چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۶

خیال و خواب را چه کنم
که خواب خوشی بودی؛ بدخواهی تو را ربود.
خیال تو نیز دیگر اقتضای من نیست.
تنها رفته ای.
بغض فروخورده ای و اشک نریخته
ببار!

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۶

خواهر کوچکش بعد از يك سال حتی بیشتر یه پیام برام تو تلگرام گذاشت. از همینایی که همه واسه هم فوروارد می کنن. 
اما همین بهانه ای شد برای چند خط احوال پرسی. 
اصل حرفش این بود که عید هفته دیگه عروسیشه و اگه دوست دارم برم کرمان.
ازم پرسید، هنوز به خوابت میاد؟ 
گفتم نه.
ساکت شدم. تو اوج اون همه شلوغی و تلفن و آدمی که میومدن تو دفترم و می رفتن بیرون، نمی دونم چی شد که یهو حس کردم دارم سکته می کنم و نفسم بالا نمیاد.
خیلی سخت گذشت.

گاهی آدم حسرت چیزایی رو می خوره که ساخته خودشه و تا اومده نتیجه شو بگیره، یه اتفاق بی هوا از اساس زده زیر کاسه کوزه اش. بعدش تا مدت ها زمین و زمان رو می جوره که بفهمه:«چرا؟؟؟چرا واسه من؟؟؟»
آخرش هم تنها چیزی رو که خیلی خوب می فهمه اینه: «همینه که هست؛ واسه خیلیا پیش میاد، تو هم یکیش»
همه ما گناهكاريم
از همان گاهي جاي كلام و سكوت را تغيير داده ايم

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۶

بهم گفت: می خوام یه چیزی بهت بگم ...
حس کردم داره سبک سنگینش می کنه. نگاهش کردم.
گفت: بیین همیشه که من اینجا نیستم، اما تو حالا حالاها زمان داری و باید کار کنی. پس باید یه کم سیاست داشته باشی.
گفتم: دارید در مورد امروز می گید که زدم تو برجک فلانی؟
نگام کرد. هر وقت که احساس می کنه، الانه که بریم تو فاز پشت سر گویی یا سکوت می کنه یا حرف رو عوض می کنه. این بار سکوت کرد. 
ادامه دادم: می دونید من بدم میاد طرف منو بکنه ابزار اطلاعاتیش برای منافع خودش. احساس کنم پاشو داره از گلیمش جلوتر میذاره، دمشو می چینم.اگر هیچی نگم اما ناخودآگاه از صورتم می فهمه غلط زیادی کرده. زنگ زده به کارمند من زیر زبون کشی کرده، انتظار داره، بهش بخندم؟؟؟
گفت: اینطوری پیشرفت نمی کنی.
گفتم: من روزی ۱۴ ساعت دارم کار می کنم، اونم تو مملکتی که میانگین ساعت کاری ۲ ساعت هم نیس. اصلا اعصاب کسی که انگشت کنه تو جایی که بهش مربوط نیس رو ندارم. حداقلش اینه که گوش شنواش نمی شم.
گفت: اتفاقا زمانی که بتونی همین آدمو مدیریت کنی، می تونی باور کنی که مدیر موفقی شدی.
Und wenn wir uns irgendwann sehen, schenke ich dir alle Küsse, die ich dir geben wollte, als ich dich vermisst habe.
و اگر زمانی (دوباره) همدیگر را ببینیم، تو را به اندازه تمام زمان هایی که دلتنگت بوده ام، خواهم بوسید.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۶

دنياي اين روزها
دنياي قول و قرارها نيست
دنياي لحظه هاست
در لحظه همه چيز تغيير مي كند
نه فقط تغيير،
گاهي انقدر همه چيز در هم مي پيچد كه فقط مي داني
تو هيچ چيز نيستي، جز ذره اي گمشده... در نوسان
و در اين دنيا همين دانسته تنها دارايي توست.
گاهي همه چيز دست به دست هم ميدن تا
بي گناه باشي
اما
مقصر
بعضی ها تو فضاهای مجازی آدمو بدجور از خودشون ناامید می کنن
آدم یه حساب دیگه روشون وا می کنه. فکر می کنه، سطحشون یه کم بیشتر از بقیه هست؛ یه کم باشعور ترن از بقیه... یه کم با مرام تر
یه کم متفاوت تر
اما یهو سر یه کامنت ... یه اظهار نظار نظر مخالف... حتی یه بی محلی و ندید گرفتن عمدی اون روی خودشونو نشون می دن.

دقیقا همینان که ذهن آدمو ساعت ها مشغول می کنن و دائم به خودش می گه، آخه این دیگه چرا.

چقد این جور جاها براشون مهمه!!!
چقد محتاج تایید و به به چه چه هستن!!!
چقد کمبود دارن که با چهارتا کلمه و باید و نباید خودشونو خالی می کنن و سر یه خط چنان زمین و زمان رو بهم می دوزن و داد وامصیبتاشون بالا می ره، بیا و ببین!!!

پ ن.:
دیدم بچه هایی رو که کلی فحش خاف دار و کاف دار از سر و روی صفحه شون می باره، اما یه وقتایی چیزایی ازشون می بینیم و می شنویم که به با مرام بودنشون ایمان میاریم
نوشت: من تو کار شبیه خودتم. برادر و پسر خاله و دوست نمی فهمم. طرف باید تو کارش جدی باشه. به هیچکس رحم نمی کنم. حتي به خودم.
نوشتم: جنگ نداریم آخه. ولی باید بتونی همونقد که اختیار میخوای پاسخگو هم باشی
نوشت: درسته. اتفاقا من می گم جنگم داریم.
نوشتم: کار یه جور بده بستانه. حالا تو زندگی شخصی هم همینه؛ ولی واقعا سعی کردم اسیب و ازار نرسونم. زندگی به اندازه کافی مسخره هست گاهی آدم مسخره ترش مي کنه با این بازیا. بعدم یه چیزی هست: من خیلی درگیر پول نیستم، واسه همین همونقد که خوب درمیارم.خوب هم خرج می کنم. حتی گاهی تا ته حسابم. اما راضیم
نوشت: محبوب کوتاه نیا.
نوشتم: :ِ)
نوشت: یا بخند یا اخم‌کن. بلاتكليفيم.

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۶

فحش و فیلان و فضیحت بار مرد جماعت نکنین از چیزی که می خوام بگمااا

شخصا با مردا راحتترم تا زن ها؛
اما این چیزی که امروز شنیدم تا همین الان ناراحتم کرده.
یکی از سه تا دخترایی که استخدام کردیم تازه نامزد کرده و اصالتا اهل سنندجه.

یکی از اعضای هیئت مدیره خودمونم معرفیش کرده بود. منم ازش خوشم اومد. دختر آروم و بی سروصداییه و کارشم تا الان خوب و کامل انجام داده.

روز اول موقع مصاحبه دیدم یه پسره موخرمایی باهاش اومد و صاف نشست جلوی در اتاق من. عادت ندارم در اتاق رو ببندم. هر کی هروقت بخواد، میاد تو. 
حواسم به حرکت های پسره بود.
حتی با مدیرم هم صحبت کردم و بهش گفتم، درسته که شرایط دفتر ما تو اوضاع کاری این مملکت ایده آله، ولی پسره یه کم نگرانم کرده. گفت نه خیالت راحت؛ بچه های آروم و بی حاشیه ای هستن. دختره حقوق خونده و پسره فوق لیسانس میکروبیولوژی.

خلاصه که امروز یه ماه از اومدنشون گذشت و فردا اولین حقوقشونو می گیرن.
امروز بعد از چند روز تعطیلی برام از سنندج یه کم شیرینی سوغاتی آورده بود.
بین حرفاش بهم حرفی زد که حالمو تا الان بد کرده. 
گفت یه مدت با پسره درگیره سر اینکه ما دو تایی اومدیم تهران واسه کار. حالا که من کار پیدا نکردم تو هم باید کارتو ول کنی برگردی سنندج.

دلم می خواد که شرایط پسره رو بفهمم
دلم می خواد که شرایط متاهلی رو بفهمم
دلم می خواد که مفهوم تعهد رو بفهمم
دلم می خواد که قضاوت یه طرفه نکنم
اما آخه خودخواهی تا این حد؟؟؟ اونم با این لفظ؟؟؟
چرا انقد که انتظار فهمیدگی داره، از خودش چیزی بروز نمی ده که آدم دلش خوش بشه؟
بعد از تو ...
بعدي نيست.
تمام تو خلاصه مي شد در باران و جاده
حالا ديگر مدت هاست كه باران نباريده است و جاده ...
ديگر چه اهميت دارد كه مي رود يا مي آيد؛
مي داني چه اتفاقي افتاده است ؟
بعد از تو تمام جاده هاي دنيا بي انتها مانده اند.
و من دیگر نمی خواهم این اتفاق بیفتد...

مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود، اما بر مداري مدام و بي وقفه خودش را تكرار و پايان بندي اجباريش را برايم تعبير مي كند.

می دانی چگونه؟ 
تصور يك تكرار كار خيلي دشواري نيست. 
هوش زيادي نمي خواهد
حتي حافظه قوي
از پس تمام آن تكرار ها مي توانم تمام جزئياتش را از پيش مرور كنم و حدس بزنم.

درست مثل گاهی است كه
جایی در انتهای ذهنم يك روياي قديمي را براي بار چندم ديده ام و باور دارم، اين بار هم همه چیز فقط یک خواب بوده است؛
و قرار است مثل هر هر بار پس از تماشای آن بیدار شوم...
و کمی در رختخواب بغلتم
و خودم را راضی کنم که از جایم بلند شوم
و صورتم را بشویم
و لباس بپوشم
و پشت میز کارم کنار پنجره بنشینم
و با نامه ها و واژه هایم سرگرم شوم،
همان وقت ها که دوباره به خانه بر می گردم
و دور خودم می چرخم
و شب هنگام سعی که می کنم که به خوابی بی خیال فرو بروم؛
و تو قرار است هر بار پس از تماشای آن باشي و زندگی کنی...

آري؛ همين تو
همين تو
مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود؛
رويايي كه درست در همان انتهای ذهنم
هر روز، هر روز و هر روز با آن زندگی می کنم
و هر روز، هر روز و هر روز به آن فکر می کنم
و هر روز، هر روز و هر روز با فکر آن به خواب می روم
و هر روز، هر روز و هر روز با فکر آن بیدار می شوم
و هر روز، هر روز و هر روز آرزوي مي كنم پايان اين رويا تغيير كند؛
اما نمي كند.

آري؛ همين تو مثل رویایی هستی که هرگز فراموش نمی شود؛
و خودت می دانی که این رویا یا اتفاق هر چه که هست، هر روز اتفاق می افتد؛
هر بار بي تغيير؛

و من 
هر روز که از خواب بیدار می شوم به خودم مي گويم دیگر نمی خواهم حادثه تو از نو اتفاق بیفتد.

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۶

ديروز رفتم تئاتر
اجراي اول بود. صبح همون روز تازه دكور زده بودن. صدا تنظيم نبود. 
موسيقي بلندتر از حدي بود كه بشه صداشونو واضح شنيد.

با ديد منتقدانه ولي جلو نرفتم. دلم مي خواست همه حواسم بهش باشه. مثل قديما. داستانشونو دوست داشتم.

تمام مدت تو چشمام نگاه مي كرد و ديالوگ هاشو مي گفت. 
نمي تونستم مستقيم نگاهش كنم. 
حتي نمي تونستم نگاهش نكنم.

براش نوشتم، بهتر نبود از ميكروفون پرتابل استفاده مي كردين؟
نوشت: میکروفن در تیاتر غلطه
نوشتم: تكنولوژي بده؟؟؟ صداتون آسيب ببينه درسته نه؟
نوشت: نه. تیاتر آداب خودشو داره. مشکل باید طور دیگه ای رفع بشه

پ ن.:
مشكل اينجاست كه پول همه جا حرف اولو مي زنه.
اولين دوره آموزشيمون امروز برگزار شد.
كارشناس هاي صادراتيمون استقبال عجيبي ازش كردن
مدرسمون مي گفت من جاهاي زيادي درس دادم، حتي تو دانشگاه؛ اما اينا تا لحظه آخر انرژي داشتن 

عصر ساعت ٤/٥ راضي و خسته برگشتم خونه؛ با همون لباساي بيرون پخش زمين شدم و خوابم برد.

بيدار كه شدم، ديدم زنگ زده. گفتم بي خيال، چي كار مي تونه اصلاً با من داشته باشه؛ زنگ بزنم، يه ساعتم به چرت و پرت گفتن مي گذره. 
مسيج هامو چك كردم؛ ديدم اس ام اس هم داده. 
برام نوشته:

Hi my dear .How r u darling? Hope to u everything is good and see u soon dear ; take care darling

به خودم گفتم، اينا رو براي من نوشته؟؟؟

فاز آدما از حالت كاملاً رسمي كه تغيير مي كنه، نگران و هراسان مي شم؛ ولي عكس العملم درست مثل جانوريه كه تو يه قفسه اما هنوز ترجيح مي ده حمله كنه تا اينكه تسليم بشه.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۶

این روزها درگیر برنامه ریزی برای یک سری دوره های آموزشی تخصصی هستم. حجم کار بالاست و زمان برای نقشه کشیدن با دل سیر کم. 
خیلی ها بهم گفتن این کار برای تو یه دردسرجدیده، اما واقعاً فکر می کنم، هرچی آدما بیشتر بدونن، اعتماد به نفس شخصی و اجتماعیشون بالا می ره.
ابزار کارم شده یک ماژیک و یه بورد شیشه ای که روی دیوار اتاقم جلوی چشم همه نصب کردم و هرچی که به ذهنم می رسه، روش می نویسم یا حتی می کشم.

چند روز پیش به کسی که درخواست برگزاری مشترک دوره ها رو بهم داده بود گفتم، ممکنه هدف ما هم در نهایت مثل خیلی از موسسات کسب درآمد بشه، اما واقعاً اگر در دوره زمانی مشخصی باعث بشیم که افق دید آدم های اطرافمون به کاری که دارن انجام می دن تغییر کنه، این بخشش برای من لذت بخشتره.

چیزی که برای خودم جالبه اینه که رئیس هیئت مدیره جدید کاملاً روشش حمایتیه و از هر پیشنهادی که باعث بشه این آدم ها و شرکت ها به هم نزدیک تر بشن، استقبال می کنه.

این روزا که بحث زلزله و این داستانا مطرحه، هیچ اظهار نظری نکردم. آدما تو فضای مجازی آدمای منصفی نیستن. از روی نوشته ها درباره شخصیت واقعی آدم ها قضاوت می کنن. اونم از پشت اسامی ساختگی و حجم تصوراتی که با دنیای واقعی خیلی متفاوته. واقعاً با نشستن پشت صفحه مونیتور و فشاردادن چند تا دکمه و خالی کردن هیجان های درونی کاری از پیش نمی ره. 

فقط همینقدر بگم که همکارا و مدیرای همراهی دارم که هنوز هم تو زمان های خاص می شه رو کمکشون حساب کرد.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۶

تغيير جهان مهم است، نه تفسير آن

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۶

شاقول گم شده


براش نوشتم: دعوتنامه سمينار رگولاتوري رو گرفتين؟ تاكيد كردم حتماً به اسمتون بفرستن.
نوشت: بله ممنونم ازت. دلم می خواد ببینم‌چی می گه.
نوشتم: دكتر س. معرفيش كرده.
نوشت: آهان. خودش اوستای این داستانه.
نوشتم: آره. بگذريم كه ما اصولاً اوستا زياد داريم. فقط شاقول مون گم شده.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۶

گاهي از اصرار خودم به رخ دادن يك اتفاق احساس بدي بهم دست مي ده كه بيشترش تو وجود خودم نيست؛ 
نگاهي كه آدما از بيرون به من، خواسته ام و نحوه عملكردم مي ندازن، يه جور خاصي برام ناخوشاينده... هميشه همينطور بوده... اما دليلشو نمي فهمم. 
هميشه انگار كاريو كردم كه هيشكي انتظارشو نداشته، اما فقط من بودم كه جديش گرفتم. 
حس بديه؛ يه جوري كه انگار تو دلشون بهم گفته باشن: "عجب ابلهي!!!" و من شنيده باشمش.

داستان از اين قرار بود كه:
هفته ديگه داريم يه دوره آموزشي برگزار مي كنيم در مورد ضرورت ايجاد نهاد رگولاتوري(تنظيم مقررات) در صنعت نفت، گاز و پتروشيمي. بعد يه سري آدماي خاصي رو دعوت كرديم كه تو اين دوره حضور داشته باشن. 
پريروز برام نوشت: برای من رگولاتوری رو چرا نفرستادی؟
تو شلوغي دفتر نفهميدم چيه منظورش؛ واسه همين پرسيدم: رگولاتوري چي بوده موضوش؟
نوشت: بابا یه نامه فرستادين، من دیدمش.
نوشتم: آها، فكر نمي كنم مشكلي باشه براي اومدنتون. دوست دارين بيايين.
نوشت: نه برای من باید دعوتنامه مجزا بفرستین.

امروز صبح براش نوشتم كه براي دوره رگولاتوري به بچه ها گفتم براتون دعوتنامه بفرستن.
عصري در جواب من برام نوشت: ممنونم
نوشتم: قابلي نداره. من عادت ندارم به كسي كه خودش مي خواد اتفاقي رخ بده بگم نه.شما خواستيد؛ پس بايد بشه. به همين سادگي
نوشت: نگران شدم. نکنه قراره اتفاقی اونجا بیوفته.
نوشتم: واسه چي؟
نوشت: از کلمه اتفاق استفاده کردی آخه 😁
نوشتم: ها؛ مسئله اينه كه من به همه چي به شكل يه اتفاق نگاه مي كنم. مطمئن باشيد كسي براتون نقشه نكشيده. خواستم بگم. اين خواسته خودتون بود. همين
نوشت: بازم ممنون به هر حال.

پ ن.:
توضيح بي موردي دادم. اينكه آدمي بخواد در برنامه اي مشاركت كنه، اما نشون بده كه بهش اعتقادي نداره و تو هم وقتي متوجه اين موضوع مي شي كه همه چي رو براي تحقق خواسته چنين آدمي مهيا كردي، هر چي كه نباشه، ناخوشاينده.

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۶

آخه اگه اهل پيجوندن بودم دلم نمي سوخت خو😧


اوه اوه نبودين امروز اون روي مامان خانم رو ببينين. يعني در عرض جيك ثانيه تمام جلال و جبروت مديريتيم پريد رو هوا.

صبحي مثل هر روز و عين بچه آدم پاشدم رفتم دفتر. ٧/٥ كارت زدم. ساعت ١٠-١٠/٥ بود ديدم برادرم زنگ زد گفت: تو صبح شركت نرفتي؟؟؟
گفتم: يعني چي؟ با هم رفتيم كه. تو يه ماشين بوديم 
گفت: زنگ بزن مامان. تق گوشي رو كوفيد زمين.
زنگ زدم خونه. گفتم چي شده؟
مامانم خانم عصباني هاااا... داد زد سرم. گفت: زنگ زدم بهت گوشيت خاموش بود. زنگ زدم دفتر مي گم با خانم آشوري كار دارم. يه پسره برداشته مي گه هنوز نيومده... ١٠ به بعد تماس بگيرين. تو نمي گي دل آدم هزار راه مي ره؟؟؟
گفتم: من صبح ٧/٥ كارت زدم كجا دارم برم اصلاً. صبح همه شونم منو بالا ديدن
گفت: تو چطور مديري هستي كه كارمندت زير گوشت اينطوري مزخرف جواب آدمو ميده و هيچي بهش نمي گي؟
هيچي ديگه... كلاً ريست كردم.

از خلال گفت و گوهاي شبانه

- تو بحث آموزش اگه مجوز آموزشگاه بگيريم طرح درست و درمون مي تونيد بديد؟
= چرا که نه. با مشارکت هم‌بگیریم.
- گاهي فكر مي كنم خودمو خيلي درگير مي كنم. اما اخرش هم هيچي راضيم نمي كنه. دنبال يه راه درست براي تغيير روش هايي هستم كه تا الان هزار بار طي كردن و بازم مي رسن به جايي كه اين بهترين راهه درصورتي كه اگه بخوان يه تغيير بزرگ ايجاد كنن، ساده ترين راه اينه كه يه تغيير كوچك تو خودشون بدن.
= تو بذار من و تو با هم می تونیم. کمی صبر و حوصله می خواد. این معاونت آموزشی که گفتی خوبه. میام تو و آموزشگاه رو هم با هم راه میندازیم. من تو رو می شناسم. اگر کمی بریم جلو و تو با توانایی های من آشنا بشی، شاید راحتتر بتونی به من اعتماد کنی و اون موقع می تونیم با هم کار کنیم.
- از كجا مي شناسيد؟ چقدر مي دونيد از من؟
= من؟ از همینقدر که دیدم... کار من ارزیابی دقیق آدمهاست. من روی تو حساب می کنم. ببین واقعیت اینه که حرکت رو به جلو نیاز به ابزار داره نه فقط مفهوم.
- من تو يه سال تغيير زيادي ايجاد كردم
اما مطمئنم دو سال ديگه كسايي هستن كه همينو خرابش مي كنن.
= شما به عنوان یک سیستم فرعی می تونی برنامه خودت رو برای اثر گذاری روی همین آدما طراحی و به مرور اجرا کنی. البته با شناخت دقیق از بحث ماهیت قدرت. این همون تواناییه که به من اجازه می ده با همه اینا به راحتی دیل کنم. شناخت دقیق از حوزه قدرت. من با شناخت دقیقم از ماهیت قدرت می تونم تو سطحی با آدما تعامل کنم که بالاترین سطح ممکنه و حضورم اونها رو به مخاطره نندازه.
- بحث من حضور اين آدما نيست. بحث توزيع قدرته. اينكه قدرت رو جوري تعريف كني كه با حكومت رو ناآگاهي ها خودشو تعريف كنه غلطه.
= دقیقا. این هدف منه. من به رانت باور ندارم. به شایسته سالاری باور دارم. می شه پلنی رو طراحی کرد که یک ساختار معیوب رو با حفظ کانون قدرت به مرور تغییر داد بدون اینکه حساسیتی رو بر بینگیزه. خلاصه من به تو می گم تو مسیر پیش رو یا باید تاثیر گذار بود یا تاثیر پذیر. سرت رو درد آوردم. ولی یه بار لازم بود. من فعلا دارم می رم. مراقب خودت باش.
- بحث جالبي بود. جداي تحليل شما از بازي قدرت من هنوزم فكر مي كنم بايد هدف مشترك تعريف كرد . اينكه هدف يه جمع منفعت حداكثري باشه، خوبه اما اينكه كارو خراب كني كه يه عده سود نبرن، اسمش قدرت نيس. به قول لينكلن اگه مي خواي كاراكتر كسي رو درك كني، بهش قدرت بده. به هر حال من دارم يه تصميم جدي مي گيرم.اين صحبت ها هم فقط براي اينه كه زودتر تمومش كنم.
= روی منم حساب کن. هر وقت نیاز به کمک بود من هستم. ارادت.
- با اين كه مثل هم فكر نمي كنيم ولي از وقتي كه مي ذاريد ممنونم. فعلا
= فعلا. شبت خوش.
Akzeptiere alles wie es ist.

همه چيز را همانطور كه هست بپذير.
يوهان ولفگانگ فون گوته

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۶

اينم بگم و پاشم برم سراغ يه روز شلوغ و پر از غرولند؛

يكي از سه تا بچه هايي كه اومدن دفترمون سر سه روز داره شمه هايي از خلق و خوش رو نشون ميده. 
ديروز يه سري تغيير تو تركيب نشستن و مسئوليت هاي طبقه بالا و پايين دادم كه بين اين ١٤ نفر فقط يكي اعتراض كرد. البته اعتراض نه به من، به دوتا جديدا كه طبقه پايين هستن. بعد از زبون من به بچه هاي قديم يه چيز گفته از زبون منشي قديمي به من و بچه هاي جديد يه چيز ديگه گفته...

خلاصه كه وارد مرحله جديد آسفالتينگ مي شويم.

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۶

امروز عصر جلسه كميسيون كه تموم شد ديدم آقاي دكتر رفت تو اتاق دبيركل و بعد يكي ديگه هم رفت تو و در و بستن. تو اتاق كار داشتم. در زدم. لاي در و كه باز كردم، يكيشيون با خنده گفت: "صبر كن جوكش تموم شه بعد بيا تو"
بعد از اونجايي كه ما ايرانيا، جداي تعريف كردن جوكاي چيز دار، عادت داريم حرفاي مهممونو موقع خداحافظي و جلوي در و با كلي هارهار بزنيم، يه پارت هم اومدن بيرون و جلوي در وايستادن به هرته كره.

خيلي بي منظور و آروم به دكتره كه يه شال سبز هم انداخته بود دور گردنش و داشت متلك بار اين و اون مي كرد، گفتم: "دكتر سيد شدين؟!!!"
گفت: "آخه دارم مي رم عراق."
گفتم: "شما كه انقد پولدارين چرا پولاتونو خرج همينجا نمي كنين؟"
گفت: "همينجا خرج شماها كرديم كه يكي يه دونه مدرك دانشگاه آزاد گذاشتن كف دستتون."
گفتم: "شرمنده اخلاقتون دكتر. من يكي دانشگاه تهرانيم."

هيچي ديگه...
بعضي وقتا اگه جواب آدم بي شعور و نديم، واسه هميشه حناق ميشه تو گلومون.

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۶

سيستمت كه مالشي باشه، فرقي نمي كنه طرفت آدم باشه يا گلدون روي ميزت.
بايد مالشو بدي كه كارتو راه بندازن.
😁
اما خب يه تفاوت هاي مويرگي دارن با هم

آدمه اسمش روشه؛ در جا هروقت اراده كني و اون روتو كه بالا آورد، مي توني، بزني فك مكشو اساسي بياري پايين كه بعدش يه نفس عميق بكشي و خون اكسيژن دار رو به مغزت برسوني.

ولي با گلدون زبون بسته ات كه نمي توني اينطوري عمل كني...
اينه كه مجبوري نازش كني، قربون صدقه اش بري، خاك رو برگاشو پاك كني كه باور كنه باهاش قهر نيستي و بهت لطف كنه بعد از سه ماه تو يه هفته سه تا جوونه جديد بزنه كه تو هم ذوق مرگ بشي.

اون كوچولوهه كه ديگه سورپرايز بود امروز✨🌟💫💥



چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۶

ما جماعتي هستيم كه همگي نيتمون خيره
مخصوصاً وقتي ميفتيم رو خط فضولي

من چي كاره بيدم؟؟؟


الان ديدم دوشنبه عصر اس ام اس داده و نوشته: "هرچي فكر كردم چيزي به ذهنم نرسيد جز اينكه بگم خيلي بيمعرفتي"

دو روزه دفتر منو با فضولي و خاله زنك بازيش سر چندرغاز پاداش بچه ها كه من اصلاً تو پرداختش كوچكترين نقشي نداشتم و حتي مخالفش بودم، بهم ريخته؛ 
بعدم با وقاحت تمام برام يه چنين اس ام اسي فرستاده.

يعني انقد اين دو روز اوضاعم بد بود، حتي حالشو نداشتم گوشيمو چك كنم . يعني حتي الانم حالشو ندارم بهش فكر كنم چه برسه جوابشو بدم. 

تمام اين دو روز جداي استرس ياددان كار به بچه هاي جديد و جلسه هاي جور وار جور دفتر و صبحانه و ناهار مديرا و جا به جايي دكور و ميز و صندلي هاي دو طبقه و سفارش در توري واسه ٨ تا پنجره دو طبقه و داكت كشي هاي مجدد و تنظيم خط هاي تلفن سانترال و شبكه و خريد وسايل جديد براي نيروهاي جديد و فرستادنشون به اداره بيمه و بستن قرارداداشونو و تنظيم كامپيوتراشون و ست كردن ايميل هاي كاريشون، فقط راه رفتم و با همه بچه هاي قديمي جدا جدا و باهم حرف زدم و كلي چرت و چرند بهم بافتم كه همديگه رو در جا نخورن ... هي از پايين دويدم بالا و از بالا دويدم پايين و تو فضاهاي خاليم گوله گوله اشك ريختم. 
بعيد مي دونم روزي ١٤ ساعت كار منو پاي بي معرفتيم گذاشته باشه. حتماً دليلش چيز ديگه اي بوده.
دو روز جنگيدم تا اوضاع دفتر آروم بشه
سياست بي محلي روش دردناكيه.
شخصاً ترجيح مي دم، طرف رو با خاك يكسان كنم تا با جانور خاله زنك تعامل كنم. اما خب نميشه انگار.
در نتيجه براي اينكه بفهمم دنيا دست كيه يا بايد بازي كنم يا بلوف بزنم.
مديريت اعصاب مي خواد و اگه نتوني دست و فكر طرفتو بخوني، ناچار بايد به آزمون و خطا متوسل بشي و نقشه بكشي كه طرفت خودشو رو كنه.