شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۴

اين روزها هر چيزي بهانه است
هر چيزي كه ذهنمو زير و رو كنه
يه شعر
يه ترانه
يه تصوير
يه دستنويس
هر چيزي
خودمم آش و لاش و له يه گوشه همه چيو رها مي كنم، تو خواب ميان سراغم

هميشه سخترين كاربرام نوشتن پيام تسليت بوده
پيام تسليت مطمئناً كسي رو تسلي نمي ده
حداقل براي من كه اينطور نبود
اينكه صرف كارت آگهي تسليت واسه كسي بنويسي فقط نمك پاشيدن به زخميه سرش بازه

دشوارتر از از دست دادن كسي نپذيرفتنشه كه مثل خوره ميفته به جونت و بي وقفه مي خورتت

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۹۴

يه كمپين بايد راه بندازن واسه فن بيان اين مجري هاي تلويزيوني
اوضاعشون خيلي داغونه!!!
مخصوصاً اونايي كه خيلي تريپ صميميت بر مي دارن
مجري خبر و انقد غلط گفتاري آخه؟؟؟؟

از دم در صدا و سيما كه همه مرض "شييييصد" دارن
هيشكي نيس به اينا بگه عزيزم اوني كه تو داري مي گي "ششصد"هاااا
 
همچنين:
پن (پنج)
شيش (شش)
سينزده (سيزده)
نونزده (نوزده)
پونصد (پانصد)
هفصد(هفتصد)
هشصد (هشتصد)
...
تا اينجا كه همه با عددها مشكل دارند.
***
زماني بود وقتي كسي راديو گوش مي داد يا پيگير نمايشنامه هاي راديويي بود يا تله تئاتر مي ديد، بقيه روش يك حساب ديگه باز مي كردند
يادمه سال سومي بودم تو دانشگاه يه نقد به زبان آلماني نوشتم روي نمايشنامه گوشه نشينان آلتونا تو تمام گروه دست به دست شد بين استادا...
دلم براي اون موقع هاي راديو تنگ شد يهو
***
بگذريم
من كه چند سالي هست تلويزيون نمي بينم، چند دقيقه از دمش مي گذرم روانم به هم ميريزه

پ ن.:
البته ماهام مقصريم كه به زبان محاوره اي مي نويسيم.

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۴

وقتي كسي از عشق مي گويد يا مي خواند، به دشواري مي فهممش
شيريني عشق به وصل است نه به درد هجرانش
اما همه از رنجش مي گويند
عشق يك تلاش است نه تسليم شدن به تقدير
عشق تداوم يك نگرش است نه يك كشش مقطعي
عشق  چيزي درست شبيه هويت يك درخت پسته است
محتاط ...
وحشي...
مقاوم...
ساده و صبور...
و مغرور و زيبا
وقتی آسمان دلش مي گيرد، 
وقتي آسمان با خدا از دلتنگی هايش میگوید، 
وقتي بغضش مي شكند، 
اين ابرها هستند كه مي گريند ! 
دقت كرده ام که دست  آسمان هیچگاه زمین را نوازش نمي كند.

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

چهارراه جهان كودك واسه من معني خاصي داره
چراغ زمان دار يك ربعي اش و جاي پاركي كه نيست و عابرهاي كلافه و راننده ها عجول وعصبي اش هيچكدوم منظورم نيست
چهارراه جهان كودك براي بقيه شايد يه چهارراه باشه يا حتي يه گردنه ...
اما براي من نه؛
افعال ماضي رو نميشه از ذهن ها پاك كرد، همونطور كه خاطره هاي بازيگوش رو.


گاهي اوقات هست كه آدم هيچ هدف خاصي از نوشتن نداره؛
نه موضوعي داره و نه مخاطب خاصي حتي.
آدماي دور و بر انقد مشكل و مساله واسه خودشون دارن كه ديگه وقتي واسه ناله ها و گله گي هاش ندارن.
وقتي مي خواد بنويسه واژه ها كم ميارن و ريب مي زنن؛
وقتي بي خيال نوشتن مي شه، همه اون هياهو و شلوغي ذهني درست شب و توي خواب ميان سراغش و يه گوشه خفتش مي كنن.
توان غارت شدن تو اين همهمه رو نداره
و چون مي خواد كه اين اتفاق نيفته، مي دونه بايد سعيشو بكنه؛
حتي اگه اين سعي به خط خطي ختم بشه؛
يا حتي به نقطه نقطه؛
يا حتي به ساعت ها خيره شدن به صفحه سفيد
...

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۴

هراس اين روزهاي من 
تنها
از فراموشي است
تقدير يا حكمت يا جبر زمانه...
هيچكدام 
به اندازه فراموشي صدايت هولناك نيست
خاطره هاي ناتمام ...
چقدر خاطره هاي نا تمام دارم من
آدم هاي اين روزها عادت دارند روي غافلگيري هايشان اسم تقدير و حكمت بگذارند
اما هراس اين روزهاي من
تنها
از فراموشي است

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۴

گفتم: كه دلم
گفت: چه داري در دل؟
گفتم: غم تو
گفت: نگاهش مي دار

ابوسعيد ابوالخير.

————————
سر مزار زني رو ديدم كه چهره و لباسش با بقيه چهره هاي اونجا فرق مي كرد. گندمگون بود و كوتاه قد با چادر نخي سرمه اي رنگ و كمي مندرس؛
من با فاصله از بقيه ايستاده بودم كه هم حضور غريبه ام مزاحم خانواده نباشه هم خودم تو چشم نباشم.
نگاهم گاهي به قاب عكسي بود كه تازه آماده شده بود و براي هفتم و سر مزار گذاشته بودند. اين عكس قرار بود عكس دانشگاهش بشه نه حجله اش...

نگاهم كه روي جمعيت مي چرخيد، متوجه مي شدم كه دوتا-دوتا يا سه تا- سه تا ايستاده ان و دارن با هم پچ پچ مي كنن.
حتي يه بار ديدم كه داييش كه رئيس دانشگاه آزاد شهر بود، داره منو به اون يكي برادرش نشون ميده...
سريع نگاهمو چرخوندم كه حتي لب خوني هم نكنم.
با اينكه همه اون آدما رو واسه بار اول بود كه مي ديدم، اما مي شناختمشون... خوب... فقط كافي بود اسمشونو بهم بگن يا بهم معرفي شون كنن... بعضي ها هم از رو عكساشون مي شناختم. تو اين شش سال همه رو دونه دونه برام تعريف كرده بود؛ با جزئيات و كاراكتراشون. مي گفت، تو بايد بدوني، پس برات تعريف مي كنم.
اين آدما ولي بار اول بود كه از من مي شنيدن و منو  مي ديدن.
شايد پيش خودشون مي گفتن اين دختره خيلي پرروئه كه تنها پاشده اومده يه شهر غريب واسه مراسم كسي كه هيچي رسمي بين اون و اون دختر نبوده جز حرف.
گوشم از اين حرفا پر بود. ديگه چه فرقي مي كرد، كي چي مي گفت. اون كه ديگه نبود...
مهم پدر و مادر و خواهر و برادرش بودن كه منو تو جمع خودشون پذيرفته بودن و هوامو داشتن.

نگاهم به اون زن بود كه گاهي نزديك و گاهي دور مي ايستاد. كمي مضطرب بود انگار... كمي بعد كه دايي ها و عموها و بچه ها رفتن فاتحه هاشونو خوندن و برگشتن خونه مامان بزرگش، ديگه اون زن رو هم نديدم.

درست يادم نيست كي...
تو راه برگشت بود انگار؛ خواهرش برام تعريف كرد، دو روز قبل از اون جمعه آخر، تو جاده يه خانمي رو  سوار مي كنه و چند كيلومتر اونورتر مي رسونتش دم خونه اش... كيفشو باز مي كنه و به زن مي گه اين همه پوليه كه برام مونده... آدرس خونشونو هم ميده به اون خانم و بهش ميگه، هر موقع هر جا مشكلي برات پيش اومد بيا دم خونه ما به مامانم بگو كارتو راه ميندازه...
خواهرش مي گفت، اون زن وقتي ديده بود جلوي خونه پرچم سياه زدن ، اومده و داستان رو واسه مامانش تعريف كرده كه پسرت اين كارو واسه من كرده.

گاهي فقط ميشه سكوت كرد و شنيد...

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۴

خودت آمدي
و
خودت رفتي
و من 
در غربت اين فاصله مُردَم
نه آني هستم كه بودم
نه ايني كه خواهم شد
من تاوان كسر خودم را پس خواهم داد

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۴


منظور از تو، تويي
رازي در ميان نيست....

زندگي آنجايي سخت مي شود كه دنيايي حرف داري، بي نهايت واژه، اما هم صحبت ...
درد بزرگي است كه حرفت را مي تواني، از ميان تمام آدم هاي دنيا تنها به يك نفر بگويي...
كسي كه نيست..

جايي خوندم، آدم وقتي يه حس تكرار نشدني رو با يكي تجربه مي كنه، ديگه نمي تونه اون حس رو با كس ديگه اي تجربه كنه. بعضي حس ها خاص و ناب هستند؛ مثل بعضي آدم ها.
حس هاي تكرار نشدني فقط با آدم هاي تكرار نشدني قابل تجربه هستن.
و فقط با همون آدمهاست كه مي شه خاص بودن رو درك كرد..

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۹۴

ياد يارم خاطرم خوش مي كند


روزهاي دشواري است براي من
اما نه به دشواري شب هاي اشك هاي پنهانيت
دشوار است براي مني كه مي دانستم 
پشت تمام خنده ها و سكوتت اندوهي ريشه دار است
تمام بي قراري هايت ...

لعنت به آييني كه اين همه خط فاصله دارد
ديرگاه است براي من، مي دانم، اما
اين روزها همه را بر حذر مي كنم از محكوميت  فاصله 
تنها همين رسالت از تو برايم مانده؛

از تو مي گويم و كلامم 
تكرار است و تكرار است و تكرار است...

عزيزجانم
از تلخ پروا نيست،
وقتي تمام تلخي دنيايت منم.
و حالا مي دانم، خاطره اين روزها سنگين ترين باري است كه بر دوشم نشسته است.
 

پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۴

جانِ جانم
مهر رو به پايان است
مباد كه مهرِ تو با من از رويِ تقويم باشد
روزي به من گفتي، چه كنم تو با من از سر مهر درآيي
يادت هست؟
حال مرا ببين!!!
مهر رفته است و تو رفته اي و من بمانم بي تو؟؟؟

فاصله را بايد پُر كرد
مباد كه فاصله تمامِ تو شود
كه از خود گريزان و در دامِ خود اسير
تنها نصيبِ اين انتظار است

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۴

مي گويند همه چيز از يك رويا آغاز مي شود
من كه رويايم آغوش تو بود
بگو
اين اندوه مدام كجاي روياي من پنهان بود كه اينگونه فروريخته ام
تمام غصه من اين است
نام من بر لبان تو بود به وقت رفتن
و من خواب

قدم هايم را به من بده، 
همهي جاده ها مال تو؛

رنگت را از من بگير، 
تمام اشتياق من 
...
فداي رفتنت
فداي نبودنت
فداي نخواستنت

اين روزها...
نه جاده ها از آن منند و نه جان من به فرمان من
عدل همين روزهاي خراب؛

نمي دانم حق باكيست با دل من يا با خواست تو
اما مي دانم
سایه ها آنقدرها هم سیاه نیستند!
همهاش تقصير خورشيد است.

چاره چيست جان من؟
تسليم.

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۴

تا تو هستي و غزل هست، دلم تنها نيست

عزيزم
مي خوام يه اعترافي برات بكنم
يادته
هميشه سعي كردم تو و خودم رو به زندگي اميدوار نگه دارم؟ به هر وسيله اي؟؟؟ حتي به قيمت كفري كردنت
؟
يادته
هميشه بهت مي گفتم حال خوش رو بايد ساخت و
كسي حال خوش رو به آدم نمي ده
؟
يادته
بهت مي گفتم
رفتن دليل نمي خواد 
اما موندن نياز به بهانه داره
يادته؟؟؟
اعتراف مي كنم
هميشه ترس از دست دادنت رو داشتم و هميشه اين ترس رو پس زدم
تاجايي كه تونستم ازت پنهانش كردم
اما حالا ببين چي از همه اين دنيا نصيبم شده
همون ترس!!!
انقدر كه
اين گريه هاي گاه به گاه و حلقه هاي اشك ناگهاني و پي در پي هم آرومم نمي كنه.
وقتي مي بينم روايت عشق هاي  ديگران يه جاهايي شبيه داستان عشق من و تو به هم مي شه، وحشت برم مي داره  كه نكنه عاقبتشونم همين بشه كه عاقبت ما

مي دوني ، يه چيزي ميگم بهم نخندي ها!!!
صبح ها خجالت مي كشم وقتي بيدار مي شم و اولين چيزي كه به يادم مياد، جاي خالي توئه
چقدر سخته اين باور، جان جانم؛

گاهي فكر مي كنم كاش مي شد گذشته رو جبران كرد
چي مي شد اگه جاي ما با هم عوض مي شد!
شايد اينطوري بهتر مي بود اگر
تو مطمئن مي شدي در مورد من اشتباه كردي و من قبول مي كردم، هيچوقت همراه خوبي برات نبودم و اين فقط يه توهم يا نياز دروني بوده به دوست داشته شدن كه ما رو تو يه مسير گذاشته
اگه مي تونستم اينطوري فكر كنم و باورش كنم، شايد تحمل خيلي چيزا راحت تر بود
لااقل نه منتي به تو براي همه اون انتظارها و لحظه هاي بي قراريمون داشتم و نه گله اي

كاش مي تونستم برات بميرم
كاش مي تونستم
اما تو بودي

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۴

نمی دونم چرا وقتی دارم، یه متنی رو ویرایش یا سجاوندیشو می کنم، حس کسیو پیدا می کنم، یک فس کتک خورده- در حد له و لورده- 
خدا آدمو گیر منشی خنگ و حواس پرت و عیالوار و پسرباز نندازه
آخر عمری دیگه دستور زبان و تجزیه و تحلیل جملات رو هم من یادشون بدم؟؟؟
ادعاش میشه فوق لیسانس اقتصاد داره، اما هنوز جمله پایه رو از پیرو تشخیص نمی ده.
خوب واسه چی اومدی منشی شدی؟؟؟

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

براي زندگي 
لازم نيست فلسفه بافي كرد
براي زندگي بايد يك جرعه دل خوش داشت و بس
مرز خوبي و بدي را آدميان تعريف كرده اند 
اما كداميك از اين همه فيلسوف 
طعم ياد يك بوسه و لرزش دلي در غروب يك جمعه فهميده اند
يا تلخي دلواپسي يه سكوت ممتد
يا اشتياق قدم هايي كه زير دانه هاي باران فاصله ها را پر مي كنند
فقط به عشق رسيدن
؟؟؟

ز عارض، طره بالا کن** که کار خلق گیره ...

من یه وقتی ادبیات رو خیلی دوست داشتم
هنوز هم دوست دارم البته
به نظرم هیچ چیز مقدس تر از واژه و فکری که پشتشه، نیست.
هنوز هم وقتی می بینم کسی رکیک نوشتن و صحبت کردن رو با کول بودن اشتباه می گیره، کمِ کم، نمی خونمش و در نهایت ازش دور می شم.

وقتی رفتم دانشگاه که ترجمه بخونم، به عشق ادبیات بود، اما به این نتیجه رسیدم تا وقتی آدم زبان و دستور زبان خودشو بلد نباشه و مهم ترین و بزرگ ترین کتاب های زبان مادری اش رو نخونده و نفهمیده، نباید وارد این حوزه بشه...
سر کار که رفتم، فرصت کمی برای ادامه تحصیل داشتم، اما این موضوع مانع نشد که مطالب مرتبط با کارم رو پیگیری نکنم. سعی کردم به روز بشم، حتی با فضولی و سرک کشیدن...
این بود که هرچی دستم میومد می خوندم... همه نامه ها و گزارش ها و صورتجلسه ها رو - شده حتی یکبار- می خوندم و هنوز هم می خونم.
الان بعد از 12 سال کار توی دفتر و شرکت هایی که وابسته به اون هستند، اکثراً می دونن اگر مشکلی داشته باشن، تو نوشتن، تو کار با کامپیوتر، یا تو تهیه نامه و گزارش یا حتی کار فکری، می تونن با من درمیون بذارن و در صورت امکان دست خالی بر نگردن.

شاید اگر موقع انتخاب رشته دبیرستان مامانم به بهانه این که مدرسه از خونه فاصله داره، منو مجبور نمی کرد که علوم تجربی بخونم، و شاید زمان انتخاب رشته دانشگاه یه سال از سه سالی رو که پشت سر هم شیمی قبول شدم، می رفتم شیمی می خوندم و شاید زمانی که استادم تو دانشگاه تهران به هزار و یک زبان - با متلک، با کنایه، با خواهش، با پیغام و پسغام- به من می گفت تو باید تو دانشگاه بمونی و می موندم، هیچکدوم از این تجربه ها رو به دست نمی آوردم.

اما الان فکر می کنم، بزرگترین توانایی که تو این سال ها به دست آوردم، توانایی گوش دادن و آموختنه...
گوش دادن هم به نیت همراهی و درک متقابل و پیدا کردن راه حل و هم به بهانه کسب تجربه های شنیداری و اجتماعی و در مقابل، آموختن هر چیزی، بدون منت و انتظار نفع مالی ... حتی اگر آب دادن به یه باغچه باشه.

این کار فقط و فقط یک حُسن داره...
تو مملکتی که همه فکر می کنی حتماً یکی داره حقشونو می خوره، این کار یعنی کورسوی امید
فقط همین.

**
امیر خسرو دهلوی نفرینم می کنه با این دستکاری تو شعرش

ز عارض، طره بالا کن که کار خلق در هم شد
علم برکش که بر خوبانت سلطانى مسلم شد

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۹۴


می گویند ساده ام
می گویند تو مرا با
یک جمله
یک لبخند،
آرام می کنی
می گویند ترفندهایت، شیطنت هایت را نمی فهمم !
می گویند ساده ام و اهل پریدن نیستم و او این را می داند.
مي گويند او رفته است و تو هنوز منتظري
من...
من فقط دوستت دارم، همین
و آنها این را نمی فهمند.
مي دانم
حرفهايم تكراري و دايره واژگانم محدود شده اند
و تو مي داني 
هميشه از اين سكون و گوشه گيري برحذرت مي كردم و حالا ببين چگونه بي پناه در خود دست و پا مي زنم
گره خورده و مچاله شده ام
تصاوير خواب هايم تكرار رفتن تو است و سياهي در آنها موج مي زند
و صداها گنك و مبهم
گاهي بلند و مهيب و
گاهي پچ پچه اي پنهاني
و نگاه هايي كه مرا به هم نشان مي دهند؛
تو كه مي داني من از تاريكي مي ترسم!!!
مي ترسم
از اين همه سكوت و نظاره مي ترسم
از اين هراسي كه به جانم ريخته
از خودم
مي ترسم
و از تويي كه هستي و نمي بينمت.
اين سايه هاي سياه هولناكند
ديگر تو
مرا از درون سايه ها تماشا نكن

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

شايد 
روزي 
دري رو به فردا باز شود
بدان
كسي هست كه هر شب به سمت و سوي آن فردا پرواز مي كند...
اين دنيا، دنياي بي مرامي است
اما تو 
با من بمان
مطمئن باش
من بر سر قولم به تو خواهم ماند.

چند وقت پيش شنيدم كه دو تا از همكارام يه رابطه دوستانه و البته با رگه هاي عاطفي رو شروع كردند.
هر دو تحصيل كرده و از بچه هاي فني؛
يكي مهندس شيمي و فرق ليسانس و يكي ديگه مهندس صنايع؛
تا اينجا همه چي ايده ال و رويايي به نظر مي رسيد.
كمي هم صحبت دختر هستم و رابطه همكاري دوستانه و احترام آميزي با پسر دارم.
راستش بعد اتفاقي كه براي خودم افتاد، شنيدن شكل گرفتن يه رابطه جديد و معقول دلخوشم كرده بود كه اگه دنيا به من سخت گرفته اما اينا شايد بتونن با يه انتخاب و تصميم درست آينده شونو بسازن
خوشحال بودم كه شايد هنوز هم بشه دلخوشي ديگران دلخوش شد.
براشون آرزو كردم حالا كه دنيا به كام ما نگشت،  لااقل اونا خوش باشن با هم.
اما...
شنيدم كه تو حرفاشون پسر به دختر گفته "كاش من جاي مرتضي بودم"
چقدر شنيدن اين جمله برام سخت بود. 

چرا بايد يه جوون سي ساله درست تو شروع يه رابطه  آرزوي اتفاقي رو بكنه كه براي عشق يكي ديگه پيش اومده؟؟؟
منم نفهميدم
همه احساسم يهو ريخت بهم
نفهميدم خشمگين بودم يا نااميد؛

به دختر گفتم: از طرف من بهش بگو مرتضيِ من - با تمام غم هاش، نگراني هاش، دلتنگي هاش، ترس هاش، دلبستگي هاش، پر از آرزو و رويا بود. 
فقط يه شب چشماشو بست و خوابيد و صبح بلند نشد. مرتضيِ من تسليم ظرف زندگيش شد. همين.
گفتم بهش بگو: 
اگه آرزويي تو زندگيت نداري، همين الان هم مُردي.

تمام راه رو تا خونه بلند بلند گريه كردم.
كدام زلزله بهنگام بود كه ميان ما و قرارهايمان اينگونه فاصله انداخت؟
من اينجا كه ويرانه اي نمي بينم
جز خودم
عجيب نيست؟؟؟
هنوز هم مي ترسم.
هنوز 
هم مي ترسم و هم مضطربم
هنوز هم شبانگاه چراغ روشن است و ميانه اين همهمه به دنبال تو مي گردم
هنوز هم اگر كسي نامم را بخواند، برمي گردم مبادا كه تو باشي.
كاش كه اين همه تصاوير گنگ و سمج 
يكي از هزاران كابوسي بودند كه مي ديدم و پا به پاي گريه ها و بي تابي هايم لالايي مي خواندي تا سحرگاه
اما حقيقت با واقعيت هميشه يكي نيست
حقيقت يعني تداوم و جبر دلتنگي
و واقعيت يعني اينكه...
نمي دانم
من رفته ام يا تو
تو جا مانده اي يا من
؟

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۴

يادت هست ؟
به تو گفتم از آنچه كه بودم و نبودم
گفتي هر آنچه كه هستي را مي خواهم.
نمي دانم از آن روز چند قرن با تو زيسته ام 
اما مي دانم هر آنچه كه نبودم و شدم
تمام باور من به  هستي توست.
گفتي اگر کنارم نباشی، من مرد این میدان نیستم
در من چه ديدي كه وارث خاطرات نبودنت شدم؟؟؟

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۴

رازهای جهان را تنها به تو می گویم
که دست هایت گرم است ...
و صدايت
و آغوشت كه بي نهايت است
بگو كه هنوز هواي اين دل تنگ را داري
به وقت بي تابي
دلي كه مي داند چرا تنگ مي شود و بهانه مي گيرد
دليل خوبي دارد براي تپيدن
دلش مي خواهد
همين
بندگان خدا تا وقتي زنده بودن و جلومون پرپر مي زدن، نمي فهميديم چي دارن مي گن
حالا كه دستشون از دار دنيا كوتاهه، چه انتظاري از يه مشت خنگ و زبون نفهمِ گرفتار دارن!!!؟
كاش يه جوري حرفاشونو مي زدن كه بفهميم چي مي خوان بگن نه با ايما و اشاره خو
:(

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

اين روزها شعر هم كه مي آيد
زياد نمي ماند
خوب مي داند 
اينجا ديگر بهانه اي براي توقف واژه ها نيست

ديروز به اصطلاح همكاراي شركتيش يه عكس گرافيكي ساخته بودن و فرستاده بودن واسه خواهرش
و كلي مرثيه سرايي كه تو ال بودي و بل بودي
بهش گفتم نه من كينه اي بودم نه اون 
اما همه شون مي دونن چه دقي خورد سر اون معدن كوفتي و حقشو خوردن و يه آبم روش
حالا ميرن دم در شركت حجله مي ذارن براش كه خودشونو پاك كنن ؟؟؟
گفتم:
اگه همه دنيا بگذرند و فراموش كنند من نه ميگذرم و نه فراموش مي كنم
زن نيستم اگه يه روزي تف نكنم تو صورت باعث و بانيش

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۴

از تو گفتن بهانه نمي خواهد
پنجشنبه شد باز هم
ببين چه بي تابانه مي خواهمت
و چه ساكتي تو
ساكت و صبور
ساكت و صبور
دوباره و دوباره صدايم كن
و اين سكوت چهل روزه را بشكن
نام من تنها با تو معنا مي گيرد

خسته ي ايام...

هميشه بهش مي گفتم وقتي به تو فكر مي كنم، ناخودآگاه ياد صداي گلپا مي افتم
ته دلت مي دوني از روي اجبار زمونه ساكت و گوشه نشين شده اما اين دليل نميشه كه اون "آنِ" دروني و خاص رو يادت بره و عطش شنيدنت رو از دست بدي
مي دوني پشت اين سكوت دنيايي حرف و اصالت خوابيده كه  خيلي ها تو خواب هم نمي بينن
و اگر هم ببينن آماج حسادت و كوته بينيشون مي شه
فريادي كه تو سينه حبس شده 
و هر گوشي نميشنودش
و اينكه از نامرادي اين روزگار حضور مثل تويي شده "بهانه " براي درددل
و تو مي دوني تو دلش چي ميگذره؛
خودت كه نمي شنوي؛
اونه كه حرفاشو به تو مي گه.
و هرچه زمان مي گذره تو
 هر لحظه تشنه تر از قبلي  و هراسان تر و بي  قرارتر
و او ساكت و ساكت و ساكت تر ...

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۴

تسلیت میگم... یاد و خاطره اش همیشه سبز باشه...غم آخرت باشه...خدا به شما صبر بده... یادش گرامی... روحش شاد...

چقدر این جملات بی رحمند و هضم نشدنی.
نمی دونم همه دنیا اینجوریه یا فقط اینجاست که آدم دوست داره یا این اتفاق نیفته یا اگه افتاد این بساط زودتر تموم بشه.
نمی دونم؛ شاید من نمی فهمم و درکی از چرایی و چیستی این داستان ندارم.
اما می دونم وقتی کسیو عمیقاً دوست داری (یک جور خاص که ممکن نیست در مورد شخص دیگه ای و در موقعیت دیگه ای اتفاق بیفته) و از دستش می دی و مردم به خاطر این اتفاق میان یا بهت تسلیت می گن، یا انقدر محبت آمیز و حمایت کننده ( ... و نمی دونم چی) نگاهت می کنند، آروم که نمی گیری، هیچ، بیشتر از هر موقع دیگه دچار حسرت می شی...
بعد یهو یادت میاد که یه شبی تو اوج بی تابی برات نوشته بود:

من دوست دارم خره
بفهم
تو خودِ خودِ نفسه منی نه بهانهِ نفس کشیدنم...
من عجیب دعای تو رو
بهتره بگم درد دل کردنت با خدا رو قبول دارم
دعا کن شرایط اونطور که دوست داریم پیش بره...


و تو نمی تونی و نمی خوای باور کنی که 40 روز شد که صداشو نشنیدی
گفتی تا آخر دنیا با توام
و من ندانستم رفتن تو
همان آخر دنیاست

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۴

ميان اين صفحه ها 
واژه ها
عكس ها
سرگردانم
باران هنوز خاطرت هست؟
و خيابان خيسي كه انتهايش را نمي ديدم
و بوي خاك نمناك
و زمين پوشيده از برگ
و انتظار
و انتظار 
و انتظار
...
تا تو در اين همهمه ي گنگ
همراه سکوتم باشی
و سكوتت همراه اشك هايم
من همينجا كنار تو مي مانم
اينجا
بيد مجنون هست...
ماه هست...
آسمان و ستاره هست...
نور هست...
و نسيمي كه عطر تو را مي آرد
و صدايت...
تنها تويي كه مي داني 
دلم اين روزها چقدر يك اتفاق ناخوانده مي خواهد.
دلتنگی تاوان لحظه های دلبستن است
کاش می دانستی، اگر بباری دنیایی به بارش تو لبخند می زند
اما تو هم سکوت کرده ای
مثل همیشه
ساکت و صبور...
آدمی است دیگر...
درست در بزنگاهی که دستش به جایی بند نیست، سراغ آرزوهایش می رود

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۴

پا به پاي تمام بي خوابي هايت بيدار بودم
و كسي ندانست 
پشت چهره آرام و لب خندانت چه همه آشوب است
حالا هم اتفاقي نيفتاده است
من هنوز هم بيدارم
تو آرام بخواب
سخته آدم بخواد چیزی بنویسه و نتونه اونو همونطوری که هست بنویسه. اینکه دائم چیزی توسرش وول بزنه و واژه ها براش کم بیارن.
بعد تنها چیزی که تو این کش و قوس تو دستت داری، جملات و واژه هاي تکراری و احمقانه ای هستن که یهو میریزن بیرون... و تو گم می شی بینشون...
بعد آدم های اطرافت سعی می کنن به تو بقبولونن که زندگی همینه ... دقیقاً همینه!!!
همین مزخرفی که تو داشتی و داری ازش فرار می کنی.
شاید حُسنش این باشه که وقتی سعی می کنی حرفاتو بنویسی، خب نوشتی شون. اما وقتی می دی، دیگران بخونن، هم تو و هم اون دیگران به این نتیجه می رسن که دردی که تحمل می کنن، فقط و فقط مال خودشون نیست.
برای دیگران و حتی خود آدم، چه فرقی می کنه که از صبح اول وقت که اومده سرکار یا رفته دانشگاه، یا رفته جلسه، یا واسه پس دادن ظرف غذای چند شب پیش چند ساعتی رفته خونه فامیلی و چه اتفاق هایی افتاده و چه حرفهایی که گفته و شنیده.
اونجایی مهم می شه که وقتی داره بر می گرده خونه، چشمش به این خیابون های خالی می افته که هر گوشه اش تصویری داره و یادت میاد که این تصاویر جای زخمی رو که رو دلت مونده، همونقدر تسکین می دن که نوشتن.

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۹۴

هميشه برايم مي نوشتي:
"حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد"
حالا هم چيزي تغيير نكرده
نه عصر جمعه و نه كنج اتاق من و نه عكس تو
تنها غم تو آمده اينجا و همين گوشه، كنار پنجره، رو به غروب كز كرده و به من خيره شده؛
ببين
حالا هم چيزي تغيير نكرده
هيچ چيز جز مني كه ديگر نيست

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۴

لباس سياهامون گَلِ ديوار به ميخي آويزونه
اصلاً خريديمشون واسه همين روزا
كه غافلگير نشيم يكي مُرد.
مردمي هستيم كه غم هامونو تو چشم و چال همه مي كنيم؛ اما رو شادي هامون خاك مي ريزيم و تو پستوها قايم مي كنيم و اسمشو مي ذاريم ناموس.
لبخند سالهاست كه مايه سبكيه و اندوه ظاهري و اخم كلاس و وجهه ي اجتماعي؛
وقتي تو رفتي همه نگاهم مي كردن و زير لب پچ پچ؛
شنيدم كه مي گفتن: سني نداره كه حالا بيوه شده
گوشه اي كه مي ايستادم دور از چشم، سراغمو  مي گرفتن و مي گفتن بيا، غريبي نكن. فلاني اومده تو رو ببينه...مي رفتم، مي گفتن: خدا رو شكر كه نرفتين زير يك سقف. حتماً حكمتي بوده كه اين شده... چه مثال هايي رديف نكردن كه به من بگن بايد شكر كنم...
اين مردم پر از تناقض هستن
با خودشون
با ديگران
درگيري عجيبي دارن با ذات و سرشت خودشون
و كاري هم نمي شه كرد جز اينكه تو دلت بگي:
فقط چند روز تحمل كن. بعد دوباره مي ري تو اتاق خودتو در رو مي بندي.