
و چه زود فراموش می شود پیاده ...
هیچ می دانی ...
پیاده که به آخر برسد وزیر است ...
و چه سنگین است این درد ...
دوست داشتنِ خانه ای که وزیر ندارد ...
یک دقیقه سکوت ...
نه برای او ...
برای سرزمینی که سالش اسب بود و ما پیاده ...
** برگرفته از نوشته هاي گوگل پلاس

جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۳

سهم من
از عاشقی
همین بوده ست
التهاب یک نگاه...
یک نگاه که تمام هراسش را و تمام بی قراریش را پشت هر چه که در لحظه به آن چنگ بزند‍، پنهان می کند...
و بغضی که گاه و بی گاه
می آید و می رود
...
"Somewhere in space hangs my heart,
sparks fly from it, shaking the air,
to other reckless hearts."

—Edith Södergran

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۳

گاهي دلم مي خواهد
برگردم به همان روزي كه اولين بار بود و سرشار از حس تازگي و عطر خاك نمناك
باران بهانه بود
يا من
يا تو
نمي دانم
اما چيزي هست پر از نا آگاهي كه حالا اين روزها آگاهانه دلتنگش مي شوم
حسي كه برايش هيچ توجيهي ندارم...
هست.
درست مثل يك نقطه خالي شايد هم پر؛
هست؛
و من در لحظه
درست جايي كه انتظارش را ندارم
دلتنگش مي شوم

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳

وقتي دلت از خيلي چيزا پره، فقط سكوت مي كني
گاهي وقتا حتي حرف زدن معمولي هم كمكي بهت نمي كنه، چه برسه استدلال كردن
گاهي وقتا تو با روزگار كنار مياي،‌اما روزگار تو سكوت تو جبر خودشو بهت نشون ميده
سفت
سخت
دردناك
ناگزير
بي راهي براي گريز
...

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۲

نمي دونم چقدر ممكنه طول بكشه كه آدم يه مفهومي رو خوب و كامل بفهمه،
بفهمه كه وقتي قولي ميده، بايد هر جوري هست، پاس وايسته...
به خصوص وقتي به خودش قول ميده...

فكر كنم، بهاي سنگينيه كه آدم هميشه واسه فهميدن بايد بپردازه.

بهاي فهميدن، هميشه عمريه كه بايد بگذرونه...

اين روزا
دلم مي خواد، بازم بارون بياد...
دلم مي خواد، خيس بشم...

****

گوشه اى از ذهنم ، فریادیست ...
بغضى خاموش شايد...
مجال نيافته و نارس

...
اغلب
دمي كه آدمي سرخوش است، با واژه بيگانه مي شود...
واژه رفيق گرمابه و گلستان درد است
و شعر

تبلور اين دوستي

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۲

آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند ، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند. در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته باشد. در یک لحظه‌ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده است. در یک لحظه ی حساس حضور ما، وجود شخص را طوری کامل می‌‌کند که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد. آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده‌اند. آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند. آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته اند. آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند …
آدم‌ها در واقع مجذوب ما می شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد، متوجه می‌‌شوند که چقدر جایی عشق در زندگی‌‌شان خالیست. می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند.
تمام حرف من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که عشق پدیده‌ای حس کردنی‌ست نه فکر کردنی و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی‌ را که فکر میکرده اند دارند چه می‌کند با کسانی‌ که حس میکرده‌اند این عشق واقعی‌‌ست

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۲

مي رن آدما؛ ازونا فقط خاطره هاشون، به جا مي مونه...

امروز با مامانم رفتيم خريد.
يه چرخي زديم...
يه كم خرت و پرت خريديم.
يه كم حرف زديم.

برگشتني يه چند لحظه منتظر يه ماشين سواري- دربيستي بوديم كه راننده ي جووني اومد جلو گفت كه مسير شما كجاس؟ مامانم كه داشت جوابشو مي داد، منم تو خودم بودم و زياد يادم نيست كه چي گفتن و سر چه مبلغي توافق كردن؛ اما شنيدم كه گفت: اين پدر مسيرش سبلانه، اشكالي نداره كه اول اينو برسونيم بعد بريم مسير شما رو؟؟؟
تازه چشمام پيرمرد نحيفي رو ديد كه يه كت نازك پوشيده بود و يه كلاه بافتني مشكي كه لبشو تا كرده بود، تا بالاي گوشاش. به سختي روي پاهاش ايستاده بود. اما تمام سعيشو مي كرد، كه ناتواني اش و لرزش پيري‌اش واسه كسي مزاحمتي ايجاد نكنه.

وسايل خودمونو كه تو صندوق عقب گذاشتيم، اونم جلو رو صندلي شاگرد نشست و باز هم با تمام وجود سعي كرد، خودش تمام وسايلشو جمع و جور كنه و اونا رو با دستايي كه مي لرزيدند، روي پاهاي خودش نگه داره...
حركت كه كرديم، راننده جوون پرسيد، پدر نوه اي - بچه اي نداري كه بياد كمكت؟؟؟
با صداي بلند به حالت دفاع كردن دوبار محكم گفت: هميشه مي اومد، هميشه مي اومد... اما دختره ديگه... آدم نمي‌تونه يه حرفايي رو بزنه...

آره هميشه حرفايي هست كه نميشه گفت، اما هست و سنگيه... انقدر سنگينه كه آدم تو اون لحظه نمي فهمه... بايد چند سالي بگذره، قوام كه اومد، اونوقت تمام وجود آدم دركش مي كنه...

مسير پيرمرد مسير خونه پدر بزرگم بود... همون خيابون... همون كوچه... مسيري كه من و همه بچه هاي فاميل بارها و بارها از تنگي كوچه هاش و شلوغي و نبودن جاي پاركش گله كرده بوديم... اما حالا كه ديگه پدر بزرگ و مادربزرگم نيستند،‌ حداقل واسه من، هر وقتي كه از اون طرف رد ميشم، فقط يه بغض مي مونه و يه حسرت بزرگ...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه...
اون كوچه...
كنار اون حوض سيماني كه به زحمت مي رفتيم درپوششو از توي كابينت مامان بزرگ كِِش مي رفتيم كه آبش كنيم و بريم آبتنيو كلي غرغر كنه كه سرده بچه...
از درختاش بالا بريم و به زحمت پرتقال و انجير بچينيم، عصر كه شد ديوارهاي آجر بهمنيشو آب پاشي كنيم و بوي خاك مرطوب بلند شه... چهارشنبه سوري ها بوته بياريم از روش بپريم، زمستوناش آدم برفي درست كنيم...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه و همه چيزش سرجاش باشه...
بوي قرمه سبزي و پلوي كته... باقالي قاتوق و ميرزا قاسمي اي كه هميشه روي بخاري داغ مي موند تا تا ما برسيم... دلمه برگ و كلمايي كه من ديگه هيچ جايي مثل اونو نخوردم...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه...
مامان بزرگ باشه...
بابا بزرگ باشه...
ببينن كه چراغ خونه اشون هنوز روشنه...
دم در خونه اشون عصر به عصر آب پاشي ميشه...

بغض تو گلوم پيچيد...

پيرمرد رو برديم تا دم در خونه اش...
باز خودش پياده شد...صبر نكرد كمكش كنيم وسايلشو براش ببريم، خودش به زحمت اون چند قدم رو برد...
بعد كه زنگ زد، يه مرد گردن كلفت با چشاي پف كرده و زيرشلواري راه راه اومد جلوي در و اون دوتا كيسه خريد و از پيرمرد گرفت.
پيرمرد موقع رفتن توي خونه به علامت تشكر دستشو برامون بلند كرد و رفت داخل...

مامانم يه چند تا كلمه درشت بار اون مرد گردن كلفت كرد كه مي فهميدم از كجا بيرون ميومد... از بي مهري پسرايي كه يه عمري مي خواد كه بفهمن چه كردن با اين پيرزن و پيرمرد و يه عمر ديگه بايد جواب همه بي مهري هاشونو بدن...
ما هم اين روزا رو داشتيم... اما مامان و خاله هاي من مردونه وايستادن تا وقتي كه پدر و مادرشون زنده ان، چراغ اون خونه خاموش نشه...

بغضم عجيب تركيد...
تا دم در خونه همينطور اشكام اومد و سعي نمي كردم كه كسي اونا رو نبينه...

كاش مي شد، اون روزا دوباره بر مي گشت